PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : زندگي نامه حضرت امام محمد تـقی جوادالائمه عليه السلام



مهندس.كوچولو
08-14-2009, 03:00 PM
زندگي نامه حضرت امام محمد تـقی جوادالائمه عليه السلام

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 03:01 PM
نام: محمد علیه السلام
پدر و مادر: حضرت رضا علیه السلام و خیزران
شهرت: جواد، تقی علیه السلام
کنیه: ابو جعفر علیه السلام
زمان و محلّ تولّد: 10 رجب سال 195 در مدینه
زمان و محلّ شهادت: آخر ذیقعده سال 220 هجری قمری در سنّ 25 سالگی بر اثر زهری که به دستور معتصم عبّاسی، توسط امّ الفضل، همسر آن حضرت (دختر مأمون) به او خورانده شد، در بغداد، به شهادت رسید.
مرقد شریف: شهر کاظمین، نزدیک بغداد.
دوران زندگی: در دو بخش:
1_ دوران امامت (17 سال) مصادف با حکومت دو طاغوت، مأمون و معتصم (هفتمین و هشتمین خلیفه عبّاسی)، آن حضرت در سنّ 7 سالگی به، امامت رسید و در سنّ 25 سالگی شهید شد، بنابراین، او در خرد سالگی به امامت نایل شد، و جوانترین امام است، که شهید گردید.

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 03:01 PM
بنیاد پاک و میلاد فرخنده
1_ پدر امام جواد علیه السلام
پدر آن بزرگوار، امام علی بن موسی بن جعفر بن محمّد بن علی بن الحسین بن علی بن ابی الطالب علیهم السلام بود.
علی بن موسی، انسان برجسته ای بود که آوازه فضل و دانش او در همه آفاق جهان اسلام طنین انداز بود تا آنجا که حتّی مخالفان آن حضرت، چونان شیعیان و هواخواهان، به یکسان، زبان به ستایش او می گشودند. او «رضا» بود. چرا که هم خالق به «امامت» و «حجیت» او رضایت داشت و هم مردم او را به عنوان سالار و پیشوای خود پذیرفته بودند.

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 03:01 PM
2_ مادر امام جواد علیه السلام
مادر آن امام علیه السلام، سبیکه نوبیه نام داشت که به همراه گروهی، از افریقا به مدینه آمده و در آنجا با سلاله پیامبر، وصلت کرده بود که ثمره این پیوند امام جواد علیه السلام بود.
در برخی از روایات آمده است که این زن از قوم ماریه قبطی، همسر پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله و سلم، بوده است امّا این نکته بعید به نظر می رسد.

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 03:02 PM
3_ میلاد امام جواد علیه السلام
بنا به عقیده ما، امامی که خداوند او را برمی گزیند تا نمونه ای شایسته برای خیر و صلاح گردد باید از همه نظر کامل باشد. زیرا وجود هرگونه نقص یا عیبی در فکر یا جسم او مبیّن آن است که این فرد، امام نیست.
امام رضا علیه السلام 55 سال داشت امّا هنوز صاحب فرزند نشده بود. از همین رو شایعاتی از سوی سران و مبلّغان فرقه واقفیه که معتقد به غیبت امام موسی کاظم علیه السلام بودند و می گفتند که او پس از خود به امامت هیچ امامی وصیّت نکرده است، نشر می یافت مبنی بر اینکه امام رضا علیه السلام عقیم است و او را فرزندی نیست و این عیبی آشکار در رهبری دینی به شمار می آید. بنابر چنین اندیشه ای امام رضا علیه السلام واقعاً امام نبود. حتّی یکی از این افراد نامه ای به امام علیه السلام نگاشت و در آن گفت:
تو چگونه امام هستی در حالی که فرزندی نداری؟!
امام رضا علیه السلام در پاسخ به این شخص فرمود: تو از کجا می دانی که من فرزندی ندارم؟ به خدا قسم روزها و شبها سپری نمی شود تا آنکه خداوند مرا فرزند ذکوری عنایت فرماید که حق و باطل را از هم جدا می سازد.(1)
همچنین یکی از یاوران وی به آن حضرت عرض کرد: امام پس از تو کیست؟ آن حضرت فرمود: فرزندم. سپس گفت: آیا کسی که فرزند ندارد جرأت آن را دارد که بگوید فرزندم؟
راوی این حدیث گوید: چند روزی سپری نشده بود که امام جواد علیه السلام، به دنیا آمد.(2)
همچنین ابن قیام واسطی، که جزو فرقه واقفیه بود و امامت حضرت رضا علیه السلام را قبول نداشت، نزد آن حضرت آمد و به قصد عیب جویی از آن حضرت گفت: آیا می شود که دو امام (در یک مقطع زمانی) با هم باشند؟ آن حضرت فرمود: نه مگر آنکه یکی از آن دو صامت (خاموش) باشد. ابن قیام گفت: پس چطور برای تو صامتی نیست؟
امام علیه السلام فرمود: چرا، به خدا قسم خداوند برای من (فرزندی) قرار می دهد که حقّ و اهل آن را بدو استوار می بخشد و باطل و باطل خواهان را نیست و نابود می کند.
در آن هنگام حضرت رضا علیه السلام فرزندی نداشت امّا یک سال بعد از این ماجرا امام جواد علیه السلام به دنیا آمد.(3)

