ورود

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان "تاپو"



Fahime.M
09-02-2009, 11:21 AM
داستان تاپو نوشته ی بهاره الهه بخش


تاپو


حتی اگر همین الان که دم خانه روستایی پدربزرگشان با کیف و اثاث ایستاده اند یک صدم احتمال گیر افتادن در خانه ای را بدهند که فقط صدای رگبار روی سقف اش برای زهره ترک کردنشان کافی است، همه اسباب شان را می گذارندو پیاده بر می گردند. الان که راه بیفتند، ظهر وسط تپه های پر از سبزه و گلسنگ، دو سه تا کنسرو هم باز کنند و بخورند، تاریک نشده می سرند لب خط. شانس بیاورند وانتی چیزی هم به تورشان می خورد کرایه کنند. اما چون چیز زیادی نمی دانند، احتمال هم نمی دهند، هر کدام می روند یک طرف حیاط.
ـ «سهراب چیزی پیدا کردی؟»
ـ «نه. عمو که گفت همین جامعه چال کرده.»
ـ «چی رو؟»
ـ« تیله هاشو دیگه.»
پریسا مانتو و روسری اش را می اندازد روی شاخه کنار. اگر می دانست اطراف درخت، مار هم هست، هیچ وقت با خیال راحت دو تا دور تنه ی کنار را دنبال سوراخی که پدرش گفته بود نمی گشت و داد نمی زد:«رامین چراغ قوه را بده.»
ـ «شیرین کو؟»
ـ « این جام رامین. آینه ی سفارشی عمه هم که پشت هاون سنگی نیست.»
ـ « گفت شایداون جامعه باشه. درست که یادش نبود، بیست تا آدرس داد»
ـ «رامین ؟ میگم چراغ قوه .»
حالا اگر پریسا دستش را بی هوا ببرد توی سوراخ کنار دنبال خنجر فولادی کوچک و مار دستش را بزند، شاید سراسیمه بدند دنبال وانت ـ که نرسیده به ده وسایل را خالی کرد و گازش را گرفت و رفت ـ تا برساندشان بیمارستانی جایی . اما دست توی سوراخ نمی برد. فقط چراغ را می اندازند، بعد می دود طرف برادر و عموزاده هایش که بروند سر وقت کلید . دیوار پشتی خانه، سنگ شانزدهم، ردیف ششم دیوار را که بر دارند، کلید را پیدا می کنند. معلوم است قفلی که شصت سال باز نشده و زنگ زده، با بدبختی باز شود. در هم که باز بشود، اگر چوبی ، عصایی، دسته جارویی نداشته باشند که در تارهای عنکبوت بچرخانند، نمی توانند وارد خانه بشوند. اما این کار را هم می کنند. بعد هم می روند تو و تا بالای طاق و چشمه را پاک می کنند و چهار نفری به تارهای عنکبوت آویزان از سر و صورت هم می خندند. اتاق کناری انگار جای پخت و پز هم بوده؛ چون دود یک طرف اتاق را سیاه کرده. آن طرفش هم روی یک تخت چوبی رخت خواب چیده اند تا بالا، و صدای موش از لابه لایشان بلند است. حال جیغ جیغ دخترها پسرها را مجبور می کند رخت خواب ها را از در دیگر اتاق که به طرف دره ی پریزاد باز میشوند ببرند کنار دره تا موش های ریز و درشت از گوشه و کنار لحاف و تشک های پر خاک و پوسیده همین طور بپرند بیرون. ظرف ها و دیگچه های کج و کوله و تار بسته و گلیم های بختیاری سنگین از خاک را هم که انداخته اند بیرون. بعد با کیسه گچی که از دکان همه چیز فروشی امام زاده خریده اند ، تا جایی که دستشان می رسد یک لایه نازک گچ روی کاهگل دیوارهای بی پنجره می کشند که مثلا خانه رنگ و بویی بگیرد. سوراخ موش ها را هم گرفته اند. کمی نفت هم که بریزند این طرف و آن طرف خیالشان از مار و رمور کمی راحت می شود. حالا خسته و مرده باید کپسول گاز وصل کنند به تک شعله و کنسروها را گرم کنند. بعد حصیر پهن کنند جلوی در خانه که هر کسی کیسه خواب خودش را باز کند و زیر آفتاب تیز بهاری کش بیاید تا غذا گرم شو.د رامین بلند می شود و می رود طررف درخت پر از کنار سرخ روی، زمین دنبال سنگ می گردد. سهراب همان طور دراز کش، لپ تاپش را می چرخاند به طرف دخترها و داد می زند: «بیارامین.»
