PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : رابیندرانات تاگور



فریبا
09-25-2009, 09:30 PM
سلام
در این تایپیک درباره یکی از بزرگترین شاعران معاصر جهان رابیندرانات تاگور هست
اکثر دوستان تاگور را با شعرهایی که در ادبیات سال سوم دبیرستان داشتیم
می شناسند :

« آنان که فانوسشان را
بر پشت می برند
سایه هاشان پیش پایشان می افتد...»

« خدا
نه برای خورشید
و نه برای زمین ،
بلکه برای گلهایی که برایمان می فرستد
چشم به راه پاسخ است...»

« خدا به انسان می گوید :
" شفایت می دهم
چرا که آسیبت می رسانم ...
دوستت دارم چرا که مکافاتت می کنم ... " »

و ....

امیدوارم که سری بزنید و از شعرهای بسیار زیبای ایشون لذت ببرید
از دوستان عزیزی هم که شعری ، داستانی و یا نمایشنامه ای از ایشون دارن خواهش می کنم بیارن و به هر چه بهتر شدن اینجا کمک کنن .....

فریبا
09-25-2009, 09:31 PM
تاگور امروزه یک شاعر، نقاش و سراینده ای بزرگ است که قدرت تخیل و بیانش اعجاز آمیز است. وی یک شخصیت ملی و مبارزه جو است که به دلیل محبت و احترام به انسانیت در قلب همه مردم جهان جا دارد.
«رابیند رانات تاگور Rabidranath Tagor» شاعر، متفکر و نابغه ی هندی درششم ماه مه سال ۱۸۶۱ درشهر کلکته درخانواده مهاراجه ای که ثروتش از پارو بالا می رفت متولد گردید و درهفتم اوت ۱۹۴۱ در شهر کلکته در۸۰ سالگی درگذشت . درآغاز قرن نوزدهم مرد متفکری به نام «راجا را موهان روی » نهضت تازه ای در ادب و فلسفه بنیاد نهاد؛ نهضتی که عظمت آن را هیچ مرد متفکر اروپایی نمی تواند دریابد و همین نهضت بود که صد سال بعد توانست هندی آزاد ومستقل به وجود آورد. تاگور از پیروان شایسته این نهضت عظیم بود. او از محیط مدرسه و معلمین خصوصی تنها توانست قواعد علوم و زبان را فراگیرد و تفکرات تنهایی او وی را بر کرسی افتخار قرار داد، مادر وبرادر بزرگش نیز از استعداد فهم زبان و فلسفه ومنطق برخوردار بودند ومشوق او در دانش اندوزی بودند، و بحث های پرشور آنان پایه فهم عمیق وجهان بینی شگفت آوری شد که نام وی را جاودان ساخت . تاگور کار ادبی خود را درسال ۱۸۷۶ با سرودن اشعار «غنایی» آغاز کرد. وی در بیستم سپتامبر ۱۸۷۷میلادی برای تحصیل حقوق عازم لندن گردید اما حقوق هرگز نمی توانست روح نوجو و فیاض وی را قانع کند، از این رو پس از یک سال به زادگاه خویش بازگشت و در نهضت پر دامنه ای که در تمام زمینه های زیست ، اقتصاد ، سیاست و فرهنگ و فلسفه در این کشور و خصوصاً در ایالت بنگال به حد عصیان رسیده بود نقش حساسی به عهده گرفت و دومین اثر خود را که حاوی افکار مختلف او بود، در قالب ترانه هایی لطیف و پرشور منتشر کرد. دراین اشعار، زیبایی، عظمت و روح مبارزه جویی همه یک جا گرد آمده و نمایشگر عالی ترین عواطف بشری و تلاش مقدس انسان برای زیستن بود. آثار اولیه ی وی تقلیدی از شعرای بزرگ هندی بود که با مایه ای از فولکلور چاشنی خورده بود، لیکن درسال ۱۸۷۸ منظومه های «ترانه های آفتاب» و «سرودهای شبانه» که حاوی ایده های انسانی و بزرگی بودند انتشار یافت. انتشار آنها در سراسر هندوستان وی را به عنوان یک شاعر بزرگ معرفی کرد. او برای اندیشه های خود قالبی از رمانتیسمی داشت که از فرهنگ و دانش و سرودهای جاویدان و با عظمت هند باستانی آکنده بود. تاگور درسال ۱۸۸۴ طی یک ماجرای پرشور عاشقانه ازدواج کرد و در