PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : چند حرکت مردمی مهم در تاریخ ایران : منصور حلاج ، قرمطی ها و ...



Borna66
09-11-2009, 03:08 PM
چند حرکت مردمی مـهـم در تاریخ ایران
- قیام سیاه جامگان به رهبری ابو مسلم خراسانی در خراسان سال 126 خورشيدی
(مطابق با 747 ميلادی)
- جنبش سرخ علمان (پرچم قرمزها) در گرگان سال 157 خورشيدی ( 778 ميلادی)
- جنبش سپید جامگان در سیستان
- قیام خرم دینان به رهبری بابک خرم دین، در آذربایجان سال 195 خورشيدی
( 816 ميلادی )
- قیام زَنج در جنوب ایران سال 249 خورشيدی ( 870 ميلادی)
- قیام قـَرمـَطیان در جنوب ایران سال 252 خورشيدی ( 873 ميلادی)
- قیام مازیار در مازندران
- جنبش سـَربـِداران در خراسان سال 715 خورشيدی ( 1337 ميلادی)
- جنبش حـُروفیه سال 805 خورشيدی ( 1426 ميلادی)
- قیام پـَسیخانیان سال 912 خورشيدی ( 1573 ميلادی)
- جنبش بابیه به رهبری محمد علی باب سال 1223 خورشيدی ( 1844 ميلادی)

Borna66
09-11-2009, 03:08 PM
حَـلّاج


بیشتر تاریخ نویسان درباره ی حلاج نوشته اند که او خدا را قبول نداشته و خودش اِدعای خدایی می کرد و مردم را فریب می داد. ولی کسانی که درباره ی حلاج، کتاب ها و شعرهای او تحقیق کرده اند، او را انسانی اِنقلابی، پویا و نوجو می شناسند.

حسین پسر منصور ( حسین ابن منصور ) معروف به حـَلـاج، در جوانی مسلمان بود، یعد دین بودایی و بعد دین مزدکی و مدتی هم گویا دین مسیحی را انتخاب کرد. ولی در آخر بی دین شد و عقیده داشت که دین ضد انسان است و برای استفاده ی روحانی های مذهبی و ساکت نگه داشتن مردم به کار می رود.

حلاج در جوانی کتاب ها و مقاله های زیادی درباره ی اسلام- و برتری اسلام بر دین های دیگر- نوشت. ولی وقتی از دین برگشت در یکی از مقاله های خود نوشت :

" خدا هم چون دشمن خشمگینی است که دارویی جز کشتن او نیست."

ادعای خدایی و عقیده های مـَزدَکی - مانـَویحلاج در ادامه ی راه انسان های قبل از او و هم زمان او بود. تنها حلاج نبود که ادعای خدایی می کرد انسان های دیگری هم بودند که برای آزادی مردم و ایران از ستم خلیفه های اسلام مبارزه می کردند، کسانی مثل : به آفرید ، اَبو مـُسلم خـُراسانی ، بابک خـُرم دین ، المـُقـَنـَع و گروه هایی مثل : شـَعوبیه ( یعنی قوم ها و ملت ها) ، زَنج ها ، قَرمـَطی ها ...

برای شناختن حلاج باید تاریخ را ورق زد و کمی به عقب برگشت ...

بعد از اشغال ایران توسط عرب ها و با شروع حکومت خلیفه های عباسی در سرزمین های اسلامی از جمله ایران، مردم زیر ستم دیکتاتوری این خلیفه ها با فقر و بدبختی زندگی می کردند. هر از گاه در گوشه ای از این سرزمین ها مردم برای به دست آوردن آزادی و برای زندگی بهتر، شورش می کردند که همیشه با خشونت زیادِ سربازان خلیفه روبرو می شد و خون های زیادی ریخته می شد.

در خراسان در قرن دوم هجری المقنعکه پیرو راه مزدک بود، به مخالفت با خلیفه برخاست و ادعای پیغمبری کرد. المقنعطرفداران زیادی پیدا کرد و سربازان خلیفه او را گرفته و به زندان انداختند. المقنعپس از آزادی از زندان ادعای خدایی کرد ! او می گفت : " من خدای شما هستم و خدای همه ی دنیا !"

ابن مقنع با کمک طرفداران خود توانست شهر بـَخارا و قسمت بزرگی از خراسان را از دست سربازان خلیفه آزاد کند. قیام المقنع 14 سال ادامه داشت تا به دستور خلیفه مـَهدی عباسی 570 هزار سرباز به جنگ المقنعو طرفدارانش رفتند. سربازان قلعه ی المقنع و طرفدارانش را محاصره کردند. المقنع در قلعه آتش بزرگی روشن کرد و همه چیز را به آتش کشید، اسباب ها و وسیله ها، حیوان ها ، بعد مردم طرفدار و اطرافیان و در آخر خودش را در آتش سوزاند. سربازان قلعه ی سوخته و خالی را فتح کردند.

المقنعمرد دانشمند و بسیار با ذوق و دارای نبوغ زیادی بود. یکی از کارهای جالب او اختراع ماه نـَخـشـَببود. ماه نخشبهر شب از چاهی نور می داد. بعد از کشته شدن المقنع چاه را خراب کردند و در ته چاه کاسه ای پر از جیوه ( Hg ) پیدا کردند. جیوه ، نور ماه را منعکس می کرد و به بیرون چاه می فرستاد!

Borna66
09-11-2009, 03:08 PM
قیام زَنج یا قیام بـَرده ها



در زمان خلیفه های اسلام، برده داری و خرید و فروش برده کار ِ بسیار پر درآمدی بود. بازارهای برده فروشی از جمله بازار برده فروشان در شهر بغداد بسیار بزرگ و معروف بود. از برده ها برای کارهای کشاورزی، ساختن راه و مسجد و دیگر کارهای سخت استفاده می شد. می گویند خلیفه المـُعـتـَکـِف عباسی بیش از 10هزار خادم ( نوکر)، 11 هزار خدمتکار و 4 هزار زن ِ برده داشت.



