PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : جستارى در بحث وراثت اعمام و وراثت بنات



Borna66
09-06-2009, 08:25 PM
جستارى در بحث وراثت اعمام و وراثت بنات
محمدحسن الهى زاده
وراثت اعمام و وراثت بنات بحثى است كه يك طرف آن بنى عباس و طرف ديگر آن علويان مى باشند. در عصر جاهليت, تنها فرزندان ذكور, از ارث بهره مى بردند ولى با ظهور دين اسلام اين قانون برداشته شد.
عباسيان كه در روى كار آمدن خود و مبارزه با بنى اميه از شعارهاى علويان و پيروان آن ها استفاده زيادى بردند و ابتدا مشروعيت حكومت خود را از طريق وصيت ابوهاشم به على(ع) مى رساندند, به تدريج از علويان فاصله گرفتند و ادعا كردند خلافت, ميراث عباس عموى پيامبر(ص) است. آن ها با تكيه بر اين اصل جاهلى, كه دختر ارث نمى برد, وارث پيامبر(ص) را عباس ـ تنها پسر عبد المطلب كه تا زمان رحلت پيامبر(ص) زنده بود ـ معرفى كردند.
در مقابل, علويان به ويژه اهل بيت با استناد به آيات قرآنى و احكام عقلى در صدد رد ادعاى عباسيان بر آمدند و بدينگونه بحث وراثت اعمام و وراثت بنات مطرح شد.
در اين مقاله, به بيان چگونگى پيدايش انديشه وراثت اعمام و سابقه آن و عكس العمل علويان به ويژه اهل بيت به طور مختصر پرداخته ايم.

واژه هاى كليدى: وراثت, اعمام, بنات, علوى, عباسى.
ارث در اسلام و جاهليت
در عصر جاهليت رسم بر اين بود كه تنها مردان را وارث مى شناختند و معتقد بودند آن كس كه قدرت حمل سلاح, جنگ و دفاع از حريم زندگى را ندارد, ارث به او نمى رسد. ((1)) به اين دليل زنان و كودكان از ارث محروم بودند.((2))
اين قانون, بعد از ظهور اسلام, هم چنان پابرجا بود تا اين كه يكى از انصار, به نام ((اوس بن صامت))((3)) يا ((اوس بن ثابت)) از دنيا رفت. در حالى كه دختران و پسران خردسالى از خود به جاى گذاشت و عموزاده هاى او به نام ((ارفطه)) و ((خالد)) اموال او را ميان خود تقسيم كردند و به همسر و فرزندان او چيزى ندادند. زن انصارى شكايت خود را نزد پيامبر برد و جريان را با پيامبر بازگو كرد. در اين زمان آيه 7 / نسإ نازل شد, و دستور اسلام را راجع به ارث بيان نمود.((4))
((للرجال نصيب مما ترك الوالدان و الاقربون و للنسإ نصيب مما ترك الوالدان و الاقربون مما قل منه او كثر نصيبا مفروضا))
ترجمه: ((براى مردان, از آنچه پدر و مادر و خويشاوندان از خود برجاى مى گذارند سهمى است; و براى زنان نيز, از آنچه پدر و مادر و خويشاوندان مى گذارند, سهمى; خواه آن مال, كم باشد يا زياد; اين سهمى است تعيين شد و پرداختنى.))
در ميان اعراب, ارث از سه طريق منتقل مى شد
1ـ نسب: تنها شامل پسران و مردان مى شده است و زنان و كودكان را شامل نمى شد.
2ـ تبنى: يعنى پسرخواندگى
3ـ حلف: بدين صورت كه دو نفر با هم پيمان مى بستند كه در دوران حيات از همديگر دفاع كنند و بعد از مرگ نيز از همديگر ارث ببرند.((5))
با ظهور آيين اسلام, تغييراتى در قانون ارث جاهلى صورت گرفت و به صورت قانون ارث اسلامى مطرح شد. در اسلام نيز, ارث از سه طريق منتقل مى شود.
1ـ نسب: منظور از نسب, مفهوم وسيع آن است يعنى هر گونه ارتباطى كه از طريق تولد در ميان دو نفر در سطوح مختلف ايجاد مى شود, اعم از زن, كودك و مرد.
2ـ سبب: يعنى ازدواج; بدين معنى كه زن از شوهر و شوهر از زن ارث مى برد.
3ـ ولإ: منظور از ارتباطهاى ديگرى است كه غير از خويشاوندى بين دو نفر بر قرار مى شود.
در اسلام سه نوع ولإ وجود دارد.
الف) ولإ عتق: يعنى اگر كسى برده خود را آزاد كند و آن برده پس از مرگ هيچ گونه خويشاوند نسبى يا سببى نداشته باشد, اموال او به آزاد كننده او مى رسد.
ب) ولإ ضمان: پيمان خاصى است كه بين دو نفر, مطابق خواست و اراده خودشان بر قرار مى شود و طرفين متعهد مى شوند, در موارد مختلفى از يكديگر دفاع كنند, و پس از مرگ, در صورت نداشتن خويشاوند نسبى يا سببى از يكديگر ارث ببرند.
ج) ولإ امامت: اگر مسلمانى از دنيا برود و هيچ وارث نسبى, سببى يا غير از آن نداشته باشد, ميراث او به امام مسلمين, يا به عبارت بهتر به بيت المال مسلمين تعلق مى گيرد.((6))
نكته در خور اشاره اين كه ارث, در جاهليت علاوه بر امور مالى و مادى, امور حقوقى را نيز در برمى گرفت. يعنى ميراث بران علاوه بر اين كه سرمايه و ثروت مادى شخص ارث گذار را بين خود تقسيم مى كردند, اختيارات پستى و مقامى او را نيز به عنوان ارث بين خود قسمت مى نمودند. به عبارت ديگر, ارث مختص به امور مادى و سرمايه مالى نبود, بلكه امور معنوى و پست ها و مقام ها را نير در بر مى گرفت. بهترين شاهد مثال, انتقال پست ها و مقام هاى اجداد و پدران به فرزندان و خويشان است, كه در عصر جاهليت مرسوم بود. اختيارات قصى بن كلاب به ارث بين فرزندانش تقسيم شد. و به همين صورت مناصب و پست ها در شهر مكه از پدران به پسران يا برادران منتقل مى شد. چنين نمونه هايى در تاريخ جاهلى كم نيست. دين اسلام, ارث در امور مالى و مادى را پذيرفت ولى ارث در مقام و منصب را رد كرد.
