PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : * داستــانهاي كوتـــــاه پيـــــــــامكي *



صفحه ها : [1] 2

pad_king
09-06-2009, 06:33 PM
سلام به همه همكاران و دوستان عزيز:

قصد دارم تو اين تايپك داستانهاي كوتاه اس ام اسي رو قرار بدم تا دوستان از خوندنش لذت ببرن .

همكاران و ساير دوستاني كه داستان كوتاه پيامكي دارن ؛ ميتونن اونها رو اينجا قرار بدن .

pad_king
09-06-2009, 06:33 PM
مردی که یادش رفت

مردی که خیلی عاشق بود پشت شیشه آسمانخراش نشسته و سیگار می کشید . مرد آنقدر عاشق بود که وقتی آخرین پک را به سیگار زد یادش رفت که باید ته سیگارش را پایین بیاندازد ، نه خودش را.


--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
دلتنگی های اژدهای شهر بازی

چند متر به دریای جنوب چین نزدیک می شوم. چند متر از دریای جنوب چین دور می شوم.چند متر به دریای جنوب چین نزدیک می شوم. چند متر از دریای جنوب چین دور می شوم.

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
صدقه

پیرمرد خسته کنار صندوق صدقه ایستاد . دست برد و از جیب کوچک جلیقه اش سکه ای بیرون آورد . در حین انداختن سکه متوجه نوشته روی صندوق شد " صدقه عمر را زیاد می کند" منصرف شد.

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
زن
مثل سیب غل خورد . به جدول خورد . صورتش کبود بود و کثیف . مرد اسکناسی انداخت و سوار شد ، عابرین هم. زن سفید تر می شد. مامور شهرداری کراکت میم مثل مادر را کشید روی زن . دانه های باران از میان درختان خیابان شروع به باریدن کردند . زن کنار خیابان بود .

---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

آشغال ها

زن گفت " نگذارشون بیرون تا وقتی ماشین می آد . باز این لعنتی ها پارش می کنن و بوی گندشون کوچه رو ور می دار"مرد قبل از گره زدن پلاستیک روی آشغال ها سم ریخت و گفت " دیگه کارشون تمومه ، فردا باید جنازه هاشون رو شهر داری گوشه و کنار خیابون جمع کنه " و کیسه زباله را بیرون برد . فردا روزنامه ها تیتر زدند : " مرگ خانواده پنج نفره بر اثر مسمومیت ناشی از خوردن پس مانده های غذایی"

pad_king
09-06-2009, 06:33 PM
اسب سفید
اسب سفید قرار بود دخترک را ببرد تا شهر آرزوهایش . دخترک شنل توریش را پوشیده بود و آماده آماده بود . اسب سفید را هم زین کرده بودند. وقتی سوار شد مادرش گفت : " سکه رو که انداختم . راه می افته"

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

گوش
مادر زنبیل به دست از دم در داد زد " تا من میام مواظب برادرت باش . شیشه شیرش رو میزه . این قدر ناخنت رو تو دهنت نکن . میام گوشت رو می برم ها!"
در را بست و رفت . نیم ساعت بعد که برگشت ، بچه دویو جلو و گفت :" من بهش گفته بودم ناخنت رو تو دهنت نکن!"

---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

چهار ماه زندگی
- سلام حال شما خوبه؟
- خوبم حداقل تا چهارماه دیگه خوبم !
-چطور؟
- خب...سرطانه دیگه

---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

دلتنگی های یک دیوانه
سنگی در چاه انداختم . دلم برای 40 عاقل تنگ شده بود.

-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

بیست سال بعد

تَرکِش حرکت کرد . مرد مُرد.

-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

pad_king
09-06-2009, 06:34 PM
انتظار

پیدایش نبود . گفته بود ساعت 5 می آید . چند ثانیه به 5 باطری ساعت را کشید و چشم به راه ماند

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
دکمه جا افتاده

(یادته پارسال که برف می اومد با هم از روی ریل قطار گذشتیم؟)
(آره آره چه روز قشنگی بود)
(یادته یه گلوله برف ریختم تو یقه لباست؟)
(وای هنوز که فکرش و می کنم تنم یه جوری میشه)
( موهاتو تازه رنگ کرده بودی یه ژاکت صورتی تنت بود )
(تو هم یه کلاه بافتنی سفید سرت بود چقدر بهت می اومد )
سکوت. بعد از چند دقیقه
(راستی اسمت چی بود؟)

-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
پوتین

-" مامانی چلا بابا جون بلا تولدم پوتین کوچولوهه لو که قول داده بود نیاولد؟"
-" می دونی که بابایی سرش بره قولش نمی ره و تو بخواب تا بیدار بشی اونم با هدیه ات میاد....اینم صدای در . دیدی گفتم حتما میاد . پاشو پسرم دیگه نخواب ، بابایی پو تیناشو برات فرستاده"

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------

شاه

منلیک شاه حبشه با ابهت بود و ضمنا منلیک نو گرا بود. شنید در نیو یورک محکومین را به روشی جدید اعدام می کنند . دستور داد ازین اختراع تازه -صندلی الکتریکی- سه تا خریدند. محموله که رسید چیزی به خاطر منلیک آمد . در کشور او ، حبشه پدیده ای به نام برق وجود نداشت. منلیک مقتصد بود یکی از سه صندلی الکتریکی را تبدیل کرد به تخت شاهی حبشه.

-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

من شجاع نیستم

ولی تقصیر من نیست!
ربطی به بینایی هم ندارد!
من وقاحت را با شجاعت اشتباه گرفته ام،
همین.

-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

pad_king
09-06-2009, 06:34 PM
آفتابگردان

آفتابگردان هرگز راز اين معما را نفهميد... که چرا رسوايي اين عشق بر گردن او افتاد... مگر اين آفتاب نبود که هر روز شرق تا غرب آسمان را مي‌پيمود تا نور را به او هديه بدهد...

************************************************** **********************

گرما

ليوان آبِ يخ از گرما عرق کرده بود و تشنة يک جرعه آب بود...

************************************************** *********************

پاك‌كن

مدادپاک‌کن تمام شده بود... نمي‌دانست بايد خوش‌حال باشد يا ناراحت... خوشحال از پاک کردن اون‌همه اشتباه يا ناراحت از زياد بودن آن‌ها...

************************************************** **********************

مداد رنگي

قهوه‌اي پررنگ، قهوه‌اي کم‌رنگ، سرمه‌اي، آبي، سبز پررنگ و سبز کم‌رنگ، ارغواني، قرمز، نارنجي و زرد همه ميانجيگري کردند تا مداد سياه و سفيد از بي‌عدالتي غصه نخورند...

************************************************** **********************
تقويم

چاپخانه همه تقويم‌ها را مثل هم چاپ کرد ولي تقويم روزهاي هرکس با بقيه فرق داشت...

************************************************** *********************

pad_king
09-06-2009, 06:34 PM
آرزوهاي بزرگ

ته دل هرکس يه آرزوي بزرگ بود که در عين سادگي هرگز برآورده نشده بود... جارو مي‌خواست يک‌بار هم که شده خودشو تميز کنه... آينه مي‌خواست خودشو ببينه... دوربين عکاسي آرزو داشت کسي يک‌بار از اون هم عکس بندازه... لغتنامه مي‌خواست معني خودش رو بفهمه...

********************
بازگشت

گفت ديگه هرگز بر نمي‌گردم... راه خودش و گرفت و رفت... تا مي‌تونست دور شد... غافل از اين‌که کره زمين گرد بود...

************************
در

هي با کله مي‌خورد به دري که خدا اونو بسته بود. گريه مي‌کرد، بي‌تابي مي‌کرد، دعا مي‌کرد... اما انگار هيچ فايده‌اي نداشت... فکر مي‌کرد خدا صداي اونو نمي‌شنوه... ناگهان چشمش به در ديگري افتاد که خداوند از روي رحمتش گشوده بود... سال‌ها بعد حکمت اون در بسته رو هم فهميد...

************************

اتاقک زير شيرواني

زيرزمين از اول بهش حسودي مي‌کرد چون اون خيلي بالاتر بود و حتماً خوشبخت‌تر...غافل از اين‌که اتاقک زير شيرواني هم در واقع زيرزميني بيش نبود...

*************************
تقدير

در زندگيش بي‌نهايت زحمت کشيده بود و بي‌نهايت هم پيشرفت کرده بود... اما هنوز ناراضي بود... حق هم داشت... تقدير، سرنوشت او را از منفي بي‌نهايت کليد زده بود...

pad_king
09-06-2009, 06:34 PM
در پستخانه
همسر جوان و خوشگل « سلادکوپرتسوف » ، رئیس پستخانه ی شهرمان را چند روز قبل ، به خاک سپردیم.

هنگامی که بلینی (نوعی نان گرد و نازک که خمیر آن از آرد و شیر و شکر و تخم مرغ تهیه میشود) آوردند ، پیرمردِ زن مرده ، به تلخی زار زد و گفت:به این بلینی ها که نگاه میکنم ، یاد زنم می افتم … طفلکی مانند همین بلینی ها ، نرم و گلگون و خوشگل بود … عین بلینی

---------------------

مکافات عمل
فرزندی پدر پیرش را کُول کرد و به کوهستان برد. وقتی به بالای کوه رسید، پسر غاری پیدا کرد و پدر را آن جا گذاشت. هنگامی که می خواست برگردد، با خنده های پدر پیرش مواجه شد. پدر نگاهی به پسر جوانش کرد و گفت: «من هم چون تو، روزی پدر پیر و ناتوانم را همین جا رها کردم و رفتم و حالا تو مرا این جا آوردی. روزی هم پسرت تو را به این جا خواهد آورد!»
------------------------

بوم خاکستری
یک
دخترک به همراه سایر همکلاسی ها سوار بر وانت به سوی آینده ای رنگی ، در حرکت است. فاطمه در سر آرزوی کسب مقام استانی در رشته نقاشی دارد تا شاید بتواند با فروش جایزه اش اندکی از سرفه های خشک پدر بکاهد

--------------------

مرگ همکار
یکروز وقتى کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگى را در تابلوى اعلانات دیدند که روى آن نوشته شده بود:

دیروز فردى که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت. شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت 10 در سالن اجتماعات برگزار مى‌شود دعوت مى‌کنیم.

------------------------

هدیه
اواسط اردیبهشت بود .موقع تدریس صدای شکستن شیئی در کلاس توجه مرا به خود جلب کرد. از گریه های ابوالفضل فهمیدم گلدانی را که با خود به کلاس آورده بود از زیر میزش افتاد و شکست . اشک هایش را پاک کردم و با هم تکه های شکسته گلدان را جمع کردیم . روی یکی از تکه های گلدان کاغذ کوچکی چسبانده شده بود. سپاس معلم ، روزت مبارک





.

pad_king
09-06-2009, 06:35 PM
اینجا هم همینطور


پیرمرد روی نیمکت نشسته بود و کلاهش را روی سرش کشیده بود و استراحت می کرد. سواری نزدیک شد و از او پرسید: هی پیری! مردم این شهر چه جور آدم هاییند؟ پیرمرد پرسید: مردم شهر تو چه جوریند؟
گفت: مزخرف !

---------------------

سرعت یعنی این!

سه تا پسر درباره پدرهایشان لاف می زدند:

اولی گفت: «پدر من سریعترین دونده است. اون می تونه یک تیر رو با تیرکمون پرتاب کنه و بعد از شروع به دویدن، از تیر جلو بزنه.» دومی گفت: «تو به این میگی سرعت؟ پدر من شکارچیه. اون شلیک میکنه و زودتر از گلوله به شکار میرسه.» سومی سرشو تکون داد و گفت: «شما دو تا هیچی راجع به سریع بودن نمی دونید. پدر من کارمند دولتی است. اون کارشو ساعت ۴:۳۰ تعطیل میکنه و ۳:۴۵ تو خونه است

---------------------



تعریف جهان سوم از قول پروفسور حسابی


از قول ایشان نقل شده است : روزی در آخر ساعت درس، یکی از دانشجویانم که دانشجوی دوره دکترا و اهل نروژ بود از من پرسید : استاد! شما که از جهان سوم می آیید، جهان سوم کجاست؟
فقط چند دقیقه به آخر کلاس مانده بود. . به آن دانشجو گفتم جهان سوم جایی است که هر کس بخواهد مملکتش را آباد کند، خانه اش خراب می شود و هر کس که بخواهد خانه اش آباد باشد، باید در تخریب مملکتش بکوشد

---------------------------

اگه کوسه ها آدم بودن


دختر کوچولوی صاحبخانه از آقای " کی " پرسید: اگر کوسه ها آدم بودند با ماهی های کوچولو مهربانتر میشدند؟آقای کی گفت : البته ! اگر کوسه ها آدم بودند توی دریا برای ماهیها جعبه های محکمی میساختند
همه جور خوراکی توی آن میگذاشتند مواظب بودند که همیشه پر آب باشد

--------------------------

شک

هیزم شکن صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده. شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد برای همین تمام روز او را زیر نظر گرفت. متوجه شد همسایه اش در دزدی مهارت دارد مثل یک دزد راه می رود مثل دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند پچ پچ میکند. آن قدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد لباسش را عوض کند و نزد قاضی برود. اما همین که وارد خانه شد تبرش را پیدا کرد. زنش آن را جابه جا کرده بود. مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه را زیر نظر گرفت: و دریافت که او مثل یک آدم شریف راه می رود حرف می زند و رفتار می کند.

pad_king
09-06-2009, 06:35 PM
پسر


از اینکه پسر دار شده بود افتخار می کرد و اعتقاد داشت این پسره که نام خاندانش را زنده نگه می دارد

سال ها بعد زمانی که در گذشت ، پسر بلافاصله نام خانوادگی اش را تغییر داد.

-------------------

جایزه


اولین شعرش که چاپ شد پدرش یک دو چرخه آورد .

دومین شعر که چاپ شد پلیس پدرش را برد .

-----------------------

درد و دل


مرد عصبی بود پک محکمی به سیگار زد : زن!آخه چرا توی خواب هم دست از سر من بر نمی داری؟

چیکار کنم که بچه هارو اذیت می کنه؟ طلاقش که نمی تونم بدم ...زنمه !

خیلی ناراحتی ببرشون پیش خودت ...سپس ته مانده سیگار را روی سنگ قبر خاموش کرد ورفت

-----------------

عینکی
عینک نمی زد که نگن عینکیه . یه روز چاله ی جلوی چشمش رو ندید و زمین خورد . از اون روز به بعد چلاق صداش می کردند .

-----------------

بدون عنوان!
آخر کلاس نشسته بود که احساس کرد حوصلش سر رفته، به دخترای کلاس نگاه کرد و اونی که قبلا هم زیاد به چشمش خورده بود انتخاب کرد و تصمیم گرفت عاشقش بشه! از فکر خودش خندش گرفت. حوصلش واقعا سر رفته بود، از کلاس زد بیرون. ناگهان دید اینگاری دختره هم اومده بیرونو داره نگاش میکنه؛ دلش ترسید، سریع رفت تو کلاسو رو نیمکت آخری نشست. چشماشو بست و گفت:

خدایا غلط کردم!

pad_king
09-06-2009, 06:36 PM
فنجان قهوه


فنجان قهوه را تعارفش کردم ... وقتی نگاهش کردم دلم سوخت ...اما وقتی یادم آمد که چطور با فریب و نیرنگ قول خرید خانه و ماشین ... مرا وادار به ازدواج کرد حالم به هم خورد ... هنوز قهوه اش را نخورده بود که گفت :آماده شو که می خواهیم جایی برویم..همین طور که از قهوه می نوشید از جیبش سوئیچی به من داد : امروز قول نامه اش کردم ...بریم محضر تا سند خانه را هم به نامت کنم ...ناگهان روی مبل ولو شد ..... سیانور اثر کرده بود.

------------------

دخترک گل فروش


دخترك گل فروش سالها در آرزوي خريدن يك كفش قرمزُ بود و پولهايي را كه از فروختن گل هاي مريم به دست آورده بود،در قلك كوچكش جمع مي كرد.
آن روز صبح هم مثل هميشه، در فكر و رويايش بود كه ناگهان در اثر برخورد با اتوموبيلي به گوشه اي پرتاب شد. وقتي چشمانش را باز كرد خود را روي تختي سپيد و تميز ديدكه در كنار آن هديه اي قرار داشت.
دخترك با خوشحالي هديه را باز كرد٬ يك جفت كفش قرمز بود!!!!!
چشمان دخترك لبريز از شادي شد٬ ولي افسوس . . . . . . او نمي دانست كه پاهايش ديگر توان رفتن ندارد.

----------------------

محبت


دخترك بر خلاف هميشه كه به هر رهگذري مي رسيد، آستين لباس او را مي كشيد تا يك بسته آدامس به او بفروشد. اين بار رو به روی زني كه روي صندلي پارك نشسته و نوزادش را در آغوش گرفته،ایستاده بود و او را نگاه مي كرد. گاه گاهي كه زن به نوزاد لبخنند مي زد،لب هاي دخترك نيز بي اختيار از هم باز مي شد.مدتي گذشت،دخترك از جعبه بسته اي برداشت و جلو روي زن گرفت زن رو به سمت ديگري كرد:برو بچه،آدامس نمي خوام. دخترك گفت:بگير.پولي نيست.


---------------------


.ميوه

دخترك روي ميوه دست كشيد.آن را نزديك چشمش برد. بو كرد. لبخندزد:چه قدر قشنگه.چه قدر ام توپوله.مكثي كرد و پرسيد:مامان اسمش چيه؟ زن به چشم بي فروغ او نگاه كرد. آب دهان را فرو داد و گفت:توت فرنگي عزيزم.

--------------------


تو چی می خواهی؟



ـ تو چی می خواهی؟

یک،فریاد زد: من یه عالمه صفر می خوام که یه گوشه بشینم و یکی یکی اونارو جلوم بچینم.

صفر مدتی فکر کرد و جواب داد:ولی من فقط یه دونه یک می خوام که اونو پشت سرم بذارم.

pad_king
09-06-2009, 06:36 PM
زندگی


زندگی حکایت مرد یخ فروشی است . . . که وقتی از او پرسیدند همه را فروختی؟
گفت : نفروختم،
تمام شد.

---------------
فرشته نگهبان


مرد داشت در خیابان حركت می كرد كه ناگهان صدایی از پشت گفت: اگر یك قدم دیگه جلو بری كشته می شی . مرد ایستاد و در همان لجظه اجری از بالا افتاد جلوی پاش.مرد نفس راحتی كشید و با تعجب دوروبرشو نگاه كرد اما كسی رو ندید ..به محض اینكه می خواست از خیابان رد بشه باز همان صدا گفت : ایست
مرد ایستاد و در همان لحظه ماشینی با سرعت عجیبی از جلویش رد شد .بازم نجات پیدا كرد .مرد پرسید تو كی هستی و صدا جواب داد من فرشته نگهبان تو هستم . مرد فكری كرد و گفت :
پس اون موقعی كه من داشتم ازدواج می كردم تو کدوم گوری بودی ؟

--------------------

عشق

یه روز یه پسره بود که یه دوست دختر داشت پسره نابینا بود دوست دختر شو خیلی دوست داشت میگفت اگه من دوتا چشم داشتم تا ابد با تو میموندم یه روز یکی پیدا شد و به پسره چشم داد پسره وقتی تونست دوستشو ببینه دید که اونم نابیناست گفت من دیگه نمیتونم با تو بمونم دختره گفت باشه اما وقتی داشت میرفت به پسره گفت مواظب چشمام باش.

------------------------

وصیت میلیونر آمریکایی

پس از مرگ یک میلیونر آمریکایی، معلوم شد که او تمام اموالش را به سه زن مسن که با او هیچ نسبتی نداشتند بخشیده است. در وصیتنامه مرد میلیونر آمده بود:" من در جوانی، به خواستگاری این سه خانم رفتم اما هیچ کدام درخواست ازدواجم را نپذیرفتند. بنابراین به کسب و کارم چسبیدم و میلیونر شدم، حال آن که اگر ازدواج کرده بودم نمی توانستم به این ثروت دست پیدا کنم. در واقع، من موفقیتم را مدیون این سه خانم هستم

--------------------

موش

موش ازشکاف دیوار سرک کشید تا ببیند این همه سروصدا برای چیست .. مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بسته ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز کردن بسته بود.موش لب هایش را لیسید و با خود گفت : کاش یک غذای حسابی باشد اما همین که بسته را باز کردند ، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد ؛ چون صاحب مزرعه یک تله موش خریده بود.

pad_king
09-06-2009, 06:36 PM
خوب يه چندتا داستان از طرف من


جوجه ها سر سفره ناهار گفتند:« آخرش كبدمون از كار مي افته، چرا بايد هر روز ناهار و شام تخم مرغ بخوريم و حتي يك بار هم يك ناهار درست و حسابي نداشته باشيم؟!»، خروس سرش را پايين انداخت، در چشمان مرغ اشك جمع شد و به فكر فرو رفت، آنها فردا ناهار مرغ داشتند.



مادر گفت:اگر غذات رو نخوري مي گم «لولو» بيآد بخورتت، كودك باز هم گريه كرد،مادر داد زد:«لولو» بيا!، لولو آمد، كودك خنديد. مادر گفت:« لولو! واقعاً ما لولوها بچه هامون رو بايد از چي بترسونيم؟!»



از صبح تا شب سيب مي خورد،هر سيب كه تمام ميشد سريع به سراغ سيب ديگري مي رفت،تنها اميدش پيدا كردن يك كرم سيب ديگر بود ... اما ناگذير با يك كرم دندان ازدواج كرد!



هر چقدر به دوستانش گفت اين كشتي من سي- 130 و توپولف نيست، فايده نداشت، ديگر دوستانش سوار كشتي اش نمي شدند ... و به همين دليل بود كه كارتون يوگي و دوستان يك دفعه و ناگهاني تمام شد.



دوستش مي خورد و مي خوابيد اما او پله هاي ترقي را يكي يكي و با زحمت بالا مي رفت، به جايي رسيد كه ديگه بالا رفتن از پله ها براش ممكن نبود، ناگهان صداي دوستش را از آن بالا بالاها شنيد:« ديدي آسانسور ترقي هم وجود داره ؟!»

pad_king
09-06-2009, 06:37 PM
پروانه در ميان گل ها بود و او محو زيباي اش شده بود، ناگهان مشتي بر صورتش فرو آمد:« مگه خودت خواهر مادر نداري!»




تخته پاك كن گفت:« الآن تو را پاك مي كنم.»، اما تنها كاري كه كرد اين بود كه همان چند خط سفيد روي تخته سياه را هم از بين برد.





دماغش را عمل كرد، حالا به جاي اون دماغ گنده يه دماغ كوچولوي سربالا داشت، دو روز بعد از گرسنگي مرد، مادرش صد دفعه بهش گفته بود كه عمل جراحي بيني مخصوص آدماست نه فيل ها!






مگس كش سوسك رو كشت، اما هيچ كس او را به خاطر سوء استفاده از اختياراتش محاكمه نكرد.





تمام پل هاي پشت سر رو خراب كرده بود، عادتش بود كه از هر پلي كه رد ميشه اونو خراب كنه و براي برگشتن از هواپيما استفاده كنه!

pad_king
09-06-2009, 06:37 PM
چشم ها

پیرزن،نزديك مرد که رسید،ایستاد.سلام کرد. از داخل سبد شاخه گلی برداشت. به طرف او گرفت مرد چند سکه به او داد. لبخند زنان گل را گرفت و بو کرد. پیرزن کمی خم شد و آهسته گفت:چقدر عشق به شما می آد.
و رفت. چند دقیقه بعد همسر مرد آمد و كنار اونشست. .مرد،گل را جلو روی اوگرفت:تو زیباترین چشمای دنیارو داری،عزیزم. زن زیر و بر گل رانگاه کرد.بویید.دستان مرد را محکم در دست گرفت مرد نفس راحتی کشید.

--------------------------


یک و دو

ـ چرا اینقدر ساکتی؟ چی بگم؟! مکثی کرد:چرا این طوری نگاه می کنی؟! خودش را بر انداز کرد :نکنه،منظورت؟!
یک،سر تکان داد. ـ هیچ اتفاق خاصی نیفتاده. ـولی تو که می گفتی با اون،خیلی چیزا عوض می شه! دو،به نقطه ایی خیره شد:آره.گفتم. چیزی ام عوض شد؟!می دونی،که خیلی برام مهّمه. نه.شاید ام... منظورم، اون یکی !!! یک،با تعجب پرسید:نه؟!تو داری درباره ی چی حرف می زنی؟! دو،فریاد زد:دندانه ها!!!!!

--------------------------------

آسانسور انفرادی

همیشه آسانسور که سوار می‌شد و از لحظه‌ای که آن دربهای کشویی بهم می‌آمد با تمامی کسانی که با او سوار آسانسور بودند احساس نزدیکی می‌کرد. آدم‌هایی که معمولاً هیچ حرفی بین‌شان رد و بدل نمی‌شد و فقط گاه‌گاهی نگاهی دزدکی به یکدیگر بود و شماره‌ها که هر کسی کجا پیاده خواهد شد. شاید این نزدیکی بخاطر هم‌مسیری و هم راهی احساس می‌شد و شاید هم بخاطر بودنِ باهم در یک چهارچوب بسته و کوچک. هر چه که بود احساسش این بود که می‌تواند براحتی هر یکی را بغل کند. حالا تنها بود در یک چهاردیواریِ کوچک‌تر از یک آسانسور، یک انفرادی، داشت یاد می‌گرفت که چگونه خودش را بغل کند.

-----------------------

شب‌ها و روزها


فرقی نمی‌کند که از عصر تا شب چه تلاشی کرده باشی برای لذت بردن، فرقی نمی‌کند که شبت را با الکل درصد بالا گذرانده باشی با بحث و رقص، یا با شراب و کتاب، یا با آغوش و نوازش، یا با خبر بچه‌ای در بطن نزدیک‌ترین کسان‌ات، یا با قدم زدن زیر نور ماه صبح که می‌شود و اینترنت را می‌خوانی ، غمی سنگین بر دلت می‌نشیند که چه می‌شود و چه بکنیم و عاقبت این بچه‌ها چه خواهد شد و نوزاد این روزها در جوانی چه‌ها به ما خواهد گفت و از این حرفها. از صبح غم جمع می‌کنیم و شب در به در دنبال چیزی که غم را بدر کند. شده حکایت این شب‌ها و روزهای ما.

---------------------

عزادار


آخرش مرد را بردند دارالمجانین. تحصیل‌کرده بوده و دکتر مهندس و این‌ها. پول هم داشته و خوب درمی‌آورده. زن که گرفته از همان اوایل بیچاره را آنقدری می‌زده که گریه می‌کرده به پهنای صورت.دخترک می‌گفت : توی ختم مادربزرگم مرا دیده بوده، می‌گفت عاشق آن صورت زرد و بدون آرایش و پر از غم شده بوده، عاشق آن چشمهای خیس.

pad_king
09-06-2009, 06:38 PM
درد

در طي اين هفت ماه درد بي پايان، براي اولين بار به خواب عميقي فرو رفته بود و خواب مي ديد. فرشته اي آمد وگفت: تو را، بر دو بخش خواهم كرد. بخشي را، به يادگار بر زمين خواهم گذاشت، و بخشي را با خود خواهم برد. لبخندي بر لبش نشست. دردش تمام شد. رفت.

*******

وطن

زماني عاشق شده بود كه هنوز نه زبان بلد بود و نه به درستي ميدانست كه كجا و براي چه آمده. ولي زماني فهميد، كه هم زبان بلد بود و هم مي دانست كه كجا و به چه منظور آمده. ديگر به رنگ موهايش هم توجهي نداشت . پس از پوشيدن كت مشكي، نگاهي به آينه كرده بود و متوجه شده بود كه چهره اش هيچ شباهتي به عكس شناسنامه اش ندارد. براي شركت در مراسم پايان سال از خانه خارج شد. شناسنامه اش را در اولين سطل زباله انداخت و ديگر هيچگاه به زبان مادري صحبت نكرد!

**********

معامله

مرد مو سفيد وقتي رسيد كه دخترك مي خنديد. خندهايش را ديد و به خود لرزيد. قرار داد خريد كليه را امضا كرد و چكش را هم كشيد. خارج كه شد، نفسي كشيد و خنديد. دخترك ماند و چك و پس انداز سه ماه فاحشگي. او هنوز براي خريد قلب انتظار مي كشيد.

************

کنار پارک نشسته بود و عصای سفیدش را محکم در دست جمع کرده بود ...صدای غرش آسمان را شنید ... بلند شد و دستش را برای گرفتن قطرات باران دراز کرد .. ناگهان سردی چیزی را در کف دستش احساس کرد... دختر بچه در حالیکه به سرعت از کنارش می گذشت فریاد زد : مامان...! پول رو دادم به اون گداهه...گفت به من بگو چکار کنم تا برای یک بار عاشق بشم و عاشق بمونم ؟ گفتم وقتی عاشق شدی دیگه به کسی نگاه نکن تا عاشق دیگری نشی ... روز بعد که دیدمش دیگه نگاهم نمی کرد.

*********

كوله ‌پشتی‌اش‌ را برداشت‌ و راه‌ افتاد.رفت‌ كه‌ دنبال‌ خدا بگردد و گفت: تا كوله‌ام‌ از خدا پر نشود برنخواهم‌ گشت.
نهالی‌رنجور و كوچك‌ كنار راه‌ایستاده‌ بود، مسافر با خنده‌ای‌ رو به‌ درخت‌گفت: چه‌ تلخ‌ است‌ كنار جاده‌بودن‌ و نرفتن؛ و درخت‌ زیرلب‌ گفت: ولی‌تلخ‌ تر آن‌ است‌ كه‌ بروی‌ وبی‌رهاورد برگردی. كاش‌ می‌دانستی‌ آنچه‌ درجست‌وجوی‌ آنی، همین‌جاست.

pad_king
09-06-2009, 06:38 PM
چه کردند و ...


