PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : شاه سلطان حسین که بود!!!



Borna66
09-11-2009, 08:15 PM
شاه سلطان حسین صفوى

«1106 - 1125 ق »

شاه سلیمان هفت پسر داشت که بزرگترین ایشان، سلطان حسین میرزا بود. امرا و خواجه سرایان شاه سلیمان، به توصیه خود او، این فرد نالایق را جانشین شاه مرده کردند. چرا که شاه سلیمان به هنگام مرگ زودرس خود که در سن چهل و هفت سالگى اتفاق افتاد و ظاهراً تأسف زیادى را هم در دولتخانه صفوى و در میان اهالى ایران برنینگیخت، بنا بر مشهور، به درباریان خویش گفته بود؛ اگر طالب آسایش هستند بعد از وى پسرش حسین میرزا را به سلطنت بردارند و اگر جویاى نام و تعالى و افتخار، میرزا مرتضى، پسر دیگرش را بر تخت بنشانند. امراى راحت طلب هم که یک پادشاه ضعیف و صلح جو را به یک فرمانرواى سلحشور و کاردان، ترجیح مى‏دادند و آن را باب طبع خویش مى‏دیدند، در انتخاب حسین میرزا تردید نکردند و او را به نام شاه سلطان حسین بر اورنگ فرمانروایى نشاندند. این انتخاب که حاکى از علاقه قوم به منفعت جویى، لذت پرستى، و تن آسایى بود؛ طمع کارى، ثروت اندوزى و بى تسامحى ایشان را به نتایج اجتناب ناپذیر آن، که شورش عناصر ناراضى بود، منجر کرد. شورش اهل سنت بر پادشاه شیعى که در کردستان در گرفت و خاموش شد، در خراسان بالا گرفت و به یک غایله خونین و خانمان برانداز منتهى گردید.


