PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : زندگي نامه حضرت امام محمد باقــر عليه السلام



مهندس.كوچولو
08-14-2009, 03:57 PM
زندگي نامه حضرت امام محمد باقــر عليه السلام

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 03:59 PM
نام: محمّد بن على عليه السلام‏
پدر و مادر: امام سجّاد عليه السلام، ام عبدالله دختر امام حسن مجتبى علیه السلام
شهرت: باقر
كُنيه: ابو جعفر
زمان و محلّ تولّد: اوّل رجب، يا سوّم صفر سال 57 هجرى در مدينه.
زمان و محلّ شهادت: روز دوشنبه 7 ذيحجّه سال 114 هجری قمری در سنّ 57 سالگى، به دستور هشام بن عبد الملک لعنة الله علیه، مسموم شده و در مدينه به شهادت رسيدند.
مرقد شريف: در مدينه منوره، در قبرستان بقيع.
دوران زندگى: سه بخش:
الف) سال و 6 ماه و 10روز با جدّش امام حسين عليه السلام.
ب) سال و 15 روز با پدرش امام سجّاد عليه السلام.
ج) سال و ده ماه و 12 روز مدّت امامت، در اين دوره كه بنى اميّه و بنى عبّاس، در جنگ بودند، امام باقر عليه السلام كمال استفاده را در جهت تربيت شاگرد، و استحكام و گسترش تشيّع و انقلاب فرهنگى نمود.

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 04:00 PM
ميلاد فرخنده‏
از پدر و مادرى علوى به دنيا آمد. (امام سجاد و ام عبداللَّه دختر امام‏ حسن مجتبى علیه السلام).
امام محمّد باقر چهار سال پيش از واقعه عاشوراى كربلا يعنى در سال ‏57 هجرى، چشم به جهان گشود.
درباره روز ولادت او ميان راويان اختلاف است. برخى ميلاد آن ‏حضرت را سوّم صفر و برخى اوّل رجب گفته ‏اند. آن ‏حضرت از نظر سنّى بزرگترين فرزند پدرش نبوده است، امّا براى تصدّى منصب امامت ازديگران شايستگى بيشترى داشت، و پدرش پيرو فرمان رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم او را به پيشوايى مردم منصوب كرد.
زهرى، همين نكته را از امام سجاد عليه السلام مى‏پرسد: اى فرزند رسول‏ خدا چرا به بزرگترين فرزندانت وصيّت نكردى؟ آن‏ حضرت در پاسخ‏ فرمود: اى ابوعبداللَّه امامت به خردى است و به بزرگى نيست بلكه رسول‏ خدا اين گونه مقدر كرده و ما آن را اين گونه در لوح و صحيفه يافته ‏ايم.
مادر گرامى آن‏ حضرت، چنان كه امام صادق فرمود است: صديقه‏ اى ‏بود كه در خاندان امام حسن همتا و نظير نداشت.(3)

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 04:00 PM
زندگى پاک
او چهار سال از عمر خود را در سايه جدّش، سبط شهيد پيامبر، سپرى ‏كرد و از صبغه الهى كه در زندگى امام حسين علیه السلام تجلّى يافته بود، برخوردارگشت. بى‏گمان فاجعه جانگداز كربلا، بر شخصيّت امام باقر علیه السلام كه لحظه به ‏لحظه شاهد صحنه‏ هاى آن بود، تأثير خود را گذاشت چرا كه بنا بر برخى ‏روايات، آن ‏حضرت از جمله كسانى بود كه همراه با بقيه بنى هاشم در اين ‏ماجرا حضور داشت.
امام پس از اين فاجعه 19 سال و 60 روز در سايه پدر بزرگوارش، سيّد الساجدين، به سر برد(4) كه حيات او نمونه ‏اى والا از زندگى ربّانى بود و پرتو اين حيات، طريق سالكان حق را تا به امروز روشنى بخشيده است.
از همان روزهاى آغازين حياتش، خطوط امامت در سيمايش آشكار بود. در حديثى از ابو الزبير محمّد بن مسلم مكّى آمده است كه گفت: نزد جابر بن عبداللَّه بوديم كه على بن الحسين و فرزندش محمّد كه هنوز كودک ‏بود، وارد شدند. جابر، آن ‏حضرت را در آغوش گرفت، على بن الحسين‏ خطاب به فرزندش فرمود: سر عمويت را ببوس، محمّد به جابر نزدیک ‏شد و سر او را بوسيد، جابر كه بينايى‏اش را از دست داده بود، پرسيد: اين‏ كيست؟ على بن الحسين پاسخ داد: اين محمّد پسر من است. جابر او را در آغوش گرفت و گفت: اى محمّد! رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بر تو سلام فرستاده، پرسيدند: چطور؟! گفت: پيش رسول خدا بودم و حسين در اتاق ‏آن ‏حضرت مشغول بازى بود، پيامبر فرمود:
اى جابر: فرزندم حسين را پسرى است كه على خوانده مى‏شود چون‏ روز قيامت فرا رسد، منادى بانک برآورد كه سيدالعابدين برخيزد. در آن هنگام على بن الحسين برمى‏خيزد، براى اين على پسرى به دنيا خواهد آمد كه محمّد نام دارد. اى جابر چنانچه او را ديدى سلام مرا به او برسان‏ و بدان كه عمر تو پس از ديدار او ، اندک خواهد بود.
پس از اين ديدار ديرى نپاييد كه جابر جهان را بدرود گفت.(5)
امام محمّد باقر پس از رحلت پدرش، امامت مردم را عهده دار شد

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 04:01 PM
امامت و علم پيامبران‏
هنگامى كه خورشيد اقتدار بنى اميّه افول كرد و پايه ‏هاى حكومت ‏آنان در اثر انقلابهاى پياپى مكتبى، هر روز سُست‏ تر از روز پيش مى‏شد، امام باقر عليه السلام فرصت نشر معارف قرآنى را پيدا كرد. اين معارف در صحيفه‏ اى گرد آمده بود كه اهل بيت هر یک آن را از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به ‏ارث برده بودند.
و در اين روزگار جامعه اسلامى كه دامنه آن بسيار گسترش يافته و به ‏مثابه چادرى بزرگ ملّتهاى گوناگون و فرهنگهاى مختلف را در خود جاى ‏داده بود، به معارف قرآنى پيش از پيش نياز داشت. اين جامعه نوين را بر اساس چه ارزشهايى بايد ارزيابى كرد؟ و ارزشهاى توحيدى و چهارچوبهاى عمومى و فرهنگى و روح قوانين حاكم بر اين جامعه در زمينه ‏هاى مختلف چگونه بايد باشد؟
تا ديروز امام سجاد علیه السلام از طريق نيايشها و راز و نيازهايش با خداوند، پرچم توحيد را برمى‏افراشت و با دعا و نيايش حيات جامعه مسلمانان ‏و به ويژه جامعه مكتبى پيرو خط اهل بيت عليهم السلام را سر و سامان مى‏داد.
امّا امروز اين شالوده توحيدى استوار شده است و امام باقر عليه السلام مى‏آيد تا قلّه معارف را بر آن بنياد نهد و پس از وى امام صادق ‏عليه السلام با بيان ‏بسيارى از مسائل حكمت الهى و تفسير و فقه اين بنياد را تكميل مى‏كند.
معارفى كه امام باقر علیه السلام در راه نشر و گسترش آن مى‏كوشيد، چه بودند و آن‏ حضرت چگونه توانست راهى به سوى آنها باز كند؟
گاه در راه علم مى‏توان از تجارب جزئى به قواعد عمومى دست يافت‏ و گاه نيز مى‏توان از اين قواعد عمومى راهى به جزئيات باز كرد. اگر راه‏ نخست، شيوه عموم مردم در رسيدن به علم است، راه دوّم نيز، راه علم‏ پيامبران و جانشينان مرتبط با وحى آنان است.
از اين روست كه در يكى از كلمات قصار آمده است: « علم نقطه ‏اى است كه نادانان آن را گسترش داده اند».
ظاهراً اساس علم پيامبر و جانشينان معصوم آن ‏حضرت، قرآنى است ‏كه با حديث نبوّى تفسير شده است، امّا اساس حقيقى علم آنان نور عقلى ‏است كه با ايمان و الهام در قلوب خداشناسان شعله مى‏گيرد. اين همان‏ عقلى است كه به مردم، اندكى از آن اعطا شده و در عوض خداوند پيامبران و جانشينان آنها را از آن كاملاً بهره ‏مند ساخته است.
در واقع درخشش نور عقل نزد انسانها و تجلّى آن در معارف اوّليه ‏اى‏كه هر شخصى آن را مى‏داند و در ارزشهايى كه مردم در ميان خود حاكم‏ گردانيده ‏اند و در پرتو افشانيها و روشنگرايهايى كه فقط نزد گروهى ازمردم يافت مى‏شود و آنان را به نوابغ و سران و بزرگان تبديل مى‏كند و... ما را به معنى علم تكوينى كه پروردگار در قلب اولياى برگزيده خويش ‏افكنده است، رهنمون مى‏شود. در حديث آمده است: « العلم نور يقذفه اللَّه فى قلب من يشاء»(6).
به نظر مى‏رسد كه برخى از مردم در وجود چنين علمى نزد پيامبران ‏و امامان و گروهى از فقهاى امّت ترديد مى‏كنند و بدين سخنان خداوند استناد مى‏جويند كه « وَعِندَهُ مَفَاتِحُ الْغَيْبِ لاَيَعْلَمُهَا إلَّا هُوَ». (7)
« و كليدهاى غيب پيش او (خدا) است كه كسى جز او از آنها آگاهى ندارد.»
« و قُل لاَّ يَعْلَمُ مَن فِي السَّماوَاتِ وَ الْأَرْض الْغَيْبَ إلَّا اللَّهُ».(8)
« بگو در آسمانها و زمين، هيچ كس جز خداوند غيب نمى داند».
در حقيقت اگر مقصود اينان آن باشد كه انسان به عنوان انسان‏ نمى‏تواند بر غيب آگاهى يابد، بى ترديد حق به جانب ايشان است، امّا اگر آنان بخواهند بگويند كه خداوند نمى‏تواند به برخى از انسانها، غيب‏ را بياموزد پاسخ خواهيم داد كه:
چنين نيست بلكه خداوند بر انجام اين كار تواناست. مگر هر یک از ما تا اندازه ‏اى به آينده علم نداريم. به عنوان مثال مگر ما نمى‏دانيم كه‏ روزى خواهيم مرد و يا مگر نمى‏دانيم كه قيامت بر پا خواهد شد و خداوند مردگان را برخواهد انگيخت و خورشيد فردا طلوع خواهد كرد و امروز نيز بالاخره در پس كوه هاى مغرب فرو مى‏رود؟ اين معارف و دهها دانش‏ ديگر مربوط به آينده، بيش از نيمى از اطلاعات ما را تشكيل مى‏دهند و پايه علم و هدف اساسى علم مى‏باشند.
خداوند پاک به انسان چيزهايى را كه نمى‏دانست آموخت. وحى نيز بخشى از علم غيبى است كه پروردگار به هر یک از بندگان خود كه ‏بپسندد، آن را مى‏آموزد.
خداوند متعال در قرآن فرموده است:
« عَالِمُ الْغَيْبِ فَلاَ يُظْهرُ عَلَى غَيْبِهِ أَحَداً * إلَّا مَن ارْتَضَى مِن رَّسُول فَإنَّهُ ‏يَسْلُكُ مِن بَيْن يَدَيْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ رَصَداً».(9)
« داننده غيب است و هيچ كس را بر غيبش آگاه نگرداند * مگر آن كس از رسولان خود كه برگزيده است كه بر محافظت او (فرشتگان را) از پيش رو و پشت سر مى‏فرستد.»
و نيز فرموده است:
« وَ مَا كَانَ اللَّهُ لِيُطْلِعَكُمْ عَلَى الْغَيْبِ وَلكِنَّ اللَّهَ يَجْتَبِي مِن رُسُلِهِ مَن يَشَاءُ فَآمِنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ إن تُؤْمِنُوا وَ تَتَّقُوا فَلَكُمْ أَجْرٌ عَظِيمٌ».(10)
« و خداوند تمام شما را بر غيب آگاه نسازد وليكن خداوند هر كس از رسولانش را كه بخواهد بر مى گزيند. پس به خداوند و فرستادگانش ايمان آريد و اگر ايمان آوريد و تقوا پيشه كنيد، شما را پاداشى بزرگ است.»
همچنين در جاى ديگرى فرموده است:
« ذلِكَ مِنْ أَنْبَاءِ الْغَيْبِ نُوحِيهِ إلَيْكَ وَمَا كُنتَ لَدَيْهِمْ إذْ يُلْقُونَ أَقلاَمَهُمْ أَيُّهُمْ يَكْفُلُ مَرْيَمَ وَ مَا كُنْتَ لَدَيْهمْ إذْ يَخْتَصِمُونَ».(11)
« اين از خبرهاى غيب است كه آن را به تو وحى مى كنيم و تو نزد آنان حاضر نبودى آن زمان كه قرعه به نام نگهبانى و كفالت مريم مى‏زدند و تو نزد آنان نبودى هنگامى كه با يكديگر به مخاصمه برمى‏خاستند.»

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 04:01 PM
بالاخره آنكه اينان در « وسعت» دانش پيامبران و اوصياء به ترديد افتاده اند. آنان هنوز در نيافته ‏اند كه چگونه بشرى محدود مى‏تواند به‏ راهنمايى پروردگار خويش به علم حقايق دست يابد. اينان از همان‏ خاستگاهى به تكذيب اين « وسعت» علم مى‏پردازند كه پيشينيان از همان خاستگاه پيامبرى پيامبران را تكذيب مى‏كردند و اين خاستگاه‏ همان جهل به مقامى است كه براى انسان مخلص و خداگر اختصاص داده‏ شده است. اينان هنگامى كه « مجبور» شدند نبوّت را به رسميّت بشناسند و ابعاد آن را نشناختند كوشيدند تا آنجا كه ممكن است از شأن و مقام آن ‏بكاهند و تا آنجا كه مى‏توانند سعى می كنند معجزات و مقامات والاى آنان ‏را انكار كنند و چون در اين هدف ناكام شدند، از قدر اوصياء مى‏كاهند و كرامات و برخوردارى آنان را از علم، آن هم از سرچشمه‏ اى غيبى و به ‏صورت الهام، نفى كردند. حال آن كه اگر اينان با خود و با حق منصفانه ‏برخورد مى‏كردند و پس از آن همه دلايل محكمى كه از خلال بررسى‏ و پژوهش سخنان آنان به دست مى‏آمد، بدون هيچ تعصب كوركورانه يا پيشداورى هيچ مانع عقلى براى اعتراف به اين نكته نمى‏يافتند.
امام باقر نيز همچون ديگر ائمه عليهم السلام با دو گروه متفاوت از مردم برخورد داشت. در همان هنگامى كه برخى وى را از جنس بشر نمى‏دانستند و به سبب غلوى كه در اين خصوص نشان مى‏دادند از مرز دين ‏فراتر مى‏رفتند، برخى ديگر اصلاً و ابداً مقام والا و بزرگ حضرتش را به‏ رسميّت نمى‏شناختند!!
يكى از افراد گروه نخست، مغيرة بن سعيد بود كه راه غلو پوييد و بر امام باقر علیه السلام دروغ بست تا آنجا كه امام درباره او به يكى از يارانش به نام ‏سليمان لبان فرمود:
هيچ مى دانى داستان مغيرة بن سعيد مانند كيست؟ سليمان گفت: نه.
آن حضرت فرمود:
ماجراى او همچون ماجراى بلعم است كه اسم اعظم بدو داده شده بود كه خداوند درباره او فرموده بود:
« آتَيْنَاهُ آيَاتِنَا فَانْسَلَخَ مِنْهَا فَأَتْبَعَهُ الشَّيْطَانُ فَكَانَ مِنَ الْغَاوينَ ».(12)
« آيت هاى خويش را به او عطا كرديم پس او از اين آيات سر پيچيد چنان كه ‏شيطان او را تعقيب كرد و از گمراهان شد.»
امّا گروه دوّم پر شمارتر بودند. اينان كسانى بودند كه نمى ‏توانستند علم ‏امام و معرفت وى را بدانچه آنان نمى ‏شناختند و كرامت او را در نزدخداوند و پذيرفتن دعاهايش از سوى خداوند را به خود بقبولانند!!
اينان نه تنها منكر فضايل اهل ‏بيت ‏عليهم السلام هستند بلكه حتّى آنها را امورى ناممكن قلمداد مى كنند. چرا؟ چون هنوز انبيا و اولياى خدا و مقام والاى آنان را در پيشگاه پروردگار به درستى نشناخته‏ اند.
اگر اينان واقعاً در آفرينش انسان و اينكه چگونه خداوند انسان را در زمين به جانشينى خويش برگزيد و به واسطه دانايى و توانايى كه بدو بخشيد، هر آنچه كه در زمين بود به تسخير وى درآورد انديشه‏ مى‏كردند، پى مى‏بردند كه اين از حكمتهاى خداوند سبحان است كه يكى ‏را در علم و دانايى بر ديگرى برترى دهد و به فرمانبرداران و مخلصانش،چه از راه وحى، همچون پيامبران، و چه از راه الهام، همچون جانشينان‏ پيامبران، معرفت و آگاهى بيشترى بخشد.
از سوى ديگر، كتابى كه خداوند به وحى فرو فرستاده است خود در بر گيرنده چشم اندازهاى گسترده علم و دانش است كه جز كسانى كه ‏خداوند دلهايشان را به ايمان آزموده است، بدانها دست نيازند كه ايمان ‏نور خداوندى است كه از مشكات نبوّت تابيده مى‏شود. اين همان ياد و نام ‏خداست كه از خانه ‏هاى اوصياء اوج مى‏گيرد چنان كه خداوند در قرآن ‏كريم فرموده است: «اللَّهُ نُورُ السَّماوَاتِ وَالْأَرْض مَثَلُ نُورهِ كَمِشْكَاة فِيهَا مِصْبَاحٌ الْمِصْبَاحُ فِي زُجَاجَةٍ ...».(13)
« خداوند نور آسمانها و زمين است. داستان نورش به مشكاتى ماند كه در آن روشن چراغى باشد و آن چراغ در ميان شيشه‏ اى ... »
و فرموده است: « فِي بُيُوتٍ أَذِنَ اللَّهُ أَن تُرْفَعَ وَ يُذْكَرَ فِيهَا اسْمُهُ يُسَبِّحُ لَهُ ‏فِيهَا بِالْغُدُوِّ وَالآصَالِ * رجَالٌ لاَّ تُلْهيهمْ تِجَارَةٌ وَ لاَ بَيْعٌ عَن ذِكْرِ اللَّهِ».(14)
« در خانه ‏هايى خداوند رخصت داده كه آنجا رفعت يابد و در آن ذكر نام ‏خدا شود و صبح و شام در آنها خداى را تسبيح كنند. مردانى كه نه سوداگرى‏ و نه خريد و فروش آنان را از ياد خداوند غافل نگرداند.»
آنگاه مى فرمايد: « وَمَن لَّمْ يَجْعَل اللَّهُ لَهُ نُوراً فَمَا لَهُ مِن نُور».(15)
« و هر كس كه خداوند برايش قرار ندهد نورى، برايش نورى نخواهد بود.»
اين نور خدايى است كه بخشى اندک از آن به انسان داده شده كه اگر بدان آگاهى يابد، به بركت آن تمام آنچه را كه در گرداگرد خود دارد، رام‏ مى‏كند. حال اگر اين نور از او گرفته شود به نظر شما چه چيزى برايش به ‏جا مى‏ماند؟ آيا او در اين صورت مى‏تواند چيزى را بشناسد؟ اگر همه‏ انسانها گرد آيند و بخواهند ديوانه ‏اى را بر سر عقل آورند يا پيرى كهنسالى‏ را دوباره بخواهند آموزش دهند و به او دروس رياضى _ مثلاً _ بياموزند، آيا بدون وجود اين نور مى‏توانند راه به جايى برند؟ هرگز! پس اينان به ‏كدام دليل از خدايى كه اين نور را به بشر بخشيده، بعيد مى‏دانند كه آن را براى برخى از بندگان برگزيده ‏اش چند برابر كند؟!
بنابراين در مىيابيم كه وحى و الهام در چهار چوب سنّتهاى جارى خداوند در ميان مردم جاى دارد و عقل هم آنها را مى‏پذيرد و دل بدانها آرام مى‏گيرد.
علم امامان اهل بيت عليهم السلام نيز در دايره همين سنّتهاست. علم اينان يا از وحى سرچشمه مى ‏گيرد و يا از الهام.