در جوانی روزی به شکار رفته بودم و سواران به هر طرف می تاختنند ناگاه دیدم یک عابر پیاده با سنگی به پای سگی زد و پای آن سگ شکست وقتی که پیاده چند قدم برداشت اسبی لگدی بر او زد و پای آن عابر را شکست آن اسب هم چند قدم بیش نرفته بود که پای او در سوراخی فرورفت و شکست . من به خودم گفتم : دیدی چه کردند و چه دیدند .

********

نجات

با افکارش ورمی رود. با گذشته کوتاه اما خوش.پلکهایش از فرط ضعف به هم چسبیده.رد سرد اشک را روی پوستش حس می کند و نیز میله ای را که جسورانه تا عمق ریه هایش فرو رفته.سرانگشت کشیده همسرش را برای چندمین بار به امید پاسخی میفشارد.بغض راه تنگ نفسش را می بندد.فشار بر بدنش دوچندان می شود.می نالد: ؟«اشهد ان ...» ناگهان همه جا روشن می شود.نور تند خورشید چشمش را می زند.کسی فریاد می کشد:« یکی هم اینجاست.کمک کنید از زیر آوار بیرونش بکشیم...»

***********


مادربزرگ


مادر بزرگ بی قرار بود.آن شب آخرین شبی بود که او در کنار ما سپری میکرد.فردا قرار بود پدر،او را به خانه سالمندان ببرد.مادر دیگر نمیخواست او در کنار ما باشد.مادربزرگ حرفی نزد فقط به چهره تک تک ما نگاه کرد.او میخواست پیش ما بماند.ساعت از نیمه شب گذشته بود که مادربزرگ به اتاقش رفت.فردا صبح، هرچه صدایش کردیم از خواب بیدار نشد.او همیشه کنار ماست.

***************

شاگردي از استادش پرسيد:" عشق چست؟ " استاد در جواب گفت: " به گندم زار برو و پر خوشه ترين شاخه را بياور. اما در هنگام عبور از گندم زار، به ياد داشته باش که نمي تواني به عقب برگردي تا خوشه اي بچيني! " شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتي طولاني برگشت. استاد پرسيد: "چه آوردي؟ " و شاگرد با حسرت جواب داد: " هيچ! هر چه جلو ميرفتم، خوشه هاي پر پشت تر ميديدم و به اميد پيدا کردن پرپشت ترين، تا انتهاي گندم زار رفتم ." استاد گفت: " عشق يعني همين"

************

صحبت


پسرک گفت : " گاهی اوقات قاشق از دستم می افتد . " پیرمرد گفت : " من هم همینطور . "پسرک آرام نجوا کرد : " من شلوارم را خیس می کنم . پیرمرد خندید و گفت : " من هم همینطور "پسرک گفت : " من خیلی گریه می کنم ."پیرمرد سری تکان داد و گفت : " من هم همینطور . "اما بدتر از همه این است که... پسرک ادامه داد:آدم بزرگ ها به من توجه نمی کنند .بعد پسرک گرمای دست چروکیده ای را حس کرد .می فهمم چه حسی داری . . . می فهمم

pad_king
09-06-2009, 06:38 PM
در زدم و وارد شدم. پاهايش را روي ميز گذاشته بود و بوي گند سيگار برگش همه جا را گرفته بود. مدير هم بيصدا پشت ميزش نشسته بود. خداحافظي کردم و رفتم.
بعدها گفتند براي ادامه تحصيل يا کسب درآمد بيشتر رفته ام ولي مشکل من فقط اين بود که نمي توانستم بوي گند را تحمل کنم!.


--------------------------------------------------
موش گفت:
- افسوس!. دنيا روز به روز تنگ تر مي شود. سابق جهان چنان دنگال بود كه ترسم مي گرفت. دويدوم و دويدم تا دست آخر هنگامي كه ديدم از هر نقطه ي افق ديوار هايي سر به آسمان مي كشند آسوده خاطر شدم. اما اين ديوار هاي بلند با چنان سرعتي به هم نزديك مي شوند كه من از هم اكنون خودم را در آخرِ خط مي بينم و تله اي كه بايد در آن افتم پيش چشمم است.
- چاره ات در اين است كه جهتت را عوض كني.

------------------------------------------------

مايكل به جلو نگاه كرد و مرد سياهپوش را ديد كه به او زل زده بود .
ياد دوستش جيمي افتاد كه هميشه در مورد اين مرد سياه پوش مي گفت :
- او يك زندانبان مخصوصه كه تا خودت قبول نكني ، حكم زندان رو برات نمي خونه!
مايكل نگاهي به هم بندش انداخت كه با اشتياق به او نگاه مي كرد،
و بعد ياد همكارش استوارت افتاد كه او را قبلا در اين مورد نصيحت كرده بود

------------------------------------------------

در پایان مصاحبه شغلی برای استخدام در شرکتی، مدیر منابع انسانی شرکت
از مهندس جوان صفر کیلومتر پرسید:
برای شروع کار، حقوق مورد انتظار شما چیست؟
مهندس گفت: حدود 75000 دلار در سال، بسته به اینکه چه مزایایی داده شود.
مدیر منابع انسانی گفت: خب، نظر شما درباره 5 هفته تعطیلی، 14 روز تعطیلی با حقوق،

بیمه کامل درمانی و حقوق بازنشستگی ویژه و خودروی شیک و مدل بالای در اختیار چیست؟
مهندس جوان از جا پرید و با تعجب پرسید: شوخی می کنید؟
مدیر منابع انسانی گفت: بله، اما اول تو شروع کردی.


------------------------------------------------------------
شاگردان من، فکر مي کنم با مطالعه ي دقيق اين ساکنان پيشين، از الگو هاي رفتاري، شيوه ي زندگي ابتدايي و بي هدف آن ها، چيز هايي که به آن اهميت مي دادند، و از تخريب کامل و مطلق خود و محيط زيستشان، به آساني بتوان دريافت که سزاوار چيزي جز نابودي کهکشانشان نبودند، يعني کاري که ما انجام داديم.
سوالي نيست؟.

pad_king
09-06-2009, 06:38 PM
۱-قیام

حضرت که ظهور کرد، خدمت ایشان رسید و بعد از دقایقی عرض عشق و ارادت، اشکهایش را پاک کرد و پرسید: آقا! اول علیه کدام دشمن قیام می کنیم؟ صهیونیستها؟، وهابیت؟ یا بهائیت؟

فرمود: «قیام می کنیم» نه، «قیام می کنید». شما برو علیه خودت قیام کن!


۲-عمو

چای را که دم کرد، چراغها را خاموش کرد و پنج شش دقیقه برای خودش روضه خواند؛ روضه اش که تمام شد، بلند شد و رفت دو تا چای ریخت و آورد؛ «آقا! خودتان گفتید هرجا روضه عمویم عباس خوانده شود، من آنجا حاضرم»



۳- آخر الزمان

جنگ تمام شده بود و او که سه چهار سال بیشتر نداشت، گوشه ای ایستاده بود و گریه می کرد. پدرش برایش گفته بود که وقتی دنیا پر از ظلم شود، حضرت مهدی ظهور می کند و انتقام مظلومان را می گیرد. یاد حرف پدرش افتاد. در حالی که اشک از چشمانش سرازیر بود و هق هق گریه اش فضا را پر کرده بود، صدا زد: آقا مهدی! بیا! دیگه دنیا پر از ظلم شده! ببین بابامو کشتن! ببین داداشامو کشتن! ببین خیمه هامونو آتیش زدن! ببین عمه رو کتک زدن!



۴- مسیح

مسیح زودتر از بقیه بلند شد و ایستاد. تکبیر را که شنید دست هایش را بالا برد و نیت کرد: چهار رکعت نماز ظهر به امامت حجت بن الحسن… الله اکبر


۵- جمعه

گفت:«لطفاً این پرونده ها را بشمار» … گفتم:«مثل هفته قبل … هنوز به سیصد تا هم نرسیده». غمی روی چهره اش نشست. گفت: «یاران من کی کامل می شوند؟…»

pad_king
09-06-2009, 06:39 PM
عــروســي

پدر ديگر توان ديدن اشكهاي دخترش را نداشت . از او مهلتي خواست تابه شهرستان برود و در آنجا كاري دست و پا كند تا بتواند جهيزيه اش را آماده كند. پس از مدتي پدر با صورتي نحيف و شكسته اما دستي پر از سفر بازگشت در اوج هلهله و شادي ، آشوبي در گوشه مجلس بر پا شد پدر از حال رفته بود پزشك با اعتراض و گلايه رو به آنها كرد و گفت : پدرتان پس از اهداي كليه نياز به مراقبت و استراحت بيشتري دارد"
.

-----------------------

پسرك با تيرو كمان نشانه گرفت و هدف او چيزي نبود جز ديوانه كنار خيابان .سنگ با شدت به سر ديوانه خورد
. ولي او سرش را پائين انداخت و چيزي نگفت . پسرك گستاخ براي برداشتن چند سنگ ديگر به گوشه اي از خيابان رفت كه ناگهان ديوانه از جا پريد و او را به سمت ديگري از خيابان هل داد . اتومبيلي كه در حال تصادف با پسرك بود ؛ حالا چرخهايش روي پيكر بي جان ديوانه بود

----------------------

دخترك طبق معمول هر روز جلوي كفاشي ايستاد و به كفشهاي قرمز رنگي كه پر از پولك بود با حسرت نگاه كرد و بعد به بسته هاي چسب زخمي كه در دست داشت خيره شد و ياد حرف پدرش افتاد :اگر تا پايان ماه ، هر روز بتواني تمام چسب زخمهايت را بفروشي آخر ماه كفشهاي قرمز رو برات مي خرم دوباره به كفشها نگاه كرد و با خود گفت :يعني من بايد دعا كنم كه هر روز دست و پا يا صورت 100 نفر زخم بشه تا...بعد شانه هايش را بالا انداخت و راه افتاد و گفت : نه خدا ، اصلا اون كفشها رو نمي خوام

----------------------


پیامبری از کنار خانه ما رد شد

پیامبری از کنار خانه ما رد شد. باران گرفت.مادرم گفت:چه بارانی می آید.پدرم گفت:بهار است.وما نمیدانستیم باران و بهار نام دیگر آن پیامبر است.

-----------------------------

ايمان:
مرد جواني كه مربي شنا و دارنده ي چندين مدال المپيك بود به خدا اعتقادي نداشت او چيز هايي را كه در باره ي خداوند و مذهب مي شنيد مسخره مي كرد.شبي مرد جوان به استخر سر پوشيده آموزشگاهش رفت.چراغ خاموش بود ولي ماه روشن بود و همين براي شنا كافي بود.مرد جوان به بالا ترين نقطه ي تخته شنا رفت و دستانش را باز كرد تا درون استخر شيرجه برود.ناگهان سايه ي بدنش را همچون صليبي بر ديوار مشاهده كرد.احساس عجيبي تمام بدنش را فرا گرفت.از پله ها پايين آمد وبه سمت كليد برق رفت وچراغ ها را روشن كرد.
آب استخر براي تعمير خالي شده بود

pad_king
09-06-2009, 06:40 PM
دو طفلان مسلم
مداح روضه دو طفلان مسلم خوانده بود و کاری کرده بود کارستان. و زن حسابی گریه کرده بود؛ این را از چشمان پف کرده و قرمزش می‌شد فهمید و از آب دماغش که راه افتاده بود. از حسینیه که آمد بیرون؛ پسرک ده، دوازده ساله دستفروشی دوید طرفش؛ ((حاج خانم دستمال بخر! یکی بخر، بسته ای صد تومن))
زن نگاهی از سر عصبانیت به پسرک انداخت و تشر زد: (( ذلیل مرده! شب محرمی هم دست از کار و کاسبی برنمی داری؟!))…


باران
به سر كار كه مى رفتم ، هواى دلم مثل آسمان گرفته بود . دلم مى خواست كه باران ببارد. وقتى كار
تمام شد و به خانه برمى گشتم ، آسمان شروع به باريدن كرد. سعى كردم به نداشتن چتر
، سوراخ كفش و همچنين چكه كردن سقف خانه ام اهميتى ندهم و نهايت لذت را از باران ببرم.
ناگهان ماشينى با سرعت از كنارم رد شد و آب و گل جمع شده در چاله خيابان را بر روى لباس
_هايم پاشيد.



خدا یا گیاه
حضرت موسی ( علیه السلام ) دندان درد گرفت و به خدا شكایت كرد . حق تعالی به او دستور داد از فلان گیاه استفاده كن . حضرت از آن گیاه استفاده نموده و درد دندان مباركش تسكین یافت .
بار دیگر دندان موسی علیه السلام درد گرفت و همان دوا را به كار برد ؛ ولی اینبار درد دندان حضرتش تسكین نیافت ! لذا از خداوند سببش را پرسید خطاب الهی آمد كه دفعه قبل ، به امید ما رفتی ؛‌اما این بار به امید گیاه و از ما غافل بودی



پيرمرد هر بار كه مي خواست اجرت پسرك واكسي كر و لال را بدهد، جمله اي را براي خنداندن او بر روي اسكناس مي نوشت. اين بار هم همين كار را كرد.
پسرك با اشتياق پول را گرفت و جمله اي را كه پيرمرد نوشته بود، خواند. روي اسكناس نوشته شده بود: وقتي خيلي پولدار شدي به پشت اين اسكناس نگاه كن. پسر با تعجب و كنجكاوي اسكناس را برگرداند تا به پشت آن نگاه كند. پشت اسكناس نوشته شده بود: كلك، تو كه هنوز پولدار نشدي!
پسرك خنديد با صداي بلند؛ هرچند صداي خنده خود را نمي شنيد..



خانم «شارلس فيلي پيا» مادربزرگ 63 ساله تصميم گرفت كه از نيويورك تا ميامي در فلوريدا پياده روي كند. او به ميامي رسيد. در آنجا روزنامه نگارها با او مصاحبه كردند. مي خواستند بدانند كه آيا انديشه اين راهپيمايي طولاني او را به وحشت نينداخته است؟ چگونه جرأت كرد پاي پياده تن به اين سفر بدهد؟ خانم «فيلي پيا» جواب داد: برداشتن يك قدم نيازي به شجاعت ندارد و اين كاري است كه من كردم. من تنها يك قدم را برداشتم و آنگاه نوبت به قدم بعدي رسيد. بعد از قدم دوم، قدم سوم را برداشتم و آنقدر ادامه دادم تا به اينجا رسيدم.

pad_king
09-06-2009, 06:40 PM
كشاورزي الاغ پيري داشت كه يك روز اتفاقي به درون يك چاه بدون آب افتاد.كشاورز هر چه سعي كرد نتوانست الاغ را از درون چاه بيرون بياورد.كشاورز و مردم روستا تصميم گرفتند چاه را با خاك پر كنندتا الاغ زودتر بميرد و زياد زجر نكشد.مردم با سطل روي سر الاغ خاك مي ريختند اما الاغ هر بار خاك هاي روي بدنش را مي تكاند و زير پايش مي ريخت و وقتي خاك زير پايش بالا مي آمد، سعي مي كرد روي خاك ها بايستد.و الاغ هم همينطور به بالا آمدن ادامه داد تا اينكه به لبه چاه رسيد و بيرون آمد.

------------------------

شرلوک هلمز، کارآگاه معروف، و معاونش واتسون رفته بودند صحرانوردی و شب هم چادری زدند و زیر آن خوابیدند .نیمه های شب هلمز بیدار شد و آسمان را نگریست. بعد واتسون را بیدار کرد و گفت :نگاهی به بالا بینداز و به من بگو چه می بینی؟ " واتسون گفت:" میلیون ها ستاره می بینم از لحاظ فیزیکی نتیجه می گیرم که مریخ در محاذات قطب است، پس باید ساعت حدود سه نیمه شب باشد".شرلوک هلمز گفت :واتسون! تو احمقی بیش نیستی ! نتیجه ی اول و مهمی که باید بگیری این است که چادر ما را دزدیده اند.

-----------------------

مادر خسته از خريد برگشت . پسرش دم در آشپزخانه منتظر او بود و کار بدي را که تامي کوچولو انجام داده، به مادرش بگويد. وقتي مادرش را ديد به او گفت: مامان ! وقتي من داشتم تو حياط بازي مي کردم و بابا داشت با تلفن صحبت مي کرد تامي با يه ماژيک روي ديوار اطاقي را که شما تازه رنگش کرده ايد، خط خطي کرد!» مادر آهي کشيد و فرياد زد: تامي کجاست؟» و رفت به اطاق تامي تامي از ترس زير تخت خوابش قايم شده بود،
مادر او را پيدا کرد، سر او داد کشيد: «تو پسر خيلي بدي هستي» و بعد تمام ماژيکهايش را شکست و ريخت توي سطل آشغال. تامي از غصه گريه کرد. وقتي مادر وارد اطاق پذيرايي شکست و ريخت توي سطل آشغال. تامي از غصه گريه کرد. وقتي مادر وارد اطاق پذيرايي شد، قلبش گرفت و اشک از چشمانش سرازير شد. تامي روي ديوار با ماژيک قرمز يک قلب بزرگ کشيده بود و درون قلب نوشته بود: مادر دوستت دارم!

---------------------


روزي پادشاهي سنگ نسبتا" بزرگي را بر گذرگاهي باريك قرارداد، به گونه اي كه ارابه ها و گاري ها و حتي گاه پياده ها براي گذر از آن مشكل داشتند. خود نيز به كمين نشست تا واكنش مردم را ببيند. مدتها گذشت و همه با دردسر از كنار سنگ رد مي شدند و فقط به غر زدن اكتفا مي كردند. روزي پيرمردي روستايي از آنجا رد مي شد و سنگ را ديد. كوله بارش را زمين گذاشت و با زحمت بسيار آن سنگ را جابجا كرد و جاده را باز نمود ؛ ناگهان متوجه كيسه اي زير سنگ شد!! كيسه را باز كرد نامه اي بود و سنگهاي قيمتي بسيار ؛ در نامه نوشته شده بود "اين پاداش كسي است كه به جاي غر زدن و اعتراض كردن به روزگار ، زحمت عوض كردن اوضاع را به خود مي دهد "

--------------------



خودکشی

شعار اصلی اش این بود: به دنیا آمدنمان دست خودمان نبود، از دنیا رفتنمان که می تواند دست خودمان باشد.
وقتی از او می پرسیدند پس چرا خود کشی نمی کنی؟ می گفت: هنوز وقتش نرسیده.بیشتر هوادارانش دختر و پسر های جوان بودند. ثمره ی تبلیغاتش دو مورد خودکشی بود، یک دختر هیجده ساله و یک پسر بیست و یک ساله پسر نجات پیدا کرد و دختر مرد.وقتی پلیس جنازه اش را کشف کرد، اسلحه کنارش افتاده بود. یکی از شاگردانش در مراسم خاک سپاری اش گفت: او مردی بود که با اراده اش زندگی می کرد.پدر دختر هیجده ساله کناری ایستاده بود و به التماس های مرد فکر می کرد.

pad_king
09-06-2009, 06:40 PM
یه کلاغ روی یه درخت نشسته بود و تمام روز بیکار بود و هیچ کاری نمی کرد… یه خرگوش از کلاغ پرسید:منم می تونم مثل تو تمام روز بیکار بشینم و هیچ کاری نکنم؟ کلاغ جواب داد:البته که می تونی!… خرگوش روی زمین کنار درخت نشست و مشغول استراحت شد… یهو روباه پرید خرگوش رو گرفت و خورد!

----------------------

یه روز مسوول فروش ، منشی دفتر ، و مدیر شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم می زدند… یهو یه چراغ جادو روی زمین پیدا می کنن و روی اون رو مالش میدن و جن چراغ ظاهر میشه جن میگه:من برای هر کدوم از شما یک آرزو برآورده می کنم… منشی میگه:«اول من ، من می خوام که توی باهاماس باشم ، سوار یه قایق بادبانی شیک باشم پوووف! منشی ناپدید میشه بعد مسوول فروش میگه:«حالا من من می خوام توی هاوایی کنار ساحل لم بدم ، یه ماساژور شخصی داشته باشم و تمام عمرم حال کنم»… پوووف! مسوول فروش هم ناپدید میشه بعد جن به مدیر میگه:حالا نوبت توئه… مدیر میگه:«من می خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توی شرکت باشن

---------------------

زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسبا‌ب‌کشی کردند. روز بعد ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایه‌اش درحال آویزان کردن رخت‌های شسته است و گفت:لباسها چندان تمیز نیست. انگار نمیداند چطور لباس بشوید. احتمالآ باید پودر لباس‌شویی بهتری بخرد.»همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت هربار که زن همسایه لباس‌های شسته‌اش را برای خشک شدن آویزان می‌کرد زن جوان همان حرف را تکرار می‌کرد روزی از دیدن لباس‌های تمیز روی بند رخت تعجب کرد و به همسرش گفت:«یاد گرفته چطور لباس بشوید. مرد پاسخ داد: «من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجره‌هایمان را تمیز کردم!»

----------------------

جان آدم ها برابر نیست

وقتی فهمید چه کسی قاتل زنش است ، همه ی خشمش یک جا فرو نشست. زن پزشک ،زیبا ، خانواده دار و دوست داشتنی اش را یک ولگرد معتاد روانی کشته بود .همان جلسه ی اول دادگاه قاتل را بخشید . در پاسخ دیگران گفت : جان آدم ها برابر نیست . و این توهین به مرده ی زنش است که به ازای جان او ، این مردک را بکشند .همان شب به آیینی ترین شکل ممکن خودش را کشت.

--------------------

بستنی
پسر بچه ای وارد یک بستنی فروشی شد و پشت میزی نشست، و پرسید: یک بسنتی میوه ای چند است؟ پیشخدمت پاسخ داد: ۵۰ سنت، پسر بچه دستش را در جیبش برد و شروع به شمردن پولهایش کرد، بعد پرسید: یک بستنی ساده چند است؟در همین حال تعدادی از مشتریان در انتظار میز خالی بودند، پیشخدمت با عصبانیت پاسخ داد: ۳۵ سنت، پسرسکه هایش را شمرد و گفت: لطفا یک بستنی ساده، پیشخدمت بستنی را آورد و به دنبال کار خود رفت، پسرک نیز پس از خوردن بستنی، پول را به صندوق پرداخت و رفت.وقتی پیشخدمت بازگشت، از آنچه دید حیرت کرد، آنجا در کنار ظرف خالی بستنی، ۲ سکه ۵ سنتی و ۵ سکه ۱ سنتی گذاشته شده بود، برای انعام پیشخدمت

pad_king
09-06-2009, 06:40 PM
چه زمستان...
او در کنار خيابان خوابيده بود.مردم از پهلوي او رد مي شدند.او از سرما مثل برگ بيد مي لرزيد.کسي به او اعتنايي نمي کرد.او از سرما زمين را چنگ مي زد.او دو روز بعد از سرما يخ بست.مردم او را در تابوتي گذاشتند.
او بر دوش مردم مي رفت و احساس گرما مي کرد.همه با صداي بلند لااله الاالله مي گفتند.او با گرماي نفس هاي مردم جان مي گرفت مردم تابوت را بر زمين گذاشتند تا فاتحه اي بخوانند.او از جايش بلند شد و گفت:« چه زمستان گرمي!»مردم احساس سرما مي کردند و او آهسته آهسته مي رفت

----------------------

روزي شخصي در حال نماز خواندن در راهي بود و مجنون بدون اين که متوجه شود از بين او و مهرش عبور کرد مرد نمازش را قطع کرد و داد زد هي چرا بين من و خدايم فاصله انداختي مجنون به خود آمد و گفت من که عاشق ليلي هستم تورا نديدم تو که عاشق خداي ليلي هستي چگونه مرا دیدی ؟

---------------------

شرط عشق
.
دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد. نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید..بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند. مرد جوان عصازنان به عیادت نامزدش میرفت و از درد چشم مینالید. موعد عروسی فرا رسیدزن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهر هم که کور شده بود. مردم میگفتند چه خوبعروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد. 20 سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود. همه تعجب کردند.مرد گفت: "من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم".

------------------

یکی از حکمای بزرگ به دیدن یکی از دوستان خود رفت آن شخص پسر کوچکی داشت که با وجود کوچکی سن ، خیلی هوشیار بود . حکیم به آن طفل گفت : " اگر به من بگویی خدا کجاست ، یک عدد پرتقال به تو خواهم داد ."
پسر با کمال ادب جواب داد : " من به شما دو دانه پرتقال میدهم اگر به من بگویید خدا کجا نیست

----------------------

بچه ي خياباني

من شنبه کفش واکس مي زنم.يکشنبه بساط پهن مي کنم.دوشنبه سيگار مي فروشم سه شنبه شيشه ي ماشين ها را پاک مي کنم.چهارشنبه فال حافظ مي فروشم. پنچ شنبه آشغال مقوا جمع مي کنم.جمعه به ياد درس و مدرسه مي افتم.حيف که جمعه ها مدرسه تعطيل است

pad_king
09-06-2009, 06:41 PM
بزرگمهر حکیم در کشتی نشسته بود که طوفان شد ناخدا گفت که دیگر امیدی نیست و باید دعا کرد مسافران همه نگران بودند اما بزرگمهر آرام نشسته بود گفتند در این وقت چرا اینگونه آرامی او گفت نگران نباشید زیرا مطمئنم که نجات پیدا میکنیم وهمانگونه شد که او گفته بود و کشتی به سلامت به ساخل رسید مسافرین دور بزرگمهر حلقه زدند که تو پیامبری یا جادوگر !!! از کجا میدانستی که نجات پیدا میکنیم بزرگمهر گفت: من هم مثل شما نمدانستم اما گفتم بگذار به اینها امیدواری بدهم چرا که اگر نجات نیافتیم دیگر من و شما زنده نیستیم که بخواهید مرا مواخذه کنید

------------------------

قلب تو کجاست؟؟؟

"رابت داینس زو"قهرمان مشهور ورزش گلف آرژانتین زمانی در یک مسابقه موفق شد مبلغ زیادی پول برنده شود. در پایان مراسم وپس از گرفتن جایزه زنی بسوی او دوید وبا تضرع و زاری از او خواست تا پولی به او بدهد تا بتواند کودک بیمارش را از مرگ نجات دهد .زن گفت که هیچ پولی برای پرداخت هزینه درمان نداردو اگر رابرت به او کمک نکند کودکش ازدست خواهد رفت. قهرمان گلف درنگ نکردو تمام پول را به زن داد.هفته بعد یکی از مقامات انجمن گلف به دابرت گفت:ساده لوح خبر جالبی برات دارم! آن زن اصلا بچه مریضی نداشتی که هیچ حتی ازدواج هم نکرده.اون به تو کلک زده دوست من! رابرت با خوشحالی جواب داد :"خدا رو شکر ! پس هیچ کودکی در حال مرگ نبوده! این که خیلی عالیه.....

----------------------

افسانه‌ای کوچک
موش گفت:"دريغا كه جهان هر روز كوچك‌تر می‌گردد!در آغاز به قدری بزرگ بود كه می‌ترسيدم،هی می‌دويدم و می‌دويدم،و خوشحال بودم كه سرانجام در دور دست ديوا‌رهایی در راست و چپ می‌ديدم،اما اين ديوارهای دراز چنان زود تنگ شده است كه من ديگر در آخرين اتاق هستم،و آنگاه در گوشه تله‌ای هست كه من بايد تويش بيفتم ."گربه گقت:"فقط بايد مسيرت را تغيير دهی"و آن را بلعيد .

----------------------

ولش کن
صبح خيلی زود بود،خيابان‌ها پاكيزه و خلوت،من رهسپار ايستگاه بودم.همچنان كه ساعت برج را با ساعت مچی‌‌ام مقايسه می‌كردم پی‌بردم كه بسيار ديرتر از آن است كه انديشيده بودم و می‌بايست بشتابم؛تكانِ ناشی از اين كشف احساسِ ناخاطر جمعی درباره‌ی راه به من داد،هنوز خيلی خوب با شهر آشنا نبودم؛از بخت نيك، پاسبانی دمِ دست بود،پيشش دويدم و نفس بريده ازش راه را پرسيدم.لبخند زد و گفت :" راه را ازم می‌پرسی؟"گفتم:"آره،چون نمی‌توانم خودم پيدايش كنم ."گفت:"ولش كن! ولش كن!"و با تكانی ناگهانی رو گرداند،مانند كسی كه می‌خواهد با خنده‌اش تنها باشد .

