PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : زبان شناسی



Borna66
03-15-2009, 11:27 PM
او ناخودآگاه را داراي ساختار همچون زبان مي‌داند. او طفل خردسالي را كه در مقابل آيينه در خود تامل مي‌كند، نوعي دال مي‌داند كه مي تواند معنا ببخشد و تصويري را كه در آينه مي‌بيند مدلول در نظر مي‌آورد.

كاركرد آينه در اين مثال روانشناسانه، همچون كاركرد استعاره در زبان است، اما كودك شبيه يا جانشين خود را در سويي ديگر مي‌بيند. تا اين مرحله بين دال و مدلول يگانگي حاكم است، اما با ورود پدر، كودك به آگاهي اضطراب آوري مي‌رسد.

« او اكنون بايد اين نكته سوسوري را دريابد كه هويت‌ها بر اثر تمايز شكل مي‌گيرند.»

مي‌دانيم كه سوسور گفته بود در زبان چيزي جز تمايز وجود ندارد. روش رولان بارت در استخراج سازه‌هاي موضوعات بعضاً پيش پا افتاده‌اي چون نظام مد لباس نظام فهرست غذا اثاثيه و معماري از اين هم جالب‌تر است. او با تجارب فراواني كه با نشانه‌شناسي بدست آورده بود،‌عنوان كرد كه زبان پوشاك - و نظام هاي ديگر ـ « مانند يك زبان عمل مي‌كند. وي زبان پوشاك را به دو قسمت نظام و گفتار ( زنجيره ) تقسيم مي‌كند... يك مجموعه لباس شامل كت اسپورت، شلوار فلانل خاكستري و پيراهن يقه باز سفيد، معادل با جمله خاصي است كه به وسيله يك فرد به منظوري خاص ادا شده باشد. تناسب اين اجزا با يكديگر، نوع خاصي از گفته را پديد مي‌آورد و معنا يا سبك خاصي را بر مي‌انگيزد. بارت تنها به سازه‌هاي نظام‌ها علاقه دارد، نه دلالت‌هاي ديگر آن او مي‌نويسد: « آشكار است كه مد لباس، لوازم و تبعات اقتصادي و جامعه شناسي دارد، اما نشانه شناسي با اقتصاد و جامعه شناسي مدلباس سروكار ندارد».

روش ساختاري كلورلوي استروس در مردم شناسي و اسطوره شناسي و همچنين نقاداني چون تزوتان، تودورف، كلودبرمون، ژولين كرماس و ولاديسيرپراپ در روايت شناسي ساختاري شايد از جهاني ديگر براي ما جذاب باشند.

اساسي‌ترين محور در انديشه‌هاي لوي استروس باور او به نظامي نهايي و عنصري دگرگوني ناپذير بود كه تمامي پديدارهاي فرهنگي بخشي از آن نظام بودند،«يعني ساختاري كه دگرگوني ناپذير است و تمام عناصر و اشكال فرهنگي و مناسبات ميان آنها در دل آن جاري دارند ... همان طور كه در زبان شناسي، پس از سوسور، دانسته‌ايم زبان ساختاري نهايي است كه اشكال گفتار و سخن دل اين نظام يا ساختار اصلي جاي دارند. » بنابراين نزد لوي استروس ذهن پيشرفته معاصر ـ و به ظاهر انديشمند ـ هيچ مزيتي بر ذهن ابتدايي انسان نخستين ندارد. اين هر دو يك گونه كاركرد دارند: تفاوت تنها در پديده‌هايي است كه در برابر اين دو گونه ذهن وجود دارد. از اين رو هدف نهايي لوي استروس شناسايي كاركرد و ساختار ذهن آدمي بود. «او مانند فرويد مي‌كوشيد كه اصول تكوين انديشه را كه در همه جا و براي همه اذهان انساني معتبر است، كشف كند. اين اصول عام بر مغزهاي ما به همان اندازه حكومت مي‌كند كه بر مغزهاي سرخپوستان آمريكاي جنوبي، ولي ما چون در جامعه صنعتي بسيار پيشرفته‌اي زيسته‌ايم و به مدرسه يا دانشگاه رفته‌ايم، برخورداري ما از تربيت فرهنگي سبب شده است كه منطق عام انديشه ابتدايي ما در زير پوششي از انواع ملاحظات منطقي خاص كه مقتضاي اوضاع مصنوعي محيط اجتماعي مان است پنهان بماند.

