PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان مسابقه تيراندازى امام باقر(ع)



Borna66
09-07-2009, 12:47 AM
نويسنده: احمد ترابى

امام صادق (ع) مى‏فرمايد:

در يكى از سالها كه هشام بن عبد الملك براى انجام مراسم حج به مكه آمده بود، امام باقر (ع) نيز در مكه حضور داشت.

در آن سفر امام باقر (ع) براى مردم سخنرانى كرد و از جمله سخنان آن حضرت چنين بود:

سپاس مخصوص خداوندى است كه محمد (ص) را به پيامبرى مبعوث كرد و ما ـ خاندان نبوت ـ را به وسيله او كرامت بخشيد.ما برگزيدگان خدا بر خلق اوييم و انتخاب شده از ميان بندگان وى هستيم و ما خلفاى الهى مى‏باشيم.پس آن كس كه از ما پيروى كند، سعادتمند است و كسى كه ما را دشمن بدارد و با ما مخالفت كند، شقى و نگونبخت خواهد بود.

اين سخنان به هشام گزارش شد و زمينه خشم شديد او را فراهم آورد، اما در چنان شرايطى صلاح نديد كه متعرض امام باقر (ع) شود.زمانى كه به دمشق بازگشت و ما هم به مدينه بازگشتيم، به وسيله نامه از كارگزار خويش در مدينه خواست تا من و پدرم (محمد بن على عليه السلام) را به دمشق بفرستد.

زمانى كه وارد دمشق شديم هشام تا سه روز اجازه نمى‏داد كه نزد او برويم.تا اين كه سرانجام، روزچهارم به ما اجازه ورود داد.وقتى كه ما در آستانه ورود قرار داشتيم، هشام ـ كه نفرين خدا بر او باد ـ به اطرافيانش دستور داده بود تا پس از او، هر يك به امام باقر (ع) ناسزا بگويند و وى را سرزنش كنند!

امام باقر (ع) وارد محفل هشام شد، و بدون اين كه توجه خاصى به هشام داشته باشد و احترام ويژه‏اى براى او قايل شود، در جمله‏اى عام كه شامل همه اهل مجلس مى‏شد گفت: السلام عليكم، سپس بدون اجازه خواستن از هشام، در مكان مناسب بر زمين نشست.

هشام بشدت خشمگين مى‏نمود، زيرا اولا به شخص او سلام ويژه‏اى كه به خلفا داده مى‏شد، داده نشد، و ثانيا امام باقر (ع) براى نشستن از او اجازه نخواست! هشام گفت: اى محمد بن على! همواره يك نفر از شما خاندان، وحدت مسلمانان را شكسته و مى‏شكند و مردم را به سوى خود فرا مى‏خواند و از روى سفاهت و جهل، گمان دارد كه امام است.

هشام شروع به سرزنش كرد و چون او ساكت شد، يكايك مجلسيان او، سخنان توهين آميز و نيش آلود او را پى گرفتند.چون سخنانشان پايان يافت، امام باقر از مكانى كه نشسته بود برخاست و ايستاده چنين سخن گفت: اى مردم به كدامين سو مى رويد! و شما را به كجا مى‏برند! خداوند نسل پيشين شما را به وسيله ما خاندان هدايت كرد و نسلهاى آينده شما نيز بايد به وسيله ما راه يابند.اگر شما پادشاهى زود گذر دنيا را داريد، ما در آينده فرمانروايى خواهيم داشت.پس از فرمانروايى ما، هيچ حاكميتى و پادشاهى نيست، زيرا ما اهل فرجاميم و خداوند فرموده است: «و العاقبة للمتقين» .

سخن كه بدين جا انجاميد، هشام دستور داد تا پدرم امام باقر را به زندان ببرند و محبوس سازند.اما امام در زندان ساكت نبود و زندانيان را مورد انذار و بيدار باش قرار داده، مطالب بايسته را با ايشان در ميان مى‏گذاشت، به گونه‏اى كه همگان به او دلبسته شدند .

زندانبان از اين جريان بر آشفت و وقايع را به هشام گزارش كرد.

هشام دستور داد تا امام را از زندان رها سازند و نزد او بفرستند.

