PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : "*"فراق یار "*"



فریبا
09-12-2009, 03:04 PM
با اجازه ترگل جان .
دوستان در این تاپیک شعرهایی که به فراق یار مربوط میشه رو بذارین .. ممنون میشم .

فریبا
09-12-2009, 03:04 PM
غم زمانه خورم یا فراق یار کشم
به طاقتی که ندارم کدام بار کشم
نه قوتی که توانم کناره جستن از او
نه قدرتی که به شوخیش کنار کشم
نه دست صبر که به آستین عقل برم
نه پای عقل که در دامن قرار کشم
ز دوستان به جفای سیر گشت مردی نیست
جفای دوست زنم گرنه مرد وار شوم
چو میتوان به صبوری کشید جور عدو
چرا صبور نباشم که جور یار کشم
شراب خورده ساقی به جام صافی وصل
ضرو رتیست که درد سر خمار کشم
گلی چو روی توگر در چمن به دست آید
کمینه دیده سعدیش پیش خار کشم

فریبا
09-12-2009, 03:05 PM
ای که گفتی هیچ مشکل چون فراق یار نیست
گر امید وصل باشد همچنان دشوار نیست
خلق را بیدار باید بود از آب چشم من
وین عجب کان وقت می​گریم که کس بیدار نیست
نوک مژگانم به سرخی بر بیاض روی زرد
قصه دل می​نویسد حاجت گفتار نیست
بی​دلان را عیب کردم لاجرم بی​دل شدم
آن گنه را این عقوبت همچنان بسیار نیست
ای نسیم صبح اگر باز اتفاقی افتدت
آفرین گویی بر آن حضرت که ما را بار نیست
بارها روی از پریشانی به دیوار آورم
ور غم دل با کسی گویم به از دیوار نیست
ما زبان اندرکشیدیم از حدیث خلق و روی
گر حدیثی هست با یارست و با اغیار نیست
قادری بر هر چه می​خواهی مگر آزار من
زان که گر شمشیر بر فرقم نهی آزار نیست
احتمال نیش کردن واجبست از بهر نوش
حمل کوه بیستون بر یاد شیرین بار نیست
سرو را مانی ولیکن سرو را رفتار نه
ماه را مانی ولیکن ماه را گفتار نیست
گر دلم در عشق تو دیوانه شد عیبش مکن
بدر بی نقصان و زر بی عیب و گل بی خار نیست
لوحش الله از قد و بالای آن سرو سهی
زان که همتایش به زیر گنبد دوار نیست
دوستان گویند سعدی خیمه بر گلزار زن
من گلی را دوست می​دارم که در گلزار نیست...

فریبا
09-12-2009, 03:06 PM
زبان خامه ندارد سر بیان فراق
وگرنه شرح دهم با تو داستان فراق
دریغ مدت عمرم که بر امید وصال
بسررسید و نیامد به سر زمان فراق
سری که بر سر گردون به فخر می سودم
بر آستان که نهادم بر آستان فراق
چگونه باز کنم بال در هوای وصال
که ریخت مرغ دلم پر در آشیان فراق
کنون چه چاره که در بحر غم بگردابی
فتاد زورق صبرم زبادبان فراق
بسی نماندکه کشتی عمر غرقه شود
زموج شوق تو در بحربیکران فراق
اگربدست من افتد فراق را بکشم
که روز هجر سیه باد و خانمان فراق
رفیق خیل خیالم و همنشین شکیب
قرین آتش هجران و هم قران فراق
چگونه دعوی وصلت کنم بجان که شدست
تنم وکیل قضا و دلم ضمان فراق
زسوز شوق دلم شد کباب دور از یار
مدام خون جگر میخورم زخوان فراق
فلک چو دید سرم را اسیر چنبر عشق
ببست گردن صبرم به ریسمان فراق
به پای شوق گر این ره بسر شدی حافظ
بدست هجر ندادی کسی عنان فراق

فریبا
09-12-2009, 03:06 PM
بود آیا که خرامان ز درم باز آیی ؟
گره از کار فرو بسته ما بگشایی؟.
نظری کن که به جان آمدم از دلتنگی
گذری کن که خیالی شدم از تنهایی
گفته بودی که: بیایم چو به جان آیی تو
من به جان آمدم.اینک تو چرا می نایی ؟
بس که سودای سر زلف تو پختم به خیال

عاقبت چون سر زلف تو شدم سودا یی
همه عالم به تو میبینم و ا ین نیست عجب
به که بینم ؟ که تویی چشم مرا بینایی
پیش از این گر دگری در دل من میگنجید
جز تو را نیست کنون در دل من گنجایی
جز تو ا ندر نظرم هیچ کسی می نا ید
وین عجب تر که تو خود روی به کس ننمایی
گفتی از لب بدهم کام عراقی!روزی
وقت آن است که آن وعده وفا فرمایی .

