PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : غـروب‌ آخـرين‌ سپيـده‌



Borna66
09-11-2009, 07:04 PM
داستان‌ قتل‌ عين‌القضات ‌همداني‌ بدست‌ روحانيت‌

فـرهاد عـرفاني‌ ـ مـزدك‌

عين‌القضات‌ همداني‌، ابوالمعالي‌ عبداله‌ بن‌ علي‌ ميانجي‌ همداني‌ و معروف‌ به‌ قاضي‌همداني‌ (۴۹۲ ـ ۵۲۵) حكيم‌ و عارف‌ ايراني‌، و از علماي‌ شافعي‌ در اوايل‌ قرن‌ ۶ م‌ در همدان‌ بدنيا آمد. عين‌القضات‌ در جواني‌ در همدان‌ به‌ كسب‌ علوم‌ پرداخت‌ و بزودي‌ در ادب‌ و حكمت‌ و كلام‌ مايه‌ي‌ بسيار اندوخت‌. و به‌ سبب‌ تبحري‌ كه‌ در فقه‌ به‌ هم‌ رسانيد، عنوان‌ قاضي‌ و مدرس‌ هم‌ يافت‌. و با وجود جواني‌، صاحب‌ شهرت‌ و نفوذ تمام‌ گشت‌ و بهمين‌ جهت‌ محسود فقها و متكلمين‌ واقع‌ شد. فلسفه‌ و كلام‌ عصر طبع‌ حقيقت‌جويي‌ عين‌القضات‌ را قانع‌ نكرد و در دنبال‌ بحران‌ فكريي‌ كه‌ حاصل‌ مطالعات‌ وي‌ در فلسفه‌ و كلام‌ بود، گرفتار شكوك‌ شد. به‌ سبب‌ آنكه‌ وي‌ نيز مثل‌ شيخ‌ و مرشد خود احمدغزالي‌ در بيان‌ عقايد بي‌پروا بود، به‌ كفر و دعوي‌الوهيت‌ متهم‌ شد و فقها به‌ قتل‌ دانشمند جوان‌ فتوي‌ دادند. در بغداد يك‌ چند روز زندان‌ ماند تا آنكه‌ به‌ دستور ابوالقاسم ‌درگزيني‌ وزير سلطان ‌محمود او را در همدان‌ بر در مدرسه‌اي‌ كه‌ ظاهراً محل‌ تدريس‌ او بود بر دار كردند (۱۰۹۸) و سپس‌ جسدش‌ را با نفت‌ و بوريا آتش‌ زدند. عين‌القضات‌ به‌ فارسي‌ و عربي‌ آثار متعدد دارد و گذشته‌ از تبحر در حكمت‌ و عرفان‌، در شاعري‌ و نويسندگي‌ هم‌ قريحه‌ي‌ عالي‌ داشته‌ است‌.
به‌ نقل‌ از دايره‌المعارف‌ مصاحب‌ و فرهنگ‌ معين‌.
«پيام‌ زن‌»


ادامه دارد ....

Borna66
09-11-2009, 07:04 PM
... برخيز مردك‌!
سرنگهبان‌، با قدي‌ بلند، سينه‌اي‌ ستبر، ريشي‌ انبوه‌، و شمشيري‌ آخته‌، در چهارچوب‌ در ايستاده‌ بود و چشم‌ در چشم‌ عين‌القضات‌، دوخته‌ بود.
عين‌القضات‌، با سر و روئي‌ آشفته‌، گيسواني‌ درهم‌، جامه‌اي‌ پاره‌ و آلوده‌ در سرگين‌ چهارپايان‌ و چهره‌اي‌ و دست‌ و پائي‌ پوشيده‌ از خون‌ خشكيده‌ و گرفتار در غل‌ و زنجير، آنچنان‌ به‌ گرسنگي‌ و تشنگي‌ گرفتار بود كه‌ تواني‌ براي‌ برخاستن‌ نداشت‌. پس‌ خطاب‌ به‌ نگهبان‌ با صدائي‌ ضعيف‌ گفت‌: «كمي‌ آبم‌ دهيد!».
سرنگهبان‌ به‌ راهرو رفت‌ و با پياله‌اي‌ آب‌ باز گشت‌.
عين‌القضات‌ تا قطرهء‌ آخر، نوشيد. جاني‌ گرفت‌. نگهبان‌ پياله‌ برگرفت‌ و به‌ گوشه‌اي‌ پرتاب‌ كرد. دست‌ بر زير بغل‌ عين‌القضات‌ زد و از زمين‌ بلندش‌ كرد. عين‌القضات‌، بر پا ايستاد و زنجير را كه‌ چون‌ سوهان‌، زخم‌ كهنهء‌ مچ‌ پا را مي‌آزرد، بدنبال‌ خويش‌، كشيد.
سرنگهبان‌، راه‌ دراز راهرو را در پيش‌ گرفت‌. رقص‌ شعلهء‌ مشعل‌ها، بر چهره‌ و چشم‌هاي‌ عين‌القضات‌، مي‌لغزيد.
سرنگهبان‌ به‌ عقب‌، روي‌ برگرداند. از بيرون‌، هياهوي‌ گنگ‌ مردمان‌، به‌ گوش‌ مي‌رسيد...؛
ـ هان‌! مردك‌! راست‌گوي‌! اكنون‌ كه‌ فرشتهء‌ مرگ‌ را در آغوش‌ مي‌بيني‌، به‌ چه‌ مي‌انديشي‌؟
ـ فرشتهء‌ مرگ‌!
