PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : بكيربن ماهان و دعوت عباسيان



Borna66
09-06-2009, 08:44 PM
بكيربن ماهان و دعوت عباسيان

نگار ذيلابى



--------------------------------------------------------------------------------


مورخان بسيارى, پى درپى به موضوع شورش عباسيان به عنوان يكى از برجسته ترين ماجراهاى تاريخ صدر اسلام پرداخته اند.(2) با اين همه, هنوز پاسخ هاى قانع كننده اى به بسيارى از پرسش هاى مربوط به اين موضوع داده نشده است و هم چنان برگه هاى ناگشوده از اين تاريخ پرحادثه, پيش روى محققان و پژوهشگران قرار دارد.
در اين مقاله, با معرفى يكى از بزرگ ترين مبلغان اين نهضت, بكيربن ماهان, سعى شده است نقش رهبرى وى در هدايت نهضت, ابتدا در كوفه و سپس در خراسان به طور دقيق ترى مورد توجه قرار گيرد و سير وقايع در پرتو اطلاعاتى كه منابع حول محور رهبرى و نقش ويژه او به دست داده اند (با تإكيد بر كهن ترين منابع و مآخذ موجود), پيش روى خوانندگان قرار گيرد. البته لازم به توضيح است كه با مطالعه سرگذشت و نقش برگزيدگان و چهره هاى برجسته و به اصطلاح قهرمانان داستان, هرگز نمى توان به نمودارى درست و علمى از يك جنبش دست يافت, بلكه بيشترهواداران فرودست يك نهضت هستند كه ضمن ايفاى نقش اصلى, ماهيت و مسير كلى قيام را رقم مى زنند. و متإسفانه منابع كهن و تاريخ نگارى سنتى همواره از بازشناسى انبوه فرودستان تن زده و تنها به بزرگان كم شمار پرداخته اند. با وجود اين, نگارنده قصد تبيين ماهيت قيام و بررسى, ابعاد مختلف آن را ندارد, بلكه درپى ارائه برخى نكات ارزشمندى است كه تعقيب زندگى سياسى بكير به دست مى دهد. با اين اميد كه اين تحقيق زمينه و تمهيدى باشد براى بررسى و پژوهشى جدىتر.

نام و نسب بكير در منابع
بكيربن ماهان, ابوهاشم (متوفاحدود 127ه' 745/م), از نخستين داعيان و مبلغان بزرگ عباسى بود كه در پيشبرد دعوت, نقش مهمى به عهده داشت.
نام و كنيه او در بيشتر منابع به همين صورت مشهور ضبط شده است,(3) اما در آثار مقدسى(4) و ابن كثير(5) نام وى ((بكربن ماهان)) و در آثار حمدالله مستوفى(6) و حموى, مولف ((التاريخ المنصورى)),(7) ((بكربن هامان)) آمده است. ابن خلدون(8) و ميرخواند(9) نيز ((بكيربن هامان)) ضبط كرده اند.
بكير, ايرانى و از موالى قبيله ((بنومسليه)) بود. پدرش نيز از موالى همين قبيله بود و در منطقه شام اردن سكونت داشت.(10) قبيله بنومسليه از شاخه هاى بنى الحارث و مذحج و منسوب به مسليه بن عامربن عمرو بود.(11) بنا به گزارش ((اخبارالدوله العباسيه)), نخستين داعيان بنى عباس از وابستگان بنومسليه بوده اند.(12)
مقدسى او را ((مروزى)) خوانده(13) و سمعانى نام او را ذيل اعلام منسوب به ((هرمز فره)) (قريه اى از نواحى مرو) آورده است.(14)

آشنايى و آغاز همكارى با عباسيان
كهن ترين منبع درباره ظهور عباسيان, كه اطلاعات ارزشمندى درباره داعيان عباسى از جمله بكيربن ماهان به دست مى دهد, كتاب اخبارالدوله العباسيه, از نويسنده اى ناشناس است كه ظاهرا در قرن سوم هجرى نوشته شده است. بر پايه اطلاعلات اين كتاب, هنگامى كه نخستين داعيان و پيروان دعوت, در زمان محمدبن على بن عبدالله بن عباس, شناسايى مى شدند و نامشان نوشته مى شد, نام بكير نيز در ميان آنان بود.