فریبا
09-12-2009, 03:06 PM
بردلم افتاده شوري قابل گفتار نيست
صحبت از يار است و ما را كار با اغيار نيست
درد ما را نيست درمان چون كه درد عاشقي است
چاره جز ديدار بامعشوق و بادلدار نيست
نيست ما را ميل رفتن بر گلستان و چمن
ميروم آنجا كه جز نقش رخ مهيار نيست
گر كسي را نيست ميل ديدن سيماي او
ظاهرش انسان بود جز نقش بر ديوار نيست
پادشاهان چون گدايانند در انظار ما
در بساط ما اگرچه درهم و دينار نيست
گنج ما گنجي است بي پايان و آن دلدار ماست
ارزش آن قابل سنجش به هر معيار نيست
يازده تن جملگي هستند اجدادش امام
غير مهدي هيچ كس زين حسن برخوردار نيست
از هزاران كس نمي بيند يكي روي مهش
چون از اين مجموع هركس محرم اسرار نيست
چشم هركس چون كه مي بيند سياهي از سفيد
لايق ديدار آن سيماي معنادار نيست
گر نمي بينيم ما آن چهره و روي گلش
چون دل ما پاك و صاف و عاري از زنگار نيست
در خيالم نيمه شب با يار خلوت مي كنم
اشك مي ريزم در آن وقتي كه كس بيدار نيست
معترف هستيم بر عشق و وفاداري به او
بعد از اين اقرار ما را تا ابد انكار نيست
زان سوي درياي آتش يارگر خواند مرا
لذت رفتن در آتش كمتر از گلزار نيست
خرم آن روزي كه بازآيي به بستان همچو گل
لحظه اي زيباتر از آن لحظه ديدار نيست
در فراق يار مي بايد تحمل پيشه كرد
ليك ما را تاب و صبر و طاقت بسيار نيست
گر بزرگي صدق پيش آري و اخلاص عمل
ديدن آن يار جاني آنچنان دشوار نيست
محمد بزرگي

فریبا
09-12-2009, 03:07 PM
ز دو دیده خون فشانم، ز غمت شب جدایی

چه کنم؟ که هست اینها گل خیر آشنایی


همه شب نهاده‌ام سر، چو سگان، بر آستانت

که رقیب در نیاید به بهانه‌ی گدایی



مژه‌ها و چشم یارم به نظر چنان نماید

که میان سنبلستان چرد آهوی ختایی



در گلستان چشمم ز چه رو همیشه باز است؟

به امید آنکه شاید تو به چشم من درآیی



سر برگ گل ندارم، به چه رو روم به گلشن؟

که شنیده‌ام ز گلها همه بوی بی‌وفایی



به کدام مذهب است این؟ به کدام ملت است این؟

که کشند عاشقی را، که تو عاشقم چرایی؟



به طواف کعبه رفتم به حرم رهم ندادند

که برون در چه کردی؟ که درون خانه آیی؟



به قمار خانه رفتم، همه پاکباز دیدم

چو به صومعه رسیدم همه زاهد ریایی



در دیر می‌زدم من، که یکی ز در در آمد

که : درآ، درآ، عراقی، که تو خاص از آن مایی

فریبا
09-12-2009, 03:08 PM
یا رب سببی ساز که یارم به سلامت
بازآید و برهاندم از بند ملامت
خاک ره آن یار سفرکرده بیارید
تا چشم جهان بین کنمش جای اقامت
فریاد که از شش جهتم راه ببستند
آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت
امروز که در دست توام مرحمتی کن
فردا که شوم خاک چه سود اشک ندامت
ای آن که به تقریر و بیان دم زنی از عشق
ما با تو نداریم سخن خیر و سلامت
درویش مکن ناله ز شمشیر احبا
کاین طایفه از کشته ستانند غرامت
در خرقه زن آتش که خم ابروی ساقی
بر می‌شکند گوشه محراب امامت
حاشا که من از جور و جفای تو بنالم
بیداد لطیفان همه لطف است و کرامت
کوته نکند بحث سر زلف تو حافظ
پیوسته شد این سلسله تا روز قیامت