ـ آري‌ مرگ‌! مي‌هراسي‌، نه‌؟
ـ هراس‌! از چه‌؟ اگر پيش‌ از تولد، از براي‌ تولد، مرا شادماني‌ بود، اينك‌ مرا براي‌ مرگ‌، نيز، هراسي‌ هست‌!
ـ بزرگ‌ مي‌گوئي‌ مردك‌! پيش‌ از تولد، تو نبودي‌، اما اينك‌ هستي‌!
ـ و پس‌ از مرگ‌ نيز نخواهم‌ بود، كه‌ هراسي‌ام‌ باشد.
ـ ها! ها! ها! پس‌ اعتراف‌ مي‌كني‌ به‌ كفر! قاضي‌، راست‌ مي‌گفت‌ كه‌ تو معاد و جهان‌ آخرت‌ را دروغ‌ و پندار مي‌پنداري‌!
دو نگهبان‌ مسلح‌، در كوچك‌ دروازهء‌ قلعهء‌ رو به‌ ميدان‌ را گشودند. سرنگهبان‌، گام‌ به‌ ميدان‌ نهاد و عين‌القضات‌ از پي‌ او. كسبهء‌ دورادور ميدان‌، در برابر مغازه‌هاشان‌ ايستاده‌ بودند. گوئي‌ شب‌ را هيچكس‌ در شهر، نيارميده‌ بود. سحرگاه‌ بود و شعاع‌ آفتاب‌ نو، بر بام‌ شهر خاموشان‌، نرم‌ نرمك‌ مي‌لغزيد.
پير و جوان‌ و كودك‌، زن‌ و مرد، گوش‌ در گوش‌، پشت‌ به‌ پشت‌، ميدان‌ بزرگ‌ شهر را، پوشانده‌ بودند. در ميانهء‌ ميدان‌، طناب‌ دار رها از تيرك‌ علم‌ شده‌، با نسيم‌ صبحگاهي‌، آرام‌ و در انتظار، مي‌رقصيد.
قاضي‌القضات‌، روحاني‌ برجسته‌، فقيه‌ عاليقدر دستگاه‌ حكومت‌، مفتي‌اعظم‌ محمد ابن‌ عبداله ‌مكي‌، با عبائي‌ سپيد و دستاري‌ سياه‌، در حاليكه‌ طومار حكم‌ حكومتي‌، مبتني‌ بر فتواي‌ علماي‌ اعظم‌ را در دست‌ مي‌فشرد، با چشماني‌ غضبناك‌ و خيره‌، در ميان‌ چهار نگهبان‌ سرخ‌ پوش‌ شولا به‌ دوش‌، ايستاده‌، انتظار مي‌كشيد.
با ورود عين‌القضات ‌همداني‌، مردمان‌ كنار كشيده‌، راه‌ گشودند. پچ‌پچي‌ در گرفت‌ و چشم‌ها در چشم‌هاي‌ عين‌القضات‌ چرخيد.
سرنگهبان‌ به‌ عقب‌ باز گشت‌. دست‌ بر شانهء‌ عين‌القضات‌ نهاد و او را به‌ سوي‌ طناب‌ دار كشيد. قاضي‌القضات‌، دست‌ به‌ سوي‌ سرنگهبان‌ دراز كرده‌، خطاب‌ به‌ وي‌ چنين‌ گفت‌: «صبر كن‌! علما، عدالت‌ را در حق‌ او (عين‌القضات‌) تمام‌ كرده‌ اند. او فرصت‌ دارد، پيش‌ از مرگ‌، از خويش‌ دفاع‌ كند. من‌ نيز، خود، سوالاتي‌ از او دارم‌. مردم‌ نيز آزادند كه‌ نظر دهند. ما مي‌خواهيم‌ به‌ اين‌ كافر نشان‌ دهيم‌ كه‌ اسلام‌ تا چه‌ حد حقوق‌ انسان‌ را ارج‌ مي‌نهد. بگذار اين‌ كافر بفهمد كه‌ صدور اين‌ حكم‌، نه‌ از روي‌ بغض‌، كه‌ از سر اجراي‌ عدالت‌ الهي‌ست».
مردم‌، آرام‌ شدند. سرنگهبان‌، دست‌ از شانهء‌ عين‌القضات‌ بركشيد. دژخيم‌ از طناب‌ دار فاصله‌ گرفت‌. قاضي‌القضات‌، گامي‌ بسوي‌ عين‌القضات‌ برداشت‌. عين‌القضات‌، با حالي‌ نزار، چشماني‌ بي‌فروغ‌ و روئي‌ زرد، ايستاده‌، چشم‌ به‌ اطراف‌ مي‌چرخاند.
قاضي‌القضات‌ به‌ سخن‌ آمد كه‌: «هان‌! اي‌ جوان‌ خام‌! كجاست‌ آن‌ همه‌ مهمل‌بافي‌، كه‌ بنام‌ فلسفه‌ و عشق‌، در اذهان‌ خام‌ مي‌انباشتي‌؟ آيا هيچ‌ نيانديشيدي‌ كه‌ وقتي‌ كلام‌ خداوندي‌ را به‌ زائدهء‌ فلسفه‌ مي‌آرائي‌، شرك‌ روا داشته‌اي‌، در آنچه‌ كامل‌ و تمام‌ است‌؟

ادامه دارد.....