--------------------


شبانگاه
گم وگور شده در شب.درست همانطور كه كسی گاهی سرش را برای تأمل كردن پايين می‌آورد،بدین سان به كلی گم شدن در شب.در همه‌ی دور رو بر مردم خواب‌اند.بازی كردن است و بس،خودفريبی معصومانه‌ای است كه آنها در خانه‌ها می‌خوابند،در بسترهای امن،زير سقفی امن،دراز كشيده يا گلوله شده روی دشك‌ها،لايِ ملافه‌ها،زير پتوها؛به راستی آنها گرد هم آمده‌اند مانند گذشته و مانند بعد در بيابان،اردويی در برهوت،عده‌ی بی‌شماری انسان‌ها،لشكری،قومی،زير آسمانی سرد،روی زمين سرد؛ فرو افتاده در جايی كه زمانی بر پا ايستاده بودند،پيشانی فشرده به بازو،چهره بر زمين،آرام نفس كشان.و تو می‌پايی،تو يكی از پايند گانی،نفر بعدی را با نورمشعلی كه از هيمه‌ی سوزان كنارت برداشته‌ای و تاب می‌دهي می‌يابی.چرا می‌پايی؟می‌گويند كه بايد بپایی. كسی بايد آنجا باشد

pad_king
09-06-2009, 06:41 PM
آرزو های بزرگ

دخترک، یکی از برنده های خوش شانس قرعه کشی سه آرزوی بزرگ بود. 7 - 8 سالی بیشتر نداشت و از وقتی خبر برنده شدنش اعلام شد بود، خانواده اش برای سفر به اروپا، جایزه نقدی چند میلیونی و سکه های طلا برنامه ریزی می کردندروز مراسم تحویل جایزه رسید. مجری اسم دختر رو خوند و اون رو روی صحنه آوردند

خانم کوچولو، حالا سه تا از آرزو هات رو بگو تا شرکت (...) اون ها رو برات برآورده کنه.»دختر چند لحظه ساکت شد و نگاهی به پا های نحیف و ناتوان و صندلی چرخدارش انداخت , و گفتآقا، می تونید کاری کنید که من بتونم راه برم؟

--------------------


3-4 ساله بودم که فیلم "دزد عروسک ها" رو دیدم. فکر می کردم همه دزد های عالم مثل آقا دزده تو فیلم هستند.7 سالم که بود، دزد شکل بچه کلاس پنجمی بود که آبنباتم رو به زور از دستم گرفت.12 ساله که شدم، دزد شکل همسایه بالاییمون شد که یه روز پلیس دستبند به دست اون رو برد.به 20 سالگی که رسیدم، دزد شکل صاحب مغازه ای بود که من پیشش کار می کردم. اجناس رو 2 برابر قیمت می فروخت و حقوق من هم نصفه می داد.یه شب که داشتم به آیینه نگاه می کردم پیش خودم گفتم: یعنی ممکنه دزد این شکلی هم باشه؟فردا صبح؛ قیافه صاحب مغازه از دیدن مغازه خالیش دیدنی بود

--------------------

دوستی داشتم؛همیشه می گفت: من نمی فهمم آدما چرا عاشق می شند، چرا سیگار می کشند، و چرا به خاطر پول به هم کلک می زنند؟چند سال بعد دیدمش؛ازدواج کرده بود، سیگار می کشید و مقداری پول از من قرض گرفت و هرگز به من پس نداد!من هم هیچ موقع دلیل این کار هاش رو نفهمیدم!

--------------------------


خانه دنج وخالی دلمرده است .پدرهم خیلی ناراحت و مسکوت !اما بهار که آمد ...برشاخه های پدر جوانه رویید و...دیگر پدرشبها زود به خانه نمی آید تادیروقت با بهارخانوم کافی شاپ وتاترمی ره و...ولی هنوز خانه دنج وخالی دلمرده است ...دل من هم !

-----------------------

در چشم‌هایت نگاه می‌کنم و بعض سنگینی که ته چشم‌هایت داد می‌زند، چشم‌هایم را می‌رباید. همان‌طور مثل احمق‌ها نگاه‌ات می‌کنم. می‌گویی: “مثل احمق‌هاو بغضی گلویم را مثل احمق‌ها تنگ می‌کند و پردهٔ اشکم چشمانت را تار می‌کند.لبخندی می‌زنی، نه با شادی، و می‌گویی: «به‌ت حسودی‌ام می‌شه خدا می‌دونه چند ساله که این چشام به جز با آب تر نشدن و من مثل احمق‌ها باز نگاه‌ات می‌کنم. بغض‌ات با چشمانت تار شده. امّا هنوز هست. مثل همیشه. و من باز هم مثل احمق‌ها به تو نگاه می‌کنم. و باز تویی و تکرار بغضی که شکسته نمی‌شود.

pad_king
09-06-2009, 06:41 PM
دهكده‌ی بعدی
پدر بزرگم می‌گفت:"زندگی عجيب كوتاه است.همچنان كه حالا به عمر گذشته نگاه می‌كنم به قدری به نظرم كوچك شده می‌آيد كه نمی‌فهمم،مثلا،چطور مردِ جوانی می‌‌تواند تصميم به گيرد كه به دهكده‌ی بعدی اسب براند بی‌‌آنكه بترسد كه ـ حادثه‌های مصيبت آميز به كنارـ حتی طول يك عمر سعادتمندِ عادی برای چنين سفری كم می‌آيد ."
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
درختها
ما به راستی به تنه‌های درخت در برف می‌مانيم. آنها به ظاهر تخت دراز كشيده‌اند و كمی فشار كافی است تا بغلتاندشان.نه،نمی‌شود چون آنها سفت به زمين چسبيده‌اند. اما ببينيد،حتي آن نيز جز ظاهر نيست.
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
پنجره‌ی رو به خيابان
هركی در انزوا زندگی می‌كند و با اين همه گاه‌گاه می‌خواهد خودش را به جايی بچسباند،هركی برحسب دگرگونيهای روز،آب و هوا،كارو بارش و جز آن ناگهان دلش می‌خواهد بازويی ببيند تا به آن بياويزد،او نمی‌تواند بدون پنجره‌ای رو به خيابان ديري بپايد. و اگر درحالی نيست كه چيزي را آرزو كند و فقط خسته و مانده دمِ هُره‌ی پنجره‌اش می‌‌رود،با چشمانی كه از مردم به آسمان و از آسمان به مردم می‌‌چرخد،بی آنكه بخواهد بيرون را بنگرد و سرش كمی بالا گرفته،حتی در آن گاه اسبهای پايين او را به درون قطارِگاريها و هياهويشان،و از اين قرار سرانجام به درونِ هماهنگيِ انساني پايين می‌‌كشند .
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
آرزوی سرخ پوست بودن
اگر سُرخ پوست می‌بوديد،دردم مترصد،و سوار بر اسبی تازان،تكيه داده به باد،لرزان و جُنبان به تاخت بر زمين و جُنبان می‌رفتيد،تا مهميزهايتان را می‌انداختيد، زيرا مهميزی در ميان نبود،عنان را كنار می‌انداختيد،زيرا عنانی در ميان نبود،و بفهمی و نفهمی می‌ديديد كه زمينِ پيش رويتان خلنگزاری از ته تراشيده است. هنگامی كه گردن و سر اسب ديگر رفته بودند .
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
نگاهی پرت از پنجره
با اين روزهای بهاری كه بزودی از راه می‌رسند چه كنيم؟امروز صبح آسمان خاكستری بود،اما اگر حال دمِ پنجره برويد تعجب می‌كنيد و گونه‌‌تان را به چفتِ پنجره تكيه می‌دهيد .خورشيد ازهم اكنون غروب می‌كند،اما آن پايين می‌‌بينيدش كه چهره‌ی دختركی را روشن می‌‌كند كه قدم می‌‌زند و دورو برش را می‌نگرد،و همان گاه می‌‌بينيدش كه در سايه‌ی مرد پشت سری كه به او می‌رسد فرو می‌رود .و سپس مرد گذشته و چهره‌ی دخترك كاملا روشن است.

pad_king
09-06-2009, 06:41 PM
روی ماسه ها…


مردی گفت:- وقتی که اب دریا بالا امده بود با نوک کفشم روی ماسه های ساحل چیزی نوشتم که مردم همواره می ایستند و ان را می خوانند و مواظبند که در اینده چیزی ان را پاک نکند.و مرد دوم گفت:- من هم بر ماسه ها چیزی نوشتم اما وقتی که اب دریا فرو نشسته بود . از این رو امواج دریا نوشته مرا پاک کردند. ولی به من بگو تو روی ماسه ها چه نوشتی؟؟مرد اول در جواب گفت - نوشتم: "من همانم که هست. " تو چه نوشتی؟
و مرد دوم گفت: من نوشتم : "من جز قطره ای از این اقیانوس بزرگ نیستم ."

--------------------

ثروت...
خیلی دوست داشت ثروتمند شود. شب و روز کار می کرد و هر چه بدست می اورد بیشتر از خودش غافل می شد. انگار پول بیشتر حریص ترش می کرد.حالا او ثروتمند شده بود , ولی باید همه ثروتش را خرج سلامتی اش می کرد

-------------------

داستان کسیکه پاسخ های خدا را نشنیدداستان درباره ی دریانوردیه که یک طوفان شدید کشتی اش
رو غرق می کنه و اون بدون هیچ وسیله ای وسط اب ها گیر می کنه. همین طور که شناور مونده بود , فریاد می زنه : خدایا کمکم کن همون موقع یک کشتی از کنارش رد میشه و هر چی تلاش می کنند که به او کمک کنند میگه خدای من بزرگه و خودش به من کمک می کنه این بار یک قایق از اونجا رد میشه و اون دوباره کمک اونها رو رد می کنه مدتی می گذره باز هم قایق دیگه ای از اونجا رد میشه.ولی این بار هم در جواب کمک های انها میگه : خدا خودش به من کمک می کنه.تا اینکه بالاخره غرق میشه وبه خدا میگه: خدایا پس چرا من هر چقدر منتظر موندم کمکی برای من نفرستادی؟؟؟ و خدا میگه: بنده ی خدا من سه بار برای تو کمک فرستادم ولی تو هر سه بار اونها رو رد کردی

--------------------

ناگهان تمام دنیای جین به فراموشی سپرده شد...در عین حال که می دانست دقیقا کجاست ,مطلقا نمی دانست که خودش کیست؟؟؟ مطمئن بود که در راه خواربار فروشی برای خرید شیر و تخم مرغ برای کیک شکلاتی است , گر چه نمی دانست برای چه کسی می خواهد کیک بپزد...نمی توانست به یاد بیاورد مجرد است یا متاهل , بیوه است یا مطلقه , فرزندی ندارد یا صاحب یک جفت دو قلو می باشد؟ قد و وزن یا رنگ چشم های خود را به یاد نمی آورد , حتی روز تولد یا سنش را نمی دانست . مات و مبهوت و سرگردان در بوستون , با لباس هایی خون آلود و جیب هایی پر از اسکناس ...و این آغاز راه بود...

-------------------

روزی تصميم گرفتم كه ديگر همه چيز را رها كنم.
شغلم را دوستانم را ، مذهبم را زندگی ام را !
به جنگلی رفتم تا برای آخرين بار با خدا صحبت كنم.

pad_king
09-06-2009, 06:42 PM
باد گرم ـ باد گرمی كه به آهستگی و لختی می‌وزد ـ لنگ‌هایی را، كه بر دیوار و شاخه های پژمرده درخت‌ها آویخته‌اند، تكان می‌دهد. چند دكان نیمه‌خراب و یكی دو خانه پراكنده اكنون در این گرمای كشنده و در زیر این آفتاب داغ سرسام‌آور، دیگر گویا نقطه‌های سیاهی بیش نیستند كه در این منطقه خارج شهر در میان زباله‌ها و پستی و بلندی‌ها و جوی‌های بی‌آب و دیوارهای گلی فرو ریخته قرار گرفته‌اند

----------------

یك بازاری محتكر:

دِهه… چك بی محل را تماشا كن. سفته سوخت شده را ببین. دلال مظلمه را بپا ! مردیكه، پنجاه و سه
پارچه آبادی كه دارم توی سرت بخوره، الهی زیر ماشین بیوك بری، خیر ندیده بی اعتبار. تف تمام مستاجرینم به ریش پدرت، درد و بلای سرقفلی هام
بخوره توی كاسه سرت. محتكر حماقت و لجاجت! برو حجره ات را تخته كن عمو

------------------------

یك كارمند اداره می گوید:

خفه شو، پرونده ناقص، دون اشل، الهی اسمت جزو مراسلات فوت شدگان به آن دنیا ارسال شود، الهی
در قبرستان برای همیشه بایگانی شوی، لامذهب، بی دین، مدیركل! الهی از این دنیا اخراج بشی!

-------------------

یك درشكه چی :

تف برویت، كپی اوغلی. حیوون علیشاه، مگر اینجا طویله است؟ لامروت مثل خیابان سنگفرش می ماند!
آقا می گیرم سوتت می كنم كه دو كورس اونطرف تر
بیایی پایین، رنگش مثل پهن می ماند!

--------------------


یك خیاط:

ای بی قواره، بد برش، بی آستر. به خدا چاك دهنت را می دوزم. گوشهایت را قیچی می كنم .
مرده شور صورت آبله ای سوزن سوزنیت را ببره، در عالم رفاقت صد دفعه ترا پرو كردم اما باز هم ناصاف از
آب درآمدی. خوبه، بسه دیگه، جلوی حرفهایت را درز بگیر… باشه، باشه این بود اجرت. بیست سانتیمتر
دوستی من كه حالا با دو ذرع و سه چارك قد، قلب مرا بشكافی؟

pad_king
09-06-2009, 06:43 PM
مشعل
: مردی در عالم رویا فرشته ای را دید که در یک دست مشعل و در دیگری سطل آب دارد. مرد جلو رفت و از او پرسید این ها چیست؟ فرشته گفت: با این آب می خواهم آتش جهنم را خاموش کنم و با این آتش بهشت و آتیش بزنم تا ببینم کی واقعا خدارا دوست دارد.



بابای خاموش شده:
وقتی از مدرسه به خانه آمدم دیدم که از پنجره ی اتاقمان دود زیادی بیرون می آید. فکر کردم خانه آتیش گرفته دویدم رفتم سطل آبی را از پنجره توی اتاق ریختم بابام در صورتی که از سرش آب می چکید از نجره بیرون آمد و گفت چی کار می کنی؟ پیپم خاموش شد.



گل دزدی:
دزدکی چند شاخه گل رز از باغجه ی پیر مردی چید و فرار کرد. در راه به زیرکی خودش احسنت گقت. وارد حیاط شد چند کلاغ سیاه گل های باغچه را که یادگار پدرش بوده چیده.




ساشی:
ساشی کوچولو پس از این که برادش متولد شد از پدرو مادرش تقاضا کرد که او را با نوزاد تنها بگذارند. آنان نگران بودند که مثل تمام دختر های 4 ساله ممکن است او احساس حسادت کند و بخواهد او را بزند . از این رو حرف وی را نپذیرفتند. ساشی با مهربانی با این طفل رفتار کرد. تا مادر و پدرش اجازه دادند با او تنها ماند.
ساشی با غرور وارد اتاق شد و به بچه گفت: طفلک پیش خدا چه خبر بود من از یادم رفته.




پیامبر گرسنه

شخصي دعوي نبوت کرد او را پيش مامون خليفه بردند. مامون گفت : اين را از گرسنگي دماغ خشک شده است. مطبخي را بخواند فرمود اين مرد را مطبخ ببر و جامه خوابي بسازش و هر روز شربت هاي معطر و طعام خوش ميده تا دماغش به قرار آيد. مردک مدتي به تنعم در مطبخ بماند دماغش با قرار آمد . روزي مامون را از او ياد آمد. بفرمود تا او را حاضر کردند. پرسيد که همچنان جبرييل پيش تو آيد؟ گفت: آري. گفت: چه مي گويد؟ گفت: ميگويد که جاي نيک به دست تو افتاده، هرگز هيچ پيغمبري را اين نعمت و آسايش دست نداد زينهار تا از اينجا بيرون نروي.

pad_king
09-06-2009, 06:43 PM
موش آهنخوار

آورده اند كه بازرگاني بود اندك مايه ، مي خواست سفري كند ، صد من آهن داشت در خانه دوستي بر سبيل وديعت نهاد و برفت ، چون باز آمد امين ، وديعت را بفروخته بود و بها خرج كرده ، بازرگان روزي به طلب آهن به نزديك او رفت ، مرد گفت : آهن تو در بيغوله خانه بنهاده بودم و احتياط تمام بكرده ، آنجا سوراخ موش بود ، تا من واقف شدم تمام بخورده بود . بازرگان جواب داد راست مي گويي موش آهن سخت دوست دارد ، و دل از آهن برداشت . گفت : امروز به خانه من مهمان باش . گفت : فردا باز آيم و چون به سر كوي رسيد ، پسري را از آن او ببرد و پنهان كرد ، چون بجستند و ندا در شهر دادند بازرگان گفت : من بازي ديدم كه كودكي را در هوا مي برد ، امين فرياد برداشت كه دروغ و محال چرا مي گويي ؟ باز كودكي را چون برگيرد ؟ بازرگان بخنديد و گفت : در شهري كه موش ، صد من آهن بتواند خورد ، بازي كودكي را به مقدار ده من برتواند گرفت . امين دانست كه حال چيست ؟ گفت : موش آهن نخورده است پسر باز ده و آهن بستان.




سکــــــوت کردن

به ظريفي كه هميشه سكوت مى كرد، گفتند چرا سكوت كرده اى و در جمع مردم نشسته اى و سخنى نمى گوئى گفت : با گوش دادن انسان براى خود بهره اى مى برد، و بهره زبان براى ديگرى است




زاهدی گفت: روزی به گورستان رفتم و بهلول را در آنجا دیدم.
پرسیدمش: اینجا چه می کنی؟
گفت: با مردمانی همنشینی همی کنم که آزارم نمی دهند، اگر از عقبی غافل شوم یادآوریم می کنند و اگر غایب شوم غیبتم نمی کنند.



آتش عشق

جوان شیر دل خصم افکنی چندین سال عاشق زنی بود که سپیدی کوچکی در چشم داشت و جوان آن سپیدی را بی خبر بود. با آن که بسیار بر زن نظر کرده بود مرد عاشق بود و در عشق کی خبر یابد از عیب چشم یار. بعد از آن کم کم عشق جوان کم رنگ شد و دردش نقصان یافت. پس عیب چشم یار را بدید و پرسید که این سپیدی کی در چشم تو آشکار شد؟ گفت: آن ساعت که عشق تو کم شد، چشم من نیز عیب آورد.
چون ترا در عشق نقصان شد پدید
عیب اندر چم من زان شد پدید



«لیلی و خدای لیلی»
روزي شخصي در حال نماز خواندن در راهي بود و مجنون بدون اين که متوجه شود از بين او و مهرش عبور کرد.
مرد نمازش را قطع کرد و داد زد: هي چرا بين من و خدايم فاصله انداختي؟
مجنون به خود آمد و گفت: من که عاشق ليلي هستم تو را نديدم تو که عاشق خداي ليلي هستي، چگونه مرا ديدي؟

pad_king
09-06-2009, 06:43 PM
* همه با دلاوري مُردند، اگر پوچ و بيهوده ست، يک بار امتحان ش کن.



* به بالا نگاه کرد، هواپيمايي ديد که نزديک ميشد. در شگفت موند که چه کسي مي تونه باشه.



* شارلوت براي هميشه موجب دردسر شهر شد، که دوشنبه صبحي در اونجا مست کرد.



* زماني که زنگ به صدا در اومد تا آغاز يه روز جديد رُ نشون بده، دانْستِن يواشکي به پشتِ سر و موهاي دم اسبي دي با شيفتگي نگاه کرد و با اشتياقي بي پاسخ درد کشيد.



* گلوريا به پسرش نگاه کرد -اين بيگانه ي موهوم که از آنِ مردي بود- و همه چيز او را بخشيد

pad_king
09-06-2009, 06:43 PM
سمانتا براي روزها مي گريست.




لِستر عرق رُ از پشت گردنش پاک کرد، آچار فرانسه رُ به کنارش پرت کرد، به خورشيد خيره شد و کلمه ي «کثافت» رُ به آرومي زير لبش گفت.



«تو کي هستي که بخواي به من بگي چه جوري بايد زندگي م رُ بگذرونم؟»



لَو بر عرشه ي کشتي ايستاد و از بين امواج، به سرزميني خيره شد که دوستش داشت و دلش انقدر براش تنگ ميشد که بهش احساس تهوع آوري دست داد تا به نبودن ش فکر کنه.



در ناميدي، سْيد دونه هاي به جا مونده از خوشه چيني رُ از رو زمين جمع کرد و يکي يکي قورت داد.

pad_king
09-06-2009, 06:44 PM
موتور ماشين، با بي اعتنايي بين ريل هاي راه آهن پرتاب شد، همراه با باري از ذغال سنگ که با احترامي جابرانه به عقب مي لرزيدند.



وقتي در حمام ِ بخار آرام گرفت، سْتيو فکر کرد «خُب، اين چيزيه که ديگه هيچ وقت امتحانش نمي کنم.»



پائولا ساعدش رُ با دست گرفت و رضايتي صامت رُ به مردي که مي دونست هيچ وقت نمي تونه ازش بگذره پيشکش کرد.



فيليپ تا ديروقت به خوندن ادامه داد، در حالي که با اشتياق زير عبارت هاي مهمي از اون کتاب کوچيک قرمز خط مي کشيد.



به آرومي ماشه رُِ با شست ش به عقب کشيد، تا هفت تير صدايي داد که در اون شب سرد خاموش ِ مينوستا تا مايل ها به گوش مي رسيد

pad_king
09-06-2009, 06:44 PM
وقتي چيزهاش رُ بسته بندي کرد تا به فلوريدا اسباب کشي کنه، مايکل از عکسش؛ زماني که بچه اي بود در آغوش پدرش، بيرون اومد و نياز به گريه کردن رُ فرو نشاند.



وان با اولين اشاره ي نور بيدار شد و به روز طولاني که در کشتزارهاي مارچوبه، در مقابلش قرار داشت فکر کرد.



وقتي داشت باک ماشين ش رُ پر مي کرد، اِما مي خواست بدونه مردي که در اون وسيله ي نقليه ي ورزشي سبز رنگ هست مجرده يه نه؟ و نگران بود که خودش هميشه تنها بمونه..



براي اين که موقر به نظر برسه، مِليندا دامن ش رُ پاره کرد و شد مثل يه احمقِ لوده.


«آقا، آقا، مي تونين لطفاً کمک کنين مامانم رُ پيدا کنم؟»

pad_king
09-06-2009, 06:44 PM
روزي كبوتري از آن حوالي رد مي شد، آواز جغد را كه شنيد، گفت: بهتر است سكوت كني و آواز نخواني. آدمها آوازت را دوست ندارند. غمگين شان مي كني. دوستت ندارند. مي گويند بديمني و بدشگون و جز خبر بد، چيزي نداري.قلب جغد پير شكست و ديگر آواز نخواند.سكوت او آسمان را افسرده كرد. آن وقت خدا به جغد گفت: آوازخوان كنگره هاي خاكي من! پس چرا ديگر آواز نمي خواني؟ دل آسمانم گرفته است.جغد گفت: خدايا! آدمهايت مرا و آوازهايم را دوست ندارند خدا گفت: آوازهاي تو بوي دل كندن مي دهد و آدمها عاشق دل بستن اند. دل بستن به هر چيز كوچك و هر چيز بزرگ. تو مرغ تماشا و انديشه اي! و آن كه مي بيند و مي انديشد، به هيچ چيز دل نمي بندد. دل نبستن سخت ترين و قشنگ ترين كار دنياست. اما تو بخوان و هميشه بخوان كه آواز تو حقيقت است و طعم حقيقت تلخ.

---------------------

آیا تکرار تاریخ ممکن است


مردی مقابل پور سینا ایستاد و گفت : ای خردمند ، به من بگو آیا من هم همانند پدرم در تهی دستی و فقر می میرم ؟ پورسینا تبسمی کرد و گفت : اگر خودت نخواهی ، خیر به آن روی نمی شوی . مرد گفت گویند هر بار ما آینه پدران خویشیم و بر آن راه خواهیم بود .پور سینا گفت پدر من دارای مال و ثروت فراوان بود اما کسی جز مردم شهرمان او را نمی شناخت . حال من ثروت ندارم اما شهرت بسیار دارم . هر یک مسیر جدا را طی کرده ایم . چرا فکر می کنی همواره باید راه رفته را باز طی کنیم .مرد نفسی راحت کشید و گفت : همسایه ام چنین گفت . اگر مرا دلداری نمی دادید قالب تهی می کردم .پورسینا خندید و در حالی که از او دور می شد گفت احتمالا ترس را از پدر به ارث برده ایی و مرد با خنده می گفت آری آری…متفکر یگانه کشورمان ارد بزرگ می گوید : گیتی همواره در حال زایش است و پویشی آرام در همه گونه های آن در حال پیدایش است این سخن اندیشمند کشورمان نشان می دهد تکرار تاریخ ممکن نیست . حتی در رویدادهای مشابه ، باز هم کمال و افق بلندتری را می شود دید .

---------------------

آیا در پس مرگ زندگی ست


دوباره باید بر می خواست او کارهای ناتمام بسیاری بر دوش خود حس می کرد آیا از پس استقبال از مرگ ، می توانست زندگی را دوباره در آغوش گیرد ؟او یا باید فنای تدریجی را می پذیرفت و یا مرگ سریع را ، و شاید هم در پس این مرگ سریع زندگی را بدست می آورد . بلاخره تصمیم خویش را گرفت و از حصار اردوگاه بردگی و مرگ به بیرون پرید و با چند نفر از مرگ رستگان عهد بست و ایران را نجات بخشید ..آن کسی که از زندان بردگی بیرون جست و ایران را نجات بخشید نادرشاه افشار بود که در سن ۲۵ سالگی پس از سالها تحمل بردگی از حصار ازبکان بیرون آمده و کشور ایران را دوباره سرفرازی بخشید


-------------------------
احترام به شایستگان


خواجه نصیر الدین توسی در ابتدای وزارت خویش بود ، که تعدادی از نزدیکان بدو گفتند ایران مدیری همچون شما نداشته و تاریخ همچون شما کمتر به یاد دارد .یکی از آنها گفت : نام همشهری شما خواجه نظام الملک توسی هم به اندازه نام شما بلند نبود . خواجه نصیر سر به زیر افکنده و گفت : خواجه نظام الملک باعث فخر و شکوه ایران بود آموخته های من برآیند تلاشهای انسانهای والا مقامی همچون اوست. حرف خواجه به جماعت فهماند که او اهل مبالغه و پذیرش حرف بی پایه و اساس نیست.شاید اگر خواجه نصیر الدین طوسی هم به آن سخنان اعتنا می نمود هیچگاه نمی توانست گامهای بلندی در جهت استقلال و رشد میهنمان بردارد

---------------------

سرانجام عشق به ایران


سهروردی را گفتند تا به کی از ایران سخن گویی ؟ گفت تا آن زمان که زنده ام . گفتند این بیماری است چون ایران دختره باکره ای نیست برای تو ، و گنج سلطانی هم برای بی چیزی همانند تو نخواهد بود .سهروردی خندید و گفت شما عشق ندانید چیست . دوباره او را گرفته و به سیاهچال بردند.شبها از درون روزن سیاه چال زندان سهروردی ، اشعار حکیم فردوسی را زندانبانان می شنیدند و از این روی ، وعده های غذایش را قطع نمودند و در نهایت سهروردی از گرسنگی به قتل رسید

pad_king
09-06-2009, 06:44 PM
سفر هفتاد ساله


در شهر “میانه” نوجوانی باهوش تمام کتابهای استادش را آموخته و چشم بسته آن ها را برای دیگر شاگردان می خواند .استادش به او گفت به یک شرط می گذارم در امر آموزش دادن مرا کمک کنی شاگرد پرسید چه امری ؟، استاد گفت آموزش بده اما نصیحت مکن . شاگرد گفت چرا نصیحت نکنم . استاد پیر گفت دانش در کتاب هست اما پند آموزی احتیاج به تجربه و زمان دارد که تو آن را نداری خرد نتیجه باروری دانش و تجربه است .شاگرد گفت : درس بزرگی به من آموختید سعی می کنم امر شما را انجام دهم .گفته می شود سالها گذشت و تا استاد زنده بود آن شاگرد ، کسی را اندرز نمی داد .