(15) او در فتح جرجان با گروهى از بنومسليه همراه يزيدبن مهلب (مقتول 102ه' 720/م) شركت داشت.(16) پس از مرگ ميسره الرحال يا ميسره النبال (ابورباح/ابورياح) و به قول ابوحنيفه دينورى(17), ميسره العبدى, زعامت داعيان را در كوفه, سالم بن بجير, به عهده گرفت. هواداران نهضت از بكير خواستند كه نامه ايشان را به محمدبن على برساند. بكير آماده عزيمت به شام بود كه خبر رسيد برادرش يزيدبن ماهان در سند وفات يافته و مال فراوانى به ارث گذاشته است. اطرافيان اصرار كردند كه مإموريت را رها كند و براى گرفتن سهم خود به سند رود. اما وى با بيان اين كه ((دنيا را بر آخرت مقدم نمى دارد و براى رفتن به سند بايد ابتدا از امام و صاحبش كسب اجازه كند)), رهسپار دمشق شد و براى اين كه مقصود خود را از سفر پنهان دارد, در زى عطر فروشان, در روستاهاى دمشق به فروش عطر مشغول شد. پس از مدتى به حميمه رفت. آن جا توسط ابراهيم بن سلمه (از نزديكان محمدبن على) كه پيش تر با دايى او در كوفه آشنا بود, به محمدبن على معرفى شد و نامه سالم و ديگر شيعيان را به او رساند. محمدبن على او و يارانش را به صبر و خويشتن دارى و اميد به آينده دعوت كرد و به او گفت كه كار بازرگانى را هم چنان ادامه دهد. بكير مبلغ 190 دينارى را كه شيعيان كوفه با او فرستاده بودند, به اضافه گردن بندى طلا و پارچه اى دستباف كه زنى به نام ((ام الفضل)) فرستاده بود, به محمدبن على تسليم كرد و اين نخستين مالى بود كه از سوى شيعيان كوفه توسط بكيربن ماهان فرستاده مى شد. پس از آن, محمدبن على, بكير را بيش از ديگران به خود نزديك كرد, طورى كه بيش از همه با او به خلوت مى نشست تا آن جاكه عبدالله بن على گفته بود: ((اين عطار محمدبن على را از ما گرفته است)).(18)

چگونگى پيوستن خراسانيان به دعوت عباسى
بكير, هنگام بازگشت به عراق, درباره علاقه مردم خراسان به خاندان پيامبر (ص) با محمدبن على چنين سخن گفت: ((سراسر جهان را گشته ام و به خراسان رفته ام... هرگز كسانى را اين چنين شيفته خاندان پيامبر نديدم كه مردم مشرق! در آن جا با يك ايرانى برخوردم. شنيدم به فارسى مى گفت: هرگز كسانى را به گمراهى عربان نديده ام. پيامبر ايشان در گذشت و قدرت او به دست ديگران جز از خاندان او افتاد... چرا خاندان پيامبر را پيدا نمى كنيد. قدرت را بديشان باز نمى گردانيد؟ من ضمانت مى كنم كه هموطنان من در اين امر با شما همداستان خواهند شد)). هم چنين بكير ماجراى ديدار خود با سليمان بن كثير مروزى و دوستى و محبت او را نسبت به پيامبر (ص) نقل كرد و پيشنهاد كرد كه امر دعوت در خراسان بنيان نهاده شود. محمدبن على پس از شنيدن اين سخنان اميدوار كننده به بكير گفت: ((اى اباهاشم! دعوت ما مشرقى است و ياران ما نيز اهل مشرق اند و پرچم هاى ما سياه است)) و احاديثى از پيامبر (ص) و عبدالله بن عباس در تإييد اين مطلب روايت كرد.(19) اين روايت اگر صحيح باشد نشان مى دهد كه تا اين زمان, نهضت عباسى تنها به عنوان يك نهضت ضد اموى در ميان پيروان اندك آن, شناخته شده و آينده آن به طور روشن, طراحى و تبيين نشده بود. كوفه نيز به جهت نفوذ آل ابى طالب, محل مناسبى براى دعوت خاندان عباس نبود (چنان كه تا آن زمان تعداد گروندگان به نهضت عباسى كمتر از سى نفر بوده است)(20) و گويا اول بار به پيشنهاد بكير, سران نهضت متوجه خراسان شدند و برآن شدند تا منافع خود را با خراسان پيوند دهند.