آرامش و تنهایی مطلق به تفکر و تحریر و سرودن ترانه های جاویدان و مطالعه برای ایجاد مکتب تربیتی نوین مبتنی بر سنن ارزنده ملت هند پرداخت. دراین زمان مدرسه نمونه ای به نام «سنگر صلح» با هزینه ی خود تأسیس کرد و اصول وعقاید تربیتی خود را درآنجا به کار بست که متضمن نتایج درخشانی برای وی بود ؛ این مدرسه بعدها به صورت یک کانون آموزش جهانی شناخته شد. او در این دوران با زندگی مردم عادی، با دردها و رنج ها، با گرسنگی و فقر و مرض آشنا شد. او ملت واقعی هند را شناخت و به ترسیم چهره آنان پرداخت: رخساره زرد و نحیف زنان، شکمهای آماس کرده ی کودکان، و دستهای پینه بسته ی مردان دهقانی که هیچ گاه شکم خود را سیر ندیده بودند. تاگور با مفهوم واقعی کار، آشنا شد و از آن پس قهرمانان او به جای روسپی های بزک کرده کاخهای اشرافی، که در قصرهای مجلل با استخرهایی از کاشی های چین و روم زندگی می کردند، به ترسیم سیمای واقعی ملت هند پرداخت. شعر او مرثیه مرگ کودکان گرسنه، و ترانه های او نمایشگر اندوه زنان رنجدیده دهقان بود. او بهترین آثار خود را در این دوران به وجود آورد ، داستانهای هیجان انگیزی به رشته تحریر کشید و نمایشنامه های کم نظیری نگاشت که از میان آنها «باغبان و سنگ های گرسنه»، «امید دهقان»، « مهتاب درخشنده » را می توان نام برد. اما وقایع دردناکی برای وی پیش آمد. درسال ۱۹۱۰ ابتدا زن محبوبش و پس از آن دخترش و سه ماه بعد پسر کوچکش یکی پس از دیگری در ظرف یک سال جان سپردند. این وقایع ضربه ی هولناکی به روح حساس تاگور وارد کرد تا جایی که کنترل اعصاب خود را تا حدی از دست داد.
درسال ۱۹۱۱، مجدداً برای معالجه به انگلستان رفت و در این سال ترجمه انگلیسی اشعار او به نام « آوازهایی از قربانی»، «چیستان جالی » و «مرگ امید» مورد استقبال کم نظیری قرارگرفت و جوامع انگلیسی زبان، یک شاعر بزرگ از مشرق زمین را مورد تجلیل شایسته ای قرار دادند. اشعار تاگور به اغلب زبان های اروپایی ترجمه شده و در سال ۱۹۱۳ به عنوان اولین هنرمند از آسیا جایزه نوبل گرفت.شخصیت تاگور کاملاً در آثار او متجلی است. او به عنوان یک هنرمند رسالت خود را می شناخت و همیشه آماده ی مبارزه با بیداد و ظلم و شقاوت بود و مبارزه پی گیر و بی امانی را علیه ناسیونالیسم آلمان و رژیم نازی آغاز نمود. تاگور پس از مرگ زن و فرزندانش به مسافرت پرداخت و از کلیه ی کشورهای اروپایی ، چین وآمریکا و اتحاد جماهیر شوروی ، ایران ، آمریکای جنوبی وکانادا دیدن کرد. تاگور در ۶۸ سالگی به آموختن نقاشی پرداخت و نمایشگاه آثار نقاشی او در مونیخ ، پاریس ، برلین ، نیویورک و مسکو مورد توجه قرارگرفت. وی در آهنگسازی نیز دست داشت و برای اغلب ترانه ها ی خود آهنگ های جالبی ساخته است .
متد فلسفی این نابغه ی بزرگ مبتنی بر درون بینی و اعتماد به تجلی بارقه ای از نورخداوند در وجود انسان است و اندیشه های فلسفی او در پیدایش مکاتب فلسفی جدید تاثیری عظیم بخشیده است .
تاگور بیش از شصت جلد از آثار منظوم خود منتشر نمود وداستانهای بزرگ ، مقالات ، نمایشنامه های او به اغلب زبانهای زنده دنیا ترجمه شده است . ازآثار جاویدان او می توان «سلطان قصر سیاه »، «میوه جمع کن»، «اشعارخیبر»، «رشته های گسسته»، «نامه هایی به یک دوست»، «پیوند آدمی»،«مذهب بشر»، «شخصیت» ،«نکاتی از بنگال»، «هدیه عاشق» و «چیتر ا» را نام برد

