PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : حکایات کوتاه



mahdi271
09-05-2009, 10:39 AM
1 - دوزخى كيست؟

جعفر بن يونس، مشهور به ((شبلى )) ( 335- 247) از عارفان نامى و پر آوازه قرن سوم و چهارم هجرى است . وى در عرفان و تصوف شاگرد جنيد بغدادى، و استاد بسيارى از عارفان پس از خود بود.
در شهرى كه شبلى مى‏زيست، موافقان و مخالفان بسيارى داشت . برخى او را سخت دوست مى‏داشتند و كسانى نيز بودند كه قصد اخراج او را از شهر داشتند. در ميان خيل دوستداران او، نانوايى بود كه شبلى را هرگز نديده و فقط نامى و حكايت‏هايى از او شنيده بود. روزى شبلى از كنار دكان او مى‏گذشت. گرسنگى، چنان، او را ناتوان كرده بود كه چاره‏اى جز تقاضاى نان نديد. از مرد نانوا خواست كه به او، گرده‏اى نان، وام دهد . نانوا برآشفت و او را ناسزا گفت. شبلى رفت.
در دكان نانوايى، مردى ديگر نشسته بود كه شبلى را مى‏شناخت . رو به نانوا كرد و گفت: (( اگر شبلى را ببينى، چه خواهى كرد؟ )) نانوا گفت: (( او را بسيار اكرام خواهم كرد و هر چه خواهد، بدو خواهم داد.)) دوست نانوا به او گفت: (( آن مرد كه الآن از خود راندى و لقمه‏اى نان را از او دريغ كردى، شبلى بود . )) نانوا، سخت منفعل و شرمنده شد و چنان حسرت خورد كه گويى آتشى در جانش برافروخته‏اند . پريشان و شتابان، در پى شبلى افتاد و عاقبت او را در بيابان يافت . بى‏درنگ، خود را به دست و پاى شبلى انداخت و از او خواست كه بازگردد تا وى طعامى براى او فراهم آورد . شبلى، پاسخى نگفت . نانوا، اصرار كرد و افزود: (( منت بر من بگذار و شبى را در سراى من بگذران تا به شكرانه اين توفيق و افتخار كه نصيب من مى‏گردانى، مردم بسيارى را اطعام كنم . )) شبلى پذيرفت.
شب فرا رسيد . ميهمانى عظيمى برپا شد . صدها نفر از مردم بر سر سفره او نشستند . مرد نانوا صد دينار در آن ضيافت هزينه كرد و همگان را از حضور شبلى در خانه خود خبر داد .
بر سر سفره، اهل دلى روى به شبلى كرد و گفت: (( يا شيخ!نشان دوزخى و بهشتى چيست؟ )) شبلى گفت: ((دوزخى آن است كه يك گرده نان را در راه خدا نمى‏دهد؛ اما براى شبلى كه بنده ناتوان و بيچاره او است، صد دينار خرج مى‏كند!بهشتى، اين گونه نباشد . )) -

mahdi271
09-05-2009, 10:44 AM
2 - چه كنم با شرم؟

مردى از اهل حبشه نزد رسول خدا صلوات الله عليه و آله آمد وگفت: (( يا رسول الله!گناهان من بسيار است . آيا در توبه به روى من نيز باز است؟ )) پيامبر (ص) فرمود: (( آرى، راه توبه بر همگان، هموار است . تو نيز از آن محروم نيستى . ))
مرد حبشى از نزد پيامبر (ص)رفت . مدتى نگذشت كه بازگشت و گفت:
((يا رسول الله!آن هنگام كه معصيت مى‏كردم، خداوند، مرا مى‏ديد؟ ))
پيامبر (ص) فرمود: (( آرى، مى‏ديد )) مرد حبشى، آهى سرد از سينه بيرون داد و گفت: (( توبه، جرم گناه را مى‏پوشاند؛ چه كنم با شرم آن؟ )) در دم نعره‏اى زد و جان بداد . - برگرفته از: عزالى، ترجمه احياء علوم الدين، ربع منجيات، كتاب توبه، ص 43؛ همو، كيمياى سعادت، به كوشش و تصحيح حسين خديو جم، ص 654 . ?

mahdi271
09-05-2009, 10:49 AM
3 - آفتاب و مهتاب

پيرى، از مريدان خود پرسيد: ((هيچ كارى و اثرى از شما سر زده است كه سودى براى ديگرى داشته باشد؟ )) يكى گفت: (( من امير بودم . گدايى به در خانه من آمد. چيزى خواست . من جامه خود و انگشتر ملوكانه به او دادم و او را بر تخت شاهى نشاندم و خود به حلقه درويشان پيوستم .))
ديگرى گفت: (( از جايى مى‏گذشتم . يكى را گرفته بودند و مى‏خواستند كه دستش را ببرند. من دست خود فدا كردم و اينك يك دست ندارم . ))
پير گفت: (( شما آنچه كرديد در حق دو شخص معين كرديد. مؤمن چون آفتاب و مهتاب است كه منفعت او به همگان مى‏رسد و كسى از او بى‏نصيب نيست . آيا چنين منفعتى از شما به خلق خدا رسيده است؟ )) -برگرفته از: شيخ ابوالحسن خرقانى، نور العلوم، به كوشش عبدالرفيع حقيقت، ص 81 . ?

mahdi271
09-05-2009, 10:49 AM
4 - همان كس

كافرى، غلامى مسلمان داشت . غلام به دين و آيين خود سخت پايبند بود و كافر، او را منعى نمى‏كرد . روزى سحرگاه، غلام را گفت: طاس و اسباب حمام را برگير تا برويم . در راه به مسجدى رسيدند. غلام گفت:اى خواجه!اجازت مى‏فرمايى كه به اين مسجد داخل شوم و نماز بگزارم. خواجه گفت: برو؛ ولى چون نمازت را خواندى، به سرعت باز گرد. من همين جا مى‏ايستم و تو را انتظار مى‏كشم .
نماز در مسجد پايان يافت . امام جماعت و همه نمازگزاران يك يك بيرون آمدند . اما خواجه هر چه مى‏گشت، غلام خود را در ميان آن‏ها نمى‏يافت . مدتى صبر كرد؛ پس بانگ زد كه اى غلام بيرون آى. گفت: نمى‏گذارند كه بيرون آيم . چون كار از حد گذشت . خواجه سر در مسجد كرد تا ببيند كه كيست كه غلامش را گرفته و نمى‏گذارد كه بيرون آيد . در مسجد، جز كفشى و سايه يك كس، چيزى نديد . از همان جا فرياد زد: آخر كيست كه نمى‏گذارد تو بيرون آيى . غلام گفت: ((همان كس كه تو را نمى‏گذارد كه به داخل آيى . )) -برگرفته از: فيه ما فيه، تصحيح فروزانفر، ص 113 . نكته ظريف در اين حكايت آن است كه بدانيم خداوند ورود كافر را به مسجد، حرام و ممنوع كرده است، و وقتى غلام مى‏گويد همان كس كه نمى‏گذارد تو داخل آيى، نمى‏گذارد من بيرون آيم، مرادش خداوند است . ?

mahdi271
09-05-2009, 10:53 AM
5 - فرمان شگفت

ابو عبدالله محمد بن خفيف شيرازى، معروف به شيخ كبير، از عارفان بزرگ قرن چهارم هجرى است . وى عمرى دراز يافت .سخنان و روايات منسوب به او در آثار صوفيان اهميت بسيار دارد. هميشه در سير و سفر بود و پدرش مدتى بر ((فارس)) حكومت مى‏كرد . در سال 371 هجرى قمرى درگذشت و اكنون مزار او در يكى از ميدان‏هاى شيراز است .
او را دو مريد بود كه هر دو ((احمد)) نام داشتند . يكى را احمد بزرگ‏تر مى‏گفتند و ديگرى را احمد كوچك‏تر . شيخ به احمد كوچك‏تر، توجه و عنايت بيش‏ترى داشت . ياران، از اين عنايت خبر داشتند و بر آن رشك مى‏بردند .نزد شيخ آمده، گفتند: احمد بزرگ‏تر، بسى رياضت كشيده و منازل سلوك را پيموده است، چرا او را دوست‏تر نمى‏دارى؟ شيخ گفت: آن دو را بيازمايم كه مقامشان بر همگان آشكار شود.
روزى احمد بزرگ‏تر را گفت: (( يا احمد!اين شتر را برگير و بر بام خانه ما ببر . ))
احمد بزرگ‏تر گفت: يا شيخ!شتر بر بام چگونه توان برد؟ شيخ گفت: از آن در گذر، كه راست گفتى .
پس از آن احمد كوچك‏تر گفت: اين شتر بر بام بر .احمد كوچك‏تر، در همان دم كمر بست و آستين بالا زد و به زير شتر رفت كه او را بالا برد و به بام آرد. هر چه نيرو به كار گرفت و سعى كرد، نتوانست . شيخ به او فرمان داد كه رها كند، و گفت: آنچه مى‏خواستم، ظاهر شد . اصحاب گفتند: آنچه بر شيخ آشكار شد، بر ما هنوز پنهان است .
شيخ گفت: از آن دو، يكى به توان خود نگريست نه به فرمان ما . ديگرى به فرمان ما انديشيد، نه به توان خود . بايد كه به وظيفه انديشيد و بر آن قيام كرد، نه به زحمت و رنج آن . خداى نيز از بندگان خواهد كه به تكليف خود قيام كنند و چون به تكليف و احكام، روى آورند و به كار بندند، او را فرمان برده‏اند و سزاوار صواب‏اند؛ اگر چه از عهده برنيايند . و البته خداوند به ((ناممكن )) فرمان ندهد. -برگزيده تذكرة الاولياء، استعلامى، ص 45 . ?

mahdi271
09-05-2009, 10:59 AM
6 - ناخلف باشم اگر من ...

چهل بار، حج به جا آورده بودم و در همه آن‏ها، جز توكل زاد و توشه‏اى همراه خود نداشت . در آخرين حج خود، در مكه، سگى را ديد كه از ضعف مى‏ناليد و گرسنگى، توش و توانى براى او نگذاشته بود . شيخ كه مردم او را ((نصر آبادى )) خطاب مى‏كردند، نزديك سگ رفت و چاره او را يك گرده نان ديد . دست در كيسه خويش كرد؛ چيزى نيافت . آهى كشيد و حسرت خورد كه چرا لقمه‏اى نان ندارد تا زنده‏اى را از مرگ برهاند . ناگاه روى به مردم كرد و فرياد كشيد: ((كيست كه ثواب چهل حج مرا، به يك گرده نان بخرد؟ )) يكى بيامد و آن چهل حج عارفانه را به يك گرده نان خريد و رفت . شيخ آن نان را به سگ داد و خداى را سپاس گفت كه كارى چنين مهم از دست او بر آمد.
آن جا مردى ايستاده بود و كار شيخ را نظاره مى‏كرد . پس از آن كه سگ، جانى گرفت و رفت، آن مرد نزد شيخ آمد و گفت: ((اى نادان!گمان كرده‏اى كه چهل حج تو، ارزش نانى را داشته است؟ پدرم (حضرت آدم ) بهشت را با همه شكوه و جلالش، به دو گندم فروخت و در آن نان كه تو از آن رهگذر گرفتى، هزاران دانه گندم است . ))
شيخ، چون اين سخن را شنيد، از شرم به گوشه‏اى رفت و سر در كشيد . -تذكرة الاولياء، ص 788 . ?
حافظ، اين مضمون را در چند جاى ديوان خود آورده است؛ از جمله:

پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت - - ناخلف باشم اگر من به جوى نفروشم

فروختن بهشت به دو گندم: اشاره به خوردن حضرت آدم (ع) و همسرش حوا (س) از درخت گندم در بهشت دارد . آن دو، بهشت را با خوردن دو گندم از درخت ممنوعه، از كف دادند . اين حكايت كه در همه كتب آسمانى آمده است، دستمايه شاعران شده است تا بدين وسيله، به مردم هشدار دهند كه نبايد همه عبادات و اعمال خود را به هدف ورود در بهشت انجام دهند كه بسيارى از جمله آدم و حوا بهشت را به كمترين بها، رها كردند و دل بدان نبستند . حافظ در جايى ديگر از ديوانش گفته است:

نه من از پرده تقوا به در افتادم و بس - - پدرم نيز بهشت ابد از دست بهشت

mahdi271
09-05-2009, 11:00 AM
7 - تعجب عزرائيل

سليمان (ع) روزى نشسته بود و نديمى با وى . ملك الموت (عزرائيل ) در آمد و تيز در روى آن نديم مى‏نگريست . پس چون عزرائيل بيرون شد ، آن نديم از سليمان پرسيد كه اين چه كسى بود كه چنين تيز در من مى‏نگريست؟ سليمان گفت: ((ملك الموت بود .)) نديم ترسيد . از سليمان خواست كه باد را فرمان دهد تا وى را به سرزمين هندوستان برد تا شايد از اجل گريخته باشد .
سليمان باد را فرمان داد تا نديم را به هندوستان برد . پس در همان ساعت ملك الموت باز آمد. سليمان از وى پرسيد كه آن تيز نگريستن تو در آن نديم ما، براى چه بود . گفت: ((عجب آمد مرا كه فرموده بودند تا جان وى همين ساعت در زمين هندوستان قبض كنم؛ حال آن كه مسافتى بسيار ديدم ميان اين مرد و ميان آن سرزمين . پس تعجب مى‏كردم تا خود خواست بدان سرعت، به آن جا رود . )) - رشيد الدين ميبدى، كشف الاسرار و عدة الابرار، به سعى و اهتمام على اصغر حكمت، انتشارات اميركبير، ج 1، ص 651، با اندكى تغيير در برخى كلمات. ?

mahdi271
09-05-2009, 11:03 AM
8 - سبب برترى

ابوالقاسم، جنيد بن محمد بن جنيد، ملقب به سيد الطائفه، از بزرگان و مشاهير عرفان است . اصلش از نهاوند و مقيم بغداد بود . وى خواهرزاده سرى سقطى است . سى بار پياده به حج رفت . پايه طريقت و شيوه عرفانى او ((صحو)) يعنى هشيارى و بيدارى است؛ بر خلاف پيروان بايزيد بسطامى كه ((سكر)) يعنى ناهشيارى را پايه طريقت خود قرار داده‏اند . وى در طريقت عرفانى خود، سخت پايبند شريعت بود . اكثر سلسله‏هاى عرفانى، خود را به او منسوب مى‏كنند . جنيد، در سال 297 ه.ق درگذشت.
نقل است كه جنيد مريدى داشت كه او را از همه عزيزتر مى‏شمرد و گرامى‏اش مى‏داشت . ديگران را حسد آمد . شيخ از حسادت ديگر مريدان، آگاه شد . گفت: ((ادب و فهم او از همه بيش‏تر است . ما را نظر در آن (ادب و فهم ) است . امتحان كنيم تا شما را معلوم گردد .))
فرمود تا بيست مرغ آوردند و گفت: (( هر مرغ را، يكى برداريد و جايى كه كسى شما را نبيند، بكشيد و بياريد.)) همه برفتند و بكشتند و باز آمدند، الا آن مريد، كه مرغ را زنده باز آورد.
شيخ پرسيد كه چرا نكشتى؟ گفت:((شيخ فرموده بود كه جايى بايد مرغ را كشت كه كسى نبيند، و من هر جا كه مى‏رفتم حق تعالى مى‏ديدم .))
شيخ رو به اصحاب كرد و گفت: ((ديديد كه فهم او چگونه است و فهم ديگران چون؟ ))
همه استغفار كردند و مقام آن مريد را بزرگ داشتند . - گزيده تذكرة الاولياء، ص 299 298، با اندكى تغيير در واژگان . ?

mahdi271
09-05-2009, 11:04 AM
9 - عشق بازى با نام دوست - چون ميسر نيست ما را كام دوست ?

نشسته بود، و گوسفندانش پيش چشم او، علف‏هاى زمين را به دهان مى‏گرفتند و مى‏جويدند . صدها گوسفند، در دسته‏هاى پراكنده، منظره كوهستان را زيباتر كرده بود . پشت سرش، چند صخره و كوه و كتل، به صف ايستاده بودند . ابراهيم، به چه مى‏انديشد؟ به شماره گوسفندانش؟ يا عجايب خلقت و پرودگار هستى؟
نگاهش به خانه‏اى مى‏ماند كه در هر گوشه آن، چراغى روشن است . گويى در حال كشف رازى يا حل معمايى بود . نه گوسفندان، و نه ماه و خورشيد و ستارگان، جايى در قلب شيفته او نداشتند . آن جا . جز خدا نبود، و خدا، در آن جا، بيش از همه جا بود.
گوسفندان مى‏رفتند و مى‏آمدند، و ابراهيم از انديشه پروردگار خود، بيرون نمى‏آمد . ناگهان، صدايى شنيد؛ صدايى كه او ساليان دراز در آرزوى شنيدن آن از زبان قوم خود بود . اما آنان جز بت و بت پرستى، هنرى نداشتند . آن صدا، نام معشوق ابراهيم را به گوش او مى‏رساند.
- يا قدوس!(اى خداك پاك و بى‏عيب و نقص )
ابراهيم از خود بى‏خود شد و لذت شنيدن آن نام دل‏انگيز، هوش از سر او برد . چون به هوش آمد، مردى را ديد كه بر صخره بلندى ايستاده است . گفت: ((اى بنده خدا!اگر يك بار ديگر، همان نام را بر زبان آرى، دسته‏اى از گوسفندانم را به تو مى‏دهم .)) همان دم، صداى ((يا قدوس )) دوباره در كوه و دشت پيچيد . ابراهيم در لذتى دوباره و بى‏پايان، غرق شد .شوق شنيدن نام دوست، در او چنان اثر كرد كه جز شنيدن دوباره و چند باره، انديشه‏اى نداشت .
- دوباره بگو، تا دسته‏اى ديگر از گوسفندانم را نثار تو كنم .
- يا قدوس!
- باز هم بگو!
- يا قدوس!

mahdi271
09-05-2009, 11:04 AM
...
ديگر براى ابراهيم، گوسفندى، باقى نمانده بود؛ اما جانش همچنان خواستار شنيدن نام مبارك خداوند، بود . ناگهان، چشمش بر سگ گله افتاد و قلاده زرينى كه بر گردن او بود . دوباره به شوق آمد و از گوينده ناشناس خواست كه باز بگويد و عطايى ديگر بگيرد . مرد ناشناس يك بار ديگر، صداى ((يا قدوس )) را روانه كوه‏ها كرد و ابراهيم بار ديگر به وجد آمد. اكنون، ديگر چيزى براى ابراهيم نمانده است تا بدهد و نام دوست خود را باز بشنود . شوق ابراهيم، پايان نپذيرفته بود، اما چيزى براى نثار كردن در بساط خود نمى‏يافت . نگاهى به مرد ناشناس انداخت و آخرين دارايى را نيز به او پيشنهاد كرد .
- اى بنده خوب خدا!يك بار ديگر آن نام دلنشين را بگوى تا جان خود را نثار تو كنم .
مرد ناشناس، تبسمى زيبا در صورت خود ظاهر كرد و نزد ابراهيم آمد . ابراهيم در انتظار شنيدن نام دوست خود بود؛ اما آن مرد، گويى سخن ديگرى با ابراهيم داشت .
- من جبرئيل، فرشته مقرب خداوندم . در آسمان‏ها سخن تو در ميان بود و فرشتگان از تو مى‏گفتند؛ تا اين كه همگى خداى خويش را ندا كرديم و گفتيم: ((بارالها!چرا ابراهيم كه بنده خاكى تو است به مقام ((خليل الهى)) رسيد و ما را اين مقام نيست . خداوند، مرا فرمان داد كه به نزد تو-مقام ((خليل الهى )) يعنى مقام دوست خدا بودن . در قرآن كريم، ابراهيم، خليل و دوست خدا خوانده شده است: اتخذ الله ابراهيم خليلا؛ يعنى خداوند، ابراهيم را دوست خود گرفت . ? بيايم و تو را بيازمايم . اكنون معلوم گشت كه چرا تو خليل خدا هستى؛ زيرا تو در عاشقى، به كمال رسيده‏اى .اى ابراهيم!گوسفندان، به كار ما نمى‏آيند و ما را به آن‏ها نيازى نيست . همه آن‏ها را به تو باز مى‏گردانم.
ابراهيم گفت: شرط جوانمردى و در مرام آزادگان نيست كه چيزى را به كسى ببخشند و سپس بازگيرند . من آن‏ها را بخشيده‏ام و باز پس نمى‏گيرم . جبرئيل گفت: پس آن‏ها را بر روى زمين مى‏پراكنم، تا هر يك در هر كجاى صحرا و بيابان كه مى‏خواهد، بچرد . پس، تا قيامت، هر كه از اين گوسفندان، شكار كند و طعام سازد و بخورد، مهمان تو است و بر سفره تو نشسته است .

mahdi271
09-05-2009, 11:05 AM
10 - شاه شاهان

نوشته‏اند: روزى اسكندر مقدونى، نزد ديوجانس آمد تا با او گفت و گو كند. ديوجانس كه مردى خلوت گزيده و عارف مسلك بود، اسكندر را آن چنان كه او توقع داشت، احترام نكرد و وقعى ننهاد . اسكندر از اين برخورد و مواجهه ديوجانس، برآشفت و گفت:
- اين چه رفتارى است كه تو با ما دارى؟ آيا گمان كرده‏اى كه از ما بى‏نيازى؟
- آرى، بى‏نيازم .
- تو را بى‏نياز نمى‏بينم .بر خاك نشسته‏اى و سقف خانه‏ات، آسمان است . از من چيزى بخواه تا تو را بدهم .
- اى شاه!من دو بنده حلقه به گوش دارم كه آن دو، تو را اميرند . تو بنده بندگان منى .
- آن بندگان تو كه بر من اميرند، چه كسانى‏اند؟
- خشم و شهوت . من آن دو را رام خود كرده‏ام؛ حال آن كه آن دو بر تو اميرند و تو را به هر سو كه بخواهند مى‏كشند. برو آن جا كه تو را فرمان مى‏برند؛ نه اين جا كه فرمانبرى زبون و خوارى . - اين حكايت در منابع مختلف به شكل‏هاى گوناگون و با اسامى و اشخاص متفاوت، نقل شده است . آنچه در بالا آمد، آميخته‏اى است از حكايت‏هايى كه در دو منبع زير آمده است:
الف . ابن فاتك، مختار الحكم و محاسن الكلم، ص 73 .
ب .مثنوى معنوى، چاپ نيكلسون، دفتر دوم، ابيات 1468 1465
حكايت مثنوى بدين قرار است:
گفت شاهى، شيخ را اندر سخن چيزى از بخشش زمن درخواست كن
گفت اى شه، شرم نايد مر تو را كه چنين گويى مرا، زين برتر آ
من دو بنده دارم و ايشان حقير و آن دو بر تو حاكمانند و امير
گفت شه آن دو چه‏اند، آن زلت است گفت آن يك خشم و ديگر شهوت اس ?