از اين رو از نظر اسلام آن چه مربوط به شخصيت حقيقى انسان است از طريق ارث منتقل مى شود, ولى آنچه مربوط به شخصيت حقوقى انسان است, از طريق ارث منتقل نمى شود.
طبقات ارث يا سلسله مراتب ارث برى, در جاهليت تابع قاعده و قانون خاصى نبوده و ظاهرا ارتباط مستقيمى با قدرت و زور داشته است. يعنى اگر بنا بود ارث ميت بين فرزندان پسر او, يا بين عموها, عموزاده ها يا برادران او توزيع شود قاعده توزيع ارث ارتباط تنگاتنگى با قدرت و زور داشت و هر كس كه داراى قدرت بيشترى بود سهم بيشترى از ارث مى برد و در صورت امكان, تمام ما ترك را صاحب مى شد. ولى در آيين اسلام, وراث بر اساس نسبت خويشاوندى, طبقه بندى شده اند و تا زمانى كه افرادى از طبقه نخست وجود داشته باشند, ارث به طبقه دوم نمى رسد. بر اين اساس, پدر, مادر, پسر, دختر و همسر در طبقه اول ارث برى قرار دارند و برادر, خواهر, پدر بزرگ و مادر بزرگ در مرتبه و طبقه دوم جاى دارند و عمو, دايى, خاله و عمه در طبقه سوم قرار مى گيرند. در صورتى كه افرادى از طبقه اول, در قيد حيات باشند, ارث به طبقه دوم نمى رسد.((7))
نكته ديگرى كه در اين جا قابل طرح است و ارتباط نزديكى با قانون ارث دارد, مسئله ((انتقال نسل)) است. در ميان اعراب جاهلى همان طور كه دختر و به طور كلى جنس مونث, از ارث بردن محروم بود و به تبع آن, فرزندان او نيز از جد يا جده خود ارث نمى بردند, از طريق دختر نسل پدرى تداوم نمى يافت و فرزندان او, فرزندان پدرش محسوب نمى شدند. و نسل فقط و فقط از طريق پسر منتقل مى شد. به عبارت ديگر, نسب اشخاص به پدرانشان متصل مى شد و از مادران نسب نمى بردند. بنا بر اين در ميان اعراب جاهلى كمتر كسى را مى يابيم كه به مادرش منسوب باشد و همواره اسم پدر بعد از اسم شخص مىآيد. مگر اين كه پدر شخص, معلوم نباشد, و يا اين كه از روى توهين و تحقير كسى را به مادرش منسوب كنند. شاعر عرب مى گويد:
بنونا بنوا إبنائنا و بناتنا
بنوهن ابنإ الرجال الاباعد((8))
ترجمه: فرزندان ما فرزندان پسران ما هستند ولى فرزندان دختران ما فرزندان مردان بيگانه اند.
اما در دين اسلام تفاوتى بين پسر و دختر در انتقال نسب يا نسل وجود ندارد و همان طور كه دختر از مال پدر ارث مى برد, نسب و نسل او را نيز منتقل مى كند. در پاره اى زيارات آمده است, ((كنتم فى الاصلاب الشامخه و الارحام المطهره...)) يعنى اين كه در اسلام, تفاوتى ميان صلب و رحم در تاثير گذارى بر فرزند وجود ندارد و هر يك به سهم خويش تاثير گذارند و هر فردى هم از مادر تاثير مى پذيرد و هم از پدر و در واقع نسب و نسل او به هر دو بر مى گردد.
به طور خلاصه مى توان گفت:
1ـ در جاهليت به طور كلى , جنس مونث از ارث برى محروم بود ولى دين اسلام به زنان حق ارث داد.
2ـ در جاهليت , قانون ارث , هم امور مادى و مالى و هم امور حقوقى را شامل مى شد ولى در آيين اسلام, ارث محدود به امور مادى و سرمايه مالى شد.
3ـ در جاهليت, سلسله مراتب ارث برى تابع قاعده مشخصى نبود و ارتباط نزديكى با قدرت و زور داشت ولى آيين اسلام, وراث را بر اساس نسبت خويشاوندى طبقه بندى كرده است.
4ـ اعراب جاهلى اعتقاد داشتند فرزندان دختر, رحم به حساب نمىآيند و نسل را منتقل نمى كنند ولى دين اسلام بين فرزندان پسر و دختر, در انتقال نسل و نسب تفاوتى قائل نيست.

استفاده از قانون ارث جاهلى بعد از پيامبر(ص)
اقدام رسول خدا(ص) در جريان مباهله با نصارا , مفاهيم مهمى در برداشت. يكى از آن مفاهيم, عدم تفاوت بين دختر و پسر, در انتقال نسل و نسب است. يعنى فرزندان دختر, با فرزندان پسر تفاوتى ندارند.
در جريان مباهله, پيامبر(ص) فرزندان دختر خود را, فرزندان خود دانستند و آنها را به عنوان پسران خويش, براى مباهله بردند.
((...قل تعالوا ندع ابنإنا و ابنإ كم و نسإنا و نسإكم و انفسنا و انفسكم.. .))((9))
بگو بياييد, ما و شما فرزندان, زنان و نفوس خود را بخوانيم تا با هم به مباهله بر خيزيم.