اساطير براي لويي استروس همچون صفحه نت ( پارتيتور ) يك اركستر است، يعني اجزا آن ضمن هماهنگي با هم معنايي واحد و روشن را بروز مي‌دهند. او در كتاب منطق اسطوره تحليل اسطوره اديب شهريار را، به قياس با روش تحليل ساختاري زبان شناسي، به گونه‌اي كاملاً ساخت گرا پيش مي‌برد. او اسطوره و موسيقي هر دو از سر چشمه واحدي يعني زبان جدا شده‌اند.

بايد توجه داشت كه بيش از لويي استروس، متخصص فرهنگ عامه روسي، ولايمير پراپ، با به كار بستن نظريات فرماليتها و زبان شناسان موفق شد داستان‌هاي عاميانه را از جهت ساختاري بررسي كند.

در روايت شناسي ساختارگرا نحو از اهميت فراواني برخوردار است. اولين تقسيم يك جمله به نهاد و گزاره است. به اين جمله توجه كنيد:« پهلوان آژدها را كشت » در اين جا پهلوان نهاد، و اژدها را كشت گزاره است اين جمله مي‌تواند هسته يك قطعه يا حتي يك قصه كامل باشد. ما مي‌توانيم در محور جانشيني به جاي پهلوان، آشيل، رستم و يا اميرارسلان را جايگزين كرده و گزاره را نيز بسط دهيم. به اين ترتيب در اين جمله محور هم نشيني سازنده روايت و محور جانشيني سازنده انواع روايت خواهد بود.

ولايمير پروپ ادعا كرد كه ساختار سياسي همه قصه‌ها و افسانه‌ها يگانه است. طبق نظر او، شخصيت‌ها در افسانه‌ها، به تنهايي اهميت ندارند، بلكه كار ويژه‌هاي آنان است كه در ساختار افسانه‌ها اهميت دارد و يا به بياني درست‌تر ساختار افسانه‌ها كاركرد قهرمان و ضد قهرمان را مشخص مي‌سازد.

او با بررسي صد حكايت عاميانه توانست، ساختار همگاني افسانه را عيان سازد. شايد تاكنون چنين به نظر مي‌رسد كه ساختارگرايي روشي ايدئولوژيك در تحليل مسايل گوناگون فرهنگي است همواره مي‌كوشد عناصر گوناگون را در ساختارهاي واحد تقليل دهد. البته چنين انتقادي را فيلسوف معاصر فرانسوي ژاك دريدا نيز بر آن وارد ساخته كه در جاي خود به آن نيز خواهيم پرداخت. اما ساختارگرايان خود چنين برداشتي ندارند، به نظر آنان اين ساختارها آن چنان عام هستند كه خارج بودن از آن بي‌معناست. انان از جهتي ديگر كوشيده‌اند كه در ادبيات، به تعالي نوع نيز بينديشند و ساختارهاي تعالي ژانرها را نيز به دست آورند. به طوري كه رولان بارت گفته است:« اثر ادبي درست از همان جايي كه صورت نمونه از تغيير مي‌دهد، آغاز مي‌گردد». در واقع مشكل ساختارگرايي در چيز ديگري نهفته است كه به آن مي‌پردازيم.

ساخت‌گرايي نخست توسط نقد سنتي يا به تعبير بارت نقد دانشگاهي يا رسمي مورد حمله قرار گرفت؛ نقد مدرن همان چالشي را با نقد سنتي داشت كه زبان شناسي با دستور سنتي. نقد سنتي همچون دستور سنتي تجويزي و نه توصيفي است، در پي يافتن شيوه‌هاي متعالي و جاودان ادبيات است و از اين جهت به تعبير ميشل فوكو چنين سخني، آشكارا اقتدارگرا است. قوانين ادبيات براي نقد سنتي جاوداني و ابدي است. بدين معنا كه همواره در برابر خروج از اصول نوع (ژانر) پايداري مي‌كند. كافي است به جنجالي در كشور خودمان هنوز هم به سر مشروعيت شعر نو در برخي محافل سنتي برپا است، توجه كنيم . اما اصلي ترين خصيصه نقد تجويزي، پرداختن به حواشي متن است نه تشريح خود آن براي منتقد يا بهتر بگوييم محقق ادبي همه چيز اهميت دارد جز خود متن، او به جاي تشريح جهان متن، به تحقيق در باب زندگي مولف، با وقايع داستان، تاريخ نگاري چگونگي نگارش، هدف مولف و ساير حوادث فرعي مشغول مي‌شود. به هنگام تشريح متن، گزاره‌ها براي او ساحتي تك معنا دارند. في المثل شرح سودي بر حافظ از اين جهت كه ابيات حافظ را شرح كرده در نقد سنتي جاي نمي‌گيرد، بلكه به خاطر قائل بودن به تك معنايي آن ابيات در آن گروه جاي مي‌گيرد، حال آنكه ادبيات به خصوص از نوع ادبيات مرزي و شگرف، ساحتي چندگونه و منشورگون دارد و معاني گوناگوني را باز مي‌تاباند. شيوه نقد سنتي و نقد معاصر از جهتي دروني كاملاً يادآور نگرش در زماني و همزماني به زبان، در مطالعات سوسور است. در حالي كه نقد معاصر مي‌كوشد، متن را با توجه به ويژگي‌هاي دوران خود بررسي نمايد، نقد سنتي همچنان در تار و پود قوانين جاودان خود ساخته اسير است. رولان بارت در مقاله نقد دانشگاهي و نقد تفسيري، موضوع نقد را ادبيات و نه راز زندگي نامه نويسنده مي‌داند: « هر چيزي در نقد دانشگاهي بار عام مي‌يابد، به شرطي كه بشود اثر هنري را به چيز ديگري جز خود اثر، يعني جز ادبيات مربوط ساخت.»