شاه سلطان حسین پادشاه مالی نالایق

سلطنت شاه سلطان حسین، انحطاطى را که از مدتها پیش مجال ظهور یافته بود به انقراض واقعى این خاندان مبدل ساخت. سلطان حسین براى فرمانروایى تربیت نشده بود، بیشتر تربیت ملایى داشت. حتى قولى هم هست که تا هنگام جلوس بر تخت فرمانروایى، اسب سوارى هم نمى‏دانست. یک بار در باغچه حرم، بدون قصد مرغابیى به تیر تپانچه او کشته شد، و شاه با وحشت فریاد بر آورد که «قاتل اولدم» یعنى دستم به خون آلوده شد. چون تا آن هنگام یعنى بیست و شش سالگى از حرم بیرون نیامده بود، از اوضاع و احوال سر در نمى‏آورد. در مقابل برادر کوچکترش، میرزا مرتضى که سلحشور و با کفایت و قدرتمند به نظر مى‏رسید، انتخابى ناخجسته تر از سلطان حسین براى جانشینى شاه سلیمان ممکن نبود. هر چند آنچه فرمانروایى او را بد فرجام و بى عاقبت ساخت، بى رسمیهاى سلطنت پدر جلادش شاه سلیمان و فقدان عقل سلیم و تدبیر در نزد وى و اطرافیانش بود. از این رو، شاید انتخاب برادر سلحشورش هم، توفیق چندانى را به بار نمى‏آورد. شاه على رغم خروج از حرم خانه و جلوس بر تخت پادشاهى، از نظر فکرى از آن محیط و تأثیراتش بیرون نیامد و همواره تحت نفوذ خواجه سرایان و زنان حرم سرا قرار داشت. یکچند تحت تأثیر نفوذ دین یاران، در همان اوایل سلطنت، باده نوشى را ممنوع کرد و حتى جنگهاى حیدرى و نعمتى، و گرایشهاى صوفیانه را هم منع زد، اما دسیسه هاى دربار و برخى از زنان حرم سرا که دوست مى‏داشتند با الزام شاه به باده نوشى و عشرت جویى، او را همچنان تحت نفوذ داشته باشند، این فرمان بى اثر گردید و شاه نخستین کسى بود که پیمان شکست و به مى‏و ساغر پناه برد. در آغاز اگرچه الزام زنان حرم سرا و خواجه سرایان، شاه را به عیاشى ترغیب و تشویق کرد، اما او نیز به نوبه چنان «ذوق» و «قریحه‏اى» در عیاشى از خود نشان داد که به زودى به رسم پدر کوشید تا زنان و دختران زیبا را از هر کجا که ممکن مى‏شد به حرم خانه جلب کند. امور کشور را هم به وزیر اعظم و خواجه سرایان سپرد، و در برابر هر گزارش یا خواهشى که به او عرصه مى‏شد، جز عبارت «یخشى دُر» چیزى به زبان نمى‏آورد. ظریف بنیان دربار هم او را شاه سلطان حسین یخشى دُر مى‏خواندند، چنانکه آنچه در افواه اهل عصر شایع بود در این بیت خلاصه مى‏شد:
آن ز دانش تُهى ز غفلت پُر شاه سلطان حسین یخشى دُر
«مجمع التواریخ، ص 48»
شاه بى خبر از امور، و نزاع درباریان در کسب هر چه بیشتر ثروت که گه گاه مناقشاتى را هم به همراه داشت و پادشاه از آن بى اطلاع مى‏ماند، موجب بروز اوضاع نابسامان داخلى در همه زمینه‏ها شد. راهها امنیت خود را از دست داد و مأموران تأمین - راهدارها - خود به ضرورت، قافله غارت مى‏کردند. گه گاه نیز، براى آن که به دربار نشان دهند تا چه حد وظیفه شناس هستند و اغلب به منظور کسب پاداش و انعام، سر مردگان قبرستان را به عنون سر دزدان و راهزنان بر نیزه کرده به پیشکش همایونى مى‏فرستادند.
امناى مذهب هم که به تبعیت از اوضاع غرق در مسایل دنیوى و مادى شده بر سبیل تعمیم و مسامحه گه گاه روحانیون خوانده مى‏شدند، عمده وظیفه خود را، اعمال فشار و تشدید ایذاء و آزار اهل سنت و پیروان دیگر ادیان مى‏دانستند؛ بدین ترتیب، تسامح و آزادى نسبى عهد شاه عباس بزرگ، از زمان شاه سلیمان به کلى نادیده گرفته شد و در عهد شاه سلطان حسین، خود را در اعمال غیر انسانى، تحقیر، تضییق، اهانت، مشکل تراشى و حتى قتل و کشتار نشان داد. بى جهت نبود که یهود و گبر و اهل سنت سقوط این خاندان و ظهور نادر شاه افشار را براى خود یک هدیه آسمانى مى‏دانستند.


اوضاع حکومت و سپاه در عهد شاه سلطان حسین

در نواحى سر حدى و دور دست، دولت نفوذى نداشت. حکام محلى هم براى جبران مبلغى که مستمراً براى حفظ منصب خود به وزرا و درباریان مى‏پرداختند، از هر گونه اجحاف و ایمان زور و اخاذى از مردم دریغ نمى‏کردند؛ از این رو، شورش در این مناطق، هم عادى بود و هم گوش شنوایى به دولتخانه صفوى براى آگاهى و اطلاع از آن مظالم وجود نداشت؛ حتى غالباً شورشهایى که ناشى از اوضاع برآمده از ظلم و تعدى حکام محلى این نواحى را دستخوش طغیان و ناامنى مى‏ساخت، به دستور دولت توسط همان حکام جابر فرو مى‏نشست یا در بهترین حالت، حاکم ولایت مجاور مأمور سرکوب و تأمین «نظم» و «امنیت» مى‏شد. آنان نیز هیچ وسیله‏اى جز خشونت براى رفع این شورشها و برطرف کردن اسباب ناخرسندیها نمى‏شناختند. سپاه شاه، که سالها بى کار، بى نظم، بى تمرین و فاقد امیران لایق بود، از عهده هیچ کارى جز آزار و اذیت مردم بى دفاع و زورگویى و اجحاف بر نمى‏آمد؛ البته انتظارى بیش از آن هم از سپاه دولت صفوى نمى‏رفت؛ چه بسیارى از مقامات بلند پایه سپاه، توسط شخصیتهاى فرومایه‏اى اشغال شده بود که نه بر اساس لیاقت و کاردانى شان بلکه با خرید منصب و پرداخت رشوه و یا چاکر منشى و اظهار «وفا دارى» بى چون و چرا به شاه و خواجه سرایان به دست آورده بودند. این دسته از فرماندهان، نمى‏توانستد زیر مجموعه تحت الامر خود را از دریافت رشوه و باج خواهى جلو گیرند که هیچ، در غارت مردمان منافع مشترک هم داشتند. از این رو، نیروى نظامى و انتظامى از استقرار امنیت و برخورد با راهزنان و دزدان و جنایتکاران که نیازمند صرف هزینه و وظیفه شناسى و قبول خطر بود، به کلى ناتوان مى‏ماند و تنها در اقداماتى که نتیجه مادى ملموس داشت و منجر به غارت رعیت مى‏شد «خطر» مى‏کرد.


