PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : زن در حرمسراي ناصرالدين‌شاه



Borna66
09-11-2009, 08:06 PM
انتشار يك سفرنامه در قالب يك كتاب كه اطلاعاتي دقيق از دربار ناصري به دست مي‌دهد، بخش جديدي از عيش و عشرت‌هاي سلاطين قاجار را آشكار مي‌كند و حاكي از آن است كه بخش مهمي از وقت بالاترين مقام وقت ايران، به چشم‌چراني و خوشگذراني با ده‌ها زن صيغه‌اي او مي‌گذشته است.

هرچند ناصرالدين‌شاه تحت تأثير نفوذ و اقتدار مذهب در جامعه، اجبارا به برخي ظواهر شرعي و حتي مراسم مذهبي احترام مي‌گذاشته، اما او گاه از مراسم تعزيه نيز براي يافتن دختركان معصوم بهره مي‌جسته است.

كتاب حاضر سفرنامه يك خانم كرماني است كه در سال 1309 از كرمان عازم بمبئي و از آنجا با كشتي عازم جده شده و پس از اعمال حج از راه جبل به عتبات عاليات برگشته و پس از زيارت مراقد اهل بيت عازم ايران شده است. در قم به جاي بازگشت به كرمان عازم تهران شده و در آنجا به دليل آشنايي با برخي از امراي كرمان به درون دربار ناصري راه پيدا مي كند. دو سوم سفرنامه مطالب مربوط به دربار ناصري است.

اطلاعاتي كه اين حاجيه خانم كرماني از دربار ناصري داده جالب و خواندني است و براي كساني كه در پي دانستن تاريخ اجتماعي اين دوره آن هم بخش ويژه دربار ناصري هستند بسيار با ارزش خواهد بود.

محل اقامت وي در تهران منزل حشمت الدوله بوده و چون دختر وي، همسر ناصرالدين شاه بوده، وي با شاه و زنان او آشنا شده است. وي در اين يك سال و اندي در مراسم عقد و ازدواج و عزاداري و تعزيه و ديگر مناسبت‌ها مشاركت داشته و از هر قسمت، نكاتي را در اين سفرنامه آورده كه خواندني است. در واقع اين سفرنامه، گذري بر زندگي زنانه در دربار ناصري است.

نخستين پديده‌اي كه او مي‌بيند و بسا از آن شگفت‌زده شده و آن را وصف مي‌كند، حضور هشتاد زن به عنوان همسر ناصرالدين شاه در دربار است: «روزها هي هي زن‌هاي شاه مي‌آمدند، تماشا مي‌كردم. عصرها مي‌رفتيم حياط شاه، هشتاد زن شاه همه بزك مي‌كنند، زرد، سرخ، سبز، همه رنگ چارقدها كارس نازك، مثل ملائكه‌هاي تعزيه. شاه خودش جلو مي‌افتد، زن‌ها دنبالش. دور حياط مي‌گردد، با تعجيل مثل اين‌كه كسي دنبالش كرده باشد. گاهي با غلام‌بچه‌ها گو بازي مي‌كند. گاهي با زن‌ها شوخي مي‌كند». واقعا اين شاه با كدام يك از زنانش به سر مي‌برد: «هر كدام سعي مي‌كنند كه بهتر از ديگري بشوند، شايد شاه امشب آن را ببرد. در سر شام شاه، انيس‌الدوله بايست بنشيند، ولي نمي‌خورد».

سه ساعت شام خوردن طول مي‌كشد. اما داستان ادامه مي‌يابد: «سه ساعتي كه شام برداشته مي‌شود، زن‌ها مي‌روند بالا توي قصر. چند نفر از اين خدمتكارهاي خانم‌ها كه شاه صيغه كرده، آواز دارند، ساز هم مي‌زنند. شاه خودش پيانو مي‌زند. عزيز‌السلطان [مليجك] رقاصي مي‌كند، آن صيغه‌ها هم ساز مي‌زنند. زن‌هاي ديگر از شاهزاده و غيره همه حاضرند. بعضي‌ها مي‌نشينند، بعضي‌ها مي‌ايستند. تا شش از شب رفته آنها را مرخص مي‌كنند كه برويد، برويد. همه مي‌روند سر منزل‌هاشان. هر كدام كه شاه خواست، بعد غلام‌بچه مي‌آيد كه شاه شما را خواسته. آن شخص مي‌رود. عمل كه گذشت، خود برمي‌گردد، اگرچه انيس‌الدولة مقرّب باشد. آن وقت دو نفر از عمله‌جات قهوه‌خانه كه بيشتر آنها هم زن شاه هستند، مي‌نشينند تا صبح شاه را مي‌مالند».