********

قهرمان های آدمهای کوچک


نادانی رو به خردمندی کرد و گفت فلان شخص ، ثروتمندترین مرد شهر است . باید از او آموخت و گرامیش داشت .خردمند خندید و گفت فلانی کیسه اش را از پول انباشته آنگاه تو اینجا با جیب خالی بر او می بالی و از من می خواهی همچون تو باشم ؟!نادان گفت خوب گرامیش مدار ، بزودی از گرسنگی خواهی مرد .خردمند خندید و از او دور شد . مرد ثروتمند در کام دزدان افتاد و آنچه داشت از کف بداد و دزدان کامروا شدند . چون چندی گذشت همان نادان رو به خردمند کرد و گفت فلان دزد بسیار قدرتمند است باید همچون او شکست ناپذیر بود . و خردمند باز بر او خندید و فردای حرف نادان دزد به چنگال سربازان فرمانروای اسیر شده ، برهنه اش نموده و در میدان شهر شلاقش می زدند که خردمند دید نادان با شگفتی این ماجرا را می بیند . دست بر شانه اش گذاشت و گفت عجب قهرمانهایی داری ، هر یک چه زود سرنگون می شوند و نادان گفت قهرمانهای تو هم به خواری می افتند . خردمند خندید و گفت قهرمانان من در ظرف اندیشه تو جای نمی گیرند ، همین جا بمان و شلاق خوردن آن که گرامیش می داشتی را ببین ، و با خنده از او دور شد .

pad_king
09-06-2009, 06:45 PM
مزدور


روزی ابوریحان درس به شاگردان می گفت که خونریز و قاتلی پای به محل درس و بحث نهاد . شاگردان با خشم به او می نگریستند و در دل هزار دشنام به او می دادند که چرا مزاحم آموختن آنها شده است . آن مرد رسوا روی به حکیم نموده چند سئوال ساده نمود و رفت . فردای آن روز ، شاعری مدیحه سرای دربار ، پای به محل درس گذارده تا سئوالی از حکیم بپرسد شاگردان به احترامش برخواستند و او را مشایعت نموده تا به پای صندلی استاد برسد .که دیدند از استاد خبری نیست هر طرف را نظر کردند اثری از استاد نبود . یکی از شاگردان که از آغاز چشمش به استاد بود و او را دنبال می نمود در میانه کوچه جلوی استاد را گرفته و پرسید : چگونه است دیروز آدمکشی به دیدارتان آمد پاسخ پرسش هایش را گفتید و امروز شاعر و نویسنده ایی سرشناس آمده ، محل درس را رها نمودید ابوریحان گفت : یک بزهکار تنها به خودش و معدودی لطمه میزند ، اما یک نویسنده و شاعر خود فروخته کشوری را به آتش می کشد.شاگرد متحیر به چشمان استاد می نگریست که ابوریحان بیرونی از او دور شد

********

نا امیدی خردمندان را هم به زمین می زند


خواجه نصیر الدین طوسی پس از مدتها وارد زادگاه خویش طوس شد . سراغ دوست دانای دوران کودکی خویش را گرفت مردم گفتند او حکیم شهر ماست اما یک سال است تنها نفس سرد از سینه اش بیرون می آید و نا امیدی در وجودش رخنه نموده است .خواجه به دیدار دوست گوشه نشین خویش رفت و دید آری او تمام پنجره های امید به آینده را در وجود خویش بسته است . به دوست خویش گفت تو دانا و حکیمی اما نه به آن میزان که خود را از دردسر نا امیدی برهانی ، دوستش گفت دیگر هیچ شعله امیدی نمی تواند وجودم را در این جهان رو به نیستی گرما بخشد ، خواجه گفت اتفاقا هست دستش را گرفت و گفت می خواهم قاضی نیشابور باشی ، و می دانم از تو کسی بهتر نخواهم یافت .می گویند یک سال پس از آن عده ایی از بزرگان طوس به دیدار قاضی نیشابور رفتند و با تعجب دیدند هر داستانی بر زبان قاضی می آید امیدوارانه و دلگرم کننده است .

pad_king
09-06-2009, 06:45 PM
آغاز ایجاد دودمان اشکانیان در کناره رود اترک ( پارتها )


جوانان ایرانی به ستوه آمده از ستم دودمان سلوکی بارها به پیش ارشک ( اشک یکم ) آمده و خواستار طغیان بر ضد پادشاه سلوکی می شدند و ارشک به رود آرام اترک می نگریست و می گفت تا زمانی که جریان مردمی آرام است طغیان ما همانند فریاد بی پژواک خواهد بود و باید صبر کرد . پس از چندی یارانش خبر آوردند که دیودوتس ( دیودوت یکم ) والی یونانی باکتریا بر علیه آنتیوخوس دوم پادشاه سلوکی شورش نموده و دولت مستقل باختر را تشکیل داده است . ارشک دستور گردهمایی جوانان سلحشور پهلوی را در دره وسیع اترک داد و رو به آنها کرد و گفت امروز رودهای مردمی سرشار از حس انتقامند در این هنگامه باید همچون موج بلندی دودمان یونانیان را به زیر آوریم . موج اشکانیان خیلی زود دودمان سلوکی و همچنین باختر را به زیر کشید و کشورمان ایران را باز ابر قدرت بی رقیب جهان نمود .ارشک با زمان سنجی مناسب ضربه نهایی و کاریی بر دودمان ستم سلوکی وارد آورد و این دروازه شکوه دوباره ایران شد .

pad_king
09-06-2009, 06:45 PM
چای نخورده جنگ نمی شود

وقتی روسها به بخارای شریف حمله کردند، شاه بخارا به سپاهیان خود دستور دفاع داد ولی در میان صاحب منصبان او عده ای خائن وجود داشت که قالبا خواستار سقوط شهر و تسلط کمونیستها بودند، از این رو در دفاع از شهر تعلل میکردند و میگفتند: «چای نخورده جنگ نموشه.» آنها آنقدر تعلل کردند تا شهر سقوط کرد و روسها بر آن مسلط شدند.

*******************

آخر این لولئین به ک..نم محرم شده بود

مردی زنش قهر کرده بود و چون نمیخواست کسی را به طور مستقیم واسطه قرار بدهد، روزی هنگام رفتن به مستراح لولئین ، را از دستش رها کرد و شکست. کنارش به گریه و آه برآمد و چون به سرزنشش برآمدند که لولئین دو پولی، چه ارزشی دارد که تاسف بخوری و اشک بریزی؟! جواب داد: «آخر این لولهنگ به ﻛ..نم محرم شده بود!»

************************

آدم برای یک پیغام شیرین که فرهاد نمیشود کوه بیستون را بکند

شیرین برای آنکه فرهاد را از سر خود باز کند، وعده وصال را بنای عمارتی در دل کوه معلوم مینماید، چنانکه نهری از حمام تا ستیغ کوه بکشد تا چوپانان بتوانند از کوهستان شیر گوسفندانش را به حوض حمام سرازیر کنند تا خانم استحمام بکنند. فرهاد نیز چنین کاری را انجام میدهد!

pad_king
09-06-2009, 06:45 PM
آدم دروغگو ته کلاهش سوراخ داره

شخصی در مجلسی دروغی گفت. دیگری برای اینکه او را رسوا کند گفت: «آن که ته کلاهش سوراخ دارد، دروغ گفت.» آن شخص فورا دست به کلاه خود برد که ببیند سوراخ کجاست.

**************************

اردم به اردت ، بیلم به ک..نت

رندی از اردبیل طمع به پولی بست که در خورجین هم سفری ناشناس نشان کرده بود، و راهی میجست تا با او طرح رفاقت بریزد. پرسید: «برادر، اهل کجایی؟» گفت: «اردکون؛» رند از شادی به هوا جَست که: «شکر خدا که قوم و خویشی نزدیک یافتم و از تنهایی در آمدم!» پرسید: «چه نسبتی با من داری؟» گفت: «اردم به اردت، بیلم به ﮐ نت! از این نزدیکتر چه نسبتی؟»

pad_king
09-06-2009, 06:46 PM
ارزن پهن کرده ام

کسی از ملانصرالدین طنابی به عاریت خواست. ملا گفت: «بر آن ارزن گسترده ام.» مرد پرسید: «چگونه بر طناب ارزن گسترند؟» گفت: «چون مقصود بهانه است این نیز بس است!»

*************

بابا بابا سبیل چرب کنت را گربه برد

مردی در خانه تکه پارچه ای چرب کرده داشت و هنگام خروج از خانه با این پارچه سبیلش را چرب میکرد. وقتی اهل ده از او میپرسیدند: «چی خوردی؟» میگفت: «پلو.» و هر روز کارش همین بود.
یک روز گربه ای می آید و پارچه چرب را میبرد. بچه مرد جلوی مردم به باباش میگوید: «بوو، بوو، سبیل چرب کنت را گربه برد.»

pad_king
09-06-2009, 06:46 PM
در آسمان توله سگ پارس می کند

دروغ گویی، در جمعی گفت که امروز، در آسمان توله سگی پارس میکرد. افراد همه با لبخندی تمسخرآمیز به او ایراد گرفتند؛ اما دروغ گوی دیگری که تکمیل کننده دروغ او بود، به سخن آمد و گفت: «جای هیچ تعجب نیست.» حتما عقابی، توله سگی را به چنگال گرفته بود و این توله در چنگال عقاب در آسمان پارس میکرد.»


*********************

ادعای خدایی

شخصی دعوی خدایی میکرد.او را پیش خلیفه بردند. او را گفت: پارسال یکی اینجا دعوی پیغمبری میکرد،او را کشتند
گفت:نیک کرده اند که من او را نفرستاده ام

*******************

صاحبش میگه سه وقه

پیرزنی مرغی لاغر و سبک وزن داشت. ازقضای روزگار شغالی مرغ را گرفت و برد. پیرزن بدنبال شغال دوید و فریاد زد: «آی مردم، به دادم برسید که شغال مرغ سه وقّه ایم را برد.» مردم از صدای پیرزن جمع شدند تا مرغ سه وقّه ای زن را از چنگ شغال بیرون درآوردند. شغال که دید همه جمع شده اند و پیرزن هم به آنها دروغ میگوید و وزن مرغ را بیشتر از آنچه هست میگوید، آمد جلو همه مرغ را زد زمین و گفت: «نَه چارک و نَه وقّه / صاحبش میگه سه وقّه.»

pad_king
09-06-2009, 06:46 PM
آچرا نگفتی زردآلو

آخوندی بالای منبر میرود و با عباراتی مغلق میگوید: «درختی است کنج بهشت، رنگی دارد سبزی سبزی سبز، میوه ای دارد زردی زردی زرد، هسته ای دارد سفتی سفتی سفت.» گفت: «حالا اگر گفتید این چه درختی است؟» یکی برخاست گفت: «گلابی است!» دیگری گفت: «به است!» سومی گفت: «هلو سفیده است!» چهارمی گفت: «زردک است!».. آخوند حوصله اش سر رفت، از روی منبر برخاست و با وجد و طربی هرچه تمام تر دو انگشت دست راست را بر کف دست چپ نواخت و گفت: «آچرا نگفتی زردآلو، آچرا نگفتی زردآلو!»

*************

آب همکاوار برای من ساخته است

سابق که وسایل نقلیه مثل امروز نبود. زنان تبریز برای استحمام در آب حمام هکماوار که از محلات دوردست تبریز است، پای پیاده به راه می افتادند و عصری نیز پای پیاده به منزل مراجعت میکردند. در نتیجه آن روز با اشتهای کامل غذا میخوردند و شب آتی را نیز در اثر خستگی میخوابیدند و این دو معجزه را از برکت آب حمام هکماوار دانسته و به همدیگر که میرسیدند میگفتند: «آب هکماوار برای من ساخته است.»

pad_king
09-06-2009, 06:46 PM
آتش از باد تیزتر شود

شیخ ما گفت سری سقطی که خال جنبید بود، قدس الله روحهما بیدار شد. جنبید به عیادت او در شد و مروحه ای برداشت گفت: «ای جنبید آتش از باد تیزتر شود.»


************************

آخ مادرم ، آخ گاوم

جوانی را از فوت نا به هنگام مادرش خبر کردند. جواب ا شتاب تمام خویشتن را به بالین مادر رساند و شروع به گریه و شیون کرد. گاو وی را نیز دزدیدند و جوان را از به سرقت رفتن گاوش آگاه نمودند. جوان مادر مرده ماتم زده چون این را بشنید حزن و اندوهش روبه فزونی نهاد و درحالی که دور دستی بر سرش میزد پیاپی میگفت: «آخ مادرم، آخ گاوم».

****************

آخوند خودت را خسته نکن ، نمی فهمند

تلقین خوانی بر سر گور مرده ای بر او کلمات (اسمَع، افهم، یا عبدالله) تلقین میخواند. یکی از میان جمع جلو آمده و گفت: «این مرده بست و پنج سال شاگرد من بود و نتوانستم اسم آفتابه را به او یاد بدهم، تو در چند دقیقه میخواهی به عربی یاد بدهی؟!..»

pad_king
09-06-2009, 06:47 PM
آخر ماشالله من مردم

زن و مردی به رودخانه رسیدند، زن هرچه کرد، مرد راضی نشد زن را کول بگیرد. لاجرم زن، مرد را کول گرفت و خود را به آب زد. وسط رودخانه، زن که خسته و دستش شُل شده بود، مرد را جا به جا کرد تا دستانش را محکم کند، پس به مرد گفت: «تو چقدر سنگینی!؟» مرد در جواب گفت: «آخه ماشالا من مَردم!»


************************

آخرش نفهمیدم رفیق منی یا گرگ

دو نفر به شکار گرگ رفتند و چون یکی شان ماشه تفنگ را کشید و خواست نشانه برود، رفیقش مانع شد و گفت: «آنجایش را که گرفته ای او را نکشته اما عصبانیش میکند و جای دیگر گرگ را..» تا آن جا که طرف گفت: «آخرش نفهمیدم رفیق منی یا رفیق گرگ؟!»

************************

آره آورده

شخصی برای مدتی به تهران رفت و در آنجا بی کار بود. پس از چندی به ده خودشان برگشت و مردم برای دیدنش به منزلش رفتند. هر کس از او سوالی میکرد در جواب میگفت: «آره.» خلاصه از بس که «آره» گفت این گفته اش ورد زبان مردم شده بود. در کوچه هر کس که به دیدن آن شخص نرفته بود و برای اینکه بفهمد او پس از مدت ها از تهران چه آورده، از دیگران میپرسید، در جواب میگفتند: «مدتی رفته تهران آره آورده.»

pad_king
09-06-2009, 06:47 PM
احمدک نه درد داشت نه بیماری، سوزنی به خودش میزد و میزارید

یک روز ملانصرالدین دلتنگ شده بود. برای اینکه مردم دورش جمع شوند، سوزن به تن خود یا در پیش خایه هایش میزد و داد میکشید که مسلمانان به فریادم برسید.

***************************

ارباب همان که در مبال گفتی

نوکری بر سر سفره به دانه برنج ریش اربابش نگریست و برای آنکه او را متوجه سازد، دست به رو کشید و گفت: «بلبل به گل نشسته چهچه میزند.» اربابی دیگر این بدید و نوکر خود به مبال، کشید و رفتار نوکر را به رخش کشید و گفت: «او نیز هر آینه چنان که در صورت او نگریست بدان گونه حالیش بکند» و به آن خاطر مهمانی بزرگی ترتیب داد و دانه برنجی به ریش بنشاند و چون نوکرش بدید گفت: «ارباب اونی که توی مبال گفتی..!»

pad_king
09-06-2009, 06:47 PM
روزی پدری در اتاق خود به شدت سرگرم کار بود و مشغول بررسی نامه ها و تنظیم قرار ملاقات و ... بود.
به طوری که وقتی دخترش به او نزدیک شد متوجه نشد. دختر پس از کمی سکوت گفت: - بابا چیکار می کنید؟
- دخترم دارم قرار ملاقات هام رو توی دفترم می نویسم.باز مجدداً دختر پس از چند لحظه سکوت گفت:
- بابا آیا اسم من هم در اون دفتر هست؟درسته ما آدمها انقدر خودمون رو سرگرم زندگی می کنیم که خیلی ها رو فراموش می کنیم. این دنیای بزرگ اونقدر مشغله برای ما می تراشه که واقعاً بزرگترین و نزدیکترین رو فراموش می کنیم.خدا ما رو نیافریده تا ما خودمون رو اونقدر سرگرم زندگی کنیم که حتی فرصت نکنیم باهاش دو کلمه حرف بزنیم. خدا می خواد تا حداقل چند دقیقه از روز با ما صحبت بکنه. مطمئناً اگر همه ما صدای خدا رو می شنیدیم الآن بهمون می گفت : آیا اسم من توی اون دفتر هست؟با آرزوی اینکه اولین اسم توی دفتر برنامه روزانه ما خدا باشه

-------------------

حاكم و قصاب ها

روزي عده اي از قصابان يك شهر پيش حاكم رفتند و از اين كه با فروختن گوشت به قيمت تعيين شده ،سودي نمي برند شكايت كردند. حاكم كه مي دانست آن ها دروغ مي گويند و با گران فروشي و كم فروشي سود بسيار برده اند فكري كرد و به قصابان طمع كار گفت: اگر شما ده هزار دينار به خزانه ي شهر بدهيد مي توانيد گوشت را به قيمتي كه مي خواهيد بفروشيد. قصابان خيلي خوش حال شدند و ده هزار دينار به خزانه دادند اما حاكم بي درنگ اعلام كرد كه اگر مردم شهر از آن چند قصاب گوشت بخرند به شدت مجازات خواهند شد! چند روز گذشت و گوشت ها روي دست قصابان گران فروش ماند و گنديد. آن ها هم ناچار دوباره پيش حاكم رفتند و التماس كنان از او خواستند فكري به حالشان بكند. حاكم گفت: ده هزار دينار ديگر بدهيد و گوشت ها را به همان قيمت گذشته بفروشيد! قصابان پذيرفتند و ده هزار دينار ديگر دادند و حاكم با بيست هزار دينار قصابان مدرسه اي ساخت و گوشت هم در شهر فراوان و ارزان شد

pad_king
09-06-2009, 06:47 PM
دو درويش مسافر



دو درويش با هم سفر مي كردند يكي از آن دو هيچ پولي با خود نداشت اما در جيب ديگري پنج دينار بود . درويش بي پول با خيال آسوده راه مي رفت و همه جا به آسانبي مي خوابيد اما دوستش از ترس اين كه پنج دينارش را بدزدند خواب به چشمانش نمي آمد و هميشه احساس نگراني مي كرد سر انجام آن دو در ضمن سفر ، به سر يك چاه رسيدند. شب بود و آن دو نشستند تا استراحت كنند. درويش بي پول دراز كشيد و به خواب رفت اما درويش ديگر ، نخوابيد و پي در پي به دور و برش نگاه مي انداخت و مي گفت چه كنم!؟ چه كار كنم!؟ دوستش يكبار بيدار شد و ديد هم سفرش نخوابيده است و دلواپس و نگران به نظر مي رسد . پس نشست و با تعجب پرسيد چرا نمي خوابي؟! چرا نگران هستي آن درويش پاسخ داد راستش را بخواهي من پنج دينار در جيبم دارم و مي ترسم اگر بخوابم دزدي برسد و آن را ببرد ! دوست او گفت : پنج دينارت را به من بده تا نگراني تو را بر طرف كنم . درويش دست در جيبش كرد و دينار ها را به دوستش داد و دوست او هم هر پنج دينار را در چاه انداخت و گفت: حالا آسوده شدي و مي تواني با خيال راحت بخوابي

----------------------
دو درويش

دو درويش با هم سفر مي كردند.يكي لاغر بود و فقط هر روز يك بار غذا مي خورد و ديگري اندامي قوي داشت و با خوردن روزي سه بار غذا هم سير نمي شد. آن ها به شهري رسيدند، ماموران شهر كه در جستجوي دو جاسوس مي گشتند آن دو را به اشتباه به جاي جاسوس گرفتند و به زندان انداختند و در را به روي آن ها بستند و به آن ها آب و غذا هم ندادند. دو هفته گذشت و جاسوس هاي واقعي به دام افتادند و بي گناهي آن دو درويش معلوم شد.ماموران بي درنگ به زندان رفتند و در را گشودند. درويش لاغر و ناتوان زنده مانده و آن درويش قوي پرخور مرده بود. ماموران خيلي تعجب كردند.آن ها نمي فهميدند چرا درويش لاغر و ناتوان زنده مانده و آن درويش قوي مرده است. مرد دانايي به آن ها گفت: اگر غير از اين بود بايد تعجب مي كرديد!درويش قوي و پرخور نتوانست دو هفته گرسنگي را تحمل كند و مرد،اما درويش لاغر و كم خور به نخوردن عادت داشت و توانست زنده بماند.

-----------------------

گربه و روباه

گربه اي به روباهي رسيد .گربه كه فكر مي كرد روباه حيوان باهوش و زرنگي است ، به او سلام كرد و گفت : حالتان چطور است ؟ روباه مغرور نگاهي به گربه كرد و گفت : اي بيچاره ! شكارچي موش ! چطور جرات كردي و از من احوالپرسي مي كني ؟ اصلا تو چقدر معلومات داري ؟ چند تا هنر داري ؟ گربه با خجالت گفت : من فقط يك هنر دارم روباه پرسيد : چه هنري ؟ گربه گفت : وقتي سگها دنبالم مي كنند ، مي توانم روي درخت بپرم و جانم را نجات بدهم . روباه خنديد و گفت : فقط همين ؟ ولي من صد هنر دارم . دلم برايت مي سوزد و مي خواهم به تو ياد بدهم كه چطور با يد با سگها برخورد كني . در اين لحظه يك شكارچي با سگهايش رسيد . گربه فوري از درخت بالا رفت و فرياد زد عجله كن آقا روباه . تا روباه خواست كاري كنه ، سگها او را گرفتند . گربه فرياد زد : آقا روباه شما با صد هنر اسير شديد ؟ اگر مثل من فقط يك هنر داشتيد و اين قدر مغرور نمي شديد ، الان اسير نمي شديد

pad_king
09-06-2009, 06:48 PM
يک فيلم کمدي را در جنگل نشان مي دادند يکي از حيوانات زد زير خنده. شير با عصبانيت گفت :مگر کوري ؟ تا خنده شير رو نديدي چه حقي داري بخندي؟ چند لحظه بعد يکي ديگر از حيوانات خنده اش گرفت . شير سرش داد زد : مگر کري ؟ تا صداي خنده شير بلند نشه حق نداري بخندي؟ بالاخره خود شير خنده اش گرفت وقتي شير خنديد روباه زد زير خنده شير گفت : تو خوب مي خندي چون شم فکاهي خوبي داري

------------------------

به شخصی گفتند که دیگر به پیری رسیدی و عمر خود را به هدر دادی، توبه کن و به حج برو. گفت : برای اینکار پولی پس انداز ندارم که به حج روم. به او گفتند که خانه ات را بفروش. در پاسخ گفت: آنگاه اگر باز گردم کجا منزل کنم و اگر باز نگردم و مجاور کعبه شوم آیا خداوند نخواهد گفت که ای پس گردنی خورده چرا خانه ات را فروختی و آمدی در خانه ی من منزل کردی؟

pad_king
09-06-2009, 06:48 PM
دو راهب ذن که مراحلي از سير و سلوک را گذرانده بودند و از ديري به دير ديگر سفر ميکردند سر راه خود دختري را ديدند که در کنار رودخانه ايستاده بود و ترديد داشت که از آن بگذرد. وقتي راهبان نزديک رودخانه رسيدند دخترک از آنها تقاضاي کمک کرد. يکي از راهبان بلادرنگ دختر را برداشت و از رودخانه گذراند. راهبان به راه خود ادامه دادند و مسافتي طولاني را پيمودند تا به مقصد رسيدند. در همين هنگام راهب دوم که ساعت ها سکوت کرده بود خطاب به همراه خود گفت: " دوست عزيز، ما راهبان نبايد به زنان نزديک شويم. تماس با آنها برخلاف عقايد و مقررات مکتب ماست. در صورتيکه تو دخترک را بغل کردي و از رودخانه عبور دادي. راهب اولي با خونسردي و با حالتي بي تفاوت پاسخ داد: "من دخترک را همان جا رها کردم ولي تو هنوز به آن چسبيده اي و آن را رها نميکني

-------------------

از شيخ ابوسعيد نقل است كه: مرد خردمند آن باشد كه چون براي او كاري پيش آيد ، همه راي‌ها جمع كند و به بصيرت دل، در آن نگرد تا آن چه صواب است از او به دست آيد همچنان كه اگر كسي ديناري در ميان خاك گم كند چون آن شخص زيرك باشد همه خاك آن حوالي را جمع كند و به غرابالي تنگ فرو بگذارد تا دينار از ميان خاك پيدا شود.

--------------------------------

زاهدي گفت: نماز سي ساله خود را كه در صف نخست نمازگزاران به جا آورده بودم، به ناچار به قضا برگردانم. از اين روي كه روزي به سببي درنگ كردم و در صف نخست جايي نيافتم. پس در صف دوم ايستادم. اما خود را بدين سبب از ديگران شرمسار ديدم و پيشي گرفتم و به صف اول آمدم و از آنگاه دانستم كه همه‌ي نمازهايم آلوده به ريا و آكنده از لذت توجه مردم به من و اين كه ببينند من از پيشگامان كارهاي نيكم، بوده است.

pad_king
09-06-2009, 06:48 PM
گويند كه شيخ ابوسعيد ابوالخير بر در خانقاه خود نوِشته بود كه:

هر كس بر در سراي ما درآيد، نانش دهيد و از ايمانش مپرسيد. كه هر كس كه در درگاه جانان به جاني بيرزد،
در درگاه ما به ناني بيرزد

-------------------

يعقوب ليث و خليفه عباسى

يعقوب دستور داد، قدرى نان خشك و ماهى و تره و پياز را داخل طبق چوبين گذاشتو به پیک خليفه گفت : به مخدوم خود بگو من رويگر زاده ام و از پدر رويگرى آموخته ، خوراك من نان جوين و پياز و ماهى و تره بوده و اين دولت و شوكت كه مى بينى از راه دلاورى و شير مردى به دست آورده ام نه از ميراث پدر و نعمت تو، تا خاندانت برنيندازم از پاى ننشينم ، اگر مردم از جانب من خواهى آسود، اگر ماندم سر و كارت با اين شمشير است و اگر مغلوب شدم به سيستان بازمى گردم به اين نان خشك و پياز بقيه عمر را به انجام مى رسانم

--------------------

روزي شخصي در شهر ادعا مي کرد که من خدا هستم. مردم شهر وي را نزد حاکم مي برند. حاکم براي اينکه او را بترساند به او مي گويد که پارسال مردي ديگر ادعا مي کرد که پيغمبر است و من دستور دادم او را کشتند.
اين شخص جواب داد: کار خوبي کردي، چرا که او فرستاده من نبود.

pad_king
09-06-2009, 06:48 PM
صابران‌ و شاكران‌

يكی‌ از بزرگان‌ عرب‌ كه‌ به‌ زشتی‌ چهره‌ و كريه‌منظری‌ معروف‌ بود، زنی‌ بسيار زيبا و خوش‌اخلاق‌ داشت‌. روزی‌ زن‌ به‌ او گفت‌: مطمئنم‌ كه‌ من‌ و تو هر دو اهل‌ بهشت‌ هستيم‌. گفت‌: از كجا می‌دانی‌؟ گفت‌: از آنجا كه‌ تو چهره‌ی‌ زيبای‌ مرا می‌بينی‌ و سپاس‌ می‌گويی‌ و من‌ چهره‌ی زشت‌ تو را می‌بينم‌ و صبر می‌كنم‌، و صابران‌ و شاكران‌ هر دو اهل‌ بهشت‌ هستند.

------------------------------

خانه‌ى خوب

ارسطو در راهی‌ می‌رفت، جوانی‌ زيبا ديد. حكيم‌ از او سوالی ‌كرد، جوان‌ جوابی‌ ابلهانه‌ داد. حكيم‌ گفت: خانه‌ خوبی‌ست‌ البته‌ اگر كسی‌ در آن‌ سكونت‌ می‌كرد

pad_king
09-06-2009, 06:49 PM
توفیق دزدی

شخصی گوسفند مردم ميدزديد و گوشتش صدقه ميكرد. از او پرسيدند كه: «اين چه معني دارد؟» گفت: «ثواب صدقه با بزه دزدي برابر گردد و درميان پيه و دنب هاش توفيق باشد.»




حالا دیگر چه میگویی؟ هیچ چیز!

مردی به شوخی فلان زن خود را کج بخواند. زن آنرا به جِد گرفت و با نجاری در میان گذاشت. نجار که دید زن نادان است، فلانش را اصلاح نمود! زن شب احوال را به شوهر گفت و افزود: «حالا دیگر چه میگویی؟» مرد که فضیحت را از جهل خود میدید، گفت: «هیچ چی!»



جایگاه شیخان در قرآن

شيخ شرف الدين در گزيني از مولانا عضدالدين پرسيد خداي متعال شيخان را در قرآن کجا ياد کرده است؟ گفت: پهلوي علما. همانجا که مي گويد: «قل هل يستوي الذين يعلمون و الذين لا يعلمون» (بگو آيا دانايان با نادانان برابرند؟»



خر گم شده

قزويني خر گم کرده بود گرد شهر ميگشت و شکر مي گفت. گفتند: شکر چرا ميکني؟ گفت: از بهر آنکه بر خر ننشسته بودم وگرنه من نيز امروز چهارم روز بودي که گم شده بودمي.



دارم ماش میکارم

مردی بر روی زمین گاورو و آماده کشت خویش بذر ماش پاشیده بود و با یک جفت گاو کاری مشغول شخم زدن زمین مزرعه بود که رهگذری درحال عبور از کنارش به وی گفت: «برادر مانده نشوی.» صاحب زمین که همچنان سرگرم شخم زدن بود از گفته عابر چیزی نفهمید و ندانسته در پاسخ گفت: «دارم ماش میکارم!»

pad_king
09-06-2009, 06:49 PM
در فکرم کی گوره گوره میکنه

اربابی از غلام سیاه خود که در اندیشه بود میپرسد: «به چه می اندیشد؟» سیاه جواب میدهد: «در این فکر بودم که پشگلها را در ...... بزی کی گوره گوره میکنه!»




در دزد

درب خانه " جهی " بدزدیدند. او برفت و درب مسجد برکند! و به خانه میبرد. گفتند چرا درب مسجد برکنده ای؟ گفت: «خدا دزد درب خانه من را میشناسد. دزد را به من بسپارد و در خانه خود باز ستاند.



دزدی

ابوبکر ربانی هر شب به دزدی رفتی و چندانکه سعی کرد چیزی نیافت. دستار خود بدزدید و در بغل نهاد و چون در خانه رفت زنش گفت:چه آورده ای؟
گفت:این دستار آورده ام. گفت:این که از آن خود توست. گفت:خاموش.،تو ندانی. از بهر آن دزدیده ام که آرمان دزدیم باطل نشود




راه به این نزدیکی ، کرایه به این سنگینی یک اما درش هست

روزی موشها دور هم جمع میشوند تا نامه ای به گربه بفرستند که آنها را اذیت نکند. به موشی میگویند: «این نامه را پیش گربه ببر و صد تومان حق الزحمه بگیر.» موش کمی فکر میکند و میگوید: «من نمیبرم.» میگویند «چرا؟» میگوید: «راه به این نزدیکی، کرایه به این سنگینی، یک امایی درشه.»



راوی خیلی معتبر بود

شخصی رفیقش را دید و با تعجب پرسید: «واقعا این تویی پس میگفتند مدتهاست که تو مرده ای!» دوستش جواب میدهد: «به طوری که میبینی این منم و نمرده ام.» ولی آن شخص اصرار میکرد و میگفت: «اصلا راوی خیلی معتبر بود.»

pad_king
09-06-2009, 06:51 PM
راستی هیبت اللهی یا میخواهی مرا بترسانی

مردی کاشانی از ترکی نام او را پرسید، ترک با ادایی مُنکَر و خشن گفت: «هیبت الله.» کاشانی هراسان قدمی از پس نهاد آهسته پرسید: «راستی هیبت اللهی یا میخواهی مرا بترسانی؟!»

-------------------------
زبان بسته به ریاضت کشیدن عادت کرده بود

ملانصرالدین خرش را روز به روز کمترک جو میداد تا آنکه از گرسنگی بمرد. پرسیدند: «چه شد؟» جواب داد: «حیوان زبان بسته دیگر تقریبا به ریاضت کشی عادت کرده بود، افسوس که عمرش کفاف نداد!»

