PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : آیا فلسفه مرده است؟



Borna66
03-16-2009, 03:03 PM
آیا فلسفه مرده است؟

برخی بر این باورند كه فیزیك به پایان عمر خویش نزدیك می شود. زیرا به زودی تمام پرسشهایش پاسخ می یابند؛ من تا این اندازه خوش بین نیستم. برخی ادعا می كنند كه فلسفه از پیش پایان پذیرفته است، زیرا پرسشهایش هرگز پاسخ نمی یابند و شاید هیچگاه نمی بایست چنین پرسشهایی طرح می شدند؛ تا این اندازه نیز بدبین نیستم. من مثل همیشه این باور نه چندان تازه را طرح می كنم كه نه كامیابی ها و نه ناكامی های ما پایان پذیرفته اند.

پاسخ گفتن به تمام پرسشهای فیزیك پیروزی نبوغ بشری است. اما دقیقاً به واسطه نبوغ انسان ها، نسبت به كسب این تمامیت اطمینان ندارم .كنار گذاشتن پرسشهای فلسفی، ترك فاجعه بار تامل و معنا خواهد بود. اما دقیقاً به خاطر همین گریز ناپذیری پرسشهای فلسفی (یعنی این كه صرفاً دانشگاهی نیستند، بلکه در جریان زندگی روزمره بروز می بایند) نسبت به این كه هرگز از چنین فقدانی رنج ببریم، مردد هستم؛ موجی از بربریت و فلسفه ی نامطلوب از بین می رود، اما پایان نهایی فلسفه تا هنگامی كه نوع بشر امیدها ، تعارضات ، مشكلات ،كنجكاوی و نبوغ خود را از دست ندهد، تحقق نخواهد یافت. در قرن بیستم، فلسفه غرب به دو اردوگاه عمیقاً متضاد تقسیم شد؛ یعنی فلسفه "تحلیلی انگلیسی زبان و فلسفه اروپایی یا "قاره ای"<!- مهم نیست كه این فلسفه ها تا چه حد متفاوتند و چگونه نوآوری های وحدت بخشِ اخیر میان آنها شكل گرفته است؛ یكی از دلایل اعتقاد به مرگ فلسفه این است كه شخصیت های بزرگ هر دو اردوگاه به رغم اشتراك اندك، در مورد مرگ فلسفه به توافق رسیده اند. به نظر تحلیلگران انگلیسی می توان از طریق تحلیل زبان به وعده ی دیرینه ی اخذ شناخت از فلسفه تحقق بخشید. یعنی آنچه الیور وندل هولمز[3 آن را كره گرفتن از خلاء می داند. تحلیل زبان فعالیتی بلند پروازانه نبود و نكته نیز همین است. این كار رسالتی موقتی و فروتنانه بود و امیدها را بر می انگیخت، دقیقاً به این دلیل كه در سطح باقی می ماند. لودویك ویتگنشتاین امیدوار بودكه وضوح بخشی به زبان بیش از حل مسائل فلسفی، آنها را منحل كند و از این طریق فلسفه را به پایان رسانـَد:

زیرا وضوحی كه به دنبالش هستیم حقیقتاً كامل است. اما این سخن صرفاً بدان معناست كه مسائل فلسفی کاملاً از بین خواهند رفت. این كشف واقعی مرا قادر می سازد كه به دلخواه از فلسفه ورزی دست بردارم. این كشف به فلسفه آرامش می بخشد و بدین سان، دیگر از پرسشهایی كه خود آن را زیر سوال می برند رنج نمی برد. (پژوهشهای فلسفی، بند 133)

اما مرگ فلسفه به این دلیل كه مسائل آن محو شده اند، صورت نگرفته است. بر عكس، با تحلیل زبان در می یابیم كه اندیشه تا چه اندازه توسط زبان جهت دهی شده و رهایی از آن چقدر دشوار است. "فلسفه نبردی است برای رهانیدن ذهن از افسون زبان "و رسالت آن "نشان دادن راه خروج از بطری به مگس" محسوب می شود. (پژوهشهای فلسفی، بند های 109 و 309). در این طرح ، فلسفه پایان یافته تلقی نمی شود، مگر وقتی كه [همانند مورد فیزیک] نبوغ بشری پیروز شود یا خود فریبی صورت گیرد؛ ما همچنان در انتظاریم.

فیلسوفان تحلیلی در مقابل شیوه های بزرگ و سنتی فلسفه كه دعاوی بسیاری دارند و (به نظرایشان) هیچ چیز در آنها ثابت نمی شود، قد علم می كنند ؛ بنابراین ایشان امیدوارند با تشخیص منشاء خطا - یعنی افسون زبان - و مهار بلند پروازی هایشان پیش روند. هدف ویتگنشتاین صرفاً رهایی از توهم نظام مند زبان بود. دیگر فیلسوفان تحلیلی (به قول جان لنگ می خواستند سنگریزه ای روشن به توده شناخت بیافزایند.