امام صادق (ع) مى‏فرمايد: در اين ماجرا من همراه پدرم وارد دربار هشام شديم، او بر تخت نشسته بود و درباريان و ارتشيانش با سلاح ايستاده بودند.

تابلو هدف را در برابر جمع نصب كرده و بزرگان قوم مشغول هدف گيرى و تير اندازى بودند .

با ورود ما به آن جمع ـ در حالى كه پدرم جلوتر حركت مى‏كرد و من پشت سر وى بودم ـ نگاه هشام به پدرم افتاد و گفت: اى محمد! تو هم با بزرگان قوم من وارد مسابقه شو و تير اندازى كن.

امام باقر فرمود: من ديگر سنم از اين كارها گذشته است، اگر صلاح بدانى من معاف باشم .هشام گفت: به حق كسى كه ما را با دينش عزت بخشيد و محمد (ص) را مبعوث‏كرد تو را معاف نخواهم داشت.سپس به يكى از بزرگان بنى اميه اشاره كرد تا كمانش را به پدرم بدهد.

پدرم كمان را گرفت.تيرى در چله كمان نهاد و نشانه گرفت و رها كرد، تير در نقطه وسط هدف نشست، پدرم تير دوم را نشانه گرفت، تير دوم در وسط تير اول فرود آمد و همين طور تا نه تير...!

هشام بشدت مضطرب شده بود و قرار نداشت و نمى‏توانست خويشتندارى كند.تا اين كه گفت: اى ابو جعفر! تو مى‏گفتى كه سنت از اين كارها گذشته! در حالى كه تو قهرمان تير اندازان عرب و عجم هستى.

اين سخن را گفت، ولى بسرعت از گفته خويش پشيمان شد.

هشام سعى داشت كه خود را به عواقب ريختن خون پدرم گرفتار نسازد، (زيرا دريافته بود كه كشتن اهل بيت بهاى سنگينى براى حكومتها داشته است) .

هشام به زمين خيره شده بود در حالى كه من و پدرم در مقابلش ايستاده بوديم.ايستادن ما به طول انجاميد و پدرم خشمگين شد، هشام از نگاههاى غضب‏آلود پدرم به آسمان، شدت خشم او را دريافت و گفت: اى محمد! نزديكتر بيا...پدرم به طرف تخت او رفت، من هم همراه پدرم بودم.

هشام از جاى برخاست و با پدرم معانقه كرد و او را در سمت راست خود جا داد.سپس با من معانقه كرد و من هم سمت راست پدرم نشستم.

هشام با تمام توجه مشغول گفتگو با پدرم شد و گفت: اى محمد! قريش هماره بر عرب و عجم پيشوايى خواهد داشت، تا زمانى كه چون تويى در ميان قريش باشد.

براستى چه نيك تير مى‏اندازى.

چه مدت تمرين كرده‏اى تا چنين مهارتى به دست آورده‏اى؟

پدرم گفت: مى‏دانى كه مردم مدينه در كار تير اندازى دستى دارند.من هم در دوره جوانى گاهى تير اندازى داشته‏ام، اما مدتهاست كه ترك كرده‏ام.و از آن پس، اين نخستين بار بود كه در حضور تو تير انداختم.

هشام گفت: هرگز مانند كار تو را از كسى نديده بودم و گمان نمى‏كنم روى زمين كسى بتواند اين گونه تير اندازى كند.آيا جعفر هم مى‏تواند همين گونه هدف بگيرد؟

امام باقر (ع) فرمود: ما كمالها و حقايق دين را به ارث مى‏بريم، همان دين كاملى‏كه خداوند درباره آن فرموده است:

«اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتى و رضيت لكم الاسلام دينا» (1)

امروز دينتان را كامل كردم و نعمت را بر شما تمام ساختم و اسلام را به عنوان دين برايتان رضا دادم.و زمين هيچگاه خالى از انسان كامل نخواهد بود.

هشام با شنيدن اين سخنان، چهره‏اش سرخ و حالش دگرگون شد و سؤالها و اشكالهاى متعددى را مطرح كرد و امام هم به هر يك پاسخ داد...

پى‏نوشت:

1 ـ مائده/ .3