----------------------

سپر سر

شخصی به جنگ دشمن رفته بود. از قلعه سنگی به سرش زدند و بشکستند. برنجید و گفت: « ای مردک کوری؟ سپر به این بزرگی، سنگ را بر سر من میزنی؟! »

--------------------
شاه به لفظ مبارک گفت قرمساق

یکی از دلقکهای ناصرالدین شاه شیرین کاری میکند. شاه از او میخواهد چیزی درخواست بکند. دلقک میخواهد که در یکی از مهمانیهایش وی را به نزد خودش خوانده، درگوشی به لفظ مبارک بگوید قرمساق. شاه چنین میکند و این دشنام وسیله بازشدن در انواع دولت و مال به طرفش میگردد، از این جهت که همگان تصور میکردند دلقک رازدار و طرف مشورت شاه شده است.

-----------------------

شازاده حسینش بزند

در خرزین مردی در خانه زنی رفت که شوهرش آنجا نبود. مرد تخم مرغ میفروخت. زن از او خوشش آمد و با او درآمیخت و تخم مرغ بخرید. چون شوهر آمد. گفت: «امروز تخم مرغی ارزان خریدم.» چون تخم بیاورد گندیده بود. شوهر گفت: «خوب تو را گا ﻴده است،» زن راست پنداشت و گفت: «شاهزاده حسینش بزند، به تو هم گفت؟!»

pad_king
09-06-2009, 06:51 PM
سازنده گیر ترک افتاده است

خانی نقاره چی را به چادر خود خوانده، او طبق دستور خان زدن نقاره را همچنان ادامه میداد تا وقتی که تماشاگران هم از اطراف چادر برای خواب به چادر خود رفتند. نقاره چی که سخت خسته شده بود متوجه شد که خان به خواب رفته، نوازندگی را قطع کرد. ناگهان خان چشمش را باز کرده و گفت: «چرا نمیزنی؟» نقاره چی گفت: «شما به خواب رفتید من هم صدای نقاره را قطع کردم.» خان میگوید: «تو به خواب و بیداری من کاری نداشته باش، تو بزن، کار خودت را بکن!»
***********
شاه به لفظ مبارک گفت قرمساق

ناصرالدین شاه رفت و آمد اطراف ارک، را قُرُق شبانه میکند. شبی بخاطر آزمایش کشیکچیها با لباس مبدل به گردش در خیابانهای اطراف اندرون برمیآید. یکی از کشیکچیان جلویش را میگیرد. شاه هرچه التماس استخلاص میکند نتیجه نمیدهد. تا آنجا که دو قران رشوه هم نمیتواند کشیکچی را راضی نماید. وی را به قراول خانه میکشد. فردای آن روز شاه دستور میدهد احضارش کنند تا ماجرا را تعریف بکند. کشیکچی به توضیح برمیآید تا آنجا که میگوید: مرتیکه دو قران داد رهایش کنم، خیال کرده شاه دو قران میارزد که قبول نکردم مثل سگ به قراول خانه اش کشیدم. شاه چنان از لهجه ترکی و فارسی حرف زدن و دشنامهایش به خنده میآید که از خود بی خود میشود و با یک قرمساق مرخصش میکند. کشیکچی تا زنده بود میگفت: «شاه به لفظ مبارک خودش به او گفته قرمساق!»
*****************

pad_king
09-06-2009, 06:51 PM
شستن گربه

حكيمي بر سر راهي مي‌گذشت. ديد پسر بچه‌اي گربه خود را در جوي آب مي‌شويد. گفت: «گربه را نشور، مي‌ميرد!» بعد از ساعتي كه از همان راه بر مي‌گشت ديد كه بعله..! گربه مرده و پسرك هم به عزاي او نشسته. گفت: «به تو نگفتم گربه را نشور، مي‌ميرد؟» پسرك گفت: «برو بابا، از شستن كه نمرد، موقع چلاندن مرد!»
****************
صبر کنید تا من تفی به دستم بزنم

در زمانهای قدیم یک عده پنج نفری برای برداشتن لانه لاشخوری رفتند که در وسط کوه بود. نقشه شان این بودکه از بالای کوه یکی آویزان شود و دومی پای اولی را بگیرد و آویزان شود و سومی پای دومی و چهارمی پای سومی و پنجمی را هم با طناب به کوه ببندند تا بتوانند لانه لاشخور را بردارند.
چون به بالای کوه رسیدند و مطابق نقشه عمل کردند و آویزان شدند. نفر اول گفت: «صو کری دمن یه تفی د دس خوسن!» این را گفت و دستش را رها کرد و همگی از آن بالا به زیر افتادند و مردند!»
*****************
رازیانه داریم ولی با جو عوض می کنیم

مرد عطاری بوده که نیمه های شب، دل درد شدیدی میگرد. همسایه هایش جمع میشوند و یکی از آنها که از طبابت سررشته ای داشته رو میکند به همسر مرد عطار و میگوید: «نبات با رازیانه دم کنید و بخوردش دهید تا دل دردش خوب شود.» زن عطار هم بلند میشود و در همان نصب شبی میافتند میان آبادی از این خانه به آن خانه و از آن خانه به این خانه دنبال رازیانه میگردد. ولی پیدا نمیکند و دست خالی بازمیگردد. یک نفر از کسانی که آنجا بوده میگوید: «ای بابا! شما خودتان چطور عطاری هستید که رازیانه ندارید؟» در این موقع مرد عطار که نمیدانسته زنش چند تا خانه را دنبال رازیانه گشته و پیدا نکرده است از این دنده به آن دنده میغلتد و میگوید:" «چرا، خودمان رازیانه داریم ولی با جو عوض میکنیم.»

pad_king
09-06-2009, 06:51 PM
شنيدي ملا نصرالدين مي رفت گوسفند دزدي ميكرد بعدش سر بازار مي شست گوشت گوسفندهاي دزديده شده رو تقسيم ميكرد بين مرد م مردمان تعجب ميكنند مي پرسند :اي ملا شما چرا گوسفند رو مي دزدين و بعد گوشتش رو بين مردم تقسيم ميكنيد ملا مي گويد : عزيزان من گناه دزدي كردن گوسفند با تقسيم گوشت ان بين مردم تسويه ميشود و باقي ماجرا از جمله دل و قلوه كله پاچه اش ميماند براي ملا

*********

جمعي به دعاي باران به صحرا رفتند و اطفال دبستان را نيز با خود بردند. شخصي پرسيد اين طفلان را کجا مي بريد؟
گفتند براي دعا کردن که باران ببارد، زيرا دعاي اطفال مستجاب است.
آن شخص گفت: اگر دعاي اطفال مستجاب بود، يک معلم در همه عالم زنده نماندي.

pad_king
09-06-2009, 06:52 PM
درويش و شيخ

روزی پدر شیخ ابو اسحاق شهریار کازرونی گفت:تو درویشی و استطاعت آن را نداری که هر مسافر که برسد او را مهمان کنی مبادا که در این کار عاجز شوی؟شیخ هیچ نگفت: تا در ماه رمضان جماعتی به عنوان مسافر رسیدند و هیچ چیز موجود نبود و زمان شام نزدیک ، ناگهان یکی آمد و ده خروار نان پخته و مویز و انجیر آورد و گفت:این را بین درویشان و مسافران قسمت کن.پدر شیخ تا این را بدید ترک ملامت کرد و قوی دل شد و گفت :
چندانکه توانی خدمت خلق کنی حق تعالی تو را عاجز نمیکند.

************

مرد عابدي مقداري گندم به آسياب برد تا آرد کند، آسيابان گفت: امروز وقت ندارم، برو فردا بيا. عابد گفت: من مردي با خدا و زاهدم، اگر گندم مرا آرد نکني و دلم بشکند، دعا خواهم کرد تا خدا آسيابت را خراب کند.
آسيابان گفت: اگر راست ميگويي دعا کن تا خدا گندمت را آرد کند که محتاج من نباشي.

************


گفتگوی دلاک و شيخ

در حمامهای عمومی گذشته رسم بر این بود که دلاکان پشت مشتریان خود را کیسه می کشیدند و چرکهای آنان را روی بازویشان جمع می کردند تا مشتری چرکهای خودش را ببیند و به دلاک پول بدهد. روزی حکیمی به حمام رفت و دلاک به رسم دلاکان او را کیسه کشید و چرک بر بازوی او جمع کرد و چون می دانست این مشتری حکیمی فرزانه است از او پرسید : یا شیخ به من بگو که رسم جوانمردی چیست؟ شیخ گفت: آن است که چرک {بدیها} مرد به چشم او نیاوری

pad_king
09-06-2009, 07:08 PM
یک اندرز حیکمانه

روزی دو نفر نزد قاضی آمدند یکی از آنها گفت: جناب قاضی من از این مرد شکایت دارم. او داشت هیزم جمع میکرد و من کمکش کردم. بعد از او پرسیدم که چه کمکی به من میکنی؟ گفت : هیچ. حال هر چه میگویم هیچی مرا بده، نمیدهد قاضی فکری کرد و گفت: برو آن تخته سنگ را بردار و ببین زیر آن چیست؟
مرد رفت و تخته سنگ را برداشت و گفت : هیچی قاضی گفت: هر قدر میخواهی از هیچی بردار و نگذار کسی هیچگاه حقت را پایمال کند.

********

دو قدمگاه

يكي پيش سلطان عارفان بايزيد بسطامي رفت و گفت : يا شيخ همه عمر در جستجوي حق به سر بردم و چند بار به حج پياده بگذاردم و چند دشمنان دين را در غزا، سر از تن برداشتم و چند مجاهده*ها كشيدم،* و چند خون جگرها خوردم، هيچ مقصودي حاصل نمي*شود. هر چه مي*جويم كمتر مي*يابم. هيچ تواني گفت كه كي به مقصود برسم؟ شيخ گفت :*جوانمردا اين جا دو قدمگاه است :اول قدم خلق است و دوم قدم حق، قدمي برگير از خلق كه به حق رسيدي. مادام كه تو در بند آن باشي كه چه خورم كه حلقم خوش آيد و چه گويم كه خلق را از من خوش آيد از تو حديث حق نيايد

pad_king
09-06-2009, 07:10 PM
ارمغان

يوسف مصري را دوستي از سفر رسيده گفت: جهت من چه ارمغان آوردي؟ گفت:
چيست كه تو را نيست و تو بدان محتاجي؟ الان جهت آنكه از تو خوبتر هيچ نيست، آيينه آوردم تا هر لحظه روي خود را در وي مطالعه كني چيست كه حق تعالي را نيست و او را بدان احتياج؟پيش حق* تعالي دل روشني مي*بايد برد تا در وي خود را ببيند.

**************

روباهي بامدادان به سايه خود نگاهي انداخت و گفت:" امروز ناهار ، يک شتر مي خورم." و سراسر صبح را در پي شتر گشت ، اما در نيمروز باز سايه خودش را ديد و گفت :" يک موش کافي ست."

****************

يک بار به مترسکي گفتم : " لابد از ايستادن در اين دشتِ خلوت خسته شده اي ."گفت :" لذتِ ترساندن عميق و پايدار است ، من از آن خسته نمي شوم." دَمي انديشيدم و گفتم :" درست است ؛ چون که من هم مزه اين لذت را چشيده ام." گفت :" فقط کساني که تنشان از کاه پر شده اين لذت را مي شناسند." آنگاه من از پيش او رفتم ، و ندانستم که منظورش ستايش از من بود يا خوار کردن من . يک سال گذشت و در اين مدت مترسک فيلسوف شد. هنگامي که باز از کنار او مي گذشتم ديدم دو کلاغ دارند زير کلاهش لانه مي سازند.

pad_king
09-06-2009, 07:10 PM
ساعت 3 شب بود كه صداي تلفن , پسري را از خواب بيدار كرد. پشت خط مادرش بود .پسر با عصبانيت گفت: چرا اين وقت شب مرا از خواب بيدار كردي؟ مادر گفت: 25 سال قبل در همين موقع شب تو مرا از خواب بيدار كردي. فقط خواستم بگويم تولدت مبارك پسر از اينكه دل مادرش را شكسته بود تا صبح خوابش نبرد ,صبح سراغ مادرش رفت وقتي داخل خانه شد مادرش را پشت ميز تلفن با شمع نيمه سوخته يافت ولي مادر ديگر در اين دنيا نبود

-------------------

روزي روباه در لباس نصيحت گران ظاهر شد. پس راه ميرفت در زمين و نصيحت ميكرد و حيله گران را دشنام ميداد و مي گفت:سپاس مخصوص خداست كه پروردگار جهانيان است.اي بندگان خدا توبه كنيد كه او پناهگاه توبه كنندگان است.و بخواهيد از خروس اذان بگويد براي نماز صبح در ميان ما پس رفتند بسوي خروس و ماجرا بگفتند. خروس گفت ابلاغ كنيد به روباه از جانب من واز طرف نيا كان تاجـــــــــدار شايسته ي من كه داخل شد ند در آن شكم لعــــــنتي روباه كه:بهترين حرفها از آن دانايان است و خطا كار و ساده لوح است آنكه فكر كند روزي روباه دين دارد. !!

pad_king
09-06-2009, 07:10 PM
فرشته اي با شاعري دوست شد. فرشته پري به شاعر داد و شاعر ،شعري به فرشته. شاعر پر فرشته را لاي دفتر شعرش گذاشت و شعرهايش بوي آسمان گرفت و فرشته شعر شاعر را زمزمه كرد و دهانش مزه عشق گرفت. خدا گفت : ديگر تمام شد. ديگر زندگي براي هر دوتان دشوار مي شود. زيرا شاعري كه بوي آسمان را بشنود، زمين برايش كوچك است و فرشته اي كه مزه عشق را بچشد، آسمان

----------------

قيمت حاكم

روزي ملا به حمام رفته بود اتفاقا" حاكم شهر هم براي استحمام آمد. حاكم براي اينكه با ملا شوخي كرده باشد رو به او كرد و گفت: ملا قيمت من چقدر هست؟ ملا گفت :20تومان. حاكم ناراحت شد و گفت:مردك نادان اين تنها قيمت لنگ حمام من است. ملا گفت : منظور من هم همين بود و الا خودت كه ارزش نداري

---------------------


کدام يک از ما آشناييد ؟

ملانصرالدين روزي از محلي مي گذشت ديد گروهي بر سفره*اي بزرگ نشسته و سرگرم خوردنند . بدون تعارف پيش رفت و شروع به خوردن کرديکي از آن جمع از وي پرسيد: شما با کدام يک از ما آشناييد؟ ملانصرالدين غذا را نشان داد و گفت : با ايشان.

pad_king
09-06-2009, 07:10 PM
خسرو پرویز، از شاهنشاهان بزرگ ساسانی، روزی با همسرش، شیرین گفت: پادشاهی، خوش است اگر دائم باشد! شیرین گفت: اگر دائم بود هرگز به تو نمی رسید! عمرت چو دو صد بود؛ چو سیصد چو هزار زین کهنه سران برون برندت ناچار گر پادشهی و گر گدای بازاری این هر دو، به یک نرخ بود آخر کار

********

روزی شخصی سعدی را انگولک می کند! سعدی فورا سرش را بر می گرداند و مقداری پول برمی دارد و در دست آن شخص می گذارد و می رودآن شخص فکر می کند که اگر پادشاه را انگولک کند حتما پاداشی بیشتر از سعدی به او خواهد داد. پس پادشاه را انگولک می کند، ولی در عوض پادشاه دستور اعدام او را صادر می کند.
از اتفاق سعدی همان مرد را می بیند و به او می گوید: پولی که آن روز به تو دادم، پول خون تو بود!

pad_king
09-06-2009, 07:11 PM
قرض

شخصي از ملانصرالدين خواهش کرد صد دينار به او وام دهد به مدت يک ماه. ملانصرالدين گفت :
نصف خواهش تو را مي توانم بپذيرم آن شخص که گمان مي*کرد ملانصرالدين پنجاه دينار به او خواهد داد، گفت: مانعي ندارد، پنجاه دينار هم مي تواند کار مرا راه بيندازد. ملانصرالدين گفت: اشتباه نکن تو خواهش کردي صد دينار به تو بدهم که يک ماهه آن را بپردازي من هم نصف خواهشت را قبول مي*کنم يعني يک ماه به تو مهلت ميدهم که پول مرا بپردازي ولي اگر قرض مي خواهي ندارم

************

امير و ملانصرالدين

امير شهر شعري ساخته و براي ملانصر*الدين خواند. ملانصرالدين گفت : خوب نيست. امير رنجيد و فرمان داد ملا را زنداني کردند و يک شب و روز او را گرسنه نگه داشتند. وقت ديگر ، باز امير شعري براي ملانصرالدين خواند و نظرش را خواست. ملانصرالدين بدون حرف برخواست و براه افتاد. امير پرسيد : کجا ميروي؟ ملانصرالدين گفت : زندان .

***************


گيوه

ملا در مکان غريبی خواست نماز بخواند، از ترس دزد گيوه از پا درنياورد.
دزدی که قصد بردن گيوه اش را داشت به او گفت: نماز با گيوه درست نيست.
ملا گفت: ممکن است نماز درست نباشد اما گيوه درست است .

pad_king
09-06-2009, 07:12 PM
خیره خیره تو چشماش نگاه کردم و گفتم : دوستت دارم

گفت : بی خود من اصلا از تو خوشم نمیاد

گفتم : آخه روز و شب من فقط به یاد تو می گذره

گفت : کاش یک لحظه هم به من فکر نکنی

گفتم : باور کن حتی یک نفس بی تو نمی کشم

گفت : اگه یه روز و یک ساعت هم که شده دست از سر من بردار بذار زندگیمو کنم

گفتم : اینقدر نامهربونی نکن

گفت : وقتی دوستت ندارم چی کار کنم دست خودم نیست

گفتم : آخه چرا من بی تو زنده نمی مونم

گفت : اما اگه تو بری من مزه شیرین زندگی رو می فهمم

گفتم : باشه دیگه حرفی نمی زنم فقط بذار ببینمت

گفت : از نگاهات هم خسته شدم

گفتم : اینقدر سخت نگیر من یه عمر به با تو بودن عادت کردم

گفت : عادت بد رو به هر طریقی باید از سرت بندازی

گفتم : تو که این همه سرسخت و لجوج نبودی

گفت : می خام هم خودمو هم تو رو نجات بدم

گفتم : نجات من تویی و بس

گفت : تو رو خدا دیگه دروغگویی بسه خستم کردی

گفتم : دروغ چیه تو عزیز منی همه کس منی

گفت : برو از جلوی چشمم دور شو دیگه نمی خام ببینمت

گفتم : با اینکه اخم کردی اما چقدر زیبا شدی

گفت : اما تو با اینکه لبخند میز نی خیلی هم زشتی

گفتم : تو خیلی خوبی

گفت : تو بدترینی

گفتم : من فدایی توام

گفت : اگه بازم اینجا بمونی از دستت دق می کنم

گفتم : لااقل یه لبخند بزن

گفت : از قیافت حالم به هم می خوره

گفتم : همه عمرم رو به پات گذاشتم اینه جوابش؟

گفت : خیلی اشتباه کردی دیگه برو به زندگیت برس

گفتم : انگار تا حالا تو خواب بودم

گفت : آره دیگه از خواب بیدار شو

گفتم : آخه تو تنها امید منی

گفت : امیدت به خدا باشه

گفتم : خدا ؟

گفت : آره بی من خدا یارت میشه

گفتم : هیچ وقت فکر نمیکردم کارم با تو به اینجا برسه

گفت : کاش زودتر از اینها جوابت کرده بودم

دیگه چیزی برای گفتن نداشتم

به خودم گفتم انگار سالهاست دچار این سو تفاهم بزرگم پس بهتر همین حالا تکلیف خودمو یکسره کنم!

سخت بود اما چه میشد کرد ؟ چاره یی نبود

قبل از اینکه رومو از روش بر گردونم با خودم زمزمه کردم : کاش اینقدر خودخواه نبودم

اینو گفتم و از جلوی آینه رد شدم

و ای کاش بجای اینکه هر روز و هر ساعت تو آینه نگاه کنم یکبار به عکس زیبای تو خیره میشدم تو که همه زندگی من هستی

pad_king
09-06-2009, 07:12 PM
صيـــــــــاد

صيادي لاغر اندام و ضعيف به دامش ماهي توانمند و پر زوري افتاد. طاقت حفظ آن نداشت و ماهي بر او غالب شد و دام از دستش ربود و برفت. ديگر صيادان دريغ خورند و ملامتش كردند كه چنين صيدي در دامت افتاد و نتوانستي آن را نگه داري. گفت: اي برادران چه توان كردن؟ مرا روزي نبود و ماهي را نيز روزي مانده بود. صياد، بي روزي در دجله نگيرد و ماهي، بي اجل بر خشكي نميرد.

*******


داوري

كوه و سنجاب با هم نزاع مي*كردند كوه به سنجاب گفت: تو يك كوچولوي مغرور هستي. سنجاب پاسخ داد: ترديدي نيست كه تو خيلي بزرگي، همه چيز بايد گرد هم آيند تا اين فضا را بسازند. اما فكر نمي*كنم كه مقام و موقعيت من مايه*ي شرمندگي*ام باشد. البته من به بزرگي تو نيستم اما تو هم به كوچكي من نيستي و حتي نصف چابكي و سرزندگي مرا نداري انكار نمي*كنم كه تو مي*تواني يك ردپاي زيباي سنجاب بسازي اما بدان كه استعدادها متفاوت است؛* همه چيز خو و كامل و تمام عيار آفريده شده و آنچه هست واجب و ضروري* است. اگر من نمي*توانم جنگلها را بر روي پشت خود حمل كنم تو نيز نمي*تواني يك فندوق را بشكني.

pad_king
09-06-2009, 07:12 PM
خشم تو کجاست

درويشي به نزد بايزيد بسطامي، عارف پر آوازه آمد و پرسيد: "استاد من انساني عصباني هستم. به سادگي عصباني شده و اختيار از دست مي*دهم. حتي بعد از اينكه آرام ميشوم،* خود نيز باورم نمي*شود كه چنين و چنان نموده*ام. من كنترلي بر خويشتن ندارم. چگونه اين خشم را از خود دور سازم؟ بايزد سر آن درويش را در ميان دستان خود گرفت و به چشمان او خيره شد. درويش قدري آزرده خاطرگشت. بايزد پرسيد: خشم تو كجاست؟ مي*خواهم ببينم*اش. آن مرد خنديد و گفت: خوب، الان كه خشمگين نيستم، گاهي خشمگين مي*شوم. بايزد گفت: آنچه كه گه*گاه اتفاق* مي*افتد، در ذات تو نيست. چيزيست موقتي، مي*آيد و مي*رود مانند ابرها. پس نگران امور موقتي و ناپايدار مباش و به آسمان آبي بينديش كه هميشه مي*ماند.

***********


سائل و شيخ

سائلي در گذر مسگران مي ناليد و نان جوين خويش در آب فرو برده و به دندان مي كشيد. شيخي با گرده اي نان و كباب از آنجا بگذشت. سائل چون او را بديد ناليد كه: يا شيخ تو كه از سالكان و اصحاب شريعتي، مرحمتي فرما و ما را به لقمه نان و كبابي ميهمان كن. شيخ از پاسخ تن زد و فرياد برآورد كه: برادر، ندانم چه گويي، اما هر چه گويي خدايت بشنود. از من بنده عاجز چه كاري مي آيد؟ سائل دوباره ناليد: «نان و آب گرسنگي را تخفيف نمي دهد.» شيخ گفت: «خدا خيرت دهد.» و در غوغاي مسگران شد. سگ نزاري كه لنگان از گذر مي گذشت، جستي بزد و كباب را ربود. شيخ فرياد برآورد يا ايها الناس سگ برد هر آ نچه را بود سائل او را بديد و گفت: برادر ندانم چه گويي، اما هر آنچه گويي خدايت بشنود.


***********

آتش عشق

جوان شیر دل خصم افکنی چندین سال عاشق زنی بود که سپیدی کوچکی در چشم داشت و جوان آن سپیدی را بی خبر بود. با آن که بسیار بر زن نظر کرده بود مرد عاشق بود و در عشق کی خبر یابد از عیب چشم یار. بعد از آن کم کم عشق جوان کم رنگ شد و دردش نقصان یافت. پس عیب چشم یار را بدید و پرسید که این سپیدی کی در چشم تو آشکار شد؟ گفت: آن ساعت که عشق تو کم شد، چشم من نیز عیب آورد.چون ترا در عشق نقصان شد پدیدعیب اندر چم من زان شد پدید

pad_king
09-06-2009, 07:13 PM
زاهدی گفت: روزی به گورستان رفتم و بهلول را در آنجا دیدم. پرسیدمش: اینجا چه می کنی؟ گفت: با مردمانی همنشینی همی کنم که آزارم نمی دهند، اگر از عقبی غافل شوم یادآوریم می کنند و اگر غایب شوم غیبتم نمی کنند.

---------

اون قديما يك معلمي بوده كه لكنت زبون داشته.بيچاره نمي تونسته بگه الف و بجاش ميگفته انف .
يه روز به شاگردش ميگه : بگو انف.شاگرد: انف.-من ميگم انف تو نگو انف.تو بگو انف.-خب انف.

pad_king
09-06-2009, 07:13 PM
مردي در نمايشگاهي گلدان مي فروخت . زني نزديك شد و اجناس او را بررسي كرد . بعضي ها بدون تزيين بودند، اما بعضي ها هم طرحهاي ظريفي داشتند .زن قيمت گلدانها را پرسيد و شگفت زده دريافت كه قيمت همه آنها يكي است .او پرسيد:چرا گلدانهاي نقش دار و گلدانهاي ساده يك قيمت هستند ؟چرا براي گلداني كه وقت و زحمت بيشتري برده است همان پول گلدان ساده را مي گيري؟ فروشنده گفت: من هنرمندم . قيمت گلداني را كه ساخته ام مي گيرم. زيبايي رايگان است

---------

چای نخورده جنگ نمی شود

وقتی روسها به بخارای شریف حمله کردند، شاه بخارا به سپاهیان خود دستور دفاع داد ولی در میان صاحب منصبان او عده ای خائن وجود داشت که قالبا خواستار سقوط شهر و تسلط کمونیستها بودند، از این رو در دفاع از شهر تعلل میکردند و میگفتند: «چای نخورده جنگ نموشه.» آنها آنقدر تعلل کردند تا شهر سقوط کرد و روسها بر آن مسلط شدند.

-----------

پیامبر گرسنه

شخصي دعوي نبوت کرد او را پيش مامون خليفه بردند. مامون گفت : اين را از گرسنگي دماغ خشک شده است. مطبخي را بخواند فرمود اين مرد را مطبخ ببر و جامه خوابي بسازش و هر روز شربت هاي معطر و طعام خوش ميده تا دماغش به قرار آيد. مردک مدتي به تنعم در مطبخ بماند دماغش با قرار آمد . روزي مامون را از او ياد آمد. بفرمود تا او را حاضر کردند. پرسيد که همچنان جبرييل پيش تو آيد؟ گفت: آري. گفت: چه مي گويد؟ گفت: ميگويد که جاي نيک به دست تو افتاده، هرگز هيچ پيغمبري را اين نعمت و آسايش دست نداد زينهار تا از اينجا بيرون نروي

pad_king
09-06-2009, 07:13 PM
ساشی:
ساشی کوچولو پس از این که برادش متولد شد از پدرو مادرش تقاضا کرد که او را با نوزاد تنها بگذارند. آنان نگران بودند که مثل تمام دختر های 4 ساله ممکن است او احساس حسادت کند و بخواهد او را بزند . از این رو حرف وی را نپذیرفتند. ساشی با مهربانی با این طفل رفتار کرد. تا مادر و پدرش اجازه دادند با او تنها ماند.
ساشی با غرور وارد اتاق شد و به بچه گفت: طفلک پیش خدا چه خبر بود من از یادم رفته.

---------

گل دزدی:
دزدکی چند شاخه گل رز از باغجه ی پیر مردی چید و فرار کرد. در راه به زیرکی خودش احسنت گقت. وارد حیاط شد چند کلاغ سیاه گل های باغچه را که یادگار پدرش بوده چیده.

------------

مشعل: مردی در عالم رویا فرشته ای را دید که در یک دست مشعل و در دیگری سطل آب دارد. مرد جلو رفت و از او پرسید این ها چیست؟ فرشته گفت: با این آب می خواهم آتش جهنم را خاموش کنم و با این آتش بهشت و آتیش بزنم تا ببینم کی واقعا خدارا دوست دارد.

pad_king
09-06-2009, 07:13 PM
داستان قبر پولدار و خانه فقیر

جمعی تابوت پدری را بر دوش می بردند، و کودکی همراه با آن جمع ، نالان و گریان می رفت و در خطاب به تابوت می گفت :آخر ای پدر عزیزم ، تو را به کجا می برند ؟ تو را می خواهند به خاک بسپرند . تو را به خانه ای می برند که تنگ و تاریک است و هیچ چراغی در آن فروزان نمی شود، آنجا خانه ای است نه دری دارد و نه پیکری و نه حصیری در آن است و نه طعام و غذایی . پسرکی فقیر به نام جوحی که با پدرش از آنجا می گذشت و به سخنان آن کودک گوش می داد به پدرش گفت: پدر جان ، مثل اینکه این تابوت را دارند به خانه ما می برند . زیرا خانه ما نیز نه حصیری دارد و نه چراغی و نه طعامی .