وقت خشم و وقت شهوت مرد كو؟ - - طالب مردى چنينم كو به كو - مثنوى معنوى . ?

mahdi271
09-05-2009, 11:26 AM
11 - درگاه خالى

بايزيد بسطامى، به حتم در شمار بزرگ‏ترين و مؤثرترين عارفان اسلامى و شيفتگان الهى است . به دليل تأثيرش بر همه مردان راه حق، داستان‏ها و سخنان او بيش از هر عارفى در كتاب‏ها آمده است . عطار در كتاب تذكرة الاولياء كه شرح حال و مقامات عارفان است، بيش از همه، درباره او سخن گفته و شرح حال داده است . در اواخر قرن دوم هجرى در شهر بسطام كه اكنون در نزديكى شهر شاهرود قرار دارد، تولد يافت و در سال 261 قمرى در همان جا درگذشت. مزار او، اينك محل اجتماع گروه‏هايى از مردم اهل دل است و زيارتگاه عام و خاص. درباره بايزيد بسطامى، سخن بسيار مى‏توان گفت؛ اما در اين جا همين قدر بيفزاييم كه وى سمبل و نماد عرفان اسلامى نيز محسوب مى‏شود و علت آن، شهرت وى در ميان اهل معرفت است . تا آن جا كه مولوى در مثنوى، او را سمبل حقيقت و بزرگى مى‏شمارد و مثل پاكى و صداقت؛ آن جا كه مى‏گويد:

از برون، طعنه زنى بر بايزيد از درونت ننگ مى‏دارد يزيد

يعنى از بيرون چنان خود را آراسته‏اى كه بايزيد را هم قبول ندارى؛ ولى درونت، چنان است كه يزيد از آن ننگ دارد .
حكايت زير را عطار در كتاب خود آورده است:
نقل است كه بايزيد را پرسيدند كه اين درجه به چه يافتى و بدين مقام از چه راه رسيدى؟
گفت: شبى در كودكى، از بسطام بيرون آمدم . ماهتاب مى‏تافت و جهان آرميده بود. به قدرت خدا، جايگاهى را ديدم هژده هزار عالم در جنب آن، ذره‏اى مى‏نمود . سوزى در من افتاد و حالتى عظيم بر من غالب شد . گفتم: ((خداوندا!درگاهى بدين عظيمى و چنين خالى؟!و كارگاهى بدين شگرفى و چنين پنهان؟ ))
همان دم هاتفى آواز داد كه درگاه خالى نه از آن است كه كس نمى‏آيد؛ از- هاتف صدايى كه صاحب آن ديده نمى‏شود. ? آن است كه ما نمى‏خواهيم؛ هر ناشسته رويى، شايسته اين درگاه نيست .- ناشسته رو، كنايه از انسان ناپاك است . ? - تذكرة الاولياء، ص 185، با اندكى تغيير . ?

mahdi271
09-05-2009, 03:47 PM
12 - چاه خون!

روزى پيغمبر (ص) با لشكريان خويش در محلى فرود آمد . آن حضرت، گروهى از همراهان خود را فرمود تا از چاهى آب برآورند .
مردى از لشكريان باز آمد و گفت: (( يا رسول الله!از چاه، آب سرخ بيرون مى‏آيد!))
رسول (ص) فرمود: (( آن، آب سرخ نيست، خون است .))
گفتند: ((خون در چاه، از كجا آمده است؟ )) پيغمبر خدا (ص) فرمود: ((گويا على با اين چاه، سخن گفته و اسرار خود را در آن ريخته است . )) - عطار نيشابورى، منطق الطير، ديباچه (ص 31) . عطار در اين قسمت از كتاب شريف و مشهور ((منطق الطير)) پاره‏اى از فضايل علوى را بر مى‏شمارد و در همان جا مى‏گويد:
اى پسر تو بى‏نشانى از على ((عين )) و ((لام)) و ((ياء)) بدانى از على
(منطق الطير، بيت 559 ?

mahdi271
09-05-2009, 03:48 PM
13 - همسفر با دشمن

الياس، امير و سالار سپاه نيشابور بود . در قرن چهارم، نيشابور از بزرگ‏ترين و مهم‏ترين، شهرهاى ايران به شمار مى‏آمد . منصب سپه سالارى در آن شهر و در آن قرون، بسيار مهم و عالى بود .
روزى الياس نزد عارف بزرگ و همشهرى خود، ابوعلى دقاق آمد .پيش‏-دقاق، يعنى آن كه گندم را آرد مى‏كند. ابوعلى را از آن رو دقاق مى‏گفتند كه پدرش آسيابان بود .وى در ماه ذيقعده سال 405 هجرى قمرى، در نيشابور، از دنيا رفت . ? او دو زانو نشست و او را بسى احترام كرد . سپس از ابوعلى خواست كه او را پندى دهد.
ابوعلى دقاق گفت: تو را پند نمى‏دهم؛ اما از تو سؤالى دارم كه مى‏خواهم آن را پاسخ درست گويى .
الياس گفت: بپرس تا پاسخ گويم .
دقاق، چشم در چشم الياس دوخت و گفت: ((مى خواهم بدانم كه تو زر و مال را بيش‏تر دوست دارى يا دشمنت را؟ ))
الياس از اين سؤال به شگفت آمد . بى‏درنگ گفت: (( سيم و زر را دوست‏تر دارم .))
ابوعلى، قدرى در خود فرو رفت . سپس سر برداشت و گفت: ((اگر چنين است كه تو مى‏گويى، پس چرا آن را كه دوست‏تر دارى (زر) اين جا مى‏گذارى و با خود نمى‏برى؛ اما آن را كه هيچ دوست ندارى و خصم تو است، با خويشتن مى‏برى؟!))
الياس، از اين سخن تكانى خورد و چشمانش پر از اشك شد . لختى گذشت؛ به خود آمد و به دقاق گفت:
((مرا پندى نيكو دادى و از خواب غفلت، بيدار كردى . خداوند به تو خير دهد كه مرا به راه خير راه نمودى . )) - برگرفته از: خواجه نظام الملك، سياست نامه، ص 64 و غزالى، نصيحة الملوك، ص 97 . مراد ابوعلى دقاق از ((زر)) همه امور و امكانات دنيوى است كه انسان به داشتن آن‏ها ميل دارد؛ اما نمى‏تواند از آن‏ها در آخرت سودى ببرد. و منظور وى از ((خصم)) كه دوست داشتنى نيست، ((گناه )) است كه هر چند خصم انسان و دشمن سعادت او است، اما آدمى مجبور است كه او را با خود به همه جا ببرد و تا هميشه همراه او باشد . بدين رو عارف از امير مى‏پرسد كه چرا آن را كه دشمن تو است با خود تا قيامت همراه مى‏كنى؛ اما زر و سيم را كه دوست مى‏دارى، در همين دنيا مى‏گذارى و مى‏روى! ?

mahdi271
09-05-2009, 03:50 PM
14 - اگر مرا يافتيد ...

بالاخره، سقراط به مرگ، محكوم شد . اكنون او بايد خود را براى مرگ آماده كند. كسانى گرد او جمع شدند و از او خواستند كه از عقايد خود دست بردارد تا حكم دادگاه درباره او اجرا نشود.
سقراط، گفت: هرگز به حقيقت، پشت نمى‏كنم . من آنچه را كه فهميده‏ام، گفته‏ام و از آن، دست بر نخواهم داشت .
گفتند: فقط براى نجات خود، سخنى باب ميل آنان بگو . پس از آن كه آزاد شدى، باز به عقايد و باورهاى خود بازگرد . سقراط گفت: هرگز چنين نخواهم كرد . من مرگ را پذيرايم، ولى دروغ را تن نمى‏دهم.
شاگردانش، گريه مى‏كردند و ضجه مى‏زدند . يكى از آن ميان گفت:اى استاد!اكنون كه دل به مرگ داده‏اى و خود را براى سفر آخرت آماده مى‏كنى، ما را بگوى كه پس از مرگت، تو را در كجا و چگونه، به خاك بسپاريم . سقراط تبسم كرد و گفت: ((پس از مرگ، اگر مرا يافتيد، هر كار كه خواستيد، بكنيد.))
شاگردان دانستند كه استاد، در آخرين لحظات عمر خويش نيز، به آنان درس معرفت مى‏دهد و دريافتند كه پس از مرگ انسان، آنچه باقى مى‏ماند، خود او نيست؛ بلكه مقدارى گوشت و استخوان است كه اگر به سرعت، آن را در جايى دفن نكنند، فاسد خواهد شد.
سقراط به آنان آموخت كه آدمى، پس از مرگ، به جايى مى‏رود كه زندگان، او را نمى‏يابند و آنچه از او ميان مردم، باقى مى‏ماند، جسمى است كه ديگر، ارتباطى و نسبتى با انسان ندارد. از اين رو به شاگردانش گفت: اگر مرا يافتيد، هر كار كه خواستيد، بكنيد . يعنى شما مرا نخواهيد يافت تا در اين انديشه باشيد كه كجا و چگونه دفن كنيد.

mahdi271
09-05-2009, 03:52 PM
15 - قيمت ملك

شقيق بلخى از عرفاى قرن دوم هجرى و معاصر هارون الرشيد، خليفه مقتدر عباسى است . از مهم‏ترين تعاليم او به شاگردانش، توكل بود.
نقل است كه چون شقيق بلخى، قصد كعبه كرد و به بغداد رسيد، هارون الرشيد، او را نزد خود خواند. چون شقيق به نزد هارون آمد، هارون گفت: تو شقيق زاهدى؟ گفت: شقيق، منم، اما زاهد نيستم.
- مرا پندى ده!
- اگر در بيابان تشنه شوى، چنانكه به هلاكت نزديك باشى، و آن ساعت، آب بيابى، آن را به چند دينار مى‏خرى؟
- به هر چند كه فروشنده، بخواهد.
- اگر نفروشد مگر به نيمى از سلطنت تو، چه خواهى كرد؟
- نيمى از ملك خود را به او مى‏دهم و آب را از او مى‏گيرم تا در بيابان، بر اثر تشنگى نميرم .
- اگر تو آن آب بخورى، ولى نتوانى آن را دفع كنى، چه خواهى كرد؟
- همه اطبا را از هر گوشه مملكتم، جمع مى‏كنم تا مرا درمان كنند.
- اگر طبيبان نتوانستند، مگر طبيبى كه دستمزدش، نيمى از سلطنت تو باشد، چه خواهى كرد؟
- براى آن كه از مرگ، رهايى يابم، نيمى از ملك خود را به او مى‏دهم تا مرا درمان كند.
-اى هارون!پس چه مى‏نازى به ملكى كه قيمتش يك شربت آب است كه بخورى و از تو بيرون آيد؟
هارون، بگريست و شقيق را گرامى داشت . -برگرفته از: تذكرة الاولياء، ص 235 . ?

mahdi271
09-05-2009, 03:52 PM
16 - پند سوم

حكايت كرده‏اند كه مردى در بازار دمشق، گنجشكى رنگين و لطيف، به يك درهم خريد تا به خانه آورد و فرزندانش با آن بازى كنند. در بين راه، گنجشك به سخن آمد و مرد را گفت: در من فايده‏اى، براى تو نيست . اگر مرا آزاد كنى، تو را سه نصيحت مى‏گويم كه هر يك، همچون گنجى است . دو نصيحت را وقتى در دست تو اسيرم مى‏گويم و پند سوم را، وقتى آزادم كردى و بر شاخ درختى نشستم، مى‏گويم . مرد با خود انديشيد كه سه نصيحت از پرنده‏اى كه همه جا را ديده و همه را از بالا نگريسته است، به يك درهم مى‏ارزد . پذيرفت و به گنجشك گفت كه پندهايت را بگو.
گنجشك گفت: نصيحت اول آن است كه اگر نعمتى را از كف دادى، غصه مخور و غمگين مباش؛ زيرا اگر آن نعمت، حقيقتا و دائما از آن تو بود، هيچ گاه زايل نمى‏شد . ديگر آن كه اگر كسى با تو سخن محال و ناممكن گفت، به آن سخن هيچ توجه نكن و از آن درگذر .
مرد، چون اين دو نصيحت را شنيد، گنجشك را آزاد كرد . پرنده كوچك بركشيد و بر درختى نشست . چون خود را آزاد و رها ديد، خنده‏اى كرد . مرد گفت: نصيحت سوم را بگو!گنجشك گفت: نصيحت چيست !؟اى مرد نادان، زيان كردى . در شكم من دو گوهر هست كه هر يك بيست مثقال وزن دارد . تو را فريفتم تا از دستت رها شوم. اگر مى‏دانستى كه چه گوهرهايى نزد من است، به هيچ قيمت، مرا رها نمى‏كردى .
مرد، از خشم و حسرت، نمى‏دانست كه چه كند. دست بر دست مى‏ماليد و گنجشك را ناسزا مى‏گفت. ناگهان رو به گنجشك كرد و گفت: حال كه مرا از چنان گوهرهايى محروم كردى، دست كم، آخرين پندت را بگو. گنجشك گفت: مرد ابله!با تو گفتم كه اگر نعمتى را از كف دادى، غم مخور؛ اما اينك تو غمگينى كه چرا مرا از دست داده‏اى . نيز گفتم كه سخن محال و ناممكن را نپذير؛ اما تو هم اينك پذيرفتى كه در شكم من گوهرهايى است كه چهل مثقال وزن دارد. آخر من خود چند مثقالم كه چهل مثقال، گوهر با خود حمل كنم!؟ پس تو لايق آن دو نصيحت نبودى و پند سوم را نيز با تو نمى‏گويم كه قدر آن نخواهى دانست . اين را گفت و در هوا ناپديد شد .- اين حكايت، در منابع گوناگون به صورت‏هاى مختلف، به نظم و به نثر نقل شده است . در نقل بالا از كتاب ((طوطى نامه )) صفحه 93، استفاده كرده‏ايم؛ البته با تغييرات بسيار در الفاظ و عبارات. ?

پند گفتن با جهول خوابناك - - تخم افكندن بود در شوره خاك

mahdi271
09-05-2009, 03:53 PM
17 - شتر بر بام خانه!

ابراهيم ادهم از نامورترين عرفان اسلامى است كه در قرن دوم هجرى مى‏زيست؛ درباه او نوشته‏اند كه در جوانى، امير بلخ بود و جاه و جلالى داشت . سپس به راه زهد و عرفان گراييد و همه آنچه را كه داشت، رها كرد. علت تغيير حال و دگرگونى ابراهيم ادهم را به درستى، كسى نمى‏داند . عطار نيشابورى در كتاب تذكرة الاولياء، دو حكايت مى‏آورد و هر يك را جداگانه، علت تغيير حال و تحول شگفت ابراهيم ادهم مى‏شمرد . در اين جا هر دو حكايت را با تغييراتى در عبارات و الفاظ مى‏آوريم .

حكايت نخست:

در هنگام پادشاهى، شبى بر تخت خوابيده بود كه صدايى از سقف كاخ شنيد. از جا برخاست و خود بر بام قصر رفت . ديد كه مردى ساده و ميان سال، بر بالاى بام قصر او، در گشت و گذار است، ابراهيم گفت: تو كيستى؟ گفت: شترم را گم كرده‏ام و اين جا، او را مى‏جويم . ابراهيم گفت:اى نادان!شتر بر بام مى‏جويى ؟ آيا شتر، بال دارد كه پرواز كند و به اين جا بيايد!؟ شتر بر بام چه مى‏كند؟!
مرد عامى گفت: آرى؛ شتر بر بام جستن، عجيب است؛ اما از آن عجيبت‏تر كار تو است كه خدا را بر تخت زرين و جامه اطلس مى‏جويى . اين سخن، چنان در ابراهيم اثر كرد كه يك مرتبه از هر چه داشت، دل كند و سر به بيابان نهاد. در آن جا، يكى از غلامان خود را ديد كه گوسفندان او را چوپانى مى‏كند. همان جا، جامه زيبا و گرانبهاى خود را به او داد، و جامه چوپانى او را گرفت و پوشيد. - برگرفته از: تذكرة الاولياء، تصحيح استعلامى، ص 102، چاپ نيكلسون، ص 86 . ?

حكايت دوم:

روزى ابراهيم ادهم كه پادشاه بلخ بود، بار عام داده، همه را نزد خود مى‏پذيرفت . همه بزرگان كشورى و لشكرى نزد او ايستاده و غلامان صف كشيده بودند . ناگاه مردى با هيبت از در درآمد و هيچ كس را جرأت و ياراى آن نبود كه گويد: (( تو كيستى؟ و به چه كار مى‏آيى؟ )) آن مرد، همچنان آمد و آمد تا پيش تخت ابراهيم رسيد . ابراهيم بر سر او فرياد كشيد و گفت: (( اين جا به چه كار آمده‏اى؟ ))
مرد گفت: (( اين جا كاروانسرا است و من مسافر . كاروانسرا، جاى مسافران است و من اين جا فرود آمده‏ام تا لختى بياسايم .)) ابراهيم به خشم آمد و گفت: (( اين جا كاروانسرا نيست؛ قصر من است .))
مرد گفت: (( اين سرا، پيش از تو، خانه كه بود؟ )) ابراهيم گفت: ((فلان كس )) . گفت: (( پيش از او، خانه كدام شخص بود. )) گفت: (( خانه پدر فلان كس .))
گفت: (( آن‏ها كه روزى صاحبان اين خانه بودند، اكنون كجا هستند؟ ))
گفت: (( همه آن‏ها مردند و اين جا به ما رسيد.))
مرد گفت: (( خانه‏اى كه هر روز، سراى كسى است و پيش از تو، كسان ديگرى در آن بودند، و پس از تو كسان ديگرى اين جا خواهند زيست، به حقيقت كاروانسرا است؛ زيرا هر روز و هر ساعت، خانه كسى است . ))
ابراهيم، از اين سخن، در انديشه فرو رفت و دانست كه خداوند، او را براى اين جا و يا هر خانه ديگرى نيافريده است . بايد كه در انديشه سراى آخرت بود، كه آن جا آرام‏گاه ابدى است و در آن جا، هماره خواهيم بود و ماند .

پيش صاحب نظران، ملك سليمان باد است - - بلكه آن است سليمان كه ز ملك آزاد است

mahdi271
09-06-2009, 10:00 AM
18 - آب دادن اسب، در حال نماز

ابوحامد غزالى، از دانشمندان بزرگ اسلامى در قرن پنجم و ششم هجرى است . به سال 450 هجرى در توس زاده شد و پنجاه و پنج سال بعد (505 هجرى ) در همان جا درگذشت . زندگانى شخصى و علمى امام محمد غزالى، پر از حوادث و مسافرت‏ها و نزاع‏هاى علمى است . وى برادرى داشت كه به عرفان و اخلاق شهره بود و در شهرهاى ايران مى‏گشت و مردم را پند و اندرز مى‏داد . نام او احمد بود و چند سالى از محمد، كوچك‏تر . محمد و احمد، هر دو در علم و عرفان به مقامات بلندى رسيدند؛ اما محمد بيش‏تر در علم و احمد در عرفان.
محمد غزالى بر اثر نبوغ و دانش بسيارى كه داشت، از سوى خواجه نظام الملك طوسى، وزير ملكشاه سلجوقى و مؤسس دانشگاه‏هاى نظاميه، به رياست بزرگ‏ترين دانشگاه اسلامى آن روزگار، يعنى نظاميه بغداد، منصوب شد . وى در همان جا، نماز جماعت اقامه مى‏كرد و عالمان و طالبان علم به او اقتدا مى‏كردند. روزى به برادر كوچك‏تر خود، احمد، گفت: ((مردم از دور و نزديك به اين جا مى‏آيند تا در نماز به من اقتدا كنند و نماز خود را به امامت من بگزارند؛ اما تو كه در كنار من و برادر منى، نماز خود را با من نمى‏گزارى . )) احمد، رو به برادر بزرگ‏تر خود كرد و گفت: (( پس از اين در نماز شما شركت خواهم كردم و نمازم را با شما خواهم خواند.))
مؤذن، صداى خود را كه گواهى به يكتايى خداوند و رسالت محمد (ص) بود، بلند كرد و همه را به مسجد فرا خواند. محمد غزالى، عالم بزرگ آن روزگار، پيش رفت و تكبير گفت . احمد به برادر اقتدا كرد و به نماز ايستاد؛ اما هنوز در نيمه نماز بودند كه احمد نماز خود را كوتاه كرد و از مسجد بيرون آمد و در جايى ديگر نماز خواند. محمد غزالى از نماز فارغ شد و همان دم پى برد كه برادر، نماز خود را از جماعت به فرادا برگردانده است . او را يافت و خشمگينانه از او پرسيد: (( اين چه كارى بود كه كردى؟ ))
- برادر، محمد!آيا تو مى‏پسندى كه من از جاده شرع خارج شوم و به وظايف دينى خود عمل نكنم؟
- نه نمى‏پسندم .
- وقتى در نماز شدى، من به تو اقتدا كردم؛ ولى تا وقتى به نماز خود، پشت سر تو ادامه دادم كه تو در نماز بودى .
- آيا من از نماز خارج شدم؟
- آرى؛ تو در اثناى نماز، از آن بيرون آمدى و پى كارى ديگر رفتى .
- اما من نمازم را به پايان بردم.
- نه برادر در اثناى نماز، به ياد اسب خود افتادى و يادت آمد كه او را آب نداده‏اند . پس در همان حال، در اين انديشه فرو رفتى كه اسب را آب دهى و او را از تشنگى برهانى. وقتى ديدم كه قلب و فكر تو از خدا به اسب مشغول شده است، وظيفه خود ديدم كه نمازم را با كسى ديگر بخوانم؛ زيرا در آن هنگام، تو ديگر در نماز نبودى و نمازگزار بايد به كسى اقتدا كند كه او در حال خواندن نماز است .
محمد غزالى، از خشم پيشين به شرم فرو رفت و دانست كه برادر، از احوال قلب او آگاه است . آن گاه روى به اطرافيان خود كرد و گفت: ((برادرم، احمد، راست مى‏گويد . در اثناى نماز به يادم آمد كه اسبم را آب نداده‏اند و كسى بايد او را سيراب كند . ))

mahdi271
09-06-2009, 10:02 AM
19 - مولا و ليلا

بشر بن حارث كه به ((بشر حافى )) نيز شهرت دارد، از عارفان بنام قرن دوم است . وى اهل مرو بود و گويند در ابتدا روزگار خود را به گناه و خوشگذرانى صرف مى‏كرد كه ناگهان به زهد و عرفان گراييد . علت شهرت او به ((حافى )) آن است كه هماره با پاى برهنه مى‏گشت . از او حكايات بسيارى نقل شده است؛ از جمله:
در بازار بغداد مى‏گشتم كه ناگهان ديدم مردى را تازيانه مى‏زنند. ايستادم و ماجرا را پى گرفتم . ديدم كه آن مرد، ناله نمى‏كند و هيچ حرفى كه نشان درد و رنج باشد از او صادر نمى‏شود. پس از آن كه تازيانه‏ها را خورد، او را به حبس بردند. از پى او رفتم . در جايى، با او رو در رو شدم و پرسيدم: اين تازيانه‏ها را به چه جرمى خوردى؟ گفت: شيفته عشقم. گفتم: چرا هيچ زارى نكردى؟ اگر مى‏ناليدى و آه مى‏كشيدى و مى‏گريستى، شايد به تو تخفيف مى‏دادند و از شمار تازيانه‏ها مى‏كاستند. گفت: معشوقم در ميان جمع بود و به من مى‏نگريست . او مرا مى‏ديد و من نيز او را پيش چشم خود مى‏ديدم . در مرام عشق، زاريدن و ناليدن نيست .
گفتم: اگر چشم مى‏گشودى و ديدگانت معشوق آسمانى را مى‏ديد، به چه حال بودى!؟ مرد زخمى، از تأثير اين سخن، فريادى كشيد و همان جا جان داد .

mahdi271
09-06-2009, 10:02 AM
20 - خوشبويى نام

بشر بن حارث، به اصل از مرو بود و به بغداد نشستى . وفاتش آن جا بود.-مقيم بغداد بود. ? و سبب توبه وى آن بود كه اندر راه كاغذى يافت كه ((بسم الله )) بر او نوشته، و پاى بر وى همى نهادند . كاغذ را برگرفت و با درهمى كه داشت، غاليه خريد و آن كاغذ را مطيب گردانيد و اندر شكاف ديوارى نهاد. - غاليه، ماده‏اى خوشبو كه در قديم، مردم خود را با آن معطر مى‏كردند. ? - مطيب، يعنى خوشبو و معطر. ?
به خواب ديد كه هاتفى آواز داد كه يا بشر!نام من خوشبو كردى و حرمت‏-هاتف، صدايى را مى‏گويند كه صاحب آن پيدا نباشد . به همين دليل در برخى از مناطق عرب زبان، تلفن را هاتف مى‏گويند؛ زيرا تلفن صدايى را پخش مى‏كند كه گوينده آن ديده نمى‏شود. ? نهادى، و ما نيز نام تو معطر كنيم در دنيا و آخرت و تو را بزرگ خواهيم داشت آن چنان كه تو نام ما را بزرگ داشتى .

