PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : کش صورتی



mahdi271
10-05-2009, 08:04 AM
دسته را تا آخر كه بالا مي كشم كاغذ يك رديف بالاتر مي رود. باد سرد از شيشه كنار پنجره داخل مي أيد و مي خورد به سيگارهاي كنار پنجره و مي ريزد شان كف اتاق و خاكسترها پخش مي شوند توي هوا و از بيني ام بالا مي روند.داخل كه آمده نشسته بود و سرش را روي زانوهاي جمع شده توي بغلش گذاشته بود. از خانه كه بيرون مي زد تا در حياط را باز كند سرش بالا بود و انگار مي خواست جايي را ببيند .

از همين شيشه شكسته پنجره مي ديدمش . لباسش سياه بود كه چسبيده بود بر تنش و تمام بدنش را بر جسته مي زد .وقتي كه بر مي گشت دم در مي ايستاد سرش را كج مي كرد بالا را مي ديد انگار و بعد كليد را مي چرخاند . مي ديديش كه تمام حياط خانه اش را طي مي كرد و دسته موها با آن كش صورتي رنگ وقتي كه روسري اش را جمع مي كرد پيدا مي شدند. تا در خانه كشاندمش چشمانش باز بود كه داشت سنگ فرش و كاشي هاي كف اتاقش را مي ديد حتما.

چيزي روي دستم خشك شده بود و انگشتانم را چسبانده بود به هم . موهاي سياهش هنوز پيچيده بودند دور انگشتانم . كش صورتي رنگش هم افتاده بود همانجا دم در .در را باز كردم . در كوچه باد مي آمد . كسي توي كوچه نبود . برگهاي چنار ريخته بودند كف كوچه كه باد تكانشان مي داد. خش خش كه مي كردند انگار كسي باشد كه مي خواهد خودش را پنهان كند . بايد تا قبرستان مي كشاندمش. بايد ته سيگارها را كف اتاق پرت مي كند و خاكسترشان را با خودش مي برد توي هواي اتاق كه نفس مي كشم خاكسترها از بيني ام بالا مي روند و چراغ بالاي سرم را باد تكان مي داد و نور را پخش مي كرد همه جاي اتاق . نزديك درختهاي چنار بود كه رهايش كردم روي زمين . سرش افتاد روي چمنها زير درخت چنار روي برگهاي خشك كه حالا از نم هوا نرم شده بودند .

انگشتانش جمع شده بودند توي هم و پوستش سفيد تر شده بود . چشمانش باز بود كه داشت چاقوي توي دستم را نگاه مي كرد با دست شانه هايش را هل دادم حالا به بغل روي زمين خوابيده بود گوشه لبش خون ماسيده بود و زل زده بود به چاقوي توي دستم .

نشسته بود و سرش را روي زانوهاي جمع شده توي بغلش گذاشته بود و هق هق گريه مي كرد . وقتي أمدم اصلا هواسش جمع من نشد. جاي چشمهايش أفتاده بود سر زانوهاي لباسش و دسته موها پشت سرش باز بودند و أويزان. كش صورتي رنگ هم أفتاده بود كنارش روي زمين . پشت گردنش چند جا سرخ شده بود . خش خش كه بيشتر شد

كشاندمش پشت درخت . دست و پاهايش را جمع كردم زانو هايش را گذاشتم توي بغلش و چاقو توي دستم بود كه تا ابتداي كوچه را دويدم . لكه هاي خون روي چاقو خشك شده بودند . كسي ديده نمي شد . در كوچه باد مي أمد و برگهاي خشك چنار را روي سر هم مي ريخت .

دو چراغ اول و أخر كوچه نور سفيدشان را پخش مي كردند همه جا . دوباره دستم را پشت يقه اش بردم گرفتم و بلندش كردم نوك انگشتان دستها و پاهايش روي زمين كشيده مي شد. چاقو توي دستم بود كه نم نم باران توي هوا لكه هايش را مي شست . تا اخر كوچه پشت سرم كشاندمش كوچه را تا اخر كه رفتيم هيچ جايي نبود كه پنهانش كنم. نم نم كه مي باريد لباسش خيس شده بود .صورتش رو به زمين بود كه حتما كف كوچه را نگاه مي كرد و برگهاي ريخته روي زمين را .

پشت سرم مي كشاندمش . چند نفر با لباس سياه رسمي از برجستگي قطعات فلزي بيرون زده بودند و جلوي من ظاهر شدند .سريع چاقو را پشت سرم پنهان كردم . بدون اينكه متوجه چيزي شوند از كنارم رد شدند. ايستادم. رد شدند كه حتي حواسشان هم جمع من نشد.

رهايش كردم روي زمين . به بغل افتاد. چشمانش باز بودند. با دست تكانش دادم كه با صورت روي زمين بيفتد.