Borna66
09-11-2009, 07:04 PM
عين‌القضات‌ را لبان‌ خشك‌، لبخندي‌ نشست‌. پس‌ دست‌ به‌ سوي‌ خورشيد برگرفت‌ و چنين‌ آغازيد: «خورشيد را چه‌ حاجت‌ واسطه‌ است‌. حتي‌ كوران‌ نيز، از گرمايش‌، پي‌ به‌ وجودش‌ مي‌برند. اگر خدائي‌ست‌ كه‌ جهان‌ به‌ ارادهء‌ خويش‌ مي‌سرايد، نيازش‌ نه‌ به‌ بوزينه‌هائي‌ چون‌ تو است‌، نه‌ رسولي‌ كه‌ اوهام‌ قبيله‌اي‌اش‌ را كلام‌ وحي‌ خواند!».
جمعيت‌ را همهمه‌ فرا گرفت‌. سرنگهبان‌، شمشير از نيام‌ بركشيد و با چشم‌ از قاضي‌القضات‌ رخصت‌ خواست‌ تا در آن‌، سر از بدن‌ عين‌القضات‌ جدا كند. جمعي‌ از ملايان‌ حاضر در كنارهء‌ ميدان‌، با خشم‌ فرياد كشيدند: «تحمل‌ نكنيد! خونش‌ بريزيد، كه‌ جايگاه‌ تان‌، صدر بهشت‌ باد». كودكاني‌ كه‌ دست‌ به‌ دامان‌ مادر داشتند، با دهان‌ باز و چشمان‌ وحشتزده‌، حيران‌ در آشوب‌ ميدان‌، مضطرب‌ و پريشان‌، مي‌نگريستند.
قاضي‌القضات‌، دست‌ راست‌ را به‌ آسمان‌ بلند كرد و گفت‌: «آرام‌ باشيد آرام‌! ما، شما مردمان‌ را بدين‌ مكان‌ فرا خوانديم‌، تا خود با چشمان‌ خود ببينيد و با گوش‌هاي‌ تان‌ بشنويد، كه‌ حافظان‌ بيضه‌ اسلام‌، جز به‌ عدل‌ نگويند و جز به‌ عدالت‌ حكم‌ نكنند. اينك‌ خود شاهديد، كفر را و ارتداد را. اما! ما به‌ او فرصت‌ خواهيم‌ داد، تا بگويد و خود را رسوا سازد، تا نگويند دشمنان‌ دين‌ خدا، كه‌ حكم‌ بر ستم‌ رفت‌، بنده‌اي‌ را».
عين‌القضات‌، قد راست‌ كرده‌، سر به‌ اطراف‌ گردانيده‌ و روي‌ به‌ مردمان‌ چنين‌ گفت‌: «آيا شما را از من‌ زياني‌ رسيده‌ است‌؟ آيا به‌ مال‌ و ناموس‌ تان‌ تجاوز كرده‌ام‌؟ آيا در ميان‌ شما كسي‌ هست‌ كه‌ از من‌ جز مهرباني‌ و روي‌ خوش‌ ديده‌ باشد؟ آيا دستان‌ من‌ به‌ خون‌ بيگناهي‌ آلوده‌ است‌؟ آيا در ميان‌ شما كسي‌ هست‌ كه‌ از من‌ جز سخن‌ راست‌ و نيكو، چيزي‌ شنيده‌ باشد؟ بيانديشيد مردمان‌! انسان‌ را ملاك‌ قضاوت‌، اعمال‌ اوست‌. آيا در اعمال‌ من‌، ذره‌اي‌ از آنچه‌ گناهش‌ مي‌پنداريد، يافته‌ ايد؟
اين‌ شما و اين‌ خدايتان‌! جز اين‌ است‌ كه‌ مي‌فرمايد، شما را اشرف‌ مخلوقات‌ قرار داد، تا بيانديشيد و بهترين‌ها را برگزينيد؟ آن‌ هنگام‌ كه‌ او نيز، كه‌ به‌ ستايشش‌ نشسته‌ ايد، حكم‌ به‌ سنجش‌ عقل‌ مي‌دهد و گزينش‌ را به‌ شما، اختيار و آزادي‌ مي‌سپارد، چگونه‌ است‌ كه‌ معتقدان‌ حافظ‌ بيضه‌اش‌، در مقام‌ قضاوت‌ نشسته‌، حكم‌ به‌ ارتداد مي‌دهند و شكنجه‌ مي‌كنند و مي‌كشند كه‌ چرا بر اساس‌ عقل‌، گزيده‌اي‌ و راه‌ رفته‌اي‌؟
بيدار شويد مردمان‌! مرا دشمني‌ با خداي‌ شما نيست‌، كه‌ اگر هست‌، از من‌ است‌ و من‌ از اويم‌. دشمن‌اش‌ چگونه‌ پندارم‌، كه‌ در چنين‌ صورتي‌، خويش‌ را دشمن‌ پنداشته‌ام‌؟ اينان‌ كه‌ حكم‌ به‌ حد من‌ داده‌ اند، هراس‌ شان‌، نه‌ از دشمني‌ من‌ با خداي‌ تان‌، كه‌ از ارجاع‌ شما به‌ عقل‌ تان‌ است‌! مرا حكم‌ به‌ مرگ‌ داده‌ اند، تا شما را به‌ انديشه‌ فرا نخوانم‌. رمز ماندگاري‌ ايشان‌، در اطاعت‌ و تقليد شماست‌، نه‌ در تامل‌ و آزادي‌ شما! پس‌ خويش‌ را با خدا و رسولش‌ همسان‌ كنند، تا به‌ تسليم‌ تان‌ فرا خوانند، كه‌ از براي‌ سلطه‌ بر جان‌ و مال‌ تان‌، جز آيت‌ تسليم‌ به‌ كار نايد..