مراسم تعزيه يكي از جاهايي است كه شاه براي ديدن زن‌ها و دخترها از آن استفاده كرده افرادي را گزينش مي‌كند. كساني تعمدا دخترانشان را مي‌آورند تا مقبول شاه واقع شوند: «امروز كه شنبه بيستم است، باز ظهر از خواب برخاسته، به طريق ديروز رفتم تعزيه. ولي شاه اينجا شب [و] روز پهلوي زن‌هايش مي‌نشيند. منزل خاصي ندارد. گاهي اين اطاق، گاهي آن اطاق، گاهي پشت زنبوري با زن‌ها صحبت مي‌كند. دخترهاي مردم را تماشا مي‌كند، پول مي‌دهد. مردم بي‌عار هم دخترها را مي‌آورند نشان مي‌دهند. ديروز تا حال شش هفت دختر سراغ دادند، پسند نكرده».

Borna66
09-11-2009, 08:06 PM
در جاي ديگر: «امروز كه شنبه هجدهم است، باز هم اندران بودم. يك خدمتكاري امين اقدس دارد، زينب نام. او را مدتي است شاه مي‌خواهد. امروز او را صيغه كردند. عصري او را بزك كردند، بردند پيش شاه. امشب هم شاه او را برد».
اتفاق مي‌افتاد كه شاه دختري را مي‌گرفت و به خواهر او هم علاقمند مي‌شد و مشكلاتي پديد مي‌آمد.

و در جاي ديگر از يك محفل عروسي كه زنان و دختران نشسته‌اند سخن به ميان مي‌آيد: «بعد از ظهر كه شد، شاه آمد اين اطاق آن اطاق گردش كرد. با زن‌هاي فرنگي خيلي محبّت كرد. رفت آن اطاقي كه عصرانه برايش گذارده بودند و پيشكش، آنجا نشست، عصرانه خورد. زن‌هاي نايب‌السلطنه را تماشا كرد. بعد آمد در آن اطاقي كه عروس آوردند نشاندند، عروس را تماشا كرد. آن وقت افتاد توي زن‌هاي مردم و دخترهاي مردم. يك دختري هم پسند كرد، گفت فردا بياورند اندران».

و در جاي ديگر: «امروز كه پنجشنبه بيست و دوم است، اوّل مي‌روند مسجد... در حياط آقاباشي كه اعتماد الحرم است، تعزيه است. شاه هم مي‌آيد. در يك اطاق پيش زن‌ها مي‌نشيند. دوره اطاق است. هر اطاقي مال خانمي است و كلفتش. بعضي خانم‌ها كه پيش شاه مي‌نشينند. شاه از پشت زنبوري با زن‌ها صحبت مي‌كند، پول مي‌دهد به زن‌ها. امروز كه جمعه بيست و سوم است، رفتيم تعزيه. اين خانم‌ها هر كدام دوست [و] رفيقي دارند، وعده مي‌گيرند. دايه‌ها، دختر دايه‌ها، امروز سه دختر از توي آدم‌هاي خانم‌ها پسند كرد. تعزيه كه تمام شد، اينها را بردند حياط امين اقدس. خوب زير [و] روي اينها را ديد. گفت امشب اينها را نگاه داريد، فردا صبح من مي‌خواهم عكس اينها را بيندازم. امروز كه شنبه بيست و چهارم است، شاه صبح از خواب برخاست. دخترها را بردند حياط امين اقدس. جواهر زيادي آوردند، اينها را جواهر زدند. روي صندلي نشستند. شاه خودش عكس اينها را انداخت. ما هم رفتيم تماشا. يكي از اينها را پسند كرد. سپرد به دست همان خانمي كه بسته‌بان بود». «امروز كه پنج‌شنبه بيست و نهم است، دختره‌اي كه شاه سپرده بود، آوردند، صيغه خواندند. شب بزك كردند، بردند براي شاه».

