PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : زن و شوهر



mahdi271
10-04-2009, 05:33 PM
ب و كار به طور كلى آنقدر خراب است كه گاه گدارى وقتى در دفتر وقت زياد مى آورم، كيف مستوره ها را برمى دارم تا شخصاً سراغ مشترى ها بروم. از جمله مدت ها بود قصد داشتم يك بار هم سراغ «ن» بروم كه قبلاً با هم رابطه تجارى مستمرى داشتيم كه سال پيش به دلايلى براى من نامعلوم، تقريباً قطع شد. براى ناپايدارى هايى از اين دست هم حتماً نبايد دليل ملموسى وجود داشته باشد؛ در شرايط بى ثبات امروزى بيشتر وقت ها يك هيچ وپوچ يك حالت روحى كار خودش را مى كند؛ بعد هم يك هيچ و پوچ، يك كلمه مى تواند كل موضوع را دوباره سروسامان بدهد. اما ملاقات با «ن» كمى دست و پاگير است، پيرمردى است اين اواخر بسيار رنجور و گرچه هنوز خودش امور كسب را در دست دارد، اما، كمتر به مغازه مى آيد؛ براى ملاقات با او بايد به منزلش رفت و آدم بدش نمى آيد اين نوع انجام معامله را هرچه بيشتر عقب بيندازد.غروب ديروز اما بعد از ساعت ۶ راه افتادم؛ البته ديگر ساعت مناسبى نبود اما مسئله كار بود نه ديد و بازديد. شانس آوردم. «ن» منزل بود؛ وارد كه شدم گفتند تازه با زنش از قدم زدن برگشته و به اتاق پسرش رفته كه ناخوش احوال و بسترى بود. به من هم گفتند به آن اتاق بروم؛ اول اين پا آن پا كردم اما بعد ديدم بهتر است هر چه زودتر اين ديدار ناخوشايند را تمام كنم. در همان هيبتى كه بودم با پالتو، كلاه و كيف مستوره ها به دست از اتاق كوچكى رد شدم و به اتاقى كه در آن چند نفرى در نورى مات دور هم نشسته بودند و محفلى كوچكتر درست شده بود، رفتم.لابد غريزى بود كه اول نگاهم به دلالى كه خيلى خوب مى شناسمش و به نوعى رقيبم است، افتاد. پس او قبل از من خودش را به اينجا رسانده بود! انگار كه پزشك معالج باشد، راحت چسبيده به تخت بيمار جا خوش كرده بود. پالتوى زيباى گشاد دكمه نشده اى پوشيده و با ابهت نشسته بود. پررويى اش نظير ندارد. احتمالاً مرد بيمار هم كه با گونه هاى اندك از تب سرخ دراز كشيده بود و گاهى نگاهى به او مى انداخت، همين نظر را داشت. آنقدرها هم جوان نيست، پسر را مى گويم، مردى به سن و سال من با ريشى پر و كوتاه و به خاطر بيمارى، نامرتب.«ن» پير، مردى بلند و چهارشانه كه با شگفتى متوجه شدم از فرط ناراحتى لاغر و خميده و پريشان شده است، هنوز همانطور كه از راه رسيده بود، پالتوى پوست به تن ايستاده و به نجوا به پسرش چيزى مى گفت.زنش كوچك اندام و ظريف اما پرتحرك، - گرچه حواسش به «ن» بود و به هيچ يك از ما توجهى نداشت _ سعى مى كرد تا پالتوى پوست را از تن «ن» درآورد كه به خاطر اختلاف قدشان با اشكال مواجه شده بود، اما سرانجام موفق شد. شايد هم مشكل اصلى اين بود كه «ن» قرار نداشت و مدام با دست هايش دنبال صندلى مى گشت كه بالاخره پس از كندن پالتو زنش به سرعت به طرفش كشيد. خود زن پالتوى پوست را برداشت و در حالى كه تقريبا زيرش گم شده بود از اتاق بيرون رفت.