PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان وزنه



mahdi271
10-04-2009, 05:47 PM
مادر من وزنه بردار است. منظورم را که می فهمید. به عقیده او، بهترین نقشه ها، خوشایندترین آغازها، یک جوری به گند کشیده می شوند. خیلی بد است که زندگی، آدم را پروار کند فقط برای آنکه برگردد و او را ببلعد. چه رسد به آدم هایی مثل مادر من که زندگی، پوست و استخوان نگه شان می دارد، روزی یک تکه شان را می کند، هر بار یک گاز ظالمانه کوچک با دندان های تیز، طوری که غذا دوام بیاورد و دوام بیاورد. به عقیده مادرم، زندگی با آدم شوخی ندارد، برای همین وقت و نیروی فراوانی صرف می کند تا برای روز مبادا آماده شود.

برای آنکه قوی بماند وزنه بلند می کند. این وزنه ها هالتر و دمبل نیستند؛ هرچند بیشتر آدم هایی که با آنها سر و کار دارد، مخصوصا پسرهای احمقش، عین دمبل اند. وزنه هایی که او بر می دارد بار مشکلات است، مشکلات بچه هایش، همسایه هایش، مشکلات شما. هر مصیبتی که بر سرش آوار شود یا در خبرها جار بزنند، مادرم پیکر نحیفش را زیر آن می چپاند. آن وزنه را محکم می گیرد، بالا می برد، نگه می دارد. باید می دانستم، چون من یکی از بارهایی هستم که شانه هایش را خم کرده. او من سنگین بی عرضه را بی قید و شرط دوست دارد. پیش از آنکه به دنیا بیایم، ماما دوستم داشته، تا ابد، تا وقتی مرگ جدایمان کند.