نكات جالب ديگر فراوان در اين سفرنامه هست كه بخشي از آن مربوط به ديدار وي با ميرزاي شيرازي است. وي در اين باره مي نويسد:

امروز كه روز جمعه بيست و نهم است، صبحي مشرّف شدم به حرم مطهر، واز آنجا رفتم خانة جناب ميرزا. تا ظهر نشستم، خدمت ايشان نرسيدم. آمدم منزل، نهار خوردم. باز عصري رفتم خدمت ايشان. چون ناخونشان را گرفته بودند، بريده بودند، به واسطة خون آمدن نماز ظهر [و] عصرشان دور شده بود. تعارفي با من كردند، برخاستند براي نماز. تا نماز كردند ديروقت شد. فرمودند ما كه درست خدمت شما نرسيديم، فردا تشريف بياوريد اينجا. بنده عرض كردم: فردا صبح مرخّص مي‌شويم. چون زمستان در پيش است، زوّار روانه هستند. بايست همراه باشيم. فرمودند امشب بمانيد. آمدم به حرم مشرّف شدم، برگشتم. نماز مغرب و عشا را اقتدا كردم. قدري صحبت كردم. مگر مردم مي‌گذارند آسوده باشند. گويا قرارشان اين است: از صبح تا سه ساعت به غروب مانده بيرون مي‌نشينند. بعد مي‌آيند اندران [اندرون]. آن وقت زن‌ها مي‌آيند، تا سه ساعت از شب رفته كار آنها را رواج مي‌دهند. امشب كه من بودم، سي نفر زن عرب وعجم مجاور آمدند. بيشتر اينها هم چيز مي‌خواستند. بعد شام آوردند، چلو وخورش به و خربزه. فرمودند من غذاي ظهر را دير مي‌خورم. شب‌ها شش هفت از شب رفته شام مي‌خورم، شما بخوريد. من شام خوردم همراه علويه. خبر كردند كه ده بيست نفر مرد آمدند. من برخاستم، خداحافظي كردم مرخّص شوم. دو دانه اشرفي و قدري تربت التفات فرمودند. آمدم منزل، ولي در منزل جناب ميرزا چاي و قليان باب نيست». وي در چند سطر بعد مي‌افزايد: «از قرار ظاهره سامره ابداً آبادي نداشته. الان بيست سال است جناب ميرزا منزل كردند، آبادي شده، شهري، حصاري پيدا كرده. خانه‌ها ساخته‌اند، ولي همه مثل كاروان‌سرا، طوري زوّار‌نشين».



نگراني هاي وي در اين سفر و نوع بيان وي از آنها جالب است. از جمله اين دردسرها وجود فاطمه نامي است كه زن خان همراه اوست و خان طلاقش داده و وبالش گردن بانوي علويه افتاده است.

دغدغه وجود فاطمه آن است كه اولا زني است حامله و ديگر اين كه سربار است و دست به سياه و سفيد نمي‌زند و حرص نويسنده ما را در مي‌آورد: «روزي كه وارد نجف شديم، سركار خان فاطمه را بيرون كردند. چند روز حاجي ملك الكتاب او را نگاهداري كردند. تا روزي كه من از آنجا بيرون آمدم، آن هم همراه من آمده، نه روانداز و نه زيرانداز. خان همه را از او گرفته. بابت تدارك آن و بچه‌اش را هم بگيرم، شايد در راه زاييد. اينها همه بخت من است». و در جاي ديگر: «الهي خداوند خير دنيا [و] آخرت به سركار خان بدهد، با من خوب تمام نكرد. با وجود اين همه محبّت‌هاي مرحومه خانم، فاطمه را هم بيرون كرده، آبستن، سنگين، متصل خوابيده، هيچ كار نمي‌كند». و در جاي ديگر:‌ «از روزي كه از خدمت خان مرخّص شدم، الحمد لله همه چيز و همه جاها را ديدم و خوردم. الحمد لله آسوده شدم». و باز از دست فاطمه: «بخت و طالع من از اينها بالاتر است. حالا آمدم ثواب كنم، كسي نيست به من بگويد زنيكه! به تو چه، وليخان او را بيرون كرده، به تو چه كه او را بياوري. باز هم محض رضاي خدا مي‌كنم، ولي ابداً دست به آب سردُ گرم نمي‌زند. سر زمستان سرما، دو ماه راه، بي‌خرج ومخارج، نه كسي به قرضم مي‌دهد، نه پول دارم. مانده‌ام متحيّر كه چه بكنم».