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 04:01 PM
علم ائمه عليهم السلام از راههاى زير با وحى ارتباط پيدا مى ‏كند:
اولاً: از كتاب خدا (قرآن كريم) و تدّبر در آيات و تأويل آنها بر حقايق و واقعيات. آيا مگر علوم گذشته و آينده و تفصيل آنچه كه در زمان حال جريان دارد در كتاب خداوند نيامده است؟ و راستى چه كسانى ‏به قرآن سزاوارتر از كسانى هستند كه قرآن در خانه ‏هايشان فرود آمده ‏است و علم و دانش آن را از روز نخست با شير مادر نوشيده ‏اند؟ امامان‏ بسيار سخت شيفته قرآن بودند و آن را فراوان پاس مى‏داشتند. در هر سه ‏روز و چه بسا گاه در یک روز همه آن را مى‏خواندند و همواره مى‏گفتند كه در هر دوره كردن قرآن، از دانش جديدى بهره ‏مند مى‏گردند. حتّى‏ آنان از طريق خواندن آيات كريمه قرآن از آفاق گوناگون نيز آگاهى ‏مى‏يافتند. در حديثى كه از امام صادق ‏عليه السلام روايت شده، آمده است.
« به ‏خدا سوگند من آنچه را كه در آسمانها و زمين و آنچه را كه در دنيا و آخرت است، همه را مى ‏دانم» و چون ديد كه حالت برخى، از شنيدن ‏اين سخن دگرگون شد، خطاب به بكير بن اعين فرمود: « اى بكير من اين ‏علوم را از كتاب خداوند تعالى آموختم كه خود مى‏فرمايد:
« وَنَزَّلْنَا عَلَيْكَ الْكِتَابَ تِبْيَاناً لِكُلِّ شَيْء».(16)
« و كتاب را بر تو فرو فرستاديم كه بيانگر هر چيز است.»
ثانياً: احاديث رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم كه ائمه هدى علیهم السلام آنها را از طريق نياكان ‏بزرگ خويش حضرت اميرمؤمنان علی علیه السلام و حضرت فاطمه زهرا علیها السلام به ارث بردند. در حديث آمده ‏است كه امام باقر علیه السلام به جابر بن عبداللَّه فرمود:
« اى جابر اگر ما از رأى و نظر خود به شما حديث مى ‏گفتيم هر آينه از نابود شوندگان بوديم، ولى ما احاديثى از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم اندوخته ‏ايم، چنان كه اينان طلا و مال خويش را مى‏اندوزند».(17)
معروف است كه گنجينه هاى علم نبوّت به رسول خدا منتقل شد و اهل ‏بيت آن ‏حضرت اين گنجينه ‏ها را به ارث بردند. به نظر مى‏رسد كه اين ‏علوم در جفرى بزرگ، مكنون بوده است، زيرا در حديثى از امام صادق ‏آمده است كه « جفرى سپيد نزد من است».
و چون راوى از او پرسيد كه در آن چيست؟ فرمود:
« در آن زبور داوود و تورات موسى و انجيل عيسى و صحف ابراهيم ‏و حلال و حرام و مصحف فاطمه است. نمى گويم كه قرآن هم در آن ‏است. در آن چيزهايى است كه مردم براى دانستن آنها به ما نيازمندند و ما به كسى نيازمند نيستيم. حتّى در آن از تازيانه و نصف تازيانه و ثلث ‏و ربع آن و ديه خراش كوچک نيز سخن گفته شده است».(18)
اين جفر در بر دارنده مجموعه ميراث اهل بيت علیهم السلام از احاديث پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ‏است. يكى از اين مجموعه ‏ها، مصحف فاطمه است كه عبارت است از مجموعه احاديث كه امام على ‏عليه السلام در صحيفه ‏اى نگاشته است و مطابق‏ آنچه در روايت آمده حوادث و نام هاى كسانى كه تا روز قيامت حكومت ‏مى‏كنند در اين مصحف ذكر شده است.(19)
يكى ديگر از اين مجموعه ‏ها، كتابى است كه « جامعه» خوانده مى ‏شود. اين كتاب را رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم املاء كرده و اميرمؤمنان ‏عليه السلام ‏نگاشته است. طول اين كتاب هفتاد ذراع است و تمام احكام دين در آن‏ ياد شده است.

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 04:02 PM
در حديثى از ابوبصير از امام صادق علیه السلام نيز همين مطلب آمده است، ابوبصير مى ‏گويد:
« شنيدم كه آن ‏حضرت از ابن بسترمه كه در خصوص مسأله ‏اى فتوا داده ‏بود، ياد كرد و فرمود: اين فتوا كجا و آن «جامعه» كه املاى رسول‏ خدا صلى الله عليه و آله و سلم و به خط على ‏عليه السلام بود كجا؟! تمام حلال و حرام و حتّى ديه ‏جراحات در اين «جامعه» موجود است.(20)
اين ميراث علمى، دست به دست در ميان ائمه اهل بيت عليهم السلام ‏مى گشت و وجود آن در نزد يكى از فرزندان امام راحل، خود گواه آن بود كه او جانشين آن امام است. در تاريخ زندگى امام باقر علیه السلام مى‏خوانيم كه پدر بزرگوارش، امام سجاد، در هنگام شهادت به فرزندانش كه گردش را گرفته بودند نگريست و سپس به محمّد بن على رو كرد و فرمود:
« اى محمّد! اين صندوق را به خانه ‏ات ببر... سپس فرمود: بدان كه ‏اين صندوق حاوى دينار و درهم نيست بلكه آكنده از علم و دانش است».(21)
شايد ما بپرسيم: چگونه ممكن است كه تمام احكام شريعت در كتابى ‏محدود كه طول آن به هفتاد ذراع مى ‏رسد، گرد آيد؟
شايد اين كتاب محتوى اصول و ارقام و نور علم بوده است و ائمه ‏عليهم السلام ‏با توجّه به آنها، به ديگر ابواب علمى رهنمون مى‏شده ‏اند. چنان كه ‏پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به همين شيوه تمام ابواب علمى را به اميرمؤمنان حضرت على‏ علیه السلام آموخت. در حديثى از امام صادق آمده است كه فرمود:
« رسول خدا هزار كلمه به على وصيّت كرد كه براى هر كلمه هزار كلمه ديگر گشوده مى ‏شد».(22)
در تعبير ديگرى امام باقر از زبان جدّش امام على علیه السلام مى ‏فرمايد:
« همانا رسول خدا هزار باب به من بياموخت كه هر باب را هزار باب ‏گشوده مى ‏شد».(23)
بنابراين ائمه عليهم السلام بيان مى ‏كردند كه اصول علم در نزد آنان است ‏و چنين به نظر مى ‏رسد كه اين همان ميراث ايشان از رسول خدا بوده ‏است. در حديثى از امام باقر آمده است كه فرمود:
« همانا رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به مردم بخشيد و بخشيد و بخشيد و ما نيز اهل ‏بيتيم. پناهگاه هاى علم و ابواب حكمت و نور شريعت در نزد ماست».
و در حديثى از امام صادق آمده است:
« همانا رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به مردم بخشيد و بخشيد و بخشيد، آنگاه امام ‏به شمارى از نعمتهايى كه رسول خدا به مردم بخشيده بود اشاره فرمود (و آنگاه گفت) و شالوده ‏ها و ريسمان ها و انوار تابناک و مهميز علم همه‏ در نزد ما اهل بيت است».(24)

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 04:02 PM
علم الهام
اگر علم نورى باشد كه خداوند آن را در قلب هر كس خواهد بيفكند پس كدام مانع مى ‏تواند از افكندن نور علم در قلب اولياى خداوند جلوگيرى كند؟ بنابراين يكى از سر چشمه‏ هاى علم ائمه عليهم السلام، الهام‏ است. اين الهام همواره با سكينه و آرامش همراه است و به ائمه اطمينان ‏مى‏دهد كه اين علم از جانب خداوند است. همين نكته در حديثى از امام ‏صادق علیه السلام روايت شده است. آن ‏حضرت مى‏فرمايد:
« علم ما غابر و مزبور و نكث در قلب و نقر در گوشهاست. امّا غابر آن است كه علم ما پيشى گرفته و مزبور آن است كه بر ما مى‏آيد و نكث ‏در قلوب الهام، و نقر در گوشها از فرشته است».
زراره نيز همانند اين حديث را نقل كرده و افزوده است:
گفتم: وقتى كه شخص ديده نمى ‏شود از كجا پى مى ‏برد كه آن از فرشته ‏است و نمى ‏ترسد كه از شيطان باشد؟
امام صادق فرمود:
« بر وى آرامش افكنده مى ‏شود و او مى ‏داند كه اين الهام از فرشته است ‏و اگر از شيطان بود بر وى ترس و اضطراب مستولى مى‏شد و اگر شيطان به‏ مقابله او درآيد، نمى‏تواند جلوى آن « آرامش» را بگيرد».(25)
علم و دانش امام باقر علیه السلام همچون ساير ائمه عليهم السلام از اين سرچشمه ‏ها نشأت مى گرفت. بنابراين معارف دينى كه خداوند بر زبان آن‏ حضرت ‏جارى مى‏كرد چندان موجب شگفتى نيست تا آنجا كه شيخ مفيد در اين‏ باره مى‏گويد: از هيچ یک از فرزندان حسن و حسين عليهما السلام درباره علم دين ‏و آثار و سنّت و علم قرآن و سيره و شاخه‏ هاى آداب، آن چنان كه از امام ‏باقر ظاهر شده، آشكار نشده است.(26)
از اين رو مى ‏بينيم كه بزرگان فقه و حديث نيز به اين سرچشمه الهى ‏علم سرشار اعتراف كرده ‏اند. در كشف الغمه از عبدالعزيز بن اخضر جنابذى در كتابش موسوم به معالم العتره از حكم بن عتيبه يكى از فقهاى ‏بزرگ روزگار خود روايت شده است كه در تفسير اين آيه از قرآن كه ‏فرمود است: « إنَّ فِي ذلِكَ لَآيَات لِلْمُتَوَسِّمِينَ».(27)
« همانا در اين آيتى است براى هوشمندان.»
گفت: به خدا سوگند محمّد بن على امام باقر عليه السلام، يكى از ايشان (هوشمندان) بود.(28)
همچنين ابونعيم اصفهانى در كتاب حلية الاولياء آورده است: مردى از ابن ‏عمر پرسشى كرد و او نتوانست پاسخ دهد و گفت: نزد اين جوان (امام باقر) برو و از او بپرس و مرا هم از پاسخ او آگاه كن. امام پرسش ‏مرد را پاسخ گفت. آن مرد نزد ابن عمر رفت و او را از جواب امام باقر علیه السلام آگاه ساخت، آنگاه ابن عمر گفت: انهم اهل بيت مفهمون.(29)
عبارت «مفهمون» در آن روزگار شايع بود، منظور آن است كه اينان ‏از جانب خداوند مؤيدند و پروردگار از راه الهام به ايشان مسائل مختلف ‏را مى‏آموزد.
از اين روست كه مى بينيم عدّه ‏اى از دانشمندان، به قصد بهره بردارى از دانش الهى آن حضرت، از هر گوشه ‏اى به محضرش مى‏شتافتند تا آنجا كه ‏از عبداللَّه بن عطاء روايت شده است كه گفت: هرگز دانشمندان را در محضر كسى همچون ابوجعفر محمّد بن على بن الحسين عليهم السلام خوارتر و كوچكتر نديدم. من حكم بن عتيبه را با آن همه بزرگى و جلالتى كه در قوم خود داشت در نزد او مى‏ديدم كه گويى همچون كودكى در برابر معلم‏ خويش نشسته است.(30)
محمّد بن مسلم، آن فقيه بزرگ و نام آور، از آن ‏حضرت سى هزار حديث روايت كرده است، همچنين جابر جعفى درباره آن ‏حضرت گويد: ابوجعفر عليه السلام هفتاد هزار حديث برايم گفت كه هرگز از كسى نشنيده ‏بودم.(31)

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 04:02 PM
از آنجا كه فضاى سياسى در آن روزگار تا حدودى باز شده بود، اين ‏فرصت براى امام باقر عليه السلام فراهم گشت تا با بسيارى از مخالفان به مناظره ‏پردازد و آنان را به جاده صواب باز گرداند. تاريخ، برخى از اين‏ مناظره ‏ها را در خود ثبت كرده است و ما اینک بخشى از آنها را نقل ‏مى‏كنيم تا خود گواه حجّتهاى بالغه الهى در پشت اين مناظرات باشد.
1. عبداللَّه بن نافع بن ازرق يكى از سران فرقه خوارج بود كه جزو سرسخترين دشمنان حضرت على و خاندان وى به شمار مى‏رفت. وى ‏مى‏گفت: اگر بدانم در زمين كسى هست كه با من بر سر اين نكته بحث كند كه على اهل نهروان را كشته و در اين خصوص مرتكب ستمى نشده هر آينه به سوى او مى‏شتابم.
از او سئوال شد: اگر در ميان فرزندانش كسى باشد كه اين پرسش تو را پاسخ گويد چطور؟ عبداللَّه گفت: آيا مگر در ميان فرزندان او دانشمندى ‏وجود دارد؟ به وى گفته شد: اين آغاز نادانى توست آيا مگر اين خاندان‏ هيچ گاه از وجود دانشمند تهى مى‏ماند؟! عبداللَّه گفت: دانشمند امروز آنان كيست؟ پاسخ گفتند: محمّد بن على بن الحسين بن على.
عبداللَّه به همراه تنى چند از بزرگان ياران خويش به سوى امام باقر علیه السلام روانه شد و به مدينه درآمد و از امام باقر علیه السلام اذن ورود خواست. به آن ‏حضرت عرض شد اين عبداللَّه بن نافع است. امام فرمود: او را با من چه ‏كار كه هر روز، در صبح و شام از من و پدرم، بيزارى مى‏جويد؟
ابوبصير كوفى به آن حضرت عرض كرد: فدايت شوم او ادعا مى كند كه اگر بداند كسى در زمين وجود دارد كه با وى بر سر اين نكته بحث كند كه‏ على نهروانيان را كشت و در اين خصوص مرتكب ستمى نشده هر آينه به‏ سوى او مى‏شتابد.
امام باقر علیه السلام به ابوبصير گفت: آيا فكر مى ‏كنى كه او به قصد مناظره آمده ‏است؟ ابوبصير عرض كرد: آرى. امام فرمود: اى غلام برو بار او را بر زمين گذار و به وى بگو كه فردا نزد ما بيايد.
چون صبح روز بعد فرا رسيد، عبداللَّه بن نافع به همراه بزرگان يارانش آمدند. ابوجعفر نيز در پى فرزندان مهاجران، و انصار فرستاد و آنان را جمع كرد. سپس خود به سوى مردم رفت، گويى پاره‏ اى از ماه بود. آن ‏حضرت به سخنرانى ايستاد. خداى را، ستود و بر پيامبرش ‏صلى الله عليه و آله و سلم درود فرستاد و آنگاه فرمود: سپاس خدا را كه ما را به نبوّت گرامى داشت و به‏ دوستى خويش اختصاص داد. اى فرزندان مهاجران و انصار هر كه منقبتى ‏از على بن ابى طالب به ياد دارد، برخيزد و بگويد.
مردم برخاستند و مناقب آن ‏حضرت را برشمردند. عبداللَّه گفت: من ‏نيز اين مناقب را از اين مردم روايت مى ‏كنم، امّا من از كفر على پس از تعيين حكمين سخن مى‏گويم. صحبت تا آنجا ادامه يافت كه به حديث ‏خيبر رسيدند. يعنى حديثى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در جنگ خيبر خطاب به‏ مسلمانان فرموده بود: هر آينه فردا پرچم را به دست مردى خواهم داد كه‏ خدا و رسولش را دوست مى‏دارد و خدا و رسولش هم او را دوست ‏مى‏دارند. وى حمله كننده است نه گريزنده و باز نمى‏گردد مگر آنكه ‏خداوند فتح را بر دستان او جارى سازد.
امام باقر علیه السلام خطاب به عبداللَّه گفت: درباره اين حديث چه مى ‏گويى؟ وى پاسخ داد: اين حديث حق است و در آن ترديد نتوان كرد، امّا على بعداً اظهار كفر كرد. امام باقر؛ با شنيدن اين پاسخ به او گفت: مادرت به‏ عزايت نشيند. به من بگو آيا روزى كه خداوند على بن ابى‏طالب را دوست‏ مى‏داشت، مى‏دانست كه وى روزى نهروانيان را مى‏كشد يا نمى‏دانست؟ اگر بگويى نمى‏دانست، كفر ورزيده ‏اى. عبداللَّه گفت: مى‏دانست امام‏ فرمود: خداوند او را دوست مى‏داشت چون اطاعتش مى‏كرد يا چون نافرمانيش مى‏كرد؟ عبداللَّه پاسخ داد: بنابراين كه اطاعتش مى‏كرد. پس‏ امام باقر به او فرمود: برخيز كه شكست خوردى.
عبداللَّه برخاست در حالى كه مى ‏گفت: تا بر شما رشته سپيد از رشته ‏سياه صبح آشكار شود، خداوند خود نیک مىداند كه رسالتش را كجا قرار دهد.(32)
2. قتاده يكى از برجسته‏ ترين فقيهان بصره بود، با وجود اين بسيار دوست داشت كه امام باقر علیه السلام را ديدار و با وى مناظره كند. چرا كه مدينه ‏در آن هنگام پايگاه فقه و تفسير و ديگر معارف الهى به شمار مى‏آمد و از همين رو بود كه آوازه علم و دانش امام باقر علیه السلام تا افقهاى دوردست‏ پيچيده بود.
قتاده، نيز به همين خاطر به مدينه آمد و سراغ امام علیه السلام را گرفت و چون با آن ‏حضرت رو به رو شد، امام از وى پرسيد: تو فقيه مردم بصره ‏اى؟ قتاده ‏گفت: آرى. امام به وى فرمود: واى بر تو اى قتاده. همانا خداوند عزّوجلّ عدّه‏ اى را آفريده آنان را بر خلق خويش حجّت قرار داد، پس آنان ‏ستونهاى خداوند بر زمين هستند و فرمان او را راست مى‏گردانند و برگزيدگانند در علم او، پيش از خلق آنان را آفريد و آنان سايه‏ هاى عرش اويند.
قتاده ديرى خاموش ماند و آنگاه گفت: خداوند حال تو را نكو گرداند. به خدا من فراروى فقيهان و برابر ابن عبّاس نشستم، امّا دل من در مقابل هيچ یک از آنان چنان نلرزيد كه در برابر تو. ابوجعفر از او پرسيد: آيا تو هيچ مى دانى كه كجايى؟ تو در برابر خانه ‏هايى هستى كه‏ خداوند رخصت فرموده كه بلندى گيرند و نامش در آنها ياد شود و هر بام‏ و شام مردانى كه نه تجارت و نه سوداگردى آنان را از ياد خدا و اقامه نماز و پرداخت زكات غافل نكند، وى را در اين خانه ‏ها تسبيح مى‏كنند. تو اين ‏هستى و ما اين!!
قتاده گفت: به خدا راست گفتى. خداوند مرا فداى تو كند! آن ‏خانه ‏ها، سنگى و گلى نيستند آنگاه گفت: درباره پنير به من بگو. پس ‏ابوجعفر لبخندى زد و فرمود: پرسشهاى تو به اين مسائل باز مى‏گردد؟! قتاده پاسخ داد: من حكم آن را از ياد برده ‏ام و نمى‏دانم.