سال 249 خورشيدی 870 ميلادی شورش بزرگ و خونینی در ميانرودان ( بین النهرین- در عراق امروزی ) شروع شد که به نام قیام زنجمعروف است. رهبران این قیام طرفدار عقیده ی مزدک بودند. از جمله کارهای رهبرانقیام زنج این بود که زمین ها را به طور مساوی بین کشاورزان و برده ها تقسیم کردند. آن ها از تاکتیک جنگ پارتیزانی استفاده می کردند و نامه ها و پیام ها را با رَمز می نوشتند. قیام زنج پس از 15 سال در سال 264 خورشيدی 885 ميلادی در هم شکسته شد و سربازان خلیفه بیش از 500 هزار نفر را کشتند.



قیام زنج را می توان با قیام اسپارتاکوس در یونان مـُقایسه کرد. در قیام اسپارتاکوس 120 هزار برده قیام کردند ولی در قیام زنج بیش از 500 هزار برده شرکت داشتند.

Borna66
09-11-2009, 03:08 PM
قیام قـَرمـَطی ها



کمی بعد از قیام زنج، در سال252 خورشدی 913 ميلادی در جنوب ایران و بـَحرین کشاورزان و پیشه وران سـَر به شورش بر داشتند و قیام قرمطیانرا شروع کردند. کسانی که از کشتار سربازان خلیفه در قیام زنج جان به در برده بودند به قیام قرمطیان پیوستند.



قرمطیان با پیروی از روش مزدک، حکومت جمهوری درست کردند که در آن همه چیز مشترک و بین همه تقسیم می شد. بین قرمطیان کسی فقیر یا پولدار نبود. هر کس فقط صاحب لباس، شمشیر و اسلحه ی خود بود و بقیه ی چیزها به طور مشترک برای استفاده ی همه بود. در سال 285 خورشيدی قرمطی ها به شهر مـَکه حمله کردند و حجاج خلیفه ی خونخوار اسلام را کشتند و پول ها و جواهرهای خانه ی کعبه را با خود بردند.



قرمطی ها حدود 150 سال در جنوب ایران و بحرین حکومت کردند. شاهان غزنوی جنگ شدیدی را با قرمطیان شروع کردند تا بالاخره سلطان محمود غزنوی ارتش بزرگی به سوی قرمطیانفرستاد. قرمطیان که پس از سال ها جنگ ضعیف شده بودند ، در این جنگ شکست خوردند و همه به دست سربازان سلطان محمود کشته شدند.



خلیفه ها با نام اسلام و با تبلیغ فـَقر پرستی، هر جنایتی می کردند و آن را خواست خدا و دست تقدیر می نامیدند. دولت ها و خلیفه های اسلامی تمام ثروت مردم را برای خوش گذرانی های خود استفاده می کردند. حکومت ها دایم برای مخارج خود مالیات های جدیدی بر مردم فقیر می بستند و آن ها را بدبخت تر می کردند ولی خزانه های حکومت انبار ثروت مردم می شد. خلیفه ها خود را جانشین خدا و برگزیده ی خدا می دانستند و با مردم مثل حیوان ها رفتار می کردند. وقتی خلیفه منصور عباسی مـُرد، در خزانه ی او 600 میلیون درهم (پول طلا) و 14 میلیون دینار (پول نقره) موجود بود.



فقط جواهرات خلیفه مـُکتفی 100 میلیون دینار ارزش داشت!



در خزانه ی هارون الرشید خلیفه ی عباسی 900 میلیون دینار پول انبار شده بود. این پول ها غیر از برده ها، زمین ها، اسب ها و حیوان های دیگر بود.



فساد در دربار خلیفه ها و رشوه خواری فرمانداران آن ها در کشورهای اسلامی، آن چنان مردم را زیر فشار گذاشته بود که میلیون ها انسان در فقر و گرسنگی و زیر فشار و شکنجه ی مالیات گیران خلیفه، فرصت نفس کشیدن نداشتند. مردم از هر طرف و در هر فرصت سر به شورش و اعتراض بر می داشتند و هر بار با حمله ی وحشیانه ی سربازان و با فتوای روحانی های مذهبی، خون های زیادی ریخته می شد. ولی برای مردم بیشتر وقت ها، مـُردن بهتر از آن زندگی بود.



در چنین دورانی در یک خانواده ی زرتشتی در شهر طور در جنوب شیراز در سال 237 خورشيدی 858 ميلادی حسین پسر منصور حلاج به دنیا آمد.



حسین در 16 سالگی در سال 252 خورشيدی 873 ميلادی (260 قمری) به خواست پدرش برای درس خواندن به شهر بـَصره در جنوب عراق رفت. در این سال اتفاق های مهمی روی داد.

Borna66
09-11-2009, 03:09 PM
سال 252 خورشيدی 873 ميلادی در تاریخ ایران بسیار مهم است. در این سال چند اتفاق مهم روی داد:



1 - سال 260 هجری قمری مطابق با 252 خورشيدی امام یازدهم شیعیان، امام حسن عسکری فوت کرد و بر سر این که امام پسری نداشته، بین مسلمان های شیعه اختلاف افتاد. دو سال پس از مرگ امام حسن عسکری، عده ای اعلام می کنند که پسر امام یازدهم غایب شده است. از این پس " غیبت امام مـَهدی" امام دوازدهم شیعیان شروع می شود.

2 - در این سال قیام قرمطیان در جنوب ایران شروع می شود.

3 - در این سال قسمتی از خراسان به دست ابومسلم خراسانی آزاد شده و پادشاهی خانواده ی سامانی در ایران شروع می شود.

4 - در این سال قیام زنج در اهواز به پیروزی می رسد و یکی از فرماندهان قیام حاکم شهر اهواز می شود.

Borna66
09-11-2009, 03:09 PM
حسین پسر منصور حلاجدر این سال در شهر بصره زندگی جدیدی را شروع کرد.



