PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : عشق ها و افسانه هاي باشکوه ایرانی : ویس و رامین ، خسرو و شیرین ، بیژن و منیژه و ..



Borna66
09-14-2009, 06:54 PM
زنان ایرانی بدون هیچ گفتگویی زیباترین زنان دنیا هستند - گرچه جهانگردان درباره زنان گرجی که خود نیز از نژادی ایرانی هستند مطالب زیادی نوشته اند ولی من اطمینان میدهم در مقام مقایسه نه تنها گرجیان بلکه هیچ کشوری و نژادی مانند ایرانیان آریایی زنانی به این زیبایی و برجستگی ندارد ( گاسپار دروویل فرمانده فرانسوی 1812 )
1- ویس و رامین :
حماسه تاریخی - عاشقانه و آموزنده ویس و رامین به دوره شاهنشاهی و امپراتوری ایرانی پارتیان در قرن اول پس از میلاد باز میگردد . شاعر برجسته گرگانی از این مضمون برای سروده های خویش بهره گرفته است ولی در تاریخ آن اشتباهی نموده است و آن را به دوره پس از اشکانیان یعنی ساسانیان متصل نموده است . البته بدون شک منابع تاریخی در روزگار وی به آشکاری امروز نبوده است . از این روی آموزنده است که جوانان این مرز و بوم از تاریخ کشورشان و آموزه های باستانی آن درس بگیرند و بر همسر و یار زندگی خود احترام بگذارند و به وی وفادار باشند و با ازدواجهای سطحی و جهت دار که برای منافع خواصی انجام میگرد پشت پای بزنند و عشق و دوست داشتن و انسانیت را نخستین الگوی ازدواجهایشان قرار دهند . از این روی این ماجرا حماسه ای تاریخی گفته می شود که در زمانهایی که دو عاشق بیگانه به نام رومئو و ژولیت وجود نداشته اند ایرانیان در تمام زمینه های جهان منجمله عشق و دوست داشتن بر دیگران برتری داشته اند ولی هیچ تاریخ نگار یا فیلمسازی از جریانات پرافختار ایرانی ( به جهت سرکوب شخصیت ما ) سود نبرده است و با صرف هزاران تبلیغ و هزینه های کلان برای معرفی شخصیت های غربی و فرهنگ خودشان در جهان کوشش کرده اند آنهایی که تاریخ کشورشان به هزار سال هم نمی رسد . حماسه ای که گرگانی از این دو عاشق ایرانی مکتوب کرده است نمادی از آموزه های عاشقانه ایرانی و آداب و سنت کشورمان است . چارچوب این جریان از خصومت دو خاندان بزرگ پارتی یکی از شرق و دیگری از غرب است . به جای پادشاهان کوی اوستا و فرمانروایان کیانی شاهنامه فردوسی بزرگ یکی از طرفین درگیر خاندان قران یا همان خاندان اشرافی کارن در غرب ایران بوده است . طرف مقابل موبد منیکان پادشاه مرو بوده که تا چند سال اخیر جزوی از خاک ایران بود و متاسفانه در دوره قاجار از خراسان بزرگ جدا شد .مرو با توطئه استعماگران انگلیس و روس امروزه به نام ترکمستان شناخته می شود . ماجرا از آنجا آغاز می شود که پادشاه میانسال مرو - به شهرو ملکه زیبای و پری چهره "ماه آباد" یا همان مهاباد امروزی که سرزمین کردستان آریایی مادی ایران است ابراز علاقه می نماید . شهرو به پادشاه مرو توضیح می دهد که متاهل و دارای یک فرزند پسر به نام "ویرو" می باشد . اما ناگزیر می شود به دلیل داشتن روابط دوستانه با خاندان بزرگ و قدرتمند در شمال شرقی ایران قول بدهد که اگر روزی صاحب دختری شد او را به همسری پادشاه مرو در بیاورد . شهرو از این رو با این امر موافقت کرد زیرا هرگز نمی اندیشید که فرزند دیگری بدنیا بیاورد . اما از قضای روزگار چنین نشد و وی صاحب دختری شد .

Borna66
09-14-2009, 06:55 PM
پس شهرو ملکه زیبای ایرانی نام دخترک را ویس گذاشت . ولی بلافاصله ویس را به دایه ای سپرده تا او را به خوزان ( خوزستان ) (http://www.ariarman.com/khoozestan.htm) ببرند و با کودک دیگری که تحت آموزش بزرگان کشوری بود دوره های علمی و مهم آن روزگار را ببیند . کودک دوم کسی نبود جز رامین برادر پادشاه مرو . هنگامی که این دو کودک بهترین دوران کودکی و جوانی را در کنار یکدیگر می گذارنند رامین به مرو فراخوانده می شود و ویس نیز به زادگاه خود در همدان . شهرو مادر ویس بدلیل آنکه دختر زیبای خود را ( ویس ) در پی قولی که در گذشته ها داده بود به عقد پادشاه پای به سن گذاشته مرو در نیاورد بهانه ازدواج با غیر خودی را مطرح نمود و می گوید که ویس با افراد غریبه ازدواج نمی کند و به همین جهت مایل است با برادرش ویرو ازدواج کند . به همین روی بنای مراسم بزرگی را گذاشتند تا از پیگری ها پادشاه مرو رهایی پیدا کنند . در روز مراسم "زرد" برادر ناتنی پادشاه مرو برای تذکر درباره قول شهبانو شهرو وارد کاخ شاهنشاهی می شود . ولی ویس که هرگز تمایل به چنین ازدواجی نداشت از درخواست پادشاه مرو و نماینده اش "زرد" امتناع میکند .

Borna66
09-14-2009, 06:55 PM
خبر نیز به گوش پادشاه مرو رسید و وی از این پیمان شکنی خشمگین شد . به همین روی به شاهان گرگان - داغستان - خوارزم - سغد - سند - هند - تبت - و چین نامه نوشت و درخواست سپاهیان نظامی نمود تا با شهبانو مهابادی وارد نبرد شود . پس از خبر دار شدن شهرو شهبانوی ایرانی از این ماجرا وی نیز از شاهان آذربایجان - ری - گیلان - خوزستان یا سوزیانا - استخر و اسپهان یا اصفهان که همگی در غرب ایران بودند درخواست کمک نمود . پس از چندی هر دو لشگر در دشت نهاوند رویاروی یکدیگر قرار گرفتند . نبرد آغاز شد و پدر ویس ( همسر شهرو ) در این جنگ کشته شد . در فاصله نبرد رامین نیز در کنار سپاهیان شرق ایران قرار داشت و ویس نیز در سپاهاین غرب ایران شرکت نموده بود . در زمانی کوتاه آن دو چشم شان به یکدیگر افتاد و سالهای کودکی همچون پرده ای از دیدگانشان با زیبایی و خاطره گذشته عبور کرد . گویی گمشده سالهای خویش را یافته بودند . آری نقطه آغازین عشق ورجاوند ویس و رامین در دشت نهاوند رقم خورد . رامین پس از این دیدار به این اندیشه افتاد که برادر خویش ( پادشاه مرو ) را از فکر ازدواج با ویس منصرف کند ولی پادشاه مرو از قبول این درخواست امتناع نمود . پس از نبردی سخت پادشاه مرو با شهرو رو در رو می گردد و وی را از عذاب سخت پیمان شکنی در نزد اهورامزدا آگاه می نماید . شهرو در نهایت به درخواست پادشاه مرو تن داد و دروازه شهر را به روی پادشاه مرو گشود تا وارد شود و ویس را با خود ببرد

Borna66
09-14-2009, 06:55 PM
پس از بردن ویس به دربار پادشاه مرو در شهر جشن باشکوهی برگزار شد و مردم از اینکه شاه شهرشان ملکه خویش را برگزیده است خرسند شدند و شادمانی کردند . ولی رامین از عشق ویس در اندوه و دلگdری تمام بیمار شد و سپس بستری شد . ویس نیز که هیچ علاقه ای به همسر جدید خود ( پادشاه مرو ) نداشت مرگ پدرش را بهانه نمود و از همبستر شدن با پادشاه مرو امتناع کرد . در این میان شخصیتی سرنوشت ساز وارد صحنه عاشقانه این دو جوان ایرانی می شود و زندگی جدیدی برای آنان و تاریخ ایران رقم می زند . وی دایه ویس و رامین در دوران کودکی است که پس از شنیدن خبر ازدواج پادشاه مرو با ویس خود را از خوزستان به مرو می رساند . سپس با نیرنگ هایی که اندیشه کرده بود ترتیب ملاقات ویس و رامین با یکدیگر را می دهد و هر سه در یک ملاقات سرنوشت ساز به این نتیجه می رسند که ویس تنها و تنها به رامین می اندیشد و نمی تواند با پادشاه مرو زندگی کند . ولی از طرف دیگر رامین احساس گناه بزرگی را در دل خود حس می کرد و آن خیانت به زن همسر داری است که زن برادرش نیز بوده است . ولی به هروی آنان لحظه ای دوری از یکدیگر را نمی توانستد تاب و توان بیاورند . پس از ملاقات به کمک دایه ویس و رامین انها بهترین لحظات خود را در کنار یکدیگر سپری میکنند .

Borna66
09-14-2009, 06:55 PM
پادشاه مرو که از جریانات اتفاق افتاده آگاهی نداشت از برادرش ( رامین ) و همسرش ( ویس ) برای شرکت در یک مراسم شکار در غرب ایران دعوت میکند تا هم ویس بتواند با خانواده اش دیداری کند و هم مراسم نزدیکی بین دو خاندان شکل گیرد . ولی نزدیکان پادشاه مرو از جریانات پیش آمده بین دایه و ویس و رامین خبرهایی را به شاه مرو میدهند . شاه مرو از خشم در خود می پیچد و آنان را تهدید به رسوایی میکند . حتی رامین را به مرگ نیز وعده می دهد . ویس پس از چنین سخنانی لب به سخن می گشاید و عشق جاودانه خود را به رامین فریاد می زند و میگوید که در جهان هستی به هیچ کس بیش از رامین عشق و علاقه ندارم و یک لحظه بدون او نمی توانم زندگی کنم . از طرف دیگر برادر ویس "ویرو" با ویس سخن میگوید که وی از خاندان بزرگی است و این خیانت یک ننگ برای خانوداه ما می باشد و کوشش خود را برای منصرف کردن ویس میکند . ولی ویس تحت هیچ شرایطی با درخواست ویرو موافقت نمی کند و تنها راه نجات از این درگیری ها را فرار به شهری دیگر می بینند . ویس و رامین به ری می گریزند و محل زندگی خود را از همگان مخفی میکنند . روزی رامین نامه ای برای مادرش نوشت و از جریانات پیش آمده پرسش کرد ولی مادر محل زندگی آنان را به پادشاه مرو که پسر بزرگش بود خبر میدهد . شاه با سپاهش وارد ری می شود و هر دو را به مرو باز میگرداند و با پای درمیانی بزرگان آنها را عفو میکند . پادشاه که از بی وفایی ویس به خود آگاه شده بود در هر زمانی که از کاخ دور می شد ویس را زندانی می کرد تا مبادا با رامین دیداری کند .

Borna66
09-14-2009, 06:55 PM
پس از این وقایع آوازه عاشق شدن رامین و همسر شاه در مرو شنیده می شود و مردم از آن با خبر می شوند . روزی رامین که استاد و نوازنده چنگ و سازه های ایرانی بوده است در ضیافتی بزرگ در دربار مشغول سرودن عشق خود به ویس می شود . خبر به برادرش شاه مرو می رسد و وی با خشم به نزد رامین می آید و او را تهدید به بریدن گلویش میکند که اگر ساکت ننشیند و این چنین گستاخی کند وی را خواهد کشت . درگیری بالا می گیرد و رامین به دفاع از خویش برمی خیزد و با میانجیگری اطرافیان و پشیمانی شاه مرو جریان خاتمه می یابد . مردان خردمند و بزرگان شهر مرو رامین را پند میدهند که نیک تر است که شهر را ترک کنی و به این خیانت به همسر برادر خود پایان دهی زیرا در نهایت جنگی سخت بین شما درخواهد گرفت . با گفته های بزرگان مرو رامین شهر را ترک میکند و راهی غرب ایران می شود و ناچار زندگی جدیدی را با دختری از خانواده بزرگان پارتی به نام "گل" آغاز میکند ولی یاد و خاطره ویس هرگز از اندیشه او پاک نمی شود . روزی که رامین گل را به چهره ویس تشبیه میکند و به او از این شبهات ظاهری بین او و عاشق دیرینه اش ویس خبر میدهد همسرش برآشفته می گردد و او را یک خیانت کار معرفی میکند و پس از مشاجراتی از یکدیگر جدا می شوند . رامین که اندیشه ویس را از یاد نبرده بود مشغول نبشتن نامه ای برای ویس در مرو میشود. سپس مکاتبات طولانی بین آن دو مخفیانه انجام می گیرد و بنا به درخواست ویس رامین به مرو باز میگردد و هر دو با برداشتن مقداری طلا از خزانه شاهی فرار می کنند و راهی غرب ایران می شوند و پس از عبور از قزوین به دیلمان می رسند و آنجا مستقر می شوند .

Borna66
09-14-2009, 06:55 PM
پادشاه مرو که خبر را می شنود سخت آشفته می شود و با سپاهیانش راهی جستجوی آن دو می شود . شاه و یارانش شب هنگام در جاده ای استراحت میکند ولی ناگهان گرازی بزرگ به اردوگاه آنان حمله می کند . پس از چنیدن ساعت درگیری میان شاه و یارانش با گراز حیوان شکم شاه مرو را از بالا تا به پایین می درد و در نهایت پادشاه مرو آن شب کشته می شود . پس از شنیدن خبر مرگ شاه مرو رامین به عنوان جانشین وی تاج سلطنت را بر سر می گذارد و زندگی رسمی خود را با معشوقه خود آغاز میکند تا روزی که ویس پس از سالها به مرگ طبیعی فوت می شود . رامین که زندگی پر از مشقتش را برای رسیدن به ویس سپری کرده بود با مرگ ویس کالبد او را در زیر زمینی قرار می دهد و پس از واگذاری تاج و تخت شاهی به اطرافیانش در مراسمی بزرگ راهی زیر زمین می شود و خود در کنار ویس با زندگی بدرود می گوید و با آغوش باز به مرگ درود می دهد و در کنار کالبد معشوقه دیرینه اش به خاک او و جسدش بوسه می زند و خودکشی می کند و چنین پایان یافت عشقی که پس از دو هزار سال همچنان آوازه اش در ایران و جهان شنیده می شود .

مولانا محمد جلال الدین بلخی (http://www.ariarman.com/Molana_balkhi.htm) فیلسوف و عارف بزرگ ایرانی

بوی رامین می رسد از جان ویس *****بوی یزدان می رسد هم از ویس


خواجوی کرمانی

پیش رامین هیچ گل ممکن نباشد غیر ویس **** پیش سلطان هیچکس محمود نبود جز ایاز

سعدی بزرگوار

رامین چو اختیار غم عشق ویس کرد ***** یک بارگی جدا ز کلاه و کمر فتاد

Borna66
09-14-2009, 06:56 PM
2- خسرو و شیرین


زندگی عاشقانه خسرو و شیرین بر اساس زندگی پر فراز و نشیب شاهنشاه ساسانی و شیرین شاهزاده ارمنی رقم خورده است . خسروپرویز در سال 590 میلادی تاجگذاری نمود و رسما شاهنشاه ایران شد . اتفاقات بسیاری در طول حکومت وی رخ داد که در این مکان نمی گنجد ولی زندگی زناشویی این پادشاه حماسه ای را در کشور ما رقم زد که امروزه نیز جای خود را در تاریخ ما به شکل زیبایی حفظ کرده است . بسیاری از بزرگان شعر و ادب و تاریخ ایران پیرامون این حماسه سروده های را از خود به جای گذاشتند تا نسلهای آینده از آن بهره ببرند . همچون فردوسی بزرگ - نظامی گنجوی - وحشی بافقی و چند تن دیگر از بزرگان . . .

نکته جالب این ماجرا در این است که مادر شیرین که شهبانوی ارمنستان بوده به دختر خویش در این مورد هشدار می دهد که از جریان ویس و رامین (http://www.ariarman.com/viss&ramin.htm) عبرت بگیرد و آن را تکرار نکند . ماجرا در بسیاری وقایع همچون ویس و رامین در صدها سال قبل از خسرو و شیرین است . فردوسی می فرماید خسرو فرزند هرمزد چهارم از دوره کودکی از خصایص برجسته ای برخوردار بود . وی پیکری ورزیده و قامتی بلند داشت . از دیدگاه دانش و خرد و تیر اندازی وی بر همگان برتری داشت . به گفته تاریخ نگاران او می توانست شیری را با تیر به زمین بزند و ستونی را با شمشیر فرو بریزد . در سن چهارده سالگی به فرمان پدرش وی به فیلسوف بزرگ ایرانی بزرگمهر ( به زبان تازی بوذرجمهر) سپرده شد . خسرو شبی در خواب انوشیروان دادگر را به خواب دید که به او از دیدار با عشق زندگی اش خبر می داد و اینکه به زودی اسب جدیدی به نام شبدیز را خواهد یافت که او از طوفان نیز تندرو تر است . سپس او را از نوازنده جدیدش به نام باربد که میتواند زهر را گوارا سازد آگاهی داد و اینکه به زودی تاج شاهنشاهی را بر سر خواهد گذاشت .

فردوسی بزرگ :

ز پرویز چون داستانی شگفت ***** ز من بشنوی یاد باید گرفت

که چونان سزاواری و دستگاه ****** بزرگی و اورنگ و فر و سپاه

کز آن بیشتر نشنوی در جهان ***** اگر چند پرسی ز دانا مهان

ز توران و از چین و از هند و روم **** ز هر کشوری که آن بد آباد بوم

همی باژ بردند نزدیک شاه ***** برخشنده روز و شبان سیاه

Borna66
09-14-2009, 06:56 PM
روزی خسرو از دوست خویش شاهپور که هنرمندی شایسته بود درباره زنی به نام مهین بانو در قلمرو حکومتی ارمنستان که جزوی از خاک ایران بوده است سخنهایی می شنود . از دختر زیبایش شیرین می شنود که شاهزاده ای برجسته و با کمالات است . شاهپور وی را به خسرو پیشنهاد میکند و خسرو که از تمجید های وی شگفت زده شده بود پیشنهاد وی را می پذیرد . روزی شاپور تصور نقاشی خسرو را به ارمنستان می برد و در حکم دوست نقش واسطه را برای خسرو ایفا میکند . شیرین نیز با نگاهی به فرتور با ابهت خسرو عاشق و دلباخته وی می شود . شاپور حلقه ای را با خود برده بود تا در صورت پاسخ مثبت از شاهزاده آن را به وی تقدیم کند و چنین نیز کرد و شیرین را به تیسپون مدائن در بغداد امروزی که پایتخت ساسانی بود دعوت نمود . شیرین روزی به بهانه شکار از مادر درخواست اجازه نمود و با اسبی تندرو به نام شبدیز همراه با یارانش راهی تیسفون می گردد . در میان راه به دریاچه ای کوچک ( به نام سرچشمه زندگانی ) برخورد میکند و از فرط خستگی همانجا توقف میکند . شیرین برای خنک کردن خویش لباسهایش را از تن بدر میکند و برای شنا راهی آب میگردد . به گفته مورخین چهره شیرین و اندام وی چنان زیبا و محسور کننده بوده که چشمان آسمان پر از اشک می شده است . شیرین در روزگار خویش در زیبای چهره و اندام سرآمد روزگار خود بود و نمونه بارزی از یک زن ایرانی از نسل آریا .
__________________

Borna66
09-14-2009, 06:57 PM
در این میان خسرو که در تیسفون درگیری شخصی به نام بهرام چوبین بود ( بهرام از سرداران به نام ایران بود که برای گرفتن تاج و مقام بر ضد شاه شورش کرده بود و سکه هایی به نام خود ( بهرام ششم ) ضرب کرده بود . ) به اندرز بزرگ امید یا بزرگمهر پایتخت را برای مدتی ترک میکند . به همین دلیل به یارانش در تیسپون می سپارد که اگر شیرین شاهزاده ارمنستان به دیدار وی آمد از او به مهربانی پذیرایی کنند . خسرو پس از این وقایع سوار بر اسب خویش تیسفون را به همراه سپاهی بزرگی با درفش کاویانی به دست ترک میکند و از قضای روزگار خسرو به همان منطقه ای می رسد که از نظر سبزی و زیبایی بر دیگر مناطق برتری داشته است و شیرین نیز همانجا با بدن عریان مشغول آب تنی بوده است . شیرین با خود اندیشه میکند که این شخص چه کسی می تواند باشد که چنین احساساتی را در وی بوجود آورده است بیگمان تنها خسرو است که مرا گرفتار خویش کرده است . ولی از طرفی خسرو شاه شاهان - شاه ممالک بزرگ ایران چگونه ممکن است با چنین لباس و ظاهری عادی در دشت ها و مزارع حاضر شود . پس لباس خویش را بر تن میکند و بر سوار بر اسپ خویش میگردد و دور می شود . خسرو نیز که تصویر وی را توسط شاپور دیده بود او را شناخت و دقایقی که مهو زیبایی شیرین شده بود او را از دست داد و هنگامی که در پی او جستجو کرد وی را نیافت . خسرو اشکی از دیدگانش فرو می ریزد و خود را سرزنش میکند و به راه خود ادامه می دهد .

Borna66
09-14-2009, 06:57 PM
فردوسی بزرگ


چنان شد که یکروز پرویز شاه **** همی آرزوی کرد نخچیرگاه

بیاراست برسان شاهنشهان **** که بودند ازو پیشتر در جهان

چو بالای سیصد ب زرین ستام **** ببردند با خسرو نیکنام

همه جامه ها زرد و سرخ و بنفش ****شاهنشاه با کاویانی درفش

چو بشنید شیرین که آمد سپاه **** بپیش سپاه آن جهاندار شاه
یکی زرد پیراهن مشکبوی **** بپوشید و گلنارگون کرد روی


شیرین نیز به پایتخت ایران رسید و خود را به دربار معرفی نمود . (ارمنستان زیر نظر ایران بود و شاه آنجا زیر نظر شاهنشاه ایران.) زنان دربار که از زیبایی این شاهزاده ایرانی شگفت زده شده بودند وی را احترام گذاشتند و او را راهنمایی کردند . شیرین پس از ساعتی متوجه آشوبهای پایخت می شود و از اطرافیان می شنود که خسرو به همین منظور دربار را ترک کرده است . در این لحظه متوجه می شود که شخصی که در میان راه در حال آبتنی مشاهده کرده بود کسی نبوده جز خسروپرویز معشوقه خود .

در همین حال خسرو به ارمنستان رسید و به دیدار مهین بانو شهبانوی ارمنستان رفت و در کنار وی شرابی نوشید و از فقدان شیرین ابراز ناراحتی نمود . خسرو پس از چند روز اقامت در ارمنستان پیکی از تیسپون دریافت میکند که بزرگان ایران برای وی نوشته بودند . متن نامه حکایت از آن داشت که پدر خسرو ( هرمزد ) درگذشته است و حال تاج و تخت کشور در انتظار اوست . خسرو راهی تیسپون می شود و پس از رسیدن به آنجا مشاهده میکند که شیرین تیسفون را ترک کرده است . شیرین نیز پس از مدتی به ارمنستان باز میگردد تا با خسرو دیدار کند ولی هر دو در یک روز ترک مکان کرده بودند و موفق به دیدار یکدگیر نشدند .

Borna66
09-14-2009, 06:57 PM
در این میان بهرام چوبین از وقایع عاشق شدن خسرو بر شیرین آگاه می شود و در ایران شایع می کند که شاهنشاه از عشق وی دیوانه شده است و توانایی اداره کشور را ندارد . پس از چنین شایعاتی شورشهایی بر ضد شاه صورت میگیرد و بر اثر همین شایعات خسرو با مشورت بزرگان ایران پایتخت را دگر بار ترک میکند و راهی آذربایجان و سپس ارمنستان میگردد و در همانجا با معشوقه خود دیدار میکند . وقایع این دو دلداده باعث میگردد که مادر شیرین ( مهین بانو ) به دخترش تذکر بدهد که یا بایستی به همسری وی دربیایی یا وی را ترک کنی . مادر بار دگر شیرین را از راهی که ویس رفت بر حذر می دارد و به عواقب غیر اخلاقی آن هشدار میدهد ولی او نمی دانست که دست روگاز دقیقا همان ماجرا را باردیگر رقم می زند و او نمی تواند مانع از وقوع آن شود . خسرو نیز از سخنان میان مادر و دختر آگاهی یافت و این امر مایه کدورت هایی بین آنان شد که در نهایت با سخنانی تند خسرو آنان را ترک میکند و راهی قستنطنیه ( در استانبول ترکیه کنونی ) شد . خسرو آنجا از ارتش بیزانس درخواست یاری کرد تا شورش غاصب تاج و تخت بهرام چوبینه را خاموش کند . برای این امر مجبور به گزیدن مریم - دختر امپراتور روم به همسری شد تا پیمان خانوادگی خود را با امپراتور مستحکم کند و از او درخواست ارتش کند . پس از درگیری میان بهرام چوبین و خسرو بهرام شکست میخورد و به چین می گریزد و خسرو پرویز قدرت را در دست میگیرد .