موضع عباسيان در برابر قيام هاى علويان
نكته ديگر شايان توجه در اين روايت اين است كه در خراسان, مردم (چه عرب ها و چه ايرانيان) بيشتر از شيعه پشتيبانى مى كرده و خواهان سپردن حكومت به دست يكى از خاندان پيامبر بوده اند.
روايتى ديگر از بلاذرى اين نكته را تإييد مى كند; او مى گويد: ((سران و اشراف خراسان به عبدالملك نوشتند كه خراسان از كشاكش و پيكار رها نخواهد شد مگر با فرمانروايى از قريش)).(21) هرچند جهت دقيق اين احساسات آشكار نشده است ليكن خراسانيان در پيشرفت دعوت داعيان و سران عباسى, از اين نكته بهره بسيار بردند. طرفه آن كه رهبران نهضت ضمن استفاده از اين احساسات و بهره گيرى از نيروى جنبش هاى علوى (همچون قيام زيد و يحيى) به نفع خود, از پيوستن هواخواهان و پيروان خود به اين قيام ها بيم داشتند و به شخصيت هاى مبارز علوى, چون رقيبى سخت مى نگريستند; از اين رو با نظارت دقيق و نظم و سازماندهى ويژه از اتلاف نيروهاى هواداران خود به نفع رقيبان ممانعت مى كردند. چنان كه در جريان ديدار نخست كه مولف اخبارالدوله العباسيه به تفصيل به آن پرداخته, محمدبن على به بكير سفارش كرد كه دعوت را از خراسان آغاز كند و تا به جرجان نرسيده امر خود را فاش نسازد و دعوت زير عنوان كلى ((الرضا من آل محمد)) صورت گيرد و درباره فرد خاصى صحبت نشود.(22) ليكن چون بيم آن مى رفت كه خراسانيان به قيام هاى علويان متمايل شوند و تلاش عباسيان به نفع آل ابى طالب تمام گردد و نيز كنترل آينده نهضت از دست سران عباسى خارج شود, محمد به شدت بكير را از همكارى و همسويى با قيام ها و تحركات آل ابى طالب برحذر داشت. استدلال او اين بود كه اين گونه حركت هاى آشكار جز نابودى و هلاكت حاصل ديگرى در بر نخواهد داشت و ما (عباسيان) به موقع انتقام خون آنان را از بنى اميه خواهيم ستاند.(23)
در اين ديدار نيز به او اجازه داد كه براى گرفتن ارث خود به سند رود. اين ملاقات حدود سال 100ه' 719/م در زمان حكومت عمربن عبدالعزيز (99ـ101ه' ) اتفاق افتاده است.(24)

دعوت عباسى در خراسان
بكير پس از بازگشت از شام و ملاقات با سالم و يارانش در كوفه و تسليم نامه و پيام محمدبن على به آنان به همراه سعيدالحرسى, به سوى خراسان حركت كرد و امر دعوت را در آن جا بنيان نهاد. پس از مدتى از راه سيستان به سند رفت. در آن جا مترجم جنيدبن عبدالرحمان (والى يزيدبن عبدالملك برسند) شد و در نتيجه اين مصاحبت و ميراثى كه برادرش به جاى گذاشته بود, صاحب مال فراوانى شد.(25) بنابه گزارش طبرى, آشنايى بكير با جنبش عباسى پس از بازگشت وى از سند (سال 105ه' ) بوده و او پيش از پيوستن به نهضت, مترجم جنيد بوده است.(26)
به هر روى, بكير پس از بازگشت از سند, به خراسان درآمد و طبق توصيه محمدبن على دعوت را از آن جا آغاز كرد: يك ماه در جرجان توقف كرد, سپس به مرو رفت و با سليمان بن كثير كه پيش تر با او آشنايى داشت, ديدار كرد. در آن جا دوستان سليمان بن كثير و نيز جمعى از بنوخزاعه با او بيعت كردند.(27) به نظر مى رسد از اين پس, هواداران نهضت و نيز داعيان عباسى, ملزم به اطاعت از بكير و همكارى با او بودند, چنان كه محمدبن على, هنگامى كه زيادبن ابى عكرمه را به سوى خراسان گسيل مى داشت به اين نكته تإكيد فراوان كرد.(28) براساس روايتى در اخبار الدوله العباسيه, نفوذ بكير بدان جا رسيده بود كه محمدبن على رإى و نظر او را بر سالم بن بجير مقدم داشته رإى او را تإييد كرد: سالم كه پيش از بكير, رهبر شيعيان كوفه بود و بكير در آغاز كار به عنوان نامه رسان و پيك او با محمدبن على آشنا شده بود, خواهان انتشار دعوت ميان اهل شام بود. اما بكير او را از اين كار منع مى كرد. وقتى كه براى رفع اختلاف و تصميم نهايى نزد محمدبن على رفتند, وى نظر بكير را پذيرفت و ضمن برشمردن مشكلات و موانع دعوت در شام و عراق, خراسان و خراسانيان را بسيار تجليل كرد و تإكيد كرد كه مهد و مركز دعوت خراسان است. (29)