ادامه دارد....

Borna66
09-11-2009, 07:05 PM
محمد مكي‌، مفتي ‌اعظم‌، قاضي‌القضات‌ همدان‌، گامي‌ به‌ جلو نهاد. از همهمه‌ خبري‌ نبود. سكوتي‌ سهمگين‌، همه‌ جا را فرا گرفته‌ بود، جز نسيم‌ و آوايش‌، كه‌ در غبار ميدان‌ بزرگ‌ شهر مي‌پيچيد. چيزي‌ بگوش‌ نمي‌رسيد. عين‌القضات‌، آرام‌ گرفته‌ بود. محمد ابن‌ عبداله‌مكي‌، كه‌ مباحثه‌ را مغلوبه‌ مي‌ديد، در تلاش‌ افتاد، بلكه‌ احساسات‌ ديني‌ مردمان‌ را برانگيزد. پس‌ چنين‌ آغاز كرد، خطاب‌ به‌ مخاطبيني‌ كه‌ تزلزل‌، از چهره‌هاشان‌، آشكار بود:
ـ پنداري‌ زبان‌ شيطان‌ است‌ كه‌ بر رسول‌ خدا مي‌چرخد! مردمان‌! اين‌ همان‌ است‌ كه‌ در توصيف‌ اركان‌ دين‌ خدا، كتاب‌ها نگاشته‌ است‌، باور نداريد، از خود وي‌ بپرسيد. اينك‌ چه‌ گشته‌ است‌ كه‌ همچون‌ خوارج‌، به‌ دين‌ برحق‌، پشت‌ كرده‌ است‌؟ آيا جز اين‌ است‌ كه‌ از ابتدا سجادهء‌ زهد را آب‌ كشيده‌، تا امروز قادر باشد به‌ سست‌ كردن‌ ايمان‌ خلايق‌؟ مردمان‌! رسول‌ خدا، چگونه‌ خواهد بخشيد ما را، كه‌ برگشتگان‌ ز دين‌اش‌ را رها ساختيم‌، تا ارتداد ورزند و كفر گويند؟...
كلام‌ قاضي‌القضات‌ را، فريادي‌ از ميان‌ جمعيت‌، بريد: «هان‌! قاضي‌القضات‌! اين‌ تو خود نبودي‌ كه‌ اجراي‌ عدالت‌ را منوط‌ بر عدالتخواهي‌ متهم‌ نمودي‌؟ چه‌ شد، اكنون‌ كه‌ سنگر استدلال‌ را محكم‌ يافته‌اي‌، علم‌ تظلم‌خواهي‌ برافراشته‌اي‌؟».
صداي‌ نوجواني‌، در پي‌ صداي‌ آن‌ مرد، از سوي‌ ديگر ميدان‌ برخاست‌: «تو حاكم‌ شرع‌ رسولي‌! همان‌ با عين‌القضات‌ كن‌، كه‌ رسول‌ خدا با چنين‌ مردمان‌ كرد، پيامبر خدا نيز اهل‌ معامله‌ بود!».
جمعيت‌ را قهقهه‌ فرا گرفت‌. سربازان‌، و نگاهبانان‌ نيز به‌ خنده‌ افتادند. قاضي‌القضات‌ از خشم‌، دندان‌ به‌ هم‌ مي‌فشرد. عين‌القضات‌، با لبخند پيروزمندانه‌اي‌، چشم‌ بر ديوار بلند قلعه‌ دوخته‌ بود.
قاضي‌القضات‌، سر به‌ زير افكند و دست‌ گشاد و گفت‌: «فرصتي‌ نيست‌! اندك‌ زماني‌ در اختيار توست‌. همان‌ گو، كه‌ مي‌پنداري‌! اين‌ آخرين‌ لحظات‌ زندگي‌ات‌ را به‌ ريا مگذران‌، ما نيز مي‌دانيم‌ كه‌ تو حتي‌ همان‌ هنگام‌ هم‌ كه‌ در زندان‌ بغداد، به‌ تبعيد بودي‌، مروج‌ دين‌ برحق‌ خدا بوده‌اي‌. گواه‌ ما، نامه‌هايت‌ است‌. راست‌ گوي‌ و آتش‌ كنجكاوي‌ ما و مردمان‌ را فرو نشان‌. از چه‌ كفر مي‌ورزي‌؟ و از چه‌ با توبه‌ و طلب‌ آمرزش‌، خويش‌ را از آتش‌ جهنم‌، نجات‌ نمي‌بخشي‌؟».