اصلي‌ترين دليل جدال بر همان سوالي استوار است كه در ابتداي اين نوشتار آورديم. آيا مي‌توان در روش‌هاي زبان شناسي در بررسي ادبيات سود جست؟ ياكوبسن گفته است: «از آنجا كه زبان شناسي علم جهاني ساختار كلامي است، شعر شناسي را بايد جزو مكمل زبان شناسي دانست.»

جدال بر سر اين سئوال تنها به منتقدان وابسته به نقد سنتي و منتقدان هواخواه نقد مدرن محدود نمي‌شود، ميان همين دسته اخير نيز مي‌توان چالش‌هاي گوناگوني را مشاهده كرد. گروهي بر مرجعيت ادبيات و گروهي بر مرجعيت زبان شناسي تاكيد دارند. راجر فالر در مقاله بررسي ادبيات به منزله زبان ضمن اين كه هر گروه را فاقد دركي همه جانبه از اين دو مقوله مي‌داند، بررسي جامعي از مناسبات زبان شناسي و نقد ادبي نموده شرايط دخالت زبان شناسي را در ادبيات بيان داشته. او زبان شناسي را عمل هدايت شده و انعطاف پذيري مي‌داند كه قادر است، اگر توسط كساني كه تسلط كاملي بر آن دارند، به كار گرفته شود. براي هر هدفي در چارچوب الگوي اتخاذ شده مورد استفاده قرار بگيرد.

يكي از دستاوردهاي ساختارگرايي رمززدايي مكرر آن از ادبيات و تقليل آن به سازه‌ها است، اين بي‌توجهي به معنا دليل اصلي چالش است. در ساختارگرايي ادبيات، در حكم مصداق يا شي بازنمود مي‌شود. « آنچه يا كوبسن كاركرد شعريس مي‌نامد، اهميت ادبيات را در اين مي‌داند كه چگونه ساختار متن به منظور برجسته سازي عناصر جوهري آن ـ به ويژه واجشناسي و نحو ـ تنظيم مي‌شود.

الگوهاي تقارن و تشابهي كه او در شعرهايش مي‌يابد در اين سطوح از زبان به مراتب بيشتر از ساخت صوري ( مثلاً ساخت زني و بندي ) است، نتيجتاً متن به نحوي بازنمايانده مي‌شود كه گويي عمدتاً به واسطه شكل جسمي ادراك ناشدني‌اش وجود دارد. در ازاي اين فرآيند تخيلي، متقابلاً آنچه مي‌توان كاركردهاي ارتباطي و بين فردي‌ـ‌در يك كلام كاركرد كاربردي ـ متن ناميد، ناچيز شمرده مي‌شود.»

يكي از اصيل‌ترين نقدهاي ساختاري نقدي است كه ياكوبسن و لوي استروس به طور مشترك بر منظومه ( گربه ها ) اثر شارل بودلر نگاشته‌اند، ميشل ريفاتر، كه خود از بزرگان نقد مدرن است، حمله سختي به اين نقد مي‌كند. « ريفاتر نشان مي‌دهد كه ويژگي‌هاي زباني كه آنها در اين شعر كشف مي‌كنند، احتمالاً حتي به وسيله يك خواننده مطلع نيز قابل درك نخواهد بود، آنها كل برداشت دستوري و انگاره واجي خود را بر اساس رهيافتي ساختارگرا بنا مي‌كنند، اما همه ويژگي‌هايي را كه مورد توجه قرار مي‌دهند، نمي‌توان براي خواننده بخشي از ساختار شعري به شمار آورد.»