در سال 118ه' 736/م, بكير شخصى به نام ((عماربن يزيد)) و يا به قول مقدسى,(30) ((عماربن بديل)) را براى تبليغ به خراسان فرستاد. وى در مرو نام خود را به ((خداش)) و يا به ضبط ابن خلدون(31) به ((خراش)) تغيير داد. پس از مدتى به سنت ((خرمدينان)) زنان مردم را بر يكديگر مباح دانست و گفت كه اين دستور محمدبن على است. برخى منابع, او را از مسيحيان نو مسلمان كوفه معرفى كرده اند.(32) در سال 120ه' محمدبن على بكير را نزد خراسانيان فرستاد و به آن ها نامه نوشت و خبر داد كه خداش بر خلاف سيرت و روش او عمل كرده است. خراسانيان بكير را انكار و تحقير كردند. ناچار محمدبن على بار ديگر او را به سوى آنان گسيل داشت و اين بار چند عصا به او داد كه بعضى آهنين و بعضى مسين بودند. بكير رفت و شيعيان را گرد آورد و به هر يك عصايى داد. آنان فهميدند كه برخلاف روش محمدبن على بوده اند و بازگشتند و توبه كردند.(33)
به روايت مقدسى(34) محمدبن على ابتدا نامه اى كه در آن تنها جمله ((بسم الله الرحمن الرحيم)) نوشته شده بود, براى خراسانيان فرستاد و چون منظور وى را دريافتند, بكير را با عصاها نزد آنان فرستاد. به گفته وى, اين عصاها, رمز و نشانه اى ميان محمدبن على و خراسانيان بوده كه پيش تر ميسره النبال (ابورياح النبال), اين نكته را به خراسانيان گفته بود.(35) در اخبار الدوله العباسيه,(36) متن نامه محمدبن على به اهل خراسان و تبرى جستن از خداش آمده, ليكن درباره رويگردانى نخستين خراسانيان و موضوع عصاها اشاره اى نشده است. هم چنين نامه اى از سوى محمد بن على به اهل خراسان در كتاب ثبت شده است و از آن جا كه بر تعظيم بكير و دعوت هواداران به اطاعت و فرمانبردارى از او آشكارا تإكيد شده است, به نظر مى رسد به ماجراى نافرمانى خراسانيان و تحقير و انكار بكير از جانب آنان كه در منابع پيشين به آن اشاره شده, مربوط باشد. نامه با اين جملات آغاز شده است: ((من بكيربن ماهان را كه پاره تن من است, به سوى شما فرستاده ام. او را گردن نهيد و سخنان او را گوش دهيد, زيرا او از نجبإ الله است, در حكم زبان من است و مورد اعتماد من...)).(37)
پس از نضج گيرى و توسعه دعوت در خراسان, به علت تعدد و كثرت داعيان و رسولان در مناطق مختلف, امور پريشان و نابه سامان و اداره امر دعوت مشكل شده بود. از اين رو بكير تمام شيعيان بنى عباس را در خانه سليمان بن كثير جمع كرد و دوازده نقيب از ميان آنان برگزيد و تإكيد كرد كه به تإسى از سنت پيامبر اكرم (ص) و سنت موسى و بنى اسرائيل, چنين تصميمى گرفته است.(38) وى دوازده بدل يا جانشين به نام ((نظرإالنقبا)) نيز برگزيد كه جاى نقيبان را در صورت مرگ يا بركنارى, مى گرفتند. زيردستان نقيبان 58 تن داعى بودند (كه اين شماره را به ظاهر با دوازده نقيب, براى رسيدن به هفتاد كه مطابق سنت پيامبر باشد, برگزيده بودند), اينان بدين ترتيب توزيع مى شدند: چهل تن براى مرو, هفت تن براى ابيورد, شش تن براى نسا و دو تن براى بلخ و يك تن براى مروالرود و خوارزم و آمل.