بعد از رحلت پيامبر(ص), بحث ارث پيامبر(ص), و جانشينى ايشان مطرح شد اگر چه ابوبكر در محاجه با حضرت فاطمه(س), به قانون ارث در زمان جاهليت اشاره نكرد, كه زنان حق ارث ندارند ولى در همان زمان, بر خوردى بين على(ع) و عباس عموى پيامبر صورت گرفت, كه نشان از وجود قانون ارث جاهلى دارد. شيخ طبرسى اين قضيه را در احتجاج آورده است:
((از ابن ابى رافع آمده است كه نزد ابوبكر بودم كه خبر درگيرى عباس و على بر سر ماترك پيامبر رسيد... عباس گفت من عموى پيامبرم و وارث اويم وعلى بين من و ما ترك پيامبر مانع شده است))((10))
آن گونه كه از روايات تاريخى بر مىآيد, بعد از رحلت پيامبر(ص) تلاش و حركتى در جهت نفى ارتباط فرزندان حضرت فاطمه(س), با پيامبر(ص) آغاز شد و تا مدت ها ادامه داشت. زيرا حضور افرادى در جامعه, كه منتسب به پيامبر(ص) باشند, براى حكامى كه خود را جانشينان راستين پيامبر(ص), مى ناميدند سنگين بود و هر بار كه ارتباط آن ها با پيامبر(ص), مطرح مى شد و كلمه يابن رسول الله بر زبان ها جارى مى گشت, حقانيت ,مشروعيت و مقبوليت حكومت وقت, در معرض سئوال قرار مى گرفت. به ويژه آن كه, فرزندان رسول خدا, داعيه سياسى و احقيت خلافت نيز داشتند.
به اين دليل مى بينيم كه بيشترين تلاش در جهت زنده كردن قانون جاهلى ارث از طرف حاكمان وقت صورت مى گيرد كه طبق قانون جاهلى, به دختر ارث نمى رسد و از طريق او نسل و نسب منتقل نمى شود. يعنى امام حسن(ع) و امام حسين(ع), اگر چه فرزندان دختر رسول خدايند, ولى از نسل پيامبر به شمار نمى روند. در واقع آنان فرزندان على بن ابى طالب هستند. و نسب آنها به ابوطالب مى رسد. از اين رو اصطلاح فرزند رسول خدا فقط بر حضرت فاطمه (س) قابل اطلاق است.
اگر به تاريخ مراجعه كنيم, مويداتى براى آن مى يابيم.
در شرح نهج البلاغه آمده است, عمر و عاص از اين كه امام حسن(ع) وامام حسين(ع), فرزندان رسول خدا خوانده شوند اظهار ناخشنودى مى كرد و زمانى شخصى را نزد على(ع) فرستاد و او را از اين كه امام حسن(ع) و امام حسين(ع) را فرزندان رسول خدا(ص) مى نامد, مورد عيب جويى قرار داد.((11))
نيز معاويه دستور داده بود كه امام حسن(ع) و امام حسين(ع) را فرزندان رسول خدا(ص) نشمارند و بگويند آنها فرزندان على(ع) هستند. در كشف الغمه آمده است:
((ذكوان غلام معاويه مى گويد: معاويه گفت: مبادا, بفهمم كه احدى اين دو كودك را فرزندان رسول خدا(ص) مى نامد, اما بگوييد فرزندان على))
اودر ادامه مى افزايد:
((مدتى پس از آن, معاويه مرا امر كرد كه فرزندانش را به ترتيب شرافت بنويسيم, سپس فرزندان وى و فرزندان پسرانش را نوشتم و فرزندان دخترانش را رها كردم, معاويه نگاهى به آن انداخت و گفت واى بر تو. بزرگان فرزندانم را فراموش كرده اى. گفتم چه كسى را؟ گفت: آيا فرزندان فلان دخترم, فرزندان من نيستند؟... گفتم: خدايا, آيا فرزندان دخترانت فرزندان تو هستند. اما فرزندان فاطمه(س), فرزندان رسول خدا(ص) نيستند ...)).((12))
در دوران حكومت حجاج, نيز اين مسئله مطرح بود. كه روزى به او خبر دادند, يحيى بن يعمر (از فقهاى خراسان) حسن(ع) و حسين(ع) را فرزندان رسول خدا(ص) ميداند, او را از خراسان, فراخواند و زير فشار گذاشت, تا از قرآن دليلى براى ادعاى خود بياورد. او نيز آيه 85 سوره انعام را كه به صراحت عيسى را فرزند ابراهيم معرفى مى كند, براى او خواند.((13))
رازى, در تفسير آيه 84 / انعام, ((و من ذريه داوود, سليمان و ايوب...)) مى گويد ابو جعفر باقر در نزد حجاج بن يوسف, به آن آيه استدلال كرد.((14))
فعاليت پى گير و مداوم حاكمان, در زمان هاى مختلف, جهت رد ارتباط نسبى فرزندان فاطمه (س) با پيامبر(ص), اين نكته را مى رساند كه حركت و تلاشى مستمر, از طرف فرزندان فاطمه(س), جهت اثبات ارتباط نسبى بين آن ها و پيامبر(ص), در جريان بوده است. و ضرورتا چنين تلاشى بوده است كه چنان مخالفت ها و ممانعت هايى را از طرف حاكمان وقت, اقتضا مى كرده است. از ابوجارود نقل شده است كه امام باقر(ع) به من فرمود: در مورد حسن(ع) و حسين(ع) چه مى گويند. گفتم: آن ها را فرزندان رسول خدا(ص) نمى دانند. فرمود چه پاسخ داديد. گفتم ((سخن خداوند درباره عيسى بن مريم)) و من ذريته داوود ـ الى قوله ـ كل من الصالحين (انعام, 84 85) و آيه ((قل تعالوا ندع ابنإنا و ابنإكم...)) (آل عمران, 61) را آورديم. سپس فرمود: ديگر چه مى گفتند. گفتم: مى گفتند فرزند دختر از فرزند است نه از صلب. امام فرمود: از كتاب خدا, برايت آيه اى مىآورم كه آن دو را از صلب رسول خدا(ص) مى داند و جز شخص كافر آن را رد نمى كند. گفتم فدايت شوم آن چيست؟ فرمود آنجايى كه خداوند مى فرمايد ((حرمت عليكم امهاتكم, و بناتكم و اخواتكم ـ الى قوله ـ و حلائل ابنإكم الذين من اصلابكم)) (نسإ 23) اباجارود از آنها بپرس, آيا ازدواج با دخترانشان[ امام حسن(ع) و امام حسين(ع]( براى پيامبر(ص) حلال است. اگر گفتند آرى, به خدا سوگند دروغ گفته اند و اگر بگويند نه, به راستى آن دو از صلب پيامبرند و جز به سبب صلب[ ازدواج با دخترانشان بر پيامبر(ص]( حرام نمى شود. ((15))
هنگامى كه حكومت امويان به پايان رسيد و علم هاى سياه بر افراشته شد و دولت جديد عباسى بر اريكه قدرت تكيه زد, قضيه مبارزه با فرزندان رسول خدا(ص) و زنده نگه داشتن قانون ارث جاهلى به مسير خود ادامه داد.