فریبا
09-12-2009, 03:08 PM
باز گرد ای مهر تابان روشن این کاشانه کن
زنده شوق پر فشاندن را در این پروانه کن
باز گرد ای ساقی پر شور بزم عاشقی
از می عشق و محبت لب به لب پیمانه کن
باز گرد و این دل در سینه سرد افتاده را
گرم کن آتش بزن دیوانه کن دیوانه کن
باز گردو بار دیگر آن هیاهوی مرا
آتشین تر دلنشین تر بر در میخانه کن
باز گرد و خلوت سرد مرا با یک نظر
رونقی شاهانه بخش و محفلی شاهانه کن
باز گرد ای برق رحمت اشک جانسوز مرا
در دل دریایی هستی گوهری یکدانه کن
باز گرد و این من در عاشقی افسانه را
با نگاه گرم دیگر در جنون افسانه کن

فریبا
09-12-2009, 03:08 PM
شب فراق كه داند كه تا سحر چندست
مگر كسي كه به زندان عشق دربندست

گرفتم از غم دل راه بوستان گيرم
كدام سرو به بالاي دوست مانندست

پيام من كه رساند به يار مهرگسل
كه برشكستي و ما را هنوز پيوندست

قسم به جان تو گفتن طريق عزت نيست
به خاك پاي تو وان هم عظيم سوگندست

كه با شكستن پيمان و برگرفتن دل
هنوز ديده به ديدارت آرزومندست

بيا كه بر سر كويت بساط چهره ماست
به جاي خاك كه در زير پايت افكنده‌ست

خيال روي تو بيخ اميد بنشاندست
بلاي عشق تو بنياد صبر بركندست

عجب در آن كه تو مجموع و گر قياس كني
به زير هر خم مويت دلي پراكندست

اگر برهنه نباشي كه شخص بنمايي
گمان برند كه پيراهنت گل آكندست

ز دست رفته نه تنها منم در اين سودا
چه دست‌ها كه ز دست تو بر خداوندست

فراق يار كه پيش تو كاه برگي نيست
بيا و بر دل من بين كه كوه الوندست

ز ضعف طاقت آهم نماند و ترسم خلق
گمان برند كه سعدي ز دوست خرسندست

فریبا
09-12-2009, 03:09 PM
شنیده‌ام سخنی خوش که پیر کنعان گفت
فراق یار نه آن می‌کند که بتوان گفت
حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر
کنایتیست که از روزگار هجران گفت
نشان یار سفرکرده از که پرسم باز
که هر چه گفت برید صبا پریشان گفت
فغان که آن مه نامهربان مهرگسل
به ترک صحبت یاران خود چه آسان گفت
من و مقام رضا بعد از این و شکر رقیب
که دل به درد تو خو کرد و ترک درمان گفت
غم کهن به می سالخورده دفع کنید
که تخم خوشدلی این است پیر دهقان گفت
گره به باد مزن گر چه بر مراد رود
که این سخن به مثل باد با سلیمان گفت
به مهلتی که سپهرت دهد ز راه مرو
تو را که گفت که این زال ترک دستان گفت
مزن ز چون و چرا دم که بنده مقبل
قبول کرد به جان هر سخن که جانان گفت
که گفت حافظ از اندیشه تو آمد باز
من این نگفته‌ام آن کس که گفت بهتان گفت