اما انتخاب دوازده نقيب را مقدسى(39)و ابن خلدون(40) به ((ابامحمدالصادق)) فرستاده بكير در ((مروالرود)) نسبت داده اند و هم چنين گزارش كرده اند كه سرانجام خبر نقيبان به اسدبن عبدالله قسرى (د 120ه' ),والى اموى خراسان رسيد. اسد عده اى از آنان را دستگير كرد و دست و پايشان را بريد و به دار آويخت(41). طبرى, ابن اثير و ابن جوزى, اين اتفاق را در ذيل حوادث 107ه' آورده اند.(42) حمدالله مستوفى, به اشتباه نام بكير را نيز در زمره كسانى ذكر كرده است كه دست و پايشان بريده شد!(43)
بكير در دومين بيعت همگانى, هزينه تبليغات و نياز مالى محمدبن على را جهت نشر دعوت مطرح كرد و از شيعيان و هواداران خواست تا هم چنان كه جان خود را در اين راه نهاده اند, با اموال خود نيز امر دعوت را پشتيبانى كنند. در نتيجه اين در خواست, مال فراوانى جمع شد. بكير, سليمان بن كثير را به جاى خود به سرپرستى امور گماشت و خود با عده اى از شيعيان, نخست به كوفه رفت و پس از اقامت كوتاهى, به همراهى دامادش ابوسلمه حفص بن سليمانى خلال, روى به شام نهاد و اموال را تسليم محمدبن على كرد.(44)
در سال 122ه' , زيدبن على در كوفه قيام كرد. بكير ضمن نقل سخنان محمدبن على دراين باره, ياران خود را از هرگونه اظهار نظر و دخالت در امر زيد برحذر داشت و به گفته مولف اخبارالدوله العباسيه, پيشگويانه اظهار داشت: ((زيد را در كناسه به دار آويخته مى بينم)). سپس با ياران خود رهسپار حيره شد و تا فرجام كار زيد در آن جا ماند.(45)
پس از بازگشت به خراسان, نصربن سيار, والى اموى او را تحت تعقيب قرار داد. وى مدتى را در خانه هاى يارانش, پنهانى سپرى كرد. در اين مدت داعيانى به مناطق مختلف فرستاد. سپس به عراق و از آن جا نزد محمدبن على رفت.(46) بكير در اين ديدار كه آخرين ديدار او با محمدبن على بود, اموال فراوانى را كه خراسانيان فرستاده بودند, تسليم كرد. محمدبن على كه مرگ خود را نزديك مى ديد, وصيت كرد كه پس از او فرزندش, ابراهيم, رهبرى نهضت را بر عهده گيرد. هم چنين به ابراهيم درباره بكير سفارش كرد و گفت كه او در آشكار و نهان مورد اطمينان است و پس از جانشينش ابوسلمه خلال خواهد بود. درباره قبيله بنومسليه نيز سخنان ستايشآميزى بر زبان راند و گفت كه ((قائم از ميان ايشان است و به دست مردى از هم ايشان اللعين بن اللعين (خليفه اموى) در الكتاف مصر كشته خواهد شد)).(47)
محمدبن على در سال 124 يا 125ه' (و به قولى در 122ه' ) در شرات از نواحى شام در شصت سالگى وفات يافت.(48) پس از مرگ محمدبن على, بكير مدتى نزد ابراهيم ماند, سپس به سوى خراسان حركت كرد. ابراهيم نامه اى را كه حاوى خبر مرگ پدر, و وعظ و امرونهى شيعيان, و تنفيذ مجدد بكير و امر به اطاعت از دستورات وى بود, همراه او براى خراسانيان فرستاد.(49)