Borna66
09-14-2009, 06:57 PM
پس از آرام شدن پایتخت و تاجگذاری پادشاه - خسرو باردگیر به اندیشه معشوقه خود می افتاد و برای همین امر به نوازندگان مشهور خود نکسیا و باربد فرمان میدهد سرودها و موسیقی هایی را در ستایش این عشق جاودانه بنوازند . در این میان مادر شیرین میهن بانو که شاه ارمنستان بود با زندگی بدرود حیات میکند و تاج شاهی به شیرین دختر وی می رسد . ولی در این برهه از زمان شخصی به نام فرهاد که به فرهاد سنگ تراش مشهور بود وارد جریان می شود . روزی که شیرین در شکار بود با فرهاد رودر روی می شود و فرهاد نیز ناخواسته عاشق و دلباخته شیرین می شود و از زیبایی او حیران می گردد . فرهاد برای رسیدن به شاهزاده ایرانی ارمنستان دست به هر کاری می زد و این تلاشهای در نهایت به خسرو گزارش شد . خسرو در مرحله نخست با او سخن گفت و کوشش کرد که وی را از ادامه این راه منصرف نماید . ولی فرهاد نپذیرفت . خسرو کیسه های طلا و جواهراتی را به او هدیه داد تا اندیشه شیرین را از یاد ببرد . ولی فرهاد هیج یک از این پاداشها را نمی پذیرد . در نهایت خسرو مجبور به دادن فرمانی می شود که شاید فرهاد را منصرف کند . خسرو به فرهاد می گوید که اگر میخواهی به شیرین برسی بایستی شکافی بزرگ در کوه بیستون در کرمانشاهان ایجاد کنی تا کاروانها بتوانند از آن عبور کنند . بیستون کوهی مقدس است که کتیبه داریوش بزرگ را در خود جای داده است . فرهاد این کار غیر ممکن را به شرطی می پذیرد که خسرو دست از شیرین بردارد . فرهاد شروع به کندن بیستون میکند . شیرین روزی برای فرهاد شیر تازه می آورد تا خستگی را از تن بدر کند . ولی در هنگام بازگشت اسبش از پای می افتد و هلاک می شود . فرهاد از این امر آگاهی می یابد و شیرین را بر دوش می گیرد و شاهانه به قصرش می رساند و خبر این ماجرا به خسرو می رسد . خسرو که استقامت فرهاد را در ربودن شیرین می بیند و به این اندیشه می افتاد که شاید وی روزی بتواند بیستون را شکاف دهد پس اخبارهای جعلی در شهر پراکنده می کند و قاصدی نزد فرهاد می فرستد که شیرین فوت شده است . فرهاد که در بالای کوه مشغول کندن بیستون بود با شنیدن خبر درگذشت شیرین دیگر ادامه راه برایش غیر ممکن بود و هیچ تمایلی به زندگی نداشت پس خود را از بالای کوه به پایین پرت میکند و جان می سپارد . امروزه نام قصر شیرین در کرمانشاه به همین روی بر این شهر گذاشته شده است زیرا شیرین بناهایی را برای خویش در آنجا ساخته بود .

Borna66
09-14-2009, 06:58 PM
مریم همسر خسرو پس از مدتی فوت یا مسموم می شود. خسرو راهی اصفهان میگردد . آنجا دختری به نام شکر که در زیبایی و معصومیت در شهر خود مشهور است را به همسری برمیگزیند . ولی پس از مدتی دوباره به اندیشه شیرین می افتد . پس دست به نوشتن نامه هایی برای شیرین می زند . شیرین پس از مدتی به دعوت خسرو راهی تیسپون می شود و به سرودهای مشهور باربد و نکیسا که در ستایش این دو عاشق قدیمی سروده بودند گوش فرا می دهد . همین امر باعث میگردد تا آنها کدورتهای گذشته را کنار بگذارند و با اجرای مراسمی با شکوه و سلطنتی ازدواج نمایند و شیرین به عنوان ملکه ایران برگزیده می شود و همسری خسرو را با جان و دل بپذیرد . روزگار این دو عاشق قدیمی پس از بدنیا آمدن چند فرزند به نقطه های پایانی رسید و شیرویه پسر خسرو ( از مریم ) برای کسب تاج و تخت پدر شبی به کنار وی رفت و پدر خود را برای رسیدن به مقام پادشاهی با ضرب چاقویی می کشد . این اتفاق در سال 628 میلادی رخ داد .

Borna66
09-14-2009, 06:58 PM
صبح آن روز خبر کشته شدن خسرو شاهنشاه ایران تمام شهر را پر کرد و او را با مراسمی رسمی به خاک سپاردند و آرامگاهی برایش بنا کردند . پس از این ماجرای شیروی پسر خسروپرویز از شیرین که مادر ناتنی خود بوده است درخواست ازدواج میکند . ولی شیرین که دیگر معشوقه اش را از دست داده بود به در پاسخ به نامه شیروی چنین گفت که من زنی آبرومند هستم و عاشق همسرم و اینک تنها یک خواهش از جانشین خسروپرویز دارم و آن این است که درب آرامگاه همسرم را یک بار دیگر باز کنید .

چنین گفت شیرین به آزادگان **** که بودند در گلشن شادگان

که از من چه دیدی شما از بدی **** ز تازی و کژی و نابخری

بسی سال بانوی ایران بودم **** بهر کار پشت دلیران بودم

نجستم همیشه جز از راستی **** ز من دور بود کژی و کاستی

چنین گفت شیرین که ای مهتران **** جهاندیده و کار کرده سران

به سه چیز باشد زنان را بهی **** که باشد زیبای تخت مهی

یکی آنکه شرم و باخواستت ****که جفتش بدو خانه آراستست

دگر آن فرخ پسر زاید اوی **** زشوی خجسته بیفزاید اوی

سوم آنکه بالا و روشن بود **** بپوشیدگی نیز مویش بود

بدانگه که من جفت خسرو شدم **** بپیوستگی در جهان نو شدم

شیروی که در اندیشه رسیدن به شیرین بود موافقت کرد . شیرین به کنار کالبد بیجان خسرو رفت که با پارچه ای پوشیده شده بود . سپس خود را بروی بدن همسر و معشوقه اش انداخت و ساعتها گریه کرد و در نهایت برای اثبات پایداری در عشق اش زهری که با خود آورده بود را نوش کرد و آرام و جاودانه پس از دقایقی به روح خسرو پیوست و با زندگی بدرود حیات گفت . خودکشی شیرین تا سالها زبان زد مردمان منطقه بود و استواری راستین او به همسر و عشق دیرینه اش درس عبرت برای جوانان آینده این مرز و بوم گشت .

فردوسی بزرگ

نگهبان در دخمه را باز کرد **** زن پارسا مویه آغاز کرد

بشد چهره بر چهره خسرو نهاد **** گذشته سختیها همی کرد یاد

همانگاه زهر هلاهل بخورد **** ز شیرین روانش برآورد گرد

نشسته بر شاه پوشیده روی **** بتن در یک جامه کافور بوی

بدیوار پشتش نهاده بمرد **** بمرد و ز گیتی ستایش ببرد

Borna66
09-14-2009, 06:58 PM
3- بیژن و منیژه
در روزگاران شاهنشاهی خانواده کیان در باخترزمین, مردان و پهلوانان نامداری سر بر آوردند و با دشمنان میهن ستیزه جویی کردند. نام این پهلوانان و قهرمانان در سنگر های داغ جنگ و لشکرکشیها ثبت تاریخ گردیده است و آیندگان به هر لحظه حساس جهان پهلوانی و دشمن ستیزی شان می نازند و مباهات میکنند. تاریخ پر افتخار ما نه تنها مالامال از قهرمانی های دلیر مردان پرخاشجو در نبردگاهها است بلکه قهرمان هایی در فرهنگ عشقی سر زمین بکتریا (باختر) نیز داشته اند که تاریخ نگار ادبی و فرهنگی , شاعر بلند جایگاه ادبیات فارسی دری ابوالقاسم فردوسی صحنه های آنرا در کتاب بزرگ خود شهنامه ثبت کرده وبه رهروان فرهنگ ادبی و عاشقانه ادبیات زبان فارسی دری ارمغان گذاشته است.
داستان منیژه و بیژن یکی ازآن داستانها وعشقهای آتشین وسوزنده است که شاهنامه فردوسی آنرا تا روزگار ما رسانیده است. این داستان را میخوانیم وبه قدرت شاعر بلند جایگاه که چطور عشق را در پهلوی جنگ و پهلوان را در کنار عاشق زار صحنه پردازی کرده است, مباهات میکنیم.

Borna66
09-14-2009, 06:58 PM
داستان چنین آغاز میشود:
اکوان دیو شکست خورده بود وشاهنشاه عادل جشنی شاهانه ترتیب داده بود تا جنگ آوران و پهلوانان را خلعت های زرین بر تن کند. شاه جام یاقوت پر از می در دست داشت وبه آواز چنگ و بربط نوازندگان گوش فراداده بود. بزرگان وسرهنگان ودلاوران گرداگردش نشسته بودند و همگی دل به رامشگران وپایکوبان نهاده بودند.
بار سالار بزرگ به پا استاده بود و چشم باشاره چشم شاه دوخته بود. ناگهان پرده دار قصر شتابان در رسید و خبرداد که ارمنیان از راه دور به دادخواهی آمده اند. بار میخواهند. بار سالار نزد خسرو رفت ودستور خواست. شاه فرمان داد که وارد شوند. ارمنیان به درگاه شاهانه وارد شدند و فریاد کنان دادخواهی کردند:
"شهریارا! شهرما از سویی به توران زمین روی دارد و از سویی به باختر زمین. ازین جانب بیشه ای بود سراسر کشتزار وپردرخت میوه که چراگاه ما بود و همه امید ما بدان بسته بود. اما ناگهان بلایی در رسید. خوکان بسیار همه بیشه را فراگرفتند, با دندانهای قوی درختان کهن را به دو نیمه کردند. نه چارپای مانده ونه کشتزار."
شاهنشاه بزرگ بر ایشان رحمت آورد و فرمود تا خوان زرین هموارکردند ودران هرگونه گوهر بنهادند. پس ازآن روی به دلاوران و شجاعان کرد و گفت: کیست آن شجاع که در رنج من شریک شود وسوی بیشه بشتابد و سر خوکان را با تیغ ببردتا این خوان گوهر نصیبش گردد. کسی پاسخ نداد. بیژن پا پیش نهاد وخودرا آماده خدمت نشان داد. گیو از این گستاخی فرزند لرزید و اورا سر زنش کرد. پیژن از گفتار پدر سخت بر آشفت و در عزم خود جزم تر شد وشاه را از قبول خدمت شاد و خشنود گردانید. شاه گرگین نام پهلوان را باو همراه ساخت تا در این سفر پر خطر رهنمای او باشد.

Borna66
09-14-2009, 06:58 PM
بیژن جوان خونگرم آمادگی سفر گرفت وبا تازی و باز و تیر وکمان براه افتادند. بیژن همه راه طولانی و دراز را شکارکنان طی کرد. شاد و خرم به بیشه خوکان رسید. در اطراف بیشه آتش هولناکی افروختند تا خوکان را سراسیمه کنند. بعد از خورد ونوش فراوان گرگین از بیژن اجازه خواب طلبید تا به استراحت رود. او میدانست که شکار خوکان کار بیژن است. بیژن اورا از استراحت باز داشت و اورا به ایستادگی واداشت و گفت: پیش آی ودر کنار آبگیر مراقب باش تا اگر خوکی از چنگم فرار نماید با زخم گرز سر از تنش جداکن. گرگین درخواست را نپذیرفت و از یاری سر باز زد و گفت که گوهر برداشتی و کمر محو خوکان را بر بستی. این کارتوست که انجام میدهی. بیژن ازین سخنان گرگین سخت برآشفت و یکه و تنها در بیشه خوکان درآمد وبا خنجری آبدار از پی خوکان روانه گردید. خوکان با دیدن شکار صداهای مهیب کشیدند و حمله کردند. خوکی قوی هیکل بر بیژن تاخت و در یک ضرب با دندانهای دراز و تیر مانندش زره اورا بر تنش درید. اما بیژن به زخم خنجر تن اورا دونیم کرد و همگی ددان را یکی بعد دیگراز دم تیغ کشیده سر شانرا برید تا دندانهای شانرا نزد شاه برد. گرگین که چنان دید در ظاهر بر بیژن آفرینهاگفت و اورا ستود, اما در دل دردمند گشت و از بدنامی سخت هراسید و در باره بیژن اندیشه های ناروا پرورانید.

Borna66
09-14-2009, 06:58 PM
بیژن و همراهانش باده گساری و شادمانی پیروزی را برپا کردند. گرگین که سخت خفه بود, نقشه تازه کشید. به بیژن گفت در دو روزه راه دشتی است خرم و منزه که جویش پر گلاب و زمینش پر پرنیان و هوایش مشکبو است. هرسال در این هنگام جشنی برپا میشود و پریچهرگان توران زمین به شادی می نشینند. و منیژه دختر افراسیاب در میان شان چون آفتاب تابان می درخشد. گرگین ادامه داد بهتر می نماید به مرغزار برویم و از میان پریچهرگان تنی چند برگزینیم و بعد نزد خسرو بازگردیم. بیژن ازین گفته خوشش آمد و سراپرده را بکند و بسوی مرغزار, جشنگاه منیژه دختر افراسیاب روان شد. بیژن پس از یک روز منزل به مرغزار فرود آمد. دو روز در آنجا بشادی و انتظار گذراند تا پریچهرگان توران در رسند.

Borna66
09-14-2009, 06:59 PM
دو روز بعد, در حالیکه باد ملایم به کمک فراشان دشت شتافته بود و عطرگلهای نسترن و ریحان را در عبورگاه ماه پیکران دشت می پاشید, در آنسوی مرز منیژه با صد کنیزک ماه لقا خرگاه زد وبساط جشن را گسترد. جشن و سرور غوغا برپا گشت. همینکه گرگین از ورود عروس مرغزار آگاه شد, بیژن را آگاهی داد. او که چند روز تمام انتظارکشیده بود بیصبرانه آهنگ رفتن به جشنگاه منیژه کرد. او از گنجور کلاه شاهانه گرفت و طوق خسروی را بگردن آویخت. خودرا نیکو آراست وبر اسب مشکین نشست وبطرف مرغزار ماهرویان شتافت. او در نزدیکی مرغزار در پناه درختی پنهان گردید تا هم جشن را نظاره کند و هم از گزند آفتاب در امان بماند. او همه جا را پر از آوای رود و سرود دید. پریچهرگان دشت همه دمن را از زیبایی خرم گردانیده بودند. بیژن از اسب فرود آمد و پنهانی دختران دشت را می نگریست. در میان نازک دختران دشت چشمش به ستاره درخشانی آفتاب که در میان همه طنازان ممتاز بود. او به یک نگاه هوش وعقل بیژن را زایل کرد. منیژه هم اورا در زیر سروبن با لباس ملوکانه مشاهده کرد. کلاه شاهانه و دیبای رومی و رخسار مردانه او مهر و محبت منیژه را بر انگیخت. دایه را شتابان فرستاد تا ببیند که این جوانبخت کیست و چگونه باین دیار قدم گذاشته است و بچه کار آمده است. دایه نزد بیژن آمد وپیام بانوی خودرا باو باز گفت. رخسار بیژن چون گل شگفت و گفـت: من بـیژن پــسر گیوام وبه جنگ خوکان آمده بودم. خوکان را سر بریدم تا نزد شاه ببرم. اکنون که درین دشت آراسته بزمگهی شادمانه دیدم تصمیم دیدار ماهرویان و عروسان دشت را دارم. بمن لطف کن و پیام مرا به آن ستاره درخشان دشت برسان. قبل از برگشت دایه بیژن او را جامه شاهانه پوشاند, جام گوهر نگار بخشید ووعده ها داد تا مراد اورا بر آورده سازد. دایه به تاخت خودرا نزد منیژه رساند, راز را به منیژه بازگو کرد. منیژه هماندم پاسخ فرستادو بیژن را به جشنگاه دعوت کرد.

Borna66
09-14-2009, 06:59 PM
بیژن دوان دوان به پرده سرا شتافت. منیژه اورا در برگرفت و از راه و کار و جنگ با خوکان پرسید. پس از آن پاهاو بدن بیژن را با مشک و گلاب شستند. خوردنی آوردند وبساط طرب آراستند. سه روز و شب تمام در آن سراپرده آراسته به یاقوت و زر و مشک و عنبر شادیها کردند. مستی ها نمودند. روزچهارم منیژه آهنگ بازگشت به کاخ کرد. ولی معشوقه بیقرار دیگر نمیتوانست بدون دیدار عاشق خود آرام گیرد. او به پرستاران خرگاه فرمود تا داروی بیهوشی در جام بیژن اندازند. بیژن چون نوشید مست و مدهوش افتاد. کنیزکان اورا در خوابگاهی آغشته به مشک و گلاب پیچیدند وبا خود به شهر بردند. چون نزدیک شهر رسیدند, خفته را به چادری پوشاندند و در تاریکی شب به کاخ در آوردند. داروی هوشیاری بگوشش ریختند, بیدارگشت و خودرا در قصر شاهانه وآغوش نگار سیمبر یافت. بیژن چگونگی پرسید و فهمید که معشوقه دلباخته تاب فراق را نیاورده عاشق بیقرار را با خود فرار داده است. علایم دهشت ووحشت بر چهره او نمودار گشت. مگر منیژه مکنونات قلب خودرا باو بازگفت و از فراق نالیدن گرفت. ترانه دو جسم ویک روح را باز خواند و جام می به دستش گذاشت و گفت: بنوش اگرحادثه روی داد جانم را فدایت میکنم.

Borna66
09-14-2009, 06:59 PM
چندگاه بدین منوال گذشت. بیژن با پریچهرگان و گلرخان شب و روز را به شادی میگذشتاند؛ تا که در بان از این راز آگاه شد و از ترس جان نزد افراسیاب شد و ماجرای آوردن منیژه, بیژن را بخوابگاه سر تا پا بیان کرد. افراسیاب با شنیدن این سخن چون بید بلرزید و خون ازدیگانش فروریخت و دخترش را نفرین کرد. فرمان داد تا گرد قصر منیژه را محاصره کنند و بیژن را دست بسته به درگاه بکشانند. سالار لشکر گرسیوس به کاخ منیژه رفت وصدای چنگ وبانگ باده و نوش به گوشش رسید. سوران را به گرد کاخ گماشت وخود به داخل قصر رفـــت. بیژن را با منیژه نشسته دید که لب بر می سرخ نهاده وبه شادی مشغول است. خون در تنش بجوش آمد و بر بیژن خروشید. ای جوان باختر زمین چگونه باین جا آمدی؟ و چگونه جان به سلامت خواهی برد؟ بیژن که غرق در شادی و عیش بود بی درنگ بحال آمد. بخود پیچیدو خنجریرا که همیشه در موزه پنهان داشت بیرون کشید و آهنگ جنگ کرد. گرسیوس که چنان دید سوگند خورد آزارش نرساند. با زبان چرب و نرم خنجر از کفش گرفت و دست بسته اورا نزد افراسیاب برد. شاه از او پرسید که چگونه و چرا در سر زمین توران آمده است. بیژن پاسخ داد که: من با میل و آرزو باین سر زمین نیامده ام و درینکار گناهی ندارم. من بجنگ خوکان آمده بودم و بدنبال باز گمشده ای راه افتادم و در سایه سروی بخواب رفتم. درین هنگام پری ای بر سر من بال گسترد و مراخفته ببر گرفت. درین هنگام دختر شاه از دور در رسید. پری ازاهرمن یاد کرد و مرا در عماری آن خوب چهره نشاند و بر او هم فسونی خواند تا به ایوان رسیدیم, از خواب بیدار شدم.

Borna66
09-14-2009, 06:59 PM
افراسیاب سخنان بیژن را نه پذیرفت و فریاد کشید که تو با این مکر و حیله میخواستی سر ها را بر خاک افگنی و بر قلمرو توران حاکم شوی. بیژن به افراسیاب گفت: ای شهریار پهلوانان با شمشیرو تیر کمان به جنگ میروند. من چگونه دست بسته و برهنه بی سلاح میتوانم دلاوری کنم. اگر شاه میخواهد دلاوری مرا ببیند دستور دهد تا اسپ و گرز در دست من بگذارند. اگر ازهزار ترک یکی را زنده گذاردم پهلوانم نخوانند. افراسیاب ازین گفته سخت خشمگین شد و دستور داد اورا زنده در گذرگاه عام بدار بیاویزند. بیژن چون از درگاه افراســـــیاب بیرون کشیده شد, اشک از چشم روان کرد وبر مرگ خود تأسف خورد. از دوری وطن و بزرگان و خویشان نالید وبه باد صبا پیامها فرستاد. گفت ای باد صبا پیام مرا به باختر زمین به گیو پهوان ببر, رستم داستان را از حالم خبر کن وبه شاه خسرو بگو که من در چه حالم. اگر برگرگین رسیدی, بگو که در آنجهان بسوی من چگونه خواهی نگریست.؟

Borna66
09-14-2009, 06:59 PM
بیژن دل از جان بر گرفت, مرگ را در برابر چشم خود دید. از قضا پیران دلیر از راهی میگذشت که بیژن را به دار می آویختند. ترکان کمر بسته را دید که دار زده و کمند بلندی ازآن فروهشته اند. چون پرسید, دانست که داربرای بیژن است. بشتاب خودرا باو رساند. بیژن را دید که برهنه با دستهای بسته, دهان خشک وبیرنگ برجای مانده است. از چگونگی حال پرسید. بیژن سراسر داستان را نقل کرد. پیران را دل بر او سوخت و دستور داد تا دژخیمان تأمل کنند و دست از آویختن بدار بدارند. شتابان بدرگاه شاه رفت. دست بر سینه نهاد و زمین بوسید. او از شاه بخشودگی بیژن را خواستار شد. افرباسیاب از ماجرا حرفها گفت. و به پیران گفت ای پهلوان میبینی که دخترم بسرم چه آورده است؟ رسوایی من در سراسر جهان میرود. همه لشکریان بر من می خندند و سراپرده من زبان زد خاص و عام میشود. چگونه ازین ننگ خودرا برهانم. پیران با ملایمت و دور اندیشیها سرانجام افراسیاب را قانع ساخت تا از دار زدن بیژن منصرف شد. او به گرسیوس دستور داد تا بیژن را با غل و بند گران در چاه اندازد و بر بالای چاه سنگ گران اکوان دیو را گذارد تا به زاری زار درآن چاه جان دهد. سپس منیژه را برهنه بی تاج و تخت نزدیک چاه کشاند تا اورا در چاه ببیند وبه زاری زاردرآنجا بمیرد. گرسیوس بفرموده شاه عمل کرد بیژن را با غل و زنجیر گران در چاه انداخت وسنگ گران اکوان دیو را بر سر آن گذاشت و منیژه را کشان کشان بر سر چاه انداخت.

Borna66
09-14-2009, 06:59 PM
منیژه گریه وفغان سرداد, غوغا کرد, آوازها کشید, او ناله زار خودرا به گوش صد ها عاشق بیقرار رسانید. فریاد کرد و بیهوش شد. بهوش آمد اشکهای خونین ریخت. بیابان پهناور سلول کوچک برای او شد. او در بیابان سر گردان یکه و تنها بیقرار مانده بود. روزها و شبها گذشت, او همانگونه تنها بود. هر روز از خانه د هاتیان نان جمع میکرد و از سوراخ چاه پائین می انداخت وزار میگریست. این کار دوام داشت. شبها و روزها گذشت. رنگ منیژه به زردی گرائید. چهره نازک و دلربایش تاریک شد. برای لقمه نانی مسافه های دور را طی میکرد. او ســــر چاه راخانه عشق و محبت جاودانی خود ساخت تا مگر روزی روشنی ای پیدا شود. سرگردان میگشت وبدست مسافران و کاروانسرا ها پیام به باختر زمین می فرستاد تا اگر کسی خبر بند گران بیژن را به زابلستان به رستم داستان وبه گیو پهلوان رساند.
__________________

Borna66
09-14-2009, 07:00 PM
از سوی دیگر گرگین یک هفته در انتظار بیژن ماند. چون خبری از او نرسید به جستجوی وی شتافت. هرچند گشت اورا نیافت. او از بد اندیشی یار پشیمان گشت. او در جائیکه از بیژن جدا شده بود, رسید, اسپش را گسسته لگام و نگون زین یافت. دانست که بر بیژن گزندی رسیده است. از کرده پشیمان گشت به باختر زمین بازگشت. گیو به پیشباز شتافت تا از حال فرزند با خبر شود. چون اسپ بیژن را دید, مدهوش شد وبر زمین افتاد. جامه بر تن درید و موی کند و خاک بر سر ریختن گرفت و ناله کنان فریاد میکشید و از پهلوانی ها, شجاعت و کردار نیک, پندار نیک و گفتار نیک بیژن یاد میکرد و سر را بزمین می زد.