فریبا
09-12-2009, 03:09 PM
سپیده که سر بزند
نخستین روز روزهای بی تو
آغاز می شود
آفتاب سرگشته وپرسان
تا مرا کنار کدام سنگ
تنها باید به تماشای سوسنی نوزاد
به نخستین دره سرگشتی هام
در اندیشه تو ام
که زنبقی به جگر می پروری
و نسترنی به گریبان
که انگشت اشاره ات
به تهدید بازیگوشانه
منقار می زند به هوا
و فضا را
سیراب می کند از شبنم و گیاه
سپیده که سر بزند خواهی دید
که نیست به نظر گاه تو آن سدر فرتوتی که هر بامداد
گنجشکان بر شاخساران معطرش به ترنم
آخرین ستارگان کهکشان شیری را
تا خوابگاه آفتابیشان
بدرقه می کردند
سپیده که سر بزند
نخستین روز روزهای بی مرا
آغاز خواهی کرد
مثل گل سرخ تنهایی
آه خواهی کشید
به پروانه ها خواهی اندیشید
و به شاخه سدری
که سایه نینداخته بر آستانه ات

فریبا
09-12-2009, 03:09 PM
آن دم که مِهر صبح به افق دیدار می شود
از خواب ناز روی تو بیدار می شود
شب های رخوت جان را هرگز سحر نبود
با یاد هیاهوی تو هر بار می شود
این زخم های گران در فراق یار
با مرهم دستان تو تیمار می شود
وین راز های سربه مُهر قلب من
تنها به پیش گوش تو گفتار می شود
هرگز دلم کلبه حزنی نبوده بیش
تنها به یاد کوی تو دربار می شود
این بغض های تلخ شکستنی من
با خنده های نرم تو بی بار می شود
وین سطرهای بدون وزن شعر من
تنها به شور عشق تو پربار می شود
عمری است این رهگذار خسته به خواب رفته است
با آشِنا نوای تو هشیار می شود
رهوار زندگی پرنشیب است و پرفراز
این راه ها در رکاب تو هموار می شود
این سفره چون توشه عمرم حقیر گشت
تنها به دست لطف تو پروار می شود
وین روزه های بی سَحَر تا غروب مِهر
تنها به سِحر روی تو افطار می شود
سوته دل را بجز از سودا نمانده هیچ
این ها همه با اذن تو رفتار می شود

فریبا
09-12-2009, 03:10 PM
بی تو شوریدگی چنان سرد است
که به بیزاریش نمی ارزد
بی تو عمر آنچنان پر دردست
که به بیماریش نمی ارزد

بی تو ساغر بگردش آوردن
نه سروری نه حال می بخشد
بی تو مستی بجای بی خبری
پای تا سر ملال می بخشد

بی تو سیر وسفر بباغ بهشت
خیمه بردن بشوره زارست
بی تو در بین جمع بنشستن
سر نهادن بکوهسارا نست

بی تو خواب نشاط آور صبح
همچو سنگی به سینه سنگین است
بی تو هر گونه لذت و عیشی
چون اجل در کنار بالین است

بی تو باد حیات بخش بهار
روح کش تر ابر پائیز است
بی تو لبخند هر شکوفه به باغ
چون سکوت خزان غم انگیز است

بی تو هر گونه شعری و سازی
داستانگوی نا مرادیهاست
بی تو هر بانگ مرغ خوشخوانی
خبر شوم مرگ شادیهاست

بی تو هرخنده جنون آمیز
گریه بر گور آرزومندیست
بی تو خندهای محنت بار
گل بی بوی یاس پیوندیست

بی تو در بزم اهل دل رفتن
خود فریبی بشوق بی خبریست
بی تو هر شعر بزبان آید
سرگذشتی ز درد در به دریست

فریبا
09-12-2009, 03:12 PM
در فراقت نیست آرامم تماشا کن مرا
دردمندی بی سرانجامم تماشا کن مرا
گر چه در هجران تو من سوختم سر تا به پا
باز هم در عشق تو خامم تماشا کن مرا
جرعه ای از جام چشمان تو نوشیدم کنون
مست و سرخوش زان می جامم تماشا کن مرا
صید در دام توام، دام توام خوشتر ز باغ
گر چه در دامم ولی رامم تماشا کن مرا
نیست امیدی که روشن بر تو گردد دیده ام
آفتاب بر سر بامم تماشا کن مرا
گشته ام از عشق تو رسوا میان خاص و عام
شهره ی عشقت در ایامم تماشا کن