mahdi271
09-06-2009, 10:02 AM
21 - قطره قطره سيل گردد

مردى، چندين رمه گوسفند داشت . آن‏ها را به چوپانى سپرده بود تا در بيابان بگرداند و شير آن‏ها را بدوشد. هر روز، شير گوسفندان را نزد صاحب آن‏ها مى‏آورد و او بر آن شير، آب مى‏بست و به مردم مى‏فروخت . چوپان، چندين بار، صاحب گوسفندان را نصيحت داد كه چنين مكن كه اين خيانت به مردم است . اما آن مرد، سخن شبان را به كار نمى‏بست و كار خود مى‏كرد.
روزى، گوسفندان در ميان دو كوه، به چرا مشغول بودند و چوپان، بر بالاى كوه رفته، به آن‏ها مى‏نگريست . ناگاه ابرى عظيم بر آمد و بارانى شديد، باريد. تا چوپان به خود بجنبد، سيلى تند و خروشان، راه افتاد و گوسفندان را با خود برد . چوپان، به شهر آمد و نزد صاحب گوسفندان رفت . مرد پرسيد: چگونه است كه امروز، براى ما شير نياورده‏اى؟ چوپان گفت:اى خواجه!چندين بار تو را گفتم كه آب بر شير نريز و خيانت به مردم را روا مدار . اكنون آن آب‏ها كه بر شيرها مى‏ريختى، جمع شدند و گوسفندانت را با خود بردند.

mahdi271
09-06-2009, 10:03 AM
22 - حلوا، به قيمت گزاف

خسته و رنجور، به مسجدى رسيد . داخل شد . وضويى ساخت و دو ركعت نماز خواند. سپس به گوشه‏اى رفت تا قدرى بياسايد .اما سر و صداى بچه‏ها، توجه او را به خود جلب كرد . چندين كودك از معلم خود، درس مى‏گرفتند و اكنون وقت استراحت آنها بود. بچه‏ها، در گوشه و كنار مسجد، پراكنده شدند تا چيزى بخورند يا استراحتى بكنند.
دو كودك، در نزديك شبلى، نشستند و هر يك سفره خود را گشود. يكى از آن دو كودك كه لباسى نو و تمييز داشت و معلوم بود كه از خانواده مرفهى است، در سفره خود نان و حلوا داشت . كودك ديگر كه سر و وضع خوبى نداشت، با خود، جز يك تكه نان خشك نياورده بود . كودك فقير، نگاهى مظلومانه به سفره كودك منعم انداخت و ديد كه او با چه ولعى، نان و حلوا مى‏خورد . قدرى، مكث كرد؛ ولى بالاخره دل به دريا زد و گفت: نان من خشك است، آيا از آن حلوا، كمى به من هم مى‏دهى تا با اين نان خشك، بخورم؟
- نه، نمى‏دهم.
- اما اين نان خشك، بدون حلوا، از گلوى من پايين نمى‏رود!
- اگر از اين حلوا به تو بدهم، سگ من مى‏شوى؟
- آرى، مى‏شوم.
- پس تو حالا سگ من هستى؟
- بله، هستم .
- پس چرا مثل سگ‏ها، صدا در نمى‏آورى؟
پسرك بيچاره، پارس مى‏كرد و حلوا مى‏گرفت و همين طور هر دو به كار خود ادامه دادند تا نان و حلوا تمام شد و هر دو رفتند كه به درس استاد برسند.
شبلى در همه اين مدت، مى‏نگريست و مى‏گريست . دوستانش كه او را در گوشه مسجد يافته بودند، كنارش نشستند و از علت گريه او پرسيدند .شبلى گفت: ((ببينيد كه طمع چه بر سر مردم مى‏آورد!اگر اين كودك فقير، به همان نان خشك خود قناعت مى‏كرد و به حلواى ديگرى، طمع نمى‏بست، سگ ديگران نمى‏شد و خود را چنين خوار نمى‏كرد!))

mahdi271
09-06-2009, 10:05 AM
23 - مطرب پير

از منبر پايين آمد و مردم، مجلس را ترك مى‏گفتند . شيخ ابوسعيد ابوالخير امشب چه شورى برپا كرد!همه حاضران، محو سخنان او بودند و او با هر جمله كه مى‏گفت: نهال شوق در دل‏ها مى‏كاشت . اما من هنوز نگران قرضى بودم كه بايد مى‏پرداختم . وام سنگينى برعهده داشتم و نمى‏دانستم كه چه بايد كرد . پيش خود گفتم كه تنها اميدى كه مى‏توانم به آن دل ببندم، ابوسعيد است . او حتما به من كمك خواهد كرد . شيخ، گوشه‏اى ايستاده بود و مردم گرد او حلقه زده بودند .ناگهان پيرزنى پيش آمد. شيخ به من اشاره كرد . دانستم كه بايد نزد پيرزن روم و حاجتش را بپرسم. پيرزن گفت: كيسه‏اى زر كه صد دينار در آن است، آورده‏ام كه به شيخ دهم تا ميان نيازمندان تقسيم كند . او را بگو كه در حق من دعايى كند . كيسه را گرفتم و به شيخ ابوسعيد سپردم. پيش خود گفتم كه حتما شيخ حاجت من را دانسته و اين كيسه زر را به من خواهد داد . اما ابوسعيد گفت: اين كيسه را بردار و به گورستان شهر ببر. آن جا پيرى افتاده است؛ سلام ما را به او برسان و كيسه زر را به او ده و بگوى: اگر خواستى، نزد ما آى تا باز تو را زر دهيم .
شبانه به گورستان رفتم . بين راه با خود مى‏انديشيدم كه اين مرد كيست كه ابوسعيد از حال او خبر دارد، اما نياز من را نمى‏داند و بر نمى‏آورد . وقتى به گورستان رسيدم، به همان نشانى كه شيخ داده بود، پيرى را ديدم كه طنبورى زير سر نهاده و خفته است .به او سلام كردم و سلام شيخ را نيز- طنبور، يكى از آلات موسيقى است كه در آن ايام، جزو آلات لهو و لعب و گناه، محسوب مى‏شد. ? رسانيدم . اما ترس و وحشت، پير را حيران كرده بود . سخت هراسيد . خواست كه بگويد تو كيستى كه من كيسه زر را به او دادم و پيغام ابوسعيد را نيز گفتم . پير همچنان متحير و ترسان بود . كيسه را گشود و دينارهاى سرخ را ديد . نخست مى‏پنداشت كه خواب است، اما وقتى به سكه‏هاى طلا دست كشيد و آن‏ها را حس كرد، دانست كه خواب نمى‏بيند . لختى به دينارها نگريست، سپس سر برداشت و خيره خيره به من نگاه كرد . ناگهان به حرف آمد و گفت: مرا نزد شيخ خود ببر. گفتم برخيز كه برويم .
بين راه همچنان متحير و مضطرب بود . گفتم: اگر از تو سؤالى كنم، پاسخ مى‏دهى؟ سر خود را به پايين انداخت. دانستم كه آماده پاسخگويى است . گفتم: تو كيستى و در گورستان چه مى‏كردى و ابوسعيد، اين كيسه زر، به تو چرا داد؟ آهى كشيد و غمگينانه گفت: مردى هستم فقير و وامانده از همه جا. پيشه‏ام مطربى است و وقتى جوان بودم، مردم مرا به مجالس خود مى‏خواندند تا طنبور زنم و آواز بخوانم و مجلس آنان را گرم كنم. در همه جاى شهر، هرگاه دو تن با هم مى‏نشستند، نفر سوم آنان من بودم. اكنون پير شده‏ام و صدايم مى‏لرزد و دستم آن هنر و توان را ندارد كه از طنبور، آواز خوش برآرد . كسى مرا به مجلس خود دعوت نمى‏كند و به هيچ كار نمى‏آيم. زن و فرزندم نيز مرا از خود رانده‏اند .
امشب در كوچه‏هاى شهر مى‏گشتم . هر چه انديشيدم، ندانستم كه كجا مى‏توانم خوابيد و امشب را سر كنم . ناچار به گورستان آمدم و از سردرد و شكسته دلى، گريستم و با خداى خود مناجات كردم و گفتم: خدايا!جوانى و توش و توانم رفته است . جايى ندارم. هيچ كس مرا نمى‏پذيرد . عمرى براى مردم طنبور زدم و خواندم و محفل آنان را آراستم و اكنون به اين جا رسيدم . امشب را مى‏خواهم براى تو بنوازم و مطرب تو باشم . تا ديرگاه مى‏نواختم و مجلسى را كه در آن خود و خدايم بود، گرم مى‏كردم . مى‏خواندم و مى‏گريستم تا اين كه خوابم برد.
ديگر تا خانه شيخ راهى نمانده بود . پير همچنان در فكر بود و خود نمى‏دانست كه چه شده است .به خانه شيخ رسيديم . وارد شديم.ابوسعيد، گوشه‏اى نشسته بود . پير طنبور زن، بى‏درنگ به دست و پاى شيخ افتاد و همان دم توبه كرد. ابوسعيد گفت: ((اى جوانمرد!يك امشب را براى خدا زدى و خواندى، خداوند رحمت تو را ضايع نكرد و بندگانش را فرمان داد كه تو را دريابند و پناه دهند .)) طنبور زن، آرام گرفت. ابوسعيد، روى به من كرد و گفت: (( بدان كه هيچ كس در راه خدا، زيان نمى‏كند. حاجت تو نيز برآورده خواهد شد .))
يك روز گذشت، شيخ از منبر و مجلس فارغ شده بود. در همان مجلس، كسى آمد و دويست دينار به من داد و گفت: اين را نزد ابوسعيد ببر. وقتى به خدمت شيخ رسيدم، گفت: اين دينارها را بردار و طلبكارانت را درياب!

mahdi271
09-06-2009, 10:08 AM
24 - بهاى حقيقت

شبلى نزد جنيد بغدادى رفت و گفت: (( گويند گوهر حقيقت، نزد تو است. آن را يا به من بفروش و يا ببخش. )) جنيد گفت: اگر بخواهم كه بفروشم، تو بهاى آن را ندارى و از عهده پرداخت قيمت آن بر نمى‏آيى . و اگر بخواهم كه آن را رايگان به تو دهم، قدر آن را نخواهى دانست؛ زيرا:

هر كه او ارزان خرد، ارزان دهد - - گوهرى، طفلى به قرصى نان دهد

شبلى گفت: (( پس تكليف من چيست؟ ))
گفت: (( در صبر و انتظار باقى بمان و بر اين درد، بسوز و بساز تا شايسته آن شوى، كه چنين گوهرى را جز به شايستگان و منتظران صادق و دلخسته ندهند. ))

mahdi271
09-06-2009, 10:09 AM
25 - چه خوش است حمام

ابوسعيد ابو الخير، از پر آوازه‏ترين عارفان اسلامى در قرن چهارم و پنجم است . به سال 357 (ه.ق) در ميهنه به دنيا آمد و در سال 440 (ه.ق) در همان جا وفات يافت . گويا او نخستين كسى است كه بر انديشه‏هاى عرفانى، جامه شعر پوشاند . نوه او (محمد بن منور) در قرن ششم كتابى نوشت به نام اسرار التوحيد كه در آن شرح حال و مقامات ابوسعيد، گزارش شده است . كلمات كوتاه و حكايات زيباى او مشهور است؛ از جمله اين كه نوشته‏اند:
روزى يكى از دوستان ديرين و شاگردش، به نام ابومحمد جوينى براى ديدار شيخ ابوسعيد، به منزل او رفت .اهل خانه گفتند كه شيخ به گرمابه رفته است .
ابومحمد راهى حمام شد .شيخ را در حمام يافت .در آن جا از هر درى سخن رفت؛ از جمله شيخ به ابومحمد گفت: (( آيا به عقيده تو، اين حمام جاى خوب و خوشايندى است؟ )) ابومحمد گفت: (( آرى هست.)) شيخ گفت: (( چرا؟ )) ابومحمد گفت: (( زيرا جناب شيخ در آن است و هر جا كه شيخ ما ابوسعيد در آن باشد، آن جا خوش است .))
شيخ گفت: ((دليلى بهتر بياور.)) ابومحمد از شيخ خواست كه او خود بگويد كه چرا اين حمام، جايى خوش و نيكو است .
شيخ گفت: (( اين جا خوش است، زيرا با تو، جز لنگى و سطلى پيش نيست و آن دو نيز امانت است.))

mahdi271
09-06-2009, 10:09 AM
26 - چنان مباش!

خواجه عبدالكريم كه خادم خاص شيخ ابوسعيد ابوالخير بود، گفت: روزى، كسى از من خواست تا از حكايت‏هاى شيخ چيزى براى او بنويسم . مشغول نوشتن بودم كه كسى آمد و گفت: تو را شيخ مى‏خواند . رفتم. چون نزد شيخ رسيدم، گفت: عبدالكريم!در چه كارى؟ گفتم: درويشى، چند حكايت از حكايت‏هاى شيخ خواست . در كار نوشتن آن حكايات بودم .
شيخ گفت: ((اى عبدالكريم!حكايت نويس مباش؛ چنان باش كه از تو حكايت كنند.))

mahdi271
09-06-2009, 10:10 AM
27 - موش و سر خدا

روزى، يكى نزد شيخ ابوسعيد ابوالخير آمد و گفت اى شيخ!آمده‏ام تا از اسرار حق، چيزى به من بياموزى . شيخ گفت: بازگرد تا فردا . آن مرد بازگشت، شيخ بفرمود تا آن روز موشى بگرفتند و در حقه ( جعبه ) بكردند و سر آن محكم ببستند . ديگر روز آن مرد باز آمد و گفت:اى شيخ آنچه ديروز وعده كردى، امروز به جاى آرى. شيخ فرمان داد كه آن جعبه را به وى دهند. سپس گفت: ((مبادا كه سر اين حقه باز كنى .))
مرد حقه را برگرفت و به خانه رفت . در خانه صبر نتوانست كرد و با خود گفت: آيا در اين حقه چه سرى از اسرار خدا است؟ هر چند كوشيد نتوانست كه سر حقه باز نكند . چون سر حقه باز كرد، موشى بيرون جست و برفت . مرد، پيش شيخ آمد و گفت: ((اى شيخ!من از تو سر خداى تعالى‏خواستم، تو موشى به من دادى؟!)) شيخ گفت: ((اى درويش!ما موشى در حقه به تو داديم، تو پنهان نتوانستى كرد؛ سر خداى را چگونه با تو بگوييم؟ ))

mahdi271
09-06-2009, 10:10 AM
28 - مرد كيست؟

ابوسعيد را گفتند: كسى را مى‏شناسيم كه مقام او آن چنان است كه بر روى آب راه مى‏رود . شيخ گفت: كار دشوارى نيست؛ پرندگانى نيز باشند كه بر روى آب پا مى‏نهند و راه مى‏روند.
گفتند: فلان كس در هوا مى‏پرد. گفت: مگسى نيز در هوا بپرد.
گفتند: فلان كس در يك لحظه، از شهرى به شهرى مى‏رود . گفت: شيطان نيز در يك دم، از شرق عالم به مغرب آن مى‏رود. اين چنين چيزها، چندان مهم و قيمتى نيست . مرد آن باشد كه در ميان خلق نشيند و برخيزد و بخسبد و با مردم داد و ستد كند و با آنان در آميزد و يك لحظه از خداى غافل نباشد.

mahdi271
09-06-2009, 10:10 AM
29 - گامى به پيش

شيخ ابوسعيد، يكبار به طوس رسيد، مردمان از شيخ خواستند كه بر منبر رود و وعظ گويد . شيخ پذيرفت . مجلس را آراستند و منبرى بزرگ ساختند. از هر سو مردم مى‏آمدند و در جايى مى‏نشستند .چون شيخ بر منبر شد، كسى قرآن خواند. جمعيت، همچنان ازدحام مى‏كردند تا آن كه ديگر جايى براى نشستن نبود. شيخ همچنان بر منبر نشسته بود و آماده سخن. كسى برخاست و فرياد برآورد: خدايش بيامرزد هر كسى را كه از جاى خود برخيزد و يك گام فراتر آيد . شيخ چون اين بشنيد، گفت: (( و صلى الله على محمد و آله اجمعين.)) و از منبر فرود آمد . گفتند: يا شيخ!جمعيت از دور و نزديك آمده‏اند تا سخن تو بشنوند؛ تو ترك منبر مى‏گويى؟ گفت: (( هر چه ما مى‏خواستيم كه بگوييم و آنچه پيامبران گفتند، همه را آن مرد به صداى بلند گفت . مگر جز اين است كه همه كتب آسمانى و رسالت پيامبران و سخن واعظان، براى اين است كه مردم، يك گام پيش نهند؟ )) آن روز، بيش از اين نگفت.

mahdi271
09-06-2009, 10:10 AM
30 - طعام ديروز؛ ... امروز

شيخ ابوسعيد ابوالخير، با مريدان از جايى مى‏گذشت . چاه خانه‏اى را تخليه مى‏كردند . كارگران با مشك و خيك، نجاسات را از اعماق چاه بيرون مى‏كشيدند و در گوشه‏اى مى‏ريختند . شاگردان شيخ، خود را كنار مى‏كشيدند و لباس خود را جمع مى‏كردند كه مبادا، به نجاست آلوده شوند، و به سرعت از آن جا مى‏گريختند . ابوسعيد، آنان را صدا زد و گفت: بايستيد تا بگويم اين نجاسات، به زبان حال، با ما چه مى‏گويند . مى‏گويند: (( ما همان طعام‏هاى خوشبو و خوش طعميم كه شما ديروز، ما را به قيمت‏هاى گزاف مى‏خريديد و از بهر ما جان و مال خود را نثار مى‏كرديد و هر سختى و مشقتى را در راه به دست آوردن ما تحمل مى‏كرديد. ما را كه طعام‏هايى خوش طعم و بو بوديم، به خانه هايتان آورديد و به يك شب كه با شما هم صحبت و هم نشين شديم، به رنگ و بوى شما در آمديم . حال از ما مى‏گريزيد؟!بر ما است كه از شما بگريزيم .))

mahdi271
09-06-2009, 10:11 AM
31 - مهمان دارى خدا

گويند: كافرى از ابراهيم (ع) طعام خواست . ابراهيم گفت: اگر مسلمان شوى، تو را مهمان كنم و طعام دهم . كافر رفت . خداى عزوجل وحى فرستاد كه اى ابراهيم!ما هفتاد سال است كه اين كافر را روزى مى‏دهيم و اگر تو يك شب، او را غذا مى‏دادى و از دين او نمى‏پرسيدى، چه مى‏شد؟
ابراهيم در پى آن كافر رفت و او را باز آورد و طعام داد . كافر گفت: چه شد كه از حرف خود، برگشتى و پى من آمدى و برايم سفره گستردى؟ ابراهيم (ع) ماجرا را بازگفت . كافر گفت: (( اگر خداى تو چنين كريم و مهربان است، پس دين خود را بر من عرضه كن تا ايمان بياورم و مسلمان شوم.))

mahdi271
09-06-2009, 10:11 AM
32 - دزد حرف شنو

دزدى به خانه احمد خضرويه رفت و بسيار بگشت، اما چيزى نيافت كه قابل دزدى باشد . خواست كه نوميد بازگردد كه ناگهان احمد، او را صدا زد و گفت:اى جوان!سطل را بردار و از چاه، آب بكش و وضو بساز و به نماز مشغول شو تا اگر چيزى از راه رسيد، به تو بدهم؛ مباد كه تو از اين خانه با دستان خالى بيرون روى!دزد جوان، آبى از چاه بيرون در آورد، وضو ساخت و نماز خواند.
روز شد . كسى در خانه احمد را زد . داخل آمد و 150 دينار نزد شيخ گذاشت و گفت اين هديه، به جناب شيخ است . احمد رو به دزد كرد و گفت: دينارها را بردار و برو؛ اين پاداش يك شبى است كه در آن نماز خواندى . حال دزد، دگرگون شد و لرزه بر اعضايش افتاد. گريان به شيخ نزديك‏تر شد و گفت: تاكنون به راه خطا مى‏رفتم . يك شب را براى خدا گذراندم و نماز خواندم، خداوند مرا اين چنين اكرام كرد و بى‏نياز ساخت. مرا بپذير تا نزد تو باشم و راه صواب را بياموزم. كيسه زر را برگرداند و از مريدان شيخ احمد گشت .

mahdi271
09-06-2009, 10:11 AM
33 - اين جا چه مى‏كنى؟

حبيب عجمى از عارفان نخست اسلامى است . در عرفان و تصوف، مقامى بلند دارد و در درس حسن بصرى حاضر مى‏شد . به گفته عطار نيشابورى در كتاب تذكرة الاولياء:
روزى حبيب عجمى، پوستين خود را در بيرون خانه در آورد و كنارى گذاشت و داخل خانه شد تا وضويى بسازد . در خانه بود كه حسن بصرى به در خانه او رسيد . پوستين حبيب را ديد و شناخت . از بيم آن كه مبادا جامه پوستين حبيب را ببرند، ايستاد و منتظر شد تا حبيب از خانه بيرون آيد .
حبيب از خانه بيرون آمد و حسن بصرى را ديد كه بر در سراى او ايستاده است . سلام كرد . حسن پاسخ گفت . حبيب پرسيد: چرا اين جا ايستاده‏اى؟ حسن گفت: اين پوستين را به اعتماد چه كسى اين جا گذاشته‏اى و رفته‏اى؟ حبيب گفت: (( به اعتماد خدايى كه گذر تو را به اين جا انداخت تا بايستى و پوستين مرا مواظبت كنى . ))

mahdi271
09-06-2009, 10:12 AM
34 - هديه‏اى براى يوسف (ع)

اگر انسان در طول زندگى خود، صدها دوست بيابد و بهترين دوستان و ياران را داشته باشد، هيچ يك جاى دوستان دوران كودكى را نمى‏گيرد . دوستى‏هاى كودكانه و رفيقان آن ايام، هميشه در خاطر انسان باقى مى‏مانند و ياد و خاطره آنان، نشاط آفرين و شادى بخش است .
يوسف (ع) آن گاه كه به فرمانروايى مصر رسيد و بر مسند حكومت و نبوت تكيه زد، روزى يكى از دوستان قديمى و دوران كودكى‏اش را كه از راه دور آمده بود، ديد و بسى خوشحال شد . آن دوست، يوسف را به ياد كنعان و آن روزهاى مهر و مهربانى مى‏انداخت. سال‏ها بود كه همديگر را نديده بودند . يار ديرين، شنيده بود كه يوسف به فرمانروايى مصر رسيده است . او نيز براى تجديد خاطرات و ديدار دوست خوبش، راهى مصر شد .
يوسف، او را در كنار خود نشاند و با او مهربانى‏ها كرد . او نيز آنچه از دوستى و محبت در دل داشت، نثار يوسف كرد و گفت: از راهى دور آمده‏ام و شكر خدا را كه توفيق يافتم و تو را ديدم . يوسف از آن روزها مى‏گفت و او درباره حوادث زندگى يوسف مى‏پرسيد . از ماجراى برادرانش، دوران بردگى‏اش، سال‏هايى كه در زندان بود و رويدادهايى كه منجر به حكومت يوسف بر مصر شد و ...
پس از چندى گفت و گو و احوالپرسى، يوسف (ع) به دوست ديرينش روى كرد و گفت: اكنون كه پس از سال‏ها نزد من آمده‏اى و راهى دراز را تا اينجا پيموده‏اى، بگو آيا براى من هديه‏اى نيز آورده‏اى ؟
دوست قديمى، شرمنده و خجل سر خود را پايين انداخت .درنگى كرد .سپس سر برداشت و گفت: (( از آن هنگام كه عزم ديدارت را كردم، در همين انديشه بودم كه تو را چه آورم كه در خور تو باشد. هر چه بيش‏تر فكر مى‏كردم، كم‏تر چيزى را مى‏يافتم كه سزاوار تو باشد . مى‏دانستم كه از مال دنيا بى‏نيازى و رغبتى به عطاياى دنيوى ندارى. همين سان در انديشه بودم كه ناگاه دانستم كه چه بايد بياورم.)) اين جملات شوق‏انگيز را گفت و دست در كيسه‏اى كرد كه همراهش بود. از ميان آن كيسه، آيينه‏اى را بيرون كشيد و با دو دست خود، آن را به يوسف تقديم كرد . در همان حال افزود: پيش خود گفتم تو را جز تو لايق نيست . پس آيينه‏اى آوردم تا در خود بنگرى و جمال و جلالى را كه خداوند عطايت كرده، ببينى . اين آينه، تو را به تو مى‏نماياند و اين بهترين هديه به تو است؛ زيرا ديدن روى تو، ارزنده‏ترين ارمغان است و آينه، روى تو را به تو مى‏نماياند .