در عتبات از زيارت رفتن لذّت مي‌برد، لذا به هوس مي‌افتد كه در همانجا مجاور شود، اما نگران بي‌پولي است: «خوشا به حال آنها كه مجاور هستند. اگر من هم مخارجي داشتم، همين جا مجاور مي‌شدم و ديگر به كرمان نمي‌آمدم». اين بي‌پولي وي را كه يك زن متشخّص است، آزار مي‌دهد. در باره بغداد وپارچه‌هاي آن مي‌نويسد: «پارچه‌هاي خوب، همه چيز خوب، ولي من كه پول نداشتم بخرم. از خجالت هم به كرمان نمي‌توانم بيايم. نمي‌دانم چه خاك بر سر كنم. مگر بروم يك جاي ديگر منزل كنم، ديگر به كرمان نيايم». و جاي ديگر «اگر خرج [و] مخارج داشتم، در كربلا مجاور مي‌شدم، ديگر به كرمان نمي‌آمدم. اين بدبختي من است. خيلي مردم از هر ولايتي مجاور هستند».

فاطمه در راه آمدن به ايران باز هم او را آزار مي‌دهد و او حس تلخ خود را چنين شيرين گزارش مي‌كند: « اينقدر دود مي‌كنند كه كور شديم. اينها همه يك طرف، چس [و] فس فاطمه يك طرف. شب [و] روز خوابيده. بس كه خدمت فاطمه را كردم، هلاك شدم. قاطرچي‌ها به تنگ آمدند، متصل با من دعوا دارند كه تو چرا اين را بار كرده مي‌بري. من سبك هستم، آن سنگين. هر چه طرف من مي‌گذارند، باز درست نمي‌آيد. داد و فرياد مي‌كنند كه قاطر ما زخم شده. كوزة آب بالاي سرش مي‌گذارند، صدا مي‌كند: شعبان بيا آب به من بده بخورم. بنده وزن حاجي كلانتر مي‌نشينيم صحبت مي‌كنيم، مي‌گويد اخ اخ، مُردم، اين قدر حرف نزنيد. قاطرچي‌ها حرف مي‌زنند، دعوا مي‌كند. مال قشو مي‌كنند، دعوا مي‌كند. چنان ثوابي كردم كه [در] شرش درماندم. آتش به جان صاحبكار بگيرد». اين مشكل فاطمه در قم حل مي‌شود كه نويسنده ما دوتومان به او داده راهي كرمانش مي‌كند. اين بعد از آن است كه دوازده روز در خانه ميرزاهادي بوده‌اند از فاطمه خانم پذيرايي كرده‌اند. اما چه رفتني:‌ «امروز كه روز شنبه نوزدهم است، فاطمه را روانة كرمان كردم. وقتي كه آمد خداحافظي كند، خوب حق مرا داد. گفت اگر تو مرا نياورده بودي، كسي ديگر مي‌آورد. حالا كه تو آوردي، من دو تومن كمم است، بيشتر بده. گفتم والله بالله ندارم، الان براي خرجي معطّلم. خيلي از اين جهت اوقاتشان تلخ شد. امروز ده روز است كه در خانة آقا ميرزا هادي هست. بيچاره‌ها زحمت كشيدند، شام، نهار، حمام، از همه چيز او متوجه شدند. ديشب نشسته بوده، گفته گور پدر هر چه طهراني هست، ري....! ديشب كه به من نگفتند. امروز كه او رفت، به من گفتند كه: نمي‌داني چه كم‌خدمتي به فاطمه كرديم كه گور پدر ما ري...! والله از خجالت مُردَم، زير زمين رفتم. اين هم از بخت [و] طالع من است».

مشكل فاطمه كم بود در نيمه راه كرمانشاه - قم، يك نوكر پيرمرد هم گرفته كه آن هم بدتر: «يك نوكر پيرمرد طهراني هم گرفتم كه خدا نصيب كافر نكند. چنان جهلي دارد كه آنچه خودش بگويد و بكند همان است. به خيالش ما ديگر توي دنيا نه نوكر ديديم و نه داشتيم.»

وي پس از يك سال و نيم اقامت در تهران به سال 1312 ق به كرمان باز مي گردد.

از امرداد