عباسيان و تئورى وراثت اعمام
اگر از جريان چگونگى روى كار آمدن عباسيان, و اين كه آنان با تكيه بر شعارهاى علويان به قدرت رسيدند صرف نظر كنيم و از انگيزه ها و توجيهات دينى آنان بگذريم. ((16)) عباسيان در ابتداى به قدرت رسيدن, خود را از اهل بيت پيامبر(ص) و ذوى القربى ناميدند.
سفاح در اولين سخنرانى خود, در آغاز خلافت گفت:
((سپاس خداوند را كه... ما را به خويشى و قرابت پيامبر اختصاص داد و خداوند ما را از خاندان پيامبر(ص) و از پدران آن بزرگوار منشعب, و از شجره پيامبر(ص) آفريد... و ما را نسبت به عالم اسلام در جاى بلند قرار داد و براى رفعت ما نيز كتاب فرود آورد, كه در آيات محكمه آن فرمود: ((انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت)) و نيز فرمود: ((قل لا إسئلكم عليه اجرا الا الموده فى القربى)), و فرمود: ((انذر عشيرتك الاقربين)) و نيز فرمود ((و ما افإ الله على رسوله من اهل القرى فلله و للرسول لذى القربى و اليتامى)) و نيز فرمود: ((و اعلموا انما غنمتم من شىء فان لله خمسه و للرسول و لذى القربى و اليتامى))((17))
اين برداشت, يعنى اهل بيت, و ذوى القربى خواندن بنى عباس, مسبوق به اصل جاهلى ارث است كه فرزندان دختر, عضو نسل و خاندان به حساب نمىآيند. در عهد پيامبر(ص) هيچ موردى وجود ندارد كه پيامبر(ص), عباس يا فرزندان او را جزء اهل بيت و ذوى القربى به حساب آورند. در حالى كه روايات موثق و متواترى موجود است كه مراد پيامبر(ص) از اهل بيت, فاطمه (س), على(ع) و فرزندانشان حسن(ع) و حسين(ع) مى باشد. با برداشت جاهلى, پيامبر(ص) بعد از رحلت, خويشاوند واهل بيتى جز عمو و عموزادگانش نداشته است. با اين برداشت فرزندان فاطمه (س), اهل بيت و خويشان به حساب مىآيند, نه از اين جهت كه فرزندان دختر پيامبرند, بلكه از اين رو كه فرزندان على(ع) عموزاده پيامبرند. در اين معنا, اگر شوهر دختر پيامبر(ص), از بنى عبدالمطلب نبود, فرزندان او اهل بيت و خويشاوند او به حساب نمىآمدند, زيرا كه:
بنونا بنوا إبنائنا و بناتنا
بنوهن ابنإ الرجال الاباعد
در شروع, عباسيان على(ع) را خليفه بر حق, بعد از پيامبر(ص) مى دانستند. داوود بن على, بعد از سخنان سفاح در روز اول خلافت, بر خاست و خطاب به مردم گفت:
((...بدانيد كه بعد از پيامبر(ص) هيچ كس, بر منبر شما فراز نگشت كه خليفه بر حق باشد. جز اميرالمومنين على بن ابى طالب(ع) و امير المومنين عبد الله بن محمد (سفاح)....))((18))
اما بعد از آن كه با مخالفت علويان مواجه شدند. نظريه جديدى را طرح كردند كه از قانون ارث جاهلى و اسلامى مايه مى گرفت. مطابق اين نظريه به اين دليل كه نسب و نسل از طريق دختر منتقل نمى شود, فرزندان فاطمه (س) نمى توانند خود را به پيامبر(ص) منسوب كنند. و چون به هنگام رحلت پيامبر(ص) تنها كسى كه استحقاق ارث برى از پيامبر(ص) داشت, عباس عموى ايشان بود, ـ على(ع) با وجود عموى پيامبر, استحقاق ارث برى نداشت. زيرا عمو مانع ارث برى پسر عمو مى شود ـ پس حق خلافت و جانشينى پيامبر(ص) به على(ع) نمى رسد بلكه به عمويش عباس مى رسد. طبق اين نظريه علويان هيچ حقى در خلافت نداشتند.
اگر به نظريه فوق دقت كنيم, از دو جا مايه مى گيرد. يكى از قانون ارث جاهلى; دوم از قانون ارث اسلامى. سه مسئله عدم ارث برى زن, عدم انتقال نسل از طريق زن و ارث برى در امور حقوقى از قانون ارث جاهلى و مسئله ممانعت عمو از ارث برى پسر عمو مطابق طبقات ارث, از قانون ارث اسلامى گرفته شده است.