فریبا
09-25-2009, 09:31 PM
http://pnu-club.com/imported/2009/09/4420.jpg

فریبا
09-25-2009, 09:32 PM
سفر تاگور به ايران

http://pnu-club.com/imported/2009/09/4421.jpg

در سال 1311 که رابيندرانات تاگور، شاعر بزرگ بنگالي در اوج شهرت جهاني خود بود، دعوت دولت ايران را پذيرفت و در آغاز ارديبهشت‌ماه وارد خاک ايران شد. پس از چند روز درنگ در بوشهر و شيراز و اصفهان، روز پنج‌شنبه، هشتم بطهران رسيد و در باغ سلطان حسين ميرزا نيرالدوله که يکي از باشکوه‌ترين و زيباترين کاخ‌هاي طهران در آن زمان بود، منزل کرد و تا روز بيست و پنجم در ميان ما بود.
درين هفده‌روز که در طهران بود، من بيش از همکاران خود بديدار وي کامياب مي‌شدم و هر روز و هر شب چند ساعتي از هم‌نشيني با وي برخوردار بودم. سيماي مردانه‌ي وي با آن اندام رعنا و چشمان تيزبين شکافنده‌ي آرام‌بخش و چهره‌ي سرشار از هوش و فراست که ريش بلند سفيد نيز بر مقام پيامبري وي مي‌افزود تاکنون از چشم من بيرون نرفته است.
در سال 1328 کنفرانسي از صلح‌جويان در هندوستان تشکيل شد. مرا براي شرکت در آن دعوت کردند و نخستين سفر من به هند بدين گونه پيش آمد. جلسات اين کنفرانس در شهرهاي مختلف هند تشکيل مي‌شد و از آن جمله مي‌بايست چند روزي هم در شنتي‌نيکي‌تن در خانه‌ي مسکوني تاگور جلساتي داشته باشيم. در روز سه‌شنبه هشتم آذرماه 1328 از کلکته بآنجا رفتم و تا روز هفدهم، ده روز در آن‌جا بودم، هشت سال از مرگ اين پيامبر ادب گذشته بود. در خانه‌ي بسيار زيبا و باصفاي وي پسرش که نقاش هنرمندي بود و نوه‌ي پسري وي از ما پذيرايي کردند.
دانشگاهي که تاگور در آن‌جا تأسيس کرده بود، ما را در آغوش گرفت و جلسات کنفرانس در تالار پذيرايي وي صبح و عصر تشکيل مي‌شد. همه جا اين مرد بزرگ زنده‌تر از آن‌چه کسي تصور بکند، بود. گويا روح وي در آسمان پرواز مي‌کرد و همه‌جا با من بود. هريک از يادگارهاي وي بزباني ديگر با من سخن مي‌گفت. تصور مي‌کنيد چنين مرداني هرگز بمي‌رند؟ مرگ براي کسي‌است که نابود شود. اما تاگور نابود نشده بود و هم‌چنان در آن‌جا بود، چنان‌که در همه جاي ديگر هم بود و امروز نيز در هرجا که نامي ازو ببرند، هست.
(تاگور و مقام او، سعيد نفيسي، بي‌‌تا)

فریبا
09-25-2009, 09:33 PM
http://pnu-club.com/imported/2009/09/269.gif

عکس تاگور در سال 1912 از طرف يکي از علاقه‌مندانش به نام جان ترووِر در خانه‌ي روتنستاين برداشته شده است.

فریبا
09-25-2009, 09:33 PM
مرا تو نامتناهی ساختی و این خشنودی خاطر تو بود. این کالبد فانی را تو بارها و بارها تهی از جان ساختی و بار دیگر لبریز از هستی گرداندی.
این نای حقیر نواگر را تو بر فراز کوهسارها و هامون ها کشاندی و با دَم خویش نغمه های جاوید تازه سردادی.
با تماس جانبخش دستانت، قلب کوچک من بیکرانه اسیر شادمانی می گردد و سخنهای ناگفتنی می سراید.
ارمغان های لایتناهی، تنها از گذرگاه این دست های بسیار کوچکم به من ارزانی می شوند. دوران ها ره می سپرند و تو همچنان فرو می باری باران رحمتت را، و مرا همچنان توان هست که پذیرا شوم عنایاتت را.

فریبا
09-25-2009, 09:34 PM
ستاره می گوید :
« بگذار چراغم را روشن کنم ،
و هرگز بحث نکنیم که آیا این
کمکی به زدودن ظلمت می کند یا نه ... »

فریبا
09-25-2009, 09:34 PM
در نور این روز بی حساب و کتاب بهار
شعر من آهنگ کسانی است که عبور کرده اند از کنار همه چیز و
درنگ نمی کنند

کسانی که می خندند و همان ها که می تازند و هرگز به عقب
نگاه نمی کنند

کسانی که خرم اند در نیمی از شیدایی لذت و با این حال
خاموش می شوند در لحظه
بی هیچ پشیمانی!