دفع طغیان طوایف بلوچ در عهد شاه سلطان حسین

اما دربار صفوى، هنگامى که اوضاع به نهایت انفجار مى‏رسید و آش بیش از حد شور مى‏شد، کوشش مى‏کرد براى کنترل امور، از سرداران سرسخت و بى باک که شمارشان در دربار بسیار محدود بود، استفاده کند. چنانکه براى دفع طغیان طوایف بلوچ، از گرگین خان گرجى بهره جست که در گرایشهاى مسلکى و تربیت نظامیش، رحم و شفقت و اجتناب از ظلم معنایى نداشت. شورش طوایف بلوچ، کرمان را معروض غارت و خطر کرد «1190 ق / 1697 م» و حتى دامنه آن به حوالى یزد رسید. گرگین خان که به عنوان والى کرمان، با اکراه دفع این شورش را پذیرفته بود، در زمان شاه سلیمان والى دست نشانده پادشاه کارتیلى در گرجستان بود که بر اثر دسیسه‏هاى موضعى، سلطنت خود را از دست داد و به دربار اصفهان پناه آورد. وى جنگجویى شجاع، بى باک، اما بى تدبیر بود و نسبت خود را به خاندان بقراطیان مى‏رساند. نخست برادرش لئون را به دفع بلوچ روانه کرد و سپس خود در رأس قوایى دیگر به کرمان وارد شد. بلوچها را تعقیب و شکست سختى داد. سرهاى عده‏اى از رؤساى آنها را هم به نشان پیروزى به دربار اصفهان فرستاد. اما خود براى استقرار نظم در کرمان ماند. چون قندهار مورد تهاجم بلوچها واقع شد، به حکم شاه از کرمان بدان جانب عزیمت کرد. قندهار در عین حال مورد ادعاى پادشاهان هند بود، و طوایف غلزایى«غلجایى» آن دیار، که از سوى حاکم ایرانى قندهار به سبب پیروى از اهل سنت، مورد اخاذى و اهانت و تعدى واقع بودند، از دوام حاکمیت ایران بر قندهار راضى به نظر نمى‏رسیدند. از این رو با شاهزاده میر علم خان، فرزند اورنگ زیب که در آن ایام حکمران کابل بود، مذاکراتى براى دریافت کمک براى اعلام طغیان به عمل آوردند. شاه ایران که گرگین خان را براى استقرار نظم به قندهار روانه کرد، به یک معنى، او را حکمران تمام خراسان و قندهار نمود. گرگین خان با عبور از صحراى لوت از کرمان به قندهار وارد شد. بلوچهاى قندهار و فرمانده آن که میر سمندر نام داشت، بلافاصله اظهار انقیاد کردند. اما طایفه غلجایى که عنصر نا آرام ولایت و طالب جدایى از ایران بود، همچنان به مقاومت ادامه مى‏داد. میر ویس پسر شاه علم، کلانتر قندهار بود که با هند هم روابط تجارى داشت. وى در ظاهر نسبت به حکمران جدید اظهار طاعت کرد، اما در نهان خیال شورش داشت؛ حکومت هند هم که طالب الحاق قندهار بود، میر ویس را تشویق و تحریک مى‏کرد. خشونت گرجیهاى گرگین نسبت به غلزاییها، آن طوایف را به شورش واداشت، اما گرگین موفق به فرو نشاندن آن شد و میر ویس را توقیف و به عنوان عنصر خطرناک به اصفهان فرستاد. با آن که حاکم جدید قندهار از دربار ایران خواسته بود که او را تحت الحفظ داشته باشند، اما میر ویس با پرداخت رشوه به اطرافیان شاه، و شفاعت رشوه گیران نزد شاه، توانست خود را از مهلکه نجات دهد. شاه نادان او را بخشید و اجازه سفر به مکه و انجام فرایض حج داد، پس از آن هم میر ویس را به عنوان کلانتر به قندهار فرستاد.