Borna66
09-14-2009, 07:00 PM
گرگین که از کرده پشیمان بود داستان را چنین قصه کرد: با خوکان چون شیر جنگیدیم, همه را برخاک افگندیم و دندانهای شانرا کندیم وشادان و شکارکنان عزم بازگشت کردیم. در راه به گوری برخوردیم. بیژن شبرنگ را بـــه دنبال گور بر انگیخت و کمند به گردنش افگند. گوردوان دوان از برابر چشمان ماگریخت. بیژن وشکار هردو از چشمان ما ناپدید شدند. در همه کوه ودشت تاختیم از بیژن نشانی نیافتیم. گیو این سخن را راست نشمرد و گریان نزد شاه رفت وپاسخ گرگین را بازگفت. گرگین دندانهای خوکان را بر تخت نهادو در برابر پرسش شاه جوابهای ناسازگار گفت. شاه فرمود تا گرگین را به بند کشند. خودش زبان به دلداری گیو کشود و گفت: سواران بهر طرف می فرستم تا از بیژن آگاهی یابند. اگر خبری نشد شکیبا باش, همینکه فصل بهار در رسید, باغ و راغ از گل شادگشت و زمین چادر سبز پوشید در جام گیتی نما مینگرم و جایگاه بیژن را در می یابم و ترا از آن می آگاهانم. گیو با دل شاد از بارگاه بیرون آمد. باطراف و اکناف عالم , به زابل و کابل و توران کس فرستاد ولی نشانی از بیژن نیافت. همینکه نوروز خرم در رسید, گیو با چهره زرد و دل پردرد به درگاه شاه آمد و داستان جام جهان نما را بیاد آورد. شهریار جام گوهر نگار را پیش خواست و قبای رومی ببر کرد و پیش جهان آفرین نالید و فریاد کرد. سپس به جام نگریست و هفت کشور و مهر ماه و ناهید و تیر و همه ستارگاه و بودنیها درآنها نمودار شد. هر هفت کشور را ازنظر گذرانید تا به توران رسید. ناگهان بیژن را در چاهی به بند گران بسته یافت که دختری از نژاد بزرگان به غمخواریش کمر بسته است. پس روی به گیو کرد و زنده بودن بیژن را مژده داد.

Borna66
09-14-2009, 07:00 PM
شاه رستم را برای رهایی بیژن شایسته دید. فرمود تا نامه ای نوشتند و گیو را روانه زابلستان کرد. گیو شتابان دو روز راه را یکروز طی کردوبه زابلستان رسید. رستم چون از داستان آگاه گشت از بهر بیژن زار خروشید و خون از دیده بارید. زیرا که از دیر باز با گیو قرابت خویشی داشت. زن گیو دختر رستم و بیژن نواده او بود و رستم خواهر گیو را هم بزنی داشت. به گیو گفت: زین از رخش بر نمی دارم تا آنگاه که دست بیژن را در دست نگیرم و بند هایش را نیفگنم. پـــس ازآنکه چند روز به شادی وآ رامش نشستند نزد خسرو رفتند. شاه خسرو از آمدن رستم خوشحال گردید و جشن شاهانه ترتیب داد. آنگاه داستان گرفتاری بیژن بدو باز گفت و چاره کار را بدست وی دانست. رستم در بارگاه خسروکمر خدمت بر میان بست و گفت. تا بیژن را بدرگاه نیاورم, آرام نگیرم. رستم عفو گرگین را نیز از شاه طلب گار شد. وشاه گرگین را نیز به وساطت رستم مورد عفو و بخشش شاهانه قرار داد. اما چون خسرو از نقشه لشکرکشی رستم پرسید پاسخ داد که این کار جز با مکر و فریب انجام نگیرد و پنهانی باید آماده کار شد تا کسی آگاه نگردد وبه جان بیژن زیان نرسد. مصلحت آنست که به شیوه بازرگانان به سر زمین توران برویم وبا شکیب فراوان در آنجا اقامت گزینیم. اکنون سیم و زر و گهر و پوشیدنی بسیار لازم است تا هم ببخشیم و هم بفروشیم. امتعه کاروان تهیه گردید. رستم آمادگی سفر گرفت, هفت تن دلاوران و هزار سوار دلیر بر گزید و براه افتاد. اولشکریان را در خط مرزی باختر زمین گذاشت و خود با هفت پهلوان, همه با لباس بازرگانان به شهر توران روی آوردند. ده شتر گوهر و صد شتر جامه لشکریان را حمل میکرد. چون به شهر رسیدند در راه پیران ویسه را که از نخجیرگاه باز میگشت دیدند. رستم جامی پر از گوهر نزدش برد و خودرا بازرگانی معرفی کرد که عزم خرید چارپا و فروش گوهر دارد و از او حمایت خواست و جام پر گهر تقدیمش کرد. پیران چون برآن گوهر ها نگریست بر او آفرین کرد وبا نوازش بسیار به خانه خود دعوتش نمود. اما رستم اجازه خواست که جای دیگری بیرون شهر برگزیند. پیران وعده کرد که پاسبانان برای نگهداری مال التجاره اش بر گمارد. رستم خانه ای گزید در حومه شهر و مدتی درآن اقامت کرد. از گوشه و کنار برای خرید دیبا و گهر به درگاهش رو نهادند و او مدتها درآن خانه به داد و ستد پرداخت.

Borna66
09-14-2009, 07:00 PM
منیژه که همیشه رفت و آمد کاروانهای بازرگانان باختر زمین را زیر نظر داشت از آمدن کاروانی از باختر زمین آگاهی یافت. او سر و پا برهنه با دیدگان پر اشک شتافت وپس از نثار دعا, با زاری و آه پرسید: ای بازرگان جوانمرد باخترزمین بگو که از شاه و پهلوانان, از گیو و گودرز چه آگاهی داری؟ هیچ نشنیده ای که از بیژن خبری به باختر زمین رسیده باشد وپدرش چاره کاری جوید؟ آیا نشنیده اند که پسر شان در چاه در بند گران گرفتار است؟ رستم ابتدا بر این گفته ها گمان بد کرد و خودرا بظاهر خشمگین ساخت و گفت: ای فرزند! نه خسرو می شناسم و نه گیو و گودرز را. اصلاً از شهری دیگری آمده ام که خسرو درآن, اقامت ندارد. اما چون گریه و زاری دختر را دید, دلش سوخت, خوردنی پیشش نهاد و یکایک پرسشهایی کرد. منیژه داستان بیژن و گرفتاریش را درآن چاه نقل کرد و خودرا معرفی نمود و از رستم در خواست کرد که اگر به باخترزمین گذرش افتد و در بارگاه شاه گیو و رستم را ببیند, آنها را از حال بیژن آگاه سازد. رستم خواست منیژه را قبول کرد و دستور داد تا خورشهای بسیار آوردند و از جمله مرغ بریانی در نان پیچید و در درونش انگشتر خودرا جای دا د و گفت اینها را به چاه ببر وبه آن بیچاره بده. منیژه دوان آمد و بسته غذا را به درون چاه انداخت. بیژن از دیدن آنهمه غذاهای گوناگون متعجب گشت و از منیژه پرسید که آنهارا از کجا بدست آورده است. منیژه پاسخ داد که بازرگانی گرانمایه از بهر داد و ستد از باخترزمین رسیده و این خورشها را برایت فرستاد. بیژن چون دست برد ناگهان چشمش به انگشتری افتاد که مهر پیروزه رستم درآن نقش بسته بود. ازدیدن آن خنده بلند سر داد چنانکه منیژه در سر چاه شنید وبا تعجب علت خنده را پرسید. بیژن پس از آنکه اورا به فداکاری سوگند داد, راز را بر او فاش کردو گفت که آن گوهر فروش رستم است. او بخاطر نجات من از زابلستان به توران آمده است. برو از او بپرس که آیا خداوندگار رخش است یا کسی دیگر ؟ منیژه شتابان نزد رستم آمد و پیام بیژن را رساند. رستم چون دانست که بیژن راز را با دختر در میان نهاده است خودرا شناساند و گفت: برو همینکه هوا تیره شد و شب از چنگ خورشید رهایی یافت بر سر چاه آتش بلندی بر افروز تا به آن نشانه به سوی چاه بشتابیم. منیژه بازگشت وبه جمع آوری هیزم پرداخت. رستم زره پوشید و خدا را نیایش کرد وباگردان روی به سوی چاه آورد. هفت پهلوان هرچه کردند نتوانستند سنگ رابجنبانند. سر انجام رستم از اسپ بزیر آمد. سنگ را بکنار گذاشت وکمند انداخت. پس از آنکه بیژن را به بخشایش گرگین واداشت اورا از چاه بیرون کشید.

Borna66
09-14-2009, 07:00 PM
سپس همگی به خانه رستم در حومه شهر توران شتافتند و پس از شست و شوی, شتر ها را بار کردند و اسپها را آماده رفتن ساختند. رستم منیژه را با دلاوران از پیش فرستاد و خود با بیژن و سپاهیان به جنگ افراسیاب پرداخت و پس از شکست او با اسیران بسیار به باختر زمین بازگشتند. پهلوانان باختر چون خبر باز گشت رستم و بیژن را شنیدند به استقبال شتافتند و آنهارا به درگاه خسرو آوردند. رستم دست بیژن را گرفت و به شاه سپرد. شاه بر تخت نشست و از بیژن رنج زندان وروزگارسخت راپرسید و از منیژه تیره بخت سخن گفت. شاه امرکرد تا:

بفرمود صد جامه دیـــــــبای روم *** همه پیکرش گوهر و زرش بوم



یکی تاج و ده بدره دیــنار نـــــــیز *** پرستنده و فرش و هرگونه چـــیز



به بـیژن بفرمود کاین خواســــــته *** ببر پـیش دخت روان کاســــــــته



برنجش مفرسای وسردش مـگوی *** نگر تا چــه آوردی اورا به روی



تو با اوجهان را به شــادی گـــــذار *** نـــگه کن برین گردش روزگــار

Borna66
09-14-2009, 07:00 PM
سپس بیژن آستان شاه را بوسید با هدایا و تحایف گران نزد منیژه باز گشت. ازآن پس منیژه و بیژن در کمال راحت و شادی زندگی میکردند. روزها عید و شبها برایشان برات بود. رستم به زابلستان رفت و گیو بکمال راحت در پهلوی فرزند دلبند از داد و عدل شاه خسرو برخورداربود. باین ترتیب فردوسی شیرین کلام به داستان منیژه و بیژن نقطه پایان گذاشت.

Borna66
09-14-2009, 07:01 PM
ویس و رامین






ویس و رامین، اثر جاودانه‌‌ی فخرالدین اسعد گرگانی کهن‌‌ترین داستان عاشقانه‌‌‌‌ی فارسی ست. واقعه‌‌ی اصلی این داستان شرح عشق دو دلداده به یکدیگر است. گوینده‌‌ در بیان عشق غریب ویس به رامین با صداقت و صراحت دودلی‌‌ها، پشیمانی‌‌ها و خرده‌‌گیری‌‌های این دو عاشق را شرح داده است. طرح اصلی داستان این گونه است: مادری با شاه موبد، پادشاه ایران پیوند بست که اگر دختری بزاید، او را به این مرد به زنی ‌‌دهد. زن دختری زاد و وقتی دختر آماده‌‌ی زناشویی شد، مادر او را به عقد برادرش درآورد. در جریان جشن ازدواج شاه موبد با لشکرکشی و گنج‌‌بخشی و فریفتن مادر به ویس که هنوز با برادرش همخوابه نشده بود، دست یافت و او را به زور به شبستان خود برد. در این ماجرا پدر دختر به قتل رسید. در این گیر و دار رامین برادر کوچک شاه که ویس را در سفری همراهی می‌‌کرد چشمش به جمال او افتاد و عاشق زن برادرش شد. چنین عشقی بسیار بد فرجام و برای هر دو خطرناک بود و مایه‌‌ی رسوایی ویس و شاه موبد و رامین می‌‌شد. اما می‌‌دانیم آنجا که عشق خیمه بزند، جای عقل نیست.
پروفسور هانس ورنر بیرهوف، صاحب کرسی روانشناسی اجتماعی در دانشگاه بوخوم ِ آلمان در یک اثر تحقیقی که اخیراٌ با نام «آنچه که عشق را پایدار می‌‌کند» انتشار یافته، از میان عواملی که به پایداری رابطه‌‌ی عاشقانه کمک می‌‌کند، بیش از همه بر رابطه‌‌پذیری فرد تاکید می‌‌کند. در این زمینه روانشناسان معتقدند که فرد هرگاه در سال‌‌های کودکی از محبت مادر به اندازه‌‌ی کافی بهره برده و اعتماد، محرمیت و مهر را در آغوش مادر تجربه کرده باشد، می‌‌تواند با معشوقش یک رابطه‌‌ی مطمئن برقرار کند. در غیراین‌‌صورت رابطه‌‌اش با معشوق از نوع رابطه‌‌ی نامطمئن و در نتیجه توأم با بدگمانی خواهد بود. چنین فردی از یک سو نزدیکی به یار را طلب می‌‌کند و از سوی دیگر به دلیل واهمه‌‌هایی که دارد، نزدیکی به او را نمی‌‌تواند تحمل کند. در داستان عاشقانه‌‌ی ویس و رامین، ویس از هر نظر قربانی مادر است. مادر با اقدام نامعقول خویش سرنوشت ویس را پیش از زاده شدن تعیین کرده و اکنون باید ویس به استناد عهدی که مادر با شاه موبد بسته، به جای زیستن در کنار شوهر جوان و مرد مورد علاقه‌‌اش، در بدترین احوال هنگامی که پدرش را کشته و او را از حجله‌‌ی زفاف بیرون کشیده‌‌ و به دست مردی فرتوت سپرده‌‌اند، به زناشویی با این مرد تن دهد، بی‌‌آن‌‌که خود در این سرنوشت ناخجسته کوچکترین شرکتی داشته باشد.
ویس، دختری‌‌ست که با تربیت دینی پرورش پیدا کرده و اعتقاد به آبرومندی در این جهان و رستگاری در آن جهان دارد. در شبستان شاه موبد، در چنان احوالی که یاد کردیم، تنها همدم او، و جانشین مادر دایه‌‌ای‌‌ست به ظاهر مهربان، اما خیانتکار. دایه، وقتی از عشق رامین به ویس آگاه می‌‌شود، در ازای همخوابگی با رامین با او عهد می‌‌بندد که زیر پای ویس بنشیند و او را راضی کند که با برادر شوهرش به بستر برود. ویس با دایه‌‌اش ابتدا از گرفتاری‌‌های خاص زنان سخن می‌‌گوید که در هر حال شکار مردانند، و پس از آن که دایه او را به عشق باختن به رامین ترغیب می‌‌کند، خشمگین می‌‌شود و به دایه ناسزا می‌‌گوید. اما دایه ناامید نمی‌‌شود و سرانجام ویس را گمراه می‌‌کند. ویس یک زن تنها و بدگمان است. در دل به خود می‌‌گوید:
کنون کز مادر و فرخ برادر
جدا ماندم، چرا سوزم بر آذر؟
از این بهتر (یعنی از رامین بهتر) دلارایی نیابم
سر از پیمان و فرمانش برنتابم
پابندی به سنن و مقتضیات اجتماعی و اعتقادهای دینی راه بر زبان ویسه بسته است. او در دل چنین می‌‌اندیشد، اما به زبان به دایه می‌‌گوید که رامین آنچه می‌‌خواهد نیابد، رخم گر مه بود بر وی نتابد. با این حال کشاکش عقل و عشق در درون این زن آغاز شده است. عقل به او می‌‌گوید نرو که نتوانی. عشق می‌‌گوید: هر آنچه بادا باد! از این پس خلق و خوی ویس بی‌‌ثبات می‌‌شود. گلایه‌‌‌‌اش با دایه از حال و روز این زن در این دوران سخت بی‌‌تصمیمی حکایت‌‌ها دارد:
چه آشفته است بخت و روزگارم
چه بدفرجام و دشوار است کارم
هم از خانه جداام هم ز مادر
هم از پرمایه خویشان و برادر



ویس به دلیل خیانت و جفایی که از مادر و دایه دیده است، رابطه‌‌پذیر نیست. رابطه‌‌ناپذیری ویس و همچنین پایبندی‌‌اش به سنن و مقتضیات اجتماعی و اعتقادهای دینی کار عشق را دشوار می‌‌کند. با این حال ویس از روی تنهایی و خشم از مادر که سرنوشتش را پیش از تولد رقم زده، و نفرت از شاه موبد فرتوت، به قصد انتقامجویی، سرانجام به سنت‌‌ها و اعتقادهای دینی پشت می‌‌کند، و با برادر شوهرش همخوابه می‌‌شود. او هرچند که ابتدا عاشق نیست، و انگیزه‌‌اش در همخوابه شدن با رامین انتقامجویی از مادر و قاتل پدر است، اما چنان‌‌که در برنامه‌‌ی بعد در ادامه‌‌ی این داستان خواهیم دید، این رابطه‌‌ی نامشروع به یک عشق پرشور و حوادثی می‌‌انجامد که دو دلداده را مدتی پریشان می‌‌کند. ویس و رامین از داستان‌‌های خوش‌‌فرجام ادبیات تغزلی ماست. در برنامه‌‌ی بعد با نگاهی به شخصیت رامین خواهیم دید که نزاع و آمادگی ویس و رامین برای فداکاری در راه عشق‌‌شان آن دو عاملی هستند که سرانجام این عشق عجیب را به پایانی خوش می‌‌رساند.
شخصیت رامین
داستان ویس و رامین در زمان اشکانیان اتفاق افتاده است. پژوهشگری به نام ولادیمیر مینورسکی در گفتاری با عنوان «ویس و رامین یک داستان عاشقانه‌‌‌ی پارتی» این نظر را ثابت کرده است. با این حال این داستان به طرز شگفت‌‌‌آوری معاصر زمان ماست. در زمان اشکانیان هم مثل امروز سنت‌‌‌ها و اعتقادات دینی کار عشق را چنان دشوار کرده بود که فرد از خودش اراده‌‌‌ای نداشت. برای همین همه جا از قضا و قدر سخن به میان می‌‌‌آمد و از این گذشته انسان‌‌‌ها به رغم پایبندی‌‌‌شان به سنت‌‌‌ها و اعتقادات دینی در خفا آن کار دیگر می‌‌‌کردند و از احساس گناه رنج می‌‌‌بردند. رامین برای کامجویی از ویس که زن برادرش است با دایه‌‌‌ای که حق مادری به گردنش دارد، همبستر می‌‌‌شود. در میان اشراف آن زمان چنین مرسوم بود که برای حفظ ثروت و امتیازات طبقاتی برادر و خواهر را به عقد یکدیگر درمی‌‌‌آورند.
می‌‌‌خواستند ویس را هم به عقد برادرش ویرو درآورند که در شب زفاف، پادشاه ایران شاه موبد به مجلس عروسی لشکر ‌‌‌کشید، و ویس را به زور تصاحب کرد. رامین مردی‌‌‌ست بی‌‌‌وفا و شرابخوار و زن‌‌‌باره. او از روی کینه و حسد به برادرش، عاشق زن او شد و به ترفتدهایی که یاد کردیم، سرانجام زن برادر به چنگ آورد و از او کام دل ‌‌‌گرفت. زنان شبستان‌‌‌نشین‌‌‌ بودند و از خود اراده‌‌‌ای نداشتند. با این حال وقتی که فقط پس از سه ماه راز عشق ویس و رامین از پرده بیرون افتاد، ویس با شجاعت در مقابل شوهر فرتوت اما قدرتمندش ‌‌‌ایستاد و در گفتاری با پادشاه ایران به رامین ‌‌‌نازید. خود ویس اما در دل بدین سخنان اعتقاد نداشت.
رامین کسی‌‌‌ بود که نبینندش مگر مست و خروشان\ نهاده جامه نزد می‌‌‌فروشان. رامین، مردی که جهودانش حریف و دوستانند\همیشه زو بهای می می‌‌‌ستانند، وقتی راز عشقش به زن برادر از پرده بیرون ‌‌‌افتاد، او که با ویس عهد وفاداری بسته بود، ویس را تنها ‌‌‌گذاشت و از ترس برادر از مرو به شهری به نام گوراب رفت و در آنجا دل به زنی دیگر باخت. با این حال گفتیم که این داستان فرجامی خوش دارد. با وجود همه‌‌‌ی بدعهدی‌‌‌ها و جفاکاری‌‌‌ها وسخت‌‌‌گیری‌‌‌های اجتماعی و پایبندی به سنت‌‌‌ها، عشق به ویس در وجود این مرد نیروهایی را بیدار می‌‌‌کند که او را به خودیابی می‌‌‌رساند.
عشق به نظر من خود را در آینه‌‌‌ی دیگری شناختن است. عشق به این معنی نیست که خود را به خاطر دیگری از یاد ببریم. عشق به این معنی‌‌‌ست که خود را از برکت وجود دیگری به یاد بیاوریم. رامین هم خود را از برکت وجود ویس می‌‌‌شناسد. به یادش می‌‌‌آید که چگونه مردی‌‌‌ست. پس از رسیدن نامه‌‌‌های عاشقانه‌‌‌ی ویس به دست رامین که هر یک از شاهکارهای بی‌‌‌مانند ادبیات فارسی به شمار می‌‌‌آید، رامین با خود می‌‌‌گوید:
همیشه تو به مرد مست مانی
که زشت از خوب و نیک از بد ندانی
چه بر خاک و چه بر دیبا نشینی
ز نادانی پسندی هر چه بینی
جفا را چون وفا شایسته خوانی
هوا را چون خرد بایسته دانی
ز سستی بر یکی پیمان نپایی
ز نادانی به هر رنگی برآیی
رامین این خودشناسی و خودیابی را مدیون عشق صادقانه‌‌‌ی ویس است. گفت و گوی دراز رامین با دل خویش، آیینه‌‌‌ای‌‌‌ست که شاعر به دست خواننده می‌‌‌دهد تا با وفاداری تمام چهره‌‌‌ی درون رامین را بنمایاند. پس از این خودشناسی نقطه‌‌‌ی عطفی در داستان عاشقانه‌‌‌ی ویس و رامین پیش می‌‌‌آید. رامین به نزد ویس می‌‌‌رود. با این حال اگر این دو دلداده در این لحظه به رغم همه‌‌‌ی آن رنجش‌‌‌ها توانایی نزاع و بخشش را نداشتند، پایان عشق آنها خوش‌‌‌فرجام نبود. اما این دو که به برکت عشق‌‌‌شان رابطه را درک کرده و اعتماد را از نو آموخته‌‌‌اند، به خودشناسی و خودیابی رسیده و سستی‌‌‌ها و ناتوانایی‌‌‌های خود را در آینه‌‌‌ی دیگری دریافته‌‌‌اند، به وصال یکدیگر می‌‌‌رسند و کامیابی واقعی را تجربه می‌‌‌کنند.
در روانشناسی مدرن بر یکایک این عوامل در کامیابی رابطه‌‌‌ی عاشقانه تأکید شده است. معاصر بودن داستان عاشقانه‌‌‌ی ویس و رامین و حتی علمی بودن آن از توانایی حیرت‌‌‌انگیز گوینده‌‌‌ی آن فخرالدین اسعد گرگانی‌‌‌ نشان دارد که می‌‌‌گویند مردی مطلع بوده و از حکمت و عرفان و دانش‌‌‌های رایج روزگار خویش بهره‌‌‌ای تمام داشته. با این حال اصالت این داستان به دلیل نزدیک بودن آن به واقعیت‌‌‌های زندگی انسان است.

Borna66
09-14-2009, 07:02 PM
داستان بیژن و منیژه


داستان بیژن و منیژه از داستان های شیرین و جذاب شاهنامه است.به علت حجم زیاد دوستانی که علاقمندند می تونند اونو در کامپیوترشون ذخیره کنند تا در فرصت مناسب بخونند:


چون کیخسرو در کین خواهی پدرش سیاوش، بر تورانیان پیروز شد و جهان را از نو آراست، روزی از روزها بر تخت زرین نشست و شادکام از این پیروزیها بزم شاهانه ای آراست. بزرگان و دلاورانی چون گودرز و گیو و طوس و بیژن درآن انجمن گرد آمدند و به می و آواز رامشگران دلشاد بودند. ناگاه پرده داری پیش آمده و به سالار بارگاه خبرداد، گروهی از ارمانیان یا ارمنیان به دادخواهی آمده و اجازه ورود می خواهند.
سالار آنچه را شنیده بود به آگاهی کیخسرو رساند و اجازه ورود گرفت. ارمنیان گریان و زاری کنان به بارگاه آمدند و گفتند: ای شهریار پیروز بخت، ما از شهردوری می آییم که در مرز ایران و توران قرار دارد. از یک سو از توران در رنجیم و از سوی دیگر آنجا که مرز ایران است، بیشه ای داریم پر از درختان میوه و کشتزار و چراگاه. اکنون بخت از ما برگشته و گرازان به آن بیشه حمله کرده اند. گرازانی که با دندانهای چون پیل خود درختان کهنسال را از ریشه بدر می آورند و به چارپایان آسیب میرساند. شاه! تو که شهریار هفت کشور و یار همه ای، به داد ما هم برس!
دل شاه به حال زار آنها سوخت و از میان دلاوران کسی را خواست تا به بیشه خوک زده رفته و گرازها را از بین ببرد و فرمان داد تا سینی زرینی آوردند و گهرهای بسیار برآن ریختند و ده اسب زرین لگام هم آماده کردند. چون آماده شد، به آن ناموران گفت: هرکس این رنج را بر خود هموار کند، این گنج از آن او خواهد بود. کسی از آن انجمن پاسخی نداد، جز بیژن که پا پیش نهاد و گفت: در راه اجرای فرمان آماده است تا از سرو جان خود نیز بگذرد. گیو، پدربیژن، کوشید تا او را از این کار باز دارد، ولی بیژن جوان در رای خود پای فشرد و شاه نیز از این دلاوری بیژن خشنود گردید. به گرگین دستور داد تا در این سفر راهنما و یار بیژن جوان باشد.