------------------

یاد دارم که شبی در کاروانی همه شب رفته بودم و سحر در کنار بیشه‌ای خفته، شوریده‌ای که در آن سفر همراه ما بود نعره‌ای برآورد و راه بیابان گرفت و یک نفس آرام نیافت. چون روز شد گفتمش آن چه حالت بود، گفت بلبلان را دیدم که به نالش در آمده بودند از درخت و کبکان از کوه و غوکان در آب و بهایم از بیشه، اندیشه کردم که مروت نباشد همه در تسبیح و من به غفلت خفته.

pad_king
09-06-2009, 07:13 PM
معجزه جحی

جحي بر دهي رسيد و گرسنه بود. از خانه آواز تعزيتي شنيد. آنجا رفت و گفت: شکرانه بدهيد تا من اين مرده را زنده سازم. کسان مرده او را خدمت به جا آوردند چون سير شد گفت: مرا به سر مرده بريد. انجا برفت مرده را بديد و گفت: اين چه کاره بوده؟ گفتند جولاه. انگشت در دهان گرفت و گفت: آه دريغ هرکس ديگري بودي در حال زنده شايستي کرد اما مسکين جولاه چون مرد،مرد.

-----------------

پادشاه ماند و خایه های من

پادشاهی در شهری مسجد عظیم ساخت. همه از سنگ سیاه، چون سنگ برای ساختن کم آمد، اکثر سنگها از مقابر در او خرج کرد. روزی به ندیم خود گفت: «مسجدی که ساخته ام چه نوع است؟» گفت: «بسیار خوب است لیکن یک عیب دارد.» پادشاه فرمود بگو چه عیب دارد؟ گفت: «مشهور است که هر که در دنیا مسجدی بنا کرد در قیامت آن مسجد را با صاحبش در حشرگاه خواهند آورد تا ثواب آنرا به بنا کننده آن بدهند و مسجد پادشاه که در حشر بیارند هر مرده که سنگ قبر او بر این خرج شده برخاسته خواهد گرفت و مسجدی در میان نخواهد ماند پس پادشاه ماند و خایه های من.»

pad_king
09-06-2009, 07:14 PM
پاسخی نیکو برای او آماده دار

حسن بصرى ، به ملاقات امام على بن حسين - زين العابدين - رفت و امام (ع ) او را گفت : اى حسن ! پروردگارى را كه به تو نيكى كرد، اطاعت كن ! و اگر او را اطاعت نكردى ، سركش مباش ! و اگر عصيان كردى ، از روزى او مخور! و اگر عصيان ورزيدى ، و روزى او خوردى ، و در خانه اش نشستى ، پاسخى نيكو براى او آماده دار!

----------------------

آب در هاون کوبیدن است

افلاطون و ارسطو در خاصیت سموم اختلاف و شرط بندی داشتند. ارسطو با نشستن در ظرف شیر و نوشیدن داروها، زهرهایی را که افلاطون به او میداد میخورد و نجات می یافت. نوبت به ارسطو که رسید آب در هاون ریخت و روزها به کوبیدن و ساییدن آن مشغول بود و افلاطون نمیدانست که چه در هاون است. سرانجام از آن آب به افلاطون خورانید و او بیمار و مسموم شد.

------------------------


اگر دیگ همسایه اینجا میشد ، پی پیازی می کردیم

لری در عالم آرزو با کودکان خود میگفت: «اگر پیه، میداشتیم و اگر پیاز میداشتیم و اگر هیزم میداشتیم و اگر دیگ همسایه اینجا میبود، پیه پیاز میپختیم!»

pad_king
09-06-2009, 07:14 PM
بنده یکتا

شیخ بأرالد ین صاحب مردی را با دو زیبا روی بدید و گفت: «اسمت چیست؟ آن مرد گفت عبد الواحد. (یعنی بنده یکتا)»
گفت: «تو این دو را یله کن که من عبدالاثنین و هر دو را بنده ام!»

----------------------

با این ...... میخواهی بروی جنگ هرات

نادر شاه در اردو کشی به طرف هرات، بین راه دچار اسهال میشود. به خیمه پیرزنی پناه میرد. در هر رفت و آمد پیرزن در آوردن دوا و غذا، مجبور به بیرون رفتن از خیمه جهت قضای حاجت میشود و پیرزن چون چنین مینگرد، با شناختی که از او پیدا کرده و از قدش باخبر شده بود، رو به نادر میگوید: « با این ﮐ ن میخواهی بروی جنگ هرات؟»

-------------------

حاجی ما هم شریک

موقعی که حجاج از راه مدینه به مکه یا بالعکس میرفتند همین که شامگاهان در یکی از مراحل بین راه رحل اقامت افکنده و دیگهای پلو یا آش را بر سر بار میگذاشتند، ناگهان یک دسته عرب نتراشیده و نخراشیده با سوسماری یا موش صحرایی از راه میرسیدند و موشها یا سوسمارها را در دیگ آش یا پلو میانداختند و میگفتند: «حاجی ما هم شریکیم» چون طبع حجاج بدبخت هرگز حاضر به خوردن پلو سوسمار یا آش سوسمار نمیشد مجبور میشدند که دیگ پلو یا آش نیمه پخته را یکجا تحویل آن گروه بدهند.

pad_king
09-06-2009, 07:14 PM
خروس شدن ملا

یک روز ملانصرالدین به گرمابه رفته بود تعدادی جوان که در آنجا بودند تصمیم گرفتند سر بسر او بگذارند به همین جهت هر کدام تخم مرغی با اورده بودند و رو به ملا کردند و گفتند: «ما هر کدام قدقد می کنیم و یک تخم می گذاریم اگر کسی نتوانست باید مخارج حمام دیگران را بپردازد!» ملا ناگهان شروع کرد به قوقولی قوقو! جوانان با تعجب از او پرسیدند ملا این چه صدایی است بنا بود مرغ شوی! ملا گفت: «این همه مرغ یک خروس هم لازم دارند!»

----------------------

درآمد ، مرد را بخشنده دارد

مردی تریاکی در خانه به تنهایی زندگی میکرد. کلاغی به بوی تریاک او عادت کرده و سخت تریاکی شده بود. از آنجاکه تریاک معتاد را تنبل میکند، کلاغ سخت تنبل شده و دنبال غذا نمیرفت و هر روزه وقتی دود تریاک مرد تریاکی بلند میشد کلاغ میآمد در نزدیکی او و از دود تریاک استفاده میکرد و از مدفوع مرد معتاد تغذیه مینمود. تریاک معتاد را به یبوست معده نیز دچار میکند. یک روز خشکی معده تراکی از جد گذشت و معده او به کلی کار نکرد، چون کلاغ آمد و چیزی نیافت، مرد معتاد گفت: «ببخشید من کوشش خود را کردم ولی بی فایده بود:
زدم بس زور و چیزی در نیامد درآمد، مرد را بخشنده دارد!»

pad_king
09-06-2009, 07:15 PM
راست باز پاک باز و امیر باش

شیخ ما قَدَس الله روحَهُ العزیز (شیخ ابوسعید ابوالخیر) روزی در نیشابور بر اسب نشسته بود و جمع متصوّفه در خدمت او به بازار فرو میراند، جمعی وُرنایان، میآمدند، برهنه. چون پیش شیخ رسیدند شیخ پرسید که: «این کیست؟» گفتند: «امیر مُقامران، است» شیخ او را گفت: «که این امیری به چه یافتی؟» گفت: «ای شیخ، به راست باختن و پاک باختن.» شیخ نعره ای بزد و گفت: «راست باز و پاک باز و امیر باش.»

------------------
زدیم اما نخوردیم

درویشی در نیمه شب زمستان کارگری را دید درِ دکان به روی خود بسته در آن کار میکند. صدا برآورد و گفت: «میخواستی نه را به سه بزنی.» کارگر جواب داد: «زدیم اما نخورد.» (مقصود درویش نه ماهِ قبل از زمستان بود که باید کار میکرده تا سه ماه زمستان راحت باشد و سه مقصود سه ماه میباشد.)
-----------------------


سبزی نداشت و والسلام

آش فروش دوره گردی دیگ آش خود را از صبح تا غروب در کوچه ها و بازارها گردانید و جار زد و احدی از آش او نخرید. در آخر روز به گوشه ای نشست و در کسادی متاع خود فکر میکرد و چرت میزد. استری که در آن نزدیکی ایستاده بود میان دیگ آش وی سرگین انداخت. آش فروش گفت: «سبزی نداشت و والسلام» یعنی تنها عیب آش من نداشتن سبزی بود که اکنون رفع شد

pad_king
09-06-2009, 07:15 PM
زدیم اما نخوردیم

شاه عباس کبیر در شکارگاهی دهقانی را دید که آثار درویشی و فقر از صورت حال او هویدا بود، شاه گفت: «مگر سه را بننزدی؟» (یعنی مگر سه ماه مدت زرع را کشت نکردی تا برای نه ماه دیگر سال آسوده باشی) دهقان گفت: «زدیم و نگرفت.» (یعنی کار کردم ولیکن آفات سماوی چون سرما و ملخ و سن، رنج و کوشش مرا بیحاصل کرد.)

---------------------


شاه می آید شهرها ، کارها خوب میشود

پس از کشته شدن ناصرالدین شاه کار نان و گوشت و سایر خوردنیها در شهر نسبت به سابق بد بود و ورود سلطان سعید مظفرالدین شاه نیز به تهران دیر میکشید. مردمان شهر در برابر شکایت از تنگنایی و گرانی چیزها یکدیگر را به نوید با جمله «شاه میآید شهر، کارها خوب میشود» دل خوش میداشتند. سپس که شاه به پای تخت رسید و کار گرانی و بدی ارزاق بر همان حال بماند این بار جمله مزبور را چون مثلی در جواب هر شکایتی به استهزا ادا میکردند و امروز نیز کنند.

pad_king
09-06-2009, 07:26 PM
تزريق خون

سالها پيش که من به عنوان داوطلب در بيمارستان کار ميکردم، دختري به بيماري عجيب و سختي دچار شده بود و تنها شانس زنده ماندش انتقال کمي از خون خانواده‏اش به او بود. او فقط يک برادر 5 ساله داشت. دکتر بيمارستان با برادر کوچک دختر صحبت کرد. پسرک از دکتر پرسيد: آيا در اين صورت خواهرم زنده خواهد ماند؟
دکتر جواب داد: بله و پسرک قبول کرد. پسرک را کنار تخت خواهرش خوابانديم و لوله‏هاي تزريق را به بدنش وصل کرديم، پسرک به خواهرش نگاه کرد و لبخندي زد و در حالي که خون از بدنش خارج ميشد، به دکتر گفت: آيا من به بهشت ميروم؟ پسرک فکر ميکرد که قرار است تمام خون بدنش را به خواهرش بدهند!

---------------------


دسته گل

روزي، اتوبوس خلوتي در حال حرکت بود. پيرمردي با دسته گلي زيبا روي يکي از صندلي‏ها نشسته بود. مقابل او دخترکي جوان قرار داشت که بي‏نهايت شيفته زيبايي و شکوه دسته گل شده بود و لحظه‏اي از آن چشم برنميداشت. زمان پياده شدن پيرمرد فرا رسيد. قبل از توقف اتوبوس در ايستگاه، پيرمرد از جا برخواست، به سوي دخترک رفت و دسته گل را به او داد و گفت: متوجه شدم که تو عاشق اين گلها شده‏اي. آنها را براي همسرم خريده بودم و اکنون مطمئنم که او از اينکه آنها را به تو بدهم خوشحال‏تر خواهد شد. دخترک با خوشحالي دسته گل را پذيرفت و با چشمانش پيرمرد را که از اتوبوس پايين مي‏رفت بدرقه کرد و با تعجب ديد که پيرمرد به سوي دروازه آرامگاه خصوصي آن ‏سوي خيابان رفت و کنار نزديک در ورودي نشست.

-------------------

راز زندگي




در افسانه‏ها آمده، روزي که خداوند جهان را آفريد، فرشتگان مقرب را به بارگاه خود فراخواند و از آنها خواست تا براي پنهان کردن راز زندگي پيشنهاد بدهند. يکي از فرشتگان به پروردگار گفت: خداوندا، آنرا در زير زمين مدفون کن. فرشته ديگري گفت: آنرا در زير درياها قرار بده. و سومي گفت: راز زندگي را در کوه‏ها قرار بده.
ولي خداوند فرمود: اگر من بخواهم به گفته‏هاي شما عمل کنم، فقط تعداد کمي از بندگانم قادر خواهند بود آنرا بيابند، در حالي که من ميخواهم راز زندگي در دسترس همه بندگانم باشد. در اين هنگام يکي از فرشتگان گفت: فهميدم کجا، اي خداي مهربان، راز زندگي را در قلب بندگانت قرار بده، زيرا هيچکس به اين فکر نمي‏افتد که براي پيدا کردن آن بايد به قلب و درون خودش نگاه کند.و خداوند اين فکر را پسنديد

pad_king
09-06-2009, 07:27 PM
روزی شمس وارد مجلس مولانا می‌شود. در حالی که مولانا در کنارش چند کتاب وجود داشت. شمس از او می‌پرسد این که اینها چیست؟ مولانا جواب می‌دهد قیل و قال است. شمس می‌گوید و ترا با اینها چه کار است و کتابها را برداشته در داخل حوضی که در آن نزدیکی قرار داشت می‌اندازد. مولانا با ناراحتی می‌گوید ای درویش چه کار کردی برخی از اینها کتابها از پدرم رسیده بوده و نسخه منحصر بفرد می‌باشد. و دیگر پیدا نمی‌شود؛ شمس تبریزی در این حالت دست به آب برده و کتابها را یک یک از آب بیرون می‌کشد بدون اینکه آثاری از آب در کتابها مانده باشد. مولانا با تعجب می‌پرسد این چه سرّی است؟ شمس جواب می‌دهد این ذوق وحال است که ترا از آن خبری نیست. از این ساعت است که حال مولانا تغییر یافته و به شوریدگی روی می‌نهد و درس و بحث را کناری نهاده و شبانه روز در رکاب شمس تبریزی به خدمت می‌ایستد. و به قول استاد شفیعی کدکنی تولدی دوباره می‌یابد

---------------------

فقر

روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند. آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند.در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟پسر پاسخ داد: عالی بود پدرپدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی؟!پسر پاسخ داد: بله پدر!و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد. ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند. حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست!با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. بعد پسر بچه اضافه کرد :متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم

pad_king
09-06-2009, 07:27 PM
عقاب

مردی تخم عقابی پیدا کرد و آن را در لانه مرغی گذاشت. عقاب با بقیه جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آن ها بزرگ شد. در تمام زندگیش همان کارهایی را انجام داد که مرغها می کردند؛ برای پیدا کردن کرم ها و حشرات زمین را می کند و قدقد می کرد و گاهی با دست و پا زدن بسیار، کمی در هوا پرواز می کرد. سالها گذشت و عقاب خیلی پیر شد. روزی پرنده با عظمتی را بالای سرش بر فراز آسمان ابری دید. او با شکوه تمام، با یک حرکت جزئی بالهای طلاییش برخلاف جریان شدید باد پرواز می کرد. عقاب پیر بهت زده نگاهش کرد و پرسید: این کیست؟ همسایه اش پاسخ داد: این یک عقاب است. سلطان پرندگان. او متعلق به آسمان است و ما زمینی هستیم. عقاب مثل یک مرغ زندگی کرد و مثل یک مرغ مرد. زیرا فکرمی کرد یک مرغ است.

------------------

گل

جوان گل فروش دید که مرد پراید سوار به زن پژو سوار خیره مانده . به شیشه ی ماشین زد و به مرد گفت : می توان برایش گل بفرستی با یک کارت ویزیت . مرد از فکر جوان خوشش آمد.با عجله کارت ویزیتش را با پول گل به جوان داد .جوان دسته ی گل و کارت ویزیت را به زن داد .زن دسته گل را آهسته روی صندلی گذاشت و کارت ویزیت را انداخت کف ماشین ، روی دیگر کارت ها .یک چهارراه پایین تر دور زد .جوان گل فروش در لاین دیگر منتظرش بود ،زن دسته ی گل را به جوان برگرداند این سومین دسته گلی بود که از صبح ، نصف قیمت به جوان می فروخت.

--------------------



تعقيب دزد و پليس

دزد همچنان كه در حال فرار از دست پليس بود به سر كوچه اي رسيد سريع وارد كوچه شد و پليس هم در تعقيب وي.درانتهاي كوچه كوچه ديگري به سمت راست وجود داشت دزد وارد كوچه شد و پليس نيز در تعقيب وي
درانتهاي اين كوچه نيز كوچه ديگري بود كه دزد وارد آن كوچه شد وپليس همچنان درتعقيب وي بود
همچنان كه دزد كوچه ها رو يكي يكي پشت سر ميگذاشت و ازپليس فرار ميكرد در پايان كوچه دهم با چيز عجيبي مواجه شد بله كوچه بن بست بود در اين هنگام او با نا اميدي تمام دستهاي خود را بالا گرفت و آماده تسليم شد اما هر چه منتظر ماند پليس نيامد پليس در پايان پيچ نهم نا اميد شده و برگشته بود .

pad_king
09-06-2009, 07:27 PM
شاه بداغ باغی دارد

شاه بداغ سفیهی در بیابان بی آب و علف چهاردیواری ساخته بود و آن را باغ نام نهاده. گفتند: «سبب ساختن چهاردیوار در چنین صحرایی چیست؟» گفت: «جهت آنکه بگویند شاه بداغ باغی دارد.»



صدایش را که از بین بردی، یک فکری بحال بویش بکن

یکی کنار ملانصرالدین بر سکوی مسجدی نشسته بود، ضرطه ای از او بجست. نوک نعلین بر آجرفرش حیاط میکشید که صدا از این بود. ملا با او گفت: «صدایش را که از میان بردی، خدای را حیلتی کن که بوی نیز از میان برود!»




آدم کلاه خود را باید قاضیب کند

شخصی سر و کارش به دیوان قضا کشید، در هر وقت مقرر پیش از آن که به محکمه قاضی برود در خانه کلاه خود را جلوی خود میگذارد و او را قاضی فرض میکرد و آنچه میبایستی در محکمه در حضور قاضی تقریر کند برای آن تقریر میکرد تا خوب در خاطره اش بماند و نزد قاضی سخنی به ضرر خود نگوید

pad_king
09-06-2009, 07:28 PM
بدان سختی که تو دیدی نیست

مولانا قطب الدین به راهی میگذشت. شیخ سعدی را دید که بر شاشه کرده و ........... بر دیوار میکشد تا استبرا کند
گفت:ای شیخ چرا دیوار مردم سوراخ میکنی؟
گفت:قطب الدین ایمن باش بدان سختی نیست که تو دیده ای



نام پدر

شيعه اي از شخصي بپرسيد نامت چيست؟ گفت: ابوبکر ابن عمر. گفت: نام پدر قلتبانت که ميپرسد؟

pad_king
09-06-2009, 07:28 PM
چادر چاقچور کرده و آمده

زنی چند روز متوالی برای ناهار شوهرش شله تهیه کرد. سرانجام شوهر عصبانی شد و گفت: «از فردا یا جای من در این خانه است یا شله.» فردای آن روز برای صرف ناهار به منزل آمد و سر سفره نشست. زنش این برا یک بشقاب دلمه برگ پیش وی گذاشت. وقتی شوهر دلمه ها را ورانداز کرد، رو به زنش گفت: «این همان شله دیروز است که چاقچور پوشیده و چادر به سر کرده آمده است؟»



ادم گرسنه ایمان ندارد

مردی از گرسنگی مشرف به مرگ گردید. شیطان برای او غذایی آورد به شرط آنکه ایمان خود را به او فروشد. مرد پس از سیری، از دادن ایمان ابا گرد و گفت: «آن چه را که در گرسنگی فروختم موهوم و معدومی بیش نبود چه آدم گرسنه ایمان ندارد.

pad_king
09-06-2009, 07:28 PM
جان پدر تو سفره بی نان دیده ای

پسری عاشق شد و از درد عشق مینالید. روزی پدرش او را نصیحت کرد که مالیخولیای عشق را که جز مرضی دماغی نیست از سر بیرون کن. پسر گفت: «جان پدر تو غمزده خوبان ندیده ای که ترک عشق را آسان میپنداری.» پدر در جواب گفت: «جان پسر تو سفره بی نان ندیده ای و به تنگی معاش گرفتار نشده ای که عشق و عاشقی را به کلی فراموش کنی.»



ساعت ، چوب خط عمر است

سفیری از انگلیس با مقداری تحفه و هدایا نزد کریم خان زند (وکیل) آمد. وکیل برای هر یک از هدایای او به تفصیلی که معروف است عیبی گرفت و آن را رد کرد. از جمله درباره ساعتی ایراد گرفت که: «این، چوب خط عمر است و به درد نمیخورد.»



پا داره رو بگیر ، بی پاهه به جاست

دو نفر با هم توت خشک میخوردند و کرمهایی که در توتها تولید شده بود، راه افتاد و به این طرف و آن طرف ظرف میرفتند. یکی از آنها پی در پی آنها را میگرفت و میخورد و به رفیقش سفارش میکرد: «سواره را بزن پیاده مانده است.»

pad_king
09-06-2009, 07:28 PM
آدم باید مالش زیر سرش باشد تا خاطر جمع باشد

جوحی، بهار که میشد هر روز هرچند درخت در باغچه اش میکاشت، شب آنها را آورده به اتاقش میبرد. سبب آن پرسیدند. گفت: «با این دزدان بسیار آدم باید مالش زیر سرش باشد تا خاطر جمع باشد.»
__________________
حالا دیگه حسابی نداریم

شخصی حوضی ساخته بود، هرکس برای غسل در آن داخل میشد یا وضو میگرفت از او مبلغی میگرفت. وقتی آن مرد داخل حوض شد و غسل کرد، چون بیرون آمد صاحب حوض دو دینار از او مطالبه کرد، آن مرد گفت: «ندارم که بدهم.» چون صاحب هوز اصرار ورزید آن مرد تیزی بداد و گفت: «دیگر غسل باطل شد، حالا دیگر حسابی نداریم!»

pad_king
09-06-2009, 07:28 PM
زردآلو را برای هسته اش میخوره

مردی اصفهانی مقداری زردآلو خرید. در کنار دیواری نشست که بخورد. زردآلو را به غایت گندیده و پلاسیده یافت. در خوردنش تردید پیدا کرد. بالاخره برای استفاده از مغز هسته های آن مشغول خوردن شد. هسته را در گوشه دستمال میریخت. گدایی فرا رسید، نزد او ایستاد و گفت: «آقا زردآلو که خوردید هسته اش را به من ببخشید.» اصفهانی گفت: «برو پی کارت من این گُه را برای هسته اش میخورم.»
__________________

بزرگی عمل

اسکندر يکي از کارداران را از عملي شريف عزل کرد و عملي خسيس به وي داد. روزي آن مرد بر اسکندر درآمد، گفت : چگونه مي بيني عمل خويش را ؟ گفت: زندگاني پادشاه دراز باد. نه مرد به عمل بزرگ و شريف گردد بلکه عمل به مرد بزرگ و شريف شود، در هر عملي که هست نيکو سيرتي مي يابد و داد و انصاف . اسکندر را خوش آمد ، عمل وي را به او باز داد.
__________________
پیران با برکت

دو کودک در قم از زمان طفلی تا زمان پیری با هم مبادله کردندی! روزی بر سر مناره به همین معامله مشغول بودند. چون فارغ شدند یکه به دیگری گفت: « شهر ما سخت خرابست. »
دیگری گفت: « شهری که پیران با برکتش من و تو باشیم، آبادانی در آن بیش از این توقع نمیتوان داشت «

pad_king
09-06-2009, 07:29 PM
آفرین به مرغ

شخصي تيري به مرغي انداخت. خطا کرد. رفيش گفت: احسنت. تير انداز بر آشفت که به من ريشخند ميکني؟ گفت: نه ميگويم احسنت اما به مرغ!
__________________

آدم بفرستید فوج را نجات دهد

یک وقت فوج کاشی ها را به تهران احضار کردند. فوج با توپ و توپخانه از کاشان حرکت کرد. هنوز یک منزل از هر دور نشده بود که در محاصره دسته ای ده نفری از راهزنان افتاد. فرمانده آنها قاصدی نزد حاکم کاشان فرستاد و پیغام داد «ما به محاصره افتاده ایم، آدم بفرستید فوج را نجات بدهند!»
__________________

حاکم بغداد حکمی کرده ، میباید شنید

وقتی صائب تبریزی در بغداد میگذشت، شنید که حاکم بغداد حکم کرده است که چون یزید از مردم مکه بوده تا زمانی که من هستم و حکومت میکنم کسی حق ندارد او را لعن کند. صائب به طریق تفنن و مزاح این بیت ایهام دار که بصورت ضرب المثل درآمده میسراید:
حاکم بغداد حکمی کرده میبایست شنید / تا که او باشد نباید کرد لعنت بر یزید

pad_king
09-06-2009, 07:29 PM
شخصي پيرزني را در زمستان مي/گا/ييد ناگاه از آنجا بيرون کشيد. زنک گفت چه ميکني؟ گفت مي خواهم ببينم تا اندرون ک* تو سرد تر است يا بيرون.

__________________

زن بد بو

شخصي زني بخواست. شب اول از بيني و بغلش گندي به دماغش رسيد. چون به کار مشغول شد از آنجا نيز گندي عظيم بدو رسيد. گفت: خاتون لطفي کن تيزي بده باشد که دماغم پاره اي خوش شود!

pad_king
09-06-2009, 07:29 PM
شاه خدابنده، سنده کی سنده، منده کی منده

سلطان محمد خدابنده گنبد سلطانیه را بدین نیت برآورد تا جسد مطهر امیرالمومنین علی علیه السلام را از نجف بدانجا تحویل کند. چون بنا به پایان رسید شبی آن حضرت را در خواب دید که بدو فرمود. شاه خدابنده، سنده کی سنده، منده کی منده. جمله ترکی است و در میان پارسی زبانان نیز چون مثلی متداول شده و معنی آن این است: شاه خدابنده! آنِ تو، تو را و آنِ ما، ما را.
__________________
صاحب این خانه چه لطفی در حق تو کرده

مردی خُلاری، انگور برای فروش به شیراز آورد، چون به فروش نرسید از بیم فاسد شدن دیگی و مقداری هیزم فراهم کرد و در دالان مسجد به پختن شیره انگور مشغول گردید، ناگاه خادم مسجد که مردی شَل و کور و کچل و الکن و آبله گون بود سر رسید و با زبان الکن خود خُلاری را مورد اعتراض قرار داد که چرا در دالان خانه خدا شیره میپزی. خُلاری گفت: «آخر مرد حسابی صاحب خانه چه لطفی کرده در حق تو که آنقدر برایش تعصب به خرج میدهی!»

pad_king
09-06-2009, 07:30 PM
صاحب این خانه چه لطفی در حق تو کرده

شیرازی در مسجد بنگ میپخت. خادم مسجد بدو رسید و با او در سفاهت آمد، شیرازی در او نگاه کرد، شَل و کور بود، نعره ای کشید و گفت: «ای مردک خدا در حق تو چندان لطف نکرده است که تو در حق او چنین تعصب میکنی.»
__________________

امید

روزی حضرت داوود در حال عبور از بیابانی مورچه ای را دید که مرتب کارش این است که از تپه ای خاک بر می دارد و به جای دیگری می ریزد از خداوند خواست که از راز این کار آگاه شود ...
مورچه به سخن آمد که : معشوقی دارم که شرط وصل خود را آوردن تمام خاکهای تپه در این محل قرار داده است !
حضرت فرمود : با این جثه کوچک تو تا کی می توانی خاکهای این تل بزرگ را به محل مورد نظر منتقل کنی وآیا عمر تو کفاف خواهد کرد ؟!
مورچه گفت:همه اینها را می دانم ولی خوشم اگر در راه این کار بمیرم به عشق محبوبم مرده ام.

pad_king
09-06-2009, 07:31 PM
دختر دوشیزه را شوی دوشیزه باید

چون شهربانو دختر یزدگرد شهریار را اسیر بردند، از عجم به عرب. او را به خانه سلمان فارسی بنشاندند تا به شو دهند. چون شوی برو عرضه کردند، شهریار گفت: «تا مرد را نبینم زن او نباشم.» پس وی را بر منظر بنشاندند و سلمان به بر او بنشست و آن قوم را تعریف همی کرد که این فلان است و آن فلان است. وی هرکسی را نقضی همی کرد تا امیرالمومنین عُمَر رضی الله برگذشت، شهربانو پرسید: «این کیست؟» سلمان گفت: «امیرالمومنین عمر.» شهربانو گفت: «مردی محتشم است و بزرگوار اما پیر است.» امیرالمومنین علی علیه السلام برگذشت، سلمان گفت: «پسر عمّ پیغامبر ماست، علی علیه السلام.» گفت: «مردی سخت بزرگوار است و سزای من است، اما مرا بدان جهان از فاطمه زهرا رضی الله عنها شرم آید.» پس امیرالمومنین حسن بن علی رضی الله عنهما برگذشت. شهربانو گفت: «این درخور من است ولی بسیار نکاح است نخواهم.» تا امیرالمومنین حسین رضی الله عنه برگذشت، شهربانو گفت: «شوی من این باید که باشد که دختر دوشیزه را شوی دوشیزه باید و من هرگز شوی نکرده ام و او زن نکرده است.»

pad_king
09-06-2009, 07:31 PM
نقطه اشتراک


هیچگاه بین من و مادرم تفاهمی وجود نداشت. هیچ نقطه اشتراکی بین ما نبود.اما حالا بعد از چهل سال زندگی اولین نقطه ی مشترک ایجاد شد.حالا من هم مثل او مادر ندارم و هیچ کاری جز گریه از من بر نمی آید.