بكير پس از ملاقات با شيعيان جرجان, از آنان خواست كه نمايندگانى را جهت آشنايى و اظهار فرمانبردارى نزد ابراهيم بفرستند. آنان نيز پذيرفتند و عده اى همراه بكير رهسپار عراق شدند. اين گروه در 125ه' (هنگام درگذشت هشام بن عبدالملك) در كوفه بودند و پس از درنگى كوتاه در كوفه, به مكه رفتند و در آن جا با ابراهيم ملاقات كرده, اموال فراوانى به او تسليم كردند. در اين ديدار برخى از همراهان بكير از جنايات بنى اميه و قتل زيد و يارانش اظهار ناراحتى كرده و از زمان ظهور دعوت سوال كردند. پيش از آن كه ابراهيم سخنى بگويد, بكير پاسخ داد: زمان ظهور دعوت, سال 130 است. ابراهيم نظر او را تإييد كرد و از آنان خواست تا قبل از موعد, دعوت را آشكار نسازند. اين گروه به خراسان بازگشتند و خبر فضل و دانش ابراهيم را به شيعيان آن جا رساندند.(50)
پس از بازگشت به خراسان, بكير شيعيان بنى عباس را از خروج يحيى بن زيد (مقتول 125ه' ) آگاه كرد و طبق رويه پيشين, آنان را از پيوستن به قيام وى نهى كرد. (51)

مقدمات ظهور دعوت و پايان كار بكير
پيش تر, ابراهيم به بكير گفته بود كه با فرارسيدن سال 130 جامه و درفش را سياه گردانند و بكير وقتى براى انجام مقدمات كار به كوفه رفت, او را دستگير كردند. علت دستگيرى او را مولف اخبارالدوله العباسيه شكايت طلبكاران وى دانسته است. (52) ليكن طبرى بر اساس روايتى از طلحه سلمى, فاش شدن كار بكير و يارانش را در كوفه (در 124ه' ) علت اين امر بيان كرده است.(53) به هر روى, بكير, ابوسلمه را سه درفش سياه سپرد كه يكى را به مرو, ديگرى را به جرجان و سومى را به ماورإالنهر ببرد.(54) ابوسلمه پس از چهار ماه از سفر خراسان بازگشت و با پرداخت ديون بكير, او را از زندان رهانيد.(55)
در همين ايام زندان, بكير, ابومسلم را از عيسى بن معقل عجلى به چهارصد درهم خريد. (56) بكير حدود دو ماه پس از آزادى از زندان مريض شد. در بستر بيمارى خبر كشته شدن وليدبن يزيد (مقتول 744/126م) به او رسيد كه بسيار خوشحال شد و سپاس خدا را به جاى آورد. سپس نامه اى به ابراهيم نوشت و بدو خبر داد كه اولين روز از روزهاى آخرت و آخرين روز از روزهاى دنيا را به سر مى برد و ابوسلمه خلال را به جانشينى خود و رهبرى داعيان, انتخاب كرده است.(57)
بكير حدود 127ه' درگذشت.(58) بنا به گزارش هاى ديگر(59) كه درست نمى نمايد, بكير پيش از محمدبن على درگذشت. بنابراين روايات, بكير هنگام مرگ, ابوسلمه را جانشين خود كرد و خبر آن را به محمدبن على گزارش داد. محمد هم پذيرفت و فرمانى به ياران خود نوشت تا از ابوسلمه اطاعت كنند.
در برخى منابع, سخنان پيشگويانه اى به بكير نسبت داده شده است كه به نظر مى رسد ساخته راويان متإخر و با انگيزه ترفيع مقام بكير و با استفاده از شخصيت او جهت توجيه مشروعيت خلافت عباسى بوده باشد. از آن جمله است پيشگويى بكير درباره قاتل مروان, آخرين خليفه اموى,(60) و نسبت دادن سخنى درباره تعداد خلفاى عباسى.(61) هم چنين براساس روايتى كه مولف اخبارالدوله العباسيه(62) نقل كرده است, بكير به محمدبن على گفت كه در خواب ديده, از جانب محمد شهاب هايى درخشان سراسر دنيا را روشن كرده است.(63) نيز روايت جالب توجهى نقل كرده است كه: بكير نامه هاى محمدبن على را مى شست و با آب آن خمير درست مى كرد و نان مى پخت و به همه اهل خانواده اش از آن نان مى خوراند.