بیژن آماده سفر شد و همراه گرگین با یوز و باز به راه افتاد. راه دراز بود اما با شکار و شادی طی شد و آنها رفتند و رفتند تا به بیشه ارمنیان رسیدند. بیژن که از دیدن خرابی که گرازها به بار آورده بودند خونش به جوش آمده بود به گرگین گفت: هنگام خواب نیست و ایستادگی کن تا کار را محکم کنیم ودل ارمنیان را ازاین رنج آسوده سازیم. تو گرز را بردار و کنار آبگیر مواظب باش تا اگر گرازی از تیر و چنگم بدر رفت تو او را بکشی! گرگین گفت: پیمان ما با شاه این نبود ، تو فرمان را پذیرفتی و زر و گوهر را برداشتی پس از من یاری مخواه که من فقط راهنمای تو به این بیشه بوده ام. گرگین این را بگفت و بخفت.

بیژن که از سخنان گرگین شگفت زده و افسرده شده بود به تنهایی به درون بیشه رفت و با خنجر آبدیده در پی گرازان تاخت. خوکان نیز به او حمله ور شدند و یکی از آنها زره اش را درید، اما بیژن با یک ضربه خنجر او را به دو نیم کرد و سپس همه آن جانوران وحشی را کشت و سرشان را برید تا دندانهایشان را به ایران ببرد و نزد شاه و یلان هنرنمائی خود را به چشم بکشد.

فردا روز، چون گرگین از خواب بیدار شد، بیژن را دید که با سرهای بریده خوکان از درون بیشه می آید. اگرچه بر او آفرین گفت و از پیروزیش شادی کرد، اما آتش حسد در دلش شعله زد و از بدنامی خود ترسید و اندیشه اهریمنی گستردن دامی برای او، در سرش راه یافت.
بیژن بی خبر از نیرنگ پلید او با وی به شادمانی نشست و گرگین با چاپلوسی، از دلاوری او تعریف کرده گفت: من بارها دراین مکان بوده ام و همه جای آن را خوب می شناسم. حال که کار به پایان رسیده بیا استراحتی کرده و به آسایش بپردازیم. اکنون به من گوش کن. پس از دو روز راه در خاک توران، در دشتی خرم و دل انگیز، جشن گاهی هست که همه جایش گل است و آواز بلبل. پری چهرگان ترک همه سرو قد و مشک موی هر ساله به این جشن گاه می آیند و دشت را چون بهشت می آرایند و ماه رویان در هر سو به شادی می نشینند و منیژه دخت افراسیاب چون خورشید در میانشان می درخشد. اگر ما این راه را یک روزه بتازیم می توانیم از میان پری چهرگان چند تنی را بگیریم و نزد خسرو ببریم. بیژن جوان دلش از شادی شکفت و :
بگفتا هلاهین برو تا رویم // بدیدار آن جشن خرم شویم

پس بر اسبان خود نشستند ، یکی جویای نام و کام ودیگری فریبکار و کینه ساز. هر دو به سوی جشن گاه تاختند.
آن دو راه دراز میان بیشه را یک روزه پیمودند تا به مرغزار رسیدند و فرود آمدند. از سوی دیگر نیژه دختر نازپروده افراسیاب با صد کنیز ماه رو در چهل عماری زرین به دشت رسیدند و بساط جشن و سرور را برپا کردند. گرگین باز هم داستان عروس دشت و بزم او را برای بیژن تعریف کرد و آن قدر گفت تا جوان شیفته شد و تصمیم گرفت پیش برود و بزمگاه ماه رویان را از نزدیک ببیند. گرگین به او گفت: برو و شاد باش!
بیژن از گنجور کلاه شاهانه و طوق و گوشواره و دستبند گوهرنگار خواست و قبای رومی آراسته ای پوشید و سوار بر اسب، خرامان به بیشه نزدیک شد و در سایه سروی بلند در نزدیکی خیمه منیژه پنهانی به تماشا ایستاد. دشت از آن لعبتان زیبا چون بهار خرم شده بود و آوای رود و سرود، روح را نوازش می کرد. بیژن از دیدن منیژه صبر و هوش را از دست داد و مهرش را به دل گرفت.

از سوی دیگر منیژه نیز از خیمه نگریست، جوان برومندی را دید که با کلاه شاهانه بر سر و دیبای رومی در بر و رخساری زیبا زیر درخت ایستاده است. پس مهرش به جوش آمد و دایه را فرستاد تا ببیند که آن ماه دیدار کیست و چه نام دارد و از کجا آمده و چگونه به این جشنگاه راه یافته است.
دایه شتابان نزد بیژن رفت و پیام بانویش را رسانید. رخسار بیژن از شنیدن آن پیام چون گل شکفته شد و گفت: من بیژن پسر گیوم، از ایران برای جنگ با گرازان آمده ام آنها را کشتم و دندانهایشان را نزد شاه می برم، چون این دشت را پر از بزم و سرود دیدم، از رفتن بازماندم. تا مگر چهره دخت افراسیاب را ببینم. به دایه نیز وعده داد تا اگر با او یاری کند و دل منیژه با او مهربان شود و دیدار حاصل آید، جامه و زر و گوهر به او خواهد بخشید.
دایه در دم نزد بانویش آمد و از بر و روی بیژن با او سخن ها گفت و رازش را با او در میان نهاد. منیژه نیز در پاسخ پیام داد :

گرآئی خرامان به نزدیک من // برافروزی این جان تاریک من بدیدار تو چشم روشن کنم // در و دشت و خرگاه گلشن کنم
دیگرجای سخن نماند و بیژن پیاده به دیدار او شتافته وارد سراپرده شد. منیژه هم او را پذیرا شد و از راه و همراهش پرسید، سپس دستور داد تا پایش را با مشک و گلاب بشویند و سفره رنگینی بگسترانند. رامشگران بربط و چنگ بنوازند و به این ترتیب سه شبانه روز در آن سراپرده آراسته، شادی کردند، خوردند و نوشیدند.
روز چهارم هنگام بازگشت بود، منیژه نتوانست دل از بیژن برکند و تنها به کاخ باز گردد. پس راز خود را با بیژن گفت. بیژن پاسخ داد: ما ایرانیان هرگز چنین نمی کنیم و من سخن تو را نخواهم پذیرفت. چون بیژن نپذیرفت که با او روانه شهر شود، منیژه دستور داد تا در جام او داروی هوش ربا بریزند.
بیژن جام را نوشید و مدهوش بر جای افتاد. پس او را در بستری از مشک و کافور در عماری نهادند و در چادری پوشاندند و دور از چشم بیگانگان به کاخ آوردند. بیژن چون به هوش آمد وخود را در کنار آن نگار سیمبر، در کاخ افراسیاب گرفتار دید، خونش از خشم بجوش آمد و دانست که این دام را گرگین به افسون بر راه او نهاده است ولی چه سود که دیگر رهائی از آنجا دشوار بود.
منیژه او را دلداری داد و گفت: هنوز که اندوهی پیش نیامده است، پس دل شاد دار و غم مخور که اگر شاه از کارت خبر یافت، من جان را سپر بلایت می کنم. سفره گستردند و رامشگران را خواندند تا بنوازند و دلشادش کنند.
چندین روز دیگر با شادی و بزم گذشت. تا آنکه دربان از وجود بیگانه ای در کاخ آگاهی یافت و چاره را در آگاه نمودن افراسیاب دید. نزد شاه شتافت و گفت چه نشسته ای که دخترت جفتی ایرانی برای خود برگزیده است. افراسیاب سخت آشفته شد و خون از دیده بارید. به گرسیوز دستور داد تا سوارانش را بر گرداگرد کاخ به نگهبانی بگمارد و خود درون کاخ را بنگرد تا اگر بیگانه ای را یافتند، دست بسته نزد او بیاورند.
گرسیوز چون به کاخ رسید و آوای چنگ و رباب را شنید، سواران را فرستاد تا از هر سو راه ها را بستند و خود در کاخ را از جای کنده و به سرائی شتافت که مرد بیگانه در آنجا به بزم نشسته بود.
از دیدن بیژن ، خون گرسیوز به جوش آمد و خروشید که: ای ناپاک به چنگال شیر گرفتار شدی و رهائی نداری! بیژن که خود را بی سلاح و بدون پناه دید، خنجری را که همیشه در پاپوش پنهان داشت از نیام کشید و گفت: منم بیژن، پور گیو، تو نیاکان مرا می شناسی و می دانی که هر که به جنگم آید، او را با این خنجر میکشم و دستم را بخونش می شویم.
گرسیوز که او را چنین آماده جنگ و خونریزی دید، زبان به پند و سوگند گشود و با چرب زبانی خنجر را از دستش درآورد و با هزار افسون او را به بند کشید و با سر برهنه و دست بسته نزد افراسیاب برد.
افراسیاب چون بیژن را دید، بر او خروشید که: ای خیره سر به این سرزمین چرا آمدی؟ بیژن پاسخ داد: ای شهریار! من به خواست خود به اینجا نیامدم و کسی هم در این میان گناهکار نیست. من برای جنگ با گرازها از ایران آمدم و دنبال باز گمشده ای به بیشه جشن گاه وارد شدم. در آن بیشه در سایه درختی خوابیدم و چون در خواب بودم پریی سر رسید و بالهایش را بر من گشود و مرا خفته در بر گرفت و از اسبم جدا کرد. لشگر دختر شاه در آن هنگام از راه می گذشت تا پری عماری منیژه را دید، شناخت و از اهریمن یاد کرد و همچون باد میان سواران آمد و مرا درون عماری نهاد و بر آن خوب چهره نیز، افسونی خواند. وقتی چشم باز کردم خود را در کاخ دیدم. نه من در این میان گناهی دارم و نه منیژه به این کار آلوده است.
اما افراسیاب داستان او را باور نکرده و پاسخ داد: تو همان ناموری هستی که با گرز و کمند در پی رزم بودی ولی اکنون که دستهایت بسته است داستان های دروغ میبافی، بی گمان تو با مکر و فریب قصد جان مرا داشتی.
بیژن گفت: ای شهریار! گرازان با دندان و شیران به چنگ و یلان با شمشیر می جنگند. من برهنه و بی سلاح توانائی جنگیدن ندارم، اگر می خواهی دلاوری مرا ببینی، اسب و گرزی به من بده. آنگاه مرد نیستم اگر از هزار ترک نامور یکی را زنده بگذارم. سخنان بیژن آتش خشم افراسیاب را تیزتر کرد و به گرسیوز گفت:

بسنده نبودش همی بد که کرد // کنون رزم جوید به ننگ و نبرد

او را دست بسته، در رهگذر بردار کن تا دیگر کسی از ایرانیان یارای نگاه کردن به توران را نداشته باشد. آنگاه بیژن را خسته دل و با دیدگانی پرآب به پای دار بردند. بیژن با خود نالید: افسوس که به دست دشمن به نامردی می میرم. دریغا که خویشان و یارانم از مرگ من گریان خواهند شد و دشمنانم شادکام. ای باد! پیام مرا به نیایم گودرز برسان و به گرگین هم بگو تو مرا فریفتی و در بلا افکندی، در سرای دیگر چگونه پاسخگویم خواهی بود؟
بیژن، دست از جان شسته، با دستهای بسته و دهانی خشک در انتظار مرگ بود که یزدان بر جوانیش بخشید و «پیران» از آن محل گذر کرد و چون جوانی را پای دار دید، از گرسیوز پرسید: این دار مکافات برای کیست و جرمش چیست؟ گرسیوز پاسخ داد این بیژن است. پس پیران به او نزدیک شد و از چگونگی آمدنش پرسید. بیژن آنچه را بر او گذشته بود یک به یک تعریف کرد. پیران از شنیدن داستان و دیدن حال جوان دلش بر او سوخت و دستور داد تا دست نگهدارند تا او با شاه در این باره گفتگو کند.
پس با شتاب نزد افراسیاب رفت و زمین را بوسیده ایستاد. افراسیاب دانست که پیران خواهشی دارد. گفت: هر چه می خواهی بگو که من از تو چیزی را دریغ ندارم.
پیران پاسخ داد: من چیزی برای خود نمی خواهم. تنها از تو می خواهم که پند مرا بپذیری و از کشتن بیژن دست برداری، آیا فراموش کرده ای ایرانیان به خونخواهی سیاوش چه بر سر ما آوردند؟ پس کین سیاوش را تازه مکن که نمی توانیم جوابگوی دو کین باشیم. تو که رستم و گودرز و گیو را می شناسی؟ آیا می خواهی یک بار دیگر خاک توران را به سم اسبانشان بکوبند و زنان ما را بی شوی و سوگوار کنند؟
آتش خشم افراسیاب از این گفته ها کمی فروکش کرد و گله کنان گفت: ببین بیژن و این دختر بی هنر با من چه کردند! در تمام ایران و توران رسوا شدم. حال اگر او را ببخشم با بد نامی چه کنم؟ پیران پاسخ داد: درست است. باید ننگ را شست. اما بجای کشتن بیژن بهتر است او را با بند گران ببندیم و به زندان افکنیم تا نامش از روزگار زدوده شود. افراسیاب رای او را پسندید و دستور داد تا چنین کنند.
افراسیاب با گرسیوز دستور داد تا سر تا پای بیژن را به غل و زنجیر ببندند و آن زنجیرها را به میخ های آهنین محکم گردانند و سپس او را نگون در چاه بیافکنند تا از دیدن ماه و خورشید بی بهره گردد و به زاری بمیرد. آنگاه با سوارانش به کاخ منیژه رود و آن شوربخت نفرین شده را نیز برهنه و خوار نزدیک چاه بکشاند تا آن کسی را که تاکنون در درگاه دیده است، در چاه ببیند و همانجا غمگسارش باشد.
گرسیوز فرمان شاه را اجرا کرد و بیژن را به زنجیر کشید و در چاه افکند و سنگ اکوان دیو را هم با پیلان بسیار از ریشه چین آورد و بر سر چاه گذاشت. سپس به کاخ منیژه تاخت، دار و ندارش را به تاراج داد و او را سر و پا برهنه دوان دوان تا چاهسار کشاند.
منیژه با دلی سوخته و اشک خونین، در آن دشت سرگردان ماند. گریان خود را به چاه رسانده با دو دست خویش روزنه کوچکی از کنار سنگ بر آن چاه باز کرد و از آن پس از هر جا نانی فراهم می کرد و از همان روزنه به بیژن میداد و شب و روز بر شور بختی خود می گریست.
از سوی دیگر گرگین هفته ای را چشم به راه بیژن ماند و چون خبری از او نیافت همه جا به جستجویش پرداخت و پویان و نالان به بیشه ای رسید که بیژن را در آن گم کرده بود. بیشه را هم گشت ولی باز اثری از بیژن نیافت. ناگاه اسب بیژن را دید که گسسته لگام، نزدیک جویبار ایستاده است. گرگین یقین کرد گزندی به بیژن رسیده و او، یا بردار است یا در زندان افراسیاب افتاده پس پشیمان از کرده خویش و شرمسار از روی شاه و گیو، اسب بیژن را برداشت و به سوی ایران شتافت.
گیو چون آگاه شد که گرگین بدون بیژن بازگشته، خسته دل و پریشان به پیشباز گرگین شتافت. گرگین تا او را دید پیاده شد و خود را به خاک افکند. اما همین که پدر، اسب بدون سوار پسرش را دید، مدهوش شد و جامه بر تن درید و خاک بر سر ریخت و بر درگاه یزدان نالید که: پروردگارا! پس از او مرا زنده مگذار که آن نامدار فریاد رس و غمگسارم بود و از گرگین چگونگی ناپدید شدن بیژن را پرسید:

تو این اسب بی مرد چون یافتی // ز بیژن کجاروی برتافتی

گرگین او را دلداری داد و داستانی ساخت و گفت : بدان و آگاه باش که چون از اینجا به جنگ گرازان رفتیم، بیشه ای دیدیم زیر و رو شده و با درختان بریده که گروه گروه گراز در آنجا پراکنده بودند. ما چون شیر بر آنها تاختیم و یک روزه همه را کشتیم و دندانهایشان را کندیم. در راه بازگشت به ایران بودیم که ناگاه گوری پدیدار شد، بیژن از پی او اسب تاخت و کمند بر گردنش انداخت، اما گور او را بدنبال خود کشید که ناگهان گرد و خاکی برخاست و گور و سوار هر دو ناپدید شدند. من کوه و دشت را زیر پا نهادم، اما نشانی جز این لگام گسسته اسب از او نیافتم.
گیو آن داستان یاوه را باور نکرد و چون گرگین را پریشان حال و پریده رنگ دید، دانست که دلش پر زگناه و داستانش دروغ است. خواست او را در جا، به خاک افکند و کین پسر از او بخواهد، اما با خود اندیشید با کشتن گرگین، بیژن زنده نخواهد شد. پس بهتر است او را نزد شاه ببرد تا گناهش آشکار گردد. این بود که بانگ بر او زد:

تو بردی ز ره مهر و ماه مرا // گزین سواران و شاه مرا

اکنون من خواب و آرام نخواهم داشت تا کین فرزند را به خنجر بجویم.
گیو نزد خسرو شتافت و گریان گفت: شهریارا! گرگین با داستانی یاوه و دلی پر گناه بدون بیژن بازگشته و نشانی از او جز اسبش ندارد. اکنون به دادم برس! خسرو او را دلداری داده گفت: غم مخور و زاری مکن و امیدت را ازدست مده!
از آنسو گرگین به درگاه کیخسرو آمد، زمین را بوسید و بر شاه آفرین کرد و دندانهای گراز را بر تخت نهاد. شاه از راه و ناپدید شدن بیژن پرسش نمود. گرگین با تنی لرزان از بیم، پاسخ های یاوه و ناسازگار بهم بافت. شاه برآشفت و او را به دشنام از پیش تخت براند و فرمود تا با بند گران پایش را ببندند. آنگاه با مهربانی گیو را امیدوار ساخت و گفت: من سواران فراوانی به جستجوی بیژن می فرستم و اگر باز هم نشانی از او نیافتیم تا ماه فروردین صبر می کنیم و در آن هنگام که زمین چادر سبز پوشید و باغ به شادی درآمد و پر گل شد، من جام جهان نما را که هفت کشور در آن پیداست به دست می گیرم و از جای بیژن آگاهت می کنم. گیو آفرین و سپاس فراوان گفت و امیدوار از بارگاه بیرون آمد. اما هر چه سواران، شهر ارمن و توران را زیر پا نهادند و جستجو کردند، کمترین نشانی از بیژن نیافتند.
نوروز فرا رسید و گیو به امید یافتن بیژن به بارگاه آمد. کیخسرو از دیدن دل آزرده و رخ پژمرده او به حالش رحم آورد و جام جهان نما را خواست. نخست قبای رومی پوشید و پیش یزدان به پای ایستاد و به درگاهش نالید و از او داد خواست، سپس جام را به دست گرفت و در آن نگریست. هفت کشور و سپهر، با مهر و ماه و ناهید و تیر و کیوان و بهرام در آن پیدا شد.
خسرو هر هفت کشور را نگریست ولی از بیژن نشانی ندید، تا آنکه به توران رسید و به فرمان یزدان، کیخسرو در آنجا بیژن را دید که در چاهی بسته است و دختری والانژاد اما غمگین و گریان، پرستاریش می کند. شاه خندید و مژده داد که بیژن زنده است و گزندی به جانش نرسیده، اما او را در بند و زندان می بینم. اکنون باید چاره ای برای رهاییش اندیشید و دراینکار کسی شایسته تر از رستم نیست. پس باید او را از داستان آگاه نمود.
کیخسرو با شتاب نویسنده را فرا خواند و نامه ای پر مهر به رستم نوشت و داستان بیژن را از آغاز تا پایان بر او باز گفت و افزود که اکنون همه گردان و ناموران و گودرزیان در غم و اندوهند. دل گیو از غم فرزند پر خون است و من نیز آزرده و در رنجم، پس شتاب کن تا با هم چاره ای برای رهائی بیژن بیاندیشیم.

چو این نامه من بخوانی مپای // سبک باش و با گیو خیز ای در آی

نامه را مهر کرده و به گیو سپردند تا نزد رستم ببرد، گیو همراه سوارانش از راه هیرمند به سو ی سیستان روانه شد و راه دو روزه را یک روزه پیمود. چون به زابلستان رسید و دیده بان او را دید، زال به پیشبازش شتافت زیرا آن روز، رستم به شکار گور رفته و در شهر نبود. گیو پس از آنکه درود بزرگان ایران را به زال رسانید، غم دل و گمشدن فرزند را باز گفت. سپس به ایوان زال رفت تا رستم از نخجیرگاه باز آمد. گیو به پیشباز رستم رفت و با دلی پر آرزو و دیده ای گریان، او را در برگرفت. تهمتن نگران شد از خسرو و یکایک بزرگان ایران پرسید و چون به نام بیژن رسید، پدر غمدیده خروشی برآورد و گفت: همه آنانی را که نام بردی تندرستند و برای تو درود و پیام دارند. آنگاه داستان ناپدید شدن بیژن و فریب کاری گرگین و پریشانی خود را به تهمتن باز گفت و نامه کیخسرو را به او داد.