عين‌القضات‌ را توان‌ ايستادن‌ نبود. پس‌ لختي‌ بر زمين‌ چمباتمه‌ زد و سر به‌ ميان‌ افكند. جمعيت‌، دوباره‌ به‌ پچ‌پچ‌ افتاد. دژخيم‌ براي‌ انجام‌ وظيفه‌، بيتابي‌ مي‌كرد و در اطراف‌ طناب‌ دار، گام‌ مي‌زد.
عين‌القضات‌ برخاست‌. جمعيت‌، ساكت‌ شد. خورشيد، ديگر اكنون‌، رخسار زرد عين‌القضات‌ را، آئينه‌ بود.
عين‌القضات‌، دستانش‌ را به‌ سوي‌ آفتاب‌ گرفت‌ و چنين‌ سرود:
«با دل‌ گفتم‌، كه‌ اي‌ دلِ زرق‌فروش‌
كم‌ گرد به‌ گردِ عشق‌ و با عشق‌ مكوش‌
نشنيد نصيحت‌ و به‌ من‌ بر زد دوش‌
تا لاجرمش‌ زمانه‌ مي‌مالد گوش‌
اي‌ شرالحكما! گوش‌ بدار، كه‌ فزوني‌ عقل‌، از فزوني‌ علم‌ است‌. دانش‌ كم‌، عقلِ كم‌ آورد و عقل‌ كم‌، تاريكي‌ و جهل‌ و تعصب‌ را در پي‌ دارد. ايمان‌ را دو سويه‌ است‌. يكسوي‌ به‌ دانش‌ چرخد و فزوني‌اش‌، عقل‌ را فزايد و روشنائي‌ آورد، سوي‌ ديگرش‌ به‌ تعصب‌ چرخد، چرا كه‌ از دانش‌ گريزد، پس‌ عقل‌ را بكاهد، و چنين‌ است‌ ايمان‌ شمايان‌! و ايمان‌ من‌، تا پيش‌ از صدور حكم‌ كفرم‌ از جانب‌ شما. من‌ مشكورم‌ شما را كه‌ با حكمتان‌، دانشم‌ را افزوديد و بدينسان‌ عقلم‌ را، و عقل‌ را چون‌ فزوني‌ يابد، دين‌ را بكار نايد! كه‌ ابوالعلي‌معري‌ فرمود: (آنكس‌ را كه‌ عقل‌ است‌، دين‌ نيست‌، و آنكس‌ را كه‌ دين‌ هست‌، عقل‌ نيست‌). حال‌، به‌ هر حكم‌ كه‌ هلاكم‌ گردانيد، باكم‌ نيست‌، كه‌ هوشيار مرده‌، به‌ از جاهل‌ زنده‌! جسمم‌ از آن‌ شما مي‌شود و كلامم‌ از آنِ تاريخ‌، كه‌ تاريخِ اين‌ قتلگاه‌ مردمانِ راست‌، ايران‌ عزيز، انباشته‌ از ارواح‌ بزرگي‌ست‌ كه‌ نگاهبان‌ عقل‌ اند و راستي‌. دين‌ تان‌، ارزاني‌ تان‌! كه‌ آنچه‌ با شمشير حاكم‌ گردد، جز در نادرستي‌، بكار نايد...».

ادامه دارد.....

Borna66
09-11-2009, 07:05 PM
بيكباره‌، از سوي‌ ديگر ميدان‌، بانگ‌ كنار رويد! كنار رويد! برخاست‌. مردمان‌ كناره‌ گرفتند. رهروئي‌ گشوده‌ شد. مردي‌ با زره‌ و كلاه‌ خود، سوار بر اسب‌ پيش‌ مي‌آمد و سواراني‌ سرخپوش‌ از پي‌ او، گرد و خاك‌، آسمان‌ ميدان‌ را انباشت‌. سوار به‌ وسط‌ ميدان‌ رسيد.
... اميرسنجر، كه‌ گوئي‌ از همه‌ چيز با اطلاع‌ست‌، نگاهي‌ درهم‌ بر عين‌القضات‌ انداخت‌ و سپس‌ روي‌ به‌ سوي‌ قاضي‌القضات‌ برگرداند و در حاليكه‌ دهنهء‌ اسب‌ را به‌ كنار مي‌كشيد تا باز گردد، فرياد كشيد: «ما گفتيم‌، در برابر حوزهء‌ علميه‌ نسوزانيدش‌، تا در ميدان‌ شهر، مردمان‌، خفت‌ و خواري‌اش‌ را بنگرند، نگفتيم‌ كه‌ در اينجا بدارش‌ كنيد، تا خلايق‌، سخنش‌ بشنوند! راحتش‌ كنيد! در امر خدا تعجيل‌ كنيد. درخت‌ اسلام‌، خون‌ مي‌خواهد... عجله‌ كنيد».
در حاليكه‌ امير و سربازانش‌، ميدان‌ را ترك‌، مي‌گفتند، عين‌القضات‌ فرياد زد: «البته‌، درختي‌ كه‌ با خون‌ آبياري‌ شود، باغبان‌ را، ميوه‌اي‌ جز مرگ‌، نخواهد بخشيد!».