از اين رو فرقه اى به نام ((راونديه)) به وجود آمد كه اعتقاد داشتند, خلافت پيامبر(ص) از راه ارث به عموى ايشان عباس رسيده است, اينان خلافت را از طريق عبد الله بن عباس, به سفاح و منصور عباسى مى رساندند, از اين رو, اينان را شيعه آل عباس مى گفتند.((19))
گروهى ابداع اين طرح را به مهدى عباسى منتسب مى كنند.((20)) ولى قبل از مهدى در عصر منصور ((راونديه)), نيز چنين عقيده اى داشتند.
عباسيان بعد از اين در تثبيت و رواج نظريه فوق تلاش بسيارى كردند و در اين راه از شعر شعرا و آرإ فقها و... استفاده بسيار بردند. در ميان شعرا مى توان به مروان بن ابى حفصه, ابان و مروان بن ابى جنوب اشاره كرد.
مروان بن ابى حفصه مى گويد:
إنى يكون و لا يكون و لم يكن
لبنى البنات وراثه الاعمام((21))
ترجمه: نبوده و نيست و نخواهد بود كه ارث عموها متعلق به پسران دختران باشد.
ابان نيز مى گويد:
نشدت بحق الله من كان مسلما
اعم بما قد قلته العجم و العرب
إعم بنى الله اقرب زلفه
اليه ام ابن العم فى رتبه النسب
و ايهما اولى به و بعهده
و من ذاته حق التراث بما و جب
فان كان عباس احق بتلكم
و كان على بعد ذلك على سبب
فابنإ عباس هم يرثونه
كما العم لابن العم فى الارث قد حجب((22))
ترجمه:
ـ تمام عرب و عجم و هركسى را كه مسلمان است به حق خدا سوگند مى دهم.
ـ[ بگويند] آيا عموى پيامبر خدا در نسب به او نزديكتر است يا پسر عموى او.
ـ كداميك از آن دو در زمان به او نزديكترند و ارث به كدامشان مى رسد.
ـ اگر كه عباس به ارث پيامبر احقيت دارد و على به سبب دامادى پس از اوست.
ـ پس پسران عباس ا زپيامبر ارث مى برند زيرا كه عمو مانع ارث برى پسر عمو شده است.
مروان بن ابى الجنوب, مى سرايد:
((الصهر ليس بوارث
والبنت لاترث الامامه))((23))
داماد ارث نمى برد و دختر امامت را منتقل نمى كند.
از ميان فقها, مى توان به مالك بن انس و شيبانى اشاره كرد. مالك بن انس مى گويد:
((فرزندان دختر, در چيزى كه بر فرزند يا فرزند فرزند وقف شده سهيم نيستند)). ((24)) شيبانى معتقد است ((اگر شخصى براى فرزندان شخص ديگرى وصيت كرد و آن شخص, هم فرزند پسر داشت و هم فرزند دختر, وصيت از آن فرزند پسر است, نه فرزند دختر)). ((25))
عباسيان بعدها, در جواب علويانى كه نص پيامبر(ص) مبنى بر جانشينى حضرت على(ع) و امامت فرزندانش را مطرح مى كردند, به جمله اى از پيامبر استناد كردند كه در آن, به خلافت بنى عباس اشاره شده است. در تاريخ فخرى آمده است:
((...هنگامى كه عباس, فرزند خود عبدالله را نزد پيامبر آورد, پيامبر وى را گرفته و در گوشش اذان گفت و آب دهان خويش را به دهان عبدالله افكند و گفت: پروردگارا وى را در دين فقيه گردان و تاويلش بياموز سپس عبدالله را به پدرش بازگرداند و بدو گفت: پدر پادشاهان را بگير)).((26))
شايد مهم ترين و تنها متنى كه به اين نظريه اشاره دارد, نامه منصور عباسى است به محمد نفس زكيه. منصور در جواب نامه نفس زكيه كه خود را از حيث شرف و نسب, برتر از منصور مى دانست و خود را به فاطمه, جده پيامبر(ص) و خديجه(س) همسر پيامبر و فاطمه(س) دختر پيامبر(ص), منتسب كرد مى نويسد:
((سخنت به من رسيد و نامه تو را نيز خواندم, دانستم, نهايت افتخار و مباهات تو خويشى زنان است... خداوند, زنان را به مرتبه مردان و پدران و اعمام نرسانيده و خداوند عمو را جانشين پدر كرده كه در قرآن چنين آمده عمو ولى فرزند و قيم او و بر مادر مقدم است)).
در جاى ديگر آورد:
((خداوند پيامبر را به پيامبرى مبعوث كرد, در حالى كه او چهار عمو داشت. خداوند فرمود: ((و انذر عشيرتك الاقربين)) آن ها را اندرز داد و فراخواند. دو مرد از آن چهار عمو, اجابت كردند كه يكى از آن دو پدرم[ و ديگرى حمزه] و دو عموى ديگر كه يكى پدرت[ و ديگرى ابولهب] بودند دعوت پيامبر را اجابت نكردند. خداوند ولايت و خويشى آن ها را بريد, كه ميان آن دو و پيامبر قرابت و ميراث و عهد و تولى, نمانده است[ ((ارث از مسلمان به كافر نمى رسد].