رستم، زار خروشید و از غم نوه اش؛ بیژن؛ خون از دیده بارید ولی به گیو گفت: غم به دل راه مده که زین از رخش بر نمی دارم تا دست بیژن را در دست بگیرم و بندهایش را باز کنم و بفرمان یزدان تاج و تخت و توران را زیر و رو کنم.
آنگاه تهمتن، گیو را به خانه خود برد و به او گفت: از اینکه رنج راه بر خود هموار کردی و نزد ما آمدی سخت دلشادم ولی نمی خواهم ترا خسته و سوگوار ببینم. چه اندوه تو اندوه من و خانه من خانه توست، دو سه روزی را در این خانه مهمان من باش تا شاد باشیم و از آن پس من به نیروی یزدان، کمر می بندم و بیژن را از چاه و زندان رها می کنم. گیو بر سر و دست تهمتن بوسه زد و بر او آفرین و سپاس فراوان گفت و تا سه روز در بزمی که رستم آراسته بود به خوشی بماند.
روز چهارم، تهمتن آماده سفر شد. زابل را به فرزندش فرامرز سپرد و خود و گیو با صد سوار زابلی رو به سوی ایران نهاد. خسرو فرمان داد تا به آئین شاهانه او را پذیرا شدند و همه گردان و بزرگان با سپاه و درفش به پیشبازش شتافتند. چون تهمتن، به پیشگاه خسرو رسید او را نماز برد و کیخسرو نیز او را ستود و کنار خود بر تخت نشاند.
کیخسرو فرمان داد تا جشن شاهانه ای برپا کردند و سالاربا، در باغ را گشود، همه جا را دیبای خسروانی گسترد و تخت شاه را در سایه درخت گلی نهاد که تنش سیمین و شاخه هایش از زر و یاقوت و ترنج های زرین بر آن آویخته بود. شاه رستم را نزد خود خواند و با او از کار بیژن سخن ها گفت و او را تنها چاره گر این درد دانست و رستم نیز زمین را بوسه داده گفت که کمر بسته و آماده فرمانست.
گرگین چون از آمدن رستم آگاه شد، دانست چاره گر رنج و غمش رسیده است. پس پیامی نزد رستم فرستاد و از کار خود اظهار پشیمانی نموده و از رستم خواست تا پادرمیانی کند و برای او از شاه درخواست بخشش نماید. رستم به فرستاده گفت: برو و به او بگو ای ناپاک! گناه تو آن قدر بزرگ است که شایستگی بخشش را نداری، اما من نیز آرزوی بیچارگی تو را ندارم. اگر بیژن از زندان رها شود، رهائی تو را از شاه خواهم خواست، اما اگر گزندی به بیژن برسد، خود نخستین کینه خواه او خواهم بود.
رستم تا دو روز نام گرگین را نزد شاه نبرد و روز سوم که شاه بر تخت نشسته بود پیش او آمد و از آن بدبخت بد روزگار با شهریار سخن گفت، کیخسرو برآشفت و گفت: من سوگند خورده ام، تا بیژن از بند رها نشود، گرگین در بلا و سختی باقی بماند، جز این هر آرزوئی داری بخواه. رستم بار دیگر از شاه خواهش کرد که چون گرگین از کرده خود پشیمان است، او را ببخشاید. شاه نیز پذیرفت و بند از گرگین برداشتند.
کیخسرو به رستم گفت: باید در کار شتاب کرد و تا افراسیاب بد گوهر گزندی به بیژن نرسیده، او را نجات داد. پس هر چه برای لشکر کشی نیاز داری بخواه تا آماده کنم. رستم پاسخ داد: این بار چاره کار با لشکرو گرز و شمشیر نیست. تنها شکیبائی لازم است و کار باید پنهانی و با مکر انجام شود.
راه کار آن است که مانند بازرگانان با زر و سیم و گوهر و جامه و فرش به توران برویم و هدیه هایی بدهیم و کالا بفروشیم و مدتی در توران بمانیم. شاه رای او را پسندید و فرمود تا گنجور در گنج را گشود تا رستم آنچه را لازم دارد از آن میان بردارد. پس رستم هزار سوار از لشکر و هفت یل از ناموران، چون گرگین، رهام، گرازه، گستهم، اشکش، فرهاد و زنگه را برگزید و ده شتر را بار دینار کرد، صد شتر را بار کالا بست و سپیده دم با بانگ خروس به راه افتاد.
چون کاروان به مرز توران رسید، رستم سپاه را در مرز گذاشت و به آنها سفارش کرد تا آماده و در بسیج جنگ باشند و خود با هفت یل دلاورش لباس رزم را درآورده، جامه بازرگانان پوشیدند. شترهای بار کرده را برداشته به راه ادامه دادند تا به شهر ختن رسیدند. قضا را، پیران در آن هنگام از نخجیر باز می گشت، چون تهمتن او را در راه دید دو اسب تازی گرانمایه با زین زر برداشت و نزد پیران رفت. پیران که رستم را در آن هیبت نشناخته بود پرسید: کیستی و از کجا می آئی؟ رستم پاسخ داد: بازرگانم و از ایران آمده ام تا در توران گهر بفروشم و چارپا بخرم. تو ای پهلوان مرا زیر پر خود بگیر که کسی قصد آزارم نکند.
سپس جامی پر از گوهر و آن دو اسب را به او پیشکش نمود. پیران با دیدن آن گوهرها، بر او آفرین خواند و با مهربانی وعده کرد که پاسبانی برای نگهداری کالاهایش بگمارد و از او خواست تا چون خویشاوندی به خانه اش فرود آید. رستم با سپاس فراوان اجازه خواست تا در بیرون شهر، نزد کاروان منزل گیرد.
چون مردم شهر از آمدن بازرگان ایرانی که گوهر و فرش و دیبا می فروخت آگاه شدند، برای خرید بسوی کاروان شتافتند و بازار رستم رونق گرفت. او چندی در توران ماند و به داد و ستد پرداخت.
چون منیژه خبر یافت کاروانی از ایران به ختن آمده، با پای برهنه و سر گشاده گریان نزد رستم آمد و او را دعا کرده پرسید: تو که از ایران آمده ای از کیخسرو و گیو و گودرز و دیگر دلیران چه آگاهی داری؟ آیا خبر گرفتاری بیژن به ایران رسیده است؟ چرا پدرش و رستم چاره ای برای او نمی اندیشند؟ رستم ابتدا از گفتار او بدگمان شد و ترسید. پس بر او بانگ زد: از کنارم دور شو! من نه شاه می شناسم و نه گودرز و گیو.
منیژه نگاهی بر او کرد و زار گریست . گفت مرا از خود مران که دلم از درد ریش است. مگر آئین ایرانیان چنین است که با درویش سخن نگویند و او را برانند؟ رستم گفت: ای زن! تو بازار مرا بر هم زدی. خشم من از آن رو بود. وانگهی من بازرگانم و از بارگاه پهلوانان آگاهی ندارم. سپس دستور داد تا خوردنی بیاورند و پیشش نهند و از او پرسید که چرا چنین روزگار سخت و حال زار دارد. منیژه خود را شناساند و گفت:

منیژه منم دخت افراسیاب // برهنه ندیده تنم آفتاب
کنون دیده پر خون و دل پر ز درد // از این در بدان در دو رخساره زرد

من از کاخ خود رانده شده ام و چون درویشان از این خانه به آن خانه می روم تا برای آن بیژن شوربخت که در چاهی ژرف زندانی است نانی گرد آورم، اگر بر ایران گذر کردی و به درگاه شاه رفتی، بگو بیژن در چاهست و بر سرش سنگ و اگر دیر به نجاتش آیند تباه خواهد شد.
رستم که منیژه را شناخت دستور داد تا همه گونه خورش آوردند، از آن میان مرغ بریانی برداشت و انگشترش را در آن نهاد و در نان پیچیده به منیژه داد تا به آن بیچاره بدهد.
منیژه خوردنی ها را گرفت و به چاهسار دوید و بسته را همان گونه که بود به بیژن سپرد. بیژن از دیدن آن همه خوراکی خیره ماند و از منیژه پرسید: ای مهربان این همه خورش از کجا یافتی؟ منیژه پاسخ داد: بازرگانی گشاده دست از ایران آمده است که کالایش گهر و دیباست. اینها را او فرستاده.
بیژن در ته چاه نان را گشود و تا دست به مرغ برد، ناگهان چشمش به انگشتر افتاد و مهر پیروزه رستم را بر آن شناخت. از شادی چنان خنده ای کرد که آوازش به گوش منیژه رسید و ترسید که بیچاره دیوانه شده باشد. پس شگفت زده پرسید: خنده ات برای چیست؟ چگونه لبت به خنده باز می شود؟ چه رازی داری به من هم بگو!
بیژن از او سوگند وفاداری و رازداری خواست و منیژه دل آزرده از بدگمانی بیژن به درگاه یزدان نالید که: ای جهان آفرین! بخت مرا ببین که گنج و تاج را به تاراج دادم و از پدر و خان و نان بریدم دل به بیژن سپردم، اکنون او هم بر من بدگمان است و رازش را از من می پوشد، وای بر روزگار من.
بیژن به او گفت: ای یار مهربان و ای جفت هوشیار من! می دانم که چه رنج ها که در راه من برده ای ولی بدان که اندوهت بسر آمده است. آن گوهر فروش که دیدی برای نجات من آمده است. خداوند بر من رحمت آورده تا بار دیگر جهان را ببینم و آزاد باشم. تو نزدش برو و در نهان از او بپرس که آیا او خداوند رخش است؟ منیژه چون باز نزد رستم رفت و پیام بیژن را رسانید، رستم دانست که آن خوبروی از راز آگاهست پس به مهربانی گفت:

بگویش که آری خداوند رخش // تو را داد یزدان فریاد بخش



من راه زابل به ایران و ایران به توران را بخاطر تو پیموده ام. وتو هم ای خوب چهر، اشک از رخ پاک کن و برو هیزم فراوان جمع کن. چون هوا تاریک شد آتش بلندی بر سر چاه بیافروز تا راهنمای من به آن چاهسار باشد. منیژه به چاه بازگشت و پیام رستم را به بیژن رسانید و آنگاه به بیشه رفت و هیزم گرد آورد و چشم به غروب خورشید دوخت. همین که شب فرا رسید منیژه آتشی به بلندی کوه افروخت و به انتظار نشست.
از سوی دیگر، تهمتن چون آتش را دید، زره در بر کرد و نخست یزدان را نیایش نمود. پس با هفت دلاورش رو به سوی آتش افروخته نهاد. چون به سنگ اکوان دیو رسیدند رستم از یارانش خواست تا آن را از سر چاه دور کنند اما هفت پهلوان هر چه کوشیدند نتوانستند سنگ را بجنبانند. پس رستم پیاده شد و دامن زره را بر کمر زد، از یزدان زور خواست و دست به سنگ زد و آن را برداشت و تا بیشه چین پرتاب کرد، چنانکه زمین به لرزه درآمد و دهان چاه گشوده شد. پس رستم آواز داد و از حال بیژن پرسید. بیژن گفت:

مرا چون خروش تو آمد بگوش // همه زهر گیتی شدم پاک نوش



رستم گفت: من برای رهائی تو آمدم. اما آرزو دارم که گرگین را به من ببخشائی و کینه اش را از دل دور کنی. بیژن که همه رنج های خود را از دام و فریب گرگین می دانست نمی خواست او را ببخشد ولی رستم به او گفت: که اگر بدخوئی کنی و گفتار مرا نپذیری، در چاه رهایت می کنم و از اینجا می روم.
آنگاه بیژن دل از کین گرگین پاک کرد و رستم کمند را در چاه افکند و آن پای دربند را بیرون کشید. بیژن با تن گداخته از درد و رنج و ناخن و موی بلند و سرو روی پر خون از چاه درآمد. رستم از دیدن او خروشید و آهن و زنجیر او را گسست و سپس به یکدست جوان و بدست دیگر منیژه را گرفت و همگی به خانه شتافتند. در آنجا تهمتن فرمود تا سر و تن بیژن را شستند و جامه نو در برش کردند، گرگین نیز پیش آمد و روی بر خاک مالید و پوزش خواست و بیژن گناهش را بخشید. سپس شتران را بار کردند و اسبان را آماده نمودند.
رستم به بیژن گفت: تو و منیژه از پیش بروید که من امشب از کین افراسیاب خواب و آرام ندارم و باید کاری کنم که لشکرش بر او بخندند و با شمشیر تیزم توران را بر هم بریزم و سر افراسیاب را نزد شاه ببرم. تو چون رنج بسیار برده ای نباید در رزم شرکت جویی. اما بیژن گفت:

همانا تو دانی که من بیژنم // سران را سر از تن همه بر کنم



من پیشروی این رزم خواهم بود تا کین رنج و دردی را که در زندان دیده ام از افراسیاب بخواهم.

*********

داستان بیژن و منیژه اینجا به سر آمد. بقیه داستان پهلوانی های بیژن را می تونید از شاهنامه پیگیری کنید. انشاا... که همه جوان های ایرانی به وصال و آرزوهایشان برسند و خوشبخت گردند.

Borna66
09-14-2009, 07:02 PM
برگزیدگان افسانه

انسان هزاران سال پيش از آن که خط را اختراع کند و تاريخ خود را بنويسد، سخن مي گفته و به زبان ،خاطرات و تجربيات نياکان را به آيندگان منتقل مي کرده است. درنقل سينه به سينه اين ميراث گذشته، گويندگان فرصت مي يافته اند با چاشني ذوق و تخيّل از گزارش ساده حوادث داستان هايي دل انگيز و پُرمعنا بسازند. اين داستان ها و افسانه ها، حکايت چگونگي پديد آمدن، رشد کردن و سازمان يافتن تمدّن و فرهنگ هر قوم است و از بينش فلسفي و ارزش هاي اخلاقي جامعه سخن مي گويد. فرهنگ ايراني مجموعه اي از زيباترين وعميق ترين افسانه هاي جهان را داراست. بخش بزرگي از آنها درقسمت هاي مختلف اوستا گرد آمده است. افسانه خدايان درباره عناصرطبيعت و ايزداني که نگهبان و مظهر آن ها بوده اند از آن جمله است. فرشته باران و ديو خشکي و تغيير صورت هاي بهرام، خداي جنگ و پيروزي، از دلنشين ترين اين افسانه هاست. معتقدات مذهبي درباره آفرينش و انجام هستي، يافتن فَرَّه ايزدي که موجب رسيدن به پادشاهي است وجنگ و ستيز پهلوانان و دليران با جادوان و دشمنان از ديگر موضوع هاي افسانه اي در اوستاست که بخشي از آن ها درشاهنامه، شاهکار جاودانه استاد توس، به نظم در آمده است. علاوه بر داستان هاي اوستا، افسانه هاي فراواني درفرهنگ ايران پيش از اسلام وجود داشته و شعرا و نويسندگان دوره اسلامي بسياري از آنها را به فارسي برگردانده اند. يکي از دلنشين ترين آنها شيرين و فرهاد است که نظامي گنجوي آن را به دوره تاريخي خسرو پرويز پيوند داده و داستان خسرو و شيرين را پديد آورده است.

..... افسانه هاي ايراني، که بسياري از آنها را هنوز عامه مردم سينه به سينه نقل مي کنند، همه مربوط به روزگار باستان نيست. در دوران هاي پسين نيز گاه برخي شخصيت ها در بين مردم با صفاتي چنان ممتاز شهرت يافته اند که به تدريج چهره تاريخي آنان رنگ افسانه گرفته است. درتاريخ ايران بعد از اسلام سرداران و مبارزاني چون ابومسلم خراساني و حمزه آذرک سيستاني از آن جمله اند. درباره سلطان محمودغزنوي و شاه عبّاس بزرگ صفوي نيز افسانه هاي بسيار برسر زبان ها بوده است. امّا برجسته ترين اشخاص از اين دست پورياي ولي پهلوان جوانمرد خوارزمي است. اين بخش به نقل فشرده اي از افسانه ها درباره اشخاصي که بيش از ديگران نزد عامه مردم ايران شناخته شده اند اختصاص دارد.
__________________

Borna66
09-14-2009, 07:02 PM
کيومرث

کيومرث به معني زنده ميرا، در افسانه آفرينش ايراني نخستين انسان و پدر همه آدميان است. اهورامزدا که از ستيز اهريمن با خود آگاهي داشت براي مقابله با او جهان را آفريد و سه هزار سال هستي همه نور و روشنايي بود. پس از آن اهريمن به روشنايي تاخت. امّا، از آن شکست خورد و به اعماق زمين گريخت. درتاريکي، اهريمن ديوها و دروغ ها را به وجود آورد تا يار او باشند. اهورامزدا از اهريمن خواست که از جنگ دست بردارد. امّا اهريمن نپذيرفت. سه هزار سال ديگر اهورامزدا و اهريمن يکي در جهان روشنايي و ديگري در تاريکي جدا از هم بودند. دراين مدّت اهورامزدا به آفرينش گيتي پرداخت و آسمان و زمين، آب، گياه و چهارپايان و انسان را پديد آورد. نخستين حيوان گاو و نخستين انسان کيومرث بود.
اهريمن چون کيومرث پاک سرشت و نيرومند را ديد از ترس او به گوشه اي خزيد و هرچه ديوها و دروغ ها او را به دشمني با کيومرث تحريک کردند نپذيرفت. تا آن که عفريت هاي به نام جهي يا جهه بانگ بر او زد که: «اي پدر ما برخيز تا چنان جنگ و ستيز درجهان برپا کنيم که اندوه و تيرگي آن، هُرمَزد و امشاسپندان را بيچاره کند و چندان بدبختي برسر آدم نيکوکار و گاو ورزا بريزيم که از زندگي خود سير شوند.» از اين سخنان اهريمن با شور و شادي از سستي برخاست و با همه ديوان به جنگ روشنايي رفت. آسمان و آب و زمين را درهم آشفت و گياه و آدم و آتش را به دم بوي ناک خود بيافسرد و زمين را از جانوران آزاردهنده و زهردار پرکرد.
سپس به گاو و کيومرث تاختن آورد و آز و رنج و تشنگي و بيماري و افسردگي را برآنها چيره ساخت. گاو ناتوان گشت و بمرد و آتش با دود و تاريکي بياميخت و نظام هستي از هم گسست و ايزدان آسماني با ديوان نود روز درستيز بودند تا سرانجام ديوان شکست خوردند و به دوزخ و تاريکي افتادند. درآميختگي نور و تاريکي سه هزار سال ادامه داشت.
پس ازمرگ گاو، از تن او 55 گونه گياه و دوازده گونه درخت که در پزشکي به کار آيد، از زمين روييد. تخمه گاو به ماه سپرده شد تا پاک گردد و با باران برزمين ريزد و از اين تخمه گاو نر و ماده و از هرکدام آنها 272 حيوان مختلف به وجود آمد. پرندگان در هوا و ماهيان درآب ماندند. کيومرث از زيان اهريمن نمرد زيرا هنوز زمان آن نرسيده بود. امّا تخمه او بر زمين ريخت و پس از آن که در روشنايي پاک شد بخشي از آن به سپندارمذ، ايزد بانوي نگهبان زمين سپرده شد. پس از چهل سال از زمين بوته اي ريواس سر برکشيد که دوشاخه درهم پيچيده همسان داشت. يکي مشيک و ديگري مشيانک، يکي زن و ديگري مرد. امّا چنان همانند که آنها را از يکديگر باز شناختن ممکن نبود.
پس هرمز درآنها دميد و به آنها گفت: «شما آدميد بايد نيکوکردار و نيک انديش و نيک گفتار باشيد تا مرا در ستيز با اهريمن و ديوان يار گرديد.» امّا اهريمن نيز بيکار ننشست و دروغ را دردل ايشان گنجانيد. بنابراين، انسان در ذات خود پاک و نيک است امّا به بدي و دروغ نيز تمايل دارد. آن کس که آرزومند بهشت و همه نيکي هاست با پاکي و راستي و آباداني و شادي به ياري اهورامزدا برمي خيزد و روشنايي و نيکي را دربرابر بدکاري و ستم اهريمن ياري مي دهد. مشيک و مشيانک پس از پنجاه سال صاحب يک پسر و يک دختر همزاد شدند. يکي را پدر خورد و ديگري را مادر. از آن پس اهورامزدا گوشت فرزند را در کام ايشان تلخ گرداند تا بچگان بمانند. سپس هفت جفت فرزند همزاد به دنيا آمد که هر زوج از آنها نياي يکي از نژادهاي هفتگانه روي زمين شدند. ايرانيان از نژاد هوشنگ و گوزگ به وجود آمده اند. کيومرث در زبان پهلوي داراي لقب گرشاه است يعني پادشاه کوه يا پادشاهي که از کوه فرود آمده است. امّا، مورّخان اسلامي آن را گُلشاه خوانده اند که تحريف همان گرشاه است گو اين که مي توان آن را پادشاه گل يا خاک زاد نيز معني کرد.

Borna66
09-14-2009, 07:02 PM
تهمورث

تَهمورَث به معني دلير و پهلوان يکي از پادشاهان افسانه اي ايران است. او را از سلسله پيشدادي، پسر هوشنگ و برادر جمشيد، دانسته اند. نام وي همه جا با صفات ديوبند و زيناوند آمده است که نخستين اشاره به غلبه وي بر ديوان دارد و ديگري به معني مسلّح و داراي زين و برگ ممتاز است. بنا برآن چه در اوستا آمده، تَهمورَث زيناوند، با نثار قرباني، از وايَو، ايزد نگهبان هوا، خواست که وي را بر همه ديوان و مردمان و جادُوان و پريان چيره گرداند و اهريمن را به شکل اسبي درآورد تا بر او سوار شود. وايَو خواست او برآورد. تَهمورَث سي سال اهريمن را رام خود داشت. هر روز دوبار براو سوار مي شد و به دو کرانه زمين مي تاخت و بر سر وي گرز پولادين مي کوفت. اهريمن روزي همسر تَهمورَث را به وعده انگبين و ابريشم فريفت و از او خواست که از شوهرش بپرسد که هنگام تاخت و تاز بر فراز و نشيب البرز، کجا وي را ترس فرا مي گيرد. تَهمورَث در پاسخ به همسر گفت : «وقتي اسب از فراز البرز به تندي روي در نشيب مي نهد مرا بيم فرا مي گيرد و گرز پياپي بر سرش مي کوبم تا از گزند او برهم.» زن آن چه شنيده بود با اهريمن گفت. ديگر روز تَهمورَث سوار بر اهريمن گرد گيتي مي تاخت که بر فراز البرز اهريمن سرکشي آغاز کرد و با تلاش بسيار تَهمورَث را بر زمين کوبيد. آن گاه دم درکشيد و او را فرو برد. جمشيد از مرگ تَهمورث آگاه شد و با تدبير لاشه او را از شکم اهريمن بيرون آورد تا به ستودان نهد.
در شاهنامه، تهمورث کسي است که در پادشاهي خود جهان را از ديوان پاک کرد و ريسيدن پشم و اهلي کردن سگ و يوز و مرغان شکاري را به مردم آموخت. پرورش خروس و گرامي داشتن آن پرنده زيبا که هر بامداد برآمدن خورشيد را بانگ بر مي دارد نيز به تهمورث نسبت داده شده است. تَهمورَث از پادشاهان فَرَه مند ايراني است و چيرگي او بر اهريمن از همين رو ممکن گرديده. افزون براين، او کسي است که با اسير کردن ديوان و در اختيار گرفتن آنان توانسته است، خواندن و نوشتن را که اهريمن پنهان کرده بود دوباره به مردمان بياموزد. فردوسي از سي نوع نوشتن که ديوان به تهمورث آموخته اند ياد کرده و شش تاي آنان را نام برده، تازي، پارسي، هندي، چيني و پهلوي. نقش تَهمورَث، سوار بر اهريمن که قرن ها بر ديوار گرمابه هاي ايراني مي نشسته و آنها را زينت مي داده در ادب عرفاني فارسي رمزي است از تسلّط انسان پارساي نيکوکار برنفس پليد امّاره.

Borna66
09-14-2009, 07:03 PM
جمشيد جم

جمشيد جم از فرّه مند ترين شاهان اساطير ايران است. از او به عنوان نخستين انسان و نخستين شهريار نيز در کتاب هاي باستاني ياد شده. در اساطير وِدايي، يَمَ و خواهرش يَمي نخستين زن و مرد نوع بشرند. همين اسم ها در اوستايي به جم و جمي يا جم و جامَک تبديل شده است. جمشيد درسرودهاي مذهبي با لقب هاي دارنده رمه خوب و بسيار زيباروي و درخشان آمده است. کلمه جمشيد مرکب از دو جزء جم و شيد است که جزء دوّم معني نور و روشنايي مي دهد و مظهر آفتاب و فروغ بي پايان آن است.
در شاهنامه، جمشيد هم شهريار است و هم موبَد، يعني نيرو و انديشه هردو باهم دارد. به اعتقاد ايرانيان باستان، فَرّ يا فَرَّه نيرويي ايزدي است که از جانب اهورامزدا به پاکان و نيکان ايراني داده مي شود. شاه، پيامبر و پهلوان پس از به دست آوردن اين موهبت ايزدي به پيروزي و دانايي و توانايي دست مي يابند. جمشيد، به گفته فردوسي در شاهنامه، نخستين کسي است که لباس و ابزار جنگ ساخته و بافتن و دوختن پارچه و لباس ها را ازکتان و ابريشم و پوست خز به مردم آموخته است. علوم و فنون، خط و نگارش، ترتيب دادن طبقات اجتماعي مردم، ساختمان خانه و قصر و باغ، استخراج معدن ، پزشکي و شناختن گياهان دارويي همه به دست جمشيد در بين ايرانيان رواج يافته است.
بنا بر افسانه هاي باستان، در زمان جمشيد نه سرما بود و نه گرما، نه مرگ بود و نه ناخوشي، گله و رمه روز بروز افزايش مي يافت و خرّمي و آباداني سراسر زمين را فرا گرفته بود تا بدان جا که جمشيد در روزگار پادشاهي خود سه بار در نيمروز به سوي روشنايي رفت، در مقابل خورشيد ايستاد، با نگين زرّين خويش زمين را بسود و عصاي زرافشان خود را به زمين زد و از سپندارمذ، فرشته نگهبان زمين، به نيايش و دعا خواست که زمين را بگستراند تا چهارپايان و مردمان جاي کافي بيابند و راحت زندگي کنند. هرسه بار آرزوي او پذيرفته شد. سپندارمذ هربار به اندازه يک سوّم سطح زمين را گسترش داد و پادشاهي جمشيد تا دور دست هاي زمين فرا رفت.
نگين زرّين و عصاي زرنشان و، به گفته اي، سُرناي بلند آواز جمشيد از مواهبي بود که اهورامزدا همراه نيروي فَرَّه بدو ارزاني داشته بود. بنا به روايات اوستا، جمشيد نهصدسال بدين سان زيست. تا آن که روزي اهورامزدا انجمني بياراست و بدو فرمان داد که باغي بسازد و از انواع انسان، حيوان وگياه و هرچيز خوب درآن جمع کند، زيرا زمستان سختي خواهد رسيد و جهان غير قابل زيست خواهد شد. جمشيد چنين کرد. سه سال در نهايت سرما و يخ بندان گذشت و در پايان آن جمشيد توانست به ياري ايزدان و امشاسپندان دو باره خرّمي و زندگي را به جهان بازگرداند.
در پايان هزارسال، جمشيد را ديو غرور فراگرفت و بر اهورمزدا و آتش سرکشي آغاز کرد. آن گاه بود که فَرَّه به صورت مرغ شاهين از او جدا شد و در سه قسمت به ميترا (ايزدمهر) و فريدون (شاه) و گَرشاسب (پهلوان) رسيد. از آن پس ديگر هيچ شاهي چون جمشيد فَرَه هاي سه گانه را با هم نداشت. پس از آن که فَرّ از جمشيد گسست او افسرده و پريشان گرد جهان مي گشت تا عاقبت به دست ضحّاک گرفتار آمد و به دستور او با ارّه دو نيمش کردند.
افسانه جمشيد درادب فارسي به صورت رمز داستان جلال و شکوه بسيار است که بر اثر غرور و خودستايي آدمي به ذلّت و آوارگي مي انجامد. با اين همه، نام جمشيد همه جا با خورشيد و نور و روشنايي بسيار همراه است. جام جم درشعر حِکَمي و عرفاني فارسي کنايه است از آگاهي بر اسرار عالم غيب و رمزي است از دل عارف و حقيقت انسان که، اگرچه بسيار ديرياب و گرانبهاست امّا، در وجود هرکس به صورت پنهان جاي دارد و هميشه با اوست. اين انسان است که با شناختن ارزش هاي والاي وجود خود بايد جام جهان نمايي را که در دل دارد بشناسد و اسرار هستي را از آن بخواند.