میر ویس در بازگشت عناصر ناراضى را گرد خود جمع آورد، گرگین خان را اغفال و او را به قتل آورد «1122 ق / 1710م» و بر قندهار چیره شد. پس از آن نیز طى یک سلسله حوادث، محمود خان افغان، به اصفهان، تختگاه صفوى دست یافت و شاه خود شخصاً تاج و تخت به بیگانه بخشید. (رجوع کنید به مقاله استیلاى افغانها). بدون شک سوء سیاست سلطان حسین و اعمالش محرک عمده این شورشهاى ضد شیعى بود، اما ضعف و درماندگى ارتش صفوى در دفع این شورشها ناشى از وضع نابسامان اخلاقى و اجتماعى عصر هم بود که بقاى دولت قزلباش را، با آن همه افراط و تفریط که در اواخر عهد خویش در شیوه زمامدارى نشان داده بود، از مدتها پیش از آغاز فرمانروایى شاه سلطان حسین، غیر قابل تحمل مى‏ساخت. دولت صفوى پیرو علایم ضعف و فتور و انحطاط به نحو بارزى نمایان شده و آن را به طور مقاومت ناپذیرى در سراشیبى سقوط و انقراض قرار داده بود. حکومت مذهبى ودین سالار که بانیان این سلسله پى افکندند، اندک اندک جاى خود را به دولتِ سالاران دین و مذهب سپرد؛ در نتیجه همچون هر حکومت مبتنى بر قدرت مطلقه، ظلم و فساد در آن رخنه داشت و آن را به ورطه از هم پاشیدگى سوق مى‏داد. نشان این اضمحلال، پیش از عهد شاه سلطان حسین، از همان سالهاى آغازین سلطنت شاه عباس اول هم به نحو چشمگیرى بارز بود؛ با آنکه عوامل دیگرى نظیر تزلزل روحیه ارتش، فقدان مراکز مقاومت در برابر اغتشاشهاى داخلى، میل شدید امیران درگاه به راحت طلبى و ثروت اندوزى، در ایجاد و اسباب این انحطاط بى تأثیر نبود، اما عامل عمده و مهم در این پاشیدگى، خشونت ورزى و بى تسامحى حکومت نسبت به اتباع مذاهب و ادیان و اقلیتها بود. این عامل که به نوبه خود، ناشى از استحاله دولت دین سالار به دولت سالار مذهبان بود، بروز چنین فجایع و قساوتهایى را علیه شهروندان دگر اندیش الزام آور مى‏ساخت.
نتیجه آن که، شاه سلطان حسین در دوره زمامداریش مواجه با شورشهاى داخلى و خارجى شد و تنها چاره کار آن دید که در 12 محرم 1135 به فرح آباد، نزد محمود افغان رود و تاج و تخت تسلیم بیگانه نماید.

شاه سلطان حسین نیز از پادشاهان بد نام و بى لیاقت ایران است. وى مردى بى کفایت، ضعیف النفس و عارى از هر گونه رأى و تدبیر و اندیشه بود. مانند پدرش مغلوب رأى زنان حرم سرا و خواجه سرایان مى‏شد؛ عوام پرورى در عهد صفویه چنان ریشه‏هاى عمیق در تار و پود افکار و زوایاى اندیشه و عمل دوانده بود، که بانیان آن را نیز عوام زده و خرافه پرست کرده بود، چنانکه شاه سلطان حسین به دعا و سحر و جادو بیشتر باور داشت تا به اراده و عزم و تدبیر مردان مجرب. دوره او، اوج نفوذ ملاهاى بى خبر از امور مملکت، اما مدعى، و رواج بازار خرافات و عقاید سخیفه است. دوره صفوى، به ویژه در اواخر عهد خود، چنان بار گرانى از باورهاى عقیده آزار و اندیشه کش بر جاى گذاشت که هنوز هم پس از چندین سده، سنگینى آن بر شانه هاى خم شده ایران زمین و ساحت دین و شریعت حَقه احساس مى‏شود.