حلاج در جوانی مسلمان شد و کتاب هایی در باره دین اسلام نوشت. حلاج پس از سفر به مکه در اهواز ساکن شد و چون به پزشکی و داروهای گیاهی علاقه داشت با پزشک و شیمی دان معروف ایرانی زکریای رازی آشنا شد. حلاج با خواندن کتاب ها و جـُزوه های رازی ، با فکر و عقیده های این دانشمند آشنا شد و این آشنایی در آینده ی حلاج اثر زیادی گذاشت.



زکریای رازی شیمی دان، پزشک، فیلسوف و دانشمند بزرگ ایرانی کسی است که الکل و
جوهر نمک را کشف کرده است. زکریای رازی اعتقاد داشت که انسان ها با هم برابرند و نمی توان قبول کرد که خدا آدم هایی را انتخاب کند که پیامبر و یا خلیفه باشند. این کار باعث بدبختی مردم، فقر و جنگ می شود.



حلاج در یک خانواده ی زرتشتی بزرگ شد و در جوانی دین اسلام را پذیرفت. سفرهای زیاد و مطالعه در دین های مختلف، مدتی بودایی و بعد مسیحی و در آخر با پیروی از عقیده ی مزدک، دین را کنار گذاشت و با نوشتن کتاب ها و شعر نظر و عقیده ی خود را تبليغ می کرد. حلاج طرفداران زیادی پیدا کرد و اُمید تازه ای به مردم ستم دیده می داد. حلاج می گفت " من خدا هستم ! اناً الحق ! "



عقیده ی حسین به " انسان خدایی " و مبارزه با دیکتاتوری خلیفه باعث شد که بالاخره در سال 286 خورشيدی فتوایی از طرف روحانی های اسلامی صادر شد که حلاج دشمن دین اسلام است و کشتن او واجب است.

Borna66
09-11-2009, 03:09 PM
حلاج فراری شد و با نام دیگری در شهر شوش مخفی زندگی می کرد. سربازان و مامورین خلیفه همه جا دنبال حلاج و دوستانش بودند. با دستگیر کردن دوستان و نزدیکان حلاج در شهر های مختلف، بالاخره در سال 293 خورشيدی مخفی گاه حلاج کشف شد و او را دستگیر و به دربار خلیفه مـُقـتـَدر عباسی فرستادند. در زندان خلیفه هر روز طرفداران زیادی به دیدن حلاج می رفتند و بارها مردم برای آزادی حلاج از زندان شورش کردند. خلیفه تا مدت ها از ترس مردم نمی خواست آزاری به حلاج برساند. پس از 8 سال زندان، در سال 301 خورشيدی 922 ميلادی حلاج را به اتهام دشمنی با اسلام، بی احترامی به قران و دشمنی با خلیفه ی خدا به مرگ محکوم کردند.



روز اعدام مردم زیادی جمع شده بودند و سربازان خلیفه با لباس معمولی بین مردم می گشتند. حلاج را روی بـُلندی بردند و یک دست او را بریدند. حلاج گفت دست بریدن از آدمی که دستش بسته است، آسان است! بعد با دست دیگر خون خود را به صورتش مالید و گفت چون خون زیادی از من می رود پس رنگم زرد خواهد شد، نمی خواهم فکر کنید که از ترس رویم زرد شده است.



سپس دست دیگرش را بریدند، چشم هایش را درآوردند، زبانش را بریدند و در غروب سرش را از تن جدا کردند. بعد تکه های جسدش را سوزاندند و خاکسترش را به رودخانه ی دجله ریختند.



کشتار وحشیانه ی حلاج و هم فکرانش نشان می دهد که خلیفه ی اسلام چه وحشتی از او و اَندیشه های او داشت. با کشته شدن حلاج، مردم نه تنها آرام ننشستند بلکه تا سال های بعد با قیام ها و شورش های زیادی برای آزادی مردم و زندگی بهتر پایه های حکومت خلیفه ها و پادشاهان دیگر را می لرزاندند.

Borna66
09-11-2009, 03:10 PM
حسین منصور حلاج

از ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد.

پرش به: ناوبری (http://pnu-club.com/redirector.php?url=http%3A%2F%2Ffa.wikipedia.org%2 Fwiki%2F%25D8%25AD%25D8%25B3%25DB%258C%25D9%2586_% 25D9%2585%25D9%2586%25D8%25B5%25D9%2588%25D8%25B1_ %25D8%25AD%25D9%2584%25D8%25A7%25D8%25AC%23column-one), جستجو (http://pnu-club.com/redirector.php?url=http%3A%2F%2Ffa.wikipedia.org%2 Fwiki%2F%25D8%25AD%25D8%25B3%25DB%258C%25D9%2586_% 25D9%2585%25D9%2586%25D8%25B5%25D9%2588%25D8%25B1_ %25D8%25AD%25D9%2584%25D8%25A7%25D8%25AC%23searchI nput)
ابومغیث عبدالله بن احمد بن ابی طاهر مشهور به حسین بن منصور حلاج (زادهٔ ۲۴۴ هجری)‌ از عارفان ایران در سدهٔ سوم و دهه اول قرن چهارم هجری‌است. او از مردم قریه تور واقع در شمال شرق بیضای فارس (http://pnu-club.com/redirector.php?url=http%3A%2F%2Ffa.wikipedia.org%2 Fwiki%2F%25D9%2581%25D8%25A7%25D8%25B1%25D8%25B3) بود. برای وی کنیه های دیگری نیز چون ابو عماره، ابو محمد و ابو مسعود نیز آورده اند.
برای لقب وی (حلاج) سه توجیه آورده اند. اول آنکه پدرش پیشه حلاجی داشته و دوم آنکه نیکو سخن می گفته و اسرار را حلاجی می نموده و سوم معجزه ای در همین زمینه از خود نشان داده. اساتید وی عبارت بودند از سهل بن عبدالله تستری، عمرو بن عثمان مکی و جنید بغدادی (http://pnu-club.com/redirector.php?url=http%3A%2F%2Ffa.wikipedia.org%2 Fwiki%2F%25D8%25AC%25D9%2586%25DB%258C%25D8%25AF_% 25D8%25A8%25D8%25BA%25D8%25AF%25D8%25A7%25D8%25AF% 25DB%258C).