Borna66
09-14-2009, 07:03 PM
ضَحّاک

ضَحّاک در افسانه هاي ايران مظهر ستم و بيدادگري است. در اوستا نام وي به صورت اژيدهاک (اژدها) آمده؛ مردي که سه سر، سه پوزه و شش چشم و هزارگونه چالاکي دارد و از مردم بابِل است، سرزميني که ايرانيان طايفه اي عرب نژاد از ساکنان آنجا را تازي ميناميدند؛ نامي که بعدها به همه اعراب دادند. در اوستا همچنين آمده است که ضَحّاک در ناحيه کَرَند (در کرمانشاهان کنوني) برقلّه کوهي براي وايو، ايزد نگهبان هوا، قرباني بسيار کرد و از وي خواست که او را ياري دهد تا هرهفت کشور را از آدمي تهي سازد امّا وايّو خواهش اورا برنياورد.
در شاهنامه، ضَحّاک تازي پس از گسستن فَّر از جمشيد به ايران حمله آورد و پس از کشتن او هزار سال با ستم بسيار براين سرزمين فرمانروايي کرد. ضَحّاک، در شاهنامه، پسر نيکمردي به نام مَرداس است که در زمان جمشيد مي زيست. خوي زشت و آزمندي بسيار، ضحّاک را واداشت تا به فريب ابليس پدر را بکشد و خود برجاي او نشيند. از آن پس اهريمن به صورت جواني خوب رو خواليگر او شد و در فرصتي به شانه هايش بوسه زد. از جاي بوسه ها دو مار روييد که ضَحّاک را سخت آزار مي داد. دگر بار اهريمن همچون پزشکي به ديدار ضحّاک آمد و چاره درد او را درسيرکردن مارها با مغز سر جوانان دانست. اهريمن مي خواست از اين راه زمين را از مردمان تهي سازد. به فرمان ضَحّاک هر روز مغز سر دو جوان ايراني را به مارهاي دوش او مي دادند تا آرام گيرند. ايرانيان ازستم ضَحّاک به جان آمدند. کاوه آهنگر که بنا بر گفته های عامیانه به این طریق پسران بسياري را از دست داده بود پيشاپيش ديگران پيش بند چرمي خود را بر سر نيزه کرد و مردم را برضد ضَحّاک بشورانيد. ايرانيان فريدون از نژاد جمشيد را به پادشاهي برداشتند و او با دلاوري تمام دژ بلند ضَحّاک را تسخير کرد و خواهران جمشيد را که در اسارت او بودند آزاد ساخت.
بنا بر سنّت زَرتُشتيان. اهورامزدا فريدون را از کشتن ضَحّاک بازداشت و گفت: «اگر تو ضَحّاک را بکشي زمين از موجودات موذي و زيان آور پُر خواهد شد.» پس فريدون ضَحّاک را به بند کشيد و درغاري برقلّه دماوند بياويخت. درآخر زمان، ضَحّاک زنجير خود را خواهد گسست و يک سوم از مردم و ستوران را نابود خواهد کرد. آن گاه اهورامزدا گَرشاسب را از زابلستان بر مي انگيزد تا آن نابکار را از ميان بردارد. محققان حدس می زنند که داستان اين نجات از خاطره هجوم اقوام سامي که پيش از به قدرت رسيدن مادها و هَخامَنِشيان بارها به ايران حمله آوردند سرچشمه گرفته باشد. به گماني ديگر، ممکن است اين افسانه منشأ طبيعي داشته باشد، زيرا در روزگاران گذشته کوه دماوند آتش فشاني فعّال بود که هرچند يکبار به خروش درمي آمد و مواد گداخته از آن به سان مارهايي دهشتناک و آتشين سرازير مي شد. داستان به بند کشيده شدن ضَحّاک در دماوند ممکن است هم زمان با فروکش کردن آتش فشاني ها پيدا شده باشد. همچنان که هراس دائم از بند گسستن دوباره ضَحّاک نيز نشان از نگراني فعّاليت دوباره اين آتش فشان دارد.
با اين همه، ضَحّاک در شاهنامه مظهر فرمانروايي بيگانه بر ايران است که از آن جز ستم و بيداد نزايد و آرزوي سرآمدن روزگارش همواره دل آزادگاني چون کاوه را به تپش مي آورد.

Borna66
09-14-2009, 07:03 PM
کاوه آهنگر

کاوه آهنگر نام آورترين قهرمان مبارزه بر ضدّ ستم بيگانگان دراساطير ايران است. وي که بنا بر شاهنامه پسرش قرباني ضَحّاک ماردوش شده بودند، فريدون از نژاد جمشيد را که نزد شبانان مي زيست يافت و با گردآوردن مردم برضد ضَحّاک سر به شورش برداشت. ضَحّاک که از وجود فريدون و فَرَّهمندي او آگاه بود، مجلسي آراست و از بزرگان يک به يک خواست که در نامه اي با مُهرخويش او را دادگر و همه کار او را خوب و درست بخوانند. بزرگان از ترس چنين کردند. امّا، کاوه مردانه به پاي خاست و همه زشتي وجود ضَحّاک و ستم او را به فرياد بر زبان آورد و آن سند را دريد و پايمال کرد. آن گاه پيش بند چرمينِ خود را که آهنگران هنگام کار بر تن مي پيچند بر سرنيزه کرد و مردم را به پادشاهي فريدون فرا خواند. ايرانيان با او يار گشتند، چرم کاوه را به انواع زر و جواهر رنگارنگ زينت دادند و در پي فريدون روانه شدند.
ضَحّاک در شاهنامه، تازي خوانده شده و فردوسي او را همچون اعراب توصيف کرده است. امّا، در اساطير ايران ضَحّاک اژدهايي است سه سر که در آسمان آب را به اسارت درآورده و مانع فرو ريختن باران و سرسبزي و خرّمي زمين است. وي مظهر حکومت غير ايراني و ستمگري و خشونت بسيار و کاوه مظهر ايراني سلحشور بيداري است که با مردانگي و قدرت برضدّبيگانگان قيام مي کند و آنان را از سرزمين خود مي راند.
پيش بند چرمين کاوه پس از اين شورش به نام درفش کاوياني به صورت پرچم ايرانيان درآمد. گفته اند که اين پرچم به عنوان مظهر پيروزي سپاه ايران تا آخر دوران ساسانيان حفظ مي شد. درحمله اعراب درفش کاوياني به دست دشمن افتاد و عرب ها به طمع زر و گوهر آن را قطعه قطعه کردند.
جشن مهرگان به ياد غلبه فريدون برضَحّاک برگزار مي شد. شايد فرو ريختن نخستين باران هاي پاييزي بنا بر اسطوره اژيدهاک نشان ازشکست او دارد که آن ها را درآسمان اسير کرده بود. امّا گفته اند که عبارت «هزارسال بزي» که دعاي مخصوص جشن مهرگان است از آن آمده که چون ستم ضَحّاک هزارسال دوام يافت، اکنون آرزو مي شود که شادي و آزادي نيز هزارسال دوام يابد.

Borna66
09-14-2009, 07:04 PM
گَرشاسب

گَرشاسب به معني دارنده اسب لاغر ميان، دلير ترين پهلوان اوستا، از تبار جمشيد و ازخاندان سام است و نژاد رستم به او مي رسد. از پدر گَرشاسب در اوستا به عنوان پارساترين، داناترين، توانگرترين و کامکار ترين مردمان ياد شده. وي نخستين پزشک اساطيري ايران است؛ کسي که مرگ و تب و بيماري را دورمي کند و بر زخمي که از پيکان تير بر تن پهلوان نشسته است مرهم مي گذارد. گَرشاسب را اوستا با صفات جوان، دلير، مردسرشت، دارنده گيسوان انبوه و گُرز گران توصيف مي کند. او داراي فَرَّه پهلواني است. بنا بر نوشته هاي زَرتُشتي، گَرشاسب از سرزمين زابلستان است. درکنار رودخانه اي در جنوب غَزنه و مشرق قندهار، به بارگاه ايزد بانو آناهيتا قرباني کرده و از او خواسته است که بر دشمنان پيروزش گرداند. گرشاسب پس از کشتن دشمنان خاندان خويش، در هفت نبرد سهمناک به پيروزي هاي بزرگ رسيد. از اين هفت جنگ به هفت خان گَرشاسب نيز تعبير کرده اند.
نخستين جنگ وي با ديوي به نام گندِرب زرّين پاشنه، وزير ضَحّاک بود که سرش به خورشيد مي رسيد. گرشاسب درميان دريا با او جنگيد و با گرز بر سر اوکوبيد. ديگربار، گَرشاسب با اژدهاي شاخ دار نبرد کرد؛ موجود ترسناکي که اسبان و مردم را مي دريد و زهر زرد رنگي از او جاري بود که همه جا را مي سوزاند. گَرشاسب نادانسته بر پشت آن حيوان ترسناک آتش افروخت تا درميان ديگ ناهاري براي خود فراهم کند. گرما جانور را به خشم آورد. از زير ديگ برجست و آب جوش برزمين فرو ريخت. گَرشاسب هراسان خود را کنار کشيد و از آن پس جنگ ميان آن دو درگرفت. گَرشاسب اين اژدهاي شاخ دار را نيز با گرز کشت درحالي که در ميان دندان هاي او هنوز اسبان و آدميان گير کرده بودند.
گرگ کبود و کَمَک مرغ دو دشمن ديگر گَرشاسب بودند. پهلوان با کُُشتن مرغ که با بال هاي خود ماه و خورشيد را پوشانده بود و نمي گذاشت باران فرو ريزد، توانست کشتزارها و سرزمين هاي ايران را ازخشکي برهاند و با باران سيراب کند. هفت تن راهدار آدم خوار و ناپاک نيز، که از بزرگي سرشان به ستاره ها مي ساييد، به دست گَرشاسب ازميان رفتند. ديگر بار، گَرشاسب باد را، که فريفته اهريمن شده بود، رام کرد و او را واداشت که بر بوستان به نرمي بوزد و گل ها و گياهان سودمند را بارور کند. آخرين دشمن گَرشاسب زني کابلي بود که اهريمن او را براي شيفتگي گَرشاسب آفريد. امّا، پهلوان او را شناخت و از ميان به دو نيم کرد. گَرشاسب در سنّت زرتشتي يکي از هفت تن جاويدانان است که هريک بر اثر حادثه اي به خواب رفته اند تا در رستاخيز به ياري زَرتُشت برخيزند و زمينه را براي رستاخيز و زندگي دوباره مهيّا کنند. توس، گيو، گودرز، پَشوتَن، سام، گَرشاسب و بهرام ورجاوند آن هفت تن زنده ی ناميرايند.
پايان زندگي گَرشاسب چنان است که وي براثر تير مردي توراني در زابلستان برزمين افتاد و ديو بوشاسب که خواب غير طبيعي را بر انسان تحميل مي کند او را ربود. از آن پس گَرشاسب، درحالي که فَرَّه در فراز آسمان بالاي او ايستاده، در همان جا افتاده است تا روزي که ضَحّاک زنجير خود را بگسلد و از دماوند به زير آيد. آن گاه به فرمان اهورامزدا گَرشاسب برمي خيزد و با گرز برفرق ضَحّاک مي کوبد. از آن پس ديگر مرگ و بدبختي پايان مي يابد و آمدن سوشيانس را نويد مي دهد.
درآثار زَرتُشتي به سيتز آذر با گَرشاسب اشاره رفته است. نوشته اند يک بار گَرشاسب از دير شعله کشيدن آتش تنگ حوصله شد و با گرز برآن کوبيد. ايزد ارديبهشت که نگهبان عنصر آتش است از اين بي احترامي آزرده گرديد و پس از تيرخوردن گَرشاسب از وارد شدن روان او به بهشت جلوگيري کرد. بيان دليري ها و پهلواني هاي گَرشاسب در افسانه براي آن است که ارديبهشت را با او بر سر مهر آورد تا بر او ببخشايد.

Borna66
09-14-2009, 07:04 PM
زال زر

زال به معني پير و سپيد موي، نام پسر سام نريمان از پهلوانان به نام ايران و فرمان رواي سيستان است. چنان که در شاهنامه آمده است سام چون هنگام تولد، پسر را همچون پيران با موي و مژه و ابروي سپيد ديد، از ننگ سرزنش مردمان، با وجود زاري مادر، فرزند را به کوه البرز برد و برسنگي رها کرد. سيمرغ که بر قلّه کوه آشيان داشت او را گرفت و بابچگان خود پرورش داد. سال ها بعد پدر از کرده خود پشيمان شد و با سران سپاه به جستجوي پسرپرداخت. در دامن کوه البرز جواني برومند يافت که درحال شکار بود.
هنگامي که زال با پدر برمي گشت، سيمرغ از بال خود پري باو داد تا هرگاه در مشکلي درماند از او با آتش زدن پر ياري جويد. زال اندک زماني پس ازبازگشت، جواني بلند بالا، ورزيده و به انواع هنرهاي رزم و بزم آراسته شد. منوچهر پادشاه ايران اورا به فرمان روائی سيستان منصوب کرد. زال رودابه دختر پادشاه کابل را درگلزاري خرم ديد. دوجوان به يکديگر دل باختند امّا سام پدر زال و منوچهر پادشاه ايران با ازدواج ايشان مخالفت مي کردند، زيرا رودابه دختر مهراب کابلي از نژاد ضحّاک بود و ايرانيان وصلت با او را خوش نداشتند. اصرار زال، و يادآوري ستمي که در آغاز تولد بر او رفته بود، و پيشگويي ستاره شناسان درباره تولد فرزندي پهلوان از ايشان موجب موافقت بزرگان گرديد.
عاقبت ازدواج سرگرفت و رستم به دنيا آمد. هنگام زادن رستم، رودابه رنج بسيار مي برد. زال با آتش زدن پر، سيمرغ را به یاری خواند. سيمرغ دستور داد پزشکي دانا به مادر شراب فراوان بنوشاند تا بيهوش گردد، آن گاه پهلوي او را بشکافد و بچه را بيرون آورد.
بار ديگر درجنگ رستم با اسفنديار، زال با آئين مخصوص درکنار گوسفندی که قربانی کرده بود، آتش افروخت و پر سيمرغ را به آتش نهاد. سيمرغ حاضر شد. به دستور سیمرغ، رستم که روز اوّل درجنگ با اسفنديار سخت زخمي شده بود با ماليدن پري از بال سيمرغ برتن زخمی خویش کاملا بهبود يافت. زال در افسانه های ایرانی مظهر دانائی و فرزانگی است که شاید مربوط به ارتباط او با سیمرغ باشد که به معنی مرغ سئن یا فرزانه و اسرار دان است.
__________________

Borna66
09-14-2009, 07:04 PM
رستم دستان

رستم بزرگترين و نام آورترين پهلوان حماسه ملّي ايران است. در زبان فارسي از او با عناويني چون رستم زال، تَهمتَن و جهان پهلوان رستم دستان ياد کرده اند. نام او به معني کشيده بالا و قوي پيکر است. رستم از خاندان پادشاهان بزرگ سيستان است که نژادش به جمشيد مي پيوندد.
پدرو مادر رستم، زال و رودابه اند و او ثمره عشقي پهلواني و پُرماجراست. زادن او براي مادر با رنج بسيار همراه بود آن چنان که عاقبت زال از سيمرغ ياري خواست. به اشاره سيمرغ پهلوي رودابه را شکافتند و طفل را که بسيار درشت بود بيرون آوردند. نام رستم در اوستا نيامده، امّا حدس زده اند که داستانش قديمي و متعلّق به قبل از دوران مهاجرت سَکاها به سيستان باشد. بعضي نيز او را از امرای بزرگان و سرداران ايران درعهد اشکاني مي دانند و شخصيتي تاريخي می شمرند که به افسانه پیوسته است. رستم در حماسه ملّي ایران ، شاهنامه جنبه اي کاملا افسانه اي به خود گرفته. ششصد سال زندگی می کند و نيرويي فوق بشري دارد. اسب او رَخش، نيز موجودي برتراست و همه جا، در جنگ، در مصاف رستم با جادوان، در شادخواري و بزم پهلوان دلاور را همراهي مي کند. بخش حماسي شاهنامه همه توصيف پهلواني هاي رستم و تدبيرهاي درست او و مبارزه ها براي حمايت از پادشاهان ايراني است. کشتن ديوسپيد، جنگ هاي طولاني با افراسياب، گذشتن از هفت خان، پرورش سياوَش و کين خواهي از افراسياب ازجمله داستان هايي است که در شاهنامه به تفصيل آمده.
هفت خان رستم عبور از هفت مرحله سختِ ستيز است که پهلوان ضمن آن خود را براي رسيدن به مازندران و نجات کيکاوس از بند ديو سپيد آماده مي کند. در هفت خان، به ترتيب، نخست جنگ با شير در تاريکي شب صورت مي گيرد. رخش، براي آن که پهلوان بيدار نشود، خود با شير درمي افتد و اورا مي کشد. رستم او را از اين کار سرزنش مي کند. در خان دوّم، رستم از تشنگي و گرما ناتوان مي گردد، امّا ميشي او را به سرچشمه رهنمون مي شود. در خان سوّم، اژدها در تاريکي بر رستم حمله مي آورد و پهلوان به ياري رَخش او را نيز از پاي درمي آورد. در خان چهارم، زني جادو به فريب نزد رستم مي آيد و دلبري آغاز مي کند، امّا وي نام خدا را بر زبان مي آورد و از اين راه او را به صورت واقعي خود، که جادوگری پیر وزشت و نفرت انگيز است، بر مي گرداند و به زخم خنجر به دو نيمش مي کند. آن گاه، رستم با اولاد، پهلوان مازندراني، روبرو مي شود و او را اسير مي کند و راهنماي خود مي سازد. جنگ با ارژنگ ديو و کشتن ديو سپيد، در بن غاري تنگ و تاريک، داستان خان هاي ششم و هفتم است که رستم به پهلواني از آن ها نيز سرافراز برمي آيد و به جستجوي کيکاوس، شاه ايران که اسير سالار مازندران است، مي رود.
افزون بر جنگ های دراز رستم با افراسیاب ، وی درگیر دو جنگ مهم دیگر نیز می شود: جنگ با اسفندیار و سهراب. داستان این دو جنگ آمیخته با عواطف بسیار شدید پهلوانان رو در رو از شاهکارهای اساطیر ایران و شاهنامه ی فردوسی توسی است.
رستم پس ازجنگ با اسفنديار به حيله برادر خويش، شَغاد، در چاهي بسیار ژرف فرو مي افتد و همان جا همراه رَخش جان مي دهد. امّا در فاصله سقوط تا ته چاه تيري در کمان مي نهد و کين از برادر نا اهل مي ستاند.
شخصيت والاي رستم در شاهنامه ازحدّ پهلوان حماسي بسي بالاتر است. در آثارعرفاني از او به عنوان انسان کامل و عارف واصل و شناسای حقيقي راه حق ياد کرده اند. درشعرو ادب فارسي نيز رستم نمونه ی مردانگي، بلند نظري، نيرومندي و درست انديشي است؛ کسي که در مصائب و ستم هاي روزگار از او ياد مي کنند و براي رهايي از بند ظالمان و نجات از سلطه بيگانگان از او ياري مي جويند.

Borna66
09-14-2009, 07:04 PM
افراسياب

افراسياب در اوستا و شاهنامه پادشاه توران و بزرگ ترين دشمن ايرانيان است. تورانيان قبيله اي بيابان گرد از آرياييان بودند که در تمدّن به پاي ايرانيان نمي رسيدند و از نواحي شمال شرق و غرب درياچه خَزَر پيوسته به ايران سرازير مي شدند. جنگ هاي ايران و توران در دوره پادشاهان پيشدادي و کياني همه در باره اين هجوم ها است.
افراسياب دوبرادر داشت. يکي اَغريرث که سپهدار لشکر توران بود و به ايرانيان مهر مي ورزيد. وي چند تن از سرداران ايراني را که اسير تورانيان شده بودند آزاد کرد به اين اميد که جنگ پايان پذيرد و دوستي بين ايران و توران به وجود آيد. امّا افراسياب که پُرکين و خشم بود به همين جرم اغريرث را کشت. برادر ديگر افراسياب، گَرسيوَز با ايرانيان دشمن بود و کشته شدن سياوَش شاهزاده ايراني و داماد افراسياب به اصرار و تحريک او صورت گرفت.
جنگ هاي ايران و توران با کشته شدن سياوش و کين خواهي رستم از افراسياب به اوج رسيد. سرانجام افراسياب، که بر اثرحمله هاي مداوم کي خسرو نواده خود و پسر سياوش که دارنده فَرَّه کياني بود، به ستوه آمده و فراري شده بود، روزي در کوه هاي قفقاز به دام افتاد. عابدي زاري او را شنيد و با کمک سرداران ايراني که درآن نزديکي بودند او را دستگير ساخت. محل اين واقعه نزديک آتشکده آذرگُشَسب در شيز آذربايحان بود که امروز, ویرانه هايش به نام تخت سليمان مشهور است.
افراسياب پس از آن که دستگير شد از فرصتي استفاده کرد و خود را به درياچه اروميه انداخت تا فَرَّه ايزدي را که درآن درياچه نگهداري مي شد بربايد. امّا توفيق نيافت، همچنان که پيش از آن نيز بارها به درگاه ايزد بانو آناهيتا قرباني و نثار آورده امّا هرگز کامياب نشده بود. زيرا به اعتقاد ايرانيان فَرَّه ايزدي موهبتي است که تنها به شاهان و پيامبران و پهلوانان ايراني مي پيوندد و بيگانگان هرگز از آن بهره ور نخواهند شد. ايرانيان براي بيرون کشيدن افراسياب از درياچه، برادر او گَرسيوَز را به خفّت تمام آوردند و تازيانه زدند. افراسياب به همدردي با برادر از درياچه برآمد و هر دو آنها به انتقام خون به ناحق ريخته سياوش کشته شدند.
درآثار زَرتُشتي ازدستگيري افراسياب نه درغار که در قصر زيرزميني خود وي سخن رفته است. برسقف اين قصر ماه و خورشيد و ستارگان نورافشاني مي کرد و صد ستون که هريک به بلندي هزار قد آدمي بود سقف را نگه مي داشت. جايگاه اين قصر را نزديک بخارا نوشته اند، شهري که قرن ها و هزاره ها پس از آن روزگار هرسال مراسمي درسوگ سياوش برگزار مي کرد. در آثار مذهبي زَرتُشتي از افراسياب با صفتي ياد مي شود که به معني مجرم و سزاوار مرگ است.

Borna66
09-14-2009, 07:04 PM
کيکاوس

کيکاوس از پادشاهان اساطيري ايران و از سلسله ی کيان است. در اوستا از او به عنوان پادشاهي مقتدر و فرّهمند ياد شده که بر فراز البرز صد اسب و هزار گاو و ده هزار گوسفند قرباني کرد و از ايزدبانو ناهيد خواست که او را توانا ترين و پيروزمند ترين شهريار روي زمين کند. ناهيد فرشته نگهبان آب که خود فَرَهمند و فَرَهبخش است آرزوي او را برآورد و کيکاوس بر هفت کشور و ديوان و آدميان پادشاهي يافت. سپس برفراز البرزکوه هفت کاخ بلند برآورد. يکي از زر، دو از سيم، دو از پولاد و دو از آبگينه. هرکس از ضعف پيري به رنج بود چون بدان کاخ ها مي رفت جوان پانزده ساله مي شد.
بنا برشاهنامه کيکاوس در پادشاهي150 ساله خويش بارها حادثه آفريد. نخست رامشگري ازمردم مازندران افسانه ای با توصيف زيبايي هاي سرزمين خويش او را برانگيخت که به آن ديار لشکرکشد. پند پيران و هشداربزرگان او را از راه باز نداشت. چون سپاه کيکاوس به مازندران رسيد و به کشتن و سوختن و غارت پرداخت، شاه مازندران ديو سپيد را به ياري خواند. ديو سپيد شبانه سپاه کيکاوس را درهم شکست و شاه و سران لشکر را کور کرد و به بند کشيد. کاوس، شرمگين و اندوه زده، فرستاده اي به زابلستان روانه کرد و از زال زَر خواست کسي را به نجات او بفرستد. زال فرزند جوان و پهلوان خود رستم را براي نخستين بار به نبرد روانه ی مازندران نمود و به او آموخت که چگونه از راه ميان برخود را زودتر به مازندران برساند. رستم در اين راه هفت خان را با پيروزي در نورديد و با کشتن ديو سپيد کاوس و سران سپاه او را از بند ديوان مازندران رهانيد.
سپس کيکاوس به جنگ شاه هاماوَران (حيره) رفت و پس از شکست دادن او دخترش سودابه را به زني خواست. امّا اين بار نيز فريب خورد و اسير شاه هاماوَران شد. باز رستم به ياري او شتافت و او را از بند دشمن برهانيد. ديگر بار، ابليس به فريب دادن کيکاوس پادشاه خودکامه پرداخت. ديوي را واداشت تا با چرب زباني و خوش آمدگويي کيکاوس را به تسخير آسمان تشويق کند. کيکاوس باز فريفته شد. چهار بچه عقاب را که از آشيانه مادر ربوده بود به مرغ و کباب برّه پروراند و چون بزرگ و نيرومند شدند آنها را به چهارپايه تختي بست که در چهارگوشه آن بر سرنيزه هاي بلند ران هاي کباب شده آويخته بود. عقاب ها به سوداي رسيدن به گوشت به سوي آسمان بال گشودند. امّا پس از چندي خسته و گرسنه از پرواز بازماندند و نگونسار به شهر آمل درهمان مازندران افسانه ای فرو افتادند. پهلوانان ايراني، رستم، گيو و گودرز ناچار دوباره به سرزمين دشمن لشکر کشيدند و کيکاوس را که پوزش خواه و زرد روي بود به پايتخت باز گرداندند.
درپایان زندگی، کیکاوس تاج و تخت پادشاهی را به کی خسرو نواده خود و پسر سیاوش می سپارد. کيکاوس، اگرچه پادشاهي فَرَّه مند است امّا در افسانه هاي ايراني از او به عنوان مظهر خودکامگي و سبک سري ياد ميشود. ماجراهاي زندگي کيکاوس در آثار عرفاني نيز تعبيرهاي رمزي به خودگرفته است. دراين تمثيل ها کيکاوس مظهر نفس انساني است که با همه عظمت قدر و والايي مقام، بارها و بارها فريب دنياي مادّي و لذّات جسماني را مي خورد و هرچند پيوسته گناه خود را درمي يابد و با درد و اندوه از آن شرمنده مي شود امّا باز نفس امّاره در سيمايي تازه او را مي فريبد و به گناهي ديگر مي کشاند.