فریبا
09-12-2009, 03:12 PM
آه، به یک‌بارگی یار کم ما گرفت!
چون دل ما تنگ دید خانه دگر جا گرفت
بر دل ما گه گهی، داشت خیالی گذر
نیز خیالش کنون ترک دل ما گرفت
دل به غمش بود شاد، رفت غمش هم ز دل
غم چه کند در دلی کان همه سودا گرفت؟
دیده‌ی گریان مگر بر جگر آبی زند؟
کاتش سودای او در دل شیدا گرفت
خوش سخنی داشتم، با دل پردرد خویش
لشکر هجران بتاخت در سر من تا گرفت
دین و دل و هوش من هر سه به تاراج برد
جان و تن و هرچه بود جمله به یغما گرفت
هجر مگر در جهان هیچ کسی را نیافت
کز همه وامانده‌ای، هیچکسی را گرفت
هیچ کسی در جهان یار عراقی نشد
لاجرمش عشق یار، بی‌کس و تنها گرفت

فریبا
09-12-2009, 03:13 PM
من امشب سخت بیمارم
و در بیماریم مرگی فرو خفته٬
نگاه دیده‌ام لرزان و بی‌تاب است٬
نمی‌دانم چرا دستان اندوهم٬
کمی سرد و کمی پر التهاب٬
تن بیمار من می‌سوزد از درد فراق٬
چرا امشب چراغ خانه خاموش است٬
چرا دستم عرق کرده٬
چرا چشمان من گریان و نالان است٬
عجب ایام نامردی٬
من امشب خواه یا ناخواه٬
دلم را می‌سپارم بر سر باد هوای صبح گاهی
تا نسیم آن٬زداید غصه‌های بیشمارم را٬
نمی دانم چرا این دل گرفتست و
چرا من بی صدا در غربت یارم٬
چنین بی‌تاب می‌گریم٬
خدایا نالم از درد فراق یار دیرینم٬
من امشب درد را دیدم٬
من امشب نیز می میرم٬
من امشب کوه‌های غصه‌هایم را فرو می‌ریزم اما٬
کاش میشد قطره اشک را٬
از روی لب‌های سحر برداشت...

فریبا
09-12-2009, 03:14 PM
گر غصه روزگار گویم
بس قصه بی شمار گویم

یک عمر هزارسال باید
تا من یکی از هزار گویم

چشمم به زبان حال گوید
نی آن که به اختیار گویم

بر من دل انجمن بسوزد
گر درد فراق یار گویم

مرغان چمن فغان برآرند
گر فرقت نوبهار گویم

یاران صبوحیم کجایند
تا درد دل خمار گویم

کس نیست که دل سوی من آرد
تا غصه روزگار گویم

درد دل بی‌قرار سعدی
هم با دل بی‌قرار گویم

فریبا
09-12-2009, 03:14 PM
اگر تو بازنگردی
نهال های جوان اسير گلدان را

كدام دست نوازشگر آب خواهد داد

چه كس به جای تو آن پرده های توری را

به پشت پنجره ها پيچ و تاب خواهد داد

اگر تو بازنگردی

اميد آمدنت را به گور خواهم برد

و كس نمی داند

كه در فراق تو ديگر
چگونه خواهم زيست
چگونه خواهم مرد

فریبا
09-12-2009, 03:14 PM
فریاد من از فراق یارست
و افغان من از غم نگارست

بی روی چو ماه آن نگارین
رخساره من به خون نگارست

خون جگرم ز فرقت تو
از دیده روانه در کنارست

درد دل من ز حد گذشتست
جانم ز فراق بی‌قرارست

کس را ز غم من آگهی نیست
آوخ که جهان نه پایدارست

از دست زمانه در عذابم
زان جان و دلم همی فکارست

سعدی چه کنی شکایت از دوست
چون شادی و غم نه برقرارست

فریبا
09-12-2009, 03:14 PM
همه می گذرند ومی گویند

"چقدر عجیب عاشق شده ای" !

ومن بی توجه به گفته ها

دامن چین چین آرزو می پوشم

و پولک شادی به سر میزنم

تا تو بیایی ...

با طنین فراموشی نبودن ها

ولی کم کم پولکها شل شدند وافتادند !

وتیک تاک ثانیه های انتظار

به من فهماندند

چقدر دیر است ...

و دیدم که تو هرگز نمی آیی ...

نمی خواهم باور کنم

که حالا

میان اصوات خاموش اشک

همه می گذرند ومی گویند

"چقدر ساده فراموش شدی" ...!