دست می گذارد روی صفحه و می گوید:
« این شجره نامه، اینم بابابزرگ و مامان بزرگ. منده و شیرین جون؛ انگار اسم شیرین رو از اسم مامان بزرگ گذاشتن.»
شیرین همان طور دراز کشیده با چشم و ابرو ادا در آورد و لب هایش را غنچه می کند.
ـ «شصت ساله که بردنش. مواظب خودت باش. یو ها ها ها ها»
ـ «چه لوس!»
رامین چند تا کناری را که با سنگ انداخته از روی زمین بر می دارد و می آید پایین پای دخترها می ایستد. کنارها را ببین دو کف دستش پاک می کند، یکی یکی می اندازند بالا و خم می شود طرف لپ تاپ.
ـ «اینایی که با قرمز نوشتم، یا پری زده ن یا جنی و آل برده. بعضیا هم گم شدن.»
پریسا می خندد و میگوید:« یادم باشه تو خوابگاه واسه کسی تعریف نکنم.»
دخترها سفره را آماده می کنند، سهراب هنوز به لپ تاپ ور می رود و می گوید: « اینم نقشه آبادی. بابا حدسی کشیده. اسم صاحب هر خونه ای رو هم نوشته . یه عکس هوایی هم از اینترنت گرفته م.»
اگر عقل توی کله هاشان بود با دیدن همان شجره نامه جن زده، بعد از ناهار در را می بستند و می زدند به چاک. اما چای شان را که می خورند با نقشه و کوله پشتی و کلاه حصیری از دره پریزاد می گذرند . توی راه که رامین پایش را می کوبد زیر گل پف کرده ای که بپاشد به شلوار لی نفر جلو، قارچ هم زیر خاک پیدا می کنند. آتش درست می کنند و قارچ کبابی می خورند تا برسند به چند خانه کاهگلی کوچک و پیرمرد سرحالی که روی ایوان یکی از خانه ها گلیم می انداخته و نشسته پای بساط چای منقلی . می گویند که نوه های منده، پسر شمس اند. پیرمرد پسرها را بغل می کن و پیشانی دختر ها را می بوسد و دستش را بالا می آورد که دست زبرش را ببوسند که می بوسند و وقت برگشتن چه قدر به این مراسم دست بوسی می خندند. اسمش خدامنده است . تنهاکسی که توی آبادی مانده است. می گوید مردهای آبادی یا دنبال گله رفته اند یا سر غله. زن ها هم رفته اند ده کنار، عروسی؛ هر چند شب چهارشنبه است نه پنجشنبه شب. حالا نم نم باران گرفته و دارند بر می گردند سمت دره پیرزاد که خدامنده گفته بود توی تاریکی نروند چون پری ها قرقش می کنند. اما هوا تاریک است که می رسند. چراغ توری الکلی را پر می کنند و رامین شروع می کند به تلمبه زدن که الکل به تور چراغ برسد. مثل ندیده ها دور چراغ الکلی حلقه می زنند و به خودشان می خندند که از چراغ اضطراری شان استفاده نمی کنند، هر چند به هر حال چراغ اضطراری بیش تر از یک روز که شارژندارد، اما به سفارش دکاندار لب خط که می دانست توی هر خانه آبادی یک دوتا چراغ هست که می توانند بردارند، برای چند شب الکل و توری خریده بودند. به هر حال از چراغ خانه پدری استفاده می کنند که خوشبختانه حتی سوراخ هم نیست، وگرنه می وشد هر وسیله ای از خانه های خالی با درهای نیم باز و شکسته برداشت. چون توی آبادی می شود اموال عمو و عموزاده را هم اموال خودت حساب کنی. حالا سهراب سرش توی دوربین است و دارد فیلمی را که از خدامنده گرفته، مرور می کند. شیرین همان طور که به نقشه و شجره نامه روی لپ تاپ زل زده می گوید: «بازم خدا پدر عمو رو بیامرزه که وصیت کرد تو قبرستون ده خاکش کنن، وگرنه صد سال دیگه هم این جا رو نمی دیدیم. خیلی قشنگه.»