mahdi271
09-06-2009, 10:12 AM
35 - آن باش كه هستى

گويند شغالى، چند پر طاوس بر خود بست و سر و روى خويش را آراست و به ميان طاوسان در آمد. طاوس‏ها او را شناختند و با منقار خود بر او زخم‏ها
زدند .
شغال از ميان آنان گريخت و به جمع همجنسان خود بازگشت؛ اما گروه شغالان نيز او را به جمع خود راه ندادند و روى خود را از او بر مى‏گرداندند .
شغالى نرمخوى و جهانديده، نزد شغال خودخواه و فريبكار آمد و گفت: (( اگر به آنچه بودى و داشتى، قناعت مى‏كردى، نه منقار طاوسان بر بدنت فرود مى‏آمد و نه نفرت همجنسان خود را بر مى‏انگيختى . آن باش كه هستى و خويشتن را بهتر و زيباتر و مطبوع‏تر از آنچه هستى، نشان مده كه به اندازه بود، بايد نمود.))

mahdi271
09-06-2009, 10:13 AM
36 - عذاب معنوى

گويند در بنى اسرائيل، مردى بود كه مى‏گفت: من در همه عمر، خدا را نافرمانى كرده‏ام و بس گناه و معصيت كه از من سر زده است؛ اما تاكنون زيانى و كيفرى نديده‏ام . اگر گناه، جزا دارد و گناهكار بايد كيفر بيند، پس چرا ما را كيفرى و عذابى نمى‏رسد!؟
در همان روزها، پيامبر قوم بنى اسرائيل، نزد آن مرد آمد و گفت: (( خداوند، مى‏فرمايد كه ما تو را عذاب‏هاى بسيار كرده‏ايم و تو خود نمى‏دانى!آيا تو را از شيرينى عبادت خود، محروم نكرده‏ايم؟ آيا در مناجات را بر روى تو نبسته‏ايم؟ آيا اميد به زندگى خوش در آخرت را از تو نگرفته‏ايم؟ عذابى بزرگ‏تر و سهمگين‏تر از اين مى‏خواهى؟ ))

mahdi271
09-06-2009, 10:13 AM
37 - قيمت آه

به سرعت وضو ساخت و راهى مسجد شد . اگر امروز به نماز جماعت صبح نرسد، نخستين بار است كه نمازى در مسجد، از او فوت شده است . هميشه پيش از اذان صبح راه مى‏افتاد و چون به مسجد مى‏رسيد، آن قدر نمازهاى مستحبى مى‏خواند تا مردم يك يك حاضر شوند ونماز جماعت برپا گردد . اما امروز، دير كرده است . شتابان از خانه بيرون زد. كوچه‏ها را يكى پس از ديگرى، پشت سر مى‏گذاشت .نمى‏داند آيا به جماعت مى‏رسد يا نه؛ اما سعى خود را مى‏كند و يك لحظه از شتاب و سعى خود نمى‏كاهد.
بالاخره به كوچه مسجد مى‏رسد. از دور مسجد نمايان است؛ اما دريغا كه مردم نه در حال داخل شدن به مسجد، كه در حال بيرون آمدن‏اند . دريغ و حسرت، بر جانش چنگ مى‏زنند و آب در چشمانش جمع مى‏شود. پيش خود مى‏گويد: خوشا به حال اين مردم كه امروز، نماز صبح خود را به پيامبر (ص) اقتدا كردند و واى بر من كه از اين فيض بزرگ محروم شدم . يك لحظه ترديد مى‏كند: شايد اينان براى كارى ديگر بيرون مى‏آيند!شايد هنوز نماز جماعت برقرار است!شايد پيامبر (ص) هنوز سلام نماز را نداده است . پيش‏تر مى‏رود. جلو مردى را كه از مسجد بيرون مى‏آيد، مى‏گيرد و مى‏پرسد: آيا نماز، تمام شده است؟ مرد نمازگزار به علامت تأييد، سر خود را پايين مى‏آورد . آهى سرد از سينه بيرون مى‏دهد . آه او چنان بود كه گويى همه خاندان و دارايى‏اش را يكجا از دست داده است .
در ميان نمازگزارانى كه شاهد اين گفت و گو بودند، مردى قدم به پيش مى‏گذارد و به او كه همچنان در حال تأسف و تحسر بود، مى‏گويد: من از جمله كسانى هستم كه نمازم را پشت سر پيامبر (ص) اقامه كردم و بابت اين توفيق خداى را سپاس گزارم . آيا حاضرى ثواب اين نماز را كه در اين صبح با پيامبر (ص) گزاردم به تو دهم و در عوض، تو پاداش فضيلت اين آهى را كه الان كشيدى به من دهى؟ پذيرفت و به اين معامله تن داد؛ اما همچنان غمگين بود و نمى‏دانست كه بر فوت كدام ثواب، حسرت خورد: حسرت نمازى كه از دست داده است يا آهى كه آن را فروخت و با آن، ثواب نماز جماعت صبح را خريد؟
به خانه برگشت و روز را در همين انديشه گذراند. شب كه تن خويش را به بستر خواب سپرد، در عالم رؤيا ديد كه كسى به او مى‏گويد: نماز را از تو پذيرفتم و آه را از او .

mahdi271
09-06-2009, 10:13 AM
38 - مورچگان فيلسوف !

مورچه‏اى بر صفحه كاغذى مى‏رفت . از نقش‏ها و خطهايى كه بر آن بود، حيرت كرد . آيا اين نقش‏ها را، كاغذ خود آفريده است يا از جايى ديگر است؟ در اين انديشه بود كه ناگاه قلمى بر كاغذ فرود آمد و نقشى ديگر گذاشت . مور دانست كه اين خط و خال از قلم است نه از كاغذ . نزد مورچگان ديگر رفت و گفت: مرا حقيقت آشكار شد . گفتند: كدام حقيقت؟ گفت : بر من كشف شد كه كاغذ از خود، نقشى ندارد و هر چه هست از گردش قلم است . ما چون سر به زير داريم، فقط صفحه مى‏بينيم؛ اگر سر برداريم و به بالا بنگريم، قلمى روان خواهيم ديد كه مى‏چرخد و نقش و نگار مى‏آفريند .
در ميان مورچگان، يكى خنديد . سبب را پرسيدند . گفت: اين كشف بزرگ را من نيز كرده بودم؛ ليك پس از عمرى گشت و گذار بر روى صفحات، دانستم كه آن قلم نيز، اسير دستى است كه او را مى‏چرخاند و به هر سوى مى‏گرداند . انصاف بده كه كشف من، عظيم‏تر و شگفت‏تر است .
همگان اقرار دادند به بزرگى كشف وى . او را بزرگ خود شمردند و سلطان عارفان و رئيس فيلسوفان خواندند. چه، تاكنون مى‏پنداشتند كه نقش از كاغذ است و اكنون علم يافتند كه آفريدگار نقش‏ها، نه كاغذ و نه قلم است؛ بلكه آن دو خود اسير ديگرى‏اند .
اين بار، مورى ديگر گريست . موران، سبب گريه‏اش را پرسيدند . گفت: عمرى بر ما گذشت تا دانستيم نقش را قلم مى‏زند نه كاغذ . اكنون بر ما معلوم شد كه قلم نيز اسير است، نه امير . ندانم كه آيا آن اميرى كه قلم را مى‏گرداند، به واقع امير است، يا او نيز اسير امير ديگرى است و اين اسيران، كى به اميرى مى‏رسند كه او را امير نيست؟

mahdi271
09-06-2009, 10:14 AM
39 - خواب خوش

شاه شجاع كرمانى از بزرگان اهل معرفت در قرن سوم بود . علت شهرت او به ((شاه )) آن بود كه پدرش از اميران كرمان بود . درگذشت وى به سال 702ه.ق اتفاق افتاد .
نقل است كه چهل سال نخفت . شبى بعد از چهل سال بخفت . خداى جل جلاله را در خواب ديد، گفت: (( بار خدايا، من تو را در بيدارى مى‏جستم، در خواب يافتم .)) فرمود كه ((اى فلان!ما را در خواب به بركت آن بيدارى‏ها يافتى . اگر آن بيدارى‏ها نبود، چنين خوابى نمى‏ديدى .))
بعد از آن هر جا كه مى‏رفت، بالشى مى‏نهاد و مى‏خفت و مى‏گفت: (( اميد است كه يك بار ديگر، چنان خوابى ببينم .)) عاشق خواب شده بود و مى‏گفت: (( يك ذره از آن خواب، به بيدارى همه عالم ندهم .))

mahdi271
09-06-2009, 10:14 AM
40 - امر به معروف عارفانه

معروف بن فيروز كرخى، مشهور به ((معروف كرخى ))، از زاهدان و صوفيان نامدار قرن دوم هجرى است .ولادتش در محله ((كرخ)) بغداد بود و به دست امام هشتم، على بن موسى الرضا(ع) توبه كرد و به مقامات بالاى عرفانى رسيد .به نيكوكارى و خدمت به مردم مشهور بود . وى در سال 200 هجرى قمرى درگذشت.
نقل است كه روزى با جمعى مى‏رفت. جماعتى از جوانان فاسد و گنه كار را ديدند . وقتى به لب دجله رسيدند، ياران گفتند (( يا شيخ دعا كن تا خداوند اين جوانان را كه در فساد غرق‏اند، در دجله غرق كند و شومى آنان را از سر مردم شهر بردارد .))
معروف كرخى گفت: (( دست‏هاى خود را بالا بريد تا دعا كنم و آمين گوييد .)) ياران دست‏هاى خود را بالا بردند تا دعاى شيخ را عليه آن جوانان تبه كار، آمين گويند . شيخ گفت: ((الهى!چنان كه اين جوانان را در اين جهان، عيش و خوشى دادى، در آن جهان نيز در عيش و خوشى در آر.))
اصحاب حيرت كردند و گفتند: (( يا شيخ!اين چه دعايى است كه مى‏كنى؛ ما سر آن را ندانيم .)) گفت: (( بايستيد تا بر شما آشكار شود.))
چون گذر جوانان بزه كار بر شيخ افتاد، حالتى در آنان رفت . جام‏هاى شراب را شكستند و هر چه از آلات گناه نزد آنان بود بر زمين نهادند . سپس بر جمله آنان گريه غالب آمد و بر دست و پاى معروف افتادند و توبه كردند.
شيخ رو به اصحاب كرد و گفت: (( دعاى من در حق آنان، مستجاب شد . اگر بر همين توبه از دنيا روند، عيش آن جهانى آنان، تأمين است و تضمين. آيا اين بهتر از آن نبود كه شما مى‏خواستيد؟ ))

mahdi271
09-06-2009, 10:14 AM
41 - جزاى ملامت عاشق

سرى سقطى، صوفى و عارف مشهور بغداد است . نود و هشت سال عمر كرد و در سال 251 ه.ق درگذشت . در طريقت او، محبت و شوق بسيار مهم و كارساز است . جنيد بغدادى، عارف نامدار اسلامى و خواهر زاده او، وصيت كرده بود كه او را در قبر سرى سقطى دفن كنند.
نقل است كه يك بار، يعقوب عليه السلام را به خواب ديد . گفت: ((اى پيغمبر خدا!اين چه شور است كه از بهر يوسف در جهان انداخته‏اى؟ چون تو را محبت به خدا، كامل است، حديث يوسف را از ياد ببر.))
ندايى به درون او رسيد كه (( باش تا بنگرى )) . و جمال يوسف (ع) را به او نماياندند . نعره‏اى زد و بى‏هوش افتاد . سيزده شبانروز بى‏عقل افتاده بود و چون به عقل باز آمد، گفتند: (( اين جزاى آن كس است كه عاشقان را ملامت كند . ))

mahdi271
09-06-2009, 10:15 AM
42 - حمد بى‏جا

گفت: سى سال است كه استغفار مى‏كنم از گناه يك شكر گفتن . گفتند: چرا؟
گفت: روزى مرا خبر دادند كه بازار بغداد سوخت، اما دكان تو در آن بازار، سالم ماند و از آتش، گزندى نديد. همان دم گفتم: ((الحمدلله )) . ناگاه به خود آمدم و خجلت بردم، از شرم آن كه خود را بهتر از برادرانم در بازار بغداد، شمردم و مصيبت آنان را در نظر نگرفتم . اين ((الحمدلله )) در آن وقت، يعنى مرا با سود و زيان برادران دينى‏ام، كارى نيست . همين كه مال من از آسيب آتش، در امان مانده است، كافى است!پس بر آن شكر بى‏جا،
سى سال طلب مغفرت مى‏كنم!

mahdi271
09-06-2009, 10:15 AM
43 - آرزوهاى يك برادر

ابو زكريا يحيى بن معاذ،واعظ و زاهد نامدار، در بلخ زيست و به سال 258 ه.ق در نيشابور درگذشت. بيش‏تر بر مسلك اميد بود تا طريقت بيم . در وعظ و منبر، بيانى مؤثر و نافذ داشت و سخنش، بسيارى از مردم را به راه صواب كشاند. برخى گفته‏اند: (( خداوند، دو يحيى داشت: يكى از انبيا و يكى از اوليا )) .
يحيى، برادرى داشت كه براى عبادت و اعتكاف به مكه رفته بود، از مكه نامه‏اى براى يحيى نوشت؛ بدين شرح:
((برادر!من، سه آرزو داشتم كه از آن‏ها، دو تا اجابت شده و يكى مانده است: نخست اين كه از خداوند، خواسته بودم كه مرگ مرا در مكانى مقدس قرار دهد و اكنون در مكه هستم و مى‏مانم تا بميرم. دوم آن كه هميشه از خدا مى‏خواستم كه كنيزى شايسته نصيب من كند تا وسايل عبادت مرا فراهم سازد و به من در اين راه، خدمت كند . اكنون به چنين كنيزى دست يافته‏ام و او مرا در اين راه، بسيار كمك و خدمت مى‏كنم. آرزوى سوم آن است كه پيش از مرگ، تو را ببينم. اميدم آن است كه به اين آرزو نيز برسم .))
يحيى در پاسخ برادر، نوشت:
((نوشته بودى كه آرزو دارى در بهترين مكان باشى و در همان جا، دعوت حق را لبيك گويى . تو بهترين خلق خدا شو، در هر جا كه مى‏خواهى باش و هر جا كه خواهى، مرگ را به استقبال برو . مكان به انسان عزيز مى‏شود، نه انسان به مكان. نيز گفته بودى كه تو را خادمى است كه آرزوى آن را داشتى . اگر تو را فتوت و جوانمردى بود، خادم حق را خادم خود نمى‏كردى و از خدمت حق باز نمى‏داشتى . جوانمردان، آرزو مى‏كنند كه خادم باشند، نه آن كه ديگران خادم آنان باشند . بنده، بايد بندگى كند، نه رئيسى . اما آرزوى سوم تو اين بود كه مرا ببينى . اگر تو را از خداى عزوجل خبرى بود، از من تو را ياد نمى‏آمد . آن جا كه تو هستى، مقام ابراهيم است؛ يعنى جايى است كه پدر، پسر را به مسلخ برد تا سر ببرد؛ تو آرزوى ((برادر )) مى‏كنى؟!اگر آن جا خدا را يافتى، من به چه كار تو مى‏آيم، و اگر نيافتى، از من تو را چه سود؟ و السلام .))

mahdi271
09-06-2009, 10:22 AM
44 - لغزيدن عالم

ابوحنيفه از عالمان بزرگ و نامى اهل سنت است و يكى از چهار امام آنان. در سال 80 هجرى به دنيا آمد و هفتاد سال بعد، يعنى در سال 150 هجرى درگذشت . وى مؤسس مذهب حنفى، يكى از مذاهب چهارگانه اهل سنت در فقه است .
نوشته‏اند: روزى از جايى مى‏گذشت . كودكى را ديد كه پا در گل فرو كرده و ايستاده است . ابو حنيفه به آن كودك گفت: ((مراقب باش كه در گل فرود نيايى و نيفتى .)) كودك گفت: ((افتادن من چندان مهم نيست، كه اگر بيفتم، فقط خوود را گلى و خاك آلود خواهم كرد . اما تو خود را نگه دار كه اگر پاى تو بلغزد و بيفتى، مسلمانان نيز بلغزند و بيفتند و گناه همه بر تو است . )) ابوحنيفه از زيركى آن كودك به شگفت آمد و بگريست .

mahdi271
09-06-2009, 10:22 AM
45 - تا شب

گويند: صاحب دلى، براى اقامه نماز به مسجدى رفت . نمازگزاران، همه او را شناختند؛ پس، از او خواستند كه پس از نماز، بر منبر رود و پند گويد . پذيرفت .
نماز جماعت تمام شد . چشم‏ها همه به سوى او بود. مرد صاحب دل برخاست و بر پله نخست منبر نشست . بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود. آن گاه خطاب به جماعت گفت: ((مردم!هر كس از شما كه مى‏داند امروز تا شب خواهد زيست و نخواهد مرد، برخيزد!)) كسى برنخاست . گفت: (( حالا هر كس از شما كه خود را آماده مرگ كرده است، برخيزد!)) باز كسى برنخاست . گفت: ((شگفتا از شما كه به ((ماندن)) اطمينان نداريد؛ اما براى ((رفتن )) نيز آماده نيستيد!))

mahdi271
09-06-2009, 10:26 AM
46 - سلطان زاهد

حاتم اصم، عارف و زاهد مشهور خراسان در قرن سوم هجرى بود . در زهد و حكمت، سخنان دل انگيزى دارد، و مردم را به قرائت قرآن، بسيار تشويق مى‏كرد . حاتم، خواندن قرآن و حكايت پارسايان را در تزكيه نفس بسيار مؤثر مى‏دانست .
نقل است كه چون به بغداد آمد ، خليفه را خبر كردند كه زاهد خراسان آمده است . او را طلب كرد و چون حاتم از در درآمد، خليفه را گفت: ((اى زاهد!)) خليفه گفت: من، زاهد نيستم كه همه دنيا، زير فرمان من است . زاهد تويى كه به اندك قناعت مى‏كنى و چيزى از دنيا براى خود جمع نكرده‏اى . )) حاتم گفت: (( نه؛ زاهد تويى كه به كمترين چيز و بى‏ارزش‏ترين متاع كه دنيا باشد، قناعت كرده‏اى . مگر قرآن نفرموده است كه متاع دنيا اندك است و تو بيش از اين ((اندك)) براى خود گرد- قل متاع الدنيا قليل. (سوره نساء، آيه 77) ? نياورده‏اى . نصيب من از نعمت‏هاى خدا، بسى بيش از آن است كه تو دارى. پس زاهد تويى؟ ))

mahdi271
09-06-2009, 10:27 AM
47 - درد سر احوالپرسى

محمد بن سيرين، مشهور به (( ابن سيرين )) فقيه، محدث و خوابگزار (معبر) بزرگ قرن اول و دوم هجرى است . در بصره به دنيا آمد و در همان شهر به سال 110 ه.ق درگذشت. در تعبير خواب، شهرت جهانى دارد و مادرش (صفيه ) كنيز ابوبكر بود .وى با بعضى آداب صوفيان، مثل پشمينه پوشى مخالف بود.
ابن سيرين، كسى را گفت: ((چگونه‏اى؟ )) گفت: (( چگونه است حال كسى كه 500 درهم بدهكار است، عيالوار است و هيچ چيز ندارد؟ ))
ابن سيرين به خانه خود رفت و 1000 درهم با خود آورد و به وى داد و گفت: (( پانصد درهم به طلبكار ده و باقى را خرج خانه كن، و لعنت بر من اگر پس از اين حال كسى را بپرسم!)) گفتند: (( مجبور نبودى كه قرض و خرج او را دهى . )) گفت: ((وقتى حال كسى را بپرسى و او حال خود بگويد و تو چاره‏اى براى او نينديشى، در احوالپرسى منافق باشى . ))

mahdi271
09-06-2009, 10:29 AM
48 - عبادت در بازار

روزى رسول (ص) با اصحاب نشسته بود . جوانى نيرومند، صبح زود، بر ايشان بگذشت. يكى پرسيد: (( در اين وقت صبح به كجا مى‏روى؟ )) گفت: (( به دكانم در بازار . )) گفتند: ((دريغا!اگر اين صبح خيزى او در راه خداى تعالى مى‏بود، نيك‏تر بود . )) رسول (ص) گفت: ((چنين مگوييد، كه اگر براى آن باشد كه خود را از خلق بى‏نياز كند و يا معاش پدر و مادر خويش يا زن و فرزند را تأمين كند، او در همين حال، در راه خدا گام بر مى‏دارد . ))
و عيسى (ع) مردى را ديد، گفت: (( تو چه كار مى‏كنى؟ )) گفت: ((عبادت مى‏كنم . )) گفت: (( قوت و غذا از كجا مى‏خورى؟ )) گفت: ((مرا برادرى است كه قوت مرا فراهم مى‏آورد.)) عيسى (ع) گفت: (( پس برادر تو از تو عابدتر است . ))

mahdi271
09-06-2009, 10:29 AM
49 - جام زهر

در صحرا مى‏گشت . تشنگى بر جانش چنگ انداخته بود . از دور كاروانى را ديد كه مى‏آيد . نزديك آنان شد. گفت: آيا شما را آبى هست كه بنوشم. گفتند: مشك‏هاى ما نيز خالى شده است . با ما باش تا ساعتى ديگر به آبادى رسيم. مرد گفت در ميان اسباب و اثاثيه شما جامى مى‏بينم؛ آيا آن نيز تهى است؟ گفتند: آن جام، پر است؛اما از زهر . گفت: زهر از كجا و براى كه مى‏بريد؟ گفتند: در آن شهرى كه ما بدان سو مى‏رويم، حاكمى است كه دشمنانى دارد . برخى را به شمشير نتوانست كشت . از ما زهرى خواست تا دشمنان پنهان را با آن بكشد . چه، همه را با تيغ نمى‏توان از ميان برداشت . مرد، گفت: آن را به من دهيد كه من را نيز دشمنى است كه به تيغ شمشير از پاى در نمى‏آيد . اميد كه اين زهر بر آن دشمن خونى كه در درون من است، كارگر افتد . جام را گرفت و خواست كه بنوشد. گفتند: اگر خواهى كه بنوشى، قطره‏اى تو را كفايت كند، كه اين جام براى كشتن لشكرى است . گفت: (( از قضا اين دشمن كه در درون من است، به عدد لشكرى است . بسا مردان كه از پاى درآورده، و بسا خون‏ها و آبروها كه ريخته و بسا آدميان كه از دشمنى او به هلاكت افتاده‏اند . )) جام را از او گرفتند و گفتند: (( آن دشمن كه تو مى‏گويى، به اين حيلت و ضربت، از پاى در نمى‏آيد .))