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 04:02 PM
امام باقر علیه السلام فرمود: در آن اشكالى وجود ندارد. قتاده پرسيد: چه بسا بوهاى ميّت در آن نهفته باشد. آن ‏حضرت فرمود: اشكالى ندارد، زيرا اين ‏بوها نه عروقى دارند و نه خونى و نه استخوانى بلكه آن از ميان سرگين و خون بيرون مى ‏آيد. سپس فرمود: اين بوها همانند مرده مرغى هستند كه از آن تخمى بيرون مى ‏آيد. آيا تو اين تخم را مى ‏خورى؟ قتاد گفت: نه ‏خود آن را مى ‏خورم و نه به كسى مى ‏گويم كه آن را بخورد. امام پرسيد:چرا؟ قتاده پاسخ داد: چون از ميّته است. حضرت به او فرمود: اگر اين ‏تخم نگه دارى شود و جوجه ‏اى از آن زاده شود آيا آن جوجه را مى ‏خورى؟ قتاده پاسخ داد: آرى مى ‏خورم. امام علیه السلام پرسيد: چه چيز باعث مى ‏شود كه آن ‏تخم بر تو حرام و اين جوجه بر تو حلال شود؟ سپس فرمود: اين بوها نيز همانند اين تخم هستند. پنير را از بازارهاى مسلمانان و از دستان ‏نمازگزاران بخر و درباره آن پرس و جو مكن تا مگر كسى درباره آن به تو خبرى برساند.(33)
3. آوازه علم و دانش امام محمد بن على الباقر علیه السلام چنان در بين مردم‏ پيچيده بود كه وى را "باقر" ناميدند. در زبان عرب آن‏ حضرت به باقر شهرت داشت چون علم را مى‏شكافت و اهل ‏آن را مى‏شناخت و شاخه‏ هاى ‏علم را گسترش و توسعه مى‏داد. در زبان عرب نيز « تبقر» به معنى توسّع « گسترش داد» آمده است.(34)
ابن حجر در كتاب الصواعق المحرقه گويد: او را باقر ناميدند و بقر الأرض به معنى شكافت زمين را و هويدا كرد نهفته ‏ها و مكنونات آن را. او نيز معارف و علوم و حقايق احكام و حكمتها و لطايف را از گنجينه ‏هاى نهان استخراج و آشكار مى‏كرد و اين امور جز بر كسى كه‏ بصيرتش ربوده شده يا سرشت و باطنش به تباهى گراييده بر همگان مُبرم ‏و آشكار است. از اين روست كه آن ‏حضرت را شكافنده و جامع علم ‏و آشكار كننده و بالا برنده دانش خوانده‏ اند.(35)
امام از طريق تربيت گروهى بزرگ از فقيهان و مفسران و حكيمان ‏معارف الهى، همچون جابر بن يزيد جعفى، محمّد بن مسلم، ابان بن‏ تغلب، محمّد بن اسماعيل بن بزيـع، ابوبصير اسدى، فضيل بن يسار و گروهى ديگر مسلمانان را از فيض دانش خويش سرشار مى‏ساخت.
همچنين وى از طريق گروهى از علماى عصر خويش كه از او روايت ‏نقل مى كردند، به نشر و گسترش علم مى ‏پرداخت. كسانى همچون ابن ‏مبارک، زهرى، اوزاعى، ابوحنيفه، مالک، شافعى، زياد بن منذر، هندى، بطرى، بلاذرى، سلامى، خطيب و بسيارى ديگر كه در زمره ‏شاگردان آن ‏حضرت بوده ‏اند.(36)
حكام و سلاطين، به رغم مبارزه شديد و پيوسته خود با اهل ‏بيت ‏عليهم السلام، در هر حادثه و رويداد سختى به ايشان پناه مى‏بردند. ائمه ‏عليهم السلام نيز هيچ گاه از خدمت در راه اسلام و نجات امّت از اشتباهات ‏دريغ نمى‏كردند.
در اين باره تاريخ از گرفتارى عبدالملک خليفه اموى نمونه ‏اى براى ما ثبت كرده است. بنا بر آنچه ابراهيم بن محمّد بيهقى در كتاب المحاسن ‏و المساوى از كسائى نقل كرده آمده است:
روزى بر رشيد وارد شدم. وى در ايوان مخصوص خود نشسته بود رو به رويش پول فراوانى قرار داشت كه از بسيارى آنها، كيسه‏ ها شكافته‏ شده بودند. رشيد دستور داده بود كه اين پول را در ميان خدمتكاران‏ مخصوصش تقسيم كنند و خود درهمى به دست گرفته بود كه نوشته آن ‏آشكار بود. رشيد در اين نوشته تأمل مى كرد. او با من بسيار سخن‏ مى‏گفت، از من پرسيد: آيا مى‏دانى چه كسى نخستين بار اين نوشته را در طلا و نقره مرسوم كرد؟ گفتم: سرورم! آن شخص عبدالملک بن مروان ‏بود! رشيد گفت: علت آن چه بود؟ گفتم: در اين باره چيزى نمى‏دانم جز آنكه وى نخستين شخصى بوده كه اين نوشته را مرسوم كرده است! رشيد گفت: اینک تو را از اين بابت آگاه مى‏گردانم. كاغذ از آن روميان بود و بيشتر كسانى كه در مصر زندگى مى‏كردند نصرانى و بر آيين پادشاه روم ‏بودند. حواشى اين كاغذها با نقوش رومى تزيين مى‏شد و نقش آنها پدر و پسر و روح القدس بود اين وضع همچنان ادامه داشت و در صدر اسلام ‏نيز در آنها تغييرى روى داده نشد تا آنكه عبدالملک به حكومت رسيد. او كه مردى هوشمند بود، متوجّه اين امر شد.
روزى به كاغذى برخورد، به حاشيه آن نگريست و دستور داد آن را به عربى ترجمه كنند. چون اين نقوش ترجمه شد وى را خوش نيامد و گفت:چه دشوار است براى دين اسلام كه حاشيه كاغذها و آنچه در گرداگر كاسه ‏ها و جامه ‏هاست و در مصر ساخته مى‏شوند و نقش و نگارهايى كه روى پرده‏ها و غير آنها در اين ديار كه اين همه وسعت و ثروت و جمعيّت ‏دارد انجام مى‏شود اين گونه باشد! اين كاغذها از مصر بيرون مى‏آيد و در آفاق و شهرهاى مختلف دست به دست مى گردد در حالى كه بر روى آنها عبارات شرک، حک شده است! سپس وى نامه ‏اى به عبد العزيز بن ‏مروان، عامل مصر نوشت مبنى بر آنكه اين حاشيه‏ ها را بر روى هر جامه ‏و كاغذ و پرده و ... ديد باطل كند و به جاى آن، آنها را به سوره توحيد و « شَهدَ اللَّهُ أَنَّهُ لَا إلهَ إلَّا هُوَ...» مزين سازد. حاشيه كاغذها تا آن وقت همين بود نه یک كلمه بيش و نه یک كلمه كم و بدون تفاوت. همچنين ‏وى به ديگر كارگزاران خود دستور داد كه چنانچه در محلّ تحت فرمان ‏خود كاغذهاى مزيّن به طراز رومى را ديدند از بين ببرند و اگر پس از دستور عدم استفاده از آنها، از اين كاغذها نزد كسى يافتند او را به شدّت ‏مجازات و به زندانهاى دراز مدّت محكوم كنند.
چون كاغذهاى مزيّن به طراز جديد مزين به سوره توحيد در ميان ‏مردم رواج يافت و برخى از آنها به ديار روم برده شد، خبر اين اقدام ‏عبدالملک در روم انتشار يافت و به گوش پادشاه آنان رسيد. وى دستور داد اين طراز را براى او ترجمه كنند و چون آن را خواند بسيار خشمگين‏ شد و به عبدالملک نوشت: كار كاغذسازى و آنچه در آنجا نقش و نگار مى يابد متعلق به روم است. اين روال از قبل نيز جريان داشته تا آنكه تو آن را ابطال كردى. پس اگر خلفاى پيش از تو درست رفته بودند تو خطا كرده ‏اى و اگر تو درست رفته ‏اى آنان خطا كار بوده ‏اند حال هر یک از اين ‏دو حالت را كه مى خواهى و دوست دارى برگزين. من براى تو هديه ‏اى در خور و شايسته مقامت نيز فرستاده ‏ام و دوست دارم كه كار طراز را در تمام مواردى كه پيش از اين انجام مى ‏شد، به روال سابق باز گردانى. اين ‏درخواست من است كه اگر آن را روا دارى از تو سپاسگزارم و نيز دستور بده كه اين هديه را _ كه بسيار گرانبها بود بپذيرند.

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 04:03 PM
چون عبدالملک نامه پادشاه روم را خواند، قاصد را باز گرداند و به ‏وى اطلاع داد كه پاسخى براى پادشاه روم ندارد و هديه را هم نمى‏پذيرد. قاصد به نزد پادشاه رفت. پادشاه ميزان هديه را دو برابر كرد و باز قاصد را روانه دربار عبدالملک ساخت و پيغام داد: به گمانم تو هديه را ناچيز شمردى و آن را نپذيرفتى و نامه ‏ام را پاسخ ندادى از اين رو من مقدار هديه ‏را دو برابر كردم. من به تو همان قدر علاقه دارم كه به بازگرداندن نقش‏ و نگارها به همان صورت اوّليه خودشان.
عبدالملک اين نامه را خواند، امّا پاسخى به آن نداد و هديه را هم بازپس فرستاد. ديگر بار، پادشاه روم به عبدالملک نامه ‏اى نگاشت و از او خواست كه پاسخ نامه ‏هايش را بنويسد. وى در اين نامه نوشت:
تو پاسخ به نامه ‏هاى مرا ناچيز انگاشتى و هديه ‏ام را ناديده گرفتى و به ‏خواسته من وقعى ننهادى. من گمان كردم كه تو هديه مرا كم بها دانستى از اين رو آن را دو برابر گردانيدم، امّا تو باز رويه ‏ات را تغيير ندادى و من ‏هديه را سه برابر كردم، من تو را به مسيح سوگند مى‏دهم كه دستور دهى ‏طراز كاغذها را به شكل نخستين خود بازگرداند من فرمان مى‏دهم كه ‏درهم و دينارها را نقش زنند و تو خود نیک مى‏دانى كه سكه‏ ها تنها در سرزمين من نقش زده مى‏شوند و هيچ سكه ‏اى در بلاد اسلام نقش زده‏ نمى‏شود. پس دستور مى‏دهم تا روى آنها بر پيامبرت ناسزا حک كنند كه‏ چون بخوانى عرق بر پيشانى‏ات نشيند بنابراين دوست دارم كه هديه ‏ام را بپذيرى و دستور دهى كه طرازها را به شكل سابق خود برگردانند و اين كار را به عنوان هديه‏ اى براى نيكى به من تلقّى كنى و روابط ميان من و خود را به صورت گذشته باقى گذارى.
چون عبدالملک اين نامه را خواند، بسيار خشمگين شد و زمين بر او تنگ آمد و گفت: آيا مرا پست ترين كسى گمان برده كه در اسلام زاده شده ‏است كه شتم و ناسزاى اين كافر را به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بپذيرم، كارى كه تا ابد باقى خواهد ماند و نتوان ننگ آن را از تمام مملكت عرب پاک كرد؟ چون در اين صورت مردم با درهم ها و دينارهاى روميان معاملات خود را انجام مىدهند. آنگاه عبدالملک مسلمانان را گرد آورد و با آنان در اين باره مشورت نمود، امّا هيچ كسى پيشنهادى عملى از خود ارائه نداد. در اين حال روح بن زنباع به او گفت: تو خود حلّال اين مشكلات را به خوبى ‏مى شناسى، امّا عمداً نمى‏خواهى به او وقعى نهى! عبدالملک گفت: واى ‏بر تو! او كيست! روح پاسخ داده «باقر» كه از خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم است. عبدالملک گفت: راست گفتى، امّا من در نظر خواهى از او ترديد داشتم. سپس وى به عامل خود در مدينه نوشت كه محمّد بن على بن الحسين را با كمال احترام به سوى او روانه كند و به وى دويست هزار درهم براى آماده ‏كردن وسائل سفر و سيصد هزار براى خرجش بدهد و همچنين مخارج ‏لازم براى هر یک از همراهان آن ‏حضرت را به وى بپردازد. وى فرستاده‏ پادشاه روم را نيز نگه داشت تا امام باقر عليه السلام از راه برسد و در اين باره با وى مشورت كند و پاسخ او را بگويد.
چون امام رسيدند، عبدالملک ماجرا را به آن ‏حضرت باز گفت. امام ‏باقر علیه السلام به او فرمود:
اين امر بر تو بزرگ نيايد، اين مسأله از دو جهت ناچيز است، نخست آنكه خداوند عزّوجل نمىگذارد تا پادشاه روم تهديد خود را در مورد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم عملى كند و دوّم آنكه اين كار چاره دارد.
عبدالملک پرسيد: چاره آن چيست؟ فرمود: همين حالا صنعتگران ‏را بخوان تا پيش رويت سكه هاى درهم و دينار ضرب كنند و تو بفرما كه‏ در یک روى اين سكه‏ ها، سوره توحيد و در روى ديگر نام رسول‏ خدا صلى الله عليه و آله و سلم را نقش زنند و در گراگرد سكه‏ ها نام شهر و نيز سالى را كه اين ‏سكه ‏ها در آن ضرب شده، بنگار و اوزان سى درهم را بدين ترتيب سه ‏قسمت كن كه ده تا از آنها ده مثقال و ده تاى ديگر شش مثقال و ده تاى ‏آخر پنج مثقال و در كل وزن تمام آنها بيست و یک مثقال باشد و آنها را از سى جدا كن بدين ترتيب وزن همه هفت مثقال مى‏شود.
سنگ ترازوها را شيشه ‏اى قرار ده كه در آنها زياده و نقصان راه نداشته ‏باشد. وزن درهم ها و ده دينارها را هفت مثقال تعيين كن. درهم ها در آن ‏موقع كسرويه بودند كه امروز به آنها بغليه مى‏گويند، زيرا رأس البغل آنها را براى عمر بن خطاب در مقابل سكه كسرويه ضرب كرده بود و بر روى‏ آنها تصوير پادشاه نقش بسته و در زير تخت وى به فارسى نوشته شده بود «نوش خور» يعنى گوارا بخور وزن درهم اين سكه ‏ها پيش از اسلام یک ‏مثقال بود و درهم هايى كه وزن ده تا از آنها شش مثقال و ده تاى ديگر آنها پنج مثقال بود همان درهم هاى سميرى سبک و سنگين بودند و نقش آنها نقش اسب سوار بود.
عبدالملک چنين كرد. محمّد بن على بن الحسين به او دستور داد كه ‏سكه ‏ها را در تمام شهرهاى اسلامى براى معاملات در اختيار مردم قرار دهد و تهديد كند كه هر كس كه در معاملات از غير اين سكه‏ ها استفاده‏ كند، كشته خواهد شد و معامله ‏اش باطل و موقوف است مگر آنكه از سكه‏ هاى اسلامى استفاده كند. عبدالملک فرمان امام را به كار بست‏ و فرستاده پادشاه روم را به كشورش فرستاد و به او گفت: خداوند عزّوجلّ تو را از اقدامى كه در سر دارى مانع شود و من به كار گزارانم در تمام كشور چنين و چنان گفتم سكه‏ ها و طراز رومى را از اعتبار ساقط كردم. به پادشاه روم گفته شد: به تهديدهاى خود در مورد پادشاه عرب‏ جامه عمل بپوشان! پادشاه گفت: من با نامه ‏هايى كه براى او فرستادم ‏مى‏خواستم خشمگينش كنم چون من بر او قدرت داشتم و سكه‏ هاى رومى‏ در كشور او رايج بود، اینک بر او قدرت ندارم چون مسلمانان با سكه‏ هاى ‏رومى خريد و فروش نمى‏كنند و عملى كردن آن تهديدها از كسى كه آنها را بر زبان راند، امكان پذير نيست. بدين گونه پيشنهاد محمّد بن على بن ‏الحسين تا امروز بر جاى ماند. آنگاه رشيد آن درهمى را كه در دست‏ گرفته بود به طرف يكى از خدمتگزارانش افكند.(37)

