PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : روانشناسی - نظریه ی پرلز درباره ی شخصیت



Borna66
03-15-2009, 05:12 PM
« گشتالت » (1) واژه اي است آلماني به معناي شكل، ريخت، يا سازمان و مفهوم ضمني آن كليت و تماميت است. روانشناسان گشتالت ادراكات را كلها يا الگوهاي سازمان يافته مي دانند. گشتالت درماني پرلز از روانشناسي گشتالت مستقيماً سرچشمه نمي گيرد و جز كاربرد واژه ي گشتالت ميان اين دو نظريه وجه مشترك چنداني نيست.

همه ي جنبه هاي شخص، گشتالت را تشكيل مي دهد و چنانچه مانع تكامل آنها شويم، تماميت شخصيت در هم مي شكند و جنبه هاي جدا از هم چه بسا معناي خود را از دست بدهند. به اعتقاد فرويد، غرايز گوناگون سائق انسان قرار مي گيرد. حال آنكه پرلز سائق انسان را وضعيتهاي ناتمام يا گشتالتهاي ناقص مي داند. ما به طور منظم به سراغ اين گشتالتهاي تكميل نشده مي رويم. زيرا آنها را به ترتيب اهميت منظم كرده ايم. اضطراري ترين وضعيت، تا ارضاء نشود، حاكم چيره گر و هدايت كننده ي افكار و رفتار ماست. سپس مهمترين وضعيت بعدي نمايان مي شود و به همين ترتيب ادامه مي يابد.

پرلز از يك آتش سوزي كه وسط يكي از سخنراني هايش پيش آمده بود، مثال مي زند. در آن لحظه، آتش سوزي به جاي آنچه پرلز درباره اش سخن مي گفت، اضطراري تر گرديد. آتش سوزي به وضعيت ناتمام چيره يا ( به اصطلاح متداول ) به مهمترين سائق تبديل شد. حال اگر به سرعت از آتش سوزي فرار كنيم، چه بسا از نفس بيفتيم. اين بدان معناست كه باز هم « وضعيت ناتمام » تازه اي اولويت يافته است. يعني به دست آوردن اكسيژن اضطراري تر از خطر آتش سوزي شده است. در اين حالت حركت خود را كند مي كنيم ونفس مي كشيم. زيرا در اين لحظه نياز به تنفس، حاكم و هدايت كننده شده است.

يك جنبه ي مهم مقابله با وضعيتهاي ناتمام، تنظيم خود در برابر تنظيم بيرون از خود است. اشخاص سالم بدون مداخله ي نيروهاي بيروني – خواه نيازها و توقعات ديگران و خواه محدوديتهاي يك آيين اجتماعي – قادر به تنظيم خود هستند. با آگاهي كامل از خود مي توانيم به ارگانيسم ( جسم و ذهن ) خود امكان رهبري و تنظيم رفتارمان را بدهيم. به يك معنا، مي توانيم به حكمت وجود اتكا كنيم.

اين مستلزم اين است كه جوششها و آرزوهايمان را بشناسيم و بپذيريم. به اعتقاد پرلز افراد بيشماري از پدر و مادر و فرهنگ خويش آموخته اند كه بايد انگيزه هاي خود را فرو نشانند و در نتيجه از بيان انگيزه ها بيم دارند. با اين حال جوششهاي سركوب شده به سادگي ناپديد نمي شوند و از را ههاي ديگري خود را نمايان مي سازند.به جاي اينكه جوششهاي خويش را به طور طبيعي و خودانگيخته بيان كنيم ( و بدين ترتيب گشتالتها را كامل سازيم ) آنها را به ديگران فرا مي افكنيم. ديگران را به آنچه مي خواستيم انجام دهيم يا باشيم متهم مي كنيم. ترسوها ديگران را به پرخاشگري متهم مي كنند. خشكه مقدسها اخلاقي نبودن جوانان را محكوم مي كنند. در همه ي اين موارد، جوششهاي ناپذيرفتني شخص به ديگري فرافكنده مي شود.

جنبه ي ديگر نگرش پرلز به شخصيت انسان، تأكيد بر حال به عنوان تنها واقعيت موجود است. به اعتقاد پرلز، جز اين زمان و اين مكان چيز ديگري براي ما نيست. خاطرات گذشته مان و پيش بيني هاي آينده مان فقط در زمان حال تجربه مي شوند. چنانچه در گذشته زندگي كنيم ( خوي گذشته نگر) (2) چه بسا در مورد بعضي از دوره هاي زندگيمان بيش از اندازه احساساتي شويم يا پدر و مادرمان را براي هر كاري سرزنش كنيم. به نظر پرلز اين اشتباهي است مصيبت بار و معمولترين وضعيت ناتمامي كه داريم. شايد در سراسر زندگي پدر و مادرمان را سرزنش كنيم و آنها را مسئول مشكلاتمان بدانيم. در اين حال همچنان خود را كودك مي پنداريم، نه فرد بالغي كه مسئول خويشتن است. براي تكميل گشتالت بايد موضوع پدر و مادر را كنار گذاشت و در نتيجه بگوييم: « اكنون فردي بالغم و مسئول زندگي خودم هستم. » بايد بدانيم واقعيت خاطرات ما نيست.