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 03:02 PM
میلاد فرخنده
سال 195 هجری و ماه رمضان بود. شیعیان وفادار، مشتاقانه در انتظار ولادت فرزند امام رضا علیه السلام بودند. احادیث نیز آنان را از مقدم مبارک این کودک خبر داده بود. آنها از رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم روایت می کردند که می فرمود: «پدرم به قربان بهترین کنیزان اهل نوبه»
این حدیث به مادر امام جواد علیه السلام اشاره داشت.
شیعیان می خواستند برهان فرقه واقفیه را که شایعات و تبلیغات بسیاری بر ضدّ امام رضا علیه السلام به راه انداخته بودند، درهم بکوبند.
آن شب مصادف با شب نوزدهم ماه مبارک رمضان بود که از افق حقّ ماهی که از خورشید تابانتر و پر شکوه تر و والاتر بود، درخشیدن گرفت. آری او امام جواد علیه السلام بود.
راویان حدیث از زبان پدر بزرگوار این نوزاد نقل کرده اند که فرمود: این مولودی است که در اسلام پر برکت تر از او زاده نشده است.(4)
بلی، امام جواد علیه السلام در زمانی پا به عرصه هستی نهاد که شیعیان با یکدیگر به اختلاف برخواسته بودند و تبلیغات برخی از مخالفان به دلهای بعضی از مردم ساده لوح نفوذ کرده بود. در این برهه تولّد فرزند موعود امام رضا علیه السلام نشانه صدق آن حضرت و بطلان عقیده واقفیه شد.
چون امام جواد علیه السلام به دنیا آمد تبلیغات و شایعات واقفیه به سرعت رنگ باختند و آنها چونان نمک در میان موجی خروشان ذوب شدند. تولّد امام جواد علیه السلام سببی شد برای پیروزی حق و اتحاد شیعه و پیروی از حق، پس از اختلافات و تفرقه هایی که پیش آمده بود.
به علاوه امام رضا علیه السلام همواره می فرمود: فرزندم جانشین من بر شماست. حال آنکه مردم می دیدند که آن حضرت فرزندی ندارد چون او به دوره کهولت رسید و دل برخی از هواداران و دوستان ساده اندیش او دچار شکّ و تردید شد، امام جواد علیه السلام به دنیا آمد. بنابر این ولادت او فرخنده و خجسته بود و شیعیان چون احادیث خود را راست و حق دیدند، بانگ شادمانی سردادند و خدای را سپاس و ستایش گفتند.

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 03:02 PM
دوران کودکی
این کودک بزرگوار، چونان گلی که در دست نسیم پرورش می یابد و می شکفد، تحت رسیدگی و تربیت پدر بزرگوارش قرار گرفت.
پدرش معارف و آداب الهی را بدو آموخت. بدین سان پایه های حسب با شرف گوهر جمع آمدند و موهبتها چونان سپیده تابان صبح، در وی درخشیدن گرفتند.
مشیّت خداوند بر این تعلّق گرفته بود که این کودک در سنین طفولیّت به مقام سیادت و امامت برسد.
سبق الدهر کلّه فی صباه و مشی الدهر خادماً من ورائه
در زمان طفولیّت خویش از تمام روزگار پیشی گرفت و روزگار در حالی که خدمتکار او بود از پی اش روان شد.
پنج سال از عمر او سپری شده بود که فرستادگان مأمون عبّاسی به مدینه آمدند و پدر بزرگوارش امام رضا علیه السلام را، تشویق کردند که به پایتخت جدید کشور اسلامی یعنی خراسان، هجرت کند و ولی عهد مأمون شود.
این دعوت پس از کشته شدن امین به دست برادرش مأمون صورت گرفت حال آنکه شرایط حاکم بر آن برهه، چندان مساعد نبود که امام علیه السلام مدینه را ترک گوید و به پایتخت جدید مسلمانان، خراسان، روانه شود. زیرا جنگی که میان دو برادر عبّاسی، امین و مأمون برپا شد نیروی مسلمانان را فرسوده کرد. حتّی انقلاب خراسان بر دوش شیعیان آنجا قرار داشت که در آغاز و در انقلاب نخست عبّاسیها بر ضدّ نظام اموی به کار گرفته شدند. امّا در مرحله بعد و با انحراف رهبران، انقلاب آنها نیز به سرقت رفت و تمام تلاشها و کوششهایشان بی نتیجه ماند. این دوّمین انقلابی بود که در واقع به عنوان عکس العملی نیرومند در برابر انحراف حکومت از خط اهل بیت پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم و یاران واقعی او، به شمار می آمد.
مأمون از کسانی بود که ظاهراً خود را شیعه جلوه می داد و در آغاز کار خویش نیز صراحتاً دم از اصول و ارزشهای شیعی می زد. از این رو حضرت رضا برای سفر به خراسان چندان تمایل نشان نمی داد. زیرا نمی خواست اندیشه شیعی بودن مأمون را در دلهای هواداران تحکیم ببخشد و آنگاه مأمون هر کار که خواست (در پناه این اندیشه) به انجام رساند.
امام رضا علیه السلام آماده سفر شد امّا به یقین، بدانچه که پس از سفر برایش روی می داد آگاه بود. تمام جوانب این سفر آشکار و نمایان بود. امّا تن دادن به این سفر نقشه ای بود که امام علیه السلام می بایست مطابق با شرایط و نیز بر طبق تعالیم ظاهری دین اسلام، به آن عمل کند. آن حضرت می بایست هشدار دهد تا عذر و بهانه ای نباشد. و تا آنجا که در توان داشت برای دادن آگاهی راستین به مسلمانان می کوشید. هر چند که این امر در آینده به زندگی شریفش خاتمه می داد.
امام رضا با آمدن فرستادگان مأمون و شنیدن پیغام آنها، با خانواده خویش خداحافظی کرد و فرزند خود جواد علیه السلام را که تنها پنج سال داشت، به جانشینی خویش بر آنان گمارد. زیرا از مراتب صلاحیّت و شایستگی خدادادی پسرش به نیکی آگاه بود.
امام رضا علیه السلام در راه رسیدن به خراسان، جایی که توده های مؤمن به پیشوازش می آمدند و او را ولیّ عهد خود می کردند و خلافت پس از مأمون بدو انتقال می یافت، کوه و دشت را در نوردید.
نامه هایی که این پدر و پسر در امور خاص یا عام برای یکدیگر می نگاشتند، آنها را به هم ارتباط می داد.
در مورد امام علیه السلام باید گفت که وی به پسر خویش بسیار مباهات می کرد. هرگاه نامه ای از امام جواد علیه السلام به آن حضرت می رسید و وی می خواست دوستداران و شیعیانش را از این امر مطّلع سازد، می فرمود: ابو جعفر نامه ای برایم نگاشته است و یا می فرمود: من نامه ای به ابو جعفر نوشتم. آن حضرت هیچ گاه نمی فرمود: پسرم و یا حتّی نام او را بر زبان نمی آورد. بلکه به خاطر بزرگداشت و احترام وی همواره کُنیه آن حضرت را یاد می کرد.
در مورد فرزند امام رضا علیه السلام، امام جواد علیه السلام در مدینه، نیز باید گفت که شیعیان همچنان که نزد پدرش رفت و آمد می کردند، نزد آن حضرت نیز شرفیاب می شدند. زیرا آنها می دانستند که امام جواد علیه السلام پیشوای آینده آنها، و بنا به تعبیر خودشان «امام ساکت» ایشان است.
روزی در حالی که شیعیان در محضر امام جواد علیه السلام حضور داشتند ناگهان حال آن حضرت دگرگون شد، و گریستن را آغاز کرد. چون خادم آمد امام علیه السلام به او فرمود مجلس سوگواری برپای دارد.
_سوگ چه کسی؟ فدایت شوم!
_سوگ ابوالحسن رضا علیه السلام. او همین ساعت در خراسان شهید شد!
_پدر و مادرم به فدایت! خراسان هزاران مایل از مدینه فاصله دارد و بین این دو کوهها و دشتهای بسیاری است!
_آری! امّا اکنون دل شکستگی ای از جانب خدای عزوجل بر من رسید که پیش از این نظیر نداشته از اینجا دانستم که پدرم جان سپرده است.(5)
امام جواد علیه السلام را با کُنیه ابو جعفر می خواندند تا یاد آور کُنیه جدّش امام باقر علیه السلام، باشد و گرنه آن حضرت فرزندی به نام جعفر نداشت. همچنین آن حضرت القاب گوناگونی داشت که برخی از آنها عبارتند از: جواد، تقی، مرتضی، منتجب و قانع. امّا از این میان تنها یک لقب بیش از القاب دیگر از شهرت بیشتری برخوردار بوده و آن لقب «ابن الرضا» است.
از آنجا که آوازه فضل و بزرگواری امام رضا علیه السلام در تمام آفاق پیچیده بود. مردم فرزندان او را نیز به اسم مبارک حضرتش می شناختند. به همین دلیل مردم امامان نهم و دهم و یازدهم را به «ابن الرضا» می شناختند.