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 04:03 PM
در واقع علم الهى كه پروردگار به سبب اخلاص امام باقر عليه السلام و تلاش ‏فراوان وى در دعا و عمل بدو بخشيده بود، در وراى راهنمايى و ارشاد آن ‏حضرت راهى برتر براى رويارويى با تهديد پادشاه روم بود و همين ‏علم، امام حق را از مدعيانى كه به ناحق اين مقام را به خود اختصاص ‏مى‏دادند، چه حكام ستمگر و چه علويانى كه بر سر حق ائمه با آنان به‏ نزاع برمى‏خاستند، متمايز مى‏ساخت.
از همين روست كه در تاريخ اهل بيت عليهم السلام مى بينيم كه آنان چگونه ‏شيعيان خود را به اذن خداوند به نور او و به تأييد ملائكه اللَّه از علم دين ‏و نيز به علم حقايق خفيه مستفيض مى‏كردند.
آنچه در زير نقل مى ‏شود، برخى احاديث است كه شناخت ما را به ‏مقام ‏امامت بالاعم، و به درجات والاى امام ‏باقر بالاخص، افزايش مى‏دهد.
حلبى از امام صادق ‏عليه السلام روايت كرده است كه فرمود: عدّه ‏اى بر پدرم ‏وارد شدند و از او پرسيدند: شاخصه امام چيست؟ آن‏ حضرت فرمود: حدّ و شاخصه امام بس بزرگ است. چون بر او داخل شويد حرمتش را پاس ‏داريد و در بزرگداشتش بكوشيد و بدانچه مى‏آورد ايمان آريد، بر اوست ‏كه شما را هدايت كند و در او خصلتى است كه چون بر او وارد شويد هيچ كسى نمى‏تواند به خاطر بزرگى و ابهّت وى خيره بدو بنگرد، زيرا رسول‏ خدا صلى الله عليه و آله و سلم چنين بود و امام نيز چنين است. پرسيدند: آيا شيعيانش را مى‏شناسد؟ فرمود: آرى همان ساعت كه آنها را ببيند مى ‏شناسد پرسيدند: پس آيا ما از شيعيان توييم؟ فرمود: آرى، همه شما. پرسيدند: ما را از نشانه ‏هاى آن آگاه ساز. فرمود: شما را از نامهايتان و نامهاى پدران ‏و قبيله ‏هايتان آگاه كنم؟ گفتند: آگاه فرما. پس پدرم آنان را از نامهايشان ‏و نامهاى پدرانشان و قبايلشان آگاه فرمود. گفتند: درست گفتى، پدرم ‏فرمود: آيا آگاه كنم شما را از آنچه در سر داريد؟ مى ‏خواهيد درباره اين ‏سخن خداوند تعالى كه فرمود: «كشَجَرَة طَيِّبَةٍ أَصْلُهَا ثَابِتٌ وَ فَرْعُهَا فِي ‏السَّماءِ». بپرسيد ما علم خود را به هر یک از شيعيانمان كه بخواهيم ‏اعطاء مى ‏كنيم. آنگاه پرسيد: اينها شما را قانع مى‏كند؟ گفتند: ما به كمتر از اين هم قانع مى ‏شويم.(38)
عبداللَّه بن معاويه جعفرى ماجراى خود را با والى مدينه كه وى را بانامه ‏اى تهديدآميز به سوى امام باقر روانه كرده بود، نقل مى‏كند. وى ‏مى‏گويد: آن ‏حضرت اصلاً از نامه والى مدينه بيمناک نشد چون خداوند وى را آگاه ساخته بود كه آن والى به زودى از كار بركنار مى‏شود. عبداللَّه بن ‏معاويه در تفصيل اين ماجرا مى‏گويد: اكنون آنچه را كه با گوشهاى خود شنيده و با ديدگانم از ابوجعفر عليه السلام ديده ‏ام، برايتان نقل مى‏كنم. بر مدينه ‏يكى از مردان آل مروان فرمانروايى داشت. او روزى در پى من فرستاد چون به نزدش آمدم هيچ كس پيش او نبود. پس به من گفت: اى پسر معاويه من تو را خواندم چون به تو اعتماد دارم و نيز مى دانم كه كسى جز تو پيغام مرا نمى‏رساند. من مايلم كه تو عموهايت، محمّد بن على و زيد بن حسين، را ديدار كنى و بديشان بگويى كه يا از كارهايى كه از شما خبرش به من رسيده دست برداريد و يا انكار كنيد.
من به قصد ديدار ابوجعفر روانه شدم. او را ديدم كه به طرف مسجد مى ‏رود همين كه به او نزدیک شدم لبخندى زد و گفت: اين ستمگر در پى ‏تو فرستاد و به تو گفت: كه به عموهايت چنين و چنان بگو؟!
عبداللَّه گويد: ابوجعفر تمام سخنان والى مدينه را برايم نقل كرد چنان ‏كه گويى خود در آنجا حضور داشته است. سپس به من فرمود: اى پسر عمو، پس فردا از عهده كار او بر مى‏آييم. او از كار بر كنار و به مصر تبعيد مى‏شود، به ‏خدا من‏ نه جادوگرم و نه پيشگو، امّا اين ‏خبر به من رسيده‏ است.
عبداللَّه بن معاويه گويد: به خدا سوگند دو روز از اين ماجرا سپرى ‏نشده بود كه حكم عزل والى مدينه و تبعيد او به مصر به دستش رسيد و كس ديگرى به جاى او منصوب شد.(39)
ابوبصير يكى از ياران خاصّ امام باقر عليه السلام نيز داستان خود را با آن حضرت نقل كرده كه چگونه مراقب كار وى بوده و او را تأديب كرده‏ است وى مى‏گويد:
در كوفه به زنى قرآن مى آموختم در اين اثنا اندكى به او خيره شدم، پس چون بر ابوجعفر وارد گشتم زبان به نكوهش من گشود و فرمود: هر كه در خلوت مرتكب گناه شود خداوند به او بى اعتنا خواهد شد. به آن ‏زن چه گفتى؟ من از شرم صورتم را پوشاندم و توبه كردم و ابوجعفر فرمود: ديگر چنين نكن.(40)
همچنين ابوبصير روايت مى كند كه چگونه امام باقر چندين سال پيش ‏از روى كار آمدن بنى عبّاس، خبر چيرگى و سلطنت آنها را داده است. وى مى گويد: با امام باقر در مسجد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نشسته بوديم. تازه ‏امام سجّاد علیه السلام به شهادت رسيده بود. در اين هنگام دوانيقى و داوود بن ‏سليمان به مسجد داخل شدند. اين واقعه قبل از زمانى بود كه حكومت به ‏دست فرزندان عبّاس افتد تنها داوود به نزد امام باقر علیه السلام آمده و آن ‏حضرت از او پرسيد: چه چيز دوانيقى را از آمدن باز داشت؟ داوود پاسخ داد: او جفا مى كند. امام فرمود: روزها سپرى شود تا آنگاه كه وى بر مردم ‏ولايت كند، و بر گرده حرام سوار شود و خاور و باختر اين ديار را با طول ‏عمر خود مالک مى ‏شود و چنان گنجينه ‏ها از اموال انباشته مى‏كند كه كسى‏ پيش از او اينقدر گرد نياورده است. پس داوود برخاست و اين خبر را به ‏دوانيقى رساند. دوانيقى به نزد امام آمد و عرض كرد: جز جلال و ابهّت ‏تو هيچ چيزى مانع من از نشستن در كنار شما نبود. اين چه خبرى است كه ‏داوود به من داد؟
آن حضرت فرمود: آنچه گفتم روى مى دهد. دوانيقى پرسيد: آيا حكومت ما پيش از حكومت شماست؟ امام باقر فرمود: آرى. دوانيقى ‏پرسيد: آيا پس از من يكى ديگر از فرزندانم حكومت مى ‏كند؟ امام پاسخ ‏داد: آرى. دوانيقى پرسيد: آيا مدّت حكومت بنى اميّه بيشتر است يا مدّت حكومت ما؟
آن ‏حضرت فرمود: مدّت حكومت شما، و بچّه ‏هاى شما اين حكومت را به دست مى ‏گيرند و چنان با آن بازى مى ‏كنند كه انگار با توپ بازى‏ مى‏كنند اين خبرى است كه پدرم به من فرموده است.
چون دوانيقى به حكومت رسيد از سخن امام باقر عليه السلام در شگفت شد.(41)

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 04:03 PM
خصلتهاى پسنديده
خداوند هيچ بنده ‏اى را براى عهده ‏دار شدن مقام امامت برنمى ‏گزيند و او را حجّت آشكار خويش بر آفريدگانش قرار نمى‏دهد مگر آنكه‏ خصلتهاى پسنديده در وجود او به كمال رسيده باشد و در خدا ترسى‏ و اجلال او و نشان دادن اخلاص در بندگى كه در تمام گفتار و كردارش ‏براى خدا الگو و نمونه باشد. پس جز به صواب سخن نمى‏گويد و جز كار نیک انجام نمى‏دهد.
اگر ما به نقل برخى از خصلتهاى پسنديده امام باقر يا خصال يكى از معصومين ‏عليهم السلام مى پردازيم، براى آن است كه شواهد روشنى بياوريم تا ما را به وجود اين صفات رهنمون شود ما بر سر آن نيستيم كه تمام زندگى ‏امام را در اين صفات خلاصه كنيم و يا فضيلتها و ويژگيهاى پسنديده‏ و والاى او را گرد آوريم. هرگز، ما از پيش مى‏دانيم كه زندگى آنان ‏تصويرى واقعى از قرآن كريم است و آنچه ما درباره آنان مى‏دانيم تمام ‏ابعاد زندگى آنها را در بر نمى‏گيرد، زيرا معمولاً گوشه ‏اى از ويژگيها و فضايل آنان توجّه مورّخان را به خود جلب كرده است و آنان را واداشته ‏تا درباره اين بُعد بيش از ابعاد ديگر بنويسند و از پرداختن به ديگر ابعاد در مقايسه با آن بُعد، دست نگه دارند. مثلاً آنان جنبه عبادت را در زندگى امام سجاد عليه السلام بسيار برجسته كرده از آن بسيار سخن گفته ‏اند، امّا بُعد علمى آن‏ حضرت را فروگذارده ‏اند و بر عكس در مورد امام باقر عليه السلام‏ بيشتر به جنبه علمى آن ‏حضرت پرداخته ‏اند تا به جوانب ديگر.
بنابراين ما به ذكر برخى از پرتوهايى كه از زندگى امام باقر بر ما تابيده است، بسنده مى كنيم و خواننده را وامى ‏گذاريم تا خود با قياس با آنچه ذكر مى‏شود به ديگر ابعاد ناگفته آن ‏حضرت نيز پى ‏برد.
ابن شهرآشوب در كتاب مناقب در مورد امام باقر مى ‏نويسد:
او راستگوترين و گشاده روترين و بخشنده ‏ترين مردمان بود. در ميان ‏اهل بيت كمترين ثروت و در عين حال بيشترين هزينه را داشت. هر جمعه یک دينار صدقه مى ‏داد و مى ‏فرمود: صدقه روز جمعه به خاطر فضيلت اين روز بر ديگر روزها، دو چندان مى‏شود. چون پيشامدى غم‏انگيز به او روى مى ‏نمود زنان و كودكان را جمع مىكرد و آنگاه خود دعا مىكرد و آنان آمين مى‏گفتند. بسيار ذكر خدا مى‏گفت. راه مى‏رفت در حالى كه ذكر خدا مىكرد. غذا مىخورد در حالى كه ذكر خدا مىكرد با مردم سخن مى‏گفت، امّا اين امر او را از ذكر خدا باز نمى‏داشت. فرزندانش را جمع مىكرد و به آنان مىفرمود تا سر زدن آفتاب ذكر بگويند. هر كس از آنان را كه مىتوانست قرآن بخواند به تلاوت قرآن و هر كس را كه نمىتوانست به گفتن ذكر، امر مىفرمود. شيخ مفيد نيز درباره آن ‏حضرت مىگويد: مراتب بخشندگى او در خاص و عام آشكار و بزرگوارىاش در ميان مردم مشهور و با وجود كثرت عيال و متوسّط بودن وضع زندگىاش به تفضيل و احسان شناخته شده بود.
از سليمان بن دمدم نقل شده است كه گفت: آن حضرت از پانصد درهم تا ششصد و تا هزار درهم جايزه مىداد و هيچ گاه از دادن صله به برادران ‏و ديداركنندگان و اميدواران و آرزومندانش به ستوه نمى‏آمد. هر گاه ‏مى‏خنديد، مى‏فرمود: خداوندا بر من خشم مگير!.
آبى در كتاب نثر الدر مى ‏نويسد: هر گاه فرد دردمند و گرفتارى را مىديد، زير لب استعاذه مىگفت و هيچ گاه از اهل خانه ‏اش شنيده نشد كه ‏به فقير بگويد: اى فقير خدا به تو بركت دهد و يا اى فقير اين را بگير بلكه‏ آن‏ حضرت همواره مى‏فرمود كه فقيران را با بهترين نامهايشان صدا بزنند.(42)
ابو نعيم اصفهانى به هنگامى كه از امام باقر در كتاب خود (حليةالاولياء) نام مىبرد او را با اين صفات وصف مىكند: حاضر، ذاكر، خاشع، صابر ابوجعفر محمّد بن على الباقر.(43)
درباره خشوع فراوان آن امام در برابر خداوند، از افلح، آزاد كرده ابوجعفر بشنويم كه چه مىگويد: با محمّد بن على به قصد حج بيرون ‏شدم. چون به مسجد درآمد به خانه خدا نگريست با بانک بلند گريست. عرض كردم: پدر و مادر فدايت مردم به شما مى‏نگرند اى كاش‏ اندكى صداى خود را پايين مى‏آورديد. امام به من پاسخ داد: واى بر تو اى ‏افلح! چرا نگريم؟! شايد خداى تعالى در اثر اين گريه بر من به مهربانى ‏بنگرد و فردا در پيشگاهش سرفراز و رستگار شوم. افلح گويد: آنگاه امام ‏طواف كرد و سپس ‏آمد تا نزد مقام ‏نماز گزارد. سپس سر از سجودش برداشت‏ و ديدم كه پيشانى آن حضرت از بسيارى اشک، خيس و تر شده است.
افلح مىافزايد: آن حضرت هر گاه مى خنديد، مىفرمود: خداوندا بر من خشم مگير!(44)
فرزند بزرگوارش امام جعفر صادق عليه السلام در وصف اخلاص و عبادت پدرش چنين مىفرمايد:
پدرم بسيار ذكر خدا مىگفت. من با او مىرفتم، و او ذكر خدامىگفت. با او غذا مىخوردم و او ذكر خدا مىگفت. با مردم سخن ‏مى‏گفت، امّا اين امر او را از ذكر خدا باز نمى‏داشت. زبانش را مى‏ديدم كه‏ به كامش مى‏چسبيد و با اين وصف پيوسته از گفتن ذكر لا اله الا اللَّه باز نمى‏ايستاد. ما را جمع مى‏كرد و به ما مى‏فرمود كه تا سر زدن آفتاب ذكر خدا بگوييم و هر یک از ما را كه مى‏توانست بخواند به تلاوت قرآن ‏فرمان مى‏داد و هر كه نمى توانست، مى‏فرمود ذكر بگويد.(45)
امام صادق عليه السلام در همين باره باز مىفرمايد:
من بستر پدرم را مىگستردم و انتظار مىكشيدم تا بيايد. چون او به بسترش مىآمد و مىخوابيد من نيز به سوى بستر خود مى‏رفتم. شبى او دير كرد و من به جستجويش به مسجد رفتم. مردم همه در خواب بودند. ناگهان پدرم را ديدم كه در مسجد به حال سجده است. در مسجد جز او كس ديگر نبود. ناله ‏اش را مى‏شنيدم كه مى‏گفت: پيراسته ‏اى پروردگارا! تو، به حقيقت پروردگار منى. از روى تعبّد و بندگى تو را سجده مى‏كنم. معبودا! كردار من اندک است پس تو خود آن را برايم دو چندان كن. بارالها! مرا از شكنجه ‏ات در روزى كه بندگانت را برمى‏انگيزى، در امان‏ نگاه دار و بر من نظر كن كه تو البته توبه پذير و مهربانى.(46)