اما آنها به جای ترك یا اصلاح عمیق فلسفه به حفظ این عنوان پرداختند و آن را در حوزه های زبان شناسی و ریاضیات به كار بردند، يعنی در قلمروهايی که پیشرفت امكان پذیر بود . ایشان در فلسفه به جای پیشرفت، اختلافات و الگوهایی جدید به وجود آوردند. فیلسوفان تحلیلی می توانند سهم در زبان شناسی و ریاضیات را فلسفه به شمار آورند. زیرا اصرار بر پیشرفت، تعریف دوباره ی فلسفه را ایجاب می كند، دقیقاً همان طور كه اصرار بر خوش بینی و خوش باشی، برخی از روسای جمهور جدید را به باز تعریف "ركود! واداشته است. به قول "ارنست گلنر ! (در كلمات و اشیاء) كشیشی كه ایمانش را [به دین] از دست می دهد، دست از دعوت خویش بر می دارد، اما فیلسوفی كه ایمانش را [به فلسفه] از دست می دهد، به تعریف دوباره ی فلسفه می پردازد.

در اروپا، مارتین هایدگر فیلسوفان قرن بیستمی و غیر تحلیلی را کاملاً متقاعد كرد كه فلسفه با نیچه مرده و نیچه آن را كشته است. ریچارد رورتی نظریه هایدگر را به صورتی امروزین درآورده و به آن جنبه ای عامه فهم بخشیده است: نیچه فلسفه را به تمامیت نرساند، تمام پرسشهایش را پاسخ نگفت یا آن را وظیفه ای محال ندانست، بلكه بی حاصلی و خود فریبی آن را آشكار كرد. نیچه نیز علیه شیوه ی اصلی فلسفه سنتی قیام كرد و دریافت که این شیوه بر علایقی ناشناخته و خودشناسی ضعیف مبتنی بوده است. انتقاد نیچه از منظری دیگر با اعتراضات ماركس و بعدها فروید پیوند می یابد. ایشان همگی فلسفه را از تظاهر به عینیت باز داشتند و از آن خواستند كه علایق به كار رفته در پژوهش را بشناسد و بدون دعوی حقیقت مسئولیت به كارگیری آنها را بپذیرد. اگر به واسطه ی فلسفه های معاصر متقاعد شویم که تفكر، تماماً نوعی تحریف نظام مند واقعیت، یا همان تحریف ایدئولوژیك است ــ یعنی محصول نژاد، طبقه، جنسیت، زبان، خلق و خوی، فرهنگ و قرن ــ در آن صورت چاره ای جز پذیرش این باور نخواهیم داشت. تلاش جهت رهایی از این دام با جستجوی سنتی حقیقت که فراتر از این محدودیتهای متنی می باشد (به زعم بسياری) کاری احمقانه است. اگر این انتقاد وارد باشد، اصرار بر فلسفه در حکم تکرار کهنه پرستانه، نوستالوژیک و جاهلانه ی مواضع پیشین است. پذیرش این انتقاد بدون جستجوی راه حل آن و در عین حال تداوم خودآگاهانه فلسفه، مصداق چیزی است که پیتر اسلوتردیچ (در نقد عقل کلبی آگاهی نادرست روشنفکرانه می نامد.

هایدگر مسیری را در فلسفه اخیر نشان می دهد كه به واسطه نیچه از آرمان سنتی عینیت به نفی آن می انجامد. همچنین رورتی نشان می دهد كه چه مقدار از جنبش های معاصر فلسفی این راه را در پیش گرفته اند؛ اما هر دو عاقلتر از آنند كه تمام فلسفه را پی جوی این مسیر بدانند یا فلسفه پس از نیچه را كاملاً همسان بیانگارند. با اينحال اگر ادعای فوق بدین صورت تغییر یابد كه تمام فیلسوفان شایسته، این مسیر را در پیش خواهند گرفت، نشانه ی تكبر یا مصادره به مطلوب خواهد بود. به علاوه هایدگر و رورتی عجولانه فرض می كنند كه این راه به عدم فلسفه و نه صرفاً فلسفه نامطلوب، غیر سنتی یا حتی فلسفه انقلابی یا برانگیزاننده رهنمون خواهد شد.