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 03:03 PM
.
زندگی و رهبری امام جواد علیه السلام
کودکی بر کُرسی امامت
امامت در باور شیعه و کسانی که به آن عقیده دارند، با منطق دیگران متفاوت است. این واژه در نزد شیعیان به معنی جانشینی مطلق امام از شخص پیامبر و علوم و معارف و تواناییها و شایستگیها و مسئولیّتهای اوست. به تعبیر دیگر امام تصویر کاملی از نبوّت است با یک تفاوت و آن اینکه به امام وحی نمی شود. امّا به پیامبر وحی می شود. بنابر این پیامبری نمی توان یافت که بدو وحی نشده باشد در حالی که وحی از برای امام منتفی است.
نبوّت در منطق اسلام، در نوع خود شایستگی بی نظیر و متمایز از دیگر صلاحیّتها و شایستگیهای بشری است. این شایستگی، موهبتی است الهی که به وسیله خدا به هر فردی که خود بر می گزیند و وی را واسطه میان خود و مردم قرار می دهد تا وحی را از او دریافت کند و در میان قومش منتشر سازد، عطا می شود.
اگر این نظریه را درمورد پیامبر درست و راست بدانیم، می توان با همین معیار و با همین استدلال آن را در مورد امام نیز صادق دانست. بنابراین چنانچه این سخن درست باشد که طفل و نوزادی که در گاهواره است و هنوز شیر می خورد می تواند به پیامبری مبعوث شود، باید عین همین سخن را درباره امام هم درست دانست.
سن اگر چه در اغلب امور در نزد مردم به عنوان مقیاس در نظر گرفته می شود امّا در نزد خداوند، ملاک معتبری به شمار نمی آید. همیشه کسانی که سنّ و سال بیشتری دارند، در پیشگاه خدا بزرگ تر و بلند مرتبه تر از دیگران نیستند. چه بسا پیر فرتوتی که در نزد پروردگار مطرود است و چه بسا جوان یا کودکی که در پیشگاه خداوند محبوب و عزیز است.
در واقع این عمل صالح و نیّت پاک و موهبتهای الهی و امثال اینهاست که به فرد ارج و ارزش می بخشد و این عوامل در اسلام و منطق قرآن نخستین مقیاس به شمار می آیند.
بعلاوه اعتقاد به نبوّت و امامت ممکن نیست. مگر پس از ایمان کامل به قدرت خدای متعال بر اینکه می تواند یک فرد را مجمع فضایل و مرجع معارف گرداند و او را پیشوا و نمونه مردم قرار دهد. بنابراین، اعتقاد به نبوّت انسان را وا می دارد که به معجزه (امری که از محدوده توان انسانی بیرون است) ایمان آورد. پس پیامبران در سنجش با سایر افراد بشر از امتیازات ویژه ای برخوردارند و همین امتیازات موجب می شود که به راهنمایی مردم همّت گمارند و خود را بیم دهنده ای از جانب خدا معرفی کنند « اننی نذیر من الله».
از آنجا که معجزه به معنی پدیده ای خارج از مرزهای زندگی عادی مردمان است، پس دیگر فرقی میان بزرگی و کوچکی و یا تهیدستی و توانگری فردی که معجزه در او تجلّی یافته است، وجود ندارد.
چه بسیار از امّتها و مردمان گذشته بودند که گمان می کردند پیامبر می بایست مال و ثروت بسیاری داشته باشد و مهتر قوم خود و فرمانروایی پر شکوه باشد. امّا پیامبرانی که به سوی ایشان مبعوث شدند، این نکته را به آنها تفهیم کردند که اگر خداوند بخواهد رحمتش را بر کسی فرود آورد و او را به پیامبری مبعوث کند، وجود چنین شرایطی در او لازم نیست. آیا در این باره اشکال و ایرادی است؟ خداوند تعالی در قرآن کریم می فرماید:
« هم یقسمون رحمة ربک؟ نحن قسمنا بینهم معیشتهم»(6)
و چه بسیار مردمان بودند که چون می دیدند خداوند کودکی را به پیامبری به سوی آنان برانگیخته است، در شگفت می شدند. امّا خداوند به آنها نشان داد که این کار عمدی بوده و برای آن است که مردم معنی نبوّت را دریابند و بدانند که نبوّت موهبتی عادی و معمولی نیست که تنها در یک فرد و در اثر شرایط محیطی و تربیتی به ظهور برسد. بلکه نبوّت امری ما فوق عادات مردم و بر خلاف سنن جاری طبیعت و هستی است و ندای جدیدی است که ندای مخلوقات دیگر با آن مشابهت ندارد. این ندا عبارت از این است که خداوند بر هر کاری تواناست و بازگشت همه چیزها به سوی اوست.
علی بن اسباط در حدیثی که درباره امامت نقل کرده است، می گوید:
امام جواد علیه السلام را دیدم که به سوی من بیرون آمد. من به ایشان و سر و پای ایشان خیره شدم تا قامتش را برای یارانمان در مصر توصیف کنم. سپس او به سجده در افتاد و فرمود: خداوند در امامت همانگونه احتجاج کرده که در نبوّت. خدواند فرماید:
« و اتیناه الحکم صبیاً»(7)
و نیز فرموده است:
« و لما بلغ اشدّه »(8)
و در (جای دیگر) فرموده است:
« و بلغ اربعین سنة»(9)