Borna66
09-14-2009, 07:04 PM
سياوَش

سياوَش از شاهزدگان و دلاوران افسانه اي ايران است. بنا بر شاهنامه، کيکاوس پادشاه سبکسر و بدخوي سلسله کياني پسري دانا، خوش سيما و دلير به نام سياوَش داشت که از کودکي پرورش او را رستم به عهده گرفته بود. هنگامي که سياوَش جواني کار آمد شد و به دربار پدر بازگشت، همسر کيکاوس، سودابه دختر شاه هاماوران، به او دل باخت. امّا سياوَش نيک نهاد به آرزوي او تن در نداد. سودابه خشمگين شد و نزد کيکاوس به سياوَش تهمت بدکاري زد. به آيين آن روزگاران، کسي که خود را بي گناه مي دانست بايد از آتش به سلامت بگذرد. سياوش درحضور پدر و بزرگان دربار از گذر باريکي ميان دو تل عظيم آتش سواره بگذشت و پاکدامني خود را ثابت کرد.
پس از چندي، به قصد در امان ماندن از تحريکات سودابه داوطلب جنگ با پادشاه توران شد. در رو در روی دوسپاه، افراسياب که از جلادت سياوَش به هراس افتاده بود تقاضاي آشتي کرد. سياوَش درخواست او را پذيرفت. امّا وقتی به دربار پدر رسید،کيکاوس پسر را سرزنش کرد و سياوَش ناچار رنجيده نزد افراسياب بازگشت. تورانيان مقدم او را گرامي داشتند و افراسياب دختر خود، فرنگيس، را به همسري او درآورد. سياوش با اجازه افراسياب در خُتَن قلعه اي به نام گَنگ دژ ساخت و با صد تن از همراهان ايراني خود به خوشي روزگار مي گذراند. امّا، گَرسيوَز، برادر افراسياب که بر دلاوری و محبوبیت او حسد می برد، افراسياب را بدگمان کرد. عاقبت افراسياب به کشتن سياوش جوان، که خوش سيما و خردمند و پاک نهاد بود فرمان داد.
سياوَش درافسانه هاي ايراني مظهر مظلوميت و بيگناهي است. ازخون به ناحق ريخته او هر بهار گياه پرسياوشان برلب جوي ها و آبگيرها مي رويد. وی در افسانه هاي بسيار کهن آريايي مظهر گياه و سرسبزي است و مرگ جانگذار او فرا رسيدن فصل سرما و برخاک افتادن گياه را خبر مي دهد. مراسم خاص عزاداري سياوشان يا سووَشون که تا زمان هاي نه چندان دور از روزگار ما درنواحی مختلف پهنه ی ایران ازجمله درفرارود(ماوراءالنهر) و فارس رايج بوده، دليلي بر اين باور شمرده مي شود. دراين مراسم شبانگاه بر مرگ سياوش نوحه و زاري مي کردند و زنان دسته هاي موي خود را به نشان فرو ريختن برگ ها مي بريدند و آن را بر درختان نظرکرده مي آويختند. سوگواري شام غريبان در شب دهم محرّم را نيز با اين مراسم بي ارتباط نمي دانند

Borna66
09-14-2009, 07:05 PM
کی خسرو

چنان که درشاهنامه آمده است خبرکشته شدن سياوَش در ايران هنگامه اي برپا کرد. رستم، که او را به فرزندي پرورده بود، سودابه را به کين او کشت، به توران تاخت و همه جا را ويران کرد. امّا چون هوس بازي هاي کيکاوس پايان نداشت، فَرّ کياني از او جدا شد و افراسياب قدرت يافت که دوباره به ايران بتازد و بيداد و ويراني کند. پس از مرگ سياوش، فرنگيس همسر او که باردار بود، پسري زائید. به دستور افراسياب بچه را به شبانان سپردند تا از نژاد خود با خبر نشود. اين پسر کي خسرو نام گرفت. گيو، پسر گودرز، و از پهلوانان ايراني، براي آوردن کي خسرو نهاني به توران رفت و پس از هفت سال جستجو کي خسرو و فرنگيس را يافت. فرنگیس به خواهش گیو از خزانه زره ی سياوَش فره مند راکه آب و آتش بر آن کارگر نبود، از خزانه به در آورد و بر تن کي خسرو کرد تا از گزند در امان ماند. آن گاه او را بر اسب سياه سياوّش، که اين همه سال به هيچ کس سواري نداده بود، نشاندند وهمگی سپاه با جنگ و گريز به سوی ایران راه افتادند.
سال ها بعد، کي خسرو به دستور کي کاوس به کين پدر برخاست ودرجنگ های طولانی که توصیف آن ها بخش بزرگی از شاهنامه را دربرگرفته، افراسياب و برادرش، گَرسيوَز، که محرّک قتل سياوش بود کشته شدند. کيخسرو پس از کيکاوس پادشاه ايران شد و به اوضاع نابساماني که در دوران حکومت خودکامه ی وی پدید آمده بود پايان داد. کی خسرو در اساطیر ایران و باور های زرتشتی شاه فره مندی است که دلاوری و ژرف اندیشی اخلاقی را باهم دارد. بنا بر افسانه وی پس از سرو سامان دادن به اوضاع، پادشاهي را به يکي از افراد خاندان خود، لُهراسب، واگداشت و خود با چند تن از دلاوران ايراني به کوه بلند رفت، شبانگاه درکنار چشمه ای به همراهان خود خبر داد که با دمیدن سپیده دیگر او را نخواهند یافت. چندتن از دلاوران ايران با او همراه شدند. اما کي خسرو بديشان هشدار داد که آمدن به دنبال وي خطرناک است و آنان او را دیگر نخواهند ديد. پهلوانان ناچار بازگشتند ، جز يکي دو تن ازجمله گیو که شب را درنزدیکی او به خواب رفتند. بامدادان هرچه پی کی خسرو گشتند او را نیافتند و خود در توفان برف و بوران کوه از پای درآمدند.
کي خسرو، که او را صورت افسانه اي کوروش بزرگ مي شمارند، در ادب عرفانی فارسي مظهر انسان کامل و پير به حقيقت پيوسته اي است که جهان معنا و حقايق روحاني را برحکومت ظاهري و قدرت دنيايي ترجيح داده و از همين رو در شمار هفت تن جاويداناني است که بنا بر سنّت زَرتُشتيان روز رستاخيز به ياري سوشيانت، موعود آخر زمان، برمي خيزد و اهريمن و پليدي او را از پهنه زمين پاک مي کند.
چنين مشهور است که غار شاه زنده، در سي و پنج کيلومتري جنوب غرب اراک، محلي بوده که کيخسرو در آن جا عزلت گزيده است. اين غار اعجاب انگيز دخمه اي بزرگ است که بر فراز قلّه اي به ارتفاع 2890 متر ازسطح دريا واقع شده و زَرتُشتيان هرساله از سراسر جهان براي زيارت به آن جا مي روند. در پاي کوه چشمه اي پرآب از زمين مي جوشد که زائران از آب آن مي نوشند و به عنوان داروي شفابخش به همراه خود مي برند.

Borna66
09-14-2009, 07:05 PM
سهراب

سهراب، پهلوان ديگر حماسه ملّي، پسر رستم است. مادرش، تهمينه، دختر شاه سَمَنگان، خود نيمه شبي بر بستر رستم مي رود. امّا رستم که عشق را نيز پاک و پهلواني مي خواهد نخست با او پيوند زناشويي مي بندد. هنگامي که سهراب، فرزند آنان پهلواني قوي پيکر مي شود به آرزوي شناختن پدر به سوي ايران مي رود امّا از بيم افراسياب نيت خود را آشکار نمي کند. پهلواني سهراب، که همه دليران ايراني را در نبرد از پاي درمي آورد، پادشاه ايران و رستم را هراسان مي کند. رستم به تنهايي به جنگ سهراب مي رود. از آن سو، سهراب هرچه بيشتر نشان پدر را از ايرانيان، و خاصه از رستم، مي جويد کمتر او را مي يابد. يک بار سهراب جوان پهلوان پير را بر زمين مي کوبد و آماده کشتن او مي شود. امّا رستم به او مي گويد که اگر بار ديگر برمن چيره شدي مرا بکش. ديگر روز، رستم بر سهراب چيره مي شود و پهلوي او را به زخم خنجر مي درد. سهراب راز خود را باز مي گويد و رستم درنهايت پريشاني درمي يابد که پسر جوان خود را کشته است. از کاوس شاه براي درمان پسر نوشدارو مي خواهد، امّا کاوس بدنهاد، که در خزانه نوشدارو دارد، براي به درد آوردن دل رستم و از ترس آن که وي به هم پشتي پسر باز هم قوي تر شود، نوشدارو را آن قدر دیر می فرستد که کار از کار می گذرد. اصطلاح "نوشدارو پس ازمرگ سهراب" اشاره به اين رويداد غم انگيز حماسي است.

Borna66
09-14-2009, 07:05 PM
اسفنديار

اسفنديار پسر جوان و دلير گُشتاسب حامي دين زَرتُشت بود. بنا بر سنّت زَرتُشتي، پيامبر بزرگ ايراني در برابر حمايت اين خانواده به گُشتاسب جامي داد که اسرار دو جهان را بر او آشکار کند. به پَشوتَن پسر بزرگ وي شيرنوشاند و او را زنده جاويد کرد و به اسفنديار پسر نوخاسته ی گُشتاسب دانه اي چند از انار قدسي خوراند که رويين تن شد.
اسفنديار به هدف گسترش دين زَرتُشت به جنگي طولاني با ارجاسب توراني پرداخت و با گذر از هفت خان و پشت سر نهادن رنج هاي بسيار توانست رويين دِز را که بر قلّه اي بلند استوار بود بگشايد. او دو خواهر خود را که اسير ارجاسب بودند رها ساخت و ارجاسب را کشت. آن گاه نزد پدر رفت و بنا برقولي که گُشتاسب داده بود پادشاهي را براي خود خواست.
گشتاسب، که تا آن زمان بارها بدعهدي کرده بود، باز ازاسفنديار خواست که به سيستان رود و رستم دستان را دست بسته و اسير نزد او آورد. اسفنديار ناچار به سوي زابلستان روانه شد. رستم بردين نياکان بود و از پذيرفتن کيش زَرتُشت سرباز مي زد. گشتاسب از رستم و نيروي بيکران او مي هراسيد. با خود انديشيد که بايد دشمن را به دست دشمن ازميان برد. جاماسب فرزانه حکيم در باره گُشتاسب پيش بيني کرده بود که زندگاني اسفنديار رويين تن به دست رستم به پايان خواهد آمد.
رستم که اسفنديار رويين تن، شاهزاده جوان و محبوب ايراني، او را به مردانگي و فرهنگ مي ستود، پيشنهاد کرد که با سرافرازي و آزادي همراه اسفنديار به دربارگُشتاسب رود. امّا اصرار اسفنديار بربستن دست رستم که شرط پدر بود ناچار کاررا به جنگ و ستيز کشاند. اسفنديار رويين تن بود و ضربه هاي رستم بر او کاري نمي افتاد. عاقبت زال پدر رستم از سيمرغ چاره خواست. سيمرغ اسراردان و آگاه رازِ چشمان آسيب پذير اسفنديار را به زال گفت. امّا ياد آور شد که اگر رستم اسفنديار را بکشد خاندان خود را نيز بر باد داده است.
روز ديگر رستم که با ماليدن پرسيمرغ برتن مجروح خود از زخم هاي پيشين بهبود يافته بود با پيکاني که بر چوب گز نهاده و درآب رَز خوابانده بود چشمان اسفنديار را نشانه گرفت. اسفنديار برخاک غلتيد و رستم اندوه زده بر بالين او نشست. دو پهلوان دلاور از اين ستم که گُشتاسب برآنها روا داشته بود همدلانه گريستند. اسفنديار درآخرين دم پسر خود بهمن را به رستم سپرد تا او را به مردانگي بپرورد.

Borna66
09-14-2009, 07:05 PM
پوريای ولی

پهلوان محمود خوارزمي معروف به پورياي ولي مشهورترين کشتي گير تاريخ ورزش ايران است. وي در نيمه دوم قرن هفتم و اوايل قرن هشتم هجري/ چهاردهم ميلادي درخوارزم مي زيسته امّا در سنّت زورخانه سيماي اين پير پهلوان جوانمرد چنان با بزرگواري و عرفان درآميخته که به او رنگ افسانه داده است. طوماري به درازاي سه متر ونيم در دست است که بر روي آن افسانه هاي مربوط به پورياي ولي نوشته شده. از خلال اين افسانه ها مي توان مراسم و آداب و قواعد وفنون کُشتي و دستورهاي اخلاقي کشتي گيران را در جزييات باز شناخت. گويي همه تاريخ و سنّت هاي پهلواني، که هزاران سال درايران سابقه داشته، يکجا درسيماي افسانه اي پورياي ولي متبلور گرديده است. مردم و ورزش پيشگان در زورخانه ها اورا"پوريا" مي نامند، امّا استاد جلال الدين همايي معتقد بود که نام وي پورباي است، به معني پسر باي و بيک يا بزرگ و سرکرده.
نوشته اند که پهلوان محمود در جواني چنان نيرومند بود که پشت همه زورآوران ايران و توران را به خاک مي رساند. وي درپيري نيز چنان قدرت روحاني يافت که برهمه صوفيان و زاهدان روزگار پيشي گرفت. در باره اين که چگونه به اين مقام رسيد، آورده اند که به دعوت پادشاه بنگال به هند سفر کرد تا با پهلوان نام آور آن ديار دست و پنجه نرم کند. پهلوان بنگالي خود را در برابر پهلوان محمود ناتوان ديد. کوشيد تا با نذر و نياز و دعا و زاري به درگاه خداوند پيروزي را به دست آورد. مادرش ظرفي حلواي نذري به مسجد برد و نشناخته از پوريا که در آن جا بود خواست لقمه اي بردارد و براي موفقيت پسرش دعا کند. زيرا اگر پهلوان خوارزم پسر او را بر زمين زند از چشم شاه خواهد افتاد و او و کسانش دچار فقر و تنگدستي خواهند شد. پوريا از جوانمردي به دور ديد که باعث اندوه و بي ساماني زن شود. فرداي آن روز، دربرابر ديدگان حيرتزده شاه و مردم، پهلوان محمود برزمين خورد و جايزه کلان به پهلوان بنگالي رسيد.
چند روز بعد شاه به شکار رفت. در پرتگاهي اسب شاه روي دوپا بلند شد و نزديک بود که به درون درّه فرو غلتد. پهلوان محمود که همراه بود از اسب به زيرجست و با دو دست اسب و سوار را نگهداشت. شاه و اطرافيان که چنان نيرو و چالاکي را از او ديدند دانستند که شکست او از پهلوان هندي به عمد و از روي مصلحتي بوده است. اين افسانه در باره قدرت و جوانمردي پوريا به صورت هاي گوناگون نقل شده، امّا همه آنها نشان مي دهد که در سنت زورخانه، قدرت و جنگاوري را با گذشت و فداکاري همراه مي خواسته اند.
به پورياي ولي قدرت روحاني و مقامات عرفاني نيز نسبت مي دهند. مي گويند وي با تحمّل شکست خود خواسته از خودخواهي و فريفتگي به نام و جاه رها شود و با چشيدن درد و خفّت شکست به اسرار حقيقت آگاه گردد. گفته اند واژه ولي در نام او، اگر اشاره به نام پدرش ولي الدين نباشد، لقبي است که به واسطه پيشوايي وي در تصوّف و عرفان به او داده اند.
دوران زندگي پورياي ولي مقارن دوران پس ازحمله مغول است. گويي فرزندان نسلي که پس از فرونشستن توفان کشتار و ويراني خان و مان برانداز چنگيز و سپاه مغول به دنيا آمدند پيرامون خود نکبت و اندوهي ديدند که بيش از همه حاصل ناتواني جسم و ضعف روحيه دلاوري و مبارزه و پايداري بود. در چنين اوضاعي بود که مرداني بزرگ چون مولانا از سر درد مريدان را به ايستادگي و مردانگي و فتوّت فرا مي خواندند:

زين همرهان سست عناصر دلم گرفت
شيرخدا و رستم دستانم آرزوست
. . . .
زين خلق پُر شکايت گريان شدم ملول
آن هاي هوي و نعره مستانم آرزوست
پورياي ولي، علاوه بر پهلواني و جوانمردي، شاعري با ذوق نيز بوده وقِتالي تخلّص مي کرده است. از او رباعيات، غزليات و قطعات و يک مثنوي به نام کنزالحقايق (گنجينه حقيقت ها) برجاي مانده است. در زورخانه ها هنگام شروع کشتي، مرشد يا پيشکسوت يا يکي از ورزشکاران، که صدايي خوش دارد، اشعاري مي خواند که به نام "گُل کشتي" معروف است و در آن از پورياي ولي به نيکي و بزرگي ياد شده است.
مرگ او را در سال 722 ه/1222م. نوشته و گورجاي او را در خيوه خوارزم نشان داده اند. داش آکل يکي از داستان هاي کوتاه صادق هدايت نويسنده معاصر ايران به تأثير از سيماي افسانه اي پورياي ولي نوشته شده است.

Borna66
09-14-2009, 07:06 PM
داستان کهن زریادر و آتوسا تحت نام فرهاد و شیرین به خطا به عهد خسروپرویز منتسب است

خارس میتیلنی رئیس تشریفات دربار اسکندر در ایران محبوبترین داستان عاشقانه ایرانیان در عهد هخامنشیان را داستان زریادر(زریر شاهنامه و زریادر اوستا) و آتوسا(هوتس "نوذری= هخامنشی") آورده است. زریادر یعنی زرین تن همان سیتاک بردیه(گائوماته زرتشت) داماد و پسر خوانده کورش سوم(فریدون، فرشوشتر) است. که سر انجام زندگی پربار سیاسی و فرهنگیش با ترور شدنش به دست داریوش و شش تن سران پارسی همدستش پایان گرفت. در ایران تراژدی وی در سوگنامه ایرج شاهنامه به خوبی حفظ شده است. گرچه چنانکه منابع کهن ارامنه مشعرند، در عنوان ایرج(آرا، یعنی نجیب) کورش سوم با داماد و پسرخوانده اش گائوماته بردیه مشترک بوده، لذا در تراژدی ایرج سوای ایرج پسر(آرای آرایان)خود تراژدی قتل کورش سوم(فریدون، آرای پدر) نیز مستتر است. بی شک لقب خسرو پرویز(یعنی شهریار شکست ناپذیر) در عهد پیش از ساسانیان به داریوش اول(اسفندیار رویین تن، جاماسپ) اطلاق میشده است. چه نام داریوش بدین شکل در فارسی معنی در بر دارنده بی مرگی معنی، یعنی همان معنی پرویز(اپرویز به پهلوی) معنی می داده است؛ گرچه همانطوریکه هرودوت در خبر ترور شدن سمردیس (بردیه) بدان اشاره می کند نام داریوش(داله وهوش) در اصل کهن خود به معنی عقاب نیک پی بوده است. لذا شیرین همان آتوسا (توشه خوب و شیرین) دختر معروف کورش سوم است که ابتدا زن گائوماته بردیه بوده، و بعد از ترور شدن وی به همسری داریوش بر گزیده شد و از وی خشایارشا(بهمن) را به دنیا آورد. اما فرهاد کوه بیستون و عاشق شیرین که دوستمان رحیم رئیس نیا وی را همان فرائورت(دیندار) شورشی مادی آغازعهد داریوش شمرده است، در این رابطه بیشتر به جای خود گائوماته بردیه (سپنداته= مخلوق مقدس) است که در تاریخ ایران بعدها بیشتر به نام زرتشت (زرین تن) و زریر (زرین مو) شناخته شده است.

Borna66
09-14-2009, 07:06 PM
بنابراین فرهاد های کوه بیستون(فرورتیش ها) نه خود کشی عاشقانه بلکه به دست داریوش ترور و اعدام گردیده و نقششان بر تصویر کتیبه بیستون جاودانه شده است. گذری بر حماسه عاشقانه خسرو و شیرین(از پایگاه تاریخ و فرهنگ ایران) عاشق شدن فرهاد بر شیرین زندگی عاشقانه خسرو و شیرین بر اساس زندگی پر فراز و نشیب شاهنشاه ساسانی و شیرین شاهزاده ارمنی رقم خورده است . خسروپرویز در سال 590 میلادی تاجگذاری نمود و رسما شاهنشاه ایران شد . اتفاقات بسیاری در طول حکومت وی رخ داد که در این مکان نمی گنجد ولی زندگی زناشویی این پادشاه حماسه ای را در کشور ما رقم زد که امروزه نیز جای خود را در تاریخ ما به شکل زیبایی حفظ کرده است . بسیاری از بزرگان شعر و ادب و تاریخ ایران پیرامون این حماسه سروده های را از خود به جای گذاشتند تا نسلهای آینده از آن بهره ببرند . همچون فردوسی بزرگ - نظامی گنجوی - وحشی بافقی و چند تن دیگر از بزرگان . . . نکته جالب این ماجرا در این است که مادر شیرین که شهبانوی ارمنستان بوده به دختر خویش در این مورد هشدار می دهد که از جریان ویس و رامین عبرت بگیرد و آن را تکرار نکند . ماجرا در بسیاری وقایع همچون ویس و رامین در صدها سال قبل از خسرو و شیرین است . فردوسی می فرماید خسرو فرزند هرمزد چهارم از دوره کودکی از خصایص برجسته ای برخوردار بود . وی پیکری ورزیده و قامتی بلند داشت . از دیدگاه دانش و خرد و تیر اندازی وی بر همگان برتری داشت .

Borna66
09-14-2009, 07:07 PM
به گفته تاریخ نگاران او می توانست شیری را با تیر به زمین بزند و ستونی را با شمشیر فرو بریزد . در سن چهارده سالگی به فرمان پدرش وی به فیلسوف بزرگ ایرانی بزرگمهر ( به زبان تازی بوذرجمهر) سپرده شد . خسرو شبی در خواب انوشیروان دادگر را به خواب دید که به او از دیدار با عشق زندگی اش خبر می داد و اینکه به زودی اسب جدیدی به نام شبدیز را خواهد یافت که او از طوفان نیز تندرو تر است . سپس او را از نوازنده جدیدش به نام باربد که میتواند زهر را گوارا سازد آگاهی داد و اینکه به زودی تاج شاهنشاهی را بر سر خواهد گذاشت به سروده فردوسی بزرگ :. ز پرویز چون داستانی شگفت ز من بشنوی یاد باید گرفت که چونان سزاواری و دستگاه بزرگی و اورنگ و فر و سپاه کز آن بیشتر نشنوی در جهان اگر چند پرسی ز دانا مهان ز توران و از چین و از هند و روم ز هر کشوری که آن بد آباد بوم همی باژ بردند نزدیک شاه برخشنده روز و شبان سیاه

Borna66
09-14-2009, 07:07 PM
روزی خسرو از دوست خویش شاهپور که هنرمندی شایسته بود درباره زنی به نام مهین بانو در قلمرو حکومتی ارمنستان که جزوی از خاک ایران بوده است سخنهایی می شنود . از دختر زیبایش شیرین می شنود که شاهزاده ای برجسته و با کمالات است . شاهپور وی را به خسرو پیشنهاد میکند و خسرو که از تمجید های وی شگفت زده شده بود پیشنهاد وی را می پذیرد . روزی شاپور تصور نقاشی خسرو را به ارمنستان می برد و در حکم دوست نقش واسطه را برای خسرو ایفا میکند . شیرین نیز با نگاهی به فرتور با ابهت خسرو عاشق و دلباخته وی می شود . شاپور حلقه ای را با خود برده بود تا در صورت پاسخ مثبت از شاهزاده آن را به وی تقدیم کند و چنین نیز کرد و شیرین را به تیسپون مدائن در بغداد امروزی که پایتخت ساسانی بود دعوت نمود . شیرین روزی به بهانه شکار از مادر درخواست اجازه نمود و با اسبی تندرو به نام شبدیز همراه با یارانش راهی تیسفون می گردد . در میان راه به دریاچه ای کوچک ( به نام سرچشمه زندگانی ) برخورد میکند و از فرط خستگی همانجا توقف میکند . شیرین برای خنک کردن خویش لباسهایش را از تن بدر میکند و برای شنا راهی آب میگردد . به گفته مورخین چهره شیرین و اندام وی چنان زیبا و محسور کننده بوده که چشمان آسمان پر از اشک می شده است . شیرین در روزگار خویش در زیبای چهره و اندام سرآمد روزگار خود بود و نمونه بارزی از یک زن ایرانی از نسل آریا .