به هر حال گمان نمی کنم كه ما به نسبیت تاریخی یا انحرافات ناشی از دستور زبان محكومیم. اما این دعاوی پست مدرن را نیز نادرست نمی دانم. من با آنها موافقم، زیرا طغیان علیه استدلالهای پریشان و دعاوی متكبرانه در بخش اعظمی از فلسفه ی سنتی را می پذیرم. اما این قضایای پست مدرن را به سختی می پذیرم، زیرا آنها نه تنها اثبات ناپذیر بلكه خودویرانگرند. در فلسفه سنتی مشكلات طرفداری از نسبی گرایی بدون دچار شدن به تناقض، به خوبی شناخته شده است. به عبارت ساده تر اگر بگوییم"همه باورها به شرایط تاریخی بستگی دارند" این ادعا شامل خودش هم می شود؛ اگر این عبارت نادرست باشد، بنابراین می توان از آن چشم پوشی كرد. اما اگر درست باشد، صرفاً به زمان و مكان صدور خودش بستگی دارد . بدینسان این عبارت یا مطلقاً نادرست و یا تنها برای بخشی از مردم صحیح خواهد بود. پرسشِ همچنان مطرح آن است كه آیا با این قیاس ذوحدین، مشكلات پیشاروی نسبی گرایی بیش از حد ساده انگاشته نمی شود؟ برای نخستین بار، افلاطون این پرسش را طرح كرد. نسبی گرایان نیز از آن پس كوشیده اند تا به این پرسش پاسخ دهند. برخی این حقیقت را كه ما بر سر پاسخ به پرسش مذكور به توافق نرسیده ایم، نشانی دیگر از بی ثمری فلسفی می دانند. اما از نظر من این حقیقت، نشانی است از پرسشی اجتناب ناپذیر. شاید مابعدالطبیعه مرده باشد، اما معرفت شناسی نمی میرد، زیرا اعلان های مرگش آن اندازه خام و مسأله انگیزند كه توجه فلاسفه را ایجاب می كنند.

به طور خلاصه گمان می كنم كه هر دو فیلسوف قاره ای و تحلیلی به واسطه ی ناامیدی از آرمان شناخت عینی، مرگ فلسفه را اعلام داشته اند و خود را به انواع متفاوتی از نسبی گرایی تاریخی و زبانی سپرده اند. اما شناخت عینی هرگز شرط تعیین كننده ای برای فلسفه نبوده است. شناخت عینی، برنامه ای پژوهشی یا نوعی آرمان به شمار می رود، اما نه برای تمامی فلاسفه. در واقع نسبی گرایی درست به اندازه عینی گرایی، فلسفه است. از این رو ناكامی برنامه پژوهشی عینی گرایان دلیل خوبی برای نسبی گرایی و یا اعلام مرگ فلسفه نیست. اگر چنین است، چرا فلاسفه ای صاحب نبوغ مقدمات خود را نقض می كنند و مرگ فلسفه را اعلام می دارند؟ من این تفسیر توماس ناگل را می پذیرم:

"اگر نظریات تعین تاریخی و توهم دستوری نادرستند[یا نادرست تلقی می شوند]، چرا برخی فیلسوفان علاج دردهای مابعدالطبیعی شان را در این درمانها می دانسته اند. تشخیص متفاوت من آن است كه بسیاری فیلسوفان از این موضوع رنج می برند و در صورت رهایی از معضلات آن، خشنود خواهند شد. غالب افراد این امر را ناامید كننده می پندارند، اما برخی دیگر به صعوبت آن، چنین واكنش نشان می دهند كه این اقدام را نادرست و این مسائل را غیرواقعی می انگارند."]كتاب نگرشی از هیچ كجا

چرا من از فلسفه رانده نشده ام؟ كوتاه ترین پاسخ آن است كه من هرگز برنامه تحلیلی جهت بیداری از رویای زبان و یا بدست آوردن شناخت فلسفی از تحلیل آن را نپذیرفته ام. به علاوه این تشخیص تحلیلی را نیز نپذیرفته ام كه فلسفه بعد از نیچه تكراری یا خود فریب است. چرا من این امور را رد کرده ام؟ تا حدودی بنا بر دلایلی كه از حیث فلسفی معتبرند؛ به گمان من این نتیجه گیری ها شتاب زده هستند و تا حدی در جهل ما نسبت به تاریخ فلسفه، فقدان خلاقیت در تجسم گزینه های پیش رویمان و اندیشه های گذرای ما ریشه دارند.