پى نوشت ها:
1. عضو دانشنامه جهان اسلام.
2. براى مطالعه در اين باره ر.ك:
Van vloten, De opkomst des Abbasiden in chorasan, Leiden, 1890; Idem, Recherches sur La dominatian arabe, ..., Amsterdam, 1984; j. Wellhausen's Das arabische Reich und sein strurz, Berlin, 1902; D.C Dennett, Converion and the poll - Tax in Early Islam, cambridge, Mass, 1950; R.N. Frye, "The Role of Abu Muslim in the Abbasid Revolt", Muslim world 37 (1947), P.28-38, and "The Abbasid Conspiracy and Modern Revolutionary Theory", Indo Iranica 5 (1952-3),P.9-14; Claude Cahen, "points de vue sur la Revalution Farouq omar, the Abbasid للهabbaside", Revue Historique (1963), P.295-335 caliphate, Baghdad, 1969. M.A shaban, the Abbasid Revolution, Cambridge,1970
3. ر.ك: اخبارالدوله العباسيه, تحقيق عبدالعزيزالدورى و ديگران (بيروت, دارالطليعه للطباعه و النشر, 1971م) ص ;191 طبرى, تاريخ الرسل الملوك (بريل, 1964م); يعقوبى, تاريخ (بيروت, دارصادر, 1960م) ج2, ص ;319 ابن عبدربه, العقدالفريد, تحقيق عبدالمجيد الترحينى (بيروت, دارالكتب العلميه, 1983م) ج 5, ص 223 و عبدالكريم بن محمدسمعانى, الانساب, تقديم و تعليق عبدالله عمر البارودى (بيروت, دارالجنان, 1408ه' / 1988م) ج 5, ص 365.
4. مقدسى, البدءوالتاريخ, تحقيق كلمان هوار (پاريس, 1919م) ج 6, ص 59.
5. ابن كثير, البدايه و النهايه, تحقيق احمدابوملحم و ديگران (بيروت, دارالكتب العلميه, 1983م) ج 9, ص 353.
6. حمدالله مستوفى, تاريخ گزيده, تحقيق ادوارد براون (تهران, دنياى كتاب, 1361)ص 23.
7. حموى, التاريخ المنصورى, ص39a .
8. ابن خلدون, العبر, حاشيه و فهرست خليل شهاده و ديگران (بى جا, دارالفكر, 1981م) ج 3, ص 126.
9. ميرخواند, تاريخ روضه الصفا (تهران, خيام, بى تا) ص 355.
10. اخبار الدوله العباسيه, ص 191.
11. عبدالكريم بن محمد سمعانى, همان, ص 295 و ياقوت, معجم البلدان, تصحيح فرديناند و وستنفلد (لايپزيك, 1869) ذيل مسليه.
12. اخبارالدوله العباسيه, ص 191.
13. مقدسى, همان.
14. عبدالكريم بن محمد سمعانى, همان, ص 635 و ر.ك: ياقوت, همان, ذيل هرمز فره.
15. اخبارالدوله العباسيه, ص 191.
16. همان, ص 191 و 198.
17. ابوحنيفه دينورى, الاخبار الطوال, تحقيق عبدالمنعم عامر (قاهره, وزاره الثقافه و الارشاد القومى, 1960م) ص 332.
18. اخبار الدوله العباسيه, ص 194ـ196.
19. همان, ص 981ـ199.
20. ر.ك: همان, ص 196.
21. بلاذرى, فتوح البلدان, تحقيق عبدالله إنيس الطباع (بيروت, موسسه المعارف للطباعه و النشر, 1987/1407م) ص 586 و طبرى, همان, ج 2, ص 1355.
22. اخبار الدوله العباسيه, ص 200.
23. همان.
24. همان و مقدسى, همان.
25. اخبار الدوله العباسيه, ص 201.
26. طبرى, همان, ج 9, ص 1467 و ر.ك: ابن اثير, الكامل فى التاريخ (بيروت, دارصادر, 1965م) ج 5, ص 125 و ابن خلدون, همان ج 3, ص 126.
27. اخبار الدوله العباسيه, ص 201ـ202.