رامین خمیازه می کشد و میگوید: «هم دیگه رو هم نمی دیدیم. هر جای دیگه بود ، او ن پیک نیک خانوادگی راه نمی افتاد.»
سهراب سر بلند می کند و می گوید:« قبل از این که بره خانه سالمندان یه بار دیده بودمش. هشت نه سالم بود.»
سهراب دوربین را می سراند طرف شیرین.
ـ «کابلش رو وصل کن.»
صورت پیر خدامنده صفحه لپ تاپ را پر می کند. زل زده به صورت شیرین کهب ا چشم های سبز و صورت کشیده اش، نشسته کنار ایوان و دارد با دستمال کوچکی ، چیزی را که روی ایوان گذاشته می سابد. تصویر روی دست شیرین مکث می کند. صدای سهراب که سایه دوربین به دستش افتاده کنار پای شیرین می گوید: «بساب دخترعمو، اما آن که من می بینم آینه نیست. حالا عمه این تحفه رو می خواد چه کار؟»
شیرین سرش را بالا می گیرد و میگوید: «از مامانش یادگاری نداره.»
صدای خدامنده آمد که :«یادگاری به چه درد می خوره؟ بعضی یادگاریا غیر نکبت و بدبختی هیچ نداره. شیرین جون به عمرش یه اشتباه کرد ، هم خودش سر به نیست شد و هم او طفل بدبخت. آبادی هم بعد از شیرین جون به این روز افتا. داگر همو چهارشبنه شب، سِوِر نایستاده بود بره جنگ، حالا چراغ های منزل های این آبادی بالا روشن بود. از سر شب که صدای های و هو از چشت کوه بلند شد، مینا کشید به سر، با همو بچه چله ای راه افتاد تو آبادی که ای مردم جنگه. به خیالش آبادی پشت کوه حمله کردن. یه صداهایی بود از او طرف تپه، اما صدای آدمیزاد نبود. هر چه منده گفت زن! شب چارشنبده، ایی صدا آدمیزاد نیست، فایده نکرد. جلو مردم تفنگ بهدست ، سینه به سینه ی منده واستاد که اگر عرضه نداری تفنگه بده مو.»
دوربین می چرخد به سمت رامین که دارد بابونه های کنار ایوان را می چیند و بعد پریسا که دسته بابونه را بو می کند و زل می زند به خدامنده. صدای پیرمرد هم هم چنان می آید که : «آقا ، تفنگه ورداشت، بچه به کول و ا فسار اسب به دست ، ول کرد رفت طرف صدا، مردا هم پشت سرش. دو سه ساعت کمین دشمن نشستن ، بعدم سر وصدا جن و پری خوابید. آخرش هم رو سیاه برگشت ده. نه دشمنی، نه جنگی. دیگه هیچ کس شیرین جونه ندید. اصلا تا فردا شو نکشید. آل بردش که جنازه شم کسی ندید؟ پری زدش که رفت به بیابون و برنگشت؟ آب جوش بی بسم الله ریخته بود زمین که او طور دود شد و رفت به هوا؟ معلوم نکرد.»
صدای شیرین از جایی می گوید: «شاید افتاده تو رودخونه، گرگ به ش حمله کرده، چه می دونم. از کجا معلوم کار جنا بوده؟»
خدامنده با اخم به سبیل تاب داده ش دست می کشد و داد می زند:« پس چی؟ همه دنیا می دونستن منده همزاد جن داره. جون دو تا همزاد به هم بسته بود. حالا هر کی باورش نیم شد، حرف زیادی هم نمی زد، اما شیرین جون همیشه سرناسازگاری داشت. هر چه منده قسم می خ ورد که همزادش همین طرفا نشسته یا کنار سفره داره غذا می خوره ، شیرین جون به خرجش نمی رفت. می ایستاد هر هر می خندید. از لج منده می ذاشت زل می زند به ش ، بعد می خندید و می گفت: «دیدی جنی نشدم؟» آخرشم که ...نه که فکر کنین کار همزاد خدامنده بوده ها، نه. اما خب قوم از ما بهترون هم ، خوب دارن، بد داردن. صبر ایوب هم ندارن که یکی مث شیرین جون دم و دقیقه کر کر بخنده به ریششون بعدم شاخ و شونه بکشه. ورد زبونش بود که اگه جن و پری راست و بود و هزار و یک کار می تونست بکنه، از ورد و فولاد مثل سگ نمی ترسید.»