به نظر مى آمد كه بالاخره نوبت من رسيده بود. به عبارت ديگر نرسيده بود و اوضاع نشان مى داد كه هرگز هم نمى رسيد. اگر مى خواستم تلاش كنم بايد درجا مى كردم، چون حس مى كردم شرايط براى مذاكره اى تجارى مدام بدتر مى شد؛ اهلش هم نبودم تا ابد سرجايم بنشينم، مثل آن دلال كه انگار چنين قصدى داشت؛ تازه من كه اصلاً خيال نداشتم ملاحظه او را بكنم. بنابراين با وجودى كه متوجه شدم «ن» دلش مى خواست كمى با پسرش صحبت كند، بى معطلى شروع كردم به حرف زدن. بدبختانه عادت دارم وقتى مدتى هيجان زده حرف مى زنم _ كه اغلب اوقات پيش مى آيد و در اتاق آن بيمار زودتر از هميشه پيش آمد _ بلند شوم و همان طور كه حرف مى زنم، اينور و آنور بروم. در دفتر خودم عادت بدى نيست، ولى در منزل ديگران كمى اسباب زحمت است. ولى نتوانستم جلوى خودم را بگيرم، به خصوص كه سيگارم را هم همراه نداشتم. خب هر كسى عادت هاى بدى دارد، تازه در مقايسه با عادت هاى آن دلال از عادت هاى خودم بدم نمى آمد. مثلاً همين عادتش كه هى كلاهش را كه به دست گرفته و آرام تكان مى دهد ناگهان و غيرمنتظره سرش مى گذارد و بلافاصله انگار كه اشتباه كرده باشد، برمى دارد؛ اما به هرحال لحظه اى كلاه به سر مى نشيند و اين كار را هم هى تكرار مى كند.واقعاً كه چنين حركتى اصلاً شايسته نيست. كارى به كارش ندارم، اينور و آنور مى روم، حواسم كاملاً جمع حرف هايى است كه مى زنم و توجهى به او ندارم. اما حتماً كسانى هستند كه كلاه بازى او حواسشان را حسابى پرت مى كند. البته وقتى دارم تلاش مى كنم اين كارشكنى ها را كه نمى بينم هيچ، اصلاً هيچ كس را نمى بينم. طبيعتاً متوجه ام كه چه مى گذرد ولى تا وقتى كه حرفم تمام نشده و يا تا وقتى كه اعتراضى نشنوم، برايم اهميتى ندارند.مثلاً متوجه شدم كه «ن» اصلاً حال و حوصله گوش كردن نداشت؛ دست ها را روى دسته صندلى گذاشته بود بى حوصله اينور و آنور مى شد، نگاهش به من نبود بلكه بى هدف در خلأ پرسه مى زد و در صورتش آنچنان بى توجهى ديده مى شد كه انگار كلمه اى از گفته هايم حتى حس حضور من در آنجا راهى به وجودش پيدا نمى كرد. تمام اين رفتار بيمارگونه و نوميدكننده را مى ديدم، اما باز هم حرف مى زدم، انگار كه قصد داشتم با حرف هايم با پيشنهادهاى مناسبم _ خودم هم از امتيازاتى كه مى دادم بى آن كه كسى طلب كرده باشد، وحشت برم داشته بود _ هر طور شده توازنى ايجاد كنم. از اين هم كه متوجه شدم آن دلال بالاخره كلاهش را روى پا گذاشت و دست ها را به سينه زد، احساس رضايت خاصى كرده بودم.


به نظر مى رسيد توضيحات من كه در مواردى با توجه به حضور او بيان مى شد، برنامه هايش را تا حدى به هم ريخته بود.شايد هم با آن احساس رضايتى كه در من به وجود آمده بود، بى وقفه به حرف زدن ادامه داده بودم اگر كه پسر كه تا آن لحظه برايم اهميتى نداشت و توجهى به او نكرده بودم دفعتاً سر از بالش برنداشته و با مشت تهديدم نكرده و به سكوت وادارم نكرده بود. معلوم بود كه مى خواهد حرفى بزند، چيزى نشان بدهد اما توان كافى نداشت.اول فكر كردم دچار پريشانى ناشى از تب شده، اما وقتى بى اختيار و بلافاصله به «ن» پير نگاهى انداختم، متوجه منظورش شدم.«ن» نشسته بود با چشم هاى باز يخ زده، بيرون زده و بى رمق مى لرزيد و به جلو خم شده بود، انگار كه پس گردنش را گرفته باشند يا پس گردنى خورده باشد؛ لب پائين حتى فك زيرين با آن لثه لخت، بى اختيار آويزان بود تمام صورتش به هم ريخته بود؛ گرچه به سنگينى اما هنوز نفس مى كشيد. بعد هم انگار رها شده باشد روى پشتى صندلى افتاد. چشم ها را بست، ردى از تقلايى عظيم در صورتش كشيده شد و سپس تمام شد. به سرعت به طرفش رفتم، دست سرد و بى جان آويزان را كه به چندشم انداخت، گرفتم؛ نبض نمى زد.