********

مادر مرده

پسر بچه از پشت به زمین افتاد.زن زیر گلویش را خاراند:دیدی خانم کوچولو،بازم افتادی.پسر بچه این بار پایه ی صندلی را گرفت.خودش را کمی بالا کشید و با دست دیگرش پاچه ی شلوار زن را گرفت.چند بار به جلو و عقب رفت.به یک باره دست را از پایه ی صندلی جدا کرد و با دو دست محکم پاهای آویزان زن را بغل کرد.لبانش را رو به تو برده بود و پشت سر هم می گفت:ماما،ماما،ماما،ماما

pad_king
09-06-2009, 07:32 PM
فرصتی برای جبران
لبخند بر لبهای کمرنگ مرد نشست:«اکنون من و توهستیم و همان خنده و نگاه.حرف بزن.دلم واسه صدات تنگ شده.دو ساله نشنیدمش!»قطره اشک از صورت زن روی بالش مرد چکید.مرد گفت:«میدونی سحر!؟می خواستم جبران کنم!اما دیگه دیره...میگن قلبم دیگه نمی خواد کار کنه، بی معرفت رفیق نیمه راه شده»لبهای زن از فرط بغض لرزید.آرام سر بلند کرد.اشک پهنه صورتش را پر کرده بود.و گفت:-حمید!به خاطر من زنده بمون!می خوام همه چی رو از نو بسازم.بهم یه فرصت دیگه بده.»واما حمید آرام خواند:«ما گرچه در کنار هم نشسته ایم...بار دگر به چشم هم چشم بسته ایم...دوریم هر دو دور...»پرستار سرم را از دست مرد خارج کرد:«متأسفم!تموم کرد...»

*********

فرشته

آخرین تکه را از داخل جعبه خارج کرد و در مشتش گرفت . با درخشش خاصی که درچشمان اش بود به سمت پیرمرد رفت و آخرین تکه را به او داد . پیرمرد سرش را بلند کرد و دخترک در لابه لای آدم ها ناپدید شد . پیرمرد از روی صندلی شکسته اش بلند شد و به سمت پسرکی که در گوشه ای از خیابان مشغول واکس زدن بود ، رفت و آخرین تکه را به او داد . پسرک سرش را بلند کرد و پیرمرد در لا به لای آدم ها ناپدید شد . پسرک واکسی پس از تمام شدن کار اش آخرین تکه بیسکویت را به دهان برد .. و در میان انبوه آدم ها ناپدید شد .

*********

ماهی آزاد سفید

با تکانی خود را ازلابه لای سوراخ های تور رها کرد و در دریا شناور شد ؛ با خود گفت:« ازمرگ حتمی نجات یافتم ، بیچاره ماهی هایی که در تور ماهیگیراسیرند .. اگر آنها هم به مانند من زرنگ و باهوش بودند ، اگر به مانند من تلاش می کردند و اگرازشانس خوبی برخوردار بودند ... »مرغی دریایی که درحال چرخیدن در آسمان بود با شیرجه ای ، ماهی آزاد سفید را همراه خود به آسمان برد . در همین لحظه موجی سهمگین ، ماهیگیر را به همراه تورش به داخل دریا کشاند

pad_king
09-06-2009, 07:32 PM
وبا

مردى از اصحاب امام صادق به حضرت عرض كرد: برادران و پسر عموهايم فشار زيادى بر خانه ام وارد كرده اند تا جائيكه در يك اطاق زندگى مى كنم ، اگر در اين باره (به آنها يا حاكم ) شكايت و گله كنم ، آنچه اموال دارم را مى گيرند.امام فرمود: صبر كن ، همانا بعد از سختى فرج و گشايشى برايت مى شود. آن مرد گفت : از اقدام بر عليه آنها مصرف شدم ، چيزى نگذشت وبا در سنه 131 ه‍ ق آمد و همه آن اقوامى كه او را اذيت مى كردند مردند.بعد از مدتى خدمت امام رسيد، فرمودند: حال اقوامت چطور است ؟ گفت : همه مردند! فرمود: آنها به خاطر اذيت به تو كه خويش آنها بودى ، و بعقوبت عملشان (قطع رحم ) نسبت به تو مردند، آيا تو دوست داشتى آنان زنده بمانند و به فشار و اذيت بر تو وارد كنند؟ گفت : نه والله


**********

كار براى ظالمان

شخصى به نام مهاجر مى گويد: نزد امام صادق عليه السلام رفته بودم ، عرض كردم فلانى و فلانى خدمت شما سلام رساندند. فرمود: سلام بر آنها باد.گفتم : از شما التماس دعا نيز كرده اند، فرمود: چه مشكلى دارند؟ گفتم : منصور دوانيقى آنها را به زندان انداخته است .فرمود: آنها با منصور چه كار داشتند؟ گفتم : براى او كار مى كردند و منصور (عصبانى شده و) آنها را محبوس كرده است .فرمود: مگر آنها را از كار كردن براى او (حكومت ظالم ) نهى نكرده بودم ؟ اين كار كردنها آتش را در پى دارد! بعد فرمود: خدايا ضرر را از آنها برگردان و آنها را نجات بده .مهاجر گفت : از مكه بازگشتم و از حال دوستانم سئوال كردم ، گفتند، آنها آزاد شده اند

pad_king
09-06-2009, 07:33 PM
زدن غلام

روزى يكى از اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله ، غلام خود را كتك مى زد و آن غلام پى در پى مى گفت : ترا بخدا نزن ، بخاطر خدا عفوم كن و... ولى مولايش او را نمى بخشيد و همچنان او را زير ضربات خود قرار داده بود.عده اى از فرياد آن غلام ، پيامبر صلى الله عليه و آله را مطلع كردند، پيامبر صلى الله عليه و آله برخاست و نزد آنها آمد. آن صحابى وقتى پيامبر را ديد، دست از كتك زدن برداشت .پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: او تو را به حق خدا قسم داد و تو از او نگذشتى ، حالا كه مرا ديدى از زدن او دست برداشتى ؟ آن مرد گفت : اينك او را به خاطر خدا آزاد كردم ! پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: اگر او را آزاد نمى كردى با صورت به آتش جهنم مى افتادى

***********
عفو قاتل


در عصر زعامت مرحوم آيت الله العظمى سيد ابوالحسن اصفهانى (ره )، شبى از شبها كه ايشان در نجف اشرف نماز مغرب و عشاء را به جماعت مى خواندند، بين نماز، شخصى فرزند او را كه بسيار فرزند شايسته اى بود، با كارد به قتل رساند.
وقتى از خبر شهادت فرزند عزيزش باخبر شد، با بردبارى و صبورى فرمود: لا حول و لا قوة الا بالله ) و بعد بلند شد و نماز عشاء را خواند. بعد خدمتش ‍ رسيدند و درباره قاتل فرزندش پرسيدند، فرمود: او را عفو كردم

************
آزادى كنيز

جماعتى مهمان امام سجاد عليه السلام بودند. يك نفر از خدام با عجله رفت و كباب از تنور بيرون آورد سيخهاى كباب از دستش افتاد و به سر كودك امام كه در زير نردبان بود برخورد كرد و كودك از دنيا رفت .
آن خادم سخت مضطرب و متحير ماند، امام به او فرمودند: تو اين كار را به عمد نكردى در راه خدا ترا آزاد كردم ، و امر فرمود تا كودك را غسل و كفن و دفن كنند

pad_king
09-06-2009, 07:33 PM
سفيان ثورى مى گويد: روزى به خدمت امام صادق عليه السلام رفتم و ديدم امام متغير است ، سبب تغيير چهره را پرسيدم فرمود: من نهى كرده بودم كه كسى بالاى بام خانه نرود. داخل خانه شدم . يكى از كنيزان كه تربيت يكى از كودكانم را بعهده داشت ديدم كه كودكم در بغل او و بالاى نردبان است .
چون نگاهش به من افتاد متحير شد و لرزيد و طفل از دست او به زمين افتاد و مرد. ناراحتى من از جهت ترسى است كه كنيز از من پيدا كرده است ، با اين حال ، كنيز را فرمود: بر تو گناهى نيست و ترا بخاطر خدا آزاد كردم

**********
ذبح كدو


پس از آنكه معاويه به مخالفت با اميرالمؤ منين عليه السلام پرداخت ، تصميم گرفت عقل و مراتب اطاعت مردم شام را آزمايش كند، لذا با عمروعاص مشورت كرد.عمروعاص گفت : به مردم شام دستور بده كدو را مانند گوسفند ذبح كنند و پس از تذكيه آنرا بخورند، اگر فرمانت را اجراء نمودند آنها يار تو هستند وگرنه اطاعت نكنند.طولى نكشيد كه خبر اين بدعت به گوش مردم عراق رسيد، بعضى از آنان از اميرالمؤ منين عليه السلام در اين باره پرسش كردند.معاويه دستور داد از فردا كدو را مانند گوسفند ذبح كنند، و مردم شام بدون كوچترين اعتراض اجراء نمودند و اين بدعت در سراسر شام معمول گرديد.حضرت در جواب فرمود: خوردن كدو، ذبح لازم ندارد(520)، مراقب باشيد كه شيطان عقلتان را نبرد و افكار شيطانى حيرت زده و سرگردانتان ننمايد

pad_king
09-06-2009, 07:33 PM
معلم جبرئيل

روزى جبرئيل در خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، مشغول صحبت بود كه حضرت على عليه السلام وارد شد. جبرئيل چون آن حضرت را ديد برخاست و شرايط تعظيم به جاى آورد.
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: يا جبرئيل ! از چه جهت به اين جوان تعظيم مى كنى ؟ عرض كرد: چگونه تعظيم نكنم كه او را بر من ، حق تعليم است !فرمود: چه تعليمى ؟ عرض كرد: در وقتى كه حق تعالى مرا خلق كرد از من پرسيد: تو كيستى و من كيستم ؟ من در جواب متحير ماندم ، و مدتى در مقام جواب ساكت بودم كه اين جوان در عالم نور به من ظاهر گرديد، و اين طور به من تعليم داد كه بگو: تو پروردگار جليل و جميلى و من بنده ذليل و جبرئيلم : از اين جهت او را كه ديدم تعظيمش كردم .پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم پرسيد: مدت عمر تو چند سال است ؟ عرض كرد: يا رسول الله در آسمان ستاره اى هست كه هر سى هزار سال يك بار طلوع مى كند، من او را سى هزار بار ديده ام

pad_king
09-06-2009, 07:34 PM
جوان عامل

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در جمع صحابه نشسته بودند، ديدند جوانى نيرومند و توانا از اول صبح مشغول به كار است . افرادى كه در محضر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بودند گفتند: اگر اين جوان نيرو و قدرت خود را در راه خدا به كار مى انداخت شايسته مدح و تعريف بود.پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: اين سخنان را نگوئيد، زيرا از چند حال خارج نيست ، اگر او براى اداره زندگى خود كار مى كند كه محتاج ديگران نباشد، او در راه خدا قدم برداشته است . اگر كار مى كند كه پدر و مادر ضعيف و كودكان ناتوان را دستگيرى كند و آنها را از مردم بى نيازشان گرداند، باز هم به راه خدا مى رود.اگر با اين عمل مى خواهد به تهيدستان افتخار كند و بر ثروت خود بيفزايد او به راه شيطان رفته و از راه راست منحرف گشته است

***************


اسمش سيا بود ميان اين همه جمعيت ٿقط او بود كه اسم داشت اسم دار بودنش هم به خاطر هيكل سياهو بزرگش بود با اين همه ترسو بود و جسارت دور شدن از خانه را نداشت و همه اش مي ترسيد كه بلايي به سرش بيايد.
يك روز عصر بالخره رفت بيرون كه يكدفعه بوي شيريني مشامش را نوازش كرد و ديگر نتوانست جلوي خودش را بگيرد و به طرف بوي شيريني حركت كرد وقتي رسيد و خواست شيريني را به دهانش ببرد يكدفعه سياهي بزرگي ر ا روي سرش احساس كرد سياهي آنقدر بزرگ بود كه فكر كرد شب شده اما وقتي سرش را بلند كرد فهميد كه ماجرا چيست و خواست فرار كند كه ديگر دير شده بود وقتي سياهي كنار رفت مورچه سياهي زير پا له شد بود.

pad_king
09-06-2009, 07:34 PM
روزي زيبايي و زشتي در ساحل دريايي به هم رسيدن و به هم گفتند:بيا در دريا شنا کنيم برهنه شدند و در اب شنا کردند و زماني گذشت و زشتي به ساحل برگشت و جامه هاي زيبايي رو پو شيد و رفت. زيبا نيز از دريابيرون امدو تن پوشش را نيافت از برهنگي شرم کرد و به نا چار لباس زشتي را پوشيد و به راه خود رفت.
تا اين زمان نيز مردان و زنان اين دو را با هم اشتباه ميگيرند اما اندک افرادي هم هستند که چهره زيبايي را
مي بينند و فارغ از جامه هايي که بر تن دارد او را مي شناسند . برخي نيز زشتي را مي شناسند و لباس ها يش او را از چشمهاي اينان پنهان نمي دارد .

-----------------

مرد تنومندی در چاهی گرفتار شده بود. ظریفی در حال گذر چو او را بدید بایستاد و سنگی بر سرش زد مرد فریاد براورد که ای احمق چه میکنی؟ مرد گفت سالها پیش در راهی بر من ضربه ای زدی من قدرت مقابله با تو را نداشتم پس خاموش شدم و منتظر چنین روزی ماندم اکنون که در بندی سزای عملت را بدادم

-----------------

pad_king
09-06-2009, 07:34 PM
هر ساله پدر كارولينو درب اتاق دعاي كليساي روستاي كوچكشان را باز مي كرد و پذيراي ملاقات افراد جواني بود كه از روستاهاي اطراف مي آمدند.آنها از راههاي دور مي آمدند تا نصيحت شده و در باره چيزهايي كه بايد در آنها تعمق مي كردند بياموزند.روزي دختر جواني از يك خانواده خوب در برابر پاي كشيش زانو زد و گفت: پدر من مي خواهم يك فرد پرهيزكارشوم. چكار بايد بكنم؟پدر كارولينو گفت: از قلبت پيروي كن و هرگز از چيزي كه به تو مي گويد منحرف نشو.دختر با اين نصيحت خوشحال شده و فكر كرد: چقدر آسان است كه يك انسان پرهيزكار شوي. تمام كاري كه بايد بكنم اين است كه به چيزهايي كه قلبم مي گويد گوش بكنم.اما قبل از اينكه او بتواند بلند شده و كليسا را ترك كند، كشيش اضافه كرد: براي پيروي از قلبت، تو بايد خيلي قوي باشد و زندگيت پر از فداكاري خواهد بود.

------------------


لیلی زیر درخت انار

لیلی زیر درخت انار نشست درخت انار عاشق شد.گل داد سرخ .سرخ گلها انار شد داغ داغ هر اناری هزار تا دانه داشت.دانه ها عاشق بودند دانه ها توی انار جا نمی شدند انار کوچک بود دانه ها ترکیدند. انار ترک برداشت.خون انار روی دست لیلی چکید.لیلی انار ترک خورده را از درخت چید.مجنون به لیلی اش رسید خدا گفت:راز رسیدن فقط همین بود.کا فی است انار دلت ترک بخورد

---------------------


لیلی پروانه خدا

شمع بود اما کوچک بود. نور هم داشت اما کم بود.شمعی که کوچک بود و کم برای سوختن پروانه بس بودمردم گغتند: شمع عشق است و پروانه عاشق.و زمین پر از شمع و پروانه شد پروانه ها سوختد و شمعها تمام شدند.
.خدا گفت: شمعی باید دور شمعی که نسوزد شمعی که بماند.پروانه ای که به شمع نزدیک می سوزد عاشق نیست.شب بود خدا شمع روشن کرد. شمع خدا ماه بود. شمع خدا ددور بود.شمع خدا پروانه می خواست . لیلی پروانه اش شد.بال پروانه های کوچک زود می سوزدزیرا شمع ها زیادی نزدیکند.بال لیلی هرگز نمیسوزد لیلی پروانه شمع خداست.شمع خدا ماه است. ماه روشن است اما نمی سوزد لیلی تا ابد زیر خنکای شمع خدا می رقصد.

pad_king
09-06-2009, 07:35 PM
مرد تصميمش را گرفته بود مي خواست اموالش را بفروشد و در تجارت به کار اندازد . هر شب دعا مي کرد : خدايا کمکم کن تا در تجارت موفق شوم... اما هر چه بيشتر تلاش مي کرد کمتر موفق ميشد
تا اينکه بالاخره توانست آنها را با قيمت بالايي بفروشد و عاقبت چنان غرق در ثروت شد که از همه چيز و همه کس بريد . از تنهايي به خدا پناه برد و گفت : خدايا! تو که مي دانستي عاقبتم چنين مي شود چرا دعايم را مستجاب کردي؟؟؟در خواب کسي به او گفت : بار اول ثروت خواستي و خدا از تو صبر خواست اگر صبر مي کردي بهترين راه را براي خوشبختي انتخاب مي کردي

------------------

روزي مردي مستجاب الدعوه پاي كوهي نشسته بود كه به كوه نظري انداخت و ازاونجا كه با خدا خيلي دوست بود گفت: خدايا اين كوه رو برام تبديل به طلا كن.دريك چشم بر هم زدن كوه تبديل به طلا شد. مرد از ديدن اين همه طلا به وجد آمد ودعا كرد: خدايا كور بشه هر كسي كه از تو كم بخواد. در همان لحظه هر دو چشممرد كور شد، ناگهان مرد به خودش اومد و چشم دلش باز شد و گفت: چقدر من احمقم كه فكر كردم از خدا خيلي زياد خواستم

pad_king
09-06-2009, 07:35 PM
زیبایی

صدفی به صدف دیگر گفت: درد زیادی در درونم احساس می کنم . دردی سنگین که مرا عذاب می دهد . صدف دیگر با غرور گفت : ستایش خدای آسمان ها و زمین را ، که من هیچ دردی را در خود ندارم ، خوب هستم وسلامت . در همان لحظه خرچنگی از آنجا عبور می کرد و صحبت آنها را شنید رو کرد به صدف از خود راضی و گفت : بله ،تو کاملا خوب و سلامتی ، اما دردی که همسایه ات را می آزارد ، مرواریدی بی نهایت زیباست که تو از آن بی بهره ای !

---------------------

افتخار پدربزرگ

همیشه به دندانش افتخار می کرد . اولین سالگرد ازدواجشان گذاشته بودش . وقتی می خندید صورتش خیلی جذاب می شد . این را همیشه مادربزرگ می گفت .
اما امروز دیگر در دهانش نبود . پدربزرگ دندان طلایش را برای خرج دفن مادربزرگ فروخت

pad_king
09-06-2009, 07:35 PM
آدم بي خاصيت

راننده کاميوني وارد رستوران شد.دقايي پس از اين که او شروع به غذا خوردن کرد سه جوان موتورسيکلت سوار هم به رستوران آمدند و يک راست به سراغ ميز راننده کاميون رفتند و بعد از چند دقيقه پچ پچ کردن، اولي سيگارش را در استکان چاي راننده خاموش کرد.راننده به او چيزي نگفت . دومي شيشه نوشابه را روي سر راننده خالي کرد و باز هم راننده سکوت کرد و بعد هم وقتي راننده بلند شد تا صورتحساب رستوران را پرداخت کند نفر سوم به پشت او پا زد و راننده محکم به زمين خورد ولي باز هم ساکت ماند.دقايقي بعد از خروج راننده از رستوران يکي از جوانها به صاحب رستوران گفت : چه آدم بي خاصيتي بود، نه غذا خوردن بلد بود و نه حرف زدن و نه دعوا رستورانچي جواب داد : از همه بدتر رانندگي بلد نبود چون وقتي داشت مي رفت دنده عقب 3 موتور نازنين را خرد کرد و رفت.

pad_king
09-06-2009, 07:35 PM
دهقان پیر،با ناله می گفت: ارباب! آخر درد من یکی دوتا نیست، با وجود این همه بدبختی، نمی دانم دیگر خدا چرا با من لج کرده و چشم تنها دخترم را«چپ» آفریده است؟! دخترم همه چیز را دوتا می بیند.!
ارباب پرخاش کرد که بدبخت! چهل سال است نان مرا زهر مار می کنی! مگر کور بودی ، ندیدی که چشم دختر من هم «چپ» است؟!گفت: چرا ارباب دیدم ... اما ... چیزی که هست، دختر شما همه ی این خوشبختی ها را «دوتا» می بیند ... ولی دختر من، این همه بدبختی را

***********

بچه که بودم فقط بلد بودم تا 10 بشمرم نهایت هر چیزی همین 10 تا بود از بابا که بستنی که می خواستم 10 تا می خواستم مامان رو 10 تا دوست داشتم . خلاصه ته دنیا همین 10 تا بود و این 10 تا خیلی قشنگ بود ولی حالا نمیدونم ته دنیا چقدره؟ نهایت دوست داشتن چند تاست؟ انگار خیلی هم حریس تر شدم . 10 تا بستنی هم کفافم رو نمیده اما می خوام بگم دوست دارم میدونی چقدر؟ به اندازه همون 10 تای بچگی

pad_king
09-06-2009, 07:35 PM
یکی بود یکی نبود.گنجشک سر کشی بود که تصمیم گرفت تا در زمستان به جنوب سفرنکند.لیکن همینکه هوا رو به سردی گذاشت و سردتر شد مجبور به پرواز به سمت جنوب شد. در مدت کوتاهی بالهایش یخ بست و در مزرعه ای افتاد و تقریبا یخ زده و به حالت مرگ افتاد.گاوی از آنجا عبور می کرد روی گنجشک تاپاله ای انداخت.گنجشک فکر کرد که کارش تمام است لیکن همان تاپاله گرمش کرد و یخ بالهایش آب شد.بدنش گرم شد و سر حال آمد و شروع به آواز خواندن کرد.گربه ای صدایش را شنید و شروع به تجسس کرد و سر انجام پهن ها را کنار زد و گنجشک را دید و به سرعت چنگ انداخت و آن را خورد.

***************


مهمانی يک ميليون دلاری

چارلی با آخرین دلاری که داشت جایزه ی بخت آزمایی ده میلیون دلاری را برد. بعد از برنده شدن، همراه دوستان خیابانی اش یک مهمانی برپا کرد که دو هفته طول کشید و در طی آن چارلی از شدت خوشگذرانی مرد.میلیون ها دلار ثروت او به نفع دولت ضبط شد، اما نام او تا ابد به عنوان بزرگترین مهمانی دهنده در مین استریت زنده خواهد ماند.راستی نام او چه بود؟.

pad_king
09-06-2009, 07:36 PM
متاسفم که پرسيدم

- شب تاریکیه عزیزم. زن برگشت تا مردی را که کنار ماشین او را گیر انداخته بود ببیند.
- خوب کوچولو، کار تو چیه؟. دست زن روی گلوی مرد کمانی نقره ای رسم کرد. جیغ مرد به خرخر بدل شد. زن تیغ جراحی را زمین انداخت، اتوموبیل را راند و به هیکل متشنج و در هم پیچیده گفت: من جراح هستم

pad_king
09-06-2009, 07:36 PM
صدای تق تقِ شکستن گردو را خدا خودش میشنود

کسی تعدادی گردو به بهلول داد. بهلول گردوها را گرفت و بدون اینکه تشکر بکند رفت و سنگ برداشت و تَق تَق گردوها را میشکست و همی خورد. او را گفتند: «گردوها را گرفتی، هیچ تشکری نکردی و دعایی نگفتی؟» گفت: «صدای تق تق شکستن گردو را خدا خودش میشنود!»



ز ترکان چنان بخت برگشته بود

میلاد پسر گرگین، یکی از دلقک مآبهای قشون ایران بود که هرگز از او هنری در جنگ دیده نشد، وی در نبردی دو تن از افراد قشون افراسیاب را به قتل میرساند! از آن پس به طنز این مثل رایج شد:
ز تُرکان چُنان بخت برگشته بود / که میلادِ گرگین دو تن کشته بود؟!

pad_king
09-06-2009, 07:36 PM
علمدار رسول

شخصی بر مزاری رسید. گوری سخت دراز بود پرسید این گور کیست؟ گفتند: گور علمدار رسول است. گفت:مگر با علم در گورش کردند؟



موی زهار

ششتری زنی بخواست شب اول که پیش او رفت زن موی زهار نکنده بود.چون در او انداخت زنک تیزی بکند.شوهر گفت: خاتون آنچه باید بکنی نمیکنی و آنچه نباید بکنی میکنی؟




مسلمان شدن

ترسايي مسلمان شده بود گرد شهرش مي گردانيدند . ترسايي ديگر بدو رسيد. گفت: مسلمانان سخت کم بودند تو نيز مسلمان شدي؟

pad_king
09-06-2009, 07:36 PM
کفش طلحک

کفش طلحک را از مسجد دزديده بودند و به دهليز کليسا انداخته بودند. طلحک مي گفت: سبحان الله. من خود مسلمانم و کفشم ترسا!



پا پای خر، دست، دست یاسه، با این کار عقلم نمی ماسه

پا پای خر، دست، دست یاسه، با این کار عقلم نمی ماسه
مادر شوهری از اکراد خمی دوشاب داشت. روزی برای حاجتی از خانه غیبت میکرد. آبی فراوان بر زمین خانه بشد. عروس او که نامش یاسه بود، بر خر نشسته به سر خم شد و کاسه ای چند از دوشاب برگرفت و اثر دست او بر خم بماند. چون مادر شوهر به خانه برگشت و رد پای خر تا نزدیک هم بدید و نشان دست عروس بر هم مشاهده کرد متحیر ماند و گفت: «پا، پای..»

pad_king
09-06-2009, 07:37 PM
تو با خود نیز نیستی

مولانا عزالدین نائبی داشت در سفری با مولانا بود. در راه باز استاد پاره ای شراب بخورد.مولانا چند بار او را طلب کرد. بعد از زمانی بدوید و مست به مولانا رسید. مولانا دریافت که او مست است، گفت:ما پنداشتیم تو با ما باشی ولی چنین که تو را میبینیم تو با خود نیز نیستی



جا تر است و بچه نیست

مهمانی چند شب به خاطر سرمای بیرون اتاق، بول خود را در قنداقه شیرخواره میزبان میریخت. شبی زن میزبان، برای تعیین بول کننده که کودک است یا مهمان از کنار همسر برخواست و در بستر طفل خفت. چون غیری ندید به جای خود برگشت بستر خود را آغشته به نجاست دید!»