منصور در جواب اين گفته محمد كه خود را از اولاد پيامبر(ص) مى دانست. نوشت: ((اما اين كه مى گويى ما اولاد پيامبر هستيم, خداوند دركتاب خود مى فرمايد ((ما كان محمد ابا احد من رجالكم)) شما فرزندان دختر او هستيد. اين خويشى نزديك است, ولى با آن نمى توانى ميراث ببرى. نه ميراث امامت و نه ميراث ولايت. چگونه شما وارث آن شده ايد؟ پدر تو (على بن ابى طالب(ع)) به هر نحوى كه امكان داشت امامت را مطالبه كرد و در طلب آن اصرار نمود. بدين سبب فاطمه (س) را روز روشن بيرون كشيد[ به مسجد برد و مطالبه ارث نمود] بيمار شد و او را پرستارى كرد و چون وفات يافت شبانه او را در خفا دفن كرد[ اين كارها كرد كه خلافت بگيرد] مردم خوددارى كردند و جز شيخين كسى را نپذيرفتند. بعد از آن سنت و شريعت مقرر كرد, كه جد مادرى و دايى و خاله ارث نمى گذارند))
در جاى ديگر نوشت:
((تو پنداشتى, ما پدرت[ على] را بر حمزه و عباس و جعفر, مقدم داشته ايم. چنين نيست, آن ها در حالى از دنيا رفتند كه مردم بر فضيلت آنها, اجماع و اتفاق داشتند, ولى پدر تو به جنگ و خونريزى مبتلا شده بود كه بنى اميه او را لعن مى كردند... تو اين را مى دانى, كه امتياز و كرامت ما در جاهليت, سقايت در حج و توليت چاه زمزم بود. كه عباس, از بين برادرانش متولى آن شد. پدر تو در آن كار با ما به نزاع و مرافعه برخاست و عمر او را محكوم نمود و حق را به ما داد. سپس ما در جاهليت و اسلام توليت آن را داشتيم, اهالى مدينه دچار قحط و خشكسالى شدند و عمر به كسى جز پدر ما توسل نكرد, استسقا كرد و باران نازل شد در حالى كه پدر تو حاضر بود. عمر به وجود پدر ما در نزد خدا تقرب جست و دعا نمود و او پدر تو را, وسيله اين استسقا نكرد. در آن زمان احدى از فرزندان عبد المطلب جز او زنده نبود. پس به لحاظ عمويى وارث پيغمبر(ص) است اين كار را عده زيادى از بنى هاشم, طلب كردند و به آن نايل نشدند كه فرزندان او[ عباس] به آن رسيدند. سقايت براى او و حق اوست, و ميراث پيامبر براى او, و حق اوست كه خلافت, به فرزندان او رسيده است. بنا بر اين هيچ فخر و شرف و فضيلتى در دنيا و آخرت نمانده مگر آن كه ارث عباس شده و اين ارث, به فرزندان او رسيده است.))((27))
در مقابل اين طرح, علويان به ويژه ائمه شيعه, به شدت مقاومت كردند.
در اينجا به دو مورد از مخالفت ائمه (ع) در مقابل اين طرح اشاره مى كنيم و بحث خود را خاتمه مى دهيم.
از امام موسى كاظم(ع) در پاسخ به شعر مروان بن ابى حفصه, روايت شده كه فرمود چون اين بيت مروان را شنيدم.
إنى يكون و لا يكون و لم يكن
لبنى البنات وراثه الاعمام
شب در عالم رويا ديدم هاتفى مى گويد
انى يكون ولا يكون و لم يكن
للمشركين دائم الاسلام
لبنى البنات نصيبهم من جدهم
و العم متروك بغير سهام
ما للطليق و للتراث و انما
مسجد الطليق مخافه الصمصام
و بقى ابن نثله و افقا متلدرا
فيه و يمنعه ذو و الارحام
ان ابن فاطمه المنوه باسمه
حاز اترث سوى بنى الاعمام((28))
نمى شود و نيست و نخواهد شد كه مشركين پايه هاى اسلام شوند.
فرزندان دختر, از جدشان بهره ورند و عمو بدون هيچ سهمى, دور مى گردد.
رها شده از اسارت[ عباس] را, چه به ارث, او از ترس شمشير به سجده افتاده است.
فرزند مثله[ عباس] متحير ايستاده در حالى كه از رحامت و خويشى دور افكنده مى شود.
آرزو اين است كه, فرزند فاطمه(س), اين ارث را جداى از پسر عموها صاحب شود.
خلفاى عباسى گاه و بيگاه از ائمه(ع) در اين زمينه پرسش مى كردند. و از آن ها دليل قانع كننده مى طلبيدند. روايت مشهور و معروفى از گفت و گوى بين هارون الرشيد و امام موسى بن جعفر(ع) آمده است. كه به اين نظريه اشاره دارد و نشان مى دهد كه مقاومت شيعيان, سبب شده است كه اين نظريه جاى خود را باز نكند و جايگاهى پيدا نكند و تا آن جا برسد كه مإمون, از روى ناچارى امام رضا(ع) را به ولايتعهدى برگزيند. از يك منظر برگزيدن امام رضا(ع) به ولايتعهدى نشانگر شكست نظريه ((وراثت اعمام)) است.
در اين جا, فرازهايى از بيانات امام موسى بن جعفر(ع) را در رد نظريه عباسيان مىآوريم. هارون, از امام پرسيد: چگونه شما ادعا مى كنيد كه از پيامبر ارث مى بريد, در حالى كه عمو مانع ارث پسر عمو مى شود. پيامبر رحلت نمود, در حالى كه ابوطالب قبل از وى مرده بود ولى عباس زنده بود. حضرت فرمود: در كلام على(ع) آمده است با وجود فرزند صلبى مذكر يا مونث, كسى جز پدر و مادر و همسر و شوهر ارث نمى برد و با وجود فرزند صلبى, عمو ارث نمى برد. در كتاب و سنت چيزى نيامده و تيم و عدى و بنى اميه ادعا كردند كه عمو در حكم پدر است... .
هارون پرسيد: چرا به عامه و خاصه دستور مى دهيد تا شما را به رسول خدا(ص) منسوب كنند و به شما بگويند يابن رسول الله در حالى كه شما فرزندان على(ع) هستيد, و مرد به پدرش منسوب است و فاطمه(س) دختر رسول خدا بود, و پيامبر از جانب مادر نياى شماست. حضرت فرمود: اى اميرمومنان اگر پيامبر زنده مى شد و از دختر تو خواستگارى مى كرد, آيا پاسخ مثبت به او مى دادى؟ گفت: سبحان الله, چرا پاسخ نمى دادم؟ امام فرمود: ولى آن حضرت, نه از دختر من خواستگارى مى كرد و نه من دخترم را به زنى به او مى دادم... .))