اما اساساً الگوهای ما برای این كه فلسفه چیست و چه باید باشد، متفاوت است. آنچه ناگل صعوبت فلسفه می خواند، تصور مرا از فلسفه مخدوش نمی سازد. از نظر من فلسفه به جستجوی حقیقتی عینی و نظام مند محدود نمی شود، هر چند در گذشته غالباً این صورت را به خود گرفته است. بنابراین وقتی این جستجو به گونه ای تردید آمیز ناموفق از آب در می آید، از فلسفه دل آزرده نمی شوم. من در نگرش خود به فلسفه برای هیچ خواست، فرض یا برنامه پژوهشی تقدس قائل نیستم. مهم نیست كه یكی از این بناها یا تمامی آنها فرو ریزند، در واقع ناكامی آن ها، به وسیله خود فلسفه كشف خواهد شد. فلسفه بر اساس این كشف پیش خواهد رفت و بر پیامد های آن غلبه خواهد كرد.

من انسانی شکاک هستم كه نسبت به پایان [فلسفه] نگرانی ندارم. بنابراین از ناتوانی فلسفه در رسیدن به توافق یا به دست دادن پاسخهای علمی به پرسش های فلسفی هراسی ندارم؛ همچنین این پیش بینی كه برخی خطاها بناگزیر رخ خواهند داد، موجب دل نگرانی من نیست یا اگر باشد آن را مانعی بر سر راه فلسفه نمی دانم. نكته طنز آمیز آن است كه من به عنوان یك شكاك، بسیار بیش از افراد غیر شكاكی كه بیهودگی فلسفه را تشخیص داده اند، خوش بین هستم: حتی اگر فلسفه هیچ علمی تولید نكند و نتواند از دامهای فریب رهایی یابد - و به خصوص در همین شرایط خاص – فلسفه كارهای بیشتری در پیش خواهد داشت. بنا به قول برتراند راسل ( در مقالات مردم ناپسند تحقیر فلسفه – اگر به قدری بسط یابد كه نظام مند شود – خود، نوعی فلسفه خواهد بود."

زیرا فلسفه دوستداری حكمت – و نه در اختیار داشتن آن – و پاسخی متقابل و مشروح به شرایط ماست. اگر شرایط ما، شبكه ای در هم تنیده از دشواری ها، تناقضات، راه حل های موقتی و امیدواریها باشد یا اگر امید چندانی به عینیت نظام مند در كار نباشد، آنگاه تنها نوعی سست از فلسفه به مرگ دچار خواهد شد: یعنی فلسفه ای خوش بینانه یا نوعی از فلسفه كه نافی این حوزه است.

بدین سان فلسفه دست كم به دو معنا زنده است: اولاً، فلسفه در مقام دوستداری خرد یا واكنشی به شرایط ما، نیازمند عینیت نیست و در موجودات متفكر نخواهد مرد. ثانیاً، فلسفه در قبال آثار کلاسیک این حوزه، وظایف بسیاری در پیش دارد. به عنوان مثال باید تعیین كند كه آیا نسبی گرایی متناقض نیست. فلسفه به هیچ یك از این معانی با معضلات پیشارویش تحلیل نخواهد رفت، بلكه بر عكس از آن ها تغذیه خواهد كرد.

مرگ فلسفه حتی نزد حامیانش نیز شعاری مبالغه آمیز است. من این شعار را به واسطه ی نادیده انگاشتن معضلاتی كه در نسبی گرایی تلویحی فلسفه وجود دارد، خام می دانم. اما بخش اعظمی از فلسفه سنتی نیز كه این شعار در واكنش به آن صادر می شود، بسیار خام است. بدین معنا اگرچه جریان مرگ فلسفه این نكته را نادیده می انگارد، اما خود دلیلی درونی برای تغییر جهت فلسفه و نشانی از اعتبار و زمینه ای برای امیدواری است. بنابراین جریان مرگ فلسفه به گونه ای طنزآمیز، نشانی روشن از زندگی و حركت به شمار می رود. چه چیزی برای جریان مذکور بدتر از این می تواند باشد؟ فقط یک چیز، یعنی این فکر: فلسفه ی بزرگ آن اندازه که می اندیشیده اند، خام نبوده است. من به این سخن نیز معتقدم.

اما شاید فلسفه بواسطه دل نگرانی از مشکلات موجود در آن پایان یابد. اگر در فلسفه پرسش از مرگ این حوزه طرح شود، آیا نمی توان گفت که فلسفه چندان هم زنده نیست؟ من چنین پاسخ خواهم داد: اگر این خودشیفتگی نسبت به رشته ی]فلسفه[ رایج یا اجتناب ناپذیر باشد، فلسفه شایسته توجه ما نخواهد بود؛ در این صورت برای همه ما بهتر است که پی جوی پول بیشتری باشیم.

این مقاله در روزنامه اعتماد شماره 1789 تاریخ 18 شهریور 87 به چاپ رسیده است.

برگرفته از :

كد - لینک:
شاخه ی زرین ( انسان شناسی فلسفی) (http://arakanthropology.blogfa.com)

:104:
گردآونده:طه-Borna66