mahdi271
09-06-2009, 10:30 AM
50 - خوشا خاكستر

ابوعثمان حيرى، از عارفان قرن سوم و ساكن حيره نيشابور بود . از او كرامات بسيارى نقل مى‏كنند. در خانه‏اى مرفه و ثروتمند، به دنيا آمد؛ اما دل به اسباب و آسايش دنيوى نداد و به عرفان گراييد.
نقل است كه روزى مى‏رفت.يكى از بام، طشتى خاكستر بر سر او ريخت. اصحاب و ياران، در خشم شدند و خواستند تا آن مرد را از بام به زير آورند و زخم زنند.
ابوعثمان گفت: (( بايستيد!خدا را هزار بار شكر مى‏بايد كه بر سر ما خاكستر ريخت؛ كه ما سزاوار آتشيم، و آن كس كه سزاوار آتش است، از خاكستر روى در نكشد . ))

mahdi271
09-06-2009, 10:30 AM
51 - راهى نو براى يافتن خر

ابو الحسن بوشنجى، از جوانمردان خراسان و بسيار عالم و عابد بود . مدتى او را از شهر خود راندند و به نيشابور آمد . بوشنج يا پوشنگ، نام منطقه‏اى است در خراسان آن روز . درگذشت وى در سال 348 ه.ق .اتفاق افتاد.
نوشته‏اند در نيشابور، مردى، درازگوش خود را گم كرد . هر چه گشت، نيافت. دانست كه خرش را ربوده‏اند . از مردم پرسيد كه اكنون در نيشابور، پارساترين مرد كيست؟ همه گفتند: ((ابوالحسن )) .
جست و ابوالحسن را يافت . نزدش آمد و گفت (( خر من را تو برده‏اى . اكنون آن را بازده .))
ابو الحسن گفت: ((اى جوانمرد!اشتباه مى‏كنى . من تاكنون تو را نديده‏ام و خر تو را نيز نمى‏دانم كجا است . )) مرد روستايى گفت: (( خير؛ تو برده‏اى و اگر همين الان آن را باز ندهى، بانگ بر مى‏آرم و مردم را عليه تو مى‏شورانم.)) ابوالحسن درماند و از سر درماندگى دست برداشت و گفت: (( خدايا!مرا از دست اين مرد روستايى نجات ده. ))
ناگاه مردى از دور پيدا شد؛ با خود خرى را مى‏آورد .مرد روستايى خر خويش را شناخت و به استقبال آن رفت .
چون درازگوش خود را بازگرفت، به ابوالحسن گفت: ((اى شيخ!مرا ببخشا. من از اول مى‏دانستم كه تو را حاجتى به خر من نيست و تو آن را نبرده‏اى؛ اما با خود گفتم كه من به درگاه خدا، آبرويى ندارم تا دعا كنم و او اجابت فرمايد . با خود انديشيدم كه بايد صاحب دلى را به دعا وادارم تا به بركت دعاى او، خر من پيدا شود. پس چنان كردم تا درمانى و به دعا التجا برى . خداوند، دعاى تو را اجابت كرد و خر من پيدا شد . ))

mahdi271
09-06-2009, 10:31 AM
52 - همين الآن

پيرهنى نو بر تن داشت . خواست كه با آن نمازى خواند . وضو بايد مى‏ساخت . نخست به بيت الخلاء رفت .در آن جا به اين فكر افتاد كه‏- بيت الخلاء: مستراح . ? پيرهن نو را صدقه دهد . همان جدا درآورد و بر در مستراح آويزان كرد . سپس يكى از همراهان خود را كه در بيرون ايستاده بود، صدا زد . آمد و گفت:اى شيخ چه مى‏فرمايى؟ از درون آواز داد كه اين پيراهن را كه بر در انداخته‏ام، بردار و ببر و به نيازمندى هديه ده . گفت:اى شيخ!نمى‏توانستى كه صبر كنى تا از آن جا بيرون آيى و سپس آن را صدقه دهى!؟ گفت: (( مى‏ترسم، تا بيرون آيم شيطان مرا از اين نيت خير بگرداند . تا او در نيت من دست نبرده و مرا پشيمان نكرده است، ببر و به حاجتمندى بده . ))

mahdi271
09-06-2009, 10:32 AM
53 - آقازاده‏ها

ابو عبدالله مغربى، از عارفان پيشين و بزرگ بوده است . در تربيت مريد، توانا بود . توكل و رياضت، در طريقه او اهميت فراوان داشت. وى پس از 120 سال عمر در سال 298 درگذشت.
نقل است كه او را چهار پسر بود . هر يكى را پيشه‏اى آموخت . يارانش بدو گفتند: فرزندان تو، نياز به پيشه و كار ندارند كه تا زنده باشند، مريدان تو، زندگى آنان را تأمين مى‏كنند.
شيخ گفت: (( مباد كه چنين باشد . آنان را يك يك، كسبى و كارى آموختم تا بعد از وفات من، به سبب آن كه فرزند من‏اند، بى‏جهت عزيز نباشند و نان از نام پدر نخورند. و هرگاه نيازى افتادشان، مهارتشان به كار آيد و نيازشان را برآرد . ))

mahdi271
09-06-2009, 10:32 AM
54 - بركت دعاى مادر

محمد بن على ترمذى، از عالمان ربانى و دانشمندان عارف مسلك بود . در عرفان و طريقت، به علم بسيار اهميت مى‏داد؛ چنان كه او را ((حكيم الاولياء )) مى‏خواندند.
در جوانى با دو تن از دوستانش، عزم كردند كه به طلب علم روند . چاره‏اى جز اين نديدند كه از شهر خود، هجرت كنند و به جايى روند كه بازار علم و درس، در آن جا گرم‏تر است .
محمد، به خانه آمد و عزم خود را به مادر خبر داد.
مادرش غمگين شد و گفت:اى جان مادر!من ضعيفم و بى‏كس و تو حامى من هستى؛ اگر بروى، من چگونه روزگار خود را بگذرانم . مرا به كه مى‏سپارى؟ آيا روا مى‏دارى كه مادرت تنها و عاجز بماند و تو دانشمند شوى؟
از اين سخن مادر، دردى به دل او فرود آمد . ترك سفر كرد و آن دو رفيق، به طلب علم از شهر بيرون رفتند.
مدتى گذشت و محمد همچنان حسرت مى‏خورد و آه مى‏كشيد .روزى در گورستان شهر نشسته بود و زار مى‏گريست و مى‏گفت: (( من اين جا بى‏كار و جاهل ماندم و دوستان من به طلب علم رفتند . وقتى باز آيند، آنان عالم‏اند و من هنوز جاهل .)) ناگاه پيرى نورانى بيامد و گفت: ((اى پسر!چرا گريانى؟ )) محمد، حال خود را باز گفت . پير گفت: ((خواهى كه تو را هر روز درسى گويم تا به زودى از ايشان در گذرى و عالم‏تر از دوستانت شوى؟ )) گفت: (( آرى، مى‏خواهم .)) پس هر روز، درسى مى‏گفت تا سه سال گذشت . بعد از آن معلوم شد كه آن پير نورانى، خضر (ع) بود و اين نعمت و توفيق، به بركت رضا و دعاى مادر يافته است .

mahdi271
09-06-2009, 10:33 AM
55 - كرامات آسياب

روزى شيخ ابوسعيد با جمعى از دوستان و ياران خود به در آسيابى -آسياب، محلى است كه در آن جا گندم را آرد مى‏كنند . در آن زمان‏ها، آسياب‏ها با نيروى آب يا باد كار مى‏كرد . بدين گونه كه دو سنگ بزرگ و گرد را بر روى هم مى‏گذاشتند و گندم را ميان آن دو مى‏ريختند.وقتى سنگ بالايى به نيروى آب يا باد مى‏چرخيد، گندم را خرد و آرد مى‏كرد. ? رسيدند .
شيخ اسب خود را بازداشت و ساعتى توقف كرد.
پس خطاب به ياران گفت: ((همراهان!مانند اين آسياب باشيد كه درشت (گندم ) مى‏ستاند و نرم (آرد) باز مى‏دهد و گرد خود طواف مى‏كند تا- درشت مى‏ستاند و نرم باز مى‏دهد، يعنى اگر شما هم سخن درشت و تلخ و تند از كسى شنيديد، به او نرم و نازك پاسخ دهيد؛ مانند آسياب . ? آنچه سزاوار نيست، از خود براند . ))

mahdi271
09-06-2009, 10:33 AM
56 - پيش بينى وضع آب و هوا

همه جا صحبت از پيش بينى منجمان بود كه امسال هوا چگونه خواهد-منجم، يعنى ستاره شناس . در قديم اين گروه (منجمان) احوال آينده و وضع روزگار را پيش بينى مى‏كردند و مردم به پيش بينى آنان عقيده راسخ داشتند. سخن شيخ ابوسعيد بر منبر، اعتراضى است به كار منجمان و عقيده رايج آن روزگار . ? بود و كشت و زرع به چسان و باغ‏ها چه اندازه ميوه خواهند داد و راه‏ها آيا امن هستند يا نه ...
شيخ ابوسعيد روزى بر منبر رفت و گفت: سخن منجمان را شنيديد و درباره سال آينده، چنين و چنان گفتيد . اكنون بشنويد تا من اوضاع سال آينده را برايتان پيش بينى كنم و يقين بدانيد كه پيش بينى من درست‏تر از همه باشد و هيچ خطا نكنم . مردم، يك صدا گفتند كه بگو .
گفت: (( سال آينده چنان خواهد بود كه خدا مى‏خواهد؛ چنان كه پارسال آنسان بود كه خدا مى‏خواست و هر سال همان گونه است كه او مى‏خواهد؛ نه كم و نه بيش . و صلى الله على محمد و آله اجمعين. )) اين را گفت و از منبر فرود آمد .

mahdi271
09-06-2009, 10:33 AM
57 - هر كه آن جا نشيند كه خواهد ...

روزى زنبورى به مورى رسيد . او را ديد كه دانه گندم به خانه مى‏برد مردمان پاى بر او مى‏نهادند و او جراحت مى‏رساندند.
زنبور، آن مور را گفت كه اين چه سختى و مشقت است كه تو براى دانه‏اى بر خود تحميل مى‏كنى؟ براى دانه‏اى كوچك و بى‏ارزش، چندين خوارى و دشوارى مى‏كشى . بيا تا ببينى كه من چگونه آسان مى‏خورم بى‏اين كه مشقتى كشم و رنجى برم. پس مور را به دكان قصابى برد . گوشت‏ها آويخته بودند . زنبور از هوا درآمد و بر تكه‏اى گوشت نشست و سير خورد و پاره‏اى نيز برگرفت تا ببرد. ناگهان قصاب سر رسيد و كاردى بر گوشت زد و زنبور را كه بر آن جا نشسته بود، به دو نيم كرد و بينداخت . زنبور بر زمين افتاد . آن مور بر سر زنبور آمد و پايش را گرفت و مى‏كشيد و مى‏گفت: (( هر كه آن جا نشيند كه خواهد، چنانش كشند كه نخواهد. ))

mahdi271
09-06-2009, 10:33 AM
58 - آن هم تويى

خواجه مظفر از عالمان خراسان بود و اعتقادى به شيخ ابوسعيد نداشت. روزى در جمعى گفت: ((كار ما با شيخ ابوسعيد آن چنان است كه پيمانه با ارزن. يك دانه، شيخ ابوسعيد باشد و باقى منم .)) مريدى از مريدان‏-يعنى اگر ابوسعيد را با من بسنجند، او مانند يك دانه ارزن در يك پيمانه است و باقى پيمانه منم. ? شيخ آن جا حاضر بود . چون سخن خواجه مظفر را شنيد، برخاست و پيش شيخ آمد و آنچه از خواجه مظفر شنيده بود، باز گفت .
شيخ گفت برو و با خواجه مظفر بگوى كه آن يك دانه هم تويى، ما هيچ چيز نيستيم.

mahdi271
09-06-2009, 10:34 AM
59 - دنيا، چندان هم بد نيست

آورده‏اند كه مدتى شيخ ابوسعيد و يارانش، سخت فقير شدند و وام بسيار بر گردن داشتند . شيخ به اصحاب گفت: آماده شويد كه به نيشابور رويم تا در آن جا ابوالفضل فراتى، وام ما را بگزارد . چون خبر به ابوالفضل رسيد، به استقبال شيخ و يارانش شتافت و سه روز تمام در خانه خود، از آنان پذيرايى كرد . روز چهارم، پيش از آن كه ابوسعيد، چيزى بگويد يا اشاره‏اى كند، پانصد دينار به وى داد تا قرض خود بدهد. دويست دينار ديگر نيز افزود تا در راه، زاد و توشه داشته باشند.
ابوسعيد به ابوالفضل فراتى گفت: تو را چه دعايى كنم؟ گفت: خود دانى . شيخ گفت: خواهى كه از خدا بخواهم كه دنيا را از تو بگيرد تا بدان مشغول نشوى؟ فراتى گفت: نه يا شيخ؛ زيرا اگر من را مال نبود، تو بدين جا نمى‏آمدى و نمى‏آسودى و وام خود نمى‏گزاردى . شيخ گفت: (( خدايا!او را به دنيا باز مگذار و دنيا را زاد راه او گردان نه وبال او .))

mahdi271
09-06-2009, 10:34 AM
60 - ايثار، دم مرگ

حذيفه عدوى از اصحاب رسول الله (ص) گويد كه در جنگ تبوك، گروه بسيارى از مسلمانان شهيد شدند . من آب برگرفتم و پسر عموى خويش را مى‏جستم . وى را در حالى يافتم كه جز نفسى براى او باقى نمانده بود. گفتم: آب خواهى؟ گفت: خواهم . در همان حال يكى ديگر گفت: آه از تشنگى . پسرعمويم به او اشارت كرد؛ يعنى آب را نزد او ببر . آن جا بردم. هنوز آب را به لب‏هاى او نرسانده بودم كه آهى ديگر شنيدم. صداى هشام بن عاص بود. او نيز در حال جان دادن بود . آب را به لب‏هاى هشام نزديك كردم؛ همان دم مرد و از آب نتوانست كه نوشد . بازگشتم تا آب را به دومى دهم . او را نيز مرده يافتم . به سوى پسرعمويم شتافتم؛ او نيز جان به حق تسليم كرده بود . در حيرت شدم از اين همه ايثار و كرامت كه آنان را بود.

mahdi271
09-06-2009, 10:34 AM
61 - پارساى بخيل

يحيى پسر زكرياى نبى (ع) ابليس را ديد، گفت: (( كيست كه وى را دشمن‏تر دارى، و كيست كه وى را دوست‏تر مى‏دارى؟ )) ابليس گفت: ((پارساى بخيل را دوست‏تر دارم، كه او جان همى كند و طاعت همى كند، اما بخل وى آن همه باطل گرداند . و فاسق بخشنده را دشمن‏تر دارم كه او خوش همى خورد و خوش زندگى كند، و همى ترسم كه خداى تعالى بر وى به سبب سخاوتش، رحمت كند . و وى را توبه دهد.)) - غزالى، كيمياى سعادت، ج 2، ص 172 .با اندكى تغيير در الفاظ. ?
و يك روز على (ع) بگريست.
گفتند: (( چرا گريستى؟ ))
گفت: ((هفت روز است كه هيچ مهمان، به خود نديده‏ام .))

mahdi271
09-06-2009, 10:35 AM
62 - رسم دنيا

انس بن مالك كه از اصحاب رسول الله (ص) است، گويد:
رسول (ص) را شترى بود كه آن را ((غضبا)) مى‏گفتند . از همه شتران تندتر و تيزتر مى‏دويد و در همه مسابقه‏ها، از همه شتران، پيش مى‏افتاد . روزى، عربى بيامد و شتر خويش را با عضبا در يك راه، دوانيد. شتر اعرابى، پيش افتاد و مسابقه را برد . مسلمانان، اندوهگين شدند. رسول (ص) فرمود: (( اندوه مداريد!حق است بر خداى تعالى كه هيچ چيز را در دنيا بالا نبرد، مگر آن كه روزى وى را به زير آورد.))

mahdi271
09-06-2009, 10:35 AM
63 - سخن چينان، بخوانند

در بنى اسرائيل، قحطى افتاد . مردم چاره‏اى نديدند جز آن كه به خداى رو آورند و باران از او خواهند . چندين بار نماز باران خواندند و از خدا باران خواستند؛ اما هيچ ابرى در آسمان پديدار نشد . موسى (ع) علت را از خداوند پرسيد . وحى آمد كه اى موسى!در ميان شما، سخن چينى است كه دعاى شما را باطل مى‏كند و تا او در ميان شما است، دعايتان را اجابت نكنم.
موسى (ع) گفت: بار خدايا!او را به ما بشناسان تا از ميان خويش، بيرون افكنيم . باز وحى آمد:اى موسى!من دشمن سخن چينى هستم، آن گاه خود سخن چينى كنم و عيب كس را با تو بگويم!؟ موسى گفت: پس تكليف چيست؟ وحى آمد كه همه توبه كنند و نمام نباشند . چون همه از سخن‏- نمام: سخن چين. ? چينى توبه كردند، خداوند باران فرستاد .

mahdi271
09-06-2009, 10:35 AM
64 - هديه‏هاى خنده آور

نعيمان انصارى، مزاح بسيار مى‏كرد . وى را عادت بود كه هرگاه در مدينه ميوه تازه‏اى مى‏آوردند، آن را گرفته، نزد رسول الله مى‏آورد و مى‏گفت: (( اين هديه است .)) آن گاه چون فروشنده، بهاى ميوه‏اش را مى‏خواست، او را نزد رسول الله مى‏آورد و مى‏گفت: ((ايشان، ميوه تو را خوردند . بها از ايشان طلب كن . ))
رسول (ص) مى‏خنديد و بهاى ميوه مى‏داد . پس به وى مى‏فرمود: (( اگر بهاى ميوه نمى‏دهى، چرا مى‏آورى؟ ))
مى‏گفت: (( درهم و دينار ندارم؛ اما نمى‏خواهم ميوه نوبر را كسى پيش از تو خورد . ))

mahdi271
09-06-2009, 10:36 AM
65 - نيك خويان

اويس قرنى از كوچه‏اى مى‏گذشت و كودكان بر او سنگ مى‏انداختند . مى‏گفت: (( بارى اگر سنگ مى‏اندازيد، سنگ‏هاى خرد اندازيد تا پاى من شكسته نشود كه بر پاى ناسالم نماز نمى‏توانم خواند.))
كسى، جوانمردى را دشنام مى‏داد و با او مى‏رفت . جوانمرد، خاموش بود . چون به نزديك قبيله خويش رسيد، بايستاد و آن مرد دشنام گوى را گفت: ((اگر باز دشنامى مانده است، همين جا بگو كه اگر قوم من بشنوند، تو را مى‏رنجانند .))
ابراهيم ادهم را كسى زد و سر او شكست . ابراهيم، او را دعا گفت . او را گفتند: كسى را دعا مى‏گويى كه از او به تو جراحت رسيده است!؟ گفت: از ضربت و ظلم او به من ثواب مى‏رسد و چون نصيب من از او خير است، نخواستم بهره او از من جز نيكى باشد؛ پس دعايش گفتم .

mahdi271
09-06-2009, 10:38 AM
66 - خشم ابليس

از على بن الحسين (ع) روايت كرده‏اند كه غلامش را دوبار آواز داد، اما غلام پاسخ نگفت و حاضر نشد . سوم بار ندا داد و غلام حاضر شد . فرمود: ((نشنيدى؟ ))
گفت: ((شنيدم .))
گفت: (( چرا جواب ندادى؟ )) گفت: (( از خوى و خلق نيكوى تو ايمن بودم و نيك مى‏دانستم كه تو مرا نمى‏رنجانى .))
فرمود: (( شكر خداى را كه بنده من از من ايمن است .))
و غلامى ديگر بود وى را؛ روزى پاى گوسفندى را بشكست .
گفت: (( چرا كردى؟ )) گفت: ((عمدا كردم تا تو را به خشم آورم .))
گفت: ((پس من اكنون كسى را به خشم مى‏آورم كه اين (خشمگين كردن ديگران ) را به تو آموخت .)) يعنى ابليس را . پس غلام را آزاد كرد در راه خدا .

mahdi271
09-06-2009, 10:40 AM
67 - شير آن است كه خود را بشكند

يكى را در پيش رسول (ص) مى‏گفتند كه ((وى بسيار نيرومند است .))
گفت: چرا؟
گفتند: با هر كه كشتى گيرد، وى را بيفكند و بر همه كس غالب آيد . رسول (ص) گفت: قوى و مردانه آن كس است كه بر خشم خود غالب آيد، نه آن كه كسى را بر زمين بيفكند .

سهل دان شيرى كه صف‏ها بشكند - - شير آن است كه خود را بشكند

عبدالله بن مسعود مى‏گويد: روزى پيامبر (ص) مالى را قسمت مى‏كرد . يكى گفت:اى محمد!به انصاف، قسمت نكردى . رسول (ص) خشمگين شد و رويش سرخ گشت؛ اما بيش از اين نگفت كه (( خداى رحمت كند برادرم موسى را كه وى را بيش از اين رنجاندند و او بر همه، صبر كرد .))

mahdi271
09-06-2009, 10:40 AM
68 - خوشا به حال هيچ كاره‏ها

عمر، يك روز خواست كه بر جنازه‏اى نماز كند . مردى پا پيش نهاد و نماز ميت را او خواند . آن گاه چون دفن كردند، دست بر گور وى نهاد و گفت: ((خوشا بر تو كه نه امير بودى و نه وزير و نه سردار و نه خزانه دار و نه بزرگ قوم . )) آن گاه از چشم‏ها ناپديد شد و كسى او را نديد .
عمر فرمان داد كه او را بيابند و نزدش آوردند . هر چه گشتند، نيافتند. گفت: ((شايد كه آن مرد، خضر بوده است .))

mahdi271
09-06-2009, 10:40 AM
69 - به خدا بايد سپرد

يك روز، مردى نزد عمر، خليفه دوم، آمد، در حالى كه كودكى در بغل داشت . عمر گفت: ((سبحان الله!هرگز كس نديدم كه به كسى ماند، چنين كه اين كودك به تو ماند .)) مرد گفت:اى خليفه!اين كودك را عجايب بسيار است . روزى به سفر مى‏رفتم و مادر اين كودك آبستن بود . گفت: مرا با چنين حالى، تنها مى‏گذارى و مى‏روى؟!گفتم: به خداى سپردم آنچه در شكم دارى . چون از سفر باز آمدم، مادر وى مرده بود.
يك شب با دوستان خود سخن مى‏گفتيم كه آتشى از دور ديدم؛ گفتم: اين چيست؟ گفتند: اين آتش از گور زن تو است . چندين شب، همين واقعه شگفت را مى‏ديدم .گفتم: آن زن، نماز مى‏خواند و روز مى‏گرفت؛ اين چه حال است؟ بر سر گور رفتم و باز كردم تا ببينم كه حال چيست . چراغى ديدم نهاده و اين كودك بازى مى‏كرد. آوازى شنيدم كه مرا مى‏گفت: اين را به ما سپردى و اكنون بگير؛ اگر مادرش را نيز مى‏سپردى، اينك باز مى‏گرفتى .))

mahdi271
09-06-2009, 10:40 AM
70 - عيالوارى

يكى عيالوار بود و سخت در رنج. چاره درد خود را در آن ديد كه نزد صاحب دلى رود و از او خواهد كه وى را دعا گويد تا به بركت دعاى او، در زندگانى‏اش گشايش آيد.
نزد بشر حافى رفت و گفت:اى بشر!تو مرد خدايى، مرا دعايى كن كه مردى عيالوارم و هيچ چيز در بساط ندارم. ))
بشر گفت: ((اى مرد!آن هنگام كه زن و فرزندان تو از تو نان خواهند و آب خواهند و لباس خواهند و تو از برآوردن حاجات آنان درماندى، در آن حال تو مرا دعا كن كه دعاى تو در آن وقت از دعاى من فاضل‏تر و به اجابت نزديك‏تر است . مگر نه آن كه در آن حال، كشتى دل خويش در درياى درد و اندوه، در تلاطم مى‏بينى و هيچ ساحل نجات پيش رو نمى‏بينى؟ هر كه در اين حال باشد، دعايش به اجابت سزاوارتر است . ))

mahdi271
09-06-2009, 10:41 AM
71 - اميدهاست

در اخبار آمده است كه يكى از دانشمندان و علماى مذهبى قوم بنى اسرائيل، مردمان را از رحمت خداى تعالى نوميد مى‏كرد و كار را بر ايشان سخت مى‏گرفت . هر كه نزد او مى‏رفت تا راهى براى توبه بيابد، او همه راه‏ها را به روى او مى‏بست و به وى مى‏گفت: فقط عذاب را آماده باش. مرد دانشمند مرد . او را در خواب ديدند. گفتند: چگونه‏اى و خدايت را چگونه يافتى؟
گفت: هر روز صدايى به من مى‏گويد: تو را از رحمت خود نوميد و محروم مى‏كنم، آنسان كه در دنيا، بندگانم را از من نااميد كردى.))