خان اگر شما نمیفرمودید، با پرهایش میخوردم

صیادی مرغی کوچک شکار کرد و به حضور خان برد تا انعامی دریافت کند. خان ممسک گفت: «این مرغ را میبری منزل، میدهی زنت پرهایش را بکند و شکمش را پاره کند و خوب بشوید و در تابه سرخ کند و چاشنی بزند و..» شکارچی حرف خان را قطع کرد و گفت: «خان اگر شما نمیفرمودید با پرهایش میخوردم!»

pad_king
09-06-2009, 07:37 PM
درويشی را ضرورتی پيش آمد، گليمى را از خانه يكى از پاك مردان دزديد. قاضى فرمود تا دستش بدر کنند.
صاحب گليم شفاعت کرد که من او را بحل کردم.قاضى گفت : به شفاعت تو حد شرع فرو نگذارم.صاحب گليم گفت : اموال من وقف فقيران است ، هر فقيرى كه از مال وقف به خودش بردارد از مال خودش برداشته ، پس قطع دست او لازم نيست قاضى از جارى نمودن حد دزدى منصرف شد، ولى دزد را مورد سرزنش ‍ قرار داد و به او گفت : آيا جهان بر تو تنگ آمده بود كه فقط از خانه چنين پاك مردى دزدى كنى ؟!.
دزد گفت : اى حاكم ! مگر نشنيده اى كه گويند: خانه دوستان بروب ولى حلقه در دشمنان مكوب .چون به سختى در بمانى تن به عجز اندر مده ** دشمنان را پوست بر كن ، دوستان را پوستين

pad_king
09-06-2009, 07:37 PM
يه روز يه کشيش به يه راهبه پيشنهاد می کنه که با ماشين برسوندش به مقصدش... راهبه سوار ميشه و راه ميفتن... چند دقيقهء بعد راهبه پاهاش رو روی هم میندازه و کشيش زير چشمی يه نگاهی به پای راهبه ميندازه... راهبه ميگه: پدر روحانی ، روايت مقدس ۱۲۹ رو به خاطر بيار... کشيش قرمز ميشه و به جاده خيره ميشه... چند دقيقه بعد بازم شيطون وارد عمل ميشه و کشيش موقع عوض کردن دنده ، بازوش رو با پای راهبه تماس ميده... راهبه باز ميگه: پدر روحانی! روايت مقدس ۱۲۹ رو به خاطر بيار!... کشيش زير لب يه فحش ميده و بيخيال ميشه و راهبه رو به مقصدش می رسونه... بعد از اينکه کشيش به کليسا بر می گرده سريع ميدوه و از توی کتاب روايت مقدس ۱۲۹ رو پيدا می کنه و می بينه که نوشته: «به پيش برو و عمل خود را پيگيری کن... کار خود را ادامه بده و بدان که به جلال و شادمانی که می خواهی می رسی»!

pad_king
09-06-2009, 07:38 PM
جنگجويي از استادش پرسيد: بهترين شمشير زن کيست؟استادش پاسخ داد: به دشت کنار صومعه برو . سنگي آنجاست . به آن سنگ توهين کن شاگرد گفت:اما چرا بايد اين کار را بکنم؟سنگ پاسخ نمي دهد.استاد گفت خوب با شمشيرت به آن حمله کن.شاگرد پاسخ داد:اين کار را هم نمي کنم . شمشيرم مي شکند . و اگر با دست هايم به آن حمله کنم ،انگشتانم زخمي مي شوند و هيچ اثري روي سنگ نمي گذارند . من اين را نپرسيدم . پرسيدم بهترين شمشيرزن کيست؟استاد پاسخ داد:بهترين شمشير زن ، به آن سنگ مي ماند ، بي آن که شمشيرش را از غلاف بيرون بکشد ، نشان مي دهد که هيچ کس نمي تواند بر او غلبه کند

pad_king
09-06-2009, 07:38 PM
زاهد پیری به بارگاه قدرتمند ترین پادشاه دوران دعوت شدپادشاه گفت: به مرد مقدسی که با اندک چیزی راضی می شود، غبطه می خورم .زاهد پاسخ داد: اعلی حضرتا، من به شما غبطه می برم که زودتر از من راضی می شوید .پادشاه با آزردگی گفت : منظورت چیست؟ تمام این سرزمین از آن من است.زاهد گفت: دقیقا". من آهنگ کرات را دارم، رودها و کوهسارهای سراسر جهان را دارم .ماه و خورشید را دارم، چون در روان خود، خدا را دارم. اما اعلی حضرتا شما فقط همین قلمرو را دارید

*********


معرکه گير در محل معرکه بود و مردي در کنارش بود . معرکه گير به مردم کرد نگاه و مردم نيز به او کردند نگاه . معرکه گير به مردم مردي که کنارش بود را نشان داد و آن مرد نيز سعي کرد خود را نشان دهد . معرکه گير گفت که مي تواند مرد کنارش را ُکند خواب و او را حرکت دهد در خواب . همه فکر کردند که معرکه گير اشتباه فکر مي کند . دقايقي گذشت و کار معرکه گير شروع گشت . معرکه گير چيزهايي گفت و سپس آن مرد خفت . معرکه گير دستور داد و آن مرد انجام داد . معرکه گير بشکن زد و مردم دست زدند و آن مرد داد زد . دقايقي گذشت و جمعيت پراکنده گشت . فقط معرکه گير ماند و مرد ماند . معرکه گير خوشحال بود و مرد نيز خوشحال بود . به اين ترتيب آن ها در کارشان موفق شدند و مشغول تقسيم پول ها شدند

pad_king
09-06-2009, 07:38 PM
هیزم شکن و جنیفرلوپز

يه روز، وقتي هيزم شکن مشغول قطع کردن يه شاخه درخت بالاي رودخونه بود،
تبرش افتاد تو رودخونه.
وقتي در حال گريه کردن بود يه فرشته اومد و ازش پرسيد: چرا گريه مي‌کني؟
هيزم شکن گفت که تبرم توي رودخونه افتاده. فرشته رفت و با يه تبر طلايي برگشت:
«آيا اين تبر توست؟» هيزم شکن جواب داد: «نه»
فرشته دوباره به زير آب رفت و اين بار با يه تبر نقره‌اي برگشت و پرسيد که آيا اين تبر توست؟
دوباره، هيزم شکن جواب داد: نه.
فرشته باز هم به زير آب رفت و اين بار با يه تبر آهني برگشت و پرسيد آيا اين تبر توست؟
جواب داد: آري.
فرشته از صداقت مرد خوشحال شد و هر سه تبر را به او داد و هيزم شکن خوشحال روانه خونه شد.
يه روز وقتي داشت با زنش کنار رودخونه راه مي‌رفت، زنش افتاد توي آب.
هيزم شکن داشت گريه مي‌کرد که فرشته باز هم اومد و پرسيد که چرا گريه مي‌کني؟
هيزم شکن جواب داد «فرشته، زنم افتاده توي آب.»
فرشته رفت زير آب و با جنيفر لوپز برگشت و پرسيد: زنت اينه؟
هيزم شکن فرياد زد: بله،‌ خودشه!
فرشته عصباني شد: «تو تقلب کردي، اين نامرديه»
هيزم شکن جواب داد: اوه، فرشته عزيز، منو ببخش، سوء تفاهم شده! ميدووني، اگه به جنيفر لوپز «نه» ميگفتم، تو ميرفتي و با «کاترين زتا جونز» مي‌اومدي و بعدش هم با «آنجليا جولي» و در آخر تو ميرفتي و با زن خودم مي‌اومدي و به خاطر صداقت من، تو همه‌شون رو به من مي‌دادي. اما فرشته، من يه آدم فقيرم و توانايي نگهداري چندتا زن رو ندارم، و به همين دليل بود که اين بار گفتم: «آره»

pad_king
09-06-2009, 07:39 PM
دانشجو در ملل مختلف

ژاپن:بشدت مطالعه می کند و برای تفریح ربات می سازد!

مصر:درس می خواند و هر از گاهی بر علیه حسنی مبارک، در و پنجره دانشگاهش را می شکند!

هند:او پس از چند سال درس خواندن عاشق دختر خوشگلی می شود و همزمان برادردوقولویش که سالها گم شده بود را پیدا می کند. سپس ماجراهای عاشقانه واکشنی(action) پیش می آید و سرانجام آندو با هم عروسی می کنند و همه چیزبه خوبی و خوشی تمام می شود!

عراق:مدام به تیر ها و خمپاره های تروریست ها جاخالی می دهد ودر صورت زنده ماندن درس می خواند!

چین: درس می خواند و در اوقات فراغت مشابه یک مارک معروف خارجی را می سازد و با یک دهم قیمت جنس اصلی می فروشد!

اسرائیل:بیشتر واحدهایی که او پاس کرده، عملی است او دوره کامل آموزشهای رزمی وکماندویی را گذرانده! مادرزادی اقتصاد دان به دنیا می آید!

گینه بی صاحاب!!:او منتظر است تا اولین دانشگاه کشورش افتتاح شود تا به همراه بر و بچ هم قبیله ای درس بخواند!

کوبا:او چه دلش بخواهد یا نخواهد یک کمونیست است و باید باسواد باشد و همینطورباید برای طول عمر فیدل کاسترو و جزجگر گرفتن جمیع روسای جمهوری امریکادعا کند!

پاکستان:او بشدت درس می خواند تا در صورت کسب نمره ممتاز، به عضویت القاعده یا گروه طالبان در بیاید!

اوگاندا:درس می خواند و در اوقات بیکاری بین کلاس؛ چند نفر از قبیله توتسی را می کشد!

انگلیس: نسلدانشجوی انگلیسی در حال انقراض است و احتمالا تا پایان دوره کواترناری!! منقرض می شود ولی آخرین بازماندگان این موجودات هم درس می خوانند!

ایران:عاشق تخم مرغ است! سرکلاس عمومی چرت می زند و سر کلاس اختصاصی جزوه مینویسد! سیاسی نیست ولی سیاسی ها را دوست دارد. معمولا لیگ تمام کشورهایبالا را دنبال می کند! عاشق عبارت « خسته نباشید» است، البته نیم ساعتمانده به آخر کلاس! هر روز دوپرس از غذای دانشگاه را می خورد و هر روز بهغذای دانشگاه بد و بیراه می گوید! او سه سوته عاشق می شود! اگر با اولیازدواج کرد که کرد، و الا سیکل عاشق شدن و فارغ شدن او بارها تکرار میشود! جزء قشر فرهیخته جامعه محسوب می شود ولی هنوز دلیل این موضوع مشخصنشده؛ که چرا صاحبخانه ها جان به عزرائیل می دهند ولی خانه به دانشجوی پسرنمی دهند! او چت می کند! خیابان متر می کند ودر یک کلام عشق و حال می کند! نسل دانشجوی ایرانی درسخوان در خطر انقراض است

pad_king
09-06-2009, 07:39 PM
سوال خانمان سوز !

! سوالاتی که خانمها از آقايان می پرسند.
>>> ۱- به چي فکر مي کني؟
جواب مورد نظر براي اين سوال اينه: “عزيزم! از اينکه به فکر فرو رفته بودم متاسفم! داشتم به اين فکر مي کردم که تو چقدر زن خوب و دوست داشتني و متفکر و با شعور و زيبايي هستي و من چقدر خوشبختم که با تو زندگي مي کنم.“ ... البته اين جواب هيچ ربطي به موضوع مورد فکر مرد نداره! چون مرد داشته به يکي از موارد زير فکر مي کرده:
الف) فوتبال
ب) بسکتبال
ج) چقدر تو چاقي!
د) چقدر اون دختره از تو خوشگلتره!
ه) اگه تو بميري پول بيمه ات رو چطوري خرج کنم؟
يه مرد در سال ۱۹۷۳ بهترين جواب رو به اين سوال داده... اون گفته: “اگه مي خواستم تو هم بدوني به جاي فکر کردن ، درباره ش حرف مي زدم!“ ...
>>> ۲- آيا دوستم داري؟
جواب مورد نظر اين سوال “بله“ است! و مردهايي که محتاط ترند مي تونن بگن: “بله عزيزم!“ ... و جوابهاي اشتباه عبارتند از:
الف) فکر کنم اينطور باشه!
ب) اگه بگم بله ، احساس بهتري پيدا مي کني؟
ج) بستگي داره که منظورت از دوست داشتن چي باشه!
د) مگه مهمه؟!
ه) کي؟ ... من؟!
>>> ۳- آيا من چاقم؟
واکنش صحيح و مردانه نسبت به اين سوال اينه که با اعتماد به نفس و تاکيد بگين “نه! البته که نه!“ و به سرعت اتاق رو ترک کنين! ... جوابهاي اشتباه اينها هستند:
الف) نمي تونم بگم چاقي... اما لاغر هم نيستي!
ب) نسبت به چه کسي؟!
ج) يه کمي اضافه وزن بهت مياد!
د) من چاق تر از تو هم ديدم!
ه) ممکنه سوالت رو تکرار کني؟ داشتم به بيمه ات فکر مي کردم!
>>> ۴- به نظر تو ، اون دختره از من خوشگلتره؟
“اون دختره“ در اينجا مي تونه يه دوست قبلي يا يه عابر که از فرط زل زدن به اون تصادف کردين و يا هنرپيشه ء يه فيلم باشه... در هر حال جواب درست اينه که: “نه! تو خوشگلتري!“ ... جوابهاي غلط عبارتند از:
الف) خوشگلتر که نه... اما به نحو ديگه اي خوشگله!
ب) نمي دونم اينجور موارد رو چطوري مي سنجند!
ج) بله! اما مطمئنم تو شخصيت بهتري داري!
د) فقط از اين بابت که اون جوونتر از توست!
ه) ممکنه سوالت رو تکرار کني؟ داشتم راجع به رژيم لاغريت فکر مي کردم!
>>> ۵- اگه من بميرم تو چيکار مي کني؟
جواب صحيح: “آه عزيزترينم! در حادثه ء اجتناب ناپذير فقدان تو ، زندگي برام متوقف ميشه و ترجيح ميدم خودمو زير چرخ اولين کاميوني که رد ميشه بندازم!“ ... اين سوال ، همونطور که توي گفتگوي زير مي بينين ، ممکنه از سوالهاي ديگه طوفاني تر باشه! ...
زن: عزيزم... اگه من بميرم تو چيکار مي کني؟
مرد: عزيزم! چرا اين سوالو مي پرسي؟ اين سوال منو نگران مي کنه!
زن: آيا دوباره ازدواج مي کني؟
مرد: البته که نه عزيزم!
زن: مگه دوست نداري متاهل باشي؟
مرد: معلومه که دوست دارم!
زن: پس چرا دوباره ازدواج نمي کني؟
مرد: خيلي خب! ازدواج مي کنم!
زن (با لحن رنجيده): پس ازدواج مي کني؟
مرد: بله!
زن (بعد از مدتي سکوت): آيا باهاش توي همين خونه زندگي مي کني؟
مرد: خب بله! فکر کنم همين کار رو بکنم!
زن (با ناراحتي): بهش اجازه ميدي لباسهاي منو بپوشه؟
مرد: اگه اينطور بخواد خب بله!
زن (با سردي): واقعا“؟ لابد عکسهاي منو هم مي کني و عکسهاي اونو به ديوار مي زني!
مرد: بله! اين کار به نظرم کار درستي مياد!
زن (در حالي که اين پا و اون پا مي کنه): پس اينطور... حتماً بهش اجازه ميدي با چوب گلف من هم بازي کنه!
مرد: البته که نه عزيزم! چون اون چپ دسته!!

pad_king
09-06-2009, 07:39 PM
سير تاريخی مهريه و نتايج آن
عصر شكار
20 كيلو گوشت دايناسور، 40 كيلو گوشت اژدها.
نتيجه: دايناسورها منقرض شدند
عصر كشاورزي: 24 دست تبر سنگي، 24 دست تيغه و داس جنگي.
نتيجه: افزايش قتل به دليل دم دست بودن داس برای خانوم ها
عصر فلز: 70 ورقه مسي، 50 تا خنجر مفرغي و سرگرز آهني.
نتيجه: افزايش شکستگی سر مردان به دليل تماس با گرز آهنی
عصر بخار: 30 هزارتومان و بخار کردن آب حوض خانه عروس خانوم
نتيجه: کمبود آب و جيره بندی شدن آب
عصر صنعت: 1 ميليون پول، 14 سكه طلا، يك اتومبيل و هرچی که با ص شروع ميشد
نتيجه: بنا به درخواست آقايان توليد ژيان آغاز شد
عصر كامپيوتر: هم وزن عروس خانم سكه طلا!!!
نتيجه: هرچی عروس خانوم مانکن تر باشد بهتر است
نتيجه گيری کلی: بابا بگو نميخوايم زن بهت بديم ديگه... اين کارها يعنی چی؟؟
عامل اصلی انقراض دايناسور ها==> عروس ها
عامل اصلی کشته شدن مردها==> عروس ها
عامل اصلی ناقص شدن مردها==> عروس ها
عامل اصلی کمبود آب در تابستان ها==> عروس ها
عامل اصلی افزايش ماشين های فرسوده در سطح شهر==> عروس ها
عامل اصلی افزايش چاقی و افزايش بيماری ها==> عروس ها

pad_king
09-06-2009, 07:39 PM
سر جلسه خواستگاري... بعد از نيم ساعت سكوت!

مادر داماد: ببخشين، كبريت دارين؟

خانواده عروس: كبريت؟! كبريت براي چي؟!

مادر داماد: والا پسرم مي خواست سيگار بكشه...

خانواده عروس: پس داماد سيگاريه...؟!

مادر داماد: سيگاري كه نه... والا مشروب خورده، بعد از مشروب سيگار مي‌چسبه...

خانواده عروس: پس الكلي هم هست...؟!

مادر داماد: الكلي كه نه... والا قمار بازي كرد، باخت! ما هم مشروب داديم بهش كه يادش بره...

خانواده عروس: پس قمارم بازي مي‌كنه...؟!

مادر داماد: آره... دوستاش توي زندان بهش ياد دادن...

خانواده عروس: پس زندانم بوده...؟!

مادر داماد: زندان كه نه... والا معتاد بوده، گرفتنش يه كمي بازداشتش كردن...

خانواده عروس: پس معتادم بوده...؟!

مادر داماد: آره... معتاد بود، بعد زنش لوش داد...

خانواده عروس: زنش؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!

نتيجه: هميشه موقع خواستگاري رفتن كبريت همراهتون داشته باشين

pad_king
09-06-2009, 07:40 PM
علت قبول نشدن در كنكور

اگر داوطلبي در كنكور قبول نشد هيچ تقصيري نداردچرا كه سال فقط 365 روز است.
در حالي كه:
1) سال 52 جمعه داريم و ميدانيد كه جمعه ها فقط
براي استراحت است
به اين ترتيب 313 روز باقي ميماند.
2) حداقل 50 روز مربوط به تعطيلات تابستاني
است كه به دليل گرماي هوا مطالعه ي دقيق
براي يك فرد نرمال مشكل است.
بنابراين 263 روز ديگر باقي ميماند.
3) در هر روز 8 ساعت خواب براي بدن لازم است
كه جمعا" 122 روز ميشود. بنابراين 141 روز باقي ميماند.
4) اما سلامتي جسم و روح روزانه
1 ساعت تفريح را ميطلبد كه جمعا" 15 روز ميشود.
پس 126 در روز باقي ميماند.
5) طبيعتا" 2 ساعت در روز براي خوردن
غذا لازم است كه در كل 30 روز ميشود.
پس 96 روز باقي ميماند.
6) 1 ساعت در روز براي گفتگو و تبادل
افكار به صورت تلفني لازم است.
چرا كه انسان موجودي اجتماعي است.
اين خود 15 روز است.
پس 81 روز باقي ميماند.
7) روزهاي امتحان 35 روز از سال را به خود
اختصاص ميدهند. پس 46 روز باقي ميماند.
8) تعطيلات نوروز و اعياد مختلف دست
كم 30 روز در سال هستند.
پس 16 روز باقي ميماند.
9) در سال شما 10 روز را به بازي ميگذرانيد.
پس 6 روز باقي ميماند.
10) در سال حداقل 3 روز به بيماري
طي ميشود و 3 روز ديگر باقي است.
11) سينما رفتن و ساير امور شخصي
هم 2 روز را در بر ميگيرند. پس 1 روز باقي ميماند.
12) 1 روز باقي مانده همان روز تولد شماست.
چگونه ميتوان در آن روز درس خواند؟!!
نتيجه ي اخلاقي: پس يك داوطلب نرمال نميتواند
اميدي براي قبولي در دانشگاه داشته باشد

pad_king
09-06-2009, 07:41 PM
آخرین کلمات قبل از مرگ

آخرين کلمات يک الکتريسين: خوب حالا روشنش کن...
آخرين کلمات يک انسان عصر حجر: فکر ميکنی توی اين غار چيه؟
آخرين کلمات يک بندباز: نميدونم چرا چشمام سياهی ميره...
آخرين کلمات يک بيمار: مطمئنيد که اين آمپول بيخطره؟
آخرين کلمات يک پزشک: راستش تشخيص اوليه‌ام صحيح نبود. بيماريتون لاعلاجه...
آخرين کلمات يک پليس: شيش بار شليک کرده، ديگه گلوله نداره...
آخرين کلمات يک پيشخدمت رستوران: باب ميلتون بود؟
آخرين کلمات يک جلاد: ای بابا، باز تيغهء گيوتين گير کرد...
آخرين کلمات يک جهانگرد در آمازون: اين نوع مار رو ميشناسم، سمی نيست...
آخرين کلمات يک چترباز: پس چترم کو؟
آخرين کلمات يک خبرنگار: بله، سيل داره به طرفمون مياد...
آخرين کلمات يک خلبان: ببينم چرخها باز شدند يا نه؟
آخرين کلمات يک خون‌آشام: نه بابا خورشيد يه ساعت ديگه طلوع ميکنه!
آخرين کلمات يک داور فوتبال: نخير آفسايد نبود!
آخرين کلمات يک دربان: مگه از روی نعش من رد بشی...
آخرين کلمات يک دوچرخه‌سوار: نخير تقدم با منه!
آخرين کلمات يک ديوانه: من يه پرنده‌ام!
آخرين کلمات يک سرنشين اتوموبيل: برو سمت راست راه بازه...
آخرين کلمات يک شکارچی: مامانت کجاست کوچولو؟.
آخرين کلمات يک غواص: نه اين طرفها کوسه وجود نداره...
آخرين کلمات يک فضانورد: برای يک ربع ديگه هوا دارم...
آخرين کلمات يک قصاب: اون چاقو بزرگه رو بنداز ببينم...
آخرين کلمات يک قهرمان: کمک نميخوام، همه‌اش سه نفرند...
آخرين کلمات يک قهرمان اتوموبيلرانی: پس مکانيکه ميدونه که با دوست دخترش...
آخرين کلمات يک کارآگاه خصوصی: قضيه روشنه، قاتل شما هستيد!
آخرين کلمات يک کامپيوتر: هاردديسک پاک شده است...
آخرين کلمات يک کوهنورد: سر طناب رو محکم بگيری ها...
آخرين کلمات يک گروگان: من که ميدونم تو عرضهء شليک کردن نداری...
آخرين کلمات يک گيتاريست: يه خرده ولوم بده...
آخرين کلمات يک مادر: بالأخره سی‌دی‌هات رو مرتب کردم...
آخرين کلمات يک متخصص آزمايشگاه: اين آزمايش کاملاً بيخطره...
آخرين کلمات يک متخصص خنثی کردن بمب: اين سيم آخری رو که قطع کنم تمومه...
آخرين کلمات يک متخصص کامپيوتر: معلومه که ازش بک‌آپ گرفتم!
آخرين کلمات يک معلم رانندگی: نگه دار! چراغ قرمزه!
آخرين کلمات يک ملوان: من چه ميدونستم که بايد شنا بلد باشم؟
آخرين کلمات يک ملوان زيردريايی: من عادت ندارم با پنجرهء بسته بخوابم...
آخرين کلمات يک نارنجک‌انداز: گفتی تا چند بشمرم؟

pad_king
09-06-2009, 07:41 PM
فرهنگ لغات خدمت سربازی

آشخور: کسی که دوره آموزش رو میگذرونه - ناشی - بی درجه - (مشخصه:کچل-لباس خاکی)

پایه بوق: صفر کیلومتر - کسی که تازه آموزشیش تموم شده - (مشخصه اصلی:موی کوتاه اما نه کچل- درجه کج)

کج بان : همان پایه بوق - منتظر درجه (در اصل) -به دلیل خط کجی که به جای درجه بر دوش می زنند به این نام معروفند

درجه چسب زخم: همان درجه کجی که بعنوان انتظار درجه می زنند


پایه بالا : ریش سفید سربازان! - معادل سال بالایی دوران دانشگاه - (مشخصه: موی معمولی-درجه دارد)

تیمسار وظیفه ها: پایه بالاترین فرد در میان افسران وظیفه منطقه- کسی که هم درجه و هم سابقه اش بیشتر از تمام وظیفه های منطقه است

بابا خدمتی!: کسی که یکسال از اتمام آموزش و ورودش به محل خدمت گذشته باشد.

پسر خدمتی: کسی که یکسال با باباخدمتی خود تفاوت دوره داشته باشد!

موهات شونه خور شده: به کسی که کم کم در حال خروج از پایه بوقی است می گویند. یعنی که کم کم موهایت بلند شده و داری پایه بالا میشوی

پا بچسبون : احترام بگذار ( کنایه از کوبیدن کفشها به هم به نشان ادای احترام)

صدای پوتینهات رو نشنیدم! : یعنی احترام خوبی نگذاشتی- گاه به شوخی بین دو دوست هم گفته میشود.

برگه التماس دعا: برگه گواهی استراحت پزشکی

طب دریایی: مجموعه ای از اقدامات (مثلسونداژ-سودو آمپول-ان جی تیوب و ...) که گاها برای بیماران تمارضی انجاممیدهند تا از کرده شان پشیمان شوند!

pad_king
09-06-2009, 07:42 PM
در يكي از نمايشگاههاي كامپيوتري كه اخيرا برگزار شده بود بيل گيتس موسس مايكروسافت و ثروتمندترين مرد جهان صنعت كامپيوتر را با صنعت اتومبيل مقايسه و ادعا كرد:
اگر تكنولوژي جنرال موتورز با سرعتي مانند سرعت پيشرفت تكنولوژي كامپيوتر پيشرفت كرده بود امروز همه ما ماشين‌هايي سوار مي‌شديم كه قيمتشان 25 دلار و مصرف بنزين آن 4 ليتر در هر 1000 مايل بود.
جنرال موتورز هم در جواب بيل گليتس اعلام كرد:
اگر جنرال موتورز هم مانند مايكروسافت پيشرفت كرده بود اين روزها ما ماشين‌هايي با اين مشخصات سوار مي‌شديم:
1- كيسه هوا قبل از باز شدن در هنگام تصادف از شما مي‌پرسيد: Are You sure?
2- بدون هيچ دليلي ماشين شما در روز دو بار تصادف مي‌كرد!
3- هر دفعه كه خطهاي وسط خيابان را از نو نقاشي مي‌كردند شما بايد يك ماشين جديد مي‌خريديد!
4- گاه و بيگاه ماشين شما در خيابانها از حركت باز مي‌ايستاد و شما چاره‌اي جز استارت مجدد restart نداشتيد!
5- گاهي اوقات در اثر كارهايي مانند گردش به چپ ماشين شما خاموش Shot down مي‌شد و استارت آن نيز ار كار مي‌افتاد. در اينگونه موارد چاره‌اي جز نصب مجدد reinstall نداشتيد!
6- فقط يك نفر از ماشين مي‌توانست استفاده كند مگر اينكه با خريد ماشين مدل 95 يا NT براي آن صندلي‌هاي بيشتري خريداري مي‌كرديد!
7- ماشينهاي مكينتاش با موتور Sun بهتر – پنج بار سريعتر و راحت‌تر از ماشين‌هاي مايكروسافت بودند اما تنها در 5 درصد جاده‌ها مي‌شد اين ماشينها را يافت!
8- چراغهاي اخطار وضعيت بنزين، روغن و آب با يك چراغ General Fault تعويض مي‌شدند!
9- صندلي‌هاي جديد همه را مجبور مي‌كردند تا بدن خود را متناسب و اندازه آنها بكنند!
10- جنرال موتورز خريداران ماشينهايش را مجبور به خريد نقشه‌هاي راهها مي‌كرد كه ممكن بود اصلا به درد رانندگان نخورد. هرگونه تلاش براي پاك كردن اين Option منجر به كاهش كيفيت عملكرد تا پنجاه درصد و بيشتر مي‌شد!
11- هر بار كه جنرال موتورز مدل جديدي را به بازار عرضه مي‌كرد خريداران ماشين بايد رانندگي را از اول ياد مي‌گرفتند چون هيچ يك از عملكردها و كنترلهاي ماشين مانند مدل قبلي نبود!
12- براي خاموش كردن ماشين بايد دكمه استارت را مي‌زدند!

pad_king
09-06-2009, 07:42 PM
وقتي مردان مي گويند ... يعنی ...

براي من فرقي نميكنه ديوار آشپزخونه چه رنگي باشه .
يعني : تا وقتي كه آبي، سبز، زرد، صورتي، مشكي، يشمي، خاكستري، عنابي، سفيد و ... نباشه اشكالي نداره .
اين يه كار، مردونه است .
يعني : تو اين كار هيچ منطق درستي نيست و تو هم سعي نكن دليلي برايش پيدا كني.
ميخواهي تو درست كردن شام كمكت كنم؟
يعني : پس چي شد اين شام ؟ چرا رو ميز آماده نيست ؟
چه فكر خوبي !
يعني : اين كار شدني نيست و من كل روز رو برات كركري مي خونم وحالت رو مي گيرم .
بله عزيزم يا حتما حتما
يعني : اين يكي اصلا معني نداره و چون شرطي شده ام از دهنم پريده .
زنم منو درك نميكنه !
يعني : همه قصه ها و خاطره هاي منو شنيده و ديگه خسته شده .
ماجرايش طولانيه و سر فرصت برات تعريف مي كنم .
يعني : اصلا خودم هم نفهميدم چي شد .
من اخيرا" خيلي ورزش مي كنم .
يعني : باتري كنترل از راه دور تلويزيون تمام شده.
دسپتخت تو مثل دستپخت مادر مرحومم مي مونه.
يعني : تو هم كه غذا رو مي سوزوني.
كمي استراحت كن عزيزم خسته شدي!
يعني : بابا اين جارو برقي رو خاموش كن مي خوام فيلم ببينم.
چه جالب!
يعني : آخ كه چقدر حرف مي زني!
عزيزم ماديات در عشق ما هيچ نقشي نداره !!
يعني : باز سالگرد ازدواجمون رو فراموش كردم و كادو نخريدم.
اين واقعا" فيلم خوبيه !
يعني : تو اين فيلم پر از بكش بكش و بزن بزن و ماشين سواريه.
اين يه كار زنونه است!!
يعني : اين كار سخت كثيف و بي جيره و مواجب است.
با من ازدواج مي كني؟
يعني : رخت چركهام تلنبار شده و كسي نيست دكمه هاي پيرهنم رو بدوزه؟
تو كه مي دوني من چه حافظه ي بدي دارم!!
يعني : من شعري رو كه كلاس سوم ابتدايي خوندم از حفظم نمره ماشينم رو كه سالها پيش فروختم ازبرم و ... اما تاريخ تولد تو رو يادم رفته
من براي اين كارم دليل دارم !!
يعني : بذار فكر كنم ببينم چه دليلي مي تونم براي اين كارم پيدا كنم .
منظورت چيه؟ تو كه لباس داري؟
يعني : يادت رفته چهار سال پيش براي خودت لباس خريدي؟
دلم برات تنگ شده!!
...يعني : نمي تونم جورابامو پيدا كنم. بچه ها گشنشونه و ...
ما تو كار خونه با هم مشاركت مي كنيم!!
يعني : من ريخت و پاش مي كنم او جمع و جور مي كند.
صداي زنگ چت :
اهل تهرانم روزگارم بد نيست. پنتيوم 4 دارم خرده هوشي سر سوزن ذوقي. VGA اي دارم توپ از برگ درخت. CPU سريع تر از آب روان. من PM بازم. مسجدم در چت روم. جانمازم كيبورد. مهرم ماوس. Background سجاده ي من. من وضو با روش HTTP مي گيرم. اهل تهرانم پيشه ام چت بازيست. گاه گاه تروجاني مي سازم با VB. مي فروشم به شما تا به آواز خوش "Its now safe" دل مردم شكنيد. سنگ با تروجانم آب است. اهل تهرانم ...
جایزه پا در دهان
اهدای این جایزه اولین بار در سال 93 آغاز شد و هر سال به گیج کننده ترین حرف تعلق می گیرد : امسال برنده آن وزیر دفاع ایالات متحده دونالد رامسفلدبود.
متن سخنان رامسفلد:
"گزارشگرانی که می گویند چیزی اتفاق نیفتاده همیشه برای من جالب بوده اند. زیرا تا آنجا که ما می دانیم چیزهای شناخته شده شناخته شده هستند.ماچیز هایی که می دانیم، می دانیم . ما همچنین می دانیم
چیزهای ناشناخته ای وجود دارند که شناخته شده هستند یعنی اینکه ما میدانیم چیزهایی هستند که ما نمی دانیم.اما همچنان چیز های نا شناخته، ناشناخته مانده اند-آنهایی که ما نمی دانیم نمیدانیم."