پس تمام كرده بود. خب پير بود. خدا كند كه مرگ براى ما هم آسان باشد. چند كار بود كه بايد مى كرديم. كدامش واجب تر بود؟ در پى كمك به دور و برم نگاه كردم، ولى پسرك روانداز را روى صورتش كشيده بود و هق هقش كه انگار تمامى نداشت به گوش مى رسيد؛ دلال به سردى وزغى در دو قدمى «ن» و روبه رويش نشسته بود و جم نمى خورد.معلوم بود مصمم است جز اينكه منتظر گذشت زمان باشد، كارى انجام ندهد. پس من، فقط من مانده بودم كه بايد كارى مى كردم و در آن لحظه هم مشكل ترين كار را يعنى دادن خبر به زن به روشى قابل قبول به روشى كه در دنيا وجود نداشت. در همين لحظه گام هاى تند و پرشتابش را در اتاق كنارى شنيدم.زن - هنوز لباس بيرونش را به تن داشت، وقت نكرده بود تا عوض كند _ لباس خوابى را كه روى بخارى گرم كرده بود، آورد و مى خواست تن شوهرش كند.وقتى ديد ما آنقدر ساكتيم، لبخندى زد و سرى تكان داد و گفت: «خوابش برده» و با معصوميتى بى نهايت همان دستى را كه من با انزجار و چندش به دست گرفته بودم، گرفت و _ انگار كه بازى مى كند _ بوسيد و _ خدا مى داند كه ما سه نفر چه قيافه اى داشتيم - «ن» تكان خورد، خميازه بلندى كشيد، زن پيراهن را تنش كرد، «ن» نق هاى پرمحبت زنش به خاطر خسته شدن از پياده روى بسيار طولانى را با دلخورى ساختگى گوش كرد و عجيب بود كه از بى حوصلگى هم حرف زد. بعد هم به خاطر اينكه به اتاق ديگرى نرود تا مبادا بين راه سردش شود، موقتاً كنار پسرش در تختخواب دراز كشيد. كنار پاى پسرش سرش را روى دو بالشى گذاشت كه زن با عجله آورده بود. اين ديگر با توجه به آنچه كه گذشته بود، به نظرم عجيب نيامد. بعد هم گفت كه روزنامه عصر را بياورند، بى توجه به مهمان ها روزنامه را به دست گرفت، اما نمى خواند. نگاهى سرسرى به صفحه ها مى انداخت و با تيزبينى شگفت انگيز كاسبكارانه اى كلمات ناخوشايندى در جواب پيشنهادهاى ما مى گفت، دست آزادش را مدام به طور تحقيرآميزى تكان مى داد و زبانش را پرسروصدا در دهن مى گرداند و به رخ ما مى كشيد كه از حرف هاى كاسبكارانه ما حالش به هم مى خورد.دلال نتوانست جلوى خودش را بگيرد، چند كلمه نامناسب پراند؛ حتى او هم با تمام خرفتى حس كرده بود كه پس از آن اتفاق بايد تعادلى به وجود بيايد كه البته به روش او امكان نداشت.من ديگر به سرعت خداحافظى كردم، در واقع از دلال ممنون بودم؛ بى حضور او قادر نبودم تصميم به رفتن بگيرم.كنار در خانم «ن» را ديدم. درماندگى اش را كه ديدم، بى اختيار گفتم كه مرا كلى ياد مادرم مى اندازد و وقتى حرفى نزد، اضافه كردم: «شايد ديگران باور نكنند، اما مادرم معجزه مى كرد. هر چه را كه ما خراب مى كرديم، او درست مى كرد. در همان كودكى از دستش دادم.» به عمد آرام و شمرده حرف مى زدم، حدس زده بودم كه گوش پيرزن سنگين بود. اما از قرار معلوم اصلاً نمى شنيد. چون بى هيچ ربطى از من پرسيد: «ظاهر شوهرم چى؟» بعد هم از كلماتى كه براى خداحافظى گفت، فهميدم مرا با دلال عوضى گرفته بود؛ دلم مى خواست قبول كنم كه در موارد ديگر آنقدر حواسش پرت نيست.بعد از پله ها پايين رفتم. پايين رفتن سخت تر از بالا رفتن بود كه تازه اين هم ساده نبود.واى كه چه راه هاى بى سرانجامى هست و چه بارى را بايد همچنان با خود بكشيم.