امير كه‌ گوئي‌ در ميان‌ هياهو و صداي‌ سم‌ اسبان‌، سخن‌ عين‌القضات‌ را نشنيده‌ بود، ميدان‌ را ترك‌ گفت‌ و از پي‌اش‌، غبار، همه‌ جا را فرا گرفت‌. پس‌، قاضي‌القضات‌، جمعيت‌ را به‌ سكوت‌ فرا خواند و با اين‌ جمله‌ كه‌ امير را سلامت‌ و حكومت‌ مستدام‌ باد، چنين‌ آغازيد؛ «كاش‌! اي‌ مرد جوان‌! استادت‌، امام‌ غزالي‌ اينجا بود، تا به‌ چشم‌ خويش‌ مي‌ديد، چگونه‌ شاگردي‌ پرورانده‌ است‌. يقين‌ دارم‌ كه‌ اگر در اين‌ مكان‌ حضور داشت‌، او خود، طناب‌ دار را بر گردنت‌ حلقه‌ مي‌ساخت‌. اي‌ مرد! تو نيك‌ مي‌داني‌، كه‌ اگر نبود اسلام‌ و لطف‌ سربازان‌ خدا بر اين‌ سرزمين‌، اكنون‌، كفر سراسر اين‌ خاك‌ را در لعن‌ و نفرين‌ داشت‌ و اين‌ سراي‌، خانهء‌ راحت‌ شيطان‌ بود. پدران‌ تو اسلام‌ را پذيرا شدند، تا در سايهء‌ مرحمت‌ و لطف‌ خداوند متعال‌ قرار گيرند. تو عمر خود را، به‌ ترويج‌ و تبليغ‌ دين‌ اسلام‌ سپري‌ كردي‌، چرا نمي‌خواهي‌، از آنهمه‌ توشه‌ كه‌ اندوختي‌، خود به‌ قدر جايگاهي‌ در بهشت‌، بهره‌ گيري‌؟ بگوي‌ كلام‌ آخر را و بر دار شو، كه‌ سزاي‌ آنكه‌ منكر حق‌ و حقيقت‌ است‌، جز مرگ‌ نيست‌ و در آن‌ دنيا، آتش‌ دوزخ‌!».
ملايان‌، به‌ صدا درآمدند كه‌: «احسنت‌! احسنت‌!».
مردم‌، نگاه‌ كنجكاو خويش‌ را به‌ عين‌القضات‌ دوختند. آفتاب‌ درخشان‌، ديگر، تمامي‌ ميدان‌ را فرا گرفته‌ بود. پس‌! عين‌القضات‌، به‌ طناب‌ دار نزديك‌ شد و چشم‌ بدان‌ دوخت‌...
آنگاه‌، روي‌ به‌ مردمان‌ كرد و گفت‌: «استاد من‌، احمد غزالي‌ بود، نه‌ امام ‌محمد غزالي‌، احمد، خود، درويشي‌ گزيد، چرا كه‌ راه‌ برادر و راه‌ شريعت‌ را، راهِ ريا مي‌پنداشت‌، اما قاضي‌ راست‌ مي‌گويد! من‌ مروج‌ و مبلغ‌ آنچه‌ بودم‌، كه‌ استاداني‌ همچون‌ غزالي‌ در گوش‌ زمانه‌ سروده‌ بودند. كساني‌ همچون‌ همين‌ قاضي‌القضات‌، كه‌ تمامي‌ ذرات‌ وجود شان‌، انباشته‌ از دروغ‌ و رياست‌. امروز مي‌فهمم‌ و براي‌ شما باز مي‌گويم‌ كه‌ اكنون‌ مي‌فهمم‌، كه‌ چگونه‌ همين‌ امام‌ محمد غزالي‌، از سر عجز و ناتواني‌، مخفيانه‌ به‌ محضر استادالاساتيد، حجت‌الحق‌، حكيم‌ عمر خيام ‌نيشابوري‌ مي‌شتافت‌ تا فلسفه‌ بياموزد و چون‌ به‌ منبر مي‌رفت‌، حكم‌ به‌ تكفير اين‌ استاد بزرگ‌ عشق‌ و انسانيت‌ مي‌داد. دين‌ و تفكر ديني‌، چشم‌ها را كور مي‌كند و عقل‌ را زائل‌! مرا در آن‌ زمان‌ كه‌ اعتقاد بود، فهم‌ نبود كه‌ از چه‌ روي‌، غزالي‌ چنين‌ منش‌ دارد؟ اما اكنون‌ به‌ درستي‌ مي‌فهمم‌، البته‌، آن‌ عقيدتي‌ كه‌ اساسش‌ بر دروغ‌ و خرافه‌ و ريا و ناراستي‌ شكل‌ گرفته‌ است‌، پرورانندهء‌ اهريمناني‌ همچون‌ قاضي‌القضات‌ و استادان‌ من‌ است‌.