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 04:04 PM
آن حضرت بسيار به قرآن عشق مىورزيد و بدان علاقه نشان مىداد و تحت تأثير آيات آن قرار مىگرفت. ابان بن ميمون قداح گويد: ابوجعفر عليه السلام به من فرمود: قرآن بخوان؟ پرسيدم: از كدام سوره بخوانم؟ فرمود: از سوره نهم (توبه). ابان گويد: آمدم كه حواس خود را بر آن‏ سوره متمركز كنم آن ‏حضرت فرمود: از سوره يونس بخوان ابان گويد: اين ‏آيه را خواندم:
« لِلَّذِينَ أَحْسَنُوا الْحُسْنَى وَزِيَادَةٌ وَلاَ يَرْهَقُ وُجُوهَهُمْ قَتَرٌ وَلاَ ذِلَّةٌ».(47)
« براى كسانى كه ايمان آوردند نيكوى و زيادت است و هرگز بر رخسارشان گرد خجالت و ذلّت ننشيند.»
امام با شنيدن اين آيه فرمود: بس است. آنگاه گفت: رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ‏فرمود: در شگفتم كه چطور وقتى قرآن مى‏خوانم پير نمى‏شوم.(48)
او از كتاب پروردگارش، معارف دينى را الهام مىگرفت تا آنجا كه راويان را وامىداشت تا از وى در باره منشأ قرآنى گفته ‏هايش سؤال كنند. ابوالجارود در اين باره ماجرايى نقل كرده است. وى مىگويد: ابوجعفر عليه السلام فرمود: چون درباره چيزى با شما سخن گفتم مرا از سرچشمه قرآنى آن بپرسيد. سپس فرمود: خداوند از قيل و قال و تباه شدن ‏مال و بسيار سؤال كردن نهى فرموده است. پرسيدند: اى فرزند رسول خدا اين مورد در كجاى قرآن آمده است؟
فرمود: خداوند عزوجل در كتابش مىفرمايد:
« لاَ خَيْرَ فِي كَثِير مِن نَجْوَاهُمْ...».(49)
« هيچ خيرى در بسيارى از نجواهاى آنان نيست.»
و مىفرمايد:
« وَلاَ تُؤْتُوا السُّفَهَاءَ أَمْوَالَكُمُ الَّتِي جَعَلَ اللَّهُ لَكُمْ قِيَاماً(50)».
« و اموالى كه خداوند شما را به نگاهبانى آن گماشته به دست سفيهان مدهيد.»
و نيز مىفرمايد:
« لَا تَسْأَلُوا عَنْ أَشْيَاءَ إن تُبْدَ لَكُمْ تَسُؤْكُمْ».(51)
« از چيزهايى مپرسيد كه چون براى شما آشكار شود، بدتان مىآيد و غمناک مىشويد.»
چون از احوالش جويا مىشدند، فرصت را غنيمت مىشمرد و پاسخى مىداد كه هم تذكرى بود براى خودش و هم پند و تذكرى براى پرسش‏ كننده، در اين باره روايت شده است كه به محمّد بن على عليه السلام ‏عرض شد: چگونه صبح كردى؟ فرمود:
صبح كرديم در حالى كه در نعمت غوطه وريم و به گناهان گرفتار. خداوند با ارزانى داشتن نعمتها بر ما، به ما دوستى مى‏ورزد و ما با ارتكاب معاصى به او خشم مى‏گيريم در حالى كه ما بدو نيازمنديم و او از ما بى‏نياز است.(52)
آن حضرت عليه السلام كاملاً به فرمان خداوند تسليم بود. يكى از اصحابش روايت مىكند كه عدّه اى نزد ابوجعفر آمدند و ديدند كه پسر آن‏ حضرت‏ بيمار و خود وى نيز ناراحت و اندوهگين است و آرام و قرار ندارد. ديداركنندگان گفتند: به خدا قسم اگر به وى مصيبتى رسد، مى‏ترسيم از او چيزى ببنيم كه خوش نداريم. پس ديرى نپاييد كه صداى شيون و زارى بر آن پسر بلند شد. در اين لحظه امام باقر با رويى گشاده و حالتى متفاوت با آنچه پيش از اين داشت، بر ديدار كنندگانش وارد شد.
آنان عرض كردند: فدايت شويم، ما از حالتى كه شما پيش از اين داشتيد، مىترسيديم (با مرگ اين كودک) حادثه اى پيش آيد كه موجب ‏اندوه و ناراحتى ما شود! حضرت به آنان پاسخ داد: ما مايليم كسانى كه به ‏آنان علاقه داريم، سالم بمانند و بهبود يابند. اما هنگامى كه فرمان خدا جارى مى‏شود به آنچه كه او دوست مى‏دارد گردن مى‏نهيم.(53)
آن حضرت از انجام هيچ كردار صالحى فرو گذار نمىكرد. در اين باره روايت جالبى از زبان يكى از اصحاب آن ‏حضرت نقل شده است.
راوى مىگويد: ابوجعفر عليه السلام در تشييع جنازه يكى از مردان قريش حاضر شد. من نيز با آن حضرت بودم. مردى بنام عطاء در ميان تشييع‏ كنندگان بود. ناگاه زنى فرياد سرداد. عطاء گفت: اى زن اگر ساكت نشوى‏ ما باز مى‏گرديم، امّا زن خاموش نشد و در نتيجه عطاء بازگشت. راوى‏ مى‏گويد: به ابوجعفر گفتم: عطاء بازگشت امام پرسيد: چرا؟ گفتم:
اين زن فرياد سر داد و عطاء به او گفت: يا خاموش شو يا ما باز مىگرديم و چون اين زن دست از فرياد بر نداشت عطاء هم بازگشت.
امام عليه السلام فرمود: به راه خود ادامه دهيم. اگر ما باطلى را با حق ببينيم و حق را به باطل واگذاريم حق مسلمان را ادا نكرده ‏ايم. چون بر جنازه‏ نماز گزارده شد، صاحب عزا به ابوجعفر عرض كرد: باز گرد كه تو پاداش‏ خود را گرفتى خداوند تو را بيامرزد. تو نمى‏توانى راه بروى، امّا آن ‏حضرت از بازگشت امتناع ورزيد. به آن ‏حضرت عرض كردم: صاحب ‏عزا به تو اجازه بازگشت داد و من حاجتى دارم كه مى‏خواهم آن را از شما درخواست كنم:
آن حضرت پاسخ داد: من با جنازه مىروم. ما به اجازه او نرفتيم و به اجازه او هم باز نمىگرديم بلكه اين فضل و پاداشى است كه ما آن را طلب ‏كرده بوديم. انسان تا آن اندازه كه به دنبال جنازه مى‏رود، پاداش آن را دريافت مى‏كند.(54)
معاشرت آن حضرت با ديگران در نهايت ادب و بزرگوارى بود. به عنوان مثال ابوعبيده از ادب امام باقر عليه السلام به هنگام سفر روايتى نقل كرده‏ و گفته است: من رفيق راه ابوجعفر بودم. ابتدا من سوار مى‏شدم و سپس‏ آن ‏حضرت. پس چون هر دو بر پشت مَركب سوار مى‏شديم، سلام مى‏كرد و احوال مى‏پرسيد مانند كسى كه انگار تا اين لحظه دوستش را نديده بود و با من مصافحه مى‏كرد و به هنگام پايين آمدن، پيش از من فرود مى‏آمد و چون هر دو قرار مى‏يافتيم، سلام مى‏داد و احوالپرسى مى‏كرد چنان كه‏ گويى تازه دوستش را ديده است. پس به او عرض كردم: اى فرزند رسول ‏خدا كارى مى‏كنى كه پيشينيان ما چنين نكرده‏اند و اگر حتّى یک بار هم ‏اين كار را بكنند، بسيار است.
امام فرمود: « آيا نمىدانى در مصافحه چه چيزى (نهفته) است؟ دو مؤمن كه با يكديگر برخورد مىكنند و يكى از آنها با ديگرى مصافحه‏ مى‏كند گناهان آن دو فرو مى‏ريزد چونان كه برگ از درخت مى‏ريزد و خداوند تا زمانى كه آن دو از هم جدا شوند به آن دو مى‏نگرد.(55)
در رفتار با مردم نكوكار و عفيف و پاكدامن بود. بدين سان از گناه ديگران تا آنجا كه مىتوانست چشم مىپوشيد و همين بهترين اثر را در دل‏مردمان مى‏گذاشت.
روزى مردى مسيحى (از روى طعنه) به آن حضرت گفت: تو بقرى(گاوى)؟
امام فرمود: نه من باقرم. باز مرد به قصد طعنه گفت: تو فرزند آشپزى؟
امام فرمود: آشپزى حرفه مادرم بود. مرد باز گفت: تو پسر آن زن سياه چرده زنگى بد اخلاقى؟
حضرت پاسخ داد: اگر تو راست مىگويى خداوند او را بيامرزد و اگر تو دروغ مىگويى خداوند تو را بيامزرد!
مرد نصرانى از اخلاق امام باقر مات و مبهوت ماند و همين امر او را واداشت تا به دست امام باقر به دين اسلام تشرّف يابد.(56)

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 04:04 PM
رفتار آن حضرت با مستضعفان با نرمى و مهربانى متمايز بود. فرزندش امام صادق مى فرمايد:
هنگامى كه كارى را به غلامان خود مىسپاريد و بر آنان سنگين مىآمد، با ايشان در انجام آن همكارى كنيد. همان طوری كه پدرم، امام ‏باقر عليه السلام، وقتى به خدمتكاران خود دستورى مى‏داد، پس مى‏نگريست اگر آن كار سنگين بود مى‏گفت بسم اللَّه و با آنان همكارى مى‏كرد و اگر سبک ‏بود از آنان دور مى‏شد.(57)
چه بسا كار كردن آن حضرت در مزرعه اش به همين خاطر بوده است، زيرا ائمه بر اين باور بوده اند كه كار و كوشش امرى محبوب در نزد خداست و آنها را به بارگاهش نزديكتر مى‏كند.
در اين باره امام صادق عليه السلام روايت مىكند كه محمّد بن مكدر مىفرمود: من گمان نمىكردم كسى همانند على بن الحسين جانشين‏ شايسته ‏اى از خود به يادگار گذارد تا آنكه فرزندش محمّد بن على را ديدم. خواستم او را پندى داده باشم، امّا او مرا اندرز گفت. يارانش به وى‏ گفتند: او تو را چه پندى فرمود؟ گفت: در يكى از ساعت هاى بسيار گرم ‏روز به يكى از نواحى مدينه رفته بودم. در آنجا محمّد بن على را كه مردى ‏تنومند بود، ديدم. او به دو غلام سياه يا دو نفر از دوستانش تكيّه داده‏ بود. به خودم گفتم: بزرگى از بزرگان قريش در اين ساعت و با اين حالت ‏در طلب دنيا مى‏كوشد؟!
خدا را شاهد گرفتم كه به او اندرز دهم. پس نزدیک او شدم و بر وى سلام كردم. او كه بسيار عرق كرده بود، با گشاده رويى سلام مرا پاسخ داد. به او گفتم: خداوند اصلاحت كند! بزرگى از بزرگان قريش در اين ساعت‏ و با اين حالت در طلب دنيا مى‏كوشد شايد در اين حالت مرگت فرارسد؟! امام خود را از دست غلامانش رها كرد و سپس بر پاى خويش ايستاد و فرمود: به خدا قسم اگر مرگ در اين حالت مرا دريابد، در حالى نزد من‏ آمده است كه به طاعت خداوند مشغولم و بدين وسيله خود را از تو و ديگران بى نياز سازم، امّا من از اين مى‏ترسم كه مرگم زمانى فرا رسد كه ‏به نافرمانى خداوند مشغول باشم. من با شنيدن اين سخن عرض كردم: خدايت رحمت كند! من مى‏خواستم شما را نصيحت گويم، امّا شما مرا اندرز داديد.(58)
امام مىتوانست از خدمتگزارانش در كار سر و سامان دادن به ‏كشتزارش استفاده كند، امّا او دوست مىداشت براى تحصيل معاش‏خانواده‏اش كوشش كند و خود را به رنج اندازد.
به عنوان خاتمه سخن، به نقل حديثى از امام صادق عليه السلام درباره نحوه برخورد پدرش مىپردازيم: ابوجعفر عليه السلام به هنگام شهادت، غلامان بدخويش را آزاد كرد و خوبان آنها را نگاه داشت. من گفتم: اى پدر اينها (بدان) را آزاد مى‏كنى و آنها (خوبان) را نگاه مى‏دارى؟ فرمود: اينان ازمن اندوهناک شده اند پس اين در برابر آن.(59)
بدين سان امام باقر علیه السلام به عنوان والاترين و جاودانه ترين نمونه خصال و اخلاق پسنديده درآمد. اين در حالى است كه مى‏توان يقين داشت كه‏ راويان، بى ترديد جز موارد اندكى از ابعاد زندگى نورانى و آكنده از حكمت و هدايت حضرتش را براى ما نقل نكرده ‏اند.
سلام و درود جاويد الهى همواره بر او باد!

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 04:05 PM
دوران زندگى امام باقر عليه السلام
با نگاهى گذرا به دوران زندگى امام محمّد باقر علیه السلام درمىيابيم كه پيش از وزش طوفان انقلاب كه به كار حكومت اموى پس از وفات امام باقر علیه السلام پايان ‏داد و منجر به روى كار آمدن عبّاسيان در روزگار امام صادق شد، سكوت ‏و آرامشى آكنده از خشم بر جامعه حكمفرما بوده است.
از طريق شواهدى كه از رويدادهاى زندگى آن حضرت در دست داريم، مىتوان سيماى آن روزگار را به خوبى لمس كرد و نيز از وجود طوفانهاى ‏سهمگين انقلاب در اينجا و آنجا آگاهى يافت.
اوّلاً: وجود پديده اى به نام عمر بن عبد العزيز، خليفه اموى كه اصلاحاتى در رأس هرم قدرت انجام داد و تا اندازه اى نيز به توفيقهاى ‏جزئى در اين راه نائل شد. با اين همه وى، به دلايلى نتوانست كاملاً به ‏موفقيّت برسد.
او بسيار دير به روى كار آمد. چون گروه هاى اسلامى كه با حكومت ‏اموى سر ستيز داشتند، تا عمق امّت اسلامى ريشه دوانيده بودند و فريب ‏اين بازى سياسى را نمى‏خوردند. در رأس اين گروه ها بايد از شيعيان ‏اهل بيت ‏عليهم السلام نام برد. آنان تا آنجا از بينش سياسى برخوردار بودند كه ‏عمر بن عبد العزيز يا عبداللَّه مأمون نمى‏توانستند، در آنها تأثير بگذارند. اين آگاهى سياسى شيعيان را بايد مرهون فرهنگ قرآن و معرفى حقايق ‏اسلام از سوى ائمه عليهم السلام دانست. يكى از بارزترين اين حقايق آن بود كه ‏حكومت نه ارثى است، نه مى‏توان از راه زور بدان دست يافت بلكه بايد به امر و فرمان دين باشد. اين امام باقر علیه السلام است كه به يارانش مى‏فرمايد: ساكنان آسمان، عمر بن عبد العزيز را لعنت مى‏كنند. امام اين عبارت را پيش از رسيدن وى به قدرت بيان كرده بود.
به حديث زير توجّه فرماييد:
ابوبصير روايت كرده است كه با امام باقر علیه السلام در مسجد بودم كه عمر بن عبد العزيز وارد شد. او دو جامه رنگين در بر كرده و به غلامش تكيّه داده ‏بود. امام ‏عليه السلام فرمود:
« اين جوان نرمى پيشه مىكند و عدالت را آشكار مىسازد و چهار سال زندگى سپس مىميرد و زمينيان بر او مىگريند و كروبيّان نفرينش مى‏كنند و نيز فرمود: در جايگاهى مى‏نشيند كه حق او نيست. سپس عبدالملک ‏به خلافت رسيد و تمام كوشش خود را در آشكار ساختن عدالت به كار گرفت».(60)
امام باقر عليه السلام عمر بن عبد العزيز را مستحق نفرين مىدانست چون مقام خلافت را كه هيچ گاه حق او نبود، اشغال كرده بود.
صحيح است كه عمر بن عبد العزيز، فدک را كه رمز مظلوميّت اهل بيت و باز گرداندن آن دليل صدق مذهب آنان در نظر مردم بود، به ايشان باز پس داد، امّا ائمه به اين امر توجّه نداشتند و آن را براى ‏حسن سلوک نظام كافى نمى‏دانستند، چرا كه بنياد نظام از اساس بر باطل ‏قرار داشت و ائمه همچون انبياء مى‏خواستند جامعه را از ريشه و بنياد اصلاح كنند.