او که از مهم ترین صوفیان عصر خود بود در حالت سکر عرفانی، به گفتن «انا الحق» پرداخت و متشرعین او را به جرم «کفرگویی» ابتدا به قرمطی (http://pnu-club.com/redirector.php?url=http%3A%2F%2Ffa.wikipedia.org%2 Fw%2Findex.php%3Ftitle%3D%25D9%2582%25D8%25B1%25D9 %2585%25D8%25B7%25DB%258C%26action%3Dedit%26redlin k%3D1) بودن متهم و بعد از هشت سال اعدام نمودند. او را سنگسار (http://pnu-club.com/redirector.php?url=http%3A%2F%2Ffa.wikipedia.org%2 Fwiki%2F%25D8%25B3%25D9%2586%25DA%25AF%25D8%25B3%2 5D8%25A7%25D8%25B1) کردند، جان نسپرد، و به گفتن اذکار مشغول بود. مثله (http://pnu-club.com/redirector.php?url=http%3A%2F%2Ffa.wikipedia.org%2 Fwiki%2F%25D9%2585%25D8%25AB%25D9%2584%25D9%2587) کردند، همچنان می‌خواند. تا زبانش بریدند و آسمان بگرفت و آب دجله (http://pnu-club.com/redirector.php?url=http%3A%2F%2Ffa.wikipedia.org%2 Fwiki%2F%25D8%25AF%25D8%25AC%25D9%2584%25D9%2587) بالا آمد. برحسب وصیت‌اش خاکسترش به رود سپردند تا رود آرام شد.از او کرامات بسیار نقل شده است.

اغلب شعرای متاخر وی از یک بیت تا یک فصل از دیوان خود را به وی اختصاص داده اند.فصلی از کتاب تذکرة الاولیا (http://pnu-club.com/redirector.php?url=http%3A%2F%2Ffa.wikipedia.org%2 Fwiki%2F%25D8%25AA%25D8%25B0%25DA%25A9%25D8%25B1%2 5D8%25A9_%25D8%25A7%25D9%2584%25D8%25A7%25D9%2588% 25D9%2584%25DB%258C%25D8%25A7) عطار (http://pnu-club.com/redirector.php?url=http%3A%2F%2Ffa.wikipedia.org%2 Fwiki%2F%25D8%25B9%25D8%25B7%25D8%25A7%25D8%25B1) به او اختصاص دارد. حافظ (http://pnu-club.com/redirector.php?url=http%3A%2F%2Ffa.wikipedia.org%2 Fwiki%2F%25D8%25AD%25D8%25A7%25D9%2581%25D8%25B8) در باره وی می گوید.
گفت آن یار کزو گشت سر دار بلند
جرمش این بود که اسرار هویدا می‌کرد ایضا از ابو سعید ابالخیر (http://pnu-club.com/redirector.php?url=http%3A%2F%2Ffa.wikipedia.org%2 Fw%2Findex.php%3Ftitle%3D%25D8%25A7%25D8%25A8%25D9 %2588_%25D8%25B3%25D8%25B9%25DB%258C%25D8%25AF_%25 D8%25A7%25D8%25A8%25D8%25A7%25D9%2584%25D8%25AE%25 DB%258C%25D8%25B1%26action%3Dedit%26redlink%3D1)
روزی که انالحق به زبان می آورد
منصور کجا بود خدا بود خدا از سایر شعرای متاخر که تحت تأثیر وی بوده و ابیات زیادی در رابطه با وی دارند می توان به سنایی (http://pnu-club.com/redirector.php?url=http%3A%2F%2Ffa.wikipedia.org%2 Fwiki%2F%25D8%25B3%25D9%2586%25D8%25A7%25DB%258C%2 5DB%258C)، مولوی (http://pnu-club.com/redirector.php?url=http%3A%2F%2Ffa.wikipedia.org%2 Fwiki%2F%25D9%2585%25D9%2588%25D9%2584%25D9%2588%2 5DB%258C)، عراقی (http://pnu-club.com/redirector.php?url=http%3A%2F%2Ffa.wikipedia.org%2 Fwiki%2F%25D8%25B9%25D8%25B1%25D8%25A7%25D9%2582%2 5DB%258C)، مغربی، گلشن راز شبستری، شاه قاسم انوار و شاه نعمت الله ولی (http://pnu-club.com/redirector.php?url=http%3A%2F%2Ffa.wikipedia.org%2 Fwiki%2F%25D8%25B4%25D8%25A7%25D9%2587_%25D9%2586% 25D8%25B9%25D9%2585%25D8%25AA_%25D8%25A7%25D9%2584 %25D9%2584%25D9%2587_%25D9%2588%25D9%2584%25DB%258 C) اشاره نمود.









=======



و همچنین:








حسين منصور حلاج


ابومغيت عبدالله بن احمد بن ابي طاهر مشهور به حسين بن منصور حلاج از عارفان نامي ايران در قرن سوم و دهه اول قرن چهارم هجري است. وي از مردم بيضاي فارس بود. ولادت او در آن سامان به احتمال در سال 244 هجري اتفاق افتاده است.

پدر حلاج بنظر ميرسد که به کار پنبه زني مشغول بوده و به مناطق نساجي ايالت خوزستان که در آن وقت از تستر(شوشتر حاليه) تا واسط(شهري در کنار دجله، بين بصره و کوفه) امتداد داشته، مسافرتي کرده و پسر را با خود همراه برده است.