زيادت‌ نمي‌گويم‌. مرا مرگ‌، نزديك‌ است‌! قاضي‌القضات‌ مي‌گويد، پدران‌ من‌ اسلام‌ را پذيرفتند تا درِ رحمت‌ الهي‌ را به‌ روي‌ خويش‌ بگشايند! آيا در ميان‌ شما كسي‌ هست‌، كه‌ بداند، اسلام‌ چگونه‌ بدين‌ سرزمين‌ آمد؟ آيا شما مي‌دانيد آنان‌ كه‌ اسلام‌ را بر اين‌ سرزمين‌ حاكم‌ ساختند، از چه‌ روش‌هائي‌ استفاده‌ كرده‌ و چگونه‌ مي‌انديشيدند؟ معاويه‌، خطاب‌ به‌ والي‌ خوزستان‌ و فارس‌ «زياد ابن‌ ابيه» مي‌گويد: «اين‌ مردم‌ (ايرانيان‌) را بايد ذليل‌ كرد. بايد به‌ همان‌ روشي‌ كه‌ عمر بن‌ خطاب‌! آنها را مي‌كوبيد!! طوري‌ كوبيد شان‌ كه‌ هرگز نتوانند سر بردارند... سعي‌ كن‌ هر چه‌ دشواري‌ و عذاب‌ باشد، نصيب‌ اين‌ اعاجم‌ (ايرانيان‌) شود. كاري‌ كن‌ كه‌ سنگيني‌ بارها، بر دوششان‌، هر چه‌ بيشتر، فشار آورد.... عجم‌ها را هر چه‌ بيشتر ذليل‌ كن‌، به‌ آنها توهين‌ كن‌، به‌ آنها توهين‌ كن‌...». اين‌ نمونه‌اي‌ از رحمتي‌ست‌ كه‌ مسلمانان‌ به‌ ايران‌ آوردند!!!....
ادامه دارد....

Borna66
09-11-2009, 07:05 PM
آيا در ميان‌ شما كسي‌ هست‌ كه‌ بداند، آئين‌ پدرانش‌، پيش‌ از ورود اسلام‌ به‌ ايران‌ چه‌ بوده‌ است‌؟
آري‌ مردمان‌! ما ايرانيان‌ را، تا پيش‌ از ورود اعراب‌، آئينِ راستي‌ بود. ما مردمان‌، گفتار، نيك‌ مي‌پنداشتيم‌ و پندار، نيك‌ مي‌خواستيم‌ و كردار نيك‌! ما مروج‌ محبت‌ و عشق‌ بوديم‌ و دانش‌ و عدالت‌. اينجا سرزميني‌ بود كه‌ شهرهايش‌، به‌ خانه‌هاي‌ دانش‌ و كتاب‌، شهره‌ هفت‌ اقليم‌ بود. اينان‌! همان‌ كساني‌ كه‌ قاضي‌القضات‌، محمد بن‌ عبداله‌مكي‌، از تخمهء‌ ايشان‌ است‌، بنام‌ عدالت‌ و آزادي‌ و برقراري‌ حكومت‌ خدا، بدين‌ سرزمين‌ تاختند. شهرها ويران‌ كردند، كتابخانه‌ها را سوزاندند، مردمان‌ را از زن‌ و مرد و كودك‌ و پير و جوان‌ كشتند، آنچنان‌ كه‌ از كشته‌، پشته‌ ساختند و از خون‌، جوي‌، روان‌ كردند و جز تخم‌ نفرت‌ و كين‌ و دروغ‌ و ريا نِكشتند. اين‌ بود آن‌ رحمتي‌ كه‌ قاضي‌القضات‌ را افتخار بدان‌ است‌. آيا نبود اين‌ همه‌، جز آنچه‌ استحقاق‌ لعن‌ و نفرين‌ داشت‌، درست‌ عكس‌ آنچه‌ حاكم‌ شرع‌ مي‌گويد؟».
زني‌ از ميان‌ جمعيت‌ گفت‌؛ «چگونه‌ باور كنيم‌، سخنان‌ مردي‌ را كه‌ تا ديروز، خود، همهء‌ توان‌ را در راه‌ اسلام‌ نهاده‌ بود و امروز خلاف‌ اعتقاد خويش‌ مي‌گويد؟ چه‌ اعتباري‌ست‌، سخن‌ چنين‌ آدم‌ دمدمي‌ مزاجي‌ را؟»
جمعي‌ در اطراف‌ آن‌ زن‌، سر به‌ تائيد آوردند.
عين‌القضات‌، لختي‌ سكوت‌ كرد. سپس‌ سر برداشت‌ و چنين‌ گفت‌: «تا ديروز، مرا اميد بهشت‌ بود و جوي‌هاي‌ روان‌ از شير و عسل‌ و حوري‌هاي‌ آنچناني‌ كه‌ مي‌دانيد. تا ديروز، مرا معامله‌اي‌ بود و داد و ستدي‌ با آنچه‌ خدايش‌ مي‌پنداشتم‌. تا ديروز! هر آنچه‌ نيك‌ مي‌دانستم‌ و نيك‌ مي‌پنداشتم‌، به‌ مكتبي‌ نسبت‌ مي‌دادم‌، كه‌ هر آن‌ چيز بود، جز آنچه‌ من‌، به‌ دروغ‌، اما از روي‌ نيت‌ پاك‌، بدان‌ متصل‌ مي‌ساختم‌.
آري‌، تا ديروز، من‌ قادر بودم‌، براي‌ حفظ‌ آنچه‌ فكر مي‌كردم‌ دارم‌، و براي‌ آنچه‌ مي‌انديشيدم‌، ممكن‌ است‌ در سرائي‌ ديگر بدست‌ آورم‌، تن‌ به‌ ريا و دروغ‌ بدهم‌، و مردمان‌ را نيز بدنبال‌ خويش‌ كشم‌. اما اكنون‌ چه‌؟ اكنون‌ كه‌ ديگر مرا، هيچ‌ باوري‌ نيست‌، جز عشق‌ به‌ شما مردمان‌ و نيكبختي‌ شما، چه‌؟
آري‌، اكنون‌ است‌ كه‌ من‌، خودِ خويشتنم‌. نه‌ با كسي‌ و چيزي‌ در معامله‌ام‌، نه‌ مرا چيزي‌ هست‌ براي‌ از دست‌ دادن‌، و نه‌ اميدي‌ براي‌ بدست‌ آوردن‌. ديگر، نه‌ ترس‌ از دوزخ‌ دارم‌، نه‌ اميدِ بهشت‌، نه‌ هراس‌ از مرگ‌! پس‌! آشكارا حقيقت‌ مي‌گويم‌، چرا كه‌ آزادم‌. انديشه‌ام‌ را هيچ‌ بندي‌ به‌ اسارت‌ نبرده‌ است‌.