Borna66
09-11-2009, 08:15 PM
شاه سلطان حسین با دست خود تاج شاهی کشور ایران را بر سر محمود نهاد. به گفته احمد پناهی سمنانی:« تاجی را که شاه اسماعیل اول، با دلیریها یش به مدد شمشیر کج قزلباش ها بر سر نهاده بود، شاه سلطان حسین، با زبونی و خفت تام، بر سر یکی ازکم اهمیت ترین رعایای افغانی خود گذاشت.»


شاه سلطان حسین آخرین پادشاه از خاندان صفوی بود که در ۱۱۰۵ه.ق به جای پدر بر تخت سلطنت نشست و توانست مدتی رسما بر کل کشور ایران حکومت نماید. سلطنت وی با شورش افغانها و اشغال اصفهان به دست آنها پایان یافت. وی مردی بسیار هوسران و ضعیف النفس بود. در دوره حکومت وی آخرین بازمانده‌های نظم حکومتی و ساختار اداری که با تلاشهای شاه اسماعیل، شاه طهماسب و شاه عباس کبیر ایجاد شده بود از میان رفت.

وی عملا هیچ قدرتی در اداره امور نداشت و حتی علاقه‌ای هم به دانستن اتفاقاتی که در اطرافش می‌افتاد نشان نمی‌داد. کشور در هرج و مرج نابسامانی فرو رفت و هر نوع فسق و فجوری بدون هیچ ممانعتی حتی در پایتخت رخ می‌داد. شرح برخی هوسرانی‌ها و نابسامانی‌های دوره حکومت وی در کتاب رستم التواریخ در اوایل حکومت فتحعلی شاه قاجار نوشته شده‌است.

روس‌ها که تعرضات خود را از زمان شاه اسماعیل دوم آغاز کرده بودند در زمان شاه سلطان حسین شروع به مداخله در امور قفقازیه کرده و حتی سواحل دریای خزر از دربند تا استرآباد(گرگان فعلی) را به تصرف خود درآوردند.

در دوران وی همچنی شورش‌های افغانان غلجایی و ابدالی بی‌پاسخ ماند و در نهایت منجر به استیلای محمود افغان از طایفه غلزایی و تصرف اصفهان به دست وی گشت،سلطان حسین به شکلی باور ناپذیر و منحصر به فرد درماندگی و ناتوانی خویش را با گذاشتن تاج بر سر محمود افغان در ۱۲ محرم ۱۱۳۵ه.ق به اثبات رسانید.

شاه سلطان حسین پادشاهی که همانند دیگر پادشاهان پرورده دست غلامان و حرمسرا بود ، پس ازبه سلطنت رسیدن شیوه زندگی پیشین را پی گیری کرده و اداره کشور را به وزیران سپرد.


http://pnu-club.com/imported/2009/09/652.jpg

شاه سلطان حسین صفوی


آنگاه که اراده به انجام کاری می کرد جز با مشورت پیشگویان و اندرزهای خرافی آنان نبود. همزمان با چنین رهبری در ایران، کشور روسیه زیر فرمان پطر کبیر در شمال، سلطان محمد عثمانی در غرب، و کشور های اروپائی ( انگلیس، هلند و فرانسه) با فرمانروایان آزموده همه از نابسامانی و ضعف سلسله صفوی آگاه شده و هر یک به گونه ای چشم به ایران دوخته و برای سود جوئی از این میدان بی سردار نقشه های شیطانی می کشیدند. از سوی دیگر فرمانداران داخلی هر یک سر شورش برداشتند که از میان آنان محمود پسرمیر ویس گوی را ربود.

میرویس کلانتر قندهار بود. پس از درگذشت او، برادرش میر عبدالعزیز جانشین او شد و به دست محمود کشته شد و امیران و سران غلزائی محمود را همراهی کرده و به لشگر کشی به ایران و ستیز با سلطان حسین یاری دادند.

محمود که با پادشاهی بی اراده و ضعیف روبرو بود به آسانی توانست شهر های ایران را یکی پس از دیگری تسخیر کرده و به سوی پایتخت بشتابد. در این هنگام به شاه نامه نوشت و از او در خواست کرد که فرمانداری قندها و خراسان و کرمان را به خاندان او نسل به نسل واگذارد و نیز دختر او را خواستگاری کرد. شاه سلطان حسین در جواب نوشت:« مطالب شما که نوشتید، همه امکان دارد که صورت پذیرد، اما دختردادن شیعه به سنی ممکن نیست، و شاه به رعیت خود دختر دادن را صلاح نمی بیند.»