ساکت ننشین!
به من بگو از قطره های اشکِ در گذشته ات و از لبخنده هات
و نایست به برداشتن گلبرگ های رها از گل هر شب

بیا و نگرد پی چیزهایی که می گریزند از تو !

برای دانستن مفهومی که چنان روشن نیست
رها کن روزنه های هستی را
که همان ها هستند

موسیقی خارج شدن از عمق وجود.

فریبا
09-25-2009, 09:34 PM
در آن دم که فرمانم می دهی تا نغمه سردهم، گویی که قلبم از غرور از هم می شکافد، و من، دیده بر سیمای تو دوخته، سرشک از چشم فرو می بارم.
آن ناسازها و ناهم آهنگ های هستی ام، همه در آهنگی دلنواز گداخته می شوند، و شوق پرستشم چون طایری سبکبال بر پهنه دریاها به پرواز می آید.
مرا آگاهی هست که تو در ترانه خوانی من شاد می شوی. می دانم که چون خنیاگر شوم، به حریم تو ره می یابم.
با گوشه بال دور گستر آوازم، توانم هست بر پای تو که در فراسوی آرزویم است بوسه زنم.
سرمست از نشئه رامشگر، خویشتن را از خاطر می برم و تو را که خدای منی، یار خود می نامم.

فریبا
09-25-2009, 09:34 PM
مرا خبر نیست که تو چه گونه می خوانی ای سالار من. در سکوت خیرت خیز همواره به گوش نشسته‌ام.
پژواک آوایت، جهان را تابنده ساخته است. موسیقی زندگی بخش صدای تو از آسمانی به آسمانی طنین افکن شده است. جویبار قدسی نوای تو، سدهای کوه‌آسا را در هم شکسته و سیلاب‌وار پیش رفته است.
دلم در سینه می‌تپد که هم‌آوای تو گردم، اما بیهوده است تلاش من برای برآوردن آوازی. به سخن می‌پردازم اما کلامم را آوایی نیست، و از این روست که بر ناتوانی خویش می‌گریم. هان ای بزرگ سرور من! این تویی که قلبم را در پیچ و تاب بیکران بند آوازت به اسارت کشیده‌ای!

فریبا
09-25-2009, 09:34 PM
ای هستیِ هستیِ من! تا ابد خواهم کوشید که پیکر خود را پاک نگاهدارم، زیرا می دانم که تماس زندگی بخشَت بر هر پاره تنم هست.
تا ابد خواهم کوشید که همه ناراستی ها را از اندیشهام دور سازم، زیرا می دانم که تو خود آن نور حقیقتی که فروغ ادراک را درمن به تابندگی واداشتی.
تا ابد خواهم کوشید که همه پلیدی ها را از قلب خویشبزدایم و گل محبتم را شکوفان نگاهدارم، زیرا می دانم که تو در ژرفایزیارتگاه دلم مکان داری.
و این غایت تلاش من خواهد بود که تو را در کردار خویش نشان دهم، زیرا می دانم که از قدرت تو مرا توان عمل هست.

فریبا
09-25-2009, 09:35 PM
از تو مي‌‌خواهم با بزرگواري خويش بگذاري لحظه‌اي کنارت بنشينم. سروده‌هايي که ناتمام مانده است، از آن پس به پايان خواهم برد.
دور از روشني سيماي تو، قلب مرا نه آسايشي هست و نه آرامشي، و تلاشم محنتي است بي‌فرجام در درياي بي‌کرانه‌ي رنج.
امروز تابستان به کنار پنجره‌ام آمده است، انباشته از نجوا و آه، و زنبوران عسل در بوستان گل‌افشان سلطان گل به خنياگري برخاسته‌اند.
اکنون زمان آن است که بي‌سخن، چهره به چهره، برابرت نشينم و در اين فراغت آرام و گذران،‌ترانه‌ي اهداي عمر را به پيشگاه تو بسرايم.

فریبا
09-25-2009, 09:35 PM
اين گل کوچک را بچين و به دست گير! "درنگ جايز مشمار!" بيم آن دارم که بپژمرد و بر غبار افتد.
اين گل را شايد وقر آن نباشد که در گل‌آويز تو مکان گيرد، اما با تماسي، انگشتانت را رنجه بدا و آن‌را بچين. مي‌ترسم بي‌خبر، روز پايان گيرد و زمان پيشکشي بگذارد.
همه‌ مرا نه رنگي هست روشن و نه شميمي عطرآگين، اما آن‌را به خدمت خود برگزين و پيش از آن‌که زمان بگذرد، برچين!