حلاج در دارالحفاظ واسط به کار فراگرفتن علوم مقدماتي پرداخته و تا سن دوازده قرآن را از بر کرده است و سپس در پي فهم قرآن ترک خانواده و خانمان گفته و مريد سهل بن عبدالله تستري شده است و سهل تستري به او اربعين کليم الله (چله نشستن بر طريق موسي پيغمبر) را آموخته است.

حلاج از آنجا به بصره رفته و در بصره در مدرسه حسن بصري شاگردي کرده و از دست ابوعبدالله عمرو بن عثمان مکي خرقه تصوف پوشيده و به طريقت مأذون گرديده است.

حسين در آنجا دختر ابويعقوب اقطع بصري را به زني گرفت و چون عمروبن عثمان مکي با اين وصلت موافقت نداشت گاه به گاه بين عمرو مکي و اقطع بصري اختلاف مي بود. جنيد بغدادي(نهاوندي) به حلاج پند ميداد که شکيبا باشد. حلاج به اطاعت جنيد چندي طاقت آورد و شکيبائي کرد تا اينکه سرانجام به تنگ آمد و به مکه رفت.

حلاج در سال 270 هجري به سن بيست و شش براي انجام فريضه حج نخستين بار به مکه رفت و در آنجا کلماتي مي گفت که وجد انگيز بود و حالي داشت. در مراجعت از مکه به اهواز به اندرز دادن مردم پرداخت و با صوفيان قشري و ظاهري به مخالفت برخاست و خرقه صوفيانه را از سر کشيد و به خاک انداخت و گفت که اين رسوم همه نشان تعلق و عادت است.

حلاج از آنجا به خراسان (مرکز نهضت عرفان ايراني) رفت و پنج سال در آن ديار بماند، پس از پنج سال اقامت در مشرق ايران به اهواز بازگشت و از اهواز به بغداد رفت، و از بغداد براي بار دوم با چهارصد مريد، بار سفر مکه را ببست و دومين حج را نيز گذراند، در اين سفر بود که بر او تهمت نيرنگ و شعبده بستند.

پس از اين سفر به قصد جهانگردي و سياحت به هندوستان و ماوراءالنهر رفت تا پيروان ماني و بودا را ملاقات کند، در هندوستان از کناره رود سند و ملتان به کشمير رفت، و در آنجا به کاروانيان اهوازي که پارچه هاي زربفت طراز و تستر را به چين ميبردند و کاغذ چين را به بغداد مي آوردند، همراه شد و تا تورقان چين، يکي از مراکز مانويت، پيش رفت. سپس به بغداد بازگشت و از آنجا براي سومين و آخرين بار به مکه رفت و در اين سفر در وقوف به عرفات از خدا خواست که " خدايا رسوايم کن تا لعنتم کنند ".

چون از مکه به بغداد برگشت، چنين مي نمايد که در طريق ارشاد و حقيقت برخلاف مصلحت ظاهري، قدم گذاشته و کلماتي گفته که تعبير به ادعاي خدائي کرده اند، و از همين جاست که حسين بن منصور در نظر پاره اي از مشايخ تصوف مقبول و در نظر بعضي ديگر مطرود است؛ در جامع بغداد فرياد کشيد ( مرا بکشيد تا من آرام يابم و شما پاداش يابيد).

در شورش بغداد به سال 296 هجري حلاج متهم شد و از بغداد به اهواز رفت و در آنجا سه سال در خفا ميزيست. سرانجام او را يافتند و به بغدادش بردند و بزندان انداختند. مدت اين زندان نه سال بطول انجاميد و در آخر در جلسه محاکمه اي که با حضور (ابوعمرو حمادي) قاضي بزرگ آماده بود، ابو عمرو خون حلاج را حلال دانست و ابومحمد حامدبن عباس وزير خليفه المقتدر، به استناد گفتار ابوعمرو، حکم قتل او را از المقتدر گرفت و عاقبت به سال 309 هجري نزديک نوروز، هفت روز مانده به آخر ماه ذي القعده، او را به فجيع ترين وضع شلاق زدند و مثله کردند و بدار کشيدند و سربريدند و سوختند و خاکسترش را به دجله ريختند.

نقل کرده اند که در آن سال آب دجله فراوان بالا آمد و بيم غرق شهر بغداد ميرفت.

از حلاج کتابهاي فراوان نقل شده است از جمله:

"طاسين الازل و الجوهر الاکبر"، "طواسين"، "الهياکل"، "الکبريت الاحمر"، "نورالاصل"، "جسم الاکبر"، "جسم الاصغر"، و "بستان المعرفة". علاوه بر اين از حلاج ديوان اشعاري به زبان عربي باقيمانده که در اروپا و ايران به چاپ رسيده است.

مرحوم عباس اقبال آشتياني در مورد حلاج و دعاوي وي مينويسد: " در ايام غيبت صغري، يعني در دوره اي که طايفه اماميه منتظر انجام زمان غيبت و ظهور امام غايب بودند و زمام اداره امور ديني و دنيائي ايشان در دست نواب و وکلا بود، حسين بن منصور حلاج بيضائي صوفي معروف در مراکز عمدهً شيعه مخصوصا در قم و بغداد به تبليغ و انتشار آراء و عقايد خود پرداخت و در نتيجه چند سال مسافرت و وعظ عده اي از شيعيان اماميه و رجال درباري خليفه را به عقيدهً خويش درآورد. حلاج به شرحي که مصنفان اماميه نقل کرده اند در ابتدا خود را رسول امام غايب و وکيل و باب آن حضرت معرفي ميکرده و به همين جهت هم ايشان ذکر او را در شمار (مدعيان بابيت) آورده اند و در موقعي که به قم پيش رؤساي آن شهر رفته بود و ايشان را به قبول عنوان فوق مي خوانده است، رأي خود را در باب ائمه به شرحي که در فوق نقل شد اظهار داشته و همين گونه مقالات باعث تبري شيعيان امامي قم از او و طرد حلاج از آن شهر شده است."