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 03:03 PM
بنابراین ممکن است در کودکی کسی را حکمت دهند چنان که ممکن است در 40 سالگی به فرد دیگر حکمت دهند.(10)
آری، اگر نبوّت معجزه خداوند یا نشانه آفرینش و خلقت او باشد در کوچک و بزرگ یکسان است.
یکی از راویان گوید: نزد امام رضا علیه السلام در خراسان ایستاده بودم. یکی پرسید: سروم... اگر حادثه ای روی داد به چه کسی رجوع کنیم؟ مقصود پُرسنده این بود که اگر شما از دنیا رفتید جانشین شما کیست؟
امام رضا علیه السلام فرمود: به ابوجعفر رجوع کنید.
گویا شخصی که سؤال کرده بود سنّ ابو جعفر را کوچک شمرد، از این رو امام رضا علیه السلام به او فرمود: خداوند سبحان حضرت عیسی علیه السلام را که صاحب آیینی تازه بود، در کمتر از این سن به نبوّت مبعوث کرد.(11)
بلی، برای آنچه خدا می خواهد و می کند هیچ مانعی وجود ندارد. چرا که عیسی را در همان نوزادی به پیامبری برانگیخت و امام جواد علیه السلام را نیز در همان طفولیّت به امامت منصوب کرد.
امام صادق علیه السلام فرزندی به نام علی داشت که در نزد شیعیان امامیّه بسیار شخص بزرگوار و محترمی محسوب می شد. مردم نزد او می آمدند و از علومی که وی مستقیماً از پدر و برادرش موسی بن جعفر علیه السلام فرا گرفته بود، بهره مند می شدند. یکی از محدثان روایت می کند:
دو سال بود که در نزد علی بن جعفر علیهما السلام اقامت کرده بودم و آنچه را که وی از برادرش یعنی موسی بن جعفر علیهما السلام شنیده بود، می نوشتم. روزی در مدینه نزد وی نشسته بودم که امام جواد علیه السلام وارد مسجد رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم شد.
با ورود او ناگهان علی بن جعفر بدون ردا و بدون کفش از جای برخواست. دست ابو جعفر را بوسید و او را احترام کرد. ابو جعفر علیه السلام به او فرمود: ای عمو بنشین خدایت رحمت کند!
علی بن جعفر گفت: سرورم چگونه بنشینم در حالی که شما ایستاده اید. چون علی بن جعفر به جایگاه خویش بازگشت، اصحابش به نکوهش او زبان گشوده و به وی گفتند: تو عموی پدر ابو جعفر هستی! این چه کاری بود که کردی؟!
علی بن جعفر گفت: خاموش باشید!_آنگاه محاسنش را در دست گرفت و ادامه داد: چنانچه خداوند عزّوجل بخواهد این پیر را صلاحیّت نمی دهد و آن جوان را شایستگی می بخشد و او را در مقامی که اکنون منصوب داشته، قرار می دهد. حال آیا من فضل و برتری او را منکر شوم؟! به خدا پناه می بریم از آنچه که شما می گویید. بلکه من غلام اویم.(12)

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 03:05 PM
امام جواد علیه السلام پس از شهادت پدرش
امام رضا علیه السلام در خراسان با زهر به شهادت رسید. پس از شهادت امام رضا علیه السلام امّت اسلامی به اختلاف و تفرقه دچار گشته و مردم مسلمان، نشانه هایی را که در زمان حیات امام هشتم آنها را از دیگران متمایز کرده بود، از دست دادند. خلافت دوباره به بغداد بازگشت و مأمون عبّاسی هر کسی را که خود می خواست، به دربار خویش نزدیک کرد و با کسانی که روزی او را در برابر برادرش امین یاری کرده و حکومت را از چنگ او بیرون آورده بودند راه جفا و جنایت پیش گرفت و نشان خود را برای انقلاب خویش برگزیده بود، تغییر داد و دوباره جامه سیاه در بر کرد. بدین ترتیب حکومت برای بار دیگر، حکومت عبّاسیّان شد!
روزی امام در خیابانهای شلوغ پایتخت، بغداد، راه می رفت و مردم در برابر امام جواد علیه السلام صف کشیده بودند و گردن می کشیدند تا توفیق دیدن امام علیه السلام را به دست آورند... یکی از کسانی که در آن روز جزو همین تماشاگران بوده است، مردی است زیدی مذهب که چنین روایت می کند:
به طرف بغداد بیرون شدم همین که به آنجا رسیدم، مردم را دیدم که بر یکدیگر سبقت می گیرند و از کسی تشرف می جویند و می ایستند. پرسیدم: این شخص کیست؟ گفتند: فرزند امام رضا علیه السلام است. گفتم: به خدا باید به او بنگرم. آن حضرت سوار بر استر نر یا ماده ای بود. گفتم: خدا اصحاب امامت را لعنت کند که می گویند خداوند طاعت این (بچه) را واجب کرده است!
در این هنگام امام جواد علیه السلام راه خود را به طرف من کج کرد و گفت: ای قاسم بن عبدالرحمن:
« فقالوا ابشراً منا واحداً نتبعه!! انا اذا لفی ضلال و سعر»(13)
با خود گفتم: به خدا او ساحر است.
دوباره او به من روی کرد و گفت:
« ألقی الذکر علیه من بیننا بل هو کذاب اشر»(14)
راوی این ماجرا گوید: من از اعتقاد باطل خود بازگشتم و به امامت ایمان آوردم و شهادت دادم که او حجّت خداوند بر مردم است و به او اعتقاد پیدا کردم...
شگفتی و تعجّبی که قلب این مرد را به خاطر کم سنّ و سالی امام جواد علیه السلام فرا گرفته بود به روشنی در این دو آیه پاسخ گفته شده بود.
امام جواد علیه السلام در مدینه سکونت داشت. او جوان و کم سال بود و با این وجود نزد خدا و خلق از ارج و احترامی خاص برخوردار بود. شیعه نیز در آن روزگار که دارای جمعیّت و کثرت قابل اعتنایی بود، زمام امور خویش را در دست امام جواد علیه السلام قرار داد و او با تدبیر خویش امور شیعه را به بهترین شکل اداره می کرد تا آنجا که گروهی از یاران پدر و جدّش گرد او را گرفتند.