هارون پرسيد چگونه مى گوييد, شما خاندان پيامبر هستيد در حالى كه پيامبر, نسل و خاندانى نداشت, و نسل از طريق پسر منتقل مى شود نه دختر و شما فرزندان دختر اوييد و براى او نسلى نبود حضرت فرمود: خداوند در آيه 84 و 85 سوره انعام مى فرمايد ((و از فرزندان او (ابراهيم) داوود, سليمان, ايوب و يوسف و موسى و هارون را هدايت كرديم و اين چنين نيكوكاران را پاداش نيك خواهيم داد. و هم زكريا, يحيى و عيسى و الياس را همه از صالحين هستند)) اى اميرالمومنين, پدر عيسى كيست؟ گفت: عيسى پدر نداشت, حضرت فرمود: ما او را از طريق مادرش مريم, او را جزو فرزندان انبيإ دانسته ايم. ما نيز بدين گونه از طريق مادر خويش, فاطمه(س) به پيامبر منسوب مى شويم... . حضرت در ادامه به آيه مباهله يعنى آيه 61 سوره آل عمران كه در آنجا امام حسن(ع) و امام حسين(ع) فرزندان پيامبر(ص) خوانده شده اند اشاره مى فرمايد.((29))
پس بحث وراثت اعمام, بحثى جاهلى بود كه عباسيان در رسيدن به اهداف خود از آن بهره بردند و در عرصه جامعه اسلامى آن را مطرح كردند. ولى از آن طرفى نبستند, چنان كه سرانجام, مإمون مجبور شد, براى حفظ حكومت خويش, تمام شعارهاى عباسيان را در اين زمينه, كنار گذاشته, و على بن موسى(ع) را براى ولايت عهدى از مدينه به مرو بخواند. و همواره خود را عاشق و علاقه مند به ائمه(ع) و بويژه امام رضا(ع) ـ به عنوان فرزند رسول خدا(ص) ـ بخواند و از ايجاد ارتباط سببى با امام رضا(ع)و فرزندشان امام جواد(ع) اظهار خرسندى و افتخار نمايد. اگرچه در واقع چنين نبود, ولى تا پايان عمر هيچ گاه از شعارهايى كه داده بود برنگشت.
عمدتا در مقابل وراثت اعمام, وراثت بنات, مطرح مى شود و شيعيان, به ويژه ائمه (ع) كه در مقام رد نظريه وراثت اعمام بودند, به عنوان جبهه طرفدار وراثت بنات, معرفى شده اند. نكته اى كه در اين جا اشاره به آن ضرورى به نظر مى رسد اين است كه ائمه(ع) در مقام دفاع از قوانين دين مقدس اسلام و رد قانون جاهلى وراثت اعمام, وارد اين گونه مسائل شدند, در واقع عباسيان, جنبه ارثى و خويشاوندى پيامبر(ص) را ملاك قرار داد و خود را وارث ايشان مى دانستند. ولى ائمه(ع) به اين دليل كه نواده پيامبر(ص) و فرزندان دختر پيامبرند و داراى نزديك ترين نسبت با پيامبر(ص) هستند خود را سزاوار رسيدن به خلافت نمى دانستند بلكه همواره به روايات رسيده از پيامبر(ص) در باب امامان تكيه كرده اند و هر امام بوسيله امام قبل از خودش, مطابق ويژگى هاى خاصى به امامت رسيده است. و گفتيم مقابله آن ها با عباسيان, تنها و تنها براى مقابله با نظريه وراثت اعمام و دفاع از قوانين آيين اسلام بوده است.

پى نوشت ها:
*. دانشجوى دكترى تاريخ اسلام, دانشگاه تربيت مدرس.
1. محمدبن جرير طبرى, جامع البيان (بيروت, دارالفكر, 1988م) جزء 4, ص ;262 محمدحسين طباطبايى, تفسير الميزان (قم, جامعه مدرسين حوزه علميه, بى تا) ج 4, ص ;226 ناصر مكارم شيرازى, تفسير نمونه (تهران, دارالكتب الاسلاميه, 1374ش) ج 3, ص 274.
2. محمدبن جرير طبرى, همان, ص ;275 محمدحسين طباطبايى, همان, ص ;152 ناصر مكارم شيرازى, همان, ص 274.
3. جارالله زمخشرى, الكشاف (ايران, نشر ادب حوزه, بى تا) ج 1, ص 476.
4. ناصر مكارم شيرازى, ج 3, ص 274.
5. در اين زمينه ر.ك: همان, ج 3,ص 287.
6. همان, ج 3, ص 288.
7. ر.ك: محمدحسين طباطبايى, پيشين, ج 4, ص 213.
8. عبدالحسين امينى, الغدير (تهران, دارالكتب الاسلاميه, 1372ش) ج 7, ص 121.
9. قرآن كريم, آل عمران, آيه 61.
10. احمدبن على طبرسى, الاحتجاج, تحقيق شيخ ابراهيم بهادرى و شيخ محمد هادى (قم, دارالاسوه للطباعه و النشر, 1416ق) ج 1, ص 229.
11. ابن ابى الحديد, شرح نهج البلاغه, اسد حيدر, (بيروت, بى نا, 1393ه') ج 20, ص 334.
12. على بن عسيى اربلى, كشف الغمه فى معرفه الائمه (بيروت, دارالكتاب الاسلامى, 1401) ج 2, ص176.
13. ابن عساكر, تاريخ مدينه دمشق, تحقيق على شيرى, (بيروت, بى نا, 1995م) ج 12, ص 152.
14. فخر رازى, تفسير الكبير, طبعه الثالثه, (بيروت, دارالحيإ التراث العربى, بى تا) ج 13, ص 66.
15. احمدبن على طبرسى, پيشين, ج 2, ص 175 ـ 176.
راى اطلاع از انگيزه و توجيه دينى عباسيان. ر. ك: فاروق عمر, ثوره العباسيه, (بغداد, دارالشوون الثقافيه العامه, 1989) ص 29 ـ 46 و نيز دكتر فاروق عمر, طبيعه الدعوه العباسيه, (بغداد, مكتبه الفكر العربى, بى تا) ص 106 ـ ;129 و نيز العباسيون الاوائل, طبعه الثانيه (بغداد, مطبعه جامعه, 1977) ص 109.