فریبا
09-12-2009, 03:15 PM
فصل پاییز که شد
...
قسمتی از روح من پرواز کرد
...
شاپرک هم ناز کرد
*
باز در اندوه بارانی
خودم را شسته ام
حرف های بی محابا گفته ام
...
*
فصل پاییز که شد
...
انتقام از من نگیر ای روزگار
من خودم از زهر هجرش پر نصیب

از فراق یار گشتم بی شکیب
...
با سکوت و گریه های انتظار
فصل پاییز که شد
...
*
او که نقاش ازل بوده و هست
رنگ زردی به درختم بخشید
باد سردی به حیا طم پیچید
بوی باران به اتاقم آمیخت
و اناری خندید

Fahime.M
10-03-2009, 12:13 PM
وقتی دلم هوایت را می کند , رو به آن , در گوش قاصدک ها نامت را صدا می زنم و بوسه ای بر باد , روانه چشمانت می کنم .
http://pnu-club.com/imported/mising.jpg

Fahime.M
10-29-2009, 12:11 PM
بازدم سحر گاهيت بشارت بهاران است

نسيمی (ا)ست که جهان را مينوازد

خوشا خزانی که از آه سرد تو آغاز ميشود

باران به لبخند تو مانند است

شکوهناک ميبارد و

دلگير ميانجامد

و صدايت آنی (ا)ست

که به آزادی و عشق بدل ميکند شعر را

mahdi271
11-01-2009, 01:31 PM
طعم فراق را از زبان سيد شهيدان اهل قلم بشنويد... ببينيد که سيد مرتضي چگونه الفاظ و کلمات را در کنار هم ميچيند تا آنجا که تو از آنها شدت درد و فراق را حس کني؟! :


شنيده ام سخني خوش که پير کنعان گفت
فراق يار نه آن مي کند که بتوان گفت


حديث هول قيامت که گفت واعظ شهر
کنايتي است که از روزگار هجران گفت


نشان يار سفرکرده از که پرسم باز
که هر چه بريد صبا پريشان گفت


من و مقام رضا بعد از اين و شکر رقيب
که دل به درد تو خو کرد و ترک درمان گفت


مزن زچون و چرا دم که بنده ي مقبل
قبول کرد به جان هر سخن که جانان گفت

memol
11-09-2009, 03:41 PM
مدتی است رفته ای ...

من اما خودم را

میان هیاهوی شهر پنهان کرده ام ...

شاید از یادت ببرم لحظه ای !

وقتی کم کم به آخر می رسد ، نفس هایم در هوای بودن تو ...

باز حرف دلم این است :

کاش ...

کاش بدانی

یاد تو

بی وجودت زیبایت

سخت و نفس گیر است ...!

Fahime.M
11-10-2009, 04:18 PM
امشب از هر شب دیگرقلبم



نقش دلتنگی وبی تابی را



بیشتردر دل من



می گرید



امشب این ساحل دل



موج اندوه شب طوفان را



پرتلاطم بدل وساحل دل بازدهد



ومن اماغمناک



موج در موج فقط میگریم



و بسی دلتنگم



خبری از شب آرامم نیست



و دلم میپرسد



آسمانی که بدل ساحل آرام شبود



از چه رو ابری و تاریک شدهست



ماه تابان شب عشق کجاست



تا دگر باره به تصویررخش



سینه را نورانی



وبه موجی ارام



بر رخش بوسه زنم



ماه تابان شب عشق کجاست



وه که بی او چقدردلتنگم

Fahime.M
11-10-2009, 04:21 PM
بی تو دلم می‌گیرد
و با خودم می‌گویم
کاش آن یک بار که دیدمت
گفته بودم
که بی تو گاه دلم می‌گیرد
که بی تو گاه زندگی سخت می‌شود
که بی تو گاه هوای بودنت دیوانه‌ام می‌کند
اما نمی‌گفتم
که این «گاه» ها
گهگاه
تمامِ روز و شب من می‌شوند
آن وقت بغض راه گلویم را می‌گیرد
درست مثل همین روزها

Fahime.M
11-10-2009, 04:23 PM
روزها را یکی یکی می شمرم

تا " روز مبادا " ...

پلک نمی زنم

مبادا ، بیاید و آهسته بگذرد ...!