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 03:05 PM
در مدینه
امام علیه السلام پس از آغاز دوران امامت خود حدود 8 سال در مدینه اقامت کرد. در طول این مدّت مورد احترام خاصّ و عام و پناهگاه غریبه ها و نزدیکان بود. مردم مسائل مشکل و دشوار خود را از آن حضرت می پرسیدند و او در کوتاه ترین زمان، مشکلات آنها را حل می کرد.
یکی از راویان گوید: زمانی که امام رضا علیه السلام از دنیا رفت، به حج رفتیم و بر امام جواد علیه السلام وارد شدیم. شیعیان از هر شهر و دیاری آمده بودند تا امام علیه السلام را ببینند. در این هنگام، عبدالله بن موسی که پیر مردی دانا و فاضل بود، در حالی که جامه ای خشن در برداشت و نشان سجده روی پیشانی اش نقش بسته بود داخل شد و نشست.
ابو جعفر علیه السلام از اتاق بیرون رفت. آن حضرت جامه و ردایی از کتان در بر و نعلینی سپید بافته شده از برگ درخت خرما در پا داشت. عبدالله، عموی امام علیه السلام از جای برخواست و به پیشواز از آن حضرت رفت، پیشانی اش را بوسید. شیعیان نیز از جای خود برخواستند. امام جواد علیه السلام بر کرسی نشست و مردم که از خردسالی آن حضرت به شگفت افتاده بودند، به یکدیگر می نگریستند.
مردی از حاضران جلو آمد و از عموی آن حضرت پرسید: خداوند حال تو را اصلاح کند! چه می گویی درباره مردی که با چهار پایی مباشرت کرده است؟
عبدالله پاسخ داد: دست او را قطع و بر وی حد جاری کنند.
امام علیه السلام از شنیدن این پاسخ در خشم شد و فرمود: عمو! از خدا بترس، از خدا بترس! کار بس دشواری است که در روز قیامت به خاطر فتوا درباره اموری که از آنها نا آگاه بوده ای در پیشگاه خدای عزّوجل بایستی.
عمویش گفت: سرورم! مگر پدرت علیه السلام چنین نفرموده بود؟ امام علیه السلام پاسخ داد: از پدرم درباره مردی که قبر زنی را نبش و با او زنا کرده بود سؤال شد و او پاسخ فرمود: به خاطر آنکه قبر را نبش کرده دستش را قطع می کنند و بر او حد زنا جاری می کنند. زیرا احترام مرده همچون احترام زنده است. عبدالله گفت: درست گفتی سرورم! من از خدا طلب آمرزش می کنم. مردم متعجّب شدند و از امام جواد علیه السلام پرسیدند: ای سرور! آیا اجازه می دهی پرسشهای خود را از شما بپرسیم؟
امام علیه السلام فرمود: آری
در یک مجلس از آن حضرت سی هزار مسأله پرسیدند و او همه را پاسخ گفت. این در حالی بود که امام جواد علیه السلام در آن هنگام تنها 9 سال داشت.(15)
این داستان بیانگر اهمّیّت جایگاه امام جواد علیه السلام در چشم شیعیان و از طرفی نشانگر علم سرشار و دانش گسترده آن حضرت است که خداوند در آن علم و معرفت خویش را دمیده و بر مراتب تقوا و خشیّت او افزوده بود.