mahdi271
09-06-2009, 10:41 AM
72 - بيابانگردان دانشمند

بيابانگردى، رسول (ص) را گفت: (( يا رسول الله!حساب خلق كه كند فردا؟ )) گفت: (( حق تعالى.)) گفت: (( اين حساب، خود كند يا به ديگران واگذارد و آنان از بنده حساب كشند؟ )) رسول (ص) گفت: (( خود كند .)) اعرابى بخنديد . رسول (ص) گفت: (( بخنديدى اى‏- اعرابى، يعنى بيابانگرد. ? اعرابى!)) گفت: (( آرى، كه كريم چون دست يابد عفو كند، و چون حساب كشد، سخت نگيرد.)) رسول (ص) گفت: ((راست گفتى، كه هيچ كريم نيست از خداى تعالى كريم‏تر .)) پس گفت: (( اين اعرابى، فقيه است . ))

mahdi271
09-06-2009, 10:41 AM
73 - از گرگ ترسيدى؟

خداى تعالى وحى فرستاد به داود (ع) كه (( مرا در دل بندگانم، دوست گردان.)) گفت: ((چگونه دوست گردانم؟ )) گفت: ((فضل و نعمت من به ياد ايشان آر كه از من جز نيكويى نديده‏اند . ))
و وحى فرستاد به يعقوب كه دانى چرا يوسف را چندين سال از تو جدا كردم؟ گفت: (( نمى‏دانم.)) وحى آمد: از آن كه گفتى ((ترسم كه گرگ، وى را بخورد ))اى يعقوب!چرا از گرگ ترسيدى و به من اميد نداشتى، و از غفلت برادران وى بينديشيدى و از حفظ من نينديشيدى .
و يكى از پيامبران به قوم خود گفت: ((اگر شما آنچه من مى‏دانم، بدانيد، بسيار بگوييد و اندك بخنديد و به صحرا شويد و دست بر سينه زنيد و زارى كنيد .)) پس جبرئيل بيامد و گفت: خداى تعالى مى‏گويد: ((چرا بندگان مرا نوميد مى‏كنى از رحمت من؟ )) پس آن پيغامبر، بيرون آمد و مردم را اميدهاى نيكو داد از فضل خداى تعالى .

mahdi271
09-06-2009, 02:54 PM
74 - شاهران مرگ سليمان نبى (ع) را فرزندى بود نيك سيرت و با جمال. در كودكى درگذشت و پدر را در ماتم خود گذاشت. سليمان سخت رنجور شد و مدتى در غم او مى‏سوخت . روزى دو مرد نزد او آمدند و گفتند:اى پيامبر خدا!ميان ما نزاعى افتاده است. خواهيم كه حكم كنى و ظالم را كيفر دهى و مظلوم را غرامت بستانى. سليمان گفت: نزاع خود بگوييد . يكى گفت: (( من در زمين تخم افكندم تا برويد و برگ و بار دهد. اين مرد بيامد و پاى بر آن گذاشت و تخم را تباه كرد.)) آن ديگر گفت: (( وى، بذر در شاهراه افكنده بود و چون از چپ و راست، راه نبود، من پا بر آن نهادم و گذشتم.)) سليمان گفت: (( تو اين قدر نمى‏دانى كه تخم در شاهراه نمى‏افكنند كه از روندگان خالى نيست .)) همان دم مرد به سليمان گفت: (( تو نيز اين قدر نمى‏دانى كه آدمى بر شاهراه مرگ است و چندان نگذرد كه مرگ بر او پاى خواهد نهاد، كه به مرگ پسر جامه ماتم پوشيده‏اى؟ )) سليمان دانست كه آن دو مرد، فرشتگان خدايند كه به تعليم و تربيت او آمده‏اند . پس توبه كرد و استغفار گفت.

mahdi271
09-06-2009, 02:56 PM
75 - تا حقى نماند

يكى از پيغمبران گفت:
(( بار خدايا!نعمت بر كافران مى‏ريزى و بلا بر مؤمنان مى‏گمارى؛ اين را سبب چيست؟ ))
گفت: (( بندگان را خوب يا بد بلا و نعمت، همه از من آيد . مؤمنان را بلا فرستم تا به وقت مرگ، پاك و بى‏گناه مرا بينندن و نزد من آيند . چون بلايى بر كسى مى‏گمارم، گناهان وى را به بلاهاى اين جهان، كفاره دهم و بپوشانم . و كافر را نعمت‏ها دهم تا نيكى‏هاى او را در اين دنيا، پاداش داده باشم كه تا چون نزد من آيد و مرا بيند، بر من هيچ حقى نداشته باشد و من در گرو نيكوهاى او نباشم .))
پيغامبر گفت: (( اگر چنين است، بهتر آن كه همان سان باشد كه تاكنون بوده است .))

mahdi271
09-06-2009, 02:56 PM
76 - همسويى ((خرج )) با ((دخل ))

يكى با بشر حافى مشورت مى‏كرد كه ((دو هزار درهم دارم و خواهم كه به حج روم رأى تو در اين چيست؟ )) بشر گفت: ((حج مى‏روى كه در و دشت و بيابان و شهر و ديار تماشا كنى يا رضاى خدا تعالى به كف آرى؟ )) گفت: ((رضاى حق تعالى را مى‏جويم .)) بشر گفت: ((اگر اين حج بر تو واجب نيست، اين درهم‏ها را به وامداران و يتيمان و عيالواران ده تا از آن‏- حج واجب، حجى است كه پس از استطاعت و توانگرى، بر مسلمانان واجب مى‏شود و بيش از يك بار نيز، وجوب نمى‏يابد. ? به مسلمانان راحت رسانى و آسايش آنان فراهم آورى .)) گفت: ((نتوانم )) بشر پرسيد: ((چرا؟ ))
گفت: (( از آن كه به حج، رغبت بيش‏ترى در خويش مى‏بينم .)) بشر گفت: (( پس عيان شد كه اين درهم‏ها نه از راه درست به دست آورده‏اى كه در راه درست خرج كنى . مالى كه نه از راه صواب، فراهم آيد، در راه صواب به كار نايد.))

mahdi271
09-06-2009, 02:57 PM
77 - اول گناه

بشر بن منصور، يك روز نماز مى‏گزارد . كسى كنار او نشسته بود و نماز وى را مى‏نگريست . پيش خود، بشر را تحسين مى‏كرد و حسرت مى‏خورد . از درازى سجده‏ها و حالت او در نماز تعجب مى‏كرد و در دل، به او آفرين مى‏گفت.
بشر نماز خود را پايان داد و همان دم، رو به مردى كه در گوشه نشسته بود و او را مى‏نگريست، كرد و گفت: ((اى جوانمرد!تعجب مكن . كسى را مى‏شناسم كه چون به نماز مى‏ايستاد، فرشتگان صف در صف مى‏ايستادند و به او اقتدا مى‏كردند. اكنون در چنان حالى است كه دوزخيان نيز از او ننگ دارند.)) مرد گفت: (( او كيست؟ )) گفت: ((ابليس .)) - برگرفته از: غزالى، كيمياى سعادت، ج 2، ص 277. ?
بزرگى گفت: (( اگر همه شب بخوابيد و بامداد در دل بيم داشته باشيد، بهتر از آن است كه همه شب تا صبح عبادت كنيد و بامداد، گرفتار عجب و كبر باشيد . اول گناه كه پديد آمد، كبر بود كه از شيطان سر زد .))

mahdi271
09-06-2009, 02:57 PM
78 - قيمت چشم و گوش و دست و پا ...

يكى، در پيش بزرگى از فقر خود شكايت مى‏كرد و سخت مى‏ناليد . گفت: خواهى كه ده هزار درهم داشته باشى و چشم نداشته باشى؟ گفت: البته كه نه . دو چشم خود را با همه دنيا عوض نمى‏كنم.
گفت: عقلت را با ده هزار درهم، معاوضه مى‏كنى؟
گفت: نه .
گفت: گوش ودست و پاى خود را چطور؟
گفت: هرگز .
گفت: پس هم اكنون خداوند، صدها هزار درهم در دامان تو گذاشته است . باز شكايت دارى و گله مى‏كنى؟!بلكه تو حاضر نخواهى بود كه حال خويش را با حال بسيارى از مردمان عوض كنى و خود را خوش‏تر و خوش بخت‏تر از بسيارى از انسان‏هاى اطراف خود مى‏بينى . پس آنچه تو را داده‏اند، بسى بيش‏تر از آن است كه ديگران را داده‏اند و تو هنوز شكر اين همه را به جاى نياورده، خواهان نعمت بيش‏ترى هستى!- برگرفته از: غزالى، كيمياى سعادت، ج 2، ص 380 .

mahdi271
09-10-2009, 08:39 AM
79 - مهربانى‏هاى حق

روايت كرده‏اند كه در يكى از جنگ‏هاى پيامبر (ص) با مشركان، كودكى اسير شد . او را در جايى نگه داشتند تا تكليف اسرا روشن شود. آن جا كه اسيران را نگه داشته بودند، بسيار گرم بود و آفتاب داغى بر سرها مى‏تابيد. زنى را از خيمه، چشم بر آن كودك افتاد؛ شتابان دويد و اهل آن خيمه از پس وى مى‏دويدند، تا كودك را در آغوش گرفت و به سينه خود چسباند و خود را خم كرد تا از قامتش، سايبانى براى كودك بسازد . زن مى‏گريست و كودك را مى‏نواخت و مى‏گفت: (( اين كودك، پسر من است .))
مردمان چون اين ماجرا بديدند، بگريستند و دست از همه كار بداشتند . شفقت شگفت آن مادر، همه را به اعجاب آورده بود . پس رسول (ص) آن جا فرا رسيد و قصه با وى گفتند . او شاد شد از مهربانى و گريستن مسلمانان و گفت: ((عجب آمد شما را از شفقت و رحمت اين زن بر پسر؟ )) گفتند: (( آرى يا رسول الله!)) گفت: (( خداى تعالى بر همگان رحيم‏تر است كه اين زن بر پسر خويش .)) پس مسلمانان از آن جا پراكنده شدند، در حالى كه هرگز چنين شاد نبودند.

mahdi271
09-10-2009, 08:40 AM
80 - مى‏بيند و مى‏شنود

على بن الحسين (ع) چون طهارت مى‏كرد و وضو مى‏ساخت، روى وى زرد مى‏شد . مى‏گفتند: ((اى پسر رسول خدا!اين زردى از چيست؟ )) مى‏گفت: (( آيا نمى‏دانيد كه پيش كه خواهم ايستاد . )) - برگرفته از: غزالى، كيمياى سعادت، ج 2، ص 414 . ?
و چون زليخا، يوسف (ع) را به خويشتن دعوت كرد، پيش‏تر برخاست و آن بت كه وى را مى‏پرستيد، روى پوشانيد. يوسف گفت: (( تو از سنگى شرم مى‏دارى، من از آفريدگار هفت آسمان و زمين شرم ندارم كه مى‏بيند و مى‏شنود؟ ))
و رسول (ص) گفت: (( خداى را چنان پرست كه گويى تو وى را پيش رو مى‏بينى، و اگر اين نتوانى، بارى به حقيقت بدان كه وى تو را مى‏بيند؛ چنان كه خود فرموده است: ان الله كان عليكم رقيبا؛ ((همانا خدا شما را-سوره نساء، آيه 1. ? مراقب است و مى‏نگرد.))

mahdi271
09-10-2009, 08:40 AM
81 - عبادت بى‏زحمت

قحطى، همه جا را گرفته بود . قرصى نان يافت نمى‏شد . در آن حال، مردى از بنى اسرائيل به كوهى از ريگ در بيابان رسيد . پيش خود انديشيد كه كاشكى اين كوه ريگ، كوه گندم بود و من آن را پيش قومم مى‏بردم و آنان را از رنج گرسنگى مى‏رهاندم.
به شهر بازگشت . پيامبر آن روزگار نزدش آمد و گفت: در بيرون شهر چه ديدى و چه خواستى؟ گفت: كوهى ديدم كه از سنگ‏هاى خرد (ريگ) انباشته بود. در دلم گذشت كه اگر اين همه، گندم مى‏بود، همه را صدقه مى‏دادم و قحطى را بر مى‏انداختم . پيامبر قوم گفت: (( بر تو بشارت باد كه ساعتى پيش، فرشته وحى بر من نازل شد و گفت كه خداى تعالى صدقه تو پذيرفت و تو را چندان ثواب داد كه اگر تو آن همه گندم مى‏داشتى و به صدقه مى‏دادى، ثواب مى‏داد .))

mahdi271
09-10-2009, 08:41 AM
82 - شكر معرفت

عيسى (ع) بر مردى گذشت كه به چندين بيمارى مبتلا بود: نه چشمى داشت كه ببيند و نه پايى كه راه رود؛ جذام بر سر و روى او زده بود و پوستش، پيسى داشت . به گوشه‏اى افتاده بود و مى‏گفت: ((شكر آن خداى را كه مرا عافيت داد و در سلامت نهاد!))
عيسى (ع) بدو گفت: ((اى مرد!چه مانده است از بلا كه تو را از آن عافيت باشد؟ ))
گفت: ((عافيت و سلامت من بيش‏تر است از كسى كه در قلب وى، معرفت به حق نيست .))
عيسى (ع) گفت: ((راست گفتى .)) پس دست به وى ماليد و درست و بينا و راست اندام شد . مدت‏ها زيست و همه عمر را به عبادت خداى‏تعالى گذراند . - سعدى، گلستان و غزالى، كيمياى سعادت، ج 2، ص 910 .
سعدى در ديوان خود گفته است: (( آدمى را بتر از علت نادانى نيست ))

mahdi271
09-10-2009, 08:41 AM
83 - همنشين عاشقان

عيسى (ع) به قومى بگذشت . آنان را نزار و ضعيف ديد . گفت: ((شما را چه رسيده است كه چنين آشفته‏ايد؟ )) گفتند: (( از بيم عذاب خداى‏تعالى بگداختيم .)) گفت: ((حق است بر خداى تعالى كه شما را از عذاب خود ايمن كند.)) و به قومى ديگر بگذشت نزارتر و ضعيف‏تر .
گفت: ((شما را چه رسيده است؟ )) گفتند: (( آرزوى بهشت ما را بگداخت .)) گفت: (( حق است بر خداى تعالى كه شما را به آرزوى خويش رساند.)) و به قومى ديگر بگذشت از اين هر دو قوم، ضعيف‏تر و نزارتر و روى ايشان از نور مى‏تافت. گفت: (( شما را چه رسيده است؟ )) گفتند: (( ما را دوستى خداى تعالى بگداخت .)) با ايشان نشست و گفت: (( شماييد مقربان. خداوند مرا به همنشينى با شما فرمان داده است.))

mahdi271
09-10-2009, 08:41 AM
84 - رنج افلاطون

گويند: روزى افلاطون نشسته بود . مردى نزد او آمد و نشست و از هر در سخنى مى‏گفت . در ميانه سخن گفت:اى حكيم!امروز فلان مرد را ديدم كه تو را دعا و ثنا مى‏گفت و مى‏گفت: ((افلاطون، مردى بزرگوار است كه هرگز چون او نبوده است و نباشد.)) خواستم كه ثناى او به تو برسانم.
افلاطون چون اين سخن بشنيد، سر فرو برد و بگريست و سخت دل تنگ شد . آن مرد گفت:اى حكيم!از من چه رنج آمد تو را كه چنين دل تنگ شدى؟ افلاطون گفت: (( از تو مرا رنجى نرسيد و لكن مرا مصيبتى از اين بتر چه خواهد بود كه جاهلى مرا بستايد و كار من، او را پسنديده آيد؟- بتر، يعنى بدتر . ? ندانم كه كدام كار جاهلانه كردم كه به طبع او سازگار بود كه او را خوش آمد و مرا بدان كار ستود؟!تا توبه كنم از آن كار. اين غم مرا از آن است كه مگر من هنوز جاهلم، كه ستوده جاهلان، جاهلان باشند.)) - درس زندگى (گزيده قابوس نامه ) انتخاب و توضيح: دكتر غلامحسين يوسفى، ص 4 43 . با اندكى تغيير در الفاظ.

mahdi271
09-10-2009, 08:42 AM
85 - آسوده بخواب

دو همشهرى به سفر مى‏رفتند . يكى هيچ نداشت و ديگرى پنج دينار با خود آورده بود . آن كه هيچ با خود نداشت، هر جا كه مى‏رسيد، مى‏نشست و مى‏خفت و مى‏آسود و هيچ بيم نداشت. آن ديگر، پيوسته مى‏هراسيد و يك دم از همشهرى خود جدا نمى‏شد.
در راه بر سر چاهى رسيدند .جايى ترسناك بود و محل حيوانات درنده و دزدان . صاحب دينارها، نمى‏آسود و آهسته با خود مى‏گفت: ((چكنم چكنم؟ )) از قضا، صداى او به گوش همراهش كه آسوده بود، رسيد . وى را گفت:اى رفيق!دينارهاى خود را دمى به من ده تا بنگرم. دينارها به دست او داد . دينارها را گرفت و همان دم در چاه انداخت و گفت: (( اكنون آسوده باش و ايمن بخسب و بيم به دل راه مده .)) صاحب دينارها، نخست بر آشفت و خواست كه رفيق راه را عتاب كند و غرامت بخواهد؛ اما چون به خود آمد، آرامشى در خود ديد كه بسى ارزنده‏تر از آن دينارها بود . پس سنگى به زير سر گذاشت و آسوده بخسبيد.

mahdi271
09-10-2009, 08:42 AM
86 - شنيدن كى بود مانند ديدن

يك روز، شيخ ابوسعيد ابوالخير در نيشابور، مجلس مى‏گفت . خواجه‏-مجلس گفتن، يعنى سخنرانى عمومى كردن براى مردم و شاگردان. ? بوعلى سينا، از خانقاه شيخ در آمد و ايشان هر دو پيش از اين يكديگر- حكيم نامى و بزرگ‏ترين دانشمند اسلامى كه در فلسفه، طب، رياضى، نجوم و ... سرآمد دانشمندان مسلمان است . وى در سال 428 ه.ق، در شهر همدان، ديده از جهان فرو بست. ? - خانقاه، محل اجتماع صوفيان و دراويش . ابوسعيد در نيشابور، خانقاهى داشت كه در آن جا منبر مى‏رفت و مريدان را تربيت مى‏كرد. ? را نديده بودند؛ اگر چه ميان ايشان مكاتبه (نامه نگارى ) رفته بود. چون بوعلى از در درآمد، ابوسعيد روى به وى كرد و گفت حكمت دانى آمد.
خواجه بوعلى در آمد و بنشست . شيخ به سر سخن خود رفت و مجلس تمام كرد و به خانه خود رفت. بوعلى سينا با شيخ در خانه شد و در خانه فراز كردند و با يكديگر سه شبانه روز به خلوت سخن گفتند كه كس‏- فراز كردند: بستند. ? ندانست و هيچ كس نيز نزد ايشان در نيامد مگر كسى كه اجازت دادند، و جز به نماز جماعت بيرون نيامدند.
بعد از سه شبانه روز، خواجه بوعلى سينا برفت.
شاگردان او سؤال كردند كه شيخ ابوسعيد را چگونه يافتى؟ گفت (( هر چه من مى‏دانم، او مى‏بيند.))
و مريدان از شيخ سؤال كردند كه اى شيخ، خواجه بوعلى سينا را چگونه يافتى؟ گفت: (( هر چه ما مى‏بينيم، او مى‏داند .))

mahdi271
09-10-2009, 08:43 AM
87 - نشان دوستى

ذوالنون مصرى، از نخستين عارفان اسلامى است . متوكل، خليفه عباسى، او را به جرم كفر و بى‏دينى، در زندان كرد؛ اما پس مدتى، تحت تأثير سخنان او قرار گرفت و وى را آزاد كرد . ذوالنون در سال 245 هجرى قمرى وفات يافت.
ذوالنون مصرى را به جرم ((جنون)) و ديوانگى به ديوانه خانه بردند و در آن جا، وى را حبس كردند . روزى دوستان و مريدانش به ديدار او رفتند . ذوالنون گفت: شما كيستيد؟ گفتند: ما دوستداران توييم. ذوالنون، به صداى بلند، آنان را ناسزا گفت و هر چه در اطراف خود يافت، به سوى آنان، پرتاب كرد . مريدان همه گريختند و كسى بر جاى نماند . ذوالنون، خنديد و سر خود را به نشانه تأسف، جنباند و گفت: شرم بادتان!شما دوستداران من نيستيد . اگر دوستان من بوديد، بر جفاى من صبر مى‏كرديد و اين چنين از من نمى‏گريختيد . دوست، بلاى دوست را به جان مى‏خرد و از او نمى‏گريزد.- اين حكايت را به شبلى و ديگران نيز نسبت داده‏اند . مولوى در مثنوى (دفتر دوم، ابيات 2 1461 )، قهرمان اين داستان را ذوالنون دانسته و در پايان قصه مى‏گويد:
نى نشان دوستى شد سرخوشى در بلا و آفت و محنت كشى
دوست همچون زر، بلا چون آتش است زر خالص، در دل آتش خوش اس

mahdi271
09-10-2009, 08:43 AM
88 - شير است نه گاو

مردى روستايى، گاو خود را در آخور بست و به سراى خود رفت . شيرى آمد، گاو را خورد و در جاى او نشست . مدتى گذشت . مرد روستايى به آخور آمد تا گاو را آب و علف دهد . آخور چنان تاريك بود كه روستايى ندانست كه در جاى گاو، شيرى درنده نشسته است . بر سر شير آمد و دست بر پشت او مى‏كشيد و مى‏نواخت.
شير در زير نوازش‏هاى دست روستايى، به خنده افتاد و پيش خود گفت: راست است كه مى‏گويند آدميان، دوست مى‏رانند و دشمن مى‏نوازند . اگر مى‏دانست كه چه كسى را مى‏نوازد، زهره‏اش پاره مى‏شد و جان مى‏داد.
آرى، آدمى گاه آرزوى چيزى يا كسى را مى‏كند كه اگر حقيقت آن چيز يا كس را مى‏دانست و مى‏شناخت، مى‏گريخت، و چون دشمن خويش را نمى‏شناسد، گاه عمر خود را در خدمت او صرف مى‏كند، و در همه عمر عاشق او است!

mahdi271
09-10-2009, 08:43 AM
89 - تلخ و شيرين

خواجه‏اى غلامش را ميوه‏اى داد . غلام ميوه را گرفت و با رغبت تمام مى‏خورد. خواجه، خوردن غلام را مى‏ديد و پيش خود گفت: ((كاشكى نيمه‏اى از آن ميوه را خود مى‏خوردم . بدين رغبت و خوشى كه غلام، ميوه را مى‏خورد، بايد كه شيرين و مرغوب باشد .)) پس به غلام گفت: (( يك نيمه از آن به من ده كه بس خوش مى‏خورى .))
غلام نيمه‏اى از آن ميوه را به خواجه داد؛ اما چون خواجه قدرى از آن ميوه خورد، آن را بسيار تلخ يافت . روى در هم كشيد و غلام را عتاب كرد كه چنين ميوه‏اى را بدين تلخى، چون خوش مى‏خورى . غلام گفت: ((اى خواجه!بس ميوه شيرين كه از دست تو گرفته‏ام و خورده‏ام . اكنون كه ميوه‏اى تلخ از دست تو به من رسيده است، چگونه روى در هم كشم و باز پس دهم كه شرط جوانمردى و بندگى اين نيست . صبر بر اين تلخى اندك، سپاس شيرينى‏هاى بسيارى است كه از تو ديده‏ام و خواهم ديد.))

mahdi271
09-10-2009, 08:44 AM
90 - شكنجه مبارك‏

مردى از جايى مى‏گذشت . ديد كه جوانى به زير درختى آرميده است . چون نيك نظر انداخت، مارى را ديد كه به سوى جوان مى‏رود. تا به او رسد، مار در دهان خفته خزيد . آن مرد، پيش خود انديشيد كه اگر جوان را از واقعه، آگاه كند، همان دم از بيم مار، جان خواهد داد . چاره‏اى ديگر انديشيد . چوبى برداشت و بر سر و روى جوان خفته زد . مرد جوان از خواب، جست . تا به خود آيد، چندين چوب خورد؛ آن چنان كه از پاى در آمد و حال او دگرگون شد . بدين بسنده نكرد و جوان را چندين سيب پوسيده كه زير درخت افتاده بود، خوراند . جوان به اجبار سيب‏ها را مى‏خورد و آن مرد را دشنام مى‏داد و مى‏گفت: (( چه ساعت شومى است اين دم كه گرفتار تو شده‏ام . مرا از خواب ناز، به در آوردى و چنين شكنجه مى‏دهى .)) مرد به گفتار جوان، وقعى نمى‏نهاد، و مى‏زد و مى‏خوراند. تا آن كه جوان هر چه در اندرون داشت، قى كرد و بيرون ريخت. در حال،- قى كردن: استفراغ . ? مارى را ديد كه از دهان او بيرون جست . چون مار بديد، دانست كه اين جفا از چيست و اين چه ساعت مباركى است كه به چشم مرد عاقل آمده است . مرا را ثنا گفت و خدمت كرد و شكر راند.
پس اى عزيز!بسا رنج و شكنجه كه تو را سود است نه زيان، تا مارى كه در درون تو است، بيرون جهد و بر تو زخم نزند.

mahdi271
09-10-2009, 08:44 AM
91 - رفيقان نيمه راه

شخصى را زنى بود با جمال و خدمتكار، و باغى و كتابى . روزى به باغ مى‏رفت و كتاب مى‏خواند و روزى با زن مى‏نشست . چون مرگ نزديك‏-گويا مراد از كتاب در اين جا، قرآن باشد. ? شد، باغ را گفت: تو را آب دادم و آبادان داشتم. امروز من مى‏روم، با من چه خواهى كرد؟ از باغ آوازى آمد كه مرا پاى نباشد كه با تو بيايم و چون تو بروى، ديگرى خواهد آمد و در من خواهد آسود . مرد از باغ نوميد شد.
پس رو به زن كرد و گفت: من عمر در سر تو كردم و از بهر تو رنج‏ها كشيدم. امروز بخواهم رفت. چه كنى؟ گفت: تا زنده باشى خدمت كنم و اگر بميرى، جزع و فرياد كنم و چون تو را ببرندن، تا لب گور با تو بيايم و چون در خاك پنهان شوى، در خاك نيايم؛ اما بنالم و بگريم و بازگردم و شوهرى ديگر كنم . مرد از وى نيز نوميد شد.
روى به كتاب كرد و گفت: بخواهم رفت . چه خواهى كرد؟ گفت با تو باشم و اگر در گور شوى، مونس تو باشم و چون قيامت شود، دستگير تو شوم و هرگز تو را تنها نگذارم .

mahdi271
09-10-2009, 08:45 AM
92 - صبح است نه شام

روزى دوستان يحيى بن معاذ، از هر درى سخنى مى‏گفتند و يحيى، مى‏شنيد و هيچ نمى‏گفت . يكى از آن ميان گفت: دنيا چون به مرگ آلوده است و عاقبت آن گور است، به جوى نيرزد.