پروفسور ادوارد براون درباره حلاج مي نويسد: "راست است، نويسندگاني که تراجم احوال اولياء و اوتاد و پيران طريقت را نوشته اند؛ حسين بن منصور حلاج را اندکي به شکل ديگري معرفي کرده اند، لکن شهرت او به همان اندازه ميان هم وطنانش پايدار است و شاعران صوفي منش مانند فريد الدين عطار نيشابوري و حافظ و امثالهم اکثر نام وي را با ستايش ذکر مي کنند.

منصور را براي تعليمات بدعت گذارانه اش در بغداد و اطراف دستگير ساختند و سرانجام به قتل رسانيدند، اتهامي که به او وارد ساختند و بيشتر در اذهان و خاطرات مانده است اين بود که در حال جذبه فرياد (انا الحق) برآورده بود و صوفيه اين بيان را در نتيجه وجد و حال ميدانند که عارف در حال شهود جمال حق از خود بيخود شود و کليه تعينات و مظاهر خارجي وجود را نبيند و گناه او را تنها اين دانند که اسرار را فاش و هويدا کرد و عموماً او را از قديسين و شهداء به شمار آورده اند.

ابن نديم در الفهرست، حسين بن منصور حلاج را طور ديگر معرفي ميکند و ميگويد، وي مردي محتال و شعبده باز بوده است که افکار خود را به لباس صوفيه آراسته و جسورانه مدعي دانستن همه علوم شده؛ ولي بي بهره بوده و چيزي از صناعت کيميا بطور سطحي مي دانسته و در دسائس سياسي خطرناک و گستاخ بوده است. دعوي الوهيت کرده و خود را مظهر حق خوانده و به تشيع معروف بود، لکن با قرامطه و اسماعيليه هم پيمان و همداستان بوده است.

اين نديم چهل و پنج کتاب را که منصور حلاج تأليف کرده نام برده، و اين کتابها را به طرز باشکوهي گاهي با آب طلا بر کاغذ چيني و گاه بر حرير و ديبا و امثال آن نوشته و در تجليد آن دقت خاص داشته و جلدهاي عالي و نفيسي براي آنها تهيه کرده و اين عمل وي ما را بطور جدي به ياد مانويان مي اندازد.

حسين بن منصور حلاج ايراني است و آباء و اجدادش پيرو کيش مجوس (زرتشت) بوده اند و اجمالا گو اينکه غزالي در مشکوة الانوار در مقام دفاع از او برآمده است، نميتوان زياد شبهه و ترديد کرد که اين شخص از قيد مقبولات عامه و موازين شرعيه به غايت آزاد بوده است.

لکن شخصيت وي عجيب و تأثير افکار او در اذهان هموطنانش عميق است و پاره اي اشعار عربي او محکم و بديع است. رويهم رفته حلاج ايراني بود. عارفان وحدت وجودي مسلمان که بعد از غزالي آمدند همه ايراني بودند، اما حلاج با شهادت خود درس بزرگي به آنان داد و آنها در حالي که عميقا وحدت وجودي بودند کم کم به متصوفه نزديک شدند و بدين طريق رج شاعران صوفي ايران شروع مي شود که صوفي وحدت وجودي هستند، يعني ترکيبي از هر دو.

بنظر پيروان و طرفداران حلاج خدا اشکال مختلفي دارد: نخست بصورت آدم به جهان آمده، سپس موسي شد، عيسي شد، محمد شد، علي شد، و بالاخره حلاج شد.

حلاج که خود را يکي از اشکال زميني خداوند ميدانست در مقابل فلسفه مابعدالطبيعه (متافيزيک) اسماعيليه نقطه ضعف بزرگي داشت و اين فلسفه نوعي فلسفه مجوسي بود و بهمين جهت حلاج به همراهان و پيروان خود ميگفت که آنها در حقيقت ارواح زنده شده موسي، عيسي، و محمدند، اين امر باعث شد که علماء خداشناس بر ضد او اقامه دعوي کنند و به مخالفتش برخيزند و مجازاتش نمايند و بالاخره هم چنانکه ديديم حلاج با رشادت و عظمت تمام شهيد شد.


جنجال دعوي مهدويت يا آخرين منجي


در تاريخ نهضتهاي فکري ايرانيان، نيمه دوم قرن سوم و آغاز قرن چهارم هجري دوره آشوب و بي سرو ساماني و بالاخره ادعا و جنجال دعوي مهدويت و بهتر بگوئيم انتظار شديد ظهور آخرين منجي که ايرانيان از قديم ترين زمان به آن معتقد بودند و در دوره هاي اسلامي به صورت ديگر جلوه گر شده بود، محسوب مي شود.

ابوريحان بيروني در باب اين مطلب و مدعيان متعدد منظور مورد بحث در بالا همراه با يک سلسله تعصبات شديد بر ضد آنان چنين مي نويسد: « سپس مردي متصوف از اهل فارس بنام حسين بن منصور حلاج ظهور کرد و در آغاز کار مردم را بمهدي دعوت نمود و گفت او از طالقان ظهور خواهد کرد و از اينرو حلاج را گرفته و بمدينةالسلام بردند و در زندانش بيفکندند، ولي حيله اي کرد و چون مرغي که از قفس بگريزد از زندان گريخت. و اين شخص مرد شعبده باز بود و با هر کسي که روبرو ميشد موافق اعتقاد او سخن ميراند و خود را به لطائف حيل بدو مي چسبانيد. سپس ادعايش اين شد که روح القدس در او حلول کرده و خود را خدا دانست و باصحاب و پيروان خويش نامه هايي که معنون بدين عنوان بود بنگاشت: از هوهوي ازلي اول، فروغ درخشان لامع و اصل اصيل و حجت تمام حجتها و رب ارباب و آفريننده سحاب و مشکات نور و رب طور که در هر صورتي متصور مي شود به بنده خود فلانکس. و پيروان او نامه هايي را که باو مي نوشتند چنين افتتاح مي کردند: خداوندا از هر عيبي پاک و منزه هستي، اي ذات هر ذات و منتهاي آخرين لذات يا عظيم يا کبير گواهي مي دهيم که آفريدگار قديم و منير هستي و در هر زمان و اواني بصورتي جلوه کرده اي و در زمان ما بصورت حسين بن منصور جلوه گر شده اي، بنده کوچک تو که نيازمند و محتاج تست و بتو پناه آورده و بسوي تو بازگشت و انابت نموده و بخشايشت را اميدوار است اي داننده غيبها.