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 03:06 PM
به سوی بغداد
چون مأمون عبّاسی به بغداد رخت برکشید، همواره میان او و آل عبّاس به خاطر اعطای مقام ولایت عهدی از سوی او به امام رضا علیه السلام ستیز و نزاع برقرار بود. آنان به وی یادآوری می کردند که بنی فاطمه مخالفانی هستند که باید بیشتر از هر مخالف دیگری از آنها بیمناک بود. زیرا آنان در شرق و غرب کشور دارای یاران و هوادارانی هستند.
مأمون نیز در توجیه کار خود و دادن منصب ولایت عهدی به امام رضا علیه السلام فضایل او را که زبان وی و دیگران از بر شمردن آنها عاجز بود، بیان می کرد و می گفت: این خاندان علم و دانش را از پدران خویش به میراث برده اند چنان که مکارم و اخلاق والا را از آنها به ارث گرفته اند!
شیعیان در آن هنگام بواسطه وجود امام رضا علیه السلام از شوکت و قدرت بسیاری برخوردار شدند و مبلغان فداکاری در هر گوشه ای از کشور اسلامی داشتند و مردم نیز به خاطر فضایل و کمالاتی که در صحنه سیاسی از حضرت رضا علیه السلام دیده بودند، به شیعیان تمایل نشان می دادند.
از طرفی دعوت آنان به امامت فرزندان فاطمه بیش از هر زمان دیگر انتشار یافته بود، زیرا بسیاری از شیعیان پستها و موقعیّتهای حساسی در حکومت به دست آورده بودند و به خاطر اختلافاتی که میان عبّاسیّان روی داده بود به تحرکات مثبت و مستّمری دست می زدند.
دستگاه حکومت پی برده بود که گروههای بسیاری از عبّاسیّان با حکومت راه نیرنگ و فریب را پیش گرفته اند و قدرت را برای خود می خواهند. از این رو مجبور شده بود گروهی مخالف با آنان را از شیعیان روی کار آورد.
از طرف دیگر موجی از ناخشنودی عمومی به خاطر کشته شدن امام رضا علیه السلام به دست مأمون، کشور را فرا گرفته بود. مأمون برای سرپوش نهادن بر خیانت خود در حقّ امام رضا علیه السلام و برای رویارویی با خواصّ عبّاسیّان و نیز به خاطر دلجویی از عموم مردم، فرستاده ای را به مدینه روانه کرد و طی یک رسمی امام جواد علیه السلام را به سوی خود طلبید.
این واقعه در سال 211 هجری و در زمانی که تنها 16 سال از عمر امام جواد سپری می شد، اتفاق افتاد.
چنان که از تاریخ به دست می آید، ورود امام علیه السلام به بغداد آکنده از نوازشها و احترامات شاهانه ای بود که مأمون آن را برای ورود مقدّم میهمان خویش تدارک دیده بود.
مردم آمدن امام جواد علیه السلام را که مدّتها به دیدار و زیارتش مشتاق بودند، به یکدیگر نوید می دادند.
مأمون استقبال پر شکوهی از آن حضرت به عمل آورد و تصمیم گرفت دخترش ام الفضل را به همسری او دهد چنان که بیش از این دختر دیگرش ام حبیب را به همسری امام رضا علیه السلام در آورده بود.
عبّاسیّان به خاطر این عمل، مأمون را شدیداً مورد اعتراض قرار دادند. زیرا می ترسیدند خلافت به دست فرزندان فاطمه افتد. از این رو خویشان نزد مأمون رفته اظهار داشتند: تو را به خدا سوگند می دهیم که از دادن دخترت به امام جواد علیه السلام خودداری کنی زیرا، بیم آن داریم که سلطنتی که خداوند عزّوجل ما را مالک آن گردانیده، از دست برود و جامه ای را که خداوند بر ما پوشانیده از تن ما بیرون آید و تو خود بر آنچه که در گذشته تاکنون میان ما و این قوم روی داده، آگاهی. ما از کاری که تو با امام رضا علیه السلام انجام دادی (اشاره به ولایت عهدی آن حضرت) همواره بیمناک بودیم امّا خداوند ما را در آن مهم یاری فرمود. پس تو را به خدا ما را به اندوه و اندیشه ای که از ما دور شد، مجدداً وارد مگردان.
مأمون در پاسخ به آنها گفت: آنچه میان ما و خاندان ابوطالب گذشت، مسبّب آن شما بودید. اگر شما درباره آنها رعایت انصاف را می کردید آنان از شما سزاوارتر بودند. و آنچه (خلیفه) پیش از من در حقّ آنها مرتکب شد، در حقیقت قطع رحم بود و من از این بابت به خدا پناه می برم. به خدا قسم من از اینکه رضا علیه السلام را جانشین خود گردانیدم احساس پشیمانی ندارم... من از او خواستم که خود زمام خلافت را به دست گیرد و مرا از آن معاف دارد امّا او خودداری ورزید و امر خداوند چنان مقدر شده بود!!
امّا امام جواد علیه السلام را به این خاطر برگزیدم که با وجود سنّ و سال اندکش بر تمام اهل فضل از نظر علم و دانش برتر است و امیدوارم آنچه را که من درباره او می دانم برای دیگر مردمان نیز آشکار گردد که در این صورت خواهند دانست که نظر من درباره او صواب بوده است.
خویشانش گفتند: اگر چه خوی و سیرت این جوان او خوشایند تو افتاده، امّا بچّه است و از دانش و فقه بی بهره. پس او را مهلت ده تا به ادب آراسته گردد آنگاه هر تدبیری را که درباره او اندیشیده ای، عملی کن.
مأمون پاسخ داد: وای بر شما! من به این جوان از شما داناترم. اهل این خانه (خاندان رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم)، علمشان از سوی خدای تعالی است. پدرانش همواره در دین و ادب از عامه مردم، بی نیاز بودند. پس اگر می خواهید امام جواد علیه السلام را بدان چه که جایگاه و مرتبه او را برای شما اثبات می کند، بیازمایید.
خویشانش گفتند: ما به این آزمون رضایت داریم پس ما را با او واگذار تا کسی را قرار دهیم که در پیشگاه تو پرسشهایی در مسائل فقهی از او بپرسد. اگر او پاسخ صواب داد، ما اعتراضی نخواهیم داشت و رای استوار امیرالمؤمنین در مورد او برای خاصّ و عام آشکار خواهد شد و چنان چه او از پاسخ به سؤالات درماند مانع دامادی او می شویم. مأمون به این قرار راضی شد.
مخالفان قرار گذاشتند یحیی بن اکثم را برای مناظره با امام جواد علیه السلام و پرسش از مسائل پیچیده فقهی برگزینند. یحیی در آن هنگام قاضی القضات دیار اسلامی بود.
موعد مقرّر فرا رسید. امام جواد علیه السلام آمد و یحیی بن اکثم نیز حاضر شد و رو به روی امام نشست. مأمون در کنار امام نشسته بود و بر مجلس اشراف داشت. ابن اکثم به خلیفه نگریست و گفت:
آیا امیرالمؤمنین اجازه می فرماید از پرسشی کنم؟ مأمون به او رخصت داد. یحیی به امام روی کرد و گفت: فدایت شوم آیا اجازه می دهی سؤالی کنم؟ ابو جعفر علیه السلام فرمود: هر چه می خواهی بپرس.