آن يكى مى‏گفت خوش بودى جهان - - گر نبودى پاى مرگ اندر ميان‏

يحيى به سخن آمد و گفت: خطا گفتيد. اگر مرگ نبود، دنيا به هيچ نمى‏ارزيد. گفتند: چرا؟ گفت: مرگ، پلى است كه دوست را به دوست مى‏رساند .كسى خواهد كه تا ابد در فراق باشد و روى دوست نبيند؟ حسرت مردگان آن نيست كه مرده‏اند؛ حسرتشان آن است كه زاد با خود نياورده‏اند . مرگ، تو را از چاهى، به صحرا مى‏اندازد و از تنگنايى به فراخى. آغاز است، نه پايان؛ منزل است نه مقصد؛ صبح است نه شام .

mahdi271
09-10-2009, 08:45 AM
93 - اكنون اميرى

چوپانى به وزارت رسيد . هر روز بامداد بر مى‏خاست و كليد بر مى‏داشت و در خانه پيشين خود باز مى‏كرد و ساعتى را در در خانه چوپانى خود مى‏گذراند . سپس بيرون مى‏آمد و به نزد امير مى‏رفت.
شاه را خبر دادند كه وزير هر روز صبح به خلوتى مى‏رود و هيچ كس را از كار او آگاهى نيست . امير را ميل بر آن شد تا بداند كه در آن خانه چيست . روزى ناگاه از پس وزير (چوپان) بدان خانه در آمد . وزير را ديد كه پوستين چوپانى بر تن كرده و عصاى چوپانان به دست گرفته و آواز چوپانى مى‏خواند . امير گفت:اى وزير!اين چيست كه مى‏بينم؟ وزير گفت: هر روز بدين جا مى‏آيم تا ابتداى خويش را فراموش نكنم و به غلط نيفتم، كه هر كه روزگار ضعف، به ياد آرد، در وقت توانگرى، به غرور نغلتد.
امير، انگشترى خود از انگشت بيرون كرد و گفت: ((بگير و در انگشت كن؛ تاكنون وزير بودى، اكنون اميرى .))

mahdi271
09-10-2009, 08:46 AM
94 - گوش خر بفروش و ديگر گوش خر

آورده‏اند كه شيرى بود كه او را ضعف و سستى بر آمده بود و چنان قوت از او ساقط شده كه از حركت باز ماند و نشاط شكار نداشت، و در خدمت او روباهى بود.روزى روباه او را گفت: ((سلطان جنگل، چرا چنين ضعيف افتاده است؟ آيا در انديشه معالجه خويش نيست؟ ))
شير گفت: ((اگر دارو دست دهد، به هيچ وجه، تأخير جايز نشمرم و گويند دل وگوش خر، علاج اين ضعف است و آن، اكنون مرا ميسر نيست .))
روباه گفت: ((اگر جناب شير، رخصت فرمايند و اجازت دهند خرى به نزدشاان خواهم آورد.)) شير گفت: (( چگونه؟ ))
روباه گفت: (( در اين نزديكى، چشمه‏اى است كه رختشويى هر روز براى شستن رخت‏ها بدان جا مى‏آيد و با او خرى است كه با رخت‏ها بر پشت او است . چون به چشمه مى‏رسد، خر را رها مى‏كند تا در اطراف چشمه بچرد . او را بفريبم و نزد سلطان آورم.)) شير، پذيرفت و گفت: ((چنانچه خر بدين جا آورى، دل و گوش او را من خورم و باقى به تو دهم .))
روباه به نزد خر رفت و با او مهربانى‏ها كرد و سخن از دوستى و رفاقت گفت. آن گاه پرسيد كه سبب چيست كه تو را رنجور و نزار مى‏بينم . خر گفت: صاحبم پى در پى از من كار كشد و علف، چندان كه من خواهم، فراهم نياورد .روباه گفت: ((ندانم چرا اين محنت و رنج را اختيار كرده‏اى .)) خر گفت: ((هر جا كه روم، همين است .)) روباه گفت: ((اگر خواهى تو را به جايى مى‏برم كه زمين آن را علف‏هاى‏تر و تازه پوشانده است و هواى آن همچون بوى عطر، دل‏انگيز است . پيش از تو خرى ديگر را نصيحت كردم و بدان جا بردم و اكنون در آن جاى خرم مى‏خرامد و به عيش و مسرت، روزگار مى‏گذراند .)) خر گفت: ((چه روز خوبى است امروز كه تو را ديدم. دانم كه شرط دوستى به جاى مى‏آورى . باشد كه من نيز، خدمتى به تو كنم . ))
روباه، خر را به نزديك شير آورد. شير قصد خر كرد تا او را شكار كند .اما چون قوتى در بازو نداشت، خر از دست او گريخت .روباه در حيرت شد از سستى شير . خواست كه ترك او گويد . شير، گفت: (( در اين ناكامى، حكمتى بود كه پس از اين تو را خبر خواهم داد. اكنون دوباره برو. شايد كه او را باز فريب دهى و به اين جا آورى )) . روباه دوباره رفت . خر به او عتاب كرد و گفت: مرا كجا بردى؟ اين است شرط دوستى و طريق جوانمردى؟ روباه گفت: ((ندانم چرا گريختى ؟ آن كه قصد تو كرد و به سوى تو آمد، خرى از جنس تو بود. مى‏خواست كه تو را استقبال كند و همراه تو شود.)) خر، تا آن زمان شير نديده بود و وسوسه‏هاى روباه، باز در او كارگر افتاد. همراه روباه شد و نزد شير آمد . اين بار در يك قدمى شير ايستاد و شير چون او را در نزديكى خود ديد، جستى زد و بر سر و روى او پنجه زد . خر بر زمين افتاد.شير به روباه گفت: همين جا باش تا من دست و روى خود بشويم و بازگردم تا از دل و گوش خر طعام سازم.چون شير رفت، روباه دل و گوش خر بخورد. شير باز آمد . پرسيد كه دل و گوش كجا شد؟ گفت: ((عمر سلطان دراز باد، اگر اين خر را دل و گوش بود، دوبار به پاى خود به مسلخ نمى‏آمد و فريب خدعه‏هاى من نمى‏خورد . او را نه گوش بود و نه چشم و نه دل .))

mahdi271
09-10-2009, 08:46 AM
95 - آن را نمى‏توانم، اين را نمى‏خواهم

در زمان بايزيد بسطامى، كافرى در شهر مى‏زيست . همسايگان وى، پيوسته او را به اسلام دعوت مى كردند و او همچنان بر آيين خود، پاى مى‏فشرد. روزى همسايگان، همگى گرد او جمع شدند و گفتند: (( بر ما است كه خير تو گوييم و براى تو خير خواهيم. بدان كه اسلام، آخرين دين است و هر كه نه بر اين آيين است، گمراه است . تو را چه مى‏شود كه دعوت ما را پاسخ نمى‏گويى و بر دين خود مانده‏اى .))
گفت: (( بارها انديشيده‏ام كه به دين شما روى آورم؛ ولى هر بار كه چنين قصدى مى‏كنم، باز پشيمان مى‏شوم.))
گفتند: ((چيست كه تو را از آن نيت خير باز مى‏گرداند؟ )) گفت: (( هر بار پيش خود مى‏گويم اگر مسلمانى، آن است كه بايزيد دارد، من نتوانم، و اگر آن است كه شما داريد، نخواهم.))

mahdi271
09-10-2009, 08:46 AM
96 - از بهر خدا، اذان مگو

در شهرى، مسجدى بود و آن مسجد را مؤذنى كه بس ناخوش آواز بود . مسلمانان، او را از گفتن اذان باز مى‏داشتند؛ اما او به اذان خود اعتقادى سخت داشتند و ترك آن را، روا نمى‏شمرد.
روزى در مسجد نشسته بود و وقت نماز را انتظار مى‏كشيد تا بر مناره رود، و بانگ اذان در شهر افكند . ناگاه مردى روى به جانب او كرد. نزدش آمد و نشست . گفت: مؤذن اين مسجد تويى؟
گفت: آرى .
گفت: هر صبح و ظهر و شام، تو از اين مسجد، اذان مى‏گويى؟
گفت: آرى .
گفت: اين هدايا، از آن تو است . پس جامه‏اى نو و چندين هديه ديگر بدو داد. مؤذن گفت: اين هدايا از بهر چيست؟
مرد گفت: ما به دين شما نيستيم و آيين دگرى داريم. مرا در خانه دخترى است بالغ و عاقل كه چندى است ميل اسلام كرده است . هر چه او را نصيحت مى‏گفتم، سود نداشت. عالمان بسيارى از دين خود، نزد او آوردم تا پندش دهند و او را به حجت و موعظه، از اسلام برگردانند؛ سودى نمى‏كرد. چنين بود كه تا روزى صداى تو را شنيد. از خواهرش پرسيد كه اين صداى نامطبوع چيست و از كجا است كه من در همه عمر، چنين آواز زشتى از دير و كليسا نشنيده‏ام؟ خواهرش گفت كه اين بانگ اذان است و اعلام وقت نماز مسلمانان. باورش نيامد . از ديگرى پرسيد. او نيز همين را گفت . چون يقين گشتش كه اين بانگ از مسجد مسلمانان است، از مسلمانى دلش سرد شد . من نيز كه پدر اويم از تشويش و عذاب رستم و بر خود واجب كردم كه صاحب اين بانگ را سپاس‏ها گويم و هديه‏ها دهم. اگر بيش از اين داشتم، بيش از اينت مى‏دادم .- برگرفته از: مولوى، مثنوى معنوى، دفتر پنجم، ابيات 3390 3367 .مولوى در ادامه اين حكايت مى‏گويد: ايمان بسيارى از مسلمانان، همچون بانگ آن مؤذن است كه اساس دين را سست مى‏كند و نامسلمانان را به اسلام بى‏رغبت و بى‏اعتنا مى‏كند.
هست ايمان شما، زرق و مجاز راهزن همچون كه آن بانگ نما

mahdi271
09-10-2009, 08:47 AM
97 - بشكن!

نوشته‏اند: روزى پادشاهى همه درباريان را خواست . همه گرد تخت او به صف ايستادند . شاه، گوهرى بس زيبا و گرانبها به يكى از آنان داد و گفت: اين گوهر چگونه است و به چند ارزد؟
گفت: صدها خروار طلا، قيمت اين گوهر را ندارد.
شاه گفت: آن را بشكن.
مرد دربارى گفت:اى شاه!چنين گوهرى را نبايد شكست كه سخت ارزنده و قيمتى است .
ساعتى گذشت . دوباره آن گوهر را به يكى ديگر از حاضران داد و همان خواست . او نيز گفت:اى سلطان جهان!اين گوهر، به اندازه نيمى از مملكت تو، قيمت دارد . چگونه از من خواهى كه آن را بشكنم؟
شاه او را نيز رها كرد و دستور داد به هر دو خلعت و هديه دهند.
به چندين كس ديگر داد و همگى همان گفتند كه آن دو نديم گفته بودند.
شاه را نديمى خاص بود كه بدو سخت عنايت داشت و مهر مى‏ورزيد . او را خواست . پيش آمد. گوهر را به دست او سپرد و گفت: چند ارزد؟
گفت: بسيار .
شاه گفت: آن را بشكن!همان دم، گوهر را بر زمين زد و آن را صد پاره كرد.
حاضران، همه بر آشفتند و زبان به طعن و لعن وى گشودند كه اى نادان اين چه كار بود كه كردى. آيا پسنديدى كه خزانه شاه از چنين گوهرى، خالى باشد؟
نديم گفت: راست گفتيد . اين گوهر، افزون بر آنچه در تصور گنجد، قدر و بها داشت؛ اما فرمان شاه، ارزنده‏تر و قيمتى‏تر است .
حاضران، چون اين پاسخ را از آن غلام شنيدند، همگى دانستند كه اين، امتحانى بود از جانب شاه . لب فرو بستند و هيچ نگفتند كه دانستند خطا كرده‏اند .

mahdi271
09-10-2009, 08:47 AM
98 - يار در خانه و ...

كسى از خدا گنج بى‏رنج خواست . بسى التجا كرد و دعا خواند و اشك ريخت. شبى در خواب ديد كه فرشته‏اى به او مى‏گويد: ((فردا به گورستان شهر رو . آن جا بر مزار فلان آدم بايست و رو جانب مشرق كن . تيرى در كمان بگذار و بينداز. هر جا تير افتد، آن جا گنج است . ))
از خواب برخاست و چنان كرد كه در خواب ديده بود؛ اما گنجى نيافت. خبر به پادشاه رسيد . او نيز تيراندازانى گمارد تا تير به مشرق اندازند و هر جا تيرها مى‏افتاد، مى‏كندند؛ باز گنجى يافت نشد.
مرد فقير به خانه آمد و به درگاه خدا ناليد كه (( پس از عمرى، مرا گنجى نمودى، اما باز ندادى . گنج نيافتم و رسواى شهر نيز شدم .)) خوابيد و دوباره همان فرشته را به خواب ديد .
گفت: آنچه گفتى به جا آوردم، اما گنج نيافتم.
فرشته گفت: (( نه؛ آنچه ما گفتيم به جا نياوردى . آنچه خود پنداشتى، كردى . ما گفتيم كه تير در كمان بگذار، نگفتيم كمان را بكش . اگر تير در كمان مى‏گذاشتى و رها مى‏كردى، تير پيش پاى تو مى‏افتاد و تو گنج را زير پاى خود مى‏يافتى .))
صبح برخاست و اين بار همان كرد كه در خواب به او الهام شده بود. گنج يافت و دانست كه هر چه از خير و نيكى است، نزديك است و مردمان بى‏سبب به راه‏هاى دور مى‏روند تا خيرى كسب كنند يا توشه‏اى براى آخرت بيندوزند .

mahdi271
09-10-2009, 08:47 AM
99 - خواب خوش

سه تن در رهى مى‏رفتند؛ يكى مسلمان و آن دو ديگر، مسيحى و يهودى. در راه درهمى چند يافتند . به شهرى رسيدند. درهم‏ها بدادند و حلوا خريدند.
شب از نيمه گذشته بود و همگى گرسنه بودند، اما حلوا جز يك نفر را سير نمى‏كرد.
يكى گفت: امشب را نيز گرسنه بخوابيم، هر كه خواب نيكو ديد، اين حلوا، فردا طعام او باشد . هر سه خوابيدند . مسلمان، نيمه شب برخاست، همه حلوا بخورد و دوباره خوابيد.
صبح شد . عيسوى گفت: ديشب به خواب ديدم كه عيسى مرا تا آسمان چهارم بالا برد و در خانه خود نشاند. خوابى از اين نيكوتر نباشد. حلوا نصيب من است .
يهودى گفت: خواب من نيكوتر است . موسى را ديدم كه دست من را گرفته بود و مى‏برد . از همه آسمان‏ها گذشتيم تا به بهشت رسيديم . در ميانه راه تو را ديدم كه در آسمان چهارم آرميده‏اى؛ ولى مسلمان گفت: دوش، محمد(ص) به خواب من آمد و گفت: ((اى بيچاره !آن يكى را عيسى به آسمان چهارم برد و آن دگر را موسى به بهشت، تو محروم و بيچاره مانده‏اى.بارى اكنون كه از آسمان چهارم و بهشت، باز مانده‏اى، برخيز به همان حلوا رضايت ده . )) آن گاه برخاستم و حلوا را بخوردم كه من نيز نصيبى داشته باشم .
رفيقان همراهش گفتند: و الله كه خواب خوش، آن بود كه تو ديدى. آنچه ما ديديم همه خيالات باطل بود .

mahdi271
09-10-2009, 08:48 AM
100 - لايق پيغمبرى

در اخبار است كه موسى در جوانى، چوپانى مى‏كرد. روزى، گوسفندى از او گريخت و موسى در پى او بسيار دويد .

در پى او تا به شب در جستجو - - و آن رمه غايب شده از چشم او

تا اين كه گوسفند از خستگى و درماندگى، جايى ايستاد و موسى به او دست يافت . چون به گوسفند رسيد، گرد از وى افشاند و بر سر و روى گوسفند دست مى‏كشيد و او را مى‏نواخت؛ چنانكه مادرى، طفل خردش را . در آن حال كه گوسفند را نوازش مى‏كرد، مى‏گفت: ((گيرم كه بر من رحم نداشتى، بر خود چرا ستم كردى و اين همه راه را در صحرا دويدى تا بدين جا رسيدى. ))
همان دم خداوند به فرشتگان خود گفت: (( موسى، سزاوار نبوت است و جامه رسالت بر تو او بايد كرد كه چنين با خلق من مهربان است و خود را براى راحت مردم، به رنج مى‏اندازد.))

mahdi271
09-10-2009, 08:48 AM
101 - هم اين، هم آن

يكى از وزرا، نزد ذوالنون مصرى رفت و از او دعايى خواست . ذوالنون گفت: ((وزير را مسئله چيست .))
گفت: (( روز و شب در خدمت سلطان مشغولم . هر روز اميد آن دارم كه خيرى از او به من رسد، و در همان حال ترسانم كه مباد خشم گيرد و مرا عقوبت دهد.))
ذوالنون گريست .
وزير گفت: ((شيخ را چه شد كه از شنيدن اين سخن، گريه آغازيد .))
ذوالنون گفت: (( اگر من هم خداى عزوجل را چنان مى‏پرستيدم كه تو سلطان را، اكنون از شمار صديقان بودم .)) يعنى خدا را بايد چنان‏پرستيد كه هماره از او در خوف و رجا بود، و اين از بندگان، ساخته نيست؛ زيرا برخى در خوف‏اند فقط، و برخى بر اميدند فقط.

mahdi271
09-10-2009, 08:49 AM
102 - پيك ناپيدا

دلسوخته‏اى هر شب خدا را مى‏خواند و ذكر ((الله )) از دهان او نمى‏افتاد. در همه حال لفظ ((الله )) بر زبان داشت و يك دم از اين ذكر، نمى‏آسود.
شبى شيطان به سراغش آمد و گفت: ((اين همه الله را لبيك كو؟ چگونه او را اين همه مى‏خوانى و هيچ پاسخ نمى‏شنوى؟ اگر در اين ذكر، سودى بود، بايد ندايى مى‏شنيدى و لبيكى مى‏آمد.))
مرد، شكسته دل شد و به خواب رفت . در خواب حضرت خضر را ديد كه به او مى‏گويد: ((چه شد كه از ذكر بازماندى؟ ))
گفت: (( همه عمر او را خواندم، هيچ پاسخ نشنيدم. اگر بر در كسى چند بار بكوبند، پاسخى شنوند . من سال‏ها است كه الله مى‏گويم و لبيك نمى‏شنوم. ترسم كه مرا از خود رانده باشد و سزاوار لبيك نباشم .)) خضر گفت: ((هرگاه كه او را خواندى، او تو را پاسخ گفته است .))
گفت: چگونه؟ گفت: ((همين كه او را مى‏خوانى، او تو را حال و توفيق داده است كه باز بيايى و الله بگويى . آن الله گفتن‏هاى تو، لبيك‏هاى خدا است . اگر رد باب بودى، آن توفيق نمى‏يافتى كه باز آيى و باز او را بخوانى . بدان كه اگر در دل تو سوز و دردى است، آن سوز و گدازها، همان فرستادگان خدا هستند كه از جانب خدا تو را پاسخ مى‏گويند و به درگاه او مى‏كشانند.