آري‌، كنون‌ است‌ كه‌ شما مردمان‌ را، بر سخنم‌، مي‌تواند اعتمادي‌ باشد، نه‌ آنزمان‌، كه‌ چون‌ قاضي‌القضات‌ با هزار و يك‌ بند، در اسارت‌ وعده‌ و وعيد و دروغ‌ و خرافه‌ بودم‌».
قاضي‌القضات‌، از خشم‌، طومار را بسوي‌ صورت‌ عين‌القضات‌ پرتاب‌ كرد، تا مگر خاموشش‌ سازد. همزمان‌ فرياد كشيد! «مهلتش‌ ندهيد اين‌ خبيث‌ را. پوست‌، از او بر كن‌ دژخيم‌!»
ادامه دارد....

Borna66
09-11-2009, 07:05 PM
دژخيم‌، از پشت‌ گردن‌، دست‌ به‌ جامهء‌ عين‌القضات‌ آويخت‌. پس‌، به‌ يك‌ آن‌، به‌ تيرك‌ استوارش‌ ساخت‌. جمعيت‌ را همهمه‌ فرا گرفت‌. سربازان‌ بر گرد ميدان‌، رو به‌ مردمان‌، با شمشيرهاي‌ آخته‌، حلقه‌ زدند.
گريه‌ كودكان‌ ترسيده‌ از هياهو، آسمان‌ ميدان‌ را انباشت‌. دژخيم‌، خنجر از نيام‌ كشيد، گيوه‌، از پاي‌ عين‌القضات‌ برگرفت‌ و به‌ كناري‌ پرتاب‌ كرد. دختركي‌ از جمعيت‌ جدا شد و گيوه‌هاي‌ عين‌القضات‌ را در آغوش‌ كشيد و در ميان‌ مردم‌، گم‌ شد.
دژخيم‌، تيغ‌ بر پشت‌ پاشنهء‌ پاي‌ عين‌القضات‌ نهاد و به‌ يك‌ ضربت‌، بندي‌ از پاي‌ جدا ساخت‌. پس‌، فرياد عين‌القضات‌، با آه‌ مردمان‌ يكي‌ گشت‌ و آسمانِ نگاهِ ميدان‌ تيره‌ كرد. سرنگهبان‌، به‌ ياري‌ دژخيم‌ شتافت‌. تيغه‌ بر جامهء‌ عين‌القضات‌ كشيد و عريانش‌ ساخت‌. دژخيم‌، خنجر را به‌ زير پوست‌ عين‌القضات‌ راند. صدائي‌ همچون‌ ناله‌ آهوي‌ زخم‌ خورده‌اي‌، از گلوي‌ خشك‌ عين‌القضات‌ خارج‌ شد و سرش‌ به‌ شانه‌اي‌ خم‌ شد. خاك‌ گرم‌ سپيده‌، سرخگون‌ شد...
مردمان‌، بيتاب‌، اشك‌، روان‌ ساختند. مردي‌ گفت‌: «رهايش‌ كنيد! دژخيمان‌!». نگهباني‌، نيزه‌اش‌ را به‌ سوي‌ مرد معترض‌ رها كرد. جمعيت‌ در هم‌ ريخت‌. نگاهبانان‌، بسوي‌ مردمان‌ بي‌سلاح‌ و دفاع‌، حمله‌ور شدند. در آني‌، خون‌ مردمان‌ با خون‌ عين‌القضات‌ درهم‌ آميخت‌...
هنگامهء‌ غروب‌ بود و آتشي‌، كه‌ پيكر عين‌القضات‌ را در ميدان‌ شهر، خاكستر مي‌ساخت‌، تا بر بادش‌ سپارد و بر يادش‌ نگارد.
طلوعِ آخرين‌ سپيده‌ را، زمانه‌، بر دار ديد.... نه‌....... نه‌........
اين‌، غروبِ آخرين‌ سپيده‌ پرواز يك‌ پرنده‌ بود!
عين‌القضات‌ را سه‌ روز، استخوان‌هاي‌ سوخته‌، بر دارِ رحمت‌ الهي‌ بود! و مردمان‌ را، اشك‌ در چشم‌... تا كشتزاران‌ عشق‌ را، كشتگراني‌ ديگر آيند و چوبه‌هاي‌ دار را، سربلنداني‌ ديگر... تا سنت‌ آيد، حقيقت‌ را بجان‌، پاس‌ داشتن‌، و جان‌ را بر سرش‌، بگذاشتن‌!

(۱۰/۳/۱۳۸۳)
کپی شده از:
پیام زن، جولای 2005 (http://pz.rawa.org/63/63hamadani.htm)