فریبا
09-25-2009, 09:35 PM
اين گل کوچک را بچين و به دست گير! "درنگ جايز مشمار!" بيم آن دارم که بپژمرد و بر غبار افتد.
اين گل را شايد وقر آن نباشد که در گل‌آويز تو مکان گيرد، اما با تماسي، انگشتانت را رنجه بدا و آن‌را بچين. مي‌ترسم بي‌خبر، روز پايان گيرد و زمان پيشکشي بگذارد.
همه‌ مرا نه رنگي هست روشن و نه شميمي عطرآگين، اما آن‌را به خدمت خود برگزين و پيش از آن‌که زمان بگذرد، برچين

فریبا
09-25-2009, 09:36 PM
سرود من زيورآرايي او را از ميان برده است. اين زن را ديگر غروري براي جامه‌پردازي و پيرايش‌گري نيست. زيورپرستي سدي است در راه پيوستگي ما، و حايلي است بين من و تو. طنين زنگ‌آساي آنان، زمزمه‌ي تو را در خويش غرق مي‌سازد.
کبر شاعري من، در پيشگاه تو، با شرمساري جان مي‌سپارد. اي سخنور راستين، من در پاي تو فرو افتاده‌امبه من آن توان را ببخش که زندگي خويش را ساده و بي‌پيرايه گردانم، نظير نايي از بوريا که درونش بدمم تا برايت نغمه پردازد.

فریبا
09-25-2009, 09:36 PM
سرود من زيورآرايي او را از ميان برده است. اين زن را ديگر غروري براي جامه‌پردازي و پيرايش‌گري نيست. زيورپرستي سدي است در راه پيوستگي ما، و حايلي است بين من و تو. طنين زنگ‌آساي آنان، زمزمه‌ي تو را در خويش غرق مي‌سازد.
کبر شاعري من، در پيشگاه تو، با شرمساري جان مي‌سپارد. اي سخنور راستين، من در پاي تو فرو افتاده‌امبه من آن توان را ببخش که زندگي خويش را ساده و بي‌پيرايه گردانم، نظير نايي از بوريا که درونش بدمم تا برايت نغمه پردازد

فریبا
09-25-2009, 09:36 PM
کودکي را با کسوت شهزادگي آراسته است و زنجيرهاي گوهرنشان بر گردن دارد، به هنگام بازي ناشاد است و در هر گام اسير بلندي جامه‌ي فاخر خويش.
بيم فرسايش و آلودگي لباس، او را از جهان جدا ساخته و پاي حرکتش را فرو بسته است.
اي مادر! دريغا که بندگي تو در برابر زر و زيور، اگرچه تو را از آلودگي به خاک تن‌درستي‌بخش زمين، محروم ساخته، در همان حال گذرگاه تو را به سوي بازار زندگي مردم عادي فرو بسته است.

فریبا
09-25-2009, 09:36 PM
وقت رفتن پرنده

وقت رفتن پرنده رسيده.
ديرى نمى‏گذرد كه آشيان‏اش
كنده، خالى، خاموش از ترانه
در آشوب جنگل
به خاك خواهد افتاد.
با برگ‏هاى خشك و گل‏هاى پژمرده
در سپيده‏دمان به تُهياى بى‏راه پر خواهم كشيد
به فراسوى درياى غروب.
زيرا كه ديرى است كه اين خاك ميزبان من بوده است

فریبا
09-25-2009, 09:37 PM
اي نابخردي که مي‌کوشي بار سنگين خويشتن را بر شانه‌هاي خويش تحمل کني! تو اي گدايي که بر در سراي خود به دريوزگي روي آورده‌اي!
بار خويش را بر دست او بنه، اويي که قادر است آن‌را حمل کند و هرگز بر گذشته‌ها با اندوه ننگرد.

هوس تو، با دَم خويش، بي‌درنگ فروغي را که با آن تماس يافته، خاموش مي‌کند. نامقدس است و تو ارمغان‌هاي خود را بر دستان ناپاک او منه. تنها آن‌را پذيرا شو که عشق مقدس به تو ارزاني داشته است.

فریبا
09-25-2009, 09:37 PM
من
در اين لحظه
حس‏ مى‏كنم كه تو
قلبم را به نظاره نشسته‏اى
چون سكوت آفتابى ِ بامداد
بر كشتزارى تنها
كه خرمنش را برداشته‏اند...