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 03:06 PM
یحیی پرسید: فدایت شوم، چه می فرمایی درباره شخصی که در حال احرام شکاری کشته است؟
امام جواد علیه السلام پرسید:
آیا این شخص، شکار را در حل کشته یا در حرم؟
عالم بوده یا جاهل؟
عمداً آن را کشته یا به خطا؟
آن شخص آزاد بوده یا بنده؟
صغیر بوده یا کبیر؟
نخستین صید او بوده یا صید کردن تکراری؟
آن صید از دسته پرندگان بوده یا غیر آن؟
از پرنده های کوچک بوده یا بزرگ؟
شخص محرم باز مصرّ بر صید است یا پشیمان؟
در شب شکار کرده یا در روز؟
محرم برای بوده یا عمره؟(16)
یحیی بن اکثم شگفت زده شد و آثار درماندگی و عجز در چهره اش نمایان گشت و چنان به لکنت افتاد که حاضران حیرت و واماندگی او در جواب دریافتند. مأمون گفت: سپاس خدا را بر این نعمت و توفیقی که در رأی و نظرم ارزانی فرمود. آنگاه رو به خویشانش کرد و پرسید: حال آنچه را که انکار می کردید، دانستید؟! سپس به امام جواد علیه السلام نگریست و گفت: ای ابو جعفر آیا خواستگاری می کنی؟ امام علیه السلام فرمود: آری. مأمون گفت: فدایت شوم برای خود خواستگاری کن که من تو را برای خویش پسندیدم و دخترم ام الفضل را بر خلاف میل عده ای، به همسری تو در می آورم.
ابو جعفر علیه السلام فرمود: سپاس خدای را به عنوان اقرار به نعمتی که ارزانی فرموده و جز خدا معبودی شایسته نیست به عنوان اخلاص برای یکتایی اش. و درود خدا بر محمّد سرور آدمیان و برگزیدگان از عترتش. امّا بعد: از جمله نعمتهای خداوند بر مردم آن است که آنها را با حلال از حرام بی نیاز کرده و فرموده است:
« و انکحوا الایامی منکم و الصالحین من عبادکم و امائکم ان یکونوا فقراء یغنهم الله من فضله و الله سمیع علیم».(17)
همانا که محمّد فرزند علی فرزند موسی، ام الفضل دختر عبدالله مأمون را خواستگاری می کند و مهر او را مهر جدّه اش فاطمه دختر محمد صلی الله علیه و آله و سلم که پانصد درهم است، قرار می دهد. پس ای امیرالمؤمنین آیا او را با این مهر به همسری من می دهی؟
مأمون پاسخ داد: آری او را با این مهر به ازدواج تو درمی آوردم. آیا این نکاح را می پذیری؟
ابو جعفر علیه السلام فرمود: آری آن را پذیرفته بدان راضی هستم.

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 03:07 PM
جشن ازدواج
راوی این حدیث گوید: دیری نپایید که صداهایی شبیه به صداهایی که دریانوردان در گفتگوهایشان به کار می برند، شنیدیم. ناگهان پیشکارانی را دیدیم که قایقی ساخته شده از نقره را که با ریسمانهایی ابریشمین بسته شده بود، بر چرخی آکنده از غالیه (نوعی عطر) می کشیدند و می آوردند. مأمون دستور داد محاسن خواص را با این عطر خوشبوی سازند. سپس آن قایق را به مکانی که عوّام در آن بودند، بردند و آنها نیز خود را با آن غالیه، معطّر ساختند. سفره های غذا گسترده شد و مردم به خوردن مشغول شدند و به هر قومی بنابر ارج و اعتبارشان هدایایی داده شد. چون جشن به پایان رسید و مردم پراکنده شدند و تنها گروهی از خواص مانده بودند مأمون به امام جواد علیه السلام عرض کرد: فدایت شوم اگر صلاح می دانی درباره احکام فقهی وجوهی که در قتل شکار تفصیل دادی، برای ما سخن بگویی، ابو جعفر علیه السلام فرمود:
آری، اگر شخص محرم شکاری از پرنده های بزرگ را در خارج از حرم بکشد، باید به عنوان کفّار یک گوسفند بدهد، اگر در حرم مرتکب چنین کاری شود کفّاره او دو چندان است. اگر جوجه ای را در خارج حرم کشت، کفّاره اش برّه ای از شیر گرفته است و اگر در حرم چنین کاری کرده بود باید علاوه بر آن برّه، بهای جوجه را هم بپردازد. و اگر صیدی که کشته بود از وحوش باشد، در گورخر وحشی باید یک گاو به عنوان کفّاره بدهد و اگر شتر مرغ باشد باید یک شتر کفّاره دهد. و اگر آهویی کشته باشد باید یک گوسفند کفّاره دهد و اگر چنین حیواناتی را در حرم کشت کفّاره اش دو برابر است و باید آن را به کعبه رساند و قربانی کند و اگر محرم کاری کند که قربانی بر او واجب گردد و احرامش برای حج باشد باید شتری در منی به عنوان کفّاره قربانی کند و اگر احرامش برای عمره باشد باید شتری در مکّه نحر کند و کفّاره صید بر عالم و جاهل یکسان است و آن که عمداً مرتکب چنین کاری شود، گناه کرده است و اگر کسی به خطا، صیدی شکار کند کفّاره بر او واجب نیست. و اگر شخص آزاد به شکار صید مبادرت ورزد، دادن کفّاره بر خود او واجب است و چنانچه بنده این کار را بکند آقایش باید کفّاره او را بپردازد. شخص صغیره کفّاره ای بر او نیست ولی دادن کفّاره بر کبیر واجب است و آن که از چنین کاری ندامت حاصل کرده کیفر آخرت از او ساقط می شود، آن که بر این کار مصرّ است و بر آن مداومت ورزد، کیفر آخرت بر او واجب می گردد.
مأمون گفت: نکو گفتی ای ابو جعفر که خدایت نکویی دهد! اگر صلاح می دانی همچنان که یحیی پرسشی از شما کرد، شما نیز از او پرسشی کنید. ابو جعفر علیه السلام از یحیی پرسید: آیا بپرسم؟ یحیی پاسخ داد: فدایت شوم بپرس اگر پاسخ سؤال شما را دانستم جواب می گویم و گرنه از شما استفاده می کنم.
امام علیه السلام از او پرسید: مرا از مردی خبر ده که در آغاز روز به زنی می نگرد در حالی که نگاهش به آن زن حرام است و چون روز بر آمد نگاهش حلال می شود و به وقت زوال آفتاب آن زن بر او حرام گردد و چون عصر فرا می رسد بر او حلال می شود به وقت غروب خورشید بر او حرام می گردد و به وقت شب بر او حلال می شود و در نیمه شب بر او حرام می گردد و چون سپیده می دمد بر او حلال می شود؟ حکم این زن چیست؟ و چگونه پیوسته بر او حلال یا حرام می گردد؟
یحیی پاسخ داد: به خدا سوگند جواب این سؤال را نمی دانم اگر صلاح می دانید خود پاسخ آن را بیان فرمایید.
امام جواد علیه السلام فرمود: این کنیزی است که متعلّق به مردی است که در آغاز روز بدو می نگرد و نگاهش بر او حرام است و چون روز بر می آید او را از آقایش می خرد و بر او حلال می شود و به هنگام ظهر او را آزاد می کند و بر وی حرام می گردد و به هنگام عصر او را به همسری می گیرد و برای او حلال می شود و به هنگام مغرب ظهارش می کند و بر او حرام می گردد و به هنگام شب کفّاره ظهارش را می دهد و برای او حلال می شود و به هنگام نیمه شب او را یک طلاق می گوید بر او حرام می شود و به هنگام سپیده به او رجوع می کند و برای وی حلال می گردد!
مأمون با شنیدن این پاسخ رو به خویشان حاضر در جمع کرده و پرسید: آیا در شما کسی هست که به این سؤال چنین پاسخی بدهد یا جواب سؤال پیشین را بداند؟
حاضران گفتند: نه به خدا امیرالمؤمنین خود داناتر است.
آنگاه مأمون گفت: وای بر شما! این خاندان به فضلی که خود نظاره گر آن هستید از سایر مردم متمایز شدند و کم سالی آنها، از کمال بازشان نمی دارد. آیا مگر نمی دانید که رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم رسالتش را با دعوت امیرالمؤمنین علی بن ابی الطالب که در آن هنگام 10سال داشت آغاز کرد و علی اسلام را پذیرا شد و برای او به اسلام حکم کرد و کودکی جز علی را به اسلام فرا نخواند و با حسن و حسین علیهما السلام که در آن هنگام کمتر از 6 سال داشتند بیعت کرد و با کودکی جز آن دو دست بیعت نداد؟ آیا از آنچه خداوند ویژه این قوم کرد آگاه نیستید؟ آیا نمی دانید که اینان از نژاد یکدیگرند و حکم آخر آنها حکم اوّل آنهاست؟
حاضران گفتند: راست گفتی ای امیرالمؤمنین. آنگاه برخواستند و رفتند.