توي كوچه به دنبال كسي مي گشتم تا كمكم دهد برايش قبر بكنيم. نبود. بايد كسي را پيدا مي كردم تا برايش قبر بكنيم . دنگ كه صدا مي كند دسته را باز تا اخر مي كشم تا كاغذ يك رديف بالاتر برود.

ايستاده و فاصله اش هم زياد است تا اينجا و يك چاقو هم گرفته توي دستش.

هيچ كس نبود. ديوارها تا زير شيشه شكسته و اهرم هاي فلزي فرسوده زير دستم بالا امده بودند و هنوز هراسان مي گرداندمش بدون اينكه بداند چه مي كند.

كنارش روي زمين نشستم چاقو را محكم توي خاك فرو كردم. پشتش به من بود و زانوهايش را جمع كرده بود توي بغلش. چاقو را بيرون اوردم و دوباره فرو كردم.

مي شد خاك را با دست هم جابجا كرد. باز چاقو را فرو كردم .هوا سرد بود ونم نم باران حالا روي خاك را هم خيس كرده بود كه سر زانوهايش شلي شده بود و رگه هاي خون روي زانوهايش بود از بس كه كشيده شده بودند روي زمين .چاقو را كه زدم فرو رفت و با دست شروع كردم به كنار زدن خاك و با چاقو فرو مي كردم و با دست خاك ها را به كنار مي زدم كه گودال عمقش بيشتر شود . هوا سرد بود . تمام بدنم خيس بود . گوشه لبم به سمت بالا پرتاب مي شد . تند تند نفس مي زدم بي أنكه بخواهم .

چاقو با سرعت بالا مي رفت و پايين مي امد بدون اينكه مهم باشد كه كجا فرود مي ايد. خاك نرم شده بود و سنگين.

دستم جان نداشت . با دست خاك و قلوه سنگها را بيرون مي ريختم تا زانوهايم كنده بودم . كنار پاهايم أب جمع شده بود از بس كه باران مي زد. از پاهايش گرفتم . دستم از مچ پايش بالاتر رفت ساق پايش توي دستم بود سفيد بود كه از هميشه هم كه سفيد بود سفيدتر از بس كه خون رفته بود از بدنش . گرم بودند هنوز دستانم را عقب كشيدم و پاهايش را رها كردم . از گودال بيرون پريدم . داشت نگاهم مي كرد . ايستاده ام و چاقو توي دستم است . مثل اينكه بخواهم به چيزي حمله ببرم . دهانم باز است نيم خيز كرده ام . چشمانش باز بود داشت نگاهم مي كرد .

بالاي سرش ايستادم از پشت يقه اش را گرفتم . كش صورتي رنگ امد توي دستم عقب پريدم .

كش افتاد توي گودال و اب دورش را گرفت. بلندش كردم گلويش خر خر صدا مي كرد . رهايش كردم روي زمين و چاقو را بلند كردم . بالاي سرم بردم و پايين اوردم لباس سياهش كه چسبيده بود به تنش را پاره كرد و رفت توي پهلويش . باز بيرون اوردم دوباره لباسش را پاره كرد و رفت توي بدنش . لباسش سياه بود كه چسبيده بود بر تنش كه تمام بدنش را بر جسته مي زد .

خون بيرون نمي زد از درز لباس كه پاره شده بود . هلش دادم توي گودال . صورتش رو به من بود كه شروع كردم به خاك ريختن . پاهايش را مي پوشاند خاك مي امد تا روي زانو هايش خر خر مي كرد كه باز چاقو را فرو كردم توي بدنش .تمام خاك را ريختم .

اب باران كه از خاك رد شده تا حالا همه بدنش را خيس كرده و شسته . چاقو را توي دستم گرفته بودم . گلويم خر خر صدا مي كرد . تمام كوچه را بر گشتم. لكه هاي خون كف كوچه شسته نمي شدند با اب باران و همان جا ماسيده شده بودند . نفس كه مي كشيدم صدايم خرخر مي كرد . چند نفر با لباس سياه رسمي رد شدند چاقو را پشت سرم پنهان كردم بدون اينكه حواسشان جمع من شود از كنارم رد شدند. دم غروب بود كه امدند پي اش . دو نفر با لباس سفيد داخل رفتند . خوابانده بودنش روي تخت .نشسته بود بالاي سرش توي اشپزخانه و خون رفته بود از بدنش و صورتش وموهايش توي خون بوده كف زمين كه خون ماسيده بود روي صورتش .

چند نفر با لباس سياه رسمي ايستاده بودند پايين توي كوچه سرشان را پايين گرفته بودند دسته را تا اخر مي كشم كاغذ يك رديف بالاتر مي رود .

وقتي كه بر مي گشت تا در خانه برسد چاقو توي دستش بود و نم نم باران تا حالا لكه هايش را خيس كرده بود حتما.