حالا تصویر می چرخد روی سهراب که دروبین را داده دست شیرین تا خودش هم توی فیلم باشد. گوشه ی لب هاش را پایین می کشد و زیر لب می گوید: «پس همزادداشته!»
خدامنده دوباره هوار می کشد: «بله که داشته عین برادر دوقلو. همه دارن. خلاصه که منده موند با چار پنج تا بچه قد و نیم قد تو همو خونه ی جلویی دره پریزاد. از اولشم نمی خواست خونه شو اون جا بسازه ها. از بس شیرین جون خندید و گفت نترس منده خودم مواظبتم. خلاصه شیرین جونه که بردن منده هم ول کرد رفت. نه بترسه ها! نه تاب خونه ی بی شیرین جون ِ نیورد. بچه هانه برداشت رفت شهر. در منزلم هموطور قُلف کرد. یه گلیم هم از خونه برنداشت ببره. بچه هانم با همو لباسا تنشون بُرد. بعد از لشکر کشی برا جن و پری، دره پریزاد دوباره قرق شد. هر کی از نزدیکش گذشت، فرداش بردنش پیش جن گیر. حالا اونا نمی تونستن از پس جن ها بربیان، اما جن ها که می تونستن همه ی آبادیه بگیرن.»
تصویر که خیلی وقت است روی چهره خدامنده مکث کرده می چرخد سمت خورشید که دارد غروب می کند و پریسا که با چوب روی خاک عکس خنجر می کشد.
سرش را بلند می کند و رو به دوربین میگوید: «بابا یه همچنین شکلی کشید. گفت فولادیه. » پریسا با صدای خدامنده سرش را برمی گرداند.
ـ «ها. شیرین جون یکی همی جور داشت. قد یه نصف انگشت. آبادی بالا و پایین هر زنی می زاییدخنجرو می گرفت می ذاشت بالا سرش. فولاد بالا سر زائو و بچه باشه، آل جرئت نمی کنه ببرشون. اصلا نمی تونه نزدیک بیاد. »
ـ «همه ش چشمش دنبالش بوده که از سر شونه برادر کوچیکه ش بازش کنه. چند بار از لباس برادر کوچیکه باز می کنه قایم می کنه تو سوراخ کُنار اما مادرش می بینه و برش می داره. می گفت اگه مامانش برش نداشته شاید هنوز تو سوراخ درخت باشه. البته سخت بشه پیداش کرد، همه ش رو خار گرفته بود.»
حالا دوربین همه را رد می کند و می گردد دنبال شیرین توی ایوان پیدایش نیست. نشسته روی سبزه ها . صدای سهراب: «ها؟ شیرین؟»
ـ «حالا بابابزرگ تیله و آینه ی مادرشون رو مجبورشون کرده چال کنن و نبرن، اگه هیچی از خونه نبردن، پس چرا تفنگ شیرین جون تو خونه نبود؟»
فیلم از روی تصویر رامین که از پشت سر شیرین با یک دسته پونه که از گوشه و کنار چیده ، تمام می شود. هنوز نه رعدی که تمام ده را می لرزاند توانسته ترس توی دلشان بیندازد، نه صدای دور پارس سگ های وحشی ، و نه صداهای مبهمی که رامین دایم رو به دخترها می گوید حتما صدای جن پریزاد است که زیر باران می رقصدد.
حالا با موهای نمدار نشسته اند توی خانه و فقط دست شیرین است که توی هر سوراخ سنبه ای را می گردد. نشسته توی نیمه تاریک اتاق و دستش در هر سوراخی که ظهر پیدا کرده بود و دوباره ذهن را درگیر کرده، می کاود.
ـ«سهراب؟ تو این سوراخه ماری چیزی نباشه یه وقت، یه کهنه هم دمش هست ، سفت شده لامصب.»