Fahime.M
11-10-2009, 04:28 PM
تنها
اگر دمي

کوتاه آيم از تکرار ِ اين پيش ِ پا افتاده‌ترين سخن که «دوست‌ات
مي‌دارم»
چون تنديسي بي‌ثبات بر پايه‌های ماسه
به خاک درمي‌غلتي
و پيش از آن‌که لطمه‌ی درد درهم‌ات شکند
به سکوت
مي‌پيوندی.


پس، از تو چه خواهد ماند
چون من بگذرم؟
تعويذ ِ ناگزير ِ تداوم ِ تو
تنها
تکرار ِ «دوست‌ات مي‌دارم» است؟


با اين همه
بغض‌ام اگر بترکد... ــ
نه
پَرّ ِ کاهي حتا بر آب بنخواهد رفت
مي‌دانم!

Fahime.M
11-10-2009, 04:29 PM
وقتي دل‌تنگ مي‌شوي ...

فرقي ندارد

آسمان

مهتابي‌ست يا صاف !

ماه هم فقط قرصي نوراني‌ست ...

فقط يك مشت واژه‌ي تكراري

در سوژه‌ها و فكرهاي تكراري

با توست ...

حتي صبح كه بيدار مي‌شوي

آواز گنجشك‌هاي پشت پنجره

يا چك چك شير آب را هم

نمي‌فهمي ...!

Fahime.M
11-12-2009, 12:22 PM
در ابدی ترین لحظه های دلتنگی ام
وقتی در پس این فاصله های تمام نشدنی
نمی یابمت
نا امید و بی پناه
به نماز می ایستم
سر بر شانه های خدا می گذارم
و تو را گریه می کنم
آنقدر که جانمازم بوی غصه می گیرد!
غصه ی نبودن تو.......
***
افسوس
افسوس که خیلی دوری
آنقدر دور که دوستت دارم ها راه خانه ات را گم می کنند!
***
در این شب هایی که بی ستاره می آیند
من
کنار تنهایی دراز می شم!
و برای آرزو های یتیمم
– تا سحر-
لالایی می خوانم!
و سحر
هنگامی که فرشته ها
-همان فرشته هایی که خورشید از مغرب گیسوان طلاییشان طلوع می کند-
به نماز می ایستند
به آغوش خدا پناه می برم
و آنقدر برایش از تو و غصه ی نبودنت می گویم
که شانه هایش می لرزد از اینهمه غم!


***

کی این غم نامه به پایان می رسد؟
نمی دانم!
انگار
هزاران سال است تو را سروده ام....
در لحظه لحظه های این عمر به تاراج رفته
در برگ برگ این دفترچه های سیاه شده از غم...
و هزاران سال دگر هم
شاید!


***
افسوس
افسوس تو نیستی که ببینی!!!

Fahime.M
11-12-2009, 12:32 PM
اگر
این روزها دست و دلم به ترانه نمی رود
اگر
این بغض را به دخیل چشمانت گره می زنم
اگر
برای سرودن چشمانت
تمام ترانه های عاشقانه را دوره می کنم!
تمام کلمات بکر دست نخورده را!
اگر
بهانه می آورم که واژه ها لایق تو نیستند
نه اینه سوار دیگری از صحرای ترانه ام گذشته باشد
نه...
باور کن در این آشفتگی مدام
کمی
فقط گمی دلم برای چشمانت تنگ شده است!
تو می دانی
بخواهم یا نه در هر ترانه ای رد پای تو هست
فقط
گاهی عشق سکوت می کند!

Fahime.M
11-12-2009, 01:06 PM
بي حاصل بود

همه آن جستجوها

براي يافتن نشاني از جاده وداعت

همه آن پرس و جو ها

براي پيدا كردن ردي از انعكاس كلامت

تو

در شب چشمهايم

گم شده بودي …

memol
11-24-2009, 11:29 AM
صبوری تو

مرثیه نا تمام عمر من است

انگار ...

جاده های آمدنت هرگز به انتها نمیرسند ...!

Fahime.M
11-25-2009, 02:44 PM
روزهای بی تو می گذرند و من

دست از پا درازتر

چشمم را به انتظار فردایی که نخواهی رسید

دوخته ام ...!

Fahime.M
11-25-2009, 02:47 PM
به کدام قاصدک بگویم که دگر تنهایم, تنهایم و فقط تو را میخواهم!