محمود کرمان را گرفت و چون به اصفهان نزدیک می شد، شاه به او پیام فرستاد که آنچه راکه می خواستی پذیرفتم. محمود پاسخ داد که دیگر چیزی در اختیار شما نیست که به من ببخشی!! و بدین روی پس از رسیدن محمود به اصفهان ، شاه سلطان حسین با دست خود تاج شاهی کشور ایران را بر سر محمود نهاد. به گفته احمد پناهی سمنانی:« تاجی را که شاه اسماعیل اول، با دلیریها یش به مدد شمشیر کج قزلباش ها بر سر نهاده بود، شاه سلطان حسین، با زبونی و خفت تام، بر سر یکی ازکم اهمیت ترین رعایای افغانی خود گذاشت.»

در این هنگام محمود نه تنها دختر بلکه از چهار صد زن نواب همایون فقط چهار زن را در اختیار سلطان گذاشت. اما در این شکست و تراژدی تاریخ ایران،تنها شاه سلطان حسین و ضعف و سستی او گنه کار نبود، بلکه تاریخ دیروز هر کشور ی در ساختار سرنوشت امروز ملت و ملک نقش دارد. بزرگترین عواملی که در فروپاشی سلسله 228 ساله صفوی مؤثربودند و زمانها پیش از روی کار آمدن شاه سلطان حسین پایه گذاری شده بودند به ترتیب زیر است.

1- نبودن نیروی نظامی آراسته به هنگام حمله محمود برای جلوگیری از پیشرفت تند و نابهنگام دشمن.
2- نبودن همبستگی میان پادشاهی و مذهب، آنچنانکه این همبستگی در آغاز پایه گذار حکومت صفوی بود.
3- نفوذ، قدرت و تصمیم گیری ملکه ها و خواجه سرایان حرمسرا در ساختار اداره امور سیاسی و کشوری.
4- خوش گذرانی، زن بارگی و شرابخواری شاه و سرداران و بی خبری آنان از مسائل سیاسی و نارضایتی مردم.
5- حرم پروردگی ولیعهد و شاهزاگان و دور بودن آنها از هر گونه آموزش نظامی و سیاسی.
6- بی خبری از مشکلات روزانه مردم و شکاف بین حکومت و ملت، همه با هم در فروپاشی سلسله صفوی نقش داشتند.


زمینه جدایی افغانستان از ایران نیز در دوران شاه سلطان حسین نهاده شد، شاه سلطان حسین به توصیه درباریان مغرض و نا آگاه خود گرگین خان گرجی را بدون توجه به این كه وی با آداب و رسوم پشتون ها نا آشنا ست و كار را خرابتر خواهد كرد و بر وخامت اوضاع خواهد افزود به حكومت قندهار بر گزید تا اوضاع منطقه را آرام كند. به اسلام گرویدن گرگین خان دلیل عمده گماردن او به حكمرانی قندهار و موفق بودن او در سركوب كردن بلوچها كه خطه كرمان را...


«میرویس» بزرگ قندهاری ها كه برای تظلم از جور و ستم عبد الله خان حكمران اعزامی دولت صفویان رنج سفر به اصفهان را بر خود هموار كرده بود ولی موفق به دیدار شاه سلطان حسین نشده بود ۱۹ نوامبر سال ۱۶۹۹ (۱۰۷۸ خورشیدی) با دست خالی به قندهار باز گشت و سران طوایف ناحیه را به باغ خود دعوت كرد و وجود ضعف در اركان دولتی و رواج فساد اداری و چاپلوسی در دربار صفوی را برایشان بیان داشت و گفت كه شاه در محاصره عده ای كوته نظر آزمند است و كسی نمی تواند، حتی برای تظلم به او دسترسی یابد و احكام انتصابات خرید و فروش می شود و دلسوز وجود ندارد.

پشتونهای قندهار تا آن زمان سابقه نافرمانی و ضدیت با دولت متبوع، ایران، را نداشتند، شروع به نافرمانی کردند.