Borna66
09-14-2009, 07:07 PM
در این میان خسرو که در تیسفون درگیری شخصی به نام بهرام چوبین بود ( بهرام از سرداران به نام ایران بود که برای گرفتن تاج و مقام بر ضد شاه شورش کرده بود و سکه هایی به نام خود ( بهرام ششم ) ضرب کرده بود . ) به اندرز بزرگ امید یا بزرگمهر پایتخت را برای مدتی ترک میکند . به همین دلیل به یارانش در تیسپون می سپارد که اگر شیرین شاهزاده ارمنستان به دیدار وی آمد از او به مهربانی پذیرایی کنند . خسرو پس از این وقایع سوار بر اسب خویش تیسفون را به همراه سپاهی بزرگی با درفش کاویانی به دست ترک میکند و از قضای روزگار خسرو به همان منطقه ای می رسد که از نظر سبزی و زیبایی بر دیگر مناطق برتری داشته است و شیرین نیز همانجا با بدن عریان مشغول آب تنی بوده است . شیرین با خود اندیشه میکند که این شخص چه کسی می تواند باشد که چنین احساساتی را در وی بوجود آورده است بیگمان تنها خسرو است که مرا گرفتار خویش کرده است . ولی از طرفی خسرو شاه شاهان - شاه ممالک بزرگ ایران چگونه ممکن است با چنین لباس و ظاهری عادی در دشت ها و مزارع حاضر شود . پس لباس خویش را بر تن میکند و بر سوار بر اسپ خویش میگردد و دور می شود . خسرو نیز که تصویر وی را توسط شاپور دیده بود او را شناخت و دقایقی که مهو زیبایی شیرین شده بود او را از دست داد و هنگامی که در پی او جستجو کرد وی را نیافت . خسرو اشکی از دیدگانش فرو می ریزد و خود را سرزنش میکند و به راه خود ادامه می دهد . بنابه فردوسی بزرگ:
چنان شد که یکروز پرویز شاه همی آرزوی کرد نخچیرگاه
بیاراست برسان شاهنشهان که بودند ازو پیشتر در جهان
چو بالای سیصد ب زرین ستام ببردند با خسرو نیکنام
همه جامه ها زرد و سرخ و بنفش شاهنشاه با کاویانی درفش
چو بشنید شیرین که آمد سپاه بپیش سپاه آن جهاندار شاه
یکی زرد پیراهن مشکبوی بپوشید و گلنارگون کرد روی

Borna66
09-14-2009, 07:07 PM
شیرین نیز به پایتخت ایران رسید و خود را به دربار معرفی نمود . (ارمنستان زیر نظر ایران بود و شاه آنجا زیر نظر شاهنشاه ایران.) زنان دربار که از زیبایی این شاهزاده ایرانی شگفت زده شده بودند وی را احترام گذاشتند و او را راهنمایی کردند . شیرین پس از ساعتی متوجه آشوبهای پایخت می شود و از اطرافیان می شنود که خسرو به همین منظور دربار را ترک کرده است . در این لحظه متوجه می شود که شخصی که در میان راه در حال آبتنی مشاهده کرده بود کسی نبوده جز خسروپرویز معشوقه خود .
در همین حال خسرو به ارمنستان رسید و به دیدار مهین بانو شهبانوی ارمنستان رفت و در کنار وی شرابی نوشید و از فقدان شیرین ابراز ناراحتی نمود . خسرو پس از چند روز اقامت در ارمنستان پیکی از تیسپون دریافت میکند که بزرگان ایران برای وی نوشته بودند . متن نامه حکایت از آن داشت که پدر خسرو ( هرمزد ) درگذشته است و حال تاج و تخت کشور در انتظار اوست . خسرو راهی تیسپون می شود و پس از رسیدن به آنجا مشاهده میکند که شیرین تیسفون را ترک کرده است . شیرین نیز پس از مدتی به ارمنستان باز میگردد تا با خسرو دیدار کند ولی هر دو در یک روز ترک مکان کرده بودند و موفق به دیدار یکدگیر نشدند .

Borna66
09-14-2009, 07:07 PM
در این میان بهرام چوبین از وقایع عاشق شدن خسرو بر شیرین آگاه می شود و در ایران شایع می کند که شاهنشاه از عشق وی دیوانه شده است و توانایی اداره کشور را ندارد . پس از چنین شایعاتی شورشهایی بر ضد شاه صورت میگیرد و بر اثر همین شایعات خسرو با مشورت بزرگان ایران پایتخت را دگر بار ترک میکند و راهی آذربایجان و سپس ارمنستان میگردد و در همانجا با معشوقه خود دیدار میکند . وقایع این دو دلداده باعث میگردد که مادر شیرین ( مهین بانو ) به دخترش تذکر بدهد که یا بایستی به همسری وی دربیایی یا وی را ترک کنی . مادر بار دگر شیرین را از راهی که ویس رفت بر حذر می دارد و به عواقب غیر اخلاقی آن هشدار میدهد ولی او نمی دانست که دست روگاز دقیقا همان ماجرا را باردیگر رقم می زند و او نمی تواند مانع از وقوع آن شود . خسرو نیز از سخنان میان مادر و دختر آگاهی یافت و این امر مایه کدورت هایی بین آنان شد که در نهایت با سخنانی تند خسرو آنان را ترک میکند و راهی قستنطنیه ( در استانبول ترکیه کنونی ) شد . خسرو آنجا از ارتش بیزانس درخواست یاری کرد تا شورش غاصب تاج و تخت بهرام چوبینه را خاموش کند . برای این امر مجبور به گزیدن مریم - دختر امپراتور روم به همسری شد تا پیمان خانوادگی خود را با امپراتور مستحکم کند و از او درخواست ارتش کند . پس از درگیری میان بهرام چوبین و خسرو بهرام شکست میخورد و به چین می گریزد و خسرو پرویز قدرت را در دست میگیرد .

Borna66
09-14-2009, 07:07 PM
پس از آرام شدن پایتخت و تاجگذاری پادشاه - خسرو باردگیر به اندیشه معشوقه خود می افتاد و برای همین امر به نوازندگان مشهور خود نکسیا و باربد فرمان میدهد سرودها و موسیقی هایی را در ستایش این عشق جاودانه بنوازند . در این میان مادر شیرین میهن بانو که شاه ارمنستان بود با زندگی بدرود حیات میکند و تاج شاهی به شیرین دختر وی می رسد . ولی در این برهه از زمان شخصی به نام فرهاد که به فرهاد سنگ تراش مشهور بود وارد جریان می شود . روزی که شیرین در شکار بود با فرهاد رودر روی می شود و فرهاد نیز ناخواسته عاشق و دلباخته شیرین می شود و از زیبایی او حیران می گردد . فرهاد برای رسیدن به شاهزاده ایرانی ارمنستان دست به هر کاری می زد و این تلاشهای در نهایت به خسرو گزارش شد . خسرو در مرحله نخست با او سخن گفت و کوشش کرد که وی را از ادامه این راه منصرف نماید . ولی فرهاد نپذیرفت . خسرو کیسه های طلا و جواهراتی را به او هدیه داد تا اندیشه شیرین را از یاد ببرد . ولی فرهاد هیج یک از این پاداشها را نمی پذیرد . در نهایت خسرو مجبور به دادن فرمانی می شود که شاید فرهاد را منصرف کند . خسرو به فرهاد می گوید که اگر میخواهی به شیرین برسی بایستی شکافی بزرگ در کوه بیستون در کرمانشاهان ایجاد کنی تا کاروانها بتوانند از آن عبور کنند . بیستون کوهی مقدس است که کتیبه داریوش بزرگ را در خود جای داده است . فرهاد این کار غیر ممکن را به شرطی می پذیرد که خسرو دست از شیرین بردارد . فرهاد شروع به کندن بیستون میکند . شیرین روزی برای فرهاد شیر تازه می آورد تا خستگی را از تن بدر کند . ولی در هنگام بازگشت اسبش از پای می افتد و هلاک می شود . فرهاد از این امر آگاهی می یابد و شیرین را بر دوش می گیرد و شاهانه به قصرش می رساند و خبر این ماجرا به خسرو می رسد . خسرو که استقامت فرهاد را در ربودن شیرین می بیند و به این اندیشه می افتاد که شاید وی روزی بتواند بیستون را شکاف دهد پس اخبارهای جعلی در شهر پراکنده می کند و قاصدی نزد فرهاد می فرستد که شیرین فوت شده است . فرهاد که در بالای کوه مشغول کندن بیستون بود با شنیدن خبر درگذشت شیرین دیگر ادامه راه برایش غیر ممکن بود و هیچ تمایلی به زندگی نداشت پس خود را از بالای کوه به پایین پرت میکند و جان می سپارد . امروزه نام قصر شیرین در کرمانشاه به همین روی بر این شهر گذاشته شده است زیرا شیرین بناهایی را برای خویش در آنجا ساخته بود .

Borna66
09-14-2009, 07:08 PM
مریم همسر خسرو پس از مدتی فوت یا مسموم می شود. خسرو راهی اصفهان میگردد . آنجا دختری به نام شکر که در زیبایی و معصومیت در شهر خود مشهور است را به همسری برمیگزیند . ولی پس از مدتی دوباره به اندیشه شیرین می افتد . پس دست به نوشتن نامه هایی برای شیرین می زند . شیرین پس از مدتی به دعوت خسرو راهی تیسپون می شود و به سرودهای مشهور باربد و نکیسا که در ستایش این دو عاشق قدیمی سروده بودند گوش فرا می دهد . همین امر باعث میگردد تا آنها کدورتهای گذشته را کنار بگذارند و با اجرای مراسمی با شکوه و سلطنتی ازدواج نمایند و شیرین به عنوان ملکه ایران برگزیده می شود و همسری خسرو را با جان و دل بپذیرد . روزگار این دو عاشق قدیمی پس از بدنیا آمدن چند فرزند به نقطه های پایانی رسید و شیرویه پسر خسرو ( از مریم ) برای کسب تاج و تخت پدر شبی به کنار وی رفت و پدر خود را برای رسیدن به مقام پادشاهی با ضرب چاقویی می کشد . این اتفاق در سال 628 میلادی رخ داد .
صبح آن روز خبر کشته شدن خسرو شاهنشاه ایران تمام شهر را پر کرد و او را با مراسمی رسمی به خاک سپاردند و آرامگاهی برایش بنا کردند . پس از این ماجرای شیروی پسر خسروپرویز از شیرین که مادر ناتنی خود بوده است درخواست ازدواج میکند . ولی شیرین که دیگر معشوقه اش را از دست داده بود به در پاسخ به نامه شیروی چنین گفت که من زنی آبرومند هستم و عاشق همسرم و اینک تنها یک خواهش از جانشین خسروپرویز دارم و آن این است که درب آرامگاه همسرم را یک بار دیگر باز کنید .

Borna66
09-14-2009, 07:08 PM
چنین گفت شیرین به آزادگان که بودند در گلشن شادگان
که از من چه دیدی شما از بدی ز تازی و کژی و نابخری
بسی سال بانوی ایران بودم بهر کار پشت دلیران بودم
نجستم همیشه جز از راستی ز من دور بود کژی و کاستی
چنین گفت شیرین که ای مهتران جهاندیده و کار کرده سران
به سه چیز باشد زنان را بهی که باشد زیبای تخت مهی
یکی آنکه شرم و باخواستت که جفتش بدو خانه آراستست
دگر آن فرخ پسر زاید اوی زشوی خجسته بیفزاید اوی
سوم آنکه بالا و روشن بود بپوشیدگی نیز مویش بود
بدانگه که من جفت خسرو شدم بپیوستگی در جهان نو شدم
شیروی که در اندیشه رسیدن به شیرین بود موافقت کرد . شیرین به کنار کالبد بیجان خسرو رفت که با پارچه ای پوشیده شده بود . سپس خود را بروی بدن همسر و معشوقه اش انداخت و ساعتها گریه کرد و در نهایت برای اثبات پایداری در عشق اش زهری که با خود آورده بود را نوش کرد و آرام و جاودانه پس از دقایقی به روح خسرو پیوست و با زندگی بدرود حیات گفت . خودکشی شیرین تا سالها زبان زد مردمان منطقه بود و استواری راستین او به همسر و عشق دیرینه اش درس عبرت برای جوانان آینده این مرز و بوم گشت . بنا به فردوسی بزرگ
نگهبان در دخمه را باز کرد زن پارسا مویه آغاز کرد
بشد چهره بر چهره خسرو نهاد گذشته سختیها همی کرد یاد
همانگاه زهر هلاهل بخورد ز شیرین روانش برآورد گرد
نشسته بر شاه پوشیده روی بتن در یک جامه کافور بوی
بدیوار پشتش نهاده بمرد بمرد و ز گیتی ستایش ببرد


پايان اين نوشتار


__________________

Borna66
09-14-2009, 07:08 PM
هويت مادر سياوش

در آغاز داستان سیاوخش آمده است که روزی طوس و گیو و چند تن سوار دیگر در نزدیکی مرز توران به شکار می روند و در آنجا در بیشه ای به دختری تورانی بر می خورند که چنانکه خود او برای پهلوانان نقل می کند، شبانه از دست پدر مست خود که آهنگ جان او داشته گریخته، در راه اسبش جان سپرده و خود گرفتار راهزنان شده، آنها جواهرات او را گرفته و او را زده اند و سرانجام او به این بیشه پناه آورده و اکنون امیدوار است که چون پدرش از مستی به هوش آید، سوارانی از پی او بفرستد تا او را بازگردانند. دختر در پاسخ پهلوانان که از نژاد او می پرسند، می گوید که خویشاوند کرسیوز (برادر افراسیاب) است.
میان طوس و گیو بر سر تصاحب دختر اختلاف می افتد تا سرانجام به پیشنهاد یکی از سواران با هم توافق می کنند که کیکاوس را میان خود به داوری برگزینند. ولی کیکاوس، با دیدن دختر پریچهره (که این بارکرسیوز را نیای خود می نامد)، او راازچنگ پهلوانان می رباید و به عقد خود درمی آورد و به شبستان خویش می فرستند. چندی بعد این زن از کیکاوس پسری می زاید که نام او را سیاوش می نهند. سپس رستم از سیستان می آید و کودک را به قصد تربیت او با خود به سیستان می برد و پس از آنکه همه چیزهائی را که بایسته یک شاهزاده است به او می آموزد، اورا دوباره به پیش پدر بازمی گرداند. هشت سال پس از این واقعه سوداوه یا سودابه نامادری سیاوش با دیدن سیاوش عاشق او می شود.1
از مادر سیاوش پس از تولد سیاوش دیگر هیچ نامی در داستان نیست. حتی هنگامی که سیاوش سه بار به دعوت سودابه به شبستان شاه می رود و در آنجا خواهران سیاوش و دختران سودابه به پیشباز سیاوش می آیند، از مادر او، که اکنون بسبب شاهزاده باید مقام مهمتری هم داشته باشد، سخنی نیست. همچنین در ادامه داستان، هنگام گذشتن سیاوش از آتش، هنگام ترک کردن ایران، تا فاجعه کشته شدن او در توران و وقایع پس از آن، دیگر هیچ کجا مادر او در داستان ظاهر نمی گردد.
بنا بر متن دستنویس فلورانس (مورخ 614 هجری)، علت یاد نشدن از مادر سیاوش در ادامه داستان این است که او هنگام زادن فرزند در می گذرد:
یکی ماه دیدار فرّخ پسر
که بر مادر آورد گیتی به سر
چوآن شاهزاده ز مادر بزاد
هم اندرزمان مادرش جان بداد2
ثعالبی با آنکه روایت آغاز داستان، یعنی یافتن دختر تورانی بوسیله طوس و گیو را اصلا" ندارد، گزارش مرگ مادر سیاوش را که در دستنویس فلورانس آمده است تأیید می کند: ثمّ انّ کیکاوس اُهدیت الیه جاریه لم یُرَ مثلها حسنا" فافترشها و ولدت له سیاوش کالشهاب اللامع و الهلال الطالع و مضت لسبیلها3 [کیکاوس با کنیزکی که زیبارویی مانند او دیده نشده بود و به او بخشیده بودند، همبستر گشت و سیاوش از او بزاد که چون ستاره ای درخشان بود و چون ماهی تابان، و آن کنیزک از دست برفت.]4
شاید ثعالبی روایت آغاز داستان را در مأخذ خود (یعنی در شاهنامه ابو منصوری که مأخذ اصلی شاهنامه فردوسی هم بوده) داشته، ولی آنرا به قصد کوتاه کردن داستان زده باشد. ولی آیا گزارش درگذشت مادر سیاوش را نیز که یاد کرده در مأخذ خود داشته بوده است؟ در این صورت چطور ممکن است که فردوسی چنین گزارش مهمی را، که بدون آن داستان دارای نقص بزرگی است، از قلم انداخته باشد؟ پس آیا دوبیتی که در دستنویس فلورانس آمده و ما آنرا در بالا نقل کردیم و ثعالبی نیز آنرا تأیید می کند اصیل اند؟ و آیا می توان پذیرفت که در چهارده دستنویس دیگر ما و نیز در ترجمه عربی بنداری این گزارش از قلم افتاده باشد؟
در برخی از دستنویس های دیگر، مانند دستنویس لندن مورخ 841 و دستنویس بی تاریخ لنینگراد، در محلی دیگر از داستان، یعنی پیش از ملاقات سیاوش با سودابه در شبستان (پس از بیت 132 در تصحیح نگارنده)، گزارشی دراز، یکی در 15 بیت و دیگری در 21 بیت، درباره مرگ مادر سیاوش ساخته اند که در عدم اصالت آنها کوچکترین تردیدی نیست. ولی این روایت های الحاقی نشان می دهند که برخی از کاتبان متوجه شده اند که بدون هیچ اشارهای به سرنوشت بعدی مادر سیاوش، داستان دارای نقص است و از اینرو درست پیش از رفتن سیاوش به شبستان و ملاقات با سودابه، گزارشی در مرگ مادر او ساخته و درون متن کرده اند تا این نقص داستان را بر طرف کرده باشند که این خود عدم اصالت آن دو بیت را در دستنویس فلورانس محتمل تر می کند. به سخن دیگر، کاری که کاتب این دو دست نویس سپس تر انجام داده اند، کاتب دست نویس فلورانس جلوتر کرده است.

Borna66
09-14-2009, 07:08 PM
نکته دیگر اینکه چرا در شاهنامه و مأخذ دیگر پهلوی و فارسی و عربی نام مادر سیاوش را ذکر نکرده اند، در حالی که به ویژه در شاهنامه نام زنان خیلی کم اهمیت تر از او قید شده است؟
اگر این دو نقص داستان را، که در بالا از آن یاد شد، تنها به حساب شاعر و یا مأخذ او نگذاریم، بلکه علت دیگری را هم در آن دخیل بدانیم، به گمان نگارنده علت آن می تواند این بوده باشد که، در ساخت کهن تر این داستان، مادر سیاوش همان سودابه بوده، ولی سپس تر چون عشق میان مادر و پسر را نپسندیده بودند، سودابه را مادر ناتنی سیاوش کرده و سپس به وسیله افسانه ای که دیدیم، برای سیاوش مادر دیگری بدون نام ساخته اند. یک نکته دیگر هم هست که گمان ها را تا حدودی تأیید می کند:
در شاهنامه و بسیاری از مأخذ عربی و فارسی سودابه یا سُعدی دختر شاه هاماوران یا یمن است. ولی یمن در روایات ما نام چندان کهنی نیست و گویاپس از فتح یمن در زمان خسرو انوشیروان کم کم به روایات ایرانی راه یافته است.5از سوی دیگر طبری 6 و ابن بلخی7 سودابه را به روایتی دختر افراسیاب نامیده اند. نام افراسیاب در اوستا Franrasyan به معنی «سخت هراس انگیز» است که درفارسی به افراسیاب تبدیل شده است. علت این گشتگی یا تباهی هرچه باشد، باید به این نکته نیز توجه کرد که فعلا" میان نام سودابه و افراسیاب به همانگونه در جزء آب اشتراک پیدا شده است که میان نام رودابه و پدرش مهراب و این مطلب نیز تأییدی است بر گزارش طبری و ابن بلخی که سودابه را دختر افراسیاب نامیده اند.
بنابراین در برخی از روایات ما سودابه نیز مانند مادر سیاوش از توران و از خاندان پادشاه آن سرزمین بود و این موضوع نیز هویّت این دو زن را به یکدیگر نزدیکتر می کند و محتمِل تر می سازد که هر دو در اصل یک تن واحد بوده اند.
در باره نام سودابه میان پژوهندگان اختلاف است. داراب دستور پشوتن سنجانا سودابه را به ریخت فرضی اوستائی *Suta-wainhu به معنی «نیکو برای سود» بر می گرداند.8 یوستی در « نامنامه ایرانی» حدس می زند که این نام چنانکه در مأخذ عربی آنرا سُعدی نوشته اند، در اصل عربی بوده و آنرا به قیاس با رودابه ایرانی گونه کرده ا ند.9 خلاف او، دارمستتر در « تتبعات ایرانی » سودابه را ایرانی می داند که در مأخذ عربی به سُعدی تبدیل شده است.10 در هر حال فعلا" به علت تباهی یا ناشناس ماندن جزء نخستین نام سودابه نمی توان دید که آیا میان این نام و نام سیاوخش (اوستائی Syavarasam به معنی «مرد (موی) سیاه») نیز در اصل ارتباطی بوده یا نه.
حاصل سخن اینکه به گمان نگارنده در صورت کهنتر داستان (نه الزاما" کهنترین آن)، سودابه دختر افراسیاب و مادر سیاوش بوده که سپس عاشق پسر خود می گردد. ولی چون عشق مادر به پسر را خوشایند ندانسته بودند، برای سیاوش مادر تورانی دیگری از خاندان افراسیاب ساخته و در آغاز داستان افزوده اند. محتمل است که این دگرگونی در اواخر دوره ساسانی یا اوائل دوره اسلامی رخ داده باشد و از این رو اولا" خود روایت، یعنی سرگذشت مادر سیاوش که در آغاز داستان سیاوخش در شاهنامه آمده است، در مأخذ دیگر راه نیافته و ثانیا" درگذشت این زن پس از زادن فرزند که برای رفع نقص داستان ضروری است، هنوز به خوبی جزم داستان نگشته بوده و از این سبب در شاهنامه و بسیاری از مأخذ دیگر نیامده و نیز هنوز برای این زن نامی تعیین نشده بوده است.11

Borna66
09-14-2009, 07:08 PM
یادداشت ها:

1. شاهنامه، به کوشش جلال خالقی مطلق، دفتر دوم، کالیفرنیا و نیویورک 1369، صص 211-202.

2. همان، دوم 206/ پی نویس 14.

3. ثعالبی، تاریخ غررالسیر، به تصحیح زتنبرگ (H. Zotenberg)، چاپ دوم، تهران، 1963، ص168

. 4. ثعالبی، غرر اخبار، ترجمه محمد فضائلی، تهران 1368، ص113 به جلو.

5. ن. ک. به:

Th. Noldeke, Das iranische Nationalepos, 2 Aufl., Berlin und Lieipzig, 1920, S. 48 f.
6. طبری، تاریخ الرسل والملوک، چاپ لیدن، یکم، ص 598.

7. ابن بلخی، فارسنامه، تصحیح لیسترانج و نیکلسون، کمبریج، 1921، ص 41.

8.. ن. ک. به:

D. D. P. Sanjana, The Position of Zoroastrian waman in remote Antiquity, Bombay, 1892, P. 73.

9. ن. ک. به:

F. Justi, Iranisches Namenbuch, 2.Aufl.,Hildesheim 1963, S.312.
10. ن.ک. به:

I. Darmesteter, Etudes Iraniennes, Paris,1883, Vol. I, P.298 No.1.

11. جلیل دوستخواه، «درباره مادر سیاوش نظر دیگری هم هست. ن. ک. به: جلیل دوستخواه، "مادر سیاوش"، حماسه ایران، سوئد 1377، صص 225-171.