ـ «خب مجبوری؟ حالا سوراخ مال چی هست اصلا؟»
رامین بی خیال می گوید: «ناودون نیست؟»
ـ«ناودون رو انور دیوار در میارن یا اونور نابغه؟»
ـ «چه می دونم؟ چیه پس؟»
پریسا نزدیک تر می آید: «شایدم آینه و تیله ها این جا باشه. عمو اینا دیگه حواس ندارن. اون موقع هم که بچه بودن شاید یادشون نیست. عمه طفلکی چار سالش بوده همه ش.»
همین حالا هم بو ببرد که دراین شب بی ستاره، و زیر این رگبار چه چیزهایی می تواند اتفاق بیفتد ـ حتی اگر پا به فرار نمی گذاشتند ـ لا اقل یکی شان موبایل را برمی داشت و به خانه آن فامیل دوری که کنار مزارعمو دیده بودند و اسم و رسم پدر و پدربزرگ و آبادی را پرسیده بود زنگ می زدند که ماشینش را بردارد و بیاید دنبالشان. اما حتی وقتی صدای در بلند می شود، به خودشان زحمت نمی دهند از خودشان بپرسند در یک آبادی متروک، چه کسی نصف شب و توی این باران بی امان در خانه ای را می زند که شصت سال است کسی درش را باز نکرده. برای همین در را که باز می کنند و به مرد چوغاپوشی که روی شلوار گشاد سیاهش قطار فشنگ خود نمایی می کند، تعارف می کنند بیاید تو. می آید و تعریف می کند که نور چراغ از درز چوب های در، از دور هم پیداست. آمده ببیند چه کسی از تیره و طایفه شیرین جون برگشته چراغ خانه اش را روشن کند. رامین قبل از آمدن مهمان حصیر را جلوی اتاق انداخته و همان جا توی کیسه خوابش خوابیده که سر و صدای بچه ها اذیتیش نکند. مهمان که می آید سعی نمی کنند بیدارش ککند چون شیرین می گوید توپ هم بیخ گوشش در کنند، تا یکی دو ساعتی از خوابش نگذرد بیادر بشو نیست. پریسا رفته سر وقت قوطی کنسروها و کتری و بساط چایی برای مهمان. شیرین نشسته و دارد زور می زند تکه کهنه های توی سوراخ را در بیاورد . سهراب هم که دوباره لپ تاپ را روشن کرده و نقشه دهات اطراف را برای مهمان بازخوانی می کند و اصلا حواسش به چشم های مرد نیست که چه طور از بالای صفحه به نیم رخ شیرین نگاه می کند. بعد هم عکس هوایی منطقه را نشانش می دهد تا برسد به عکس هایی که از اطراف آبادی گرفته و ده بالا. و عکس منده با کلاه نمدی و شلوار دبیت، که تیکه داده به ستون ترک خودره ی ایوان.
ـ«اینه کِی دیدین؟»
ـ «همین دم غروبی.»
ـ «کجا؟»
ـ «ده بالا.»
دوباره نقشه را نشانش می دهد و می گوید:« این جا.»
ـ «ایی ده که حالا سی ساله خالیه. هیشکی توش نیست. از خونه ها نفهمیدین؟»
ـ «چرا خدامنده بود. مردا سر کار بودن، زنا هم رفته بودن عروسی.»
ـ «چه؟ عروسی؟»
ـ «چه اشکالی داره؟»
ـ «عروسی ایل صبح تا ظهره سی ناهار، نه شُو. حالا چه گفت؟»
ـ «می شناسینش؟»
ـ « تو بگو چی گفت؟»
ـ«فیلمش هست اگه می خوای ببینی. گفت اون سال ها یک شب مردم فکر کردن جنگه، رفتن کمین. بعدم هیچی نبوده برگشتن.»