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 04:06 PM
حديث زير از شيوه نگرش پيشتازان امّت بدانچه به خلافت عمر بن عبد العزيز مربوط مىشود، پرده بر مىدارد.
روزى عمر بن عبدالعزيز به عامل خود در خراسان نوشت كه صد نفر از دانشمندان آن ديار را به سوى من روانه كن تا از آنان درباره روش تو پرس و جو كنم. عامل وى دانشمندان را جمع كرد و اين امر را به اطلاع ‏آنان رساند. دانشمندان از اجابت در خواست خليفه عذر خواستند و گفتند: ما كار و خانواده داريم و نمى‏توانيم آنها را رها كنيم عدالت‏ خليفه هم اقتضاء نمى‏كند كه ما را به اجبار به اين كار وادارد، ولى ما یک تن را به نمايندگى از ميان خود، انتخاب كرده به سوى او گسيل مى‏داريم ‏و عقيده خود را به او مى‏گوييم تا به آگاهى خليفه رساند. سخن او همان ‏سخن ما و نظر او همان نظر ماست. عامل خليفه موافقت كرد و آن مرد را به نزد عمر فرستاد. چون مرد بر خليفه وارد شد، به وى سلام گفت ‏و نشست. مرد به خليفه گفت: مجلس را برايم خلوت كن. خليفه گفت: چرا؟ تو يا سخن حقى مى‏گويى كه اينان تصديقت مى‏كنند و يا باطلى ‏مى‏گويى كه اينان تكذيب مى‏كنند. مرد گفت: من به خاطر خودم اين‏ پيشنهاد را نمى‏دهم بلكه به خاطر خود توست، زيرا من بيم دارم سخنى‏ ميان ما گفته شود كه شنيدن آن تو را خوش نيايد.
خليفه به حاضران دستور داد كه مجلس را ترک گويند سپس به او گفت: حرف بزن! مرد گفت: به من بگو اين خلافت از كجا به تو رسيده‏ است؟ خليفه دير زمانى خاموش ماند. مرد گفت: آيا پاسخى ندارى؟ خليفه گفت: نه. مرد پرسيد: چرا؟ خليفه جواب داد: اگر بگويم به نص ‏خدا و رسولش، دروغ گفته ‏ام و اگر بگويم به اجماع مسلمانان، خواهى ‏گفت ما اهل مشرق از اين امر بى‏اطلاع بوده و بر آن اجماع نكرده ‏ايم و اگر بگويم آن را از پدرانم به ارث برده ‏ام خواهى گفت كه پدرت فرزندان ‏بسيارى داشته است. پس چرا از ميان آنان تو از اين ميراث برخوردار شده ‏اى؟ مرد گفت: خدا را سپاس كه تو خود اعتراف كردى كه اين حق از آن كس ديگرى جز توست. اكنون اجازه مى‏دهى كه به ديار خودم بازگردم؟ خليفه گفت: نه به خدا سوگند كه تو هشدار دهنده بودى. بگو تا ببينم از اين پس چه مى‏گويى؟ سپس عمر گفت: من چنين ديدم كه خلفاى‏ پيشين به ستم و ناروا دست مى‏آلودند، زور مى‏گفتند و غنيمتهاى ‏مسلمانان را به خود اختصاص مى‏دادند حال آنكه من پيش خود پى بردم ‏كه اين اعمال هيچ روا نيست. هيچ چيز و هيچ كسى در نزد خلفاى پيشين ‏بدتر از مؤمنان نبود. از اين رو بود كه من پذيراى منصب خلافت شدم.
مرد پرسيد: اگر تو عهده دار اين منصب نمىشدى و كس ديگرى به خلافت مىنشست و همان كردار خلفاى پيشين را در پيش مى‏گرفت آيا چيزى از گناهان او بر تو نوشته مى‏شد؟ عمر گفت: هرگز.
مرد گفت: پس مىبينم كه تو با به رنج افكندن خويش را حتى ديگرى را فراهم ساختى و با به خطر انداختن خويش اسباب سلامتى ديگرى را مهيّا كردى!
عمر بن عبد العزيز گفت: راستى تو عبرت دهنده بودى. مرد برخاست ‏تا برود و به عمر گفت: به خدا سوگند كه اوّلين ما به دست اوّلين شما و اَوسط ما به دست اَوسط شما كشته شد و سرانجام هم آخرين ما به‏ دست آخرين شما كشته خواهد شد و خدا ياور ماست بر شما كه او خود ما را بس است و خوب تكيه گاهى است.
موضع امام باقر عليه السلام در برابر عمر بن عبد العزيز اين گونه بود كه از فرصت به دست آمده در آن دوران براى تبليغ مكتب و نصيحت كارگزاران به خوبى بهره بردارى مى‏كرد. آن ‏حضرت مى‏كوشيد تا بدون آنكه‏ كليد نظام اموى را به رسميّت شناسد، اوضاع امّت را تا آنجا كه ممكن‏ است اصلاح كند. حديث زير يكى از اين فرصت هاى به دست آمده را در برابر ديدگان ما به نمايش مى‏گذارد:
هشام بن معاذ مىگويد: عمر بن عبد العزيز به مدينه آمده بود و ما نزد او نشسته بوديم. مُنادى خليفه جار زده بود كه هر كس شكايت يا تظلّمى‏ دارد به درگاه آيد. پس محمّد بن على يعنى باقر عليه السلام به درگاه آمد. مزاحم، پيشكار عمر، نزد وى آمد و گفت: محمّد بن على بر در است. عمر گفت: او را داخل كن. در حالى كه عمر داشت اشک چشمش را با دست پاک مى‏كرد، امام محمّد باقر داخل شد و از وى پرسيد:
« چرا مىگريى؟ عمر پاسخ داد: اى فرزند رسول خدا مسائلى چند مرا به گريه واداشت. پس محمّد بن على الباقر فرمود: اى عمر! دنيا يكى از بازارهاست برخى از اين بازار چيزى را كه بديشان سود مىرساند بر مىگيرند و بيرون مىروند و بعضى با چيزى كه زيانشان مى‏رساند، از آن ‏خارج مىشوند و چه بسيار مردمانى كه دنيا آنان را بمانند چيزى كه ما در آنيم، فريفت تا آنجا كه چون مرگشان فرا رسد آن را پذيرا گردند و با بارى از ملامت و سرزنش از اين دنيا بيرون شوند كه چرا براى رسيدن به آنچه كه در آخرت دوست مىداشتند، توشه اى بر نگرفتند و از آنچه كه ناخوش مىداشتند، دورى نگزيدند. گروهى، آنچه جمع كرده بودند به‏ كسانى قسمت شد كه آنها را ستايش نمىكنند. و به سوى كسى روانه شدند كه معذورشان نخواهد كرد. پس ما به خدا شايسته ‏ايم اگر به اين اعمالى كه به آنها غبطه مىخوريم بنگريم و با آنها موافقت كنيم و اگر به اين اعمالى كه از ارتكاب آنها مى‏ترسيم بنگريم و از آنها دست باز داريم.

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 04:07 PM
از خدا بترس و در قلب خود دو چيز را قرار ده. بدانچه دوست دارى هنگام حضور در پيشگاه پروردگارت با تو باشد، بنگر و آن را فراروى ‏خويش بگذار و به آنچه دوست ندارى هنگام حضور در پيشگاه‏ پروردگارت با تو باشد بنگر و در جستجوى تعويض از آنها باش. به سوى ‏كالايى مرو كه بر پيشينيان سودى نداشته و تو اميد دارى كه براى تو سود كند. از خدا بترس اى عمر! درها را بگشاى و دربانها را بردار و ستمديده‏ را يارى كن و حقوق تباه شده مردم را به ايشان بازگردان. سپس فرمود: سه چيز است كه در شخصى باشد، ايمانش به خداوند كامل شده است...
در اين هنگام عمر بر روى زانوانش افتاد و گفت: بگو اى برخاسته از خاندان نبوّت. امام باقر عليه السلام فرمود: آرى، اى عمر كسى كه چون خشنود شد خشنودى‏اش او را در باطل داخل نگرداند و چون خشمگين شد خشمش او را از جاده حق برون نبرد و چون قدرت يافت، به چيزى كه از آن او نيست، دست دراز نكند.
پس عمر، دوات و كاغذ خواست و نوشت: بسم اللَّه الرحمن الرحيم اين نامه اى است مبنى بر آنكه عمر بن عبد العزيز به تظلّم محمّد بن على ‏رسيدگى كرد و فدک را به او باز پس داد.
ثانياً: چنين به نظر مىرسد كه بنى اميّه به خاطر بازتابهاى منفى جريان كربلا، از كشتن خاندان حضرت على عليه السلام به صورت آشكار امتناع‏ مى‏ورزيدند. از طرفى ائمه عليهم السلام نيز به نوبه خود شرايط را براى ايجاد یک نهضت خونين مناسب نمى‏ديدند. داستان زير كه از زبان يكى از راويان نقل شده، گواه درستى اين ادعاست.
پس از آنكه زيد بن حسن بر سر ميراث رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم با امام باقر به منازعه برخاست به قصد چاره جويى به سوى خليفه اموى (عبد الملک ‏بن مروان) رفت و به وى گفت: از نزد جادوگرى دروغگو كه وانهادنش به‏ صلاح تو نيست، به نزدت آمده ‏ام.
عبد الملک نيز نامه اى به والى مدينه نوشت و به او دستور داد كه محمّد بن على را دست و پا بسته به درگاه او بفرستد و به زيد گفت: به ‏نظرم اگر تو را مسئول كشتن او كنم، هر آينه وى را خواهى كشت؟ زيد پاسخ داد: بلى همين طور است.
امّا والى مدينه متوجّه مطلب شد و به خليفه نوشت مردى را كه تو مىخواهى، امروز در روى زمين پارساتر و زاهدتر و پرهيزكارتر از وى‏ يافت نشود. او در محراب نمازش قرآن مى‏خواند و پرندگان و وحوش در اثر شيفتگى به صدايش به گرد محراب او جمع مى‏آيند. قرائت و كتابهاى ‏او همچون سرودهاى داوودى است. او از داناترين و خوش قلب ‏ترين و كوشاترين مردم در كار و عبادت است. اين والى همچنين افزود: من دوست ندارم كه اميرالمؤمنين بيهوده گرفتار شود كه خداوند سرنوشت هيچ قومى را دگرگون نسازد مگر آنكه آن قوم سرنوشت خود را دگرگون سازند...
بدين ترتيب عبدالملک از دستور عجولانه خود انصراف حاصل كرد و پس از آنكه دروغ زيد بن حسن بر او آشكار شد وى را دستگير و زنجير كرد و بدو گفت: از آنجا كه من نمى‏خواهم دست خود را به خون يكى از شما آلوده كنم، هر آينه تو را مى‏كشتم. آنگاه نامه ‏اى به امام باقر نوشت‏ و در آن گفت پسر عمويت را به نزدت مى‏فرستم، در تربيتش بكوش.(61)
از اين قصه مىتوان پى برد كه حكام بنى اميّه تا آنجا كه ممكن بود، از كشتن فرزندان حضرت على علیه السلام، به صورت آشكار، خوددارى مى‏ورزيدند.
مخالفت علنى با حكومت بنى اميّه، مسأله اى معروف و آشكار بود. تاريخ برخى از اين نمونه ها را ضبط كرده است و ما در اينجا تنها به دو مورد اشاره مى‏كنيم:
1. ديلمى در كتاب اعلام الدين، داستان جالبى نقل ‏كرده است. وى ‏مى‏نويسد: مردى به عبدالملک بن مروان گفت: آيا به من امان مى‏دهى؟ عبدالملک گفت: آرى. مرد پرسيد: بگو ببنيم آيا اين خلافت كه به تو رسيده به نص خدا و رسولش بوده است؟ عبدالملک گفت: نه، مرد پرسيد: آيا مسلمانان بر اين اجماع كرده و به تو رضايت داده ‏اند؟ عبدالملک پاسخ ‏داد نه. مرد باز پرسيد: پس آيا بيعت تو به گردن ايشان است كه به ‏خلافت تو راضى شده‏ اند؟ عبدالملک گفت: نه. مرد باز پرسيد: آيا اهل ‏شورا تو را برگزيده ‏اند؟ عبدالملک گفت: نه. مرد گفت: پس آيا چنين‏ نيست كه تو به زور خلافت را عهده دار شده ‏اى و تمام امكانات مسلمانان ‏را تنها به خود اختصاص داده ‏اى؟ عبدالملک گفت: آرى چنين است.

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 04:09 PM
مرد پرسيد: پس به كدامين دليل تو خود را اميرالمؤمنين ناميدى؟ در حالى كه نه خدا و نه پيامبرش و نه مسلمانان تو را به اميرى برگزيده ‏اند!! عبدالملک به وى گفت: از ملک من خارج شو و گرنه تو را مى‏كشم. مرد گفت: اين پاسخ مردم عادل و منصف نيست. سپس از نزد او خارج شد.(62)
2. شيخ طوسى در كتاب امالى به نقل از شيخ مفيد و او از ثمالى، حكايت ديگرى در اين باره نقل كرده است:
عبدالملک بن مروان در مكّه براى مردم سخنرانى مىكرد. يكى از كسانى كه در اين مجلس حضور داشته نقل مىكند كه چون عبدالملک به ‏پند و اندرز در خطبه‏ اش رسيد. مردى در برابرش برخاست و گفت: آهسته، آهسته شما خود امر مى‏كنيد و امرى نمى‏پذيريد. نهى مى‏كنيد و خود باز نمى‏ايستيد. پند مى‏دهيد و خود پند نمى‏گيريد، پس آيا ما به ‏سيره شما راه پوييم يا فرمانتان را گردن نهيم؟! اگر بگوييد از سيره ما پيروى كنيد پس جواب دهيد كه چطور مى‏توان از سيره ستمگران پيروى ‏كرد و چه دستاويزى است در پيروى از گنهكارانى كه مال خدا را چون ‏غنيمت دست به دست مى‏گردانند و بندگان خدا را خدم و حشم خود قرار مى‏دهند؟ و اگر بگوييد از فرمان ما اطاعت كنيد و نصيحت ما را بپذيريد پس بگوييد كه چگونه كسى كه خود محتاج نصيحت و پند است، مى‏تواند ديگرى را اندرز گويد؟! يا چگونه اطاعت كسى كه عدالتش ثابت نشده‏ واجب است؟ و اگر بگوييد كه حكمت را از هر جا كه باشد بايد فرا گيريم ‏موعظه را از هر كس كه شنيديم بايد بپذيريم، پس چه بسيار در ميان ما كسانى كه به بيان انواع اندرزها گشاده زبان تر و به اقسام زبانها از شما شناس تر باشند، پس دست از آنها برداريد و قفلهايشان را باز كنيد و آزادشان سازيد تا كسانى را كه در شهرها سرگردان ساخته ‏ايد و آنان را از خانه و كاشانه خود رانده و در بيابانها آواره كرده‏ ايد بازگردند و اين‏ مهم را عهده ‏دار شوند. به خدا سوگند ما در امور مهم خويش از شما پيروى ‏نخواهيم كرد و شما را در مال و جان و دين خود حاكم نخواهيم ساخت تا به روش ستمگران بر ما حكم برانيد. اينک ما به خويشتن بينا هستیم تا پيمانه ‏زمان پر شود و مدّت به پايان رسد و رنج و محنت خاتمه پذيرد براى هر یک از قيام كنندگان شما روزى است كه از آن گذر نتواند كرد و كتاب‏ است كه به ناچار بايد آن را بخواند. هيچ خرد و كلانى در اين كتاب‏ فروگذار نشده و هر چه كرده ‏ايد در آن گرد آمده است و به زودى ستمگران‏ خواهند دانست كه به چه جايگاهى بازگشت مى‏كنند. راوى اين ماجرا گويد: در اين هنگام چند تن از ياران مسلّح خليفه بر آن مرد هجوم برده ‏وى را دستگير كردند و اين آخرين اطلاعى است كه ما از اين مرد داريم ‏و از آنچه پس از اين ماجرا بر سر وى آمد، ناآگاهيم.(63)
دستور هشام بن عبدالملک به حضرت باقر علیه السلام براى حركت از مدينه به سوى شام از چگونگى رابطه امام با دستگاه سياسى وقت ‏و مسائلى كه از آنها در فشار بود و نيز شيوه مبارزه آن ‏حضرت با اين ‏دستگاه پرده برمى‏دارد. ما در اينجا به ذكر روايتى تاريخى مى‏پردازيم تا خوانندگان بتوانند در اين باره بيشتر انديشه كنند. البته در شرح اين ‏واقعه، روايات و مدارک مختلفى در دست است، ولى ما روايتى را كه از همه مفصل تر است، برگزيده ‏ايم.
از امام صادق عليه السلام روايت شده است كه فرمود:
« در يكى از سالها هشام بن عبدالملک به سفر حج رفت در اين سال محمّد بن على و پسرش جعفر بن محمّد عليهما السلام نيز به حج رفتند. امام صادق‏ فرمود: سپاس خدا را كه به حق، محمّد را به پيامبرى فرستاد و ما را بدو بزرگ و گرامى داشت. ما برگزيدگان خداوند بر خلقش و بهترين بندگان ‏و خلفاى او هستيم. پس خوشبخت كسى است كه از ما پيروى كند و تيره ‏روز آن كه با ما به دشمنى برخيزد و ستيزه جويد.
سپس گفت: مسلمه برادرش را از آنچه شنيده بود آگاه كرد، امّا وى برما خرده اى نگرفت تا آنكه او به دمشق رفت و ما نيز رهسپار مدينه‏ شديم. پس پيكى به عامل مدينه فرستاد مبنى بر اينكه پدرم و مرا نيز به ‏دمشق بفرستد. چون ما وارد شهر دمشق شديم سه روز ما را نگه داشتند و در روز چهارم به ما اذن دخول دادند. هشام بر تخت شاهى نشسته بود و سپاهيان و ياران خاصّش، با سلاح در دو صف، بر پاى ايستاده بودند، نشانه ‏اى برابر او نصب كرده بودند و پيران قوم وى، به سوى آن تير مى‏انداختند، چون داخل شديم، پدرم جلو بود و من پشت سر او بودم، هشام پدرم را صدا زد و گفت:
اى محمّد! با پيران قومَت به سوى نشانه تير انداز. پدرم به او پاسخ داد: من براى تيراندازى پير شده ام. آيا بهتر نيست كه مرا از اين كار معاف ‏دارى؟ هشام پاسخ داد: به حق خداوندى كه ما را به دين خود و پيامبرش ‏عزّت بخشيد تو را معاف نمى‏كنم. سپس به پيرمردى از بنى اميّه اشاره كرد كه كمانت را به او بده. پدرم كمان و تير گرفت سپس تير را در چلّه كمان ‏نهاد و كمان را كشيد و تير انداخت. تير درست در وسط هدف نشست. آنگاه براى دوّمين بار تيرى انداخت در اين بار سوفار تير را تا پيكان آن‏ شكست و همچنين نُه تير ديگر انداخت كه يكى در دل ديگرى مى‏نشست. هشام از ديدن اين صحنه، عنان اختيار از دست داد و گفت: بسيار عالى بود! اى ابوجعفر تو ماهرترين تيرانداز در ميان عرب و عجم ‏هستى. چرا فكر مى‏كنى كه براى اين كار پير شده‏ اى؟ آنگاه از آنچه گفته‏ بود، پشيمان شد.
هشام در دوران خلافتش هيچ كس را پيش از پدرم يا بعد از او به كنيه صدا نكرده بود! او به پدرم توجّه كرد و و سر به زير افكنده غرق در انديشه شد و من و پدرم در برابر او ايستاده بوديم چون ايستادن ما به طول ‏انجاميد پدرم خشمگين شد و هشام به عصبانيّت او پى برد. عادت پدرم ‏چنان بود كه وقتى خشمگين مى‏شد، به آسمان مى‏نگريست و چنان خشم‏ آلوده مى‏نگريست كه بيننده مى‏توانست غضب‏ را در چهره او آشكار ببيند. چون هشام متوجّه خشم پدرم شد به او گفت: محمّد به سوى من آى.
پدرم به سوى تخت بالا رفت و من نيز به دنبالش رفتم. چون به هشام نزدیک شد، وى برخاست و با پدرم معانقه كرد و او را در سمت راست‏ خويش نشانيد. سپس با من نيز معانقه كرد و مرا هم در سمت راست پدرم نشانيد. آنگاه به پدرم روى كرد و گفت: اى محمّد! قريش تا هنگامى كه‏ كسانى همانند تو دارد، بر عرب و عجم سرورى مىكند. خداوند جزايت دهد! چه ‏كسى اين گونه به تو تيراندازى آموخت؟ و در چند سالگى آموختى؟
پدرم فرمود: مى دانى كه اهل مدينه همه اين گونه اند. من نيز در ايام جوانى به تيراندازى روى آوردم و سپس آن را رها كردم و چون خليفه از من تقاضا كرد دوباره دست به تير و كمان بردم.