در قندهار، میر ویس فتاوی روحانیون سنی را كه به دست آورده بود به سران طوایف كه تا آن زمان حاضر به این درجه از تمرد نبودند نشان داد و قتل گرگین خان را مباح دانست، میرویس سپس با بكار بردن نیرنگ گرگین خان را به باغ خود دعوت كرد و در آنجا اورا بكشت.

شورش میرویس موفق شد زیرا كه شاه سلطان حسین بی كفایت قبلا طایفه ابدالی را از خود رنجانده بود تا از آنان كمك گیرد و ملك محمود سیستانی حاكم «فراه» را هم كشته بود و مردم آن ایالت ناراضی بودند.

پس از مرگ میر ویس درسال ۱۷۱۱ میلادی، برادرش میر عبدالله (پدر اشرف افغان كه سكه های اشرفی یادگار زمان اوست) جایش را گرفت كه میر محمود پسر میر ویس عموی خود را كشت و به كرمان حمله برد.


http://pnu-club.com/imported/2009/09/653.jpg

سکه ای که به نام شاه سلطان حسین ضرب شده است


لطفعلیخان حاكم فارس به كمك كرمان شتافت و میر محمود را به قندهار فراری داد. شاه بی خرد اندكی بعد لطفعلیخان را معزول ساخت؛ این خبر كه به گوش میر محمود رسید در سال ۱۷۲۵ میلادی با ۲۵ هزار تن به كرمان حمله آورد و این شهررا متصرف شد و از آنجا از طریق یزد عازم اصفهان گردید. وی موفق به تصرف یزد نشد، ولی اصفهان را در ۱۲ اكتبر سال ۱۷۲۲ میلادی تصرف كرد و عملا به عمر دودمان صفویان پایان داد.

میر محمود، خود در سال ۱۷۲۴ به دست پسر عمویش اشرف كشته شد. اشرف با قتل محمود انتقام خون پدرش را از او گرفت. بساط اشرف نیز ضمن سه جنگ به دست نادر برچیده شد.

به گزارش پارسینه داستان این مرد افغانى و اینكه چگونه توانست با حداكثر چهل هزار نفر افغان پایتخت با عظمت سلاطین صفوى را تصرف و خاندان دویست و هفتاد ساله این سلسله را منقرض نماید از شگفتیهاى تاریخ است.

محمود افغان در همین احوال روزى در دیوانخانه مى‏گذشت ناگهان آتش جنونش مشتعل شد و دستور داد كه پسران و برادران و خویشان و اولاد ذكور شاه سلطان حسین را كه در دیوانخانه بودند جمع كرده دست و پاى آنها را با كمربندشان بسته بیاورند. افغانان امتثال كرده و صد و پنجاه و نه نفر از اولاد شاه‏ عباس كه بعضى از آنها هم از زمان شاه سلیمان نابینا شده و دربند بوده، بحضور محمود آوردند.

محمود دستور داد از اول تا آخر آنها را گردن بزنند. جلادان بى‏ایمان شروع بكشتار كردند. خواجه ‏سرایان و خدمتگذاران گریبان چاك كرده مى‏گریستند، شاه سلطان حسین نیز كه حاضر بود بیش از همه فریاد و فغان مى‏نمود. افتان و خیزان نزد محمود آمد و عهد و میثاق قدیم را بیاد او آورد و براى نجات نور دیدگان خود با گریه و زارى بپاى محمود افتاد و پیشانى بخاك مالید ولى اینهمه گریه و التماس مؤثر واقع نشد دو نفر از شاهزادگان خود را در آغوش پدر انداخته شاه صورت خود را بروى اولاد گذاشت و مى‏گریست سلطان حسین گفت مرا بكش و این بیگناهان را نكش. عاقبت در دل سنگ و سخت محمود قدرى تأثیر كرد و بشاه سلطان حسین رو نمود كه آنها را بتو بخشیدم ولى چه فایده كه این بیگاناهان از شدت ترس زهره‏شان چاك شده و هر دو وفات یافته بودند.

قبر شاه سلطان حسین در قم و بقعه خاور بنا واقع است،در بقعه مدفن شاه سلطان حسین بالای کتیبه سراسری گچ بری شده کتیبه دیگری به خط نستعلیق و برروی کاشی دیده می شود.