ـ «غلط کرد هر چه گفت. حرف یه سال و دوسال نبود. با اون طایفه ، ده سال آزگار جنگ داشتیم. هر دفعه صلح و مصالح می شد و از دوباره جنگ. او بارم همی طور. لشکر کشیدن پشت کوه. یه صداهایی می اومد. اول اهمه شیرین جون فهمید. مث شیر همه ایله خبر کرد. منده خودشو نشون نداد. از اولم می ترسید مث سگ. یه گرگی به گله می خواست بزنه، اول همه در می رفت که یه تیری در نکنه. از ترس، به ولله. اگه همو دو گاو و یه خره نداشت بده شیربهایی شیرین جون.... اگه که آقاش زنده بود یا یه برادری ، همو شیر زنه کی میداد به او؟»
ـ «مگه چش بود؟»
ـ «می گم می ترسید از همه چی، می گی چش بود؟ اون شبَم منده اول خودو زد به مریضی ، بعدم بهونه آورد که عروسی جن هاست نه صدای دشمن . خودم با بقیه اومدیم دنبالش ببریمش . نیومد. شیرین جون بچه چله ایشه بست به کولش، تفنگه هم برداشت. سواره اومد گفت منده مریضه خودم به جاش می میام. حالا بقیه تو حیاط نیومده بودن، من خودم تا پشت همی در اومده بودم، حرفاشونه شنیدم دیگه نرفتم تو. شیرین جون این قدر غیرت داشت که راستشه نگه. فردا شب هم منده اومد به گریه و زاری که شیرین جونه بردن. خدا می دونه چه بر سرش آورده بود.»
ـ «کی ؟منده؟»
ـ «ها . پس کی؟ مردم می گفتن همزاد جن داره. ازش می ترسیدن. به روش نمی آوردن که وقت جنگ وخطر در می رفت. خدا وکیلی شیرین جون هم هیمشه حرص یم خورد اما به روش نمی آورد. شایدم می آورد وقتی خودشون بودم. اما حضرت عباسی فقط همو یه بار تفنگه از دستش کشید و گفت خودم به جات می رم جنگ. خدا وکیلی هم یه طوری نگفت که کسی بفهمه باز خودشو زده به مریضی. اما حتما به رگ غیرت منده برخورده بود که ... خلاصه منده سه روز بیشتر بعد شیرین جون نموند. گله و گاو و زمینه فروخت وبا بچه هاش رفت. آبادیه دیدیدن؟ دِین و گناهِ شیرین جون همه ی آبادیه گرفت. ده سال آزگار زمین آبادی رنگ بارونه ندید. چنون خشکسالی و قحطی اومد که همه ول کردن رفتن.»
ـ « عجب... راستی دایی، گفتی تو ده بالا کسی نیست؟»
ـ«نه اصلا. کی گفت تنها برین اون طرف؟»
پریسا سینی کوچک کنسرو ماهی و نان را گذاشت جلوی مهمان. می خندد و می گوید: «گرگ که نداشت. خدامنده هم که یه پیرمرد تنها . نه بابا، زورمون رو نداشت دایی.»
ـ «دیگه او طرفا نرین ها دایی.... یه گرگیه ایی منده.»
ـ «خدامنده.»
مهمان پوزخندی زد و گفت: «خدامنده کیه؟ منده!»
ـ«منده؟»
ـ «دیگه کسی ندیدین ؟ سوخته ازر مثلا؟»
ـ «عمو سوخته زار که شیش ماه پیش مرد.»
ـ «هی ی ی ... می دونم دایی ... همه مرده ن.»
بعد رو می کند به شیرین و می گوید: « شیرین جون ، چه کار داری به اون سوراخ؟»
شیرین که هنوز دارد قلوه سنگ و کهنه پاره از سوراخ بیرون می کشد می گوید: « ببینم چیه خب.»
مهمان می خندد و می گوید: « تاپو ندیدی؟ تو دیوار یه جایی درست می کنند سی گندم زمستون. از سوراخ بیرون دیوار گندم می ریزن توش که از سوراخ تو منزل گندم وردارن. بعد سوراخ بیرون دیواره کاهگل می کنن. کهنه هانه بکش بیرون ببین گندم می آد پایین ؟ آها محکم بکش.»
با بسم اللهی ، سینی را پیش می کشد اما بعد می گوید:« اُو دارین سی دست شستن؟» بدون این که منتظر جواب بشود از در اتاق می رود تو. سهراب بلند گفت: «یه ظرف آب کنار دره.»