همچنين زيستن در آينده ( خوي آينده نگر ) (3) نيز براي رشد كامل انسان زيان آور است. خيالپردازي در باره ي آنچه در پيش است، بيش از خاطرات گذشته واقعيت ندارد. مي توانيم از اين دوره هاي زماني، تصويرهايي داشته باشيم. اگر اميدها و ديد ما از آينده تحقق نيابد، احساس نوميدي وبدبختي مي كنيم و چه بسا ديگران يا موقعيتها يا بداقبالي و تقدير خويش را نكوهش كنيم. در اينجا باز مسئوليت زندگي خود را بر دوش كسي يا چيزي جز خودمان افكنده ايم. اگر به پس يا به پيش بنگريم، لحظه ي حال و رضايت و لذتي كه اين لحظه مي تواند به ما بدهد، فدا كرده ايم. بايد مسئوليت زيستن در هر لحظه و بهره مند شدن از اين تجربه ها را به عهده بگيريم.

با اينكه به اعتقاد پرلز بايد كاملاً در حال زيست، اما او از رها ساختن كامل خاطرات گذشته يا ديد داشتن از آينده دفاع نمي كند. در گذشته و ضعيتهاي ناتمامي هست كه بايد به پايان برسانيم، تجربه هاي شادماني انگيزي هست كه يادآوري آنها خوشايند است و تجربه هايي هست كه ما را در انطباق با زمان حال ياري مي دهد. بايد از گذشته آگاه بود، اما نبايد در آن زيست. آينده نيز چنين است. بايد براي آينده برنامه ريخت اما نبايد برنامه ريزي را به عنوان جانشين زمان حال قرار داد.

پرلز احساس گناه را به خشمي تعريف مي كند كه به ديگران فرافكنده شده است. هر آنچه بايد بيان شود و بيان نشده است، ما را مي آزارد. خشم يكي از بدترين انواع وضعيتهاي ناتمامي است كه داريم. اشخاص خشمگين به بن بست رسيده اند. نه مي توانند به پيش روند و با هدف خشم به مقابله پردازند و نه مي توانند آنچه را ناراحتشان مي كند فراموش كنند. راه گشاي آشكار بيان خشم است.(4) بيان خشم تنها راه رهايي از بن بست و تسكين از احساس گناهي است كه خشم موجب آن مي شود.

بايد از وضعيتهاي ناتمام، از جوششها و آرزوها، از اين مكان و اين زمان، و از خشمهايمان آگاه باشيم. آگاهي داراي سه سطح است: آگاهي از خود، آگاهي از جهان، و آگاهي از توهم حد فاصل (5) ميان خود و جهان. پرلز اين سطح مياني را منطقه ي غير نظامي (6) خوانده است. نقش اين منطقه بازداشتن ما از ارتباط كامل با خود و جهان است.

منطقه غير نظامي شامل تعصبات و پيش داوريهاي ماست. چنانچه دنيا را از دريچه ي تعصب هايمان بنگريم، آن را نه چنان كه هست، بلكه آن گونه كه به نظرمان مي آيد مي بينيم. منطقه ي غير نظامي يا حد فاصل ميان توهم و آگاهي مي تواند با اوهام خود چنان نيرويي مصرف كند كه جايي براي واقعيت خود و جهان نگذارد. با شناخت جنبه هاي توهمي و نامعقول شخصيت و سپس تهي ساختن اين منطقه ي مياني و برداشتن مانع ميان جهان واقعي خود به گونه اي كه بتوانيم پديدارها را آنگونه كه واقعاً هستند ببينيم، مي توان به سلامت روان دست يافت.

تنظيم خود در تكامل شخصيت سالم نقش حياتي دارد. در كودكي سلسله قواعدي را از پدر و مادرمان مي آموزيم. شيوه اي از رفتار مورد پسند قرار مي گيرد و نوعي از رفتار موجب عدم تأييد و يا حتي تنبيه مي شود. معمولاً اين قواعد را وجدان خويش مي خوانيم. فرويد آن را « من برتر » خوانده است.