از ديگر ايراداتي كه بر اين روش گرفته‌اند، اين است كه بي‌توجهي به معنا از دست رفتن يك معيار ارزشي در مورد گزينش متون است. در اين روش، به هنگام نقد بين سخ كافكا و ملودرام بي‌ارزشي از دانيل استين تفاوتي وجود ندارد، زيرا براي منتقد ساختارگرا نه معاني بلكه ساختارها اهميت دارد، ايرادي كه البته ساختارگرايان مزيت خويش مي‌دانند نه عيب .

راجرفالر در همان مقاله مذكور به صراحت مي‌نويسد« من معتقدم كه زبان شناسي مي‌تواند كاربردي كاملاً مناسب در ادبيات داشته باشد تا وجوه مختلف متون ادبي را آشكار كند ... به نظر من چاره كار صرفاً در اين است كه ادبيات را به منزله زبان مورد نظريه پردازي قرار دهيم ... آن الگوي زبان شناختي كه براي اين منظور مناسب تشخيص داده مي‌شود بايد واجد اين ويژگي‌هاي كلي باشد: الف : بايد تبيين جامعي از تمامي ابعاد ساختار زبان متن ـ به ويژه ابعاد كاربردي آن به دست دهد؛ ب) بايد بتواند تبييني از كاركرد ساخت‌هاي زباني مفروض (در متون واقعي) به دست دهد به ويژه كاركردي كه موجب شكل گيري انديشه در ذهن خواننده مي‌شود؛ ج) بايد تصديق كند كه معاني متن در بنيادي اجتماعي شكل مي‌گيرند... آن نوع زبان شناسي كه ما براي مقصود خود نيازمند داريم، برخلاف اغلب ديگر شكل‌هاي زبان شناسي كه حيطه‌شان به طور تصنعي محدود شده است بايد در پي همه شمول بودن باشد، يعني تبيين كاملي از ساختار زبان و كاربرد آن در تمام سطوح ارايه دهد. اين سطوح عبارتند از: معناشناسي يا انتظام معاني در زبان، نحو يا فرآيندها و سامان‌مندي‌هايي كه نشانه‌ها را در قالب جملات زبان مرتب مي‌كند، واجشناسي و آواشناسي كه به ترتيب عبارتند از طبقه‌بندي و سامان‌مندي و توليد عملي اصوات گفتار، دستور زبان متن يا توالي جملات در كلام منسجم طولاني و كاربردشناسي يا روابط مرسوم بين ساختهاي زبان و استفاده كنندگان و كاربردهاي زبان. به تفاوت ديدگاه راجر فالر با ديدگاه ساختارگرايان و به خصوص منتقدان مكتب پراگ توجه كنيد،"توصيف سبك شناسي ساختاري بايد در سه رويه بياني انجام پذيرد: 1- در رويه آوايي: ارزش موسيقي وزن و واژه‌ها را بايد گفت. ارتباط موسيقي و معنا را بايد نشان داد. 2- در رويه اندامي و دستوري: پيوند واژه‌ها و سازه‌ها چگونه است؟ خصوصيت اين پيوند و تفاوت آن با غزلهاي گويندگان ديگران در كدام است. 3- در رويه واژگاني: گزينش در محور جانشيني چگونه به انجام رسيده است؟ فرق اين گزينش با گزينش ديگران در چيست؟ ... در مرحله دوم بايد شبكه ارتباط‌هايي را كه در اين پيكره‌ها را در هر رويه با هم و نيز هر رويه را با دو رويه ديگر پيوند مي‌دهد، مشخص گردانيد. همچنان كه واجشناسي بيش از اين تشخيص داده بود، اين پيوندهاي دروني به حكم اصل هماهنگي و دژآهنگي عمل مي‌كنند. يعني همان‌طور كه هر اوج، به سبب تضادهاي پنهاني خود با عناصر مجاور يك پيام، در نقش واحد متمايز ظاهر مي‌شود، به همان ترتيب هر جلوه سبك شناختي نيز به عنوان واحدي متمايز فراهم آمده است. در اين صورت مثلاً به هنگام تفسير متن به حكم شيوه زبان شناختي مي‌توان گفت كه هر واحد معنايي برابر با يك واحد آوايي است و به عكس » .

منبع :


كد - لینک:
پايگاه حيات انديشه (http://www.lifeofthought.com)
:104:
گردآونده:طه-Borna66