الان پنج دقیقه ای شده مهمان شان از اتاق کناری نیامده بیرون، اما رامین خواب آلود از اتاق می آید: «گرسمنه، این مال کدوم نامردیه؟ تنها خوری؟» و می نشیند پای سینی. سهراب می رود وسط درگاهی اتاق کناری می ایستد و صدا می زند: «دایی؟»
ـ «به به. یه ساعت خوابیدم ها. دایی هم پیدا کردین؟»
ـ «اومد تو اتاق، ندیدیش؟»
ـ «کی؟»
سهراب چراغ توری را می گیرد جلوی در:«نیست.»
رامین با لقمه ای که توی گلویش گیر کرده بلند می شود و به زحمت می گوید:«کی بابا؟»
ـ «همین که پریسا براش غذا آورد .»
ـ «برا کی غذا آوردم ؟ مگه گرسنه ت نبود گفتی یه کنسرو گرم کنم؟»
اگر رگبار به این تندی نمی زد و رعد وبرق پشت سر هم، تمام خانه که هیچ، همه آبادی را نمی لرزاند، همین که پریسا اول مکث می کند و آب دهنش را قورت می دهد و بعد این ها را می گوید، کافی است که شیرین و سهراب تا لب خط بدوند و فرار کنند. اما به هر حال رعد و برق و رگبار امان نمی دهد و شیرین هم زود سرش را بر می گرداند و مشغول کهنه پاره های سوراخ تاپو می شود. سهراب چراغ توری را می گذارد کنار و با چراغ اضطراری، به تمام اتاق کناری از طاق و رف و طاقچه ها و کف نور می اندازد. بعد هم رامین می رود و قفل در پشتی اتاق را که رو به دره پریزاد باز می شود وارسی می کند. رامین بر می گردد سر سینی غذا و مشغول می شود و آن قدر خسته است که وقتی چیزی از سوراخ تاپو می افتد جلوی پای شیرین، فقط بی رمق لبخندمی زند و می گوید:«مبارکه.»
ـ« این چیه؟»
ـ «گندم که نیست.»
ـ «شیرین ؟ تو که دیدیش؟»
ـ «چی رو؟»
ـ «همون مرده که بهت گفت تاپو چیه. این جا نشسته بود بامن حرف می زد. گفت منده از ترس نرفته جنگ. »
شیرین چراغ را نزدیک تر می برد.
ـ «استخونه؟ رامین؟ استخونه؟»
رامین با بی حالی می آید فرهنگ لقمه اش را قورت می دهد و می گوید: «شایدم.»
ـ«شایدم چیه؟ مگه تو دکتر نیستی؟»
ـ«اِهِه؟ نشدم که هنوز!»
ـ «بالاخره هست یا نه؟»
ـ «چرا انگار . استخوان گربه ای چیزی.»
سهراب می رود جلو و می گوید: « شاید هم یک بچه کوچولو. خب بیا درست بگو ببینم این لعنتی چیه؟»
چیزی توی تاپو حرکت می کند و یک استخوان و یک نوار چرمی از سوراخ می افتد بیرون. حالا هم اگر نوار را بکشند حتی از روی صدای فلزی لوله ی توی تاپو می شود فهمید نوار چرمی ، بند تفنگ است. اما شیرین مردد ، استخوان ها را با کهنه بر می دارد و با کهنه ها دوباره بر می گرداند سر جای شان. بعد هم سنگ ها را با رامین همان جا محکم می کنند. اما پایش را ز روی خنجر کوچک فولادی که با استخوان ها از تاپو افتاده بر نمی دارد و می گوید: « آره شایدم گربه ای چیزی بوده.»
سهراب دوباره فیلم را از اول می گذارد. به جز تصاویر مبهم و صداهای نامفهوم کش آمده چیز دیگری نیست. از نیم ساعت فیلم فقط دو سه ثانیه ، جایی که شیرین دارد چیزی را می سابد مانده. دوربین و لپ تاپ را خماموش می کند. رامین غذایش را تمام کرده . پریسا هم یک دور چایی برای همه ریخته. قرار است این به یاد ماندنی ترین تعطیلات دوران دانشجویی شان باشد. نشسته اند دور تا دور چراغ الکلی و به صدای کوبش رگبار روی سقف کاهگلی خانه پدربزرگ شان گوش می کنند. با لبخند به هم نگاه می کنند و چای می خورند و با هم برای پیدا کردن گمشده هایی که باید برای عمه و عموهاشان ببرند، برنامه ریزی می کنند.