چنين مي گويند: حسين بن منصور کتابهاي زيادي در دعوي خود تصنيف کرد، مانند کتاب نورالاصل، جسم اکبر، جسم اصغر، و مقتدر بالله در 301 هجري از او آگاه شد و هزار تازيانه اش زد، دست و پاي او را بريد و به نفت او را آتش زد تا آنکه لاشه او بسوخت و خاکسترش را بدجله ريختند و هر عذابي که بدين مرد کردند سخني نگفت و روي خود را ترش ننمود و لب نجنبانيد.

و طايفه اي از پيروان او باقي ماندند که بدو منسوبند و مردم را بمهدي مي خواندند و ميگفتند که از طالقان ظهور خواهد کرد و اين مهدي همان است که در کتاب ملاحم ذکر شد که زمين را پر از عدل و داد خواهد کرد. چنانکه پر از جور و ظلم شده بود و در برخي از اين اخبار ملاحم گفته شده که مهدي محمد بن علي است، حتي اينکه مختار بن ابي عبيده ثقفي چون مردم را به محمد حنفيه دعوت کرد باين خبر استشهاد نمود و گفت مهدي مذکور او است و تا زمان ما برخي از مردم منتظر او هستند و مي گويند که زنده است و در جبل رضوي، چنانکه بني اميه خروج سفياني را که در ملاحم ذکر شده منتظرند. همچنين در آن اخبار گفته شده که دجال مضل از اصفهان مي آيد ولي اصحاب نجوم گفته اند که از جزيره رطائل پس از گذشتن چهارصد و شصت و شش سال از سالهاي يزدگردي بيرون خواهد آمد. در انجيل علاماتي که مردم را از خروج او انذار مي کنند ذکر شده و کتب نصرانيها دجال را به يوناني انطخريوس گويند. چنانکه ماوناذروس اسقف مصيصه در تفسير انجيل ذکر کرده و اصحاب سيره روايت نموده اند که چون عمر بن خطاب وارد شام شد، يهود دمشق او را ملاقات کردند و گفتند که سلام بر تو اي فاروق، توئي که رفيق و مصاحب ايلياء هستي؛ بخدا سوگند ياد مي کنيم که نخواهي برگشت تا آنکه شام را بگشائي و در اين هنگام عمر از ايشان پرسيد که دجال کيست؟ گفتند که او از سبط بنيامين است و شما عربها بخداوند قسم که در چند ذراع بباب مانده او را خواهيد کشت.» لازم به توضيح است که سال شهادت حسين بن منصور حلاج 309 هجري بوده است.

شيخ محمد فريدالدين عطار نيشابوري در کتاب تذکرةالاولياء خود درباره حسين منصور حلاج چنين نوشته است: « آن قتيل الله في سبيل الله، آن شير بيشه تحقيق، آن شجاع صفدر صديق، آن غرقه درياي مواج، حسين منصور حلاج رحمةالله عليه، کار او کاري عجب بود، واقعاً غرايب که خاص او را بود که هم در غايت سوز و اشتياق بود و در شدت لهب و فراق مست و بي قرار. شوريده روزگار بود وعاشق صادق و پاک باز وجد و جهدي عظيم داشت، و رياضتي و کرامتي عجب. علي همت و رفيع و رفيع قدر بود و او را تصانيف بسيار است به الفاظي مشکل در حقايق و اسرار و معاني محبت کامل. فصاحت و بلاغتي داشت که کس نداشت. و دقت نظري و فراستي داشت که کس را نبود. و اغلب مشايخ کبار در کار او ابا کردند و گفتند او را در تصوف قدمي نيست، مگر عبدالله خفيف و شبلي و ابوالقاسم قشيري و جمله مأخران الا ماشاءالله که او را قبول کردند. و ابو سعيد بن ابواخير قدس الله روحه العزيز و شيخ ابوالقاسم گرگاني و شيخ ابوعلي فارمدي و امام يوسف همداني رحمةالله عليهم اجمعين در کار او سيري داشته اند و بعضي در کار او متوقف اند. چنانکه استاد ابوالقاسم قشيري گفت در حق او که: اگر مقبول بود به رد خلق مردود نگردد، و اگر مردود بود به قبول خلق مقبول نشود. و باز بعضي او را به سحر نسبت کردند و بعضي اصحاب ظاهر به کفر منسوب گردانيدند. و بعضي گويند از اصحاب حلول بود. و بعضي گويند تولي به اتحاد داشت. اما هر که بوي توحيد به وي رسيده باشد هرگز او را خيال حلول و اتحاد نتواند افتاد، و هر که اين سخن گويد سرش از توحيد خبر ندارد... اما جماعتي بوده اند از زنادقه در بغداد چه در خيال حلول و چه در غلط اتحاد که خود را "حلاجي" گفته اند و نسبت بدو کرده اند و سخن او فهم ناکرده بدان کشتن و سوختن به تقليد محض فخر کرده اند. چنانکه دو تن را در بلخ همين واقعه افتاد که حسين را. اما تقليد در اين واقعه شرط نيست، مرا عجب آمد از کسي که روا دارد که از درختي اناالله برآيد و درخت در ميان نه، چرا روا نباشد که از حسين اناالحق برآيد و حسين در ميان نه.... بعضي گويند حسين منصور حلاج ديگرست و حسين منصور ملحدي ديگرست و استاد محمد زکريا و رفيق ابو سعيد قرمطي بود و آن حسين ساحر بوده است. اما حسين منصور از بيضاء فارس بود و در واسط پرورده شد. و ابو عبدالله خفيف گفته است که حسين منصور عالمي رباني است. و شبلي گفته است که من و حلاج يک چيزيم، اما مرا به ديوانگي نسبت کردند خلاص يافتم، و حسين را عقل او هلاک کرد. اگر او مطعون بودي اين دو بزرگ در حق او اين نگفتندي. اما ما را دو گواه تمام است و پيوسته در رياضت و عبادت بود و در بيان معرفت و توحيد و درزي اهل صلاح و در شرع و سنت بود که اين سخن ازو پيدا شد. اما بعضي مشايخ او را مهجور کردند، نه از جهت مذهب و دين بود، بلکه از آن بود که ناخشنودي مشايخ از سرمستي او اين بار آورد. » سپس داستان بر دار شدن او را چنين بيان داشته است:

نقلست که در زندان سيصد کس بودند، چون شب درآمد گفت: اي زندانيان شما را خلاص دهم! گفتند چرا خود را نمي دهي؟! گفت: ما در بند خداونديم و پاس سلامت مي داريم. اگر خواهيم بيک اشارت همه بندها بگشائيم. پس به انگشت اشارت کرد، همه بندها از هم فرو ريخت ايشان گفتند اکنون کجا رويم که در زندان بسته است. اشارتي کرد رخنها پديد آمد. گفت: اکنون سر خويش گيريد. گفتند تو نمي آئي؟ گفت: ما را با او سري است که جز بر سر دار نمي توان گفت. ديگر روز گفتند زندانيان کجا رفتند؟ گفت: آزاد کرديم. گفتند تو چرا نرفتي؟! گفت: حق را با من عتابي است نرفتم. اين خبر به خليفه رسيد؛ گفت: فتنه خواهد ساخت، او را بکشيد.

پس حسين را ببردند تا بر دار کنند. صد هزار آدمي گرد آمدند. او چشم گرد مي آورد و ميگفت: حق، حق، اناالحق.... نقلست که درويشي در آن ميان از او پرسيد که عشق چيست؟ گفت: امروز بيني و فردا بيني و پس فردا بيني. آن روزش بکشتند و ديگر روزش بسوختند و سوم روزش بباد بردادند، يعني عشق اينست. خادم او در آن حال وصيتي خواست. گفت: نفس را بچيزي مشغول دار که کردني بود و اگر نه او ترا بچيزي مشغول دارد که ناکردني بود که در اين حال با خود بودن کار اولياست. پس در راه که مي رفت مي خراميد. دست اندازان و عياروار ميرفت با سيزده بندگران، گفتند: اين خراميدن چيست؟ گفت: زيرا که بنحرگاه (محل کشتار) ميروم. چون به زير دارش بردند بباب الطاق قبله برزد و پاي بر نردبان نهاد؛ گفتند: حال چيست؟ گفت: معراج مردان سردار است. پس ميزري در ميان داشت و طيلساني بر دوش، دست برآورد و روي به قبله مناجات کرد و گفت آنچه او داند کس نداند. پس بر سر دار شد.

پس هر کسي سنگي مي انداخت، شبلي موافقت را گلي انداخت، حسين منصور آهي کرد، گفتند: از اين همه سنگ هيچ آه نکردي از گلي آه کردن چه معني است؟ گفت: از آنکه آنها نمي دانند، معذوراند ازو سختم مي آيد که او مي داند که نمي بايد انداخت. پس دستش جدا کردند، خنده بزد. گفتند: خنده چيست؟ گفت: دست از آدمي بسته باز کردن آسان است. مرد آنست که دست صفات که کلاه همت از تارک عرش در ميکشد قطع کند. پس پاهايش ببريدند، تبسمي کرد، گفت: بدين پاي خاکي ميکردم قدمي ديگر دارم که هم اکنون سفر هر دو عالم بکند، اگر توانيد آن قدم را ببريد! پس دو دست بريده خون آلود بر روي در ماليد تا هر دو ساعد و روي خون آلود کرد؛ گفتند: اين چرا کردي؟ گفت: خون بسيار از من برفت و دانم که رويم زرد شده باشد، شما پنداريد که زردي من از ترس است، خون در روي در ماليدم تا در چشم شما سرخ روي باشم که گلگونه مردان خون ايشان است. گفتند: اگر روي را بخون سرخ کردي ساعد باري چرا آلودي؟ گفت: وضو ميسازم. گفتند: چه وضو؟ گفت: در عشق دو رکعت است که وضوء آن درست نيايد الا بخون. پس چشمهايش را برکندند قيامتي از خلق برآمد. بعضي ميگريستند و بعضي سنگ مي انداختند. پس خواستند که زبانش ببرند، گفت: چندان صبر کنيد که سخني بگويم. روي سوي آسمان کرد و گفت: الهي بدين رنج که براي تو بر من مي برند محرومشان مگردان و از اين دولتشان بي نصيب مکن. الحمد الله که دست و پاي من بريدند در راه تو و اگر سر از تن باز کنند در مشاهده جلال تو بر سر دار مي کنند. پس گوش و بيني ببريدند و سنگ و روان کردند. عجوزه اي با کوزه در دست مي آمد. چون حسين را ديد گفت: زنيد، و محکم زنيد تا اين حلاجک رعنا را با سخن خداي چکار. آخر سخن حسين اين بود که گفت: حب الواحد افراد الواحد. پس زبانش ببريدند و نماز شام بود که سرش ببريدند و در ميان سربريدن تبسمي کرد و جان بداد و مردمان خروش کردند و حسين گوي قضا به پايان ميدان رضا بردند.

علامه محمد اقبال لاهوري درباره بردار کشيدن حسين منصور حلاج چه زيبا سروده است:

کم نگاهان فتنه ها انگيختند بنده حق را بدار آويختند
آشکارا بر تو پنهان وجود بازگو آخر گناه تو چه بود؟