28. همان, ص 203.
29. همان, ص 205ـ206.
30. مقدسى, همان, ج 6, ص 60.
31. ابن خلدون, همان, ج 3, ص 126.
32. ابن اثير, همان, ج 5 , ص 144 و ابن خلدون, همان, ص 216.
33. طبرى, همان, ج 9, ص ;1588 ابن اثير, همان, ج 5, ص 196 و 218ـ219 و ر.ك: ابن عساكر, تاريخ مدينه دمشق, تحقيق على شيرى (بيروت, دارالفكر, 1415ه' 1995/م) ج 3, ص 389 و خليل بن ايبك صفدى, الوافى بالوفيات, به اهتمام هلموت رويتر و ديگران (بى جا, دارالنشر, 1402ه' 1982/م) ج 10, ص 273.
34. مقدسى, همان, ج 6, ص 61.
35. همان.
36. اخبار الدوله العباسيه, ص 212.
37. همان, ص 213.
38. همان, ص 213ـ215. موارد ديگرى نيز درباره تإسى از سنت بنى اسرائيل در ميان عباسيان نخستين نقل شده است: مولف اخبارالدوله العباسيه, يكى از دلايل انتخاب رنگ سياه لباس و درفش را, تإسى از داوود (ع) دانسته كه هنگام جنگ با جالوت, لباس سياه به تن داشته است (اخبار الدوله العباسيه, ص 246). داوودبن على نيز در روز بيعت با سفاح گفت: ((امر[ خلافت] از ميان ما خارج نخواهد شد تا زمانى كه آن را به عيسى بن مسيح (ع) بسپاريم)) (طبرى, همان, ج 10, ص 33).
39. مقدسى, همان, ج 6, ص 60.
40. ابن خلدون, همان, ج 3, ج 125.
41. همان.
42. طبرى, همان ج 9, ص ;1488 ابن اثير, همان, ج 5, ص 136 و ابن جوزى, المنتظم فى تاريخ الملوك و الامم, تحقيق محمدعبدالقادر عطار و ديگران (بيروت, دارالكتب العلميه, بى تا) ج 7, ص 117.
43. حمدالله مستوفى, همان, ص 283.
44. اخبار الدوله العباسيه, ص 223ـ224.
45. همان, ص 230ـ231.
46. همان, ص 233.
47. همان, ص 237ـ238.
48. همان, ص 239 و طبرى, همان, ج 9, ص 1727.
49. اخبارالدوله العباسيه, ص ;240 طبرى, همان, ;1869 ابن جوزى, همان ج 7, ص ;252 ابن اثير, همان, ج 5, ص ;308 ابن كثير, همان, ج 10, ص 17 و ابن خلدون, همان, ج 3, ص 127.
50. اخبار الدوله العباسيه, ص 240ـ242.
51. همان, ص 242.
52. همان, ص 245.
53. طبرى, همان, ج 9, ص 1726 و ر.ك: ابن اثير, همان, ج 5, ص 257.
54. اخبارالدوله العباسيه, ص 240ـ242.
55. همان, ص 248.
56. همان, ص ;249 طبرى, همان, ج 9, ص ;1726 ابن جوزى, همان, ج 7, ص ;229 ابن اثير, همان, ج 5, ص ;257 ابن كثير, همان ,ج 9, ص 353 و ابن خلدون, همان, ج 3, ص 128.
57. اخبرالدوله العباسيه, ص 249ـ;250 طبرى, همان ص ;1916 ابن اثير, همان, ص ;339 ابن طقطقا, الفخرى (بيروت, داربيروت, 1980م) ص ;154 نخجوانى, تجارب السلف, به تصحيح و اهتمام عباس اقبال (تهران, طهورى, 1357) ص 97 و ابن خلدون, همان.
58. طبرى, همان.
59. يعقوبى, همان, ج 2, ص 319, و ابوحنيفه دينورى, همان, ص 334.
60. ابن عبدربه, همان, ج 5, ص 223ـ224, و ابن اثير, همان ,ج 5, ص 428.
61. ابن عساكر, همان, ج 3, ص 389 و خليل بن ايبك صفدى, همان, ج 10, ص 273.
62. اخبارالدوله العباسيه, ص 166ـ167.
63. ابوحنيفه دينورى, همان, ص 334.