گفت آن الله تو لبيك ماست - - آن نياز و درد و سوزت پيك ماست‏


ترس و عشق تو كمند لطف ماست - - زير هر يا رب تو لبيك هاست

اگر ديدى كه جاهلى و غافلى، خدا را نمى‏خواند، بدان كه خدا بر دهان و دل او قفل زده است، و اگر اهل دلى پيوسته خدا را خواند، آن از توفيق و اراده حق است كه خواسته است بنده‏اش به درگاه آيد و نالد. پس اگر چون گذشته ذكر بر لب داشتى، بدان كه او تو را بدين كار گمارده است و اگر به ذكر و مناجات، رغبت نداشتى، پس همو تو را اجازت نفرموده است . ))

mahdi271
09-10-2009, 08:49 AM
103 - ريا بر سر سفره

زاهدى، مهمان پادشاهى بود . چون به طعام نشستند، كمتر از آن خورد كه عادت او بود و چون به نماز برخاستند، بيش از آن خواند كه هر روز مى‏خواند، تا به او گمان نيك برند و از زاهدانش پندارند.
وقتى به خانه خويش بازگشت، اهل خانه را گفت كه سفره اندازند و طعام حاضر كنند تا دوباره غذا خورد. پسرى زيرك و خردمند داشت . گفت: ((اى پدر!تو اكنون در خانه سلطان بودى؛ آن جا طعام نبود كه خورى و گرسنه به خانه نيايى؟ ))
پدر گفت: (( بود؛ ولى چندان نخوردم كه مرا عادت است تا در من گمان نيك برد و روزى به كارم آيد . ))
پسر گفت: ((پس برخيز و نمازت را هم دوباره بخوان كه آن نماز هم كه در آن جا كردى، هرگز به كارت نيايد .))

mahdi271
09-10-2009, 08:49 AM
104 - تو نيز بخواب

سعدى (690 606 ه.ق) در كتاب گلستان، خاطرات زيبايى از دوران جوانى و كودكى خود نقل مى‏كند كه گاه بسيار نكته‏آموز و دل‏انگيز است . در يكى از اين خاطرات مى‏گويد:
ياد دارم كه در ايام كودكى، اهل عبادت بودم و شب‏ها بر مى‏خاستم و نماز مى‏گزاردم و به زهد و تقوا، رغبت بسيار داشتم .شبى در خدمت پدر رحمة الله عليه نشسته بودم و تمام شب چشم بر هم نگذاشتم و قرآن گرامى را بر كنار گرفته، مى‏خواندم . در آن حال ديدم كه همه آنان كه گرد ما هستند، خوابيده‏اند . پدر را گفتم: از اينان كسى سر بر نمى‏دارد كه نمازى بخواند. خواب غفلت، چنان اينان را برده است كه گويى نخفته‏اند، بلكه مرده‏اند . پدر گفت: (( تو نيز اگر مى‏خفتى، بهتر از آن بود كه در پوستين خلق افتى -در پوستين خلق افتادن، يعنى زبان به تعريض گشودن و عيب مردم گفتن و اسرار نهان آنان را فاش كردن. ? و عيب آنان گويى و برخود ببالى.))

mahdi271
09-10-2009, 08:49 AM
105 - غم نان

يكى از ملوك را مدت عمر سر آمد . جانشينى نداشت . وصيت كرد كه بامدادان، نخستين كسى كه از دروازه شهر در آمد، تاج شاهى بر سر وى نهند و مملكت را بدو واگذارند . از قضا اول كسى كه در آمد، گدايى بود . اركان دولت و بزرگان كشور، وصيت سلطان به جا آوردند و كليد خزاين و تاج شاهى را به او سپردند.
مدتى فرمان راند و اميرى كرد . اندك اندك بعضى از امراى كشور، سر از فرمان او پيچيدند و از ممالك همسايه، به ملك او حمله‏ها شد . نزاعى سخت در گرفت و كشور چند پاره شد . درويش از اين همه نزاع و تشويش، به ستوه آمد و كارى نمى‏توانست كرد.
در همان روزگار، يكى از دوستان قديمش از سفرى باز آمد و چون او را در كسوت پادشاهى ديد، گفت: ((شكر خداى را كه اقبال يافتى و سعادت قرين تو شد و به اين پايه رسيدى .)) درويش گفت: ((اى عزيز!تبريكم مگو كه جاى تعزيت و تسليت است . آن روزها كه با هم بوديم، غم نانى داشتم و امروز تشويش جهانى.))

mahdi271
09-10-2009, 08:50 AM
106 - اشك، آرى؛ نان، هرگز

مردى نشسته بود و گريه مى‏كرد . كسى بر او گذشت و علت زارى او را پرسيد . مرد گريان به سگ خود اشاره كرد و گفت: بر اين سگ مى‏گريم كه در حال جان دادن است . اين سگ، خدمت‏ها به من كرد. روزها، همراهم بود و شب‏ها بر در خانه‏ام پاسبانى مى‏كرد . اكنون كه چنين افتاده است، مرا چنين گريان كرده است . مرد رهگذر گفت: آيا زخمى خورده است؟ گفت: نه . گفت: پير شده است؟ گفت: نه . گفت پس چرا چنين رنجور است . مرد در همان حال گريه و زارى گفت: گرسنگى، امانش را بريده است . مرد گفت: مى‏بينم كه در دست كيسه‏اى دارى . آيا در آن نان نيست؟ گفت: هست . گفت: چرا از اين نان نمى‏دهى كه از مرگ برهد؟ گفت: بر مرگ او گريه مى‏كنم؛ اما نان به او نمى‏دهم . هر چه خواهى اشك مى‏ريزم، ولى نان خويش را از جان سگ بيش‏تر دوست دارم. اشك، رايگان است، اما نان، قيمت دارد . رهگذر گفت: ((چه تيره بخت مردى، هستى كه قيمت نان را بيش از بهاى اشك مى‏دانى .))

mahdi271
09-10-2009, 08:50 AM
107 - زهر، خوش‏تر

آورده‏اند كه يكى از حجاج در راه مكه، از كاروان بازماند و در بيابان تنها شد . در آن باديه مى‏رفت با به جايى رسيد . خانه‏اى كهنه ديد . بدان سو رفت . در زد . پيرزنى در خانه گشود . حاجى سلام كرد و زن او را خوشامد گفت.
حاجى گفت: من مردى در راه مانده‏ام و چند روز است كه غذا نخورده‏ام . اگر طعامى دارى، مراد ده تا بخورم . زن گفت: در اين وادى، ماران بسيارند . برو و يك دو مار بگير و بياور تا من بپزم و بخوريم . مرد متحير شد و گفت: من مار ندانم گرفت.
زن گفت: بيا تا با هم برويم و من مار گيرم . ساعتى در وادى بگشتند؛ چهار مار بزرگ گرفت و آورد و سر و دم آن‏ها بزد و آتش بيفروخت و مار بر آتش نهاد . مرد از غايت گرسنگى، آن را خورد . پس به آب محتاج گشت.
زن گفت در اين نزديكى‏ها، چشمه‏اى است؛ برو و همان جا آب بنوش . آن مرد، بر سر آن چشمه آمد . آبى ديد بسيار نامطبوع و بدبو و گل آلود. چاره‏اى جز نوشيدن نديد . چون باز آمد، زن را گفت:اى مادر!چنين جاى بدين ناخوشى، چرا ماندى و عمر تباه مى‏كنى؟ پير زن گفت: در جهان بهتر از اين بيابان، جايى براى زيستن نيست.
مرد گفت: در شهر ما، آب‏هاى فراوان و باغ‏هاى پر نعمت هست و انواع ميوه‏ها و درختان و غذاهاى مطبوع. ما هرگز ندانسته بوديم كه ماران را بتوان خورد.
پيرزن گفت: در آن جا كه شما روزگار مى‏گذرانيد و نعمت و آسايش آن بسيار است، آيا كسى بر كسى ستم هم مى‏كند؟
گفت: شاهان و ملوك، ستم‏هاى بزرگ مى‏كنند و مردمان، بر يكديگر ستم‏هاى خرد، گاه روا مى‏دارند.
زن گفت: (( آن نعمت‏ها كه گفتى در چنان جايى، بتر از زهر باشد و اين زهر در دامن فراغت، خوش‏تر از همه نعمت‏ها است . )) -برگرفته از: جوامع الحكايات، به نقل از مهدى ماحوزى، برگزيده نظم و نثر فارسى، ص 62 .

mahdi271
09-10-2009, 08:50 AM
108 - دريا باش

مردى پيش بايزيد بسطامى آمد و گفت: ((چرا هجرت نكنى و از شهرى به شهرى نروى تا خلق را فايده دهى و خود نيز پخته‏تر گردى كه گفته‏اند:

بسيار سفر بايد تا پخته شود خامى - - صوفى نشود صافى تا در نكشد جامى

بايزيد گفت: (( در اين شهر كه هستم، دوستى دارم كه ملازمت او را بر خود واجب كرده‏ام . به وى مشغولم و از او به ديگرى نمى‏پردازم . )) آن مرد گفت: آب كه در يك جا بماند و جارى نگردد، در جايگاه خود بگندد.)) بايزيد جواب داد:
(( دريا باش تا هرگز نگندى .)) -برگرفته از: گزيده كشف الاسرار، دكتر رضا انزابى نژاد، ص 74 . ?
چنان كه رابعه را از زنان عارفه بود، كسى گفت: از خلوت بيرون آى تا شگفتى‏هاى خلقت بينى . رابعه گفت: (( به خلوت در آى تا عجايب خالق بينى .))

mahdi271
09-10-2009, 08:51 AM
109 - هيچ مگو

لقمان حكيم رضى الله عنه پسر را گفت: ((امروز طعام مخور و روزه دار، و هر چه بر زبان راندى، بنويس . شبانگاه همه آنچه را كه نوشتى، بر من بخوان؛ آن گاه روزه‏ات را بگشا و طعام خور .))
شبانگاه، پسر هر چه نوشته بود، خواند . دير وقت شد و طعام نتوانست خورد . روز دوم نيز چنين شد و پسر هيچ طعام نخورد. روز سوم باز هر چه گفته بود، نوشت و تا نوشته را بر خواند، آفتاب روز چهارم طلوع كرد و او هيچ طعام نخورد . روز چهارم، هيچ نگفت . شب، پدر از او خواست كه كاغذها بياورد و نوشته‏ها بخواند. پسر گفت: امروز هيچ نگفته‏ام تا برخوانم. لقمان گفت: ((پس بيا و از اين نان كه بر سفره است بخور و بدان كه روز قيامت، آنان كه كم گفته‏اند، چنان حال خوشى دارند كه اكنون تو دارى . ))

mahdi271
09-10-2009, 08:52 AM
110 - مرگ را چاره نيست

حسن بصرى از زاهدان قرن دوم و سوم هجرى است . در مدينه به دنيا آمد ودر بصره نشو و نما كرد . با خلافت يزيد بن معاويه به صراحت مخالفت كرد و در چندين نامه به عبدالملك بن مروان، خليفه جبار اموى، او را از ظلم بر حذر داشت.
عطار نيشابورى در تذكرة الاولياء، درباره او مى‏نويسد: (( صد و سى تن از صحابه را دريافت و هفتاد بدرى را ديده بود . و ارادت او به على ابن ابى‏-بدرى، يعنى مجاهدى كه در جنگ بدر حضور داشته است . ? طالب بود و خرقه از او گرفت .)) -گزيده تذكرة الاولياء، ص 30 . ?
در جوانى به روم شد و نزد وزير رفت . وزير گفت: (( ما امروز جايى مى‏رويم .ما را همراهى مى‏كنى؟ )) گفت: آرى .
پس به صحرا رفتند. حسن گفت: خيمه‏اى ديدم از پارچه‏هاى ديبا، با طناب‏هاى ابريشم و ميخ‏هاى زرين، و سپاهى گران ديدم، جمله با آلت‏هاى حرب، ساعتى گرد آن خيمه بگشتند و چيزى بگفتند و برفتند . آنگاه فيلسوفان و دبيران، بيامدند و ايشان نيز گرد خيمه بگشتند و چيزى بگفتند و برفتند . بعد پيرانى چند باشكوه ديدم كه همچنان كردند و برفتند .پس كنيزكان ماهروى، هر يك طبقى زر و جواهر بر سر نهاده، همچنان كردند و برفتند . پس قيصر و وزير در خيمه شدند و بيرون آمدند و برفتند.
من متحير شدم و گفتم اين چه حال باشد؟ از وزير سؤال كردم .
گفت: قيصر را پسرى صاحب جمال بود و در انواع علوم كامل و فاضل، و در ميدان جنگ بى‏نظير. و پدر عاشق او بود. ناگاه بيمار شد . طبيبان حاذق در معالجت او عاجز شدند، تا عاقبت وفات كرد.
پسر را در اين خيمه در خاك كردند. هر سال يك بار به زيارت او آيند. و اول، آن سپاه گران كه ديدى بيايند و گويند: ((اى پادشاه زاده!اگر اين حال كه تو را پيش آمده است، به لشكر و جنگ، دفع مى‏شد، ما همه جان‏ها فدا مى‏كرديم، تا تو را از اين حال برهانيم. اما اين حال (مرگ) از جانب كسى است كه به هيچ روى با او كارزار نتوان كرد.)) اين بگويند و بازگردند.
آنگاه فيلسوفان و دبيران بيايند و گويند: ((اى پادشاه زاده!اگر به دانش و فلسفه و طبابت، كارى از پيش مى‏رفت، ما دريغ نمى‏كرديم و تو را از چنگال مرگ مى‏رهانديم .)) اين بگويند و باز گردند.
پس پيران محترم بيايند و بگويند: ((اى ملك زاده! ((اگر به شفاعت و زارى، يا به دانش و مهارت، دفع اين حال ميسر بود، ما تو را زنده نگه مى‏داشتيم . اما اين حال از كسى است كه شفاعت و زارى نخرد. ))
پس كنيزكان ماهروى، با طبق‏هاى زرين بيايند و گويند: ((اگر از مال و جاه و جمال، كارى ساخته بود، ما خود را فدا مى‏كرديم . اما مال و جمال اين جا وزنى و ارزشى ندارد.))
پس قيصر با وزير در خيمه رو در رو گويد: ((اى جان پدر!از پدر چه كار آيد؟ براى تو لشكر گران آورد و فيلسوفان و دبيران و شفيعان و مشاوران و صاحب جمالان و مال و نعمت‏هاى فراوان. و خود نيز آمدم . اگر به دست من كارى بر مى‏آمد، مى‏كردم. اما اين حال، با كسى است كه پدر با همه جلالت در پيش او عاجز است . سلام بر تو باد تا سال ديگر.)) اين بگويند و بازگردند.
اين قصه در دل حسن كارگر افتاد و در حال، بازگشت و به بصره رفت و خود را در انواع مجاهدت‏ها و عبادت‏ها افكند . - اين داستان را عطار، سبب توبه حسن بصرى مى‏شمرد و آن را مبدأ او به زهد و عرفان مى‏داند. ?
و از او نقل كرده‏اند كه كسى به او گفت: ((فلان كس جان مى‏كند و در حال مرگ است .)) گفت: ((چنين مگوى كه او هفتاد سال است كه جان مى‏كند، اكنون از جان كندن مى‏رهد؛ تا به كجا خواهد رسيد.))

pnugirl
02-23-2011, 03:22 PM
بهلول هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد.
در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد.
پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست.
اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.

آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت.
جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.

ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد.
زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد.
به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت:
- بهلول، چه می سازی؟
بهلول با لحنی جدی گفت:
- بهشت می سازم.

همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت:
- آن را می فروشی؟!
بهلول گفت:
- می فروشم.
- قیمت آن چند دینار است؟
- صد دینار.
زبیده خاتون گفت:
- من آن را می خرم.

بهلول صد دینار را گرفت و گفت:
- این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.
زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.

بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت.
بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد.
وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.

زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد.
در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود.
گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند.
زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند.
یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت:
- این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای.
وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.

صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد.
وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد.

بعد صد دینار به بهلول داد و گفت:
- یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش.
بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت:
- به تو نمی فروشم.
هارون گفت:
- اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.
بهلول گفت:
- اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم.
هارون ناراحت شد و پرسید:
- چرا؟
بهلول گفت:
- زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم




با مدعی نگویید اسرار عشق و مستی


تا بی خبر بمیرد در درد خود پرستی

pnugirl
03-09-2011, 01:40 AM
روزی به مختارالسلطنه اطلاع دادند که نرخ ماست در تهران خیلی گران شده است. مختارالسلطنه دستور داد که کسی حق ندارد ماست را گران بفروشد. چون چندی بدین منوال گذشت برای اطمینان خاطر با قیافه ی ناشناخته به یکی از دکان های لبنیات فروشی رفت و مقداری ماست خواست. ماست فروش که او را نشناخته بود پرسید : چه جور ماستی می خواهی ؟ ماست معمولی یا ماست مختارالسلطنه ! مختارالسلطنه با حیرت و شگفتی از ترکیب و خاصیت این دو ماست پرسید. ماست فروش گفت: ماست معمولی همان است که از شیر می گیرند و بدون آب است و با قیمت دلخواه. اما ماست مختارالسلطنه همین طغار دوغ است که در جلوی دکان میبینید و یک ثلث ماست و باقی آب است و به نرخ مختار السلطنه می فروشیم و بدان نیز لقب دادیم. حال کدام می خواهی؟!






مختارالسلطنه دستور داد ماست فروش را جلوی دکانش به طور وارونه آویزان کرده و بند تنبانش رامحکم ببستند. سپس طغار دوغ را از بالا در دو لنگه شلوارش سرازیر کردند و شلوارش را از بالا به مچ پاهایش ببستند. سپس به او گفت: آنقدر باید به این شکل آویزان باشی تا تمام آبهایی که داخل این ماست کردی از شلوارت خارج شود که دیگر جرات نکنی ماست داخل آب بکنی!







چون سایر لبنیات فروش ها از این ماجرا با خبر شدند، همه ماست ها را کیسه کردند

نگاه
03-09-2011, 03:47 PM
:301: افرين به مختار السلطنه :55:

majid9090
07-16-2011, 11:58 AM
پادشاه پیری در هندوستان ، دستور داد مردی را به دار بیاویزند. همین که دادگاه تمام شد ، مرد محکوم گفت : "اعلی حضرتا ، شما مردی خردمندید و کنجکاوید تا بدانید رعایاتان چه می کنند. به دانشمندان، خردمندان ، مارگیران ، و مرتاضان احترام می گذارید. بسیار خوب ، وقتی بچه بودم ، پدربزرگم به من یاد داد که چگونه اسب سفیدی را به پرواز درآورم! در این کشور هیچ کس نیست که این کار را بلد باشد ، باید مرا زنده نگه دارید
پادشاه بی درنگ دستور داد اسب سفیدی بیاورند.
مرد محکوم گفت : باید دو سال در کنار این حيوان بمانم.
پادشاه گفت : دو سال به تو وقت می دهم . اما اگر بعد از این دو سال ، اسب پرواز نکند ، تو را به دار می آویزم.
مرد با اسب از قصر بیرون رفت و خوشحال بود که سرش هنوز روی تنش است . وقتی به خانه رسید ، دید که خانواده اش سیاه پوشیده اند.همه جیغ زدند : دیوانه شده ای ؟ از کی تا حالا در این خانه کسی بلد بوده که اسب را به پرواز دربیاورد؟
پاسخ داد : نگران نباشید . اول اینکه هیچ کس تا حالا سعی نکرده به اسبی یاد بدهد که پرواز کند ، یک وقت دیدید که یاد گرفت! دوم این که پادشاه خیلی پیر است و شاید در این دو سال بمیرد. سوم اینکه شاید این حیوان بمیرد و بتوانم دو سال دیگر وقت بگیرم تا به اسب دیگری پرواز یاد بدهم! حالا فرض کنید انقلاب و شورش بشود ، حکومت پادشاه سرنگون بشود و يا جنگ بشود . و آخر اینکه اگر هیچ اتفاقی هم نیفتد ، دو سال دیگر زندگی کرده ام و می توانم در این مدت هر کاری که دلم می خواهد بکنم . فکر می کنید همین کم است ؟

majid9090
07-16-2011, 12:02 PM
دختر بر خلاف همیشه که به هر رهگذری میرسید استین پیراهن او را میکشید تا یک بسته ادامس بفروشد،این بار ایستاده بود و به زنی که روی صندلی پارک نشسته و بچه اش را در آغوش کشیده بود ،نگاه میکرد.
گاه گاهی که زن به فرزندش لبخند میزد،لب های دختر نیز بی اختیار از هم باز میشد.بعداز مدتی دخترک دستش را به طرف جعبه برد،بسته ای آدامس از داخل بیرون آورد و به طرف زن گرفت.
زن رویش را به سمت دیگری کرد و گفت :برو بچه،من آدامس نمیخام.
دخترک گفت:بگیر،پولی نیست
دوستان خودتون مقايسه كنيد چقدر زياد اتفاق مي افتد كه ما محبت ديگران را با سطحي نگري و قضاوت عجولانه رد مي كنيم

majid9090
07-16-2011, 12:11 PM
عشق و ازدواج
شاگردي از استادش پرسيد: عشق چست؟
استاد در جواب گفت:به گندم زار برو و پر خوشه ترين شاخه را بياوراما در هنگام عبور از گندم زار، به ياد داشته باش كه نمي تواني به عقب برگردي تا خوشه اي بچيني شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتي طولاني برگشت.استاد پرسيد:چه آوردي؟ و شاگرد با حسرت جواب داد:هيچ! هر چه جلو ميرفتم، خوشه هاي پر پشت تر ميديدم و به اميد پيدا كردن پرپشت ترين، تا انتهاي گندم زار رفتم .
استاد گفت: عشق يعني همين
شاگرد پرسيد: پس ازدواج چيست؟
استاد به سخن آمد كه:به جنگل برو و بلندترين درخت را بياور اما به ياد داشته باش كه باز هم نمي تواني به عقب برگردي شاگرد رفت و پس از مدت كوتاهي با درختي برگشت. استاد پرسيد كه شاگرد را چه شد و او در جواب گفت:به جنگل رفتم و اولين درخت بلندي را كه ديدم، انتخاب كردم. ترسيدم كه اگر جلو بروم، باز هم دست خالي برگردم .
استاد باز گفت:ازدواج هم يعني همين

majid9090
07-16-2011, 12:28 PM
در شهري در آمريكا، آرايشگري زندگي مي‌كرد كه سالها بچه‌دار نمي‌شد. او نذر كرد كه اگر بچه‌دار شود، تا يك ماه سر همه مشتريان را به رايگان اصلاح كند. بالاخره خدا خواست و او بچه‌دار شد!
روز اول يك شيريني فروش وارد مغازه شد. پس از پايان كار، هنگامي كه قناد خواست پول بدهد، آرايشگر ماجرا را به او گفت. فرداي آن روز وقتي آرايشگر خواست مغازه‌اش را باز كند، يك جعبه بزرگ شيريني و يك كارت تبريك و تشكر از طرف قناد دم در بود.
روز دوم يك گل فروش به او مراجعه كرد و هنگامي كه خواست حساب كند، آرايشگر ماجرا را به او گفت. فرداي آن روز وقتي آرايشگر خواست مغازه‌اش را باز كند، يك دسته گل بزرگ و يك كارت تبريك و تشكر از طرف گل فروش دم در بود.
روز سوم يك مهندس ايراني به او مراجعه كرد. در پايان آرايشگر ماجرا را به او گفت و از گرفتن پول امتناع كرد.
حدس بزنيد فرداي آن روز وقتي آرايشگر خواست مغازه‌اش را باز كند، با چه منظره‌اي روبرو شد؟
فكركنيد. شما هم يك ايراني هستيد.
.
.
چهل تا ايراني، همه سوار بر آخرين مدل ماشين، دم در سلماني صف كشيده بودند و غر مي‌زدند كه پس اين مردك چرا مغازه‌اش را باز نمي‌كند.

majid9090
07-17-2011, 02:49 AM
دو گدا در یکی از خیابان های شهر رم کنار هم نشسته بودند. یکی از آنها صلیبی در جلو خود گذاشته بود و دیگری ستاره داوود. مردم زیادی که از آنجا رد می شدند به هر دو نگاه می کردند ولی فقط در کلاه کسی که پشت صلیب نشسته بود پول می انداختند . کشیشی که از آن جا رد می شد مدتی ایستاد و دید که مردم فقط به گدایی که پشت صلیب نشسته پول می دهند و هیچ کس به گدای پشت ستاره داوود چیزی نمی دهد. رفت جلو و گفت: ....
«رفیق بیچاره من، متوجه نیستی؟ اینجا یک کشور کاتولیک هست، تازه مرکز مذهب کاتولیک هم هست. پس مردم به تو که ستاره داوود جلو خود گذاشتی پولی نمی دهند، به خصوص که درست نشستی کنار دست گدایی که در جلو خود صلیب گذاشته است. در واقع از روی لجبازی هم که باشد مردم به او پول می دهند نه به تو.» گدای پشت ستاره داوود بعد از شنیدن حرفهای کشیش رو به گدای پشت صلیب کرد و گفت: «هی "موشه" نگاه کن کی اومده به برادران گلدشتین* بازاریابی یاد بده؟»

* گلدشتین یک اسم فامیل معروف یهودی است

majid9090
07-17-2011, 03:06 AM
روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده می شد:

امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !

majid9090
07-17-2011, 03:45 AM
---------------------------------------------------------------------------------------قدرت بخشش------------------------------------------------------------------------------------------------------
بانوى خردمندى در كوهستان سفر مى كرد كه سنگ گران قیمتى را در جوى آبى پیدا كرد. روز بعد به مسافرى رسید كه گرسنه بود.

بانوى خردمند كیفش را باز كرد تا در غذایش با مسافر شریك شود. مسافر گرسنه، سنگ قیمتى را در كیف بانوى خردمند دید، از آن خوشش آمد و از او خواست كه آن سنگ را به او بدهد.

زن خردمند هم بى درنگ، سنگ را به او داد.مسافر بسیار شادمان شد و از این كه شانس به او روى كرده بود، از خوشحالى سر از پا نمى شناخت. او مى دانست كه جواهر به قدرى با ارزش است كه تا آخر عمر، مى تواند راحت زندگى كند، ولى چند روز بعد، مرد مسافر به راه افتاد تا هرچه زودتر، بانوى خردمند را پیدا كند.

بالاخره هنگامى كه او را یافت، سنگ را پس داد و گفت:خیلى فكر كردم. مى دانم این سنگ چقدر با ارزش است، اما آن را به تو پس مى دهم با این امید كه چیزى ارزشمندتر از آن به من بدهى. اگر مى توانى، آن محبتى را به من بده كه به تو قدرت داد این سنگ را به من ببخشى