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 04:10 PM
هشام گفت: من از زمانى كه بالغ شده ام هرگز چنين تيراندازى نديده بودم و گمان نمىكنم كسى همانند تو بتواند چنين تير اندازد. آيا جعفر هم‏ مى‏تواند مانند تو تيراندازى كند؟ پدرم فرمود:
« ما همه (ويژگى) تمام و كمالى را كه خداوند بر پيامبرش ‏صلى الله عليه و آله و سلم در آيه: « الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَرَضِيتُ لَكُمُ الْإسْلاَمَ ‏دِيناً» (64) امروز براى شما دينتان را كامل و نعمتم را بر شما تمام ساختم ‏و اسلام را به عنوان آيين برايتان پسنديدم.» فرود آورده است، به ارث‏ مى‏بريم و زمين نيز هيچ گاه از وجود ما كه اين امور را به كمال دارا هستيم‏ و ديگران از آن محروم، خالى نباشد.
امام صادق عليه السلام فرمود: چون هشام اين سخن را از پدرم شنيد، چشم راستش برگشت و همان گونه خيره بماند و چهره ‏اش سرخ شد. اين نشانه ‏خشم او بود. آنگاه اندكى سكوت كرد و سپس سرش را بالا آورد و گفت:
مگر ما بنى عبدمناف نيستيم و نسب ما و شما يكى نيست؟ پدرم فرمود: ما چنينيم، امّا خداوند از مكنون سرّ خويش و خالص علم خود به‏ ما بهره‏ اى اختصاص داد كه ديگران را از آن محروم داشته بود، هشام ‏پرسيد: آيا مگر خداوند، محمّد را از شجره عبد مناف برنگزيد و به سوى‏ تمام مردم چه سرخ و چه سياه و چه سفيد نفرستاد. پس شما از كجا وارث‏ چيزى شديد كه از آن كس ديگرى جز شما نيست؟ حال آنكه رسول خدا به سوى تمام مردم مبعوث شد و اين سخن خداى متعال است كه فرمود:
« وَللَّهِِ مِيرَاثُ السَّماوَاتِ وَالْأَرْض».(65)
« ميراث آسمانها و زمين از آن خداست.»
پس شما از كجا وارث اين علم شديد در حالى كه پس از محمّد پيامبرى ‏نيست و شما هم پيامبر نيستيد؟ پدرم فرمود: از اين آيه قرآن كه به ‏پيامبرش فرمود:
« لَا تُحَرِّكْ بِهِ لِسَانَكَ لِتَعْجَلَ بهِ».(66)
« با شتاب و عجله زبان به خواندن قرآن مگشاى.»
كسى كه زبانش را به خواندن قرآن جز براى ما حركت نداده بود خداوند بدو فرمود كه تنها ما و نه ديگران را بدين امر اختصاص دهد.
از اين رو او تنها با برادرش على و نه ديگر يارانش، راز مىگفت. پس خداوند آيه اى در اين باره فرو فرستاد و فرمود:
« وَتَعِيَهَا أُذُنٌ وَاعِيَةٌ».(67)
« و گوش شنوا آن پند را نگه تواند داشت.»
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به اين خاطر به يارانش گفت: از خدا خواستم كه ‏گوش تو را اين گونه گرداند اى على و به همين خاطر بود كه على بن ابى‏طالب در كوفه فرمود:
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم هزار باب از علم به من آموخت كه هر بابى هزار باب ‏داشت. رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم تنها اميرالمؤمنين ‏عليه السلام را كه گرامى ترين مردم در نزد وى بود، به اين اسرار خويش اختصاص داد و چنان كه خداوند پيامبرش را محرم اسرار خويش گردانيد پيامبر هم برادرش على را، و نه ‏كس ديگر از قوم خود را، محرم رازهاى خويش قرار داد تا آنكه اين اسرار به ما رسيد و ما وارث آنها شديم نه كس ديگر از قوم و نژاد ما.
هشام گفت: على ادعا مىكرد كه علم غيب مىداند حال آنكه خداوند هيچ كس را به غيب خويش راه نمىداد. پس على از كجا چنين ادعايى ‏مى‏كرد؟ پدرم پاسخ داد:
خداوند بلند مرتبه، بر پيامبرش كتابى فرو فرستاد كه علم گذشته و آنچه تا روز قيامت واقع مىشود در آن آمده است چنان كه خود فرموده ‏است: « وَنَزَّلْنَا عَلَيْكَ الْكِتَابَ تِبْيَاناً لِكُلِّ شَيْ‏ءٍ وَ هُدىً وَ رَحْمَةً وَ بُشْرَى‏ لِلْمُسْلِمِينَ».(68)
« ما اين كتاب را بر تو فرو فرستاديم تا حقيقت همه چيز را بيان كند و هدايت و رحمت و نويد براى مسلمانان باشد.»
و نيز فرموده است: « وَكُلَّ شَيْء أَحْصَيْنَاهُ فِي إمَام مُبِين».(69)
« و همه چيز را در پيشوايى آشكار گرد آورديم.»
و نيز گفته است: « مَا فَرَّطْنَا فِي الْكِتَابِ مِن شَيْءٍ».(70)
« و در كتاب از هيچ چيز فرو گذار نكرديم.»
و خداوند به پيامبرش وحى كرد كه از غيب و راز و اسرار نهانىاش چيزى باقى نگذارد مگر آنكه آن را با على در ميان گذارد. پس پيامبر صلى الله عليه و آله ‏و سلم على را فرمود كه پس از وفاتش قرآن را گرد آورد و عهده دار كار غسل‏ و تكفين و حنوط كردن او شود و جز او كسى اين كارها را به انجام نرساند. او به اصحابش فرمود: بر ياران و خانواده‏ ام حرام است كه به عورتم ‏بنگرند مگر برادرم على كه او از من است و من از اويم. آنچه براى على‏ است براى من است و آنچه بر اوست بر من نيز هست. او قاضى دين من‏ و تحقق بخشنده وعده من است. سپس به اصحابش فرمود: على بر تأويل ‏قرآن مى‏جنگد چنان كه من بر تنزيل آن جنگيدم، و تأويل كمال و تمام‏ قرآن نزد هيچ یک از اصحاب نبود جز نزد على و از همين رو بود كه رسول‏ خدا به اصحابش فرمود:
داورترين شما على است. يعنى على قاضى شماست و نيز از همين رو بود كه عمر بن خطاب گفت: اگر على نمىبود هر آينه عمر هلاک مى‏شد. عمر به على گواهى مى‏داد و حال آنكه ديگران او را منكر مى‏شوند!

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 04:11 PM
هشام ديرى خاموش ماند سپس سر بلند كرد و گفت: بگو چه مىخواهى؟ پدرم فرمود:
خانواده و فرزندانم را رها كرده ام در حالى كه آنان از خروج من دل نگرانند.
هشام گفت: خداوند وحشت آنان را با بازگشت تو به سوى ايشان به انس و آرام تبديل مىكند. اينجا درنگ مكن و همين امروز به سوى آنان ‏باز گرد. آنگاه پدرم با او معانقه و برايش دعا كرد من نيز همان كارى را كه پدرم كرد انجام دادم. سپس برخاست و من هم با او برخاستم و به سوى ‏در بارگاه او بيرون شديم. ميدانى در مقابل بارگاه هشام بود. در انتهاى ميدان عدّه بسيارى از مردم نشسته بودند. پدرم پرسيد: اينان كيستند؟
دربانان پاسخ گفتند: اينان كشيشان و راهبان دين مسيحند و اين داناى ايشان است كه سالى یک روز به اينجا مىآيد و مردم از وى فتوا مى‏خواهند و او نظر مى‏دهد.
در اين هنگام پدرم سرش را با قسمت اضافى ردايش پيچيد، من نيز چنان كردم. پدرم به سوى آنان رفت و نزد آنان نشست و من نيز پشت ‏سر پدرم نشستم، اين خبر به هشام رسيد. وى به برخى از غلامانش دستور داد كه در آنجا حاضر شوند و ببينند پدرم چه مى‏كند شمارى از مسلمانان ‏گرد ما را فرا گرفتند. عالم مسيحى ابروانش را به حريرى زرد بسته بود، ما در وسط جمع جاى گرفتيم. عدّه ‏اى از كشيشان و راهبان نزد وى آمده بر او سلام گفتند و او را به صدر مجلس آوردند و وى در آنجا نشست. ياران ‏آن مرد و پدرم دور آن مرد جمع شدند. و من نيز در ميانشان بودم دانشمند مسيحى، جمع را با نگاه خويش ورانداز كرد و سپس به پدرم گفت : آيا از مايى يا از اين امّت مرحومه؟ پدرم پاسخ داد: البته جزو اين امّت مرحومه هستم. او باز پرسيد: از كدامين گروهشان آيا از دانشمندان ‏آنهايى يا از جاهلانشان؟
پدرم به او گفت، از جاهلانشان نيستم. مرد با شنيدن اين پاسخ سخت مضطرب شد و سپس به پدرم گفت: آيا از تو بپرسم. پدرم جواب داد: بپرس. مرد پرسيد: از كجا ادعا مى‏كنيد كه اهل بهشت مى‏خورند و مى‏نوشند، امّا حدثى از آنها سر نمى‏زند و بول نمى‏كنند؟ دليل شما به‏ آنچه ادعا مى‏كنيد چيست؟ گواهى معروف و شناخته شده ارائه دهيد.
پدرم به او پاسخ داد: دليل ما وجود جنين در شكم مادر است كه غذا مىخورد، امّا از وى حدثى سر نمىزند.
دانشمند مسيحى بسيار هراسان شد و گفت: آيا نگفتى كه از علماى آنان نيستى؟! پدرم به او گفت: گفتم از جاهلان آنان نيستم. اصحاب‏ هشام اين گفتگوها را مى‏شنيدند، آنگاه دانشمند مسيحى به پدرم گفت: آيا از تو پرسش ديگرى كنم؟ پدرم پاسخ داد: بپرس. مرد پرسيد: از كجا ادعا مى‏كنيد كه ميوه بهشت هميشه تر و تازه و موجود است و هيچ گاه نزد بهشتيان از بين نمى‏رود؟ دليل شما بر آنچه ادعا مى‏كنيد چيست؟ گواهى‏ معروف و شناخته شده ارائه دهيد. پدرم به او پاسخ داد: دليل ما بر اين ‏ادعا خاک ماست كه همواره، تر و تازه و موجود است و هيچ گاه نزد تمام‏ مردم دنيا از بين نمى‏رود. دانشمند مسيحى از شنيدن اين پاسخ به شدّت ‏مضطرب شد و گفت: آيا نگفتى كه از علماى آنان نيستى؟ پدرم گفت: گفتم: از جاهلان آنان نيستم.
دانشمند مسيحى گفت: آيا از تو مسأله ديگرى بپرسم؟ پدرم فرمود: بپرس، گفت: به من بگو كدام وقت است كه نه آن را جزو اوقات شب‏ محسوب مى‏كنند و نه جزو اوقات روز؟ پدرم به او پاسخ داد: اين همان ‏ساعت ميان طلوع فجر تا طلوع آفتاب است كه دردمند در آن آرام مى‏يابد و شب زنده دار در آن مى‏خوابد و بى هوش در آن بهبود مى‏يابد. خداوند اين ساعت را در دنيا براى راغبان، رغبت و در آخرت براى كسانى كه ‏براى آخرت فعاليت مى‏كردند دليل روشن، و براى متكبران جاحد كه ‏آخرت را ترک كرده ‏اند حجتى بالغ قرار داده است.
امام صادق عليه السلام فرمود: دانشمند نصرانى از شنيدن اين پاسخ فريادى كشيد و آنگاه گفت: تنها یک پرسش باقى مانده است: به خدا از تو سؤالى‏ مى‏كنم كه هرگز نتوانى براى آن پاسخى بيابى. پدرم به او گفت: بپرس كه ‏سوگندت را خواهى شكست. مرد پرسيد: به من بگو از دو نوزادى كه هر دو یک روز به دنيا آمده و در یک روز هم از دنيا رفته اند، امّا يكى از آنها پنجاه سال و ديگرى صد و پنجاه سال در دنيا زندگى كرد؟
پدرم گفت: آن دو عزير و عزيره بودند كه در یک روز به دنيا آمدند و چون به سن مردان، بيست و پنج سالگى، رسيدند، عزير در حالى كه بر دراز گوشش سوار بود به قريه اى در انطاكيه، كه ويران شده بود، گذشت و گفت: خداوند مردم اين قريه را پس از مرگ چگونه زنده خواهد ساخت؟! پيش از اين خداوند عزير را به پيامبرى برگزيده و هدايتش كرده بود، امّا همين كه وى اين سخن را گفت، خداوند بر او خشم گرفت ‏و یکصد سال وى را ميراند كه چرا اين سخن را گفته است. سپس او را عيناًبا همان درازگوش و خوراكى كه همراه داشت زنده كرد. عزير به‏ خانه اش بازگشت. عزيره برادرش او را نشناخت عزير از وى تقاضا كرد كه به عنوان ميهمان پذيرايش شود و عزيره نيز پذيرفت. فرزندان عزيره ‏و نيز فرزندان فرزندش كه همگى پير شده بودند، به نزد او آمدند عزير بيست و پنج سال داشت. وى پيوسته از برادر و فرزندانش كه اكنون پير شده بودند خاطره نقل مىكرد و آنان آنچه را كه او مى‏گفت، به خاطر مىآوردند و مىگفتند: چگونه از چيزهايى كه مربوط به سالها و ماههاى ‏بسيار گذشته است، خبر دارى؟!
عزيره، كه آن هنگام پيرمردى 125 ساله بود، گفت: نديدم جوان ‏بيست و پنج ساله اى به آنچه ميان من و برادرم « عزير» در ايام جوانيمان ‏گذشته، بيشتر از تو مطلع باشد! آيا تو از آسمان آمده ‏اى؟ يا از اهل ‏زمينى؟ عزير پاسخ داد: اى عزيره، من همان عزير هستم كه پس از آنكه ‏خدايم مرا برگزيد و هدايتم كرد، به واسطه سخنى كه گفتم مرا یکصد سال ميراند و سپس دوباره زنده ‏ام كرد تا يقينم بدين نكته افزايش يابد كه ‏خداوند بر هر چيز تواناست و اين همان دراز گوش و اين همان آب ‏و خوراكى است كه هنگام ترک كردن شما از اينجا با خود داشتم. خداوند دوباره آنها را همان گونه كه بوده ‏اند، اعاده فرموده است. در اين هنگام ‏آنان به گفتار عزير يقين آوردند و او در ميانشان بيست و پنج سال‏ زيست. سپس خداوند جان او و برادرش را در یک روز ستاند.

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 04:12 PM
در اين هنگام دانشمند مسيحى از جاى خويش بر پا خاست و ديگر مسيحيان نيز برخاستند، دانشمند آنان خطاب به ايشان گفت: داناتر از مرا پيش من ‏آورديد و او را در كنار خود نشانديد تا پرده حرمت مرا بدرد و رسوايم سازد و مسلمانان دانند كه كسى در ميان آنان هست كه بر علوم ‏ما احاطه دارد و چيزهايى مى‏داند كه ما نمى‏دانيم. نه به خدا سوگند ديگر یک كلمه هم با شما سخنى نمى‏گويم، و اگر تا سال ديگر زنده بودم نزد شما نخواهم آمد.
همه پراكنده شدند تنها من و پدرم در همان جا نشسته بوديم. خبر اين ماجرا به گوش هشام رسيد. همين كه مردم رفتند پدرم برخاست و به‏ سوى منزلى كه در آن مسكن گزيده بوديم، رفت. پیک هشام در آنجا به ‏ديدار ما آمده و جايزه ‏اى از سوى هشام براى ما آورده به ما دستور داد كه از هم اینک به سوى مدينه رهسپار شويم و لحظه ‏اى درنگ نكنيم، زيرا مردم درباره مباحث ه‏اى كه ميان پدرم و آن دانشمند مسيحى رخ داده‏ بود به گفتگو نشسته بودند (و هشام از اين مى‏ترسيد).
ما بر مركوب هاى خود سوار شديم و رو به مدينه آورديم. پيش از ما پيكى از طرف هشام به عامل مدّين، ديارى كه در سر راه ما به مدينه قرار داشت، گسيل شده و به وى پيغام داده بود كه اين دو جادوگر پسران ‏ابوتراب، محمّد بن على و جعفر بن محمّد، كه در آنچه از اسلام اظهار مى‏كنند دروغ گويند بر من وارد شدند.. و زمانى كه آنان را روانه مدينه ‏كردم، نزد كشيشان و راهبان مسيحى رفته و به دين آنان گرويدند و از اسلام خارج شدند و به آنان بدين وسيله تقرب جستند. من به خاطر پيوند خويشى كه با آنها دارم خوش نداشتم ايشان را به عقوبت رسانم. از اين ‏رو هر گاه نامه مرا خواندى در ميان مردم بانگ سر ده. ذمه خود را از كسانى كه با اين دو خريد و فروش يا مصافحه كنند يا بر آنان درود فرستند برداشتم، زيرا اينان مرتد شده ‏اند و أميرالمؤمنين بر آن است كه اين دو و مركوب ها و غلامهايشان و كليه همراهانشان را به بدترين شكل بكشد!
امام صادق عليه السلام فرمود: پیک به ديار مدّين آمد. همين كه ما به اين شهر رسيديم پدرم يكى از غلامانش را پيش فرستاد تا براى ما منزلى تهيه‏ كند و براى مركوب هايمان علف و براى خودمان خوراک فراهم سازد. چون‏ غلام ما به دروازه شهر نزدیک شد، در را به رويمان بستند و ناسزايمان ‏گفتند و از على بن ابى طالب‏ عليه السلام به بدى ياد كردند و اظهار داشتند: شما نمى‏توانيد در شهر ما فرود آييد و در اينجا خريد و فروشى با شما نيست. اى كفار، اى مشركان، اى مرتدان، اى دروغگويان، اى بدترين همه خلق!!
غلامان ما بر دروازه درنگ كردند تا ما رسيديم پدرم با آنان سخن گفت و به نرمى با آنان گفتگو كرد و فرمود: از خدا بترسيد و درشتى‏ مكنيد. ما نه آنيم كه به شما خبر رسيده و نه آن گونه كه مىگوييد. به سخنان ما گوش فرا داريد. پدرم به آنان فرمود: گيريم كه همانگونه كه ‏شما مىگوئيد هستيم در را به رويمان بگشايد و همچنان كه با يهود و نصارى و مجوس خريد و فروش مى‏كنيد با ما نيز خريد و فروش كنيد، امّا آنان ‏پاسخ دادند: شما از يهود و نصارى و مجوس بدتريد، زيرا اينان جزيه مىدهند، امّا شما اين را هم نمى‏پردازيد. پدرم به آنان گفت: در به روى ‏ما بگشاييد و ما را فرود آوريد و همچنان كه از آنان جزيه مىگيريد از ما نيز جزيه بستانيد. گفتند: در نمىگشاييم و شما را هيچ پاس نداريم تا آنكه گرسنه و تشنه بر پشت ستورانتان بميريد يا ستورانتان در زير شما بميرند. پدرم اندرزشان داد، امّا آنان در مقابل بر مخالفت و گردنكشى خويش افزودند. در اين هنگام پدرم از مركوبش فرود آمد و به من فرمود: جعفر از اينجا تكان نخور. سپس بر فراز كوهى مشرف بر شهر مدين بالا رفت مردم مدين آن حضرت را مىديدند كه چه مىكند چون بر فراز كوه رسيد، صورت و بدن خويش را به سمت شهر گردانيد و سپس انگشتانش را در گوشهايش گذاشت و با بانگى بلند فرياد زد: « وَ إلَى مَدْيَنَ أَخَاهُمْ شُعَيْباً»؛ «و به سوى مدين برادرشان شعيب را فرستاديم...» تا « بَقِيَّةُ اللَّهِ خَيرٌ لَكُمْ إن كُنتُم مُؤْمِنِينَ »(71) « بقيّت خداوند شما را بهتر است ‏اگر مؤمن باشيد» را خواند. سپس فرمود: به خدا سوگند ما بقيت اللَّه در زمين هستيم. پس خداوند بادى بسيار سياه را وزيدن فرمود. باد وزيد و صداى پدرم را با خود برداشت و آن را به گوش مردان و كودكان و زنان ‏رساند. هيچ زن و مرد و كودكى نبود مگر آنكه بر بامها رفتند و پدرم بر آنها اشراف داشت. يكى از كسانى كه بر فراز بام رفته بود، پير مردى سالخورده از مردم مدين بود. او به پدرم كه به روى كوه ايستاده بود، نگريست و سپس با بانگى بلند فرياد زد: اى مردم مدين از خدا بترسيد. اين مرد همان جايى ايستاده كه پيش از اين شعيب ‏عليه السلام به هنگام دعوت قوم خود ايستاده بود. پس اگر شما در به روى اين مرد نگشاييد و فرود نياريدش، از سوى خدا عذابى بر شما نازل خواهد شد.
همانا من بر شما بيمناكم و هيچ عذرى از هشدار داده شده پذيرفته نيست. مردم ترسيدند و در را گشودند و ما را فرود آوردند. تمام ‏ماجرايى را كه روى داده بود براى هشام نوشتند و ما در روز دوّم از آنجا رخت سفر بر بستيم. هشام نيز در پاسخ به عامل مدين نوشت كه آن پيرمرد را بگيرند و بكشند. (رحمت و صلوات خداوند بر او باد). و نيز به ‏عامل خود در مدينه دستور داد كه در آب يا خوراک پدرم زهر بريزد، امّا هشام درگذشت بى آنكه فرصت يابد كه به پدرم گزندى رساند.(72)