17. ابن اثير, الكامل فى تاريخ (مصر, بى نا, 1358) ج 5, ص 412.
18. همان, ج 5, ص 415.
19. در اين زمينه ر.ك: على بن حسين مسعودى, مروج الذهب و معادن الجوهر, ترجمه ابوالقاسم پاينده (تهران, بنگاه ترجمه و نشر كتاب, 1347ش) ج 2, ص 241.
20. جعفر مرتضى عاملى, تحليلى از زندگانى سياسى امام حسن(ع), ترجمه محمد سپهرى (تهران, سازمان تبليغات اسلامى, 1372ش) ص 44.
21. احمدبن على طبرسى, پيشين, ج 2, ص 344.
22. ابوالفرج اصفهانى, الاغانى (بيروت, دارالاحيإ التراث العربى, 1994م) ج 23, ص ;120 براى اطلاعات بيشتر ر.ك: محمدحسين زين عاملى, شيعه در تاريخ, ترجمه محمدرضا عطايى, (مشهد, آستان قدس, 1370ش) ص 229.
23. همان, ج 23, ص 150 ـ ;151 و نيز براى اطلاعات بيشتر ر.ك: جعفر مرتضى عاملى, زندگانى سياسى امام رضا(ع), ترجمه دفتر انتشارت اسلامى (كنگره جهانى حضرت رضا(ع) 1365ش) ص 73.
24. ابن عبدالبر قرطبى, جامع بيان العلم و فضله (مصر, بى نا, 1377ق) ج 2, ص 17.
25. همان.
26. ابن طقطقى, تاريخ فخرى, ترجمه محمدوحيد گلپايگانى (تهران, بنگاه ترجمه و نشر كتاب, 1360ش) ص191.
27. ابن اثير, پيشين, ج 5, ص 541, براى اطلاعات بيشتر و آگاهى از متن كامل نامه هاى منصور و محمد بن عبدالله نفس الزكيه به همراه تجزيه و تحليل ر.ك: فاروق عمر, بحوث فى التاريخ العباسى, طبعه الاولى (بيروت ـ بغداد, دارالقلم للطباعه و مكتبه نهضه, 1977م) ص 92 ـ 111.
28. احمدبن على طبرسى, پيشين, ج 2, ص 45 ـ 344.
29. همان, ج 2, ص 336 ـ 340.
منابع
ـ ابن ابى الحديد, شرح نهج البلاغه, اسد حيدر (بيروت, بى نا, 1393ه') ج 20.
ـ ابن اثير, الكامل (مصر, بى نا, 1358) ج 5.
ـ ابن طقطقى, الفخرى, ترجمه محمدوحيد گلپايگانى (تهران, بنگاه ترجمه و نشر كتاب, 1360).
ـ ابن عساكر, تاريخ مدينه دمشق, تحقيق على شيرى (بيروت, بى نا, 1995م) ج 12.
ـ اربلى, على بن عيسى, كشف الغمه فى معرفه الائمه (بيروت, دارالكتاب الاسلامى, 1401).
ـ اصفهانى, ابوالفرج, الاغانى (بيروت, دارالاحيإ التراث العربى, 1994م) ج 23.
ـ امينى, عبدالحسين, الغدير (تهران, دارالكتب الاسلاميه, 1372) ج 7.
ـ رازى, فخر, تفسير الكبير, طبعه الثالثه (بيروت, دارالحيإ التراث العربى, بى تا) ج 13.
ـ زمخشرى, جارالله, الكشاف (ايران, نشر ادب حوزه, بى تا) ج 1.
ـ زين عاملى, محمدحسين, شيعه در تاريخ, ترجمه محمدرضا عطايى (مشهد, انتشارات آستان قدس رضوى, 1370).
ـ ضيف, شوقى, تاريخ الادب العربى, طبعه الثالث عشره (قاهره, دارالمعارف) ج 3.
ـ طباطبايى, محمدحسين, الميزان (قم, جامعه مدرسين حوزه علميه, بى تا) ج 4.
ـ طبرسى, احمدبن على, الاحتجاج, تحقيق شيخ ابراهيم بهادرى و شيخ محمد هادى (قم, دارالاسوه للطباعه و النشر, 1416ه' ).
ـ طبرى, محمدبن جرير, جامع البيان (بيروت, دارالفكر, 1988م) جزء 3 ـ 4.
ـ عاملى, جعفر مرتضى, تحليلى از زندگانى سياسى امام حسن(ع), ترجمه محمد سپهرى (تهران, سازمان تبليغات اسلامى, 1372).
ـ ـ, زندگانى سياسى امام رضا(ع) (ترجمه دفتر انتشارات اسلامى قم, كنگره جهانى حضرت رضا(ع), 1365).
ـ عمر, فاروق, الثوره العباسيه (بغداد, دارالشوون الثقافيه العامه, 1989).
ـ ـ, العباسيون الاوائل, طبعه الثانيه (بغداد, مطبعه جامعه, 1977).
ـ ـ, بحوث فى التاريخ عباسى, طبعه الاولى (بيروت ـ بغداد, دارالقلم للطباعه و مكتبه النهضه, 1977).
ـ ـ, طبيعه الدعوه العباسيه (بغداد, مكتبه الفكر العربى, بى تا).
ـ قرطبى, ابن عبدالبر, جامع بيان العلم و فضله (مصر, بى نا, 1388ق) ج 2.
ـ مسعودى, على بن حسين, مروج الذهب و معادن الجوهر, ترجمه ابوالقاسم پاينده, (تهران, بنگاه ترجمه و نشر كتاب, 1347).
ـ مكارم شيرازى, ناصر, تفسير نمونه (تهران, دارالكتب الاسلاميه, 1374) ج 3.