به اعتقاد پرلز خود ما يا كس ديگري نبايد به ما بگويد چگونه رفتار كنيم. حتي زماني كه اين قواعد را دروني كنيم، باز هم نيروهاي بيروني ما را هدايت كرده اند زيرا در اصل بيرون از ما هستند. پرلز اين نظارتهاي خارجي دروني شده را ناظر چيره گر خوانده است. زيرا به ما فرمان مي دهد چگونه باشيم و چگونه رفتار كنيم. ناظر چيره گر، مستبد و صالح نما و حق به جانب است. پرلز آن را قلدر خوانده است، زيرا با فرمانهايش فكر ما را تسخير مي كند و اگر از دستورهايش تخلف ورزيم، ما را به فاجعه تهديد مي كند. چنانچه مطابق ميل ناظر چيره گر رفتار نكنيم، مي گويد: « دوستت نخواهند داشت، به بهشت نخواهي رفت، خواهي مرد . . . »

نيروي مخالف ناظر چيره گر، وجه توسري خور است. وجه توسري خور نيز فكر ما را تسخير مي كند، منتها با چرب زباني و شيوه هايي زيركانه تر. وجه توسري خور تدافعي و پوزش خواه مي شود و به ناظر چيره گر مي گويد: « من بيشترين تلاش خود را مي كنم . . . حال اگر شكست مي خورم، تقصير از من نيست، نيت من خير است.» ميان اين دو دلقك ناظر چيره گر نيرومندتر است، اما وجه توسري خور مكارتر است و در نتيجه، معمولاً بر ناظر چيره گر پيروز مي شود. ميان اين دو نيرو براي تسلط بر شخصيت، در بيشتر ما پيكار مداومي درگير است و ما به « غالب » و « مغلوب » تقسيم مي شويم. اين كشمكش هيچگاه پايان نمي پذيرد و به بازي شكنجه ي خود مي انجامد.

آنچه بايد در متحقق ساختنش بكوشيم، خود راستين ماست. ميان تحقق خود و ميان تحقق تصويري از خود، تفاوت ژرفي هست. بسياري از ما فقط براي تصوري كه از خويشتن داريم زندگي مي كنيم، زيرا حس راستين خود را از دست داده ايم. ناظر چيره گر و تصور از خود ما را به تلاش براي خود نبودن وامي دارد.

جنبه ي ديگر نظريه ي پرلز درباره ي شخصيت انسان مرز من (7) است كه به رابطه ي موجود زنده با محيط مربوط مي شود. دو ويژگي مرز من يگانه سازي و بيگانه سازي است. با « من » ( خويشتن ) احساس يگانگي مي كنيم و آنچه را به آن مربوط است يا به آن تعلق دارد ارزشمند مي يابيم. با خانه و خانواده و اتومبيل يا حرفه ي خود احساس يگانگي مي كنيم و آنها را از متعلقات ديگران متمايز مي دانيم. مرز من، تقابل كشش و وازنش مي آورد. آنچه درون مرز است، آشنا و خوب است و آنچه بيرون از آن است، ناآشنا و بد است.( خداي تو دروغين است و خداي من راستين . . . ) با آنچه درون مرز من است احساس يگانگي مي كنيم و از مابقي بيگانه ايم.

مرز من، همه ي زمينه هاي زندگي را در بر مي گيرد و اشخاص سالمتر همواره مي توانند آن را دگرگون سازند. كساني كه تعصب هاي خود را رها نمي كنند و راه تجربه هاي تازه را مي بندند، مرزهاي من خود را حفظ مي كنند. مرز من، شامل خود هم مي شود. چه بسا اجزايي از خويشتن را به درون مرز من راه ندهيم. في المثل، شايد نتوانيم بپذيريم كه بعضي از افكار، احساسات و آرزوهايمان حقيقتاً به خودمان تعلق دارند. آنها ر ا از خود دور مي كنيم. « اين من نيستم، من چنين آرزوهايي ندارم. » چه بسا اين جوششهاي غير قابل قبول را به ديگران فرافكنيم. در اينجا بخشي از ماهيت يا قسمتي از خود را نفي مي كنيم. مرز درونيمان كوچكتر شده و تنها بخشي از ماهيت خويش را به رسميت مي شناسيم و از بقيه ي آن بيگانه ايم. در نتيجه، ديگر به راستي خودمان نيستيم تنها از بخشي از خصايص يا ويژگيهامان بهره مند مي شويم.

زماني كه مرز من تنگ مي شود، قدرت يا نيروي ما (نيروي زندگي ) كاهش مي يابد. از ظرفيت عملكردمان كاسته مي شود و بخشي از استعدادهاي بالقوه ي خود را بي استفاده مي گذاريم و به دور مي افكنيم. زماني كه كاملاً خود را تجربه مي كنيم، ظاهراً مرزهاي بروني من فرو مي پاشد. جذب هستي خود مي شويم، ذهنيت و عينيت، خود و جهان يكپارچه مي شود و پيوندي در آگاهي گسترش مي يابد.



1- Gestalt

2- character Retrospective خوي واپس نگر

3- Prospective character خوي پيش نگر

4- بيان خشم صرفاً فيزيكي نيست. نوشتن يك مقاله ي انتقادي هم نوعي بيان خشم مي باشد.

5- Interventing fantasy

6- Demilitarized zone ( DMZ )

7- Ego boundary



برگرفته از: روانشناسي كمال، دوان شولتس، ترجمه گيتي خوشدل، تهران، نشرنو

كد - لینک:
مثبت من (http://mosbateman.blogfa.com)


:104:
گردآونده:طه-Borna66