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 04:14 PM
شهادت حضرت امام محمد باقـر عليه السلام
امام محمّد باقر عليه السلام پس از 18 سال، رهبرى و ارشاد خلق، در حالى ‏كه از عمر مباركش 57 بهار گذشته بود با قلبى آكنده از رضايت و خشنودى ‏دعوت حق را لبيک گفت و چشم از جهان فرو بست.
در نخستين روز از ماه رجب سال 114 هجرى، خاندانش گرد بستر او جمع آمده بودند. زهرى كه از طريق زمینی كه بر آن مى‏نشست در بدن وى‏ نفوذ كرده بود، هر لحظه بيشتر و بيشتر تأثير خود را آشكار مى‏ساخت در اين حال آن ‏حضرت، به فرزند و وصى برومندش امام صادق‏ عليه السلام نگريست ‏و بدو فرمود: « شنيدم على بن الحسين مرا از پس ديوار صدا مى‏زند و مى‏گويد: محمّد! بيا، بشتاب و گفت: فرزندم! اين شبى است كه بدان‏ وعده داده شده، ظرفى كه در آن وضو مى‏گرفت نزديكش بود، پس فرمود: بريزیدش بريزیدش. برخى گمان بردند كه او از خمس مى‏گويد.
پس فرمود: فرزندم بريزش. چون آن را ريختيم ناگهان ديديم كه در آن موشى است".
امام باقر به فرزندش امام جعفر بن محمّد وصيّت كرد كه او را در سه ‏جامه كفن كند. يكى جامه نوى كه در روزهاى جمعه با آن نماز مى‏خواند، و دوّم جامه‏ اى ديگر و سوّم یک پيراهن. او همچنين وصيّت‏ كرد كه قبر را براى او بشكافند و افزود: اگر به شما گفته شود كه براى‏ رسول خدا لحد گذاشتند، بدانيد كه راست مى‏گويند.
آن حضرت وصيّت كرد كه قبرش را به اندازه چهار انگشت بالاتر از سطح زمين آورند و بر آن آب بپاشيد و از اموالش به قدرى وقف كنند كه ‏زنان نوحه ‏گر بيست سال در منى نوحه گرى كنند.
چون آن حضرت درگذشت، مدينه منوره يكپارچه غرق در شيون و ماتم شد. از امام صادق عليه السلام روايت شده است كه فرمود:
« مردى چندين مايل از مدينه دور بود. او در خواب ديد كه به او گفته مىشود. برو و بر ابوجعفر [امام باقر علیه السلام] نماز بگزار كه فرشتگان غسلش ‏داده ‏اند. آن مرد به مدينه آمد و ديد كه ابوجعفر از دنيا رفته است».
پس از آنكه آن ‏حضرت را شستشو دادند و كفن كردند، وى را به ‏قبرستان بقيع آورده در كنار آرامگاه پدرش، امام زين العابدين ‏عليه السلام، و نيز در جوار قبر عموى پدرش، امام حسن مجتبى‏ عليه السلام، به خاک سپردند.(73)
درود خدا بر او باد روزى كه به دنيا آمد و روزى كه مسموم از دنيارفت و آن روز كه زنده برانگيخته خواهد شد.

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 04:14 PM
سخنان تابناک و اندرزهاى حكيمانه
كتابهاى معارف سرشار از سخنان تابناک آن ‏حضرت است. زيرا او شكافنده دانش، در خاندان رسالت بود. ولى ما در اينجا تنها به ذكر پرتوهايى از اين انوار تابناک پسنده مى‏كنيم باشد كه خداوند دلهاى ما را بدانها روشنايى بخشد و حقيقت جانهايمان را به ما نشان دهد و ما را به ‏راه راست و استوار خود، رهنمون شود.
اینک با هم اندرزهاى حكيمانه امام باقر عليه السلام به يكى از اصحابش به ‏نام جابر بن يزيد جعفى را از نظر مىگذرانيم:
« تو را به پنج چيز سفارش مىكنم: اگر مورد ستم واقع شدى تو ستم ‏مكن، اگر به تو خيانت شود تو خيانت مكن، اگر به تو دروغ گويند تو دروغ ‏مگو، اگر تو را ستودند شاد مشو و اگر نكوهشت كردند بى تابى مكن و درباره ‏آنچه در خصوص تو مى‏گويند بينديش اگر آنچه درباره‏ ات مى‏گويند در خودت ‏ديدى بدان كه سقوط تو از چشم بيناى خداوند عزوجل در هنگامى كه براى‏ كار درستى خشم كردى مصيبتى بزرگتر است برايت از اين كه بيم دارى از چشم مردم بيفتى و اگر بر خلاف واقع گفته ‏اند اين خود ثوابى است كه بى‏رنج ‏آن را به دست آورده ‏اى.
بدان كه تو دوست و يار ما محسوب نخواهى شد تا چنان شوى كه اگر تمام همشهريانت گرد آيند و يكزبان گويند كه تو مرد بدى هستى مايه اندوه تو نگردد و اگر همه گويند تو مرد نيكى هستى موجبات شادى تو فراهم نشود، امّا همواره خودت را به قرآن عرضه كن كه اگر به راه قرآن مى‏روى و آنچه را كه او نخواسته تو نيز نمىخواهى و آنچه را كه خواسته، مىخواهى و از آنچه بر حذر داشته مىترسى پس استوار باش و مژده ات باد كه هر چه درباره تو گويند، تو را زيان نرساند و اگر از قرآن جدايى پس چرا بر خود مى‏بالى؟! به راستى مؤمن سرسختانه مشغول جهاد با نفس است تا بر هوا و هوس نفس خويش غلبه كند. یک بار نفس را از كژى به راستى آرد و با خواهش او براى خدا مخالف ‏شود و بار ديگر هم نفس او را به زمين زند و پيرو خواهش او گردد و خدايش ‏دست گيرد و از جا بلند كند و از لغزشش بگذرد و متذكر شود و از خداى بترسد و بدو توبه كند و معرفت و بنيائىاش افزون شود چرا كه ترسش از او بيشتر شده است و خداوند در اين باره مىفرمايد:
« إنَّ الَّذِينَ اتَّقَوْا إذَا مَسَّهُمْ طَائِفٌ مِنَ الشَّيْطَانِ تَذَكَّرُوا فَإذَا هُم مُبْصِرُونَ»(74). « به راستى چون ايمان آوردگان را از شيطان و سوسه‏ هايى به دل رسد، همان‏دم خدا را به ياد آرند و بى درنگ بصيرت يابند.»

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 04:15 PM
اى جابر روزى اندک را از سوى خدا براى خويشتن بسيار گير كه از عهده شكرش بايد به درآيى و طاعت افزون خود را براى خود اندک انگار تا بدين وسيله نفس را خوار دارى و خود را سزوار گذشت گردانى. شرّ موجود را از خود به وسيله دانش حاضر دفع كن و علم حاضر خود را با عمل خالصانه به ‏كار بند و در عمل خالص از غفلت بزرگ به نیک بيدارى و هشيار بودن كناره گير و نیک بيدارى را با ترس صحيح از خداوند تحصيل كن و از آرايشهاى نهانى به زندگى موجود دنيوى بر حذر باش و زياده روی هاى هوا به رهنمايى ‏عقل محدود كن و هنگام غلبه هوا از علم راهنمايى و مدد جو و اعمال خالصانه ات را براى روز قيامت ذخيره نگه دار و با انتخاب قناعت از زياد حرص ورزيدن خوددارى نما و با كوتاه كردن آرزو، شيرينى زهد را به سوى خدا جلب كن و طناب هاى آز را به سردى يأس و نااميدى ببر و با خود شناسى راه خودبينى را ببند و با تفويض صحيح امور به خداوند، به آسودگى برس و با فزون ياد كردن خداوند در خلوت ها به رقت قلب دست ياب و با دوام اندوه، دل را نورانى كن و با ترس راست و صادقانه، خود را از ابليس حفظ كن مبادا به ‏اميدوارى دروغين دل خوش كنى كه اين تو را در هراسى راست خواهد انداخت و مبادا در كارها امروز و فردا كنى كه‏ اين دريايى است كه نابودشوندگان در آن غرق خواهند شد و مبادا غفلت كنى كه اين مايه سنگدلى و از آنچه در آن عذر و بهانه اى برايت نباشد بپرهيز كه پشيمانها بدين پناه مىآرند و به پشيمانى بسيار و استغفار فراوان از گناهان گذشته‏ ات باز گرد و با دعاى خالصانه و راز و نيازهاى شبانه از رحمت و گذشت الهى برخوردار شو، و با بسيارى شكر، نعمتهاى بيشترى به سوى خود جلب كن، و با كشتن آز و طمع ‏در پى بقاى عزت و سرفرازى باش و اين آز را با عزّت نااميدى از ميان برو اين عزّت نااميدى را با بلند همتى به دست آر و كوتاه كردن آرزو را از دنيا توشه بردار و از هر فرصتى براى رسيدن به مقصود خويش سود جو و مبادا به ‏چيزى كه بدان اطمينان ندارى، اعتماد كنى. و بدان كه هيچ دانشى چون سلامت جويى نيست و هيچ سلامتى همچون سلامت دل نيست و هيچ خردى ‏همچون مخالفت با هوا نيست و هيچ فقرى همچون فقر قلب نيست. هيچ ‏ثروتى همانند بى نيازى دل و هيچ شناختى همچون خودشناسى نيست و هيچ نعمتى مانند عافيت و هيچ عافيتى مثل يار شدن توفيق نيست و هيچ شرفى ‏همسنگ بلند همتى نيست و هيچ زهدى همگون با كوته آرزويى نيست و هيچ‏ عدالتى همانند انصاف نيست و هيچ ستمى همچون موافقت با هوا و هوس نيست و هيچ اطاعتى بمانند انجام فرايض نيست و هيچ مصيبتى همچون بىخردى نيست و هيچ گناهى همانند كوچک شمردن گناهت و خشنودى از حالتى كه در آنى نيست و هيچ فضيلتى همچون جهاد و هيچ جهادى همانند جهاد با هوا و هوس نيست و هيچ نيرويى همچون نيروى جلوگير از خشم‏ نيست و هيچ ذلّتى همچون ذلّت آز نيست و مبادا با وجود فرصت بهره ورى را از دست دهى كه اين عرصه اى است كه به اهل خود زيان مى‏رساند.»
و نيز آن ‏حضرت فرمود:
« سخن پاک را از هر كس كه مىگويد، فرا گيريد اگر چه خود بدان عمل نمىكند، زيرا خداوند مىفرمايد:
« الَّذِينَ يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ أُولئِكَ الَّذِينَ هَدَاهُمُ اللَّهُ(75)».
« بندگانى كه سخنان را مىشنوند و از بهترين آن پيروى مىكنند. آنانند كسانى كه خدا هدايتشان كرده است.»
واى بر تو اى فريب خورده چرا نمىستايى كسى را كه بدو چيزى فانى مىدهى و او به تو چيزى باقى مىبخشد. یک درهم فانى را به ده درهم ده تا هفتصد درهم باقى بگيرد يعنى چندين برابر.
واى بر تو به راستى تو يكى از دزدان گناهان هستى هر آنگاه كه بر تو شهوتى ‏يا ارتكاب گناهى رخ دهد و تو شتابان به سوى آن روى و به جهل خويش در انجام آن بكوشى گويى كه در برابر چشم خدا نيستى و يا خداوند در كمين تو ننشسته است.
اى جوينده بهشت! چقدر خواب تو دراز و مركبت كند و همتت سُست است. پس واى خدايا از اين طالب و مطلوب! واى گريزنده از دوزخ! چه‏ شتابان به سوى آتش روانه ‏اى و چه زود خود را در آن فرو مى‏افكنى»!!(76)

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 04:15 PM
پی نوشت:
1) سوره كهف، آيه 110.
2) سوره ابراهيم، آيه 11.
3) بحارالانوار، ج ‏46، ص 215.
4) همان مأخذ، ص ‏217.
5) بحارالانوار، ج ‏46، ص ‏227.
6) علم نورى است كه خداوند در قلب هر كه خواهد، بيفكند.
7) سوره انعام، آيه 59.
8) سوره نمل، آيه 65.
9) سوره جنّ، آيه 27 - 26.
10) سوره آل عمران، آيه 179.
11) سوره آل عمران، آيه 44.
12) سوره اعراف، آيه 175.
13) سوره نور، آيه 35.
14) سوره نور، آيه 37 - 36.
15) سوره نور، آيه 40.
16) سوره نحل، آيه 89.
17) بحارالانوار، ج ‏26، ص ‏28.
18و 19) بحارالانوار، ج ‏26ص ‏37.
20) بحارالانوار، ج ‏26، ص ‏18.
21) همان مأخذ، ص ‏33.
22) بحار الانوار، ج ‏46، ص ‏229.
23) همان مأخذ، ص ‏29.
24) همان مأخذ، ص ‏31.
25) بحارالانوار، ج ‏46، ص ‏60.
26) بحارالانوار، ج ‏46، ص ‏60.
27) سوره حجر، آيه 75.
28 و 29) فى رحاب ائمّة اهل البيت، ص ‏7.
30 و 31) فى رحاب ائمّة اهل البيت، ص ‏7.
32) فى رحاب ائمّة اهل البيت، ص ‏9.
33) فى رحاب ائمّة اهل البيت، ص ‏11 - 10.
34 و 35) همان مأخذ، ص ‏40.
36) فى رحاب ائمّة اهل البيت، ص ‏17.
37) فى رحاب ائمّة اهل البيت، ص ‏61 - 13.
38) بحارالانوار، ج ‏46، ص ‏244.
39) بحارالانوار، ج ‏46، ص ‏346.
40) همان مأخذ، ص ‏247.
41) بحارالانوار، ج ‏46، ص ‏249.
42) فى رحاب ائمّة أهل البيت - سيرة الباقر، ص ‏6.
43) حلية الاولياء، ص ‏289.
44) حلية الأولياء، ص ‏290.
45) همان مأخذ، ص ‏298.
46) حلية الأولياء، ص ‏301.
47) سوره يونس، آيه 26.

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 04:15 PM
48) حلية الاولياء، ص ‏303.
49) سوره نساء، آيه 114.
50) سوره نساء، آيه 5.
51) سوره مائده، آيه 101.
52) حلية الاولياء، ص ‏304.
53) حلية الاولياء، ص 301.
54) حلية الاولياء، ص ‏301.
55) همان مأخذ، ص ‏289.
56) حلية الاولياء، ص ‏289.
57) همان مأخذ، ص 303.
58) حلية الاولياء، ص ‏287.
59) همان مأخذ، ص 300.
60) حلية الاولياء، ص 251.
61) حلية الاولياء، (با اختصار)، ص ‏331 - 329.
62) حلية الاولياء، ص ‏335.
63) حلية الاولياء، ص ‏237.
64) سوره مائده، آيه 3.
65) سوره حديد، آيه 10.
66) سوره قيامت، آيه 16.
67) سوره حاقّه، آيه 12.
68) سوره نحل، آيه 89.
69) سوره يس، آيه 12.
70) سوره انعام، آيه 438.
71) سوره هود، آيه 86.
72) بحارالانوار ص 306 - 313 به نقل از دلائل الامامة محمد بن جریز طبری
73) درباره وفات و سن آن حضرت اختلافاتى وجود دارد و آنچه در اينجا نقل شد با استناد به برخى از رواياتى است كه در بحار، ج ‏46، ص ‏120 - 112 ذكر شده است.
74) سوره اعراف، آيه 201.
75) سوره زمر، آيه 18.
76) فى رحاب ائمّة اهل البيت - سيرة الباقر، ص ‏22 - 21.