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 03:07 PM
هدایا
روز بعد، مردم حاضر شدند و امام جواد علیه السلام نیز حاضر شد. لشکریان و نگهبانان و خواص و کارگزاران برای عرض شادباش پیش مأمون و امام جواد علیه السلام آمدند. سه سینی نقره ای که در آن گلوله هائی آمیخته از مشک و زعفران بود آوردند. در میان هر گلوله برگه (کاغذی کوچک) نهاده و بر روی آنها رقم اموال فراوان و نام هدایای گرانبها و زمینهای بخششی نگاشته شده بود. مأمون دستور داد این گلوله ها را در مجلس خواص بپرا کنند. هر یک از این گلوله ها که به دست کسی می افتاد، مالک آن چیزی می شد که درون آن نوشته بودند. آنگاه کیسه های زر را به میان آوردند و محتویات آنها را بر لشکریان و کارگزاران بلند مرتبه نثار کردند.
پس از پایان این مراسم، مردم در حالی که هدایا و عطایای بسیاری به دست آورده بودند راه بازگشت پیش گرفتند.
مأمون به میمنت این پیوند به تمام مساکین صدقه داد. او همواره امام جواد علیه السلام را مورد اکرام خود قرار می داد و در طول حیات خویش در بزرگداشت آن حضرت می کوشید و او را بر فرزندان و بستگانش مقدّم می داشت.(18)
چون امام جواد علیه السلام با دختر مأمون ازدواج کرد، مدّت تقریباً زیادی در رفاه و نعمت در بغداد زیست. در این مدّت مسلمانان با وی رفت و آمد می کردند، از دریای فیض او سیراب می شدند و از باران علم و دانش حضرتش عطش خود را فرو می نشاندند. امّا آن حضرت اینکه در کاخهای عبّاسیّان به آسودگی و رفاه زندگی کند و امور دینی شیعیان و مسلمانان را به فراموشی سپارد، چندان خوشدل و راضی نبود و چنین به نظر می رسد که اگر شرایط برای ترک اقامت در بغداد نامساعد نمی بود، آن حضرت در آن شهر مدّت درازی اقامت نمی کرد.
یکی از یارانش در این باره نقل می کند که در بغداد بر امام جواد علیه السلام وارد شدم و به آسودگی و رفاهی که در آن به سر می برد اندیشیدم و با خود گفتم: این مرد هرگز به وطن خویش باز نمی گردد! امام علیه السلام سر به زیر افکند و آنگاه در حالی که رنگ رخسارش زرد شده بود، سر بلند کرد و فرمود: ای حسین! (خوردن) نان جوین و نمک نیمکوب در حرم رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم برای من خوشتر از این رفاهی است که اکنون مرا در آن می بینی!(19)

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 03:07 PM
بازگشت مجدّد به مدینه
امام جواد علیه السلام از راه کوفه به مدینه رفت. چون به کوفه وارد شد شیعیان به گرد او جمع شدند و استقبالی پر شکوه از وی به عمل آوردند. سپس آن حضرت با آنان وداع کرد و به سوی مدینه جدّش رهسپار شد تا باقی روزهای حیات خویش را در آن شهر سپری کند و به مسؤلیّتهای خطیر خود که از جمله آنها پدید آوردن مکتب فکری جامعی بود، بپردازد. امام جواد علیه السلام در مدینه بود تا آنکه مأمون عبّاسی از دنیا رفت.

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 03:08 PM
پس از مأمون
مأمون به برادرش معتصم عبّاسی وصیّت کرد و خود در قریه ای از نواحی طرسوس.(20) چشم از جهان فرو بست. طرسوس از نواحی مرزی میان سرزمین اسلام و کشور روم بود که در آن هنگام امواج درگیری و کشمکش در آن بالا گرفته بود و مأمون برای فرونشاندن این درگیریها شخصاً بدانجا رهسپار شده بود تا آنکه سرانجام مسلمانان پیروز شدند.
مأمون، خصوصاً در مورد علویها به برادرش معتصم سفارشها کرد و به او گفت: اینان پسران عموی تو از نسل امیرالمؤمنین علی علیه السلام هستند. با آنها خوش رفتار باش و از گنهکارشان بگذر و به آنان توجّه کن و در هر سال صله های آنها را قطع مکن که حقوق اینان از چند جهت واجب می شود.
در اواخر تابستان و در شب دوازدهم ماه رجب از سال 218 هجری مأمون عبآسی جهان را بدرود گفت و در ناحیه طرسوس به خاک سپرده شد و معتصم زمام حکومت را به دست گرفت. او که از هر وسیله ممکن در جهت تثبیت پایه های حکومت خویش استفاده می کرد، در این اندیشه افتاد که امام جواد علیه السلام داماد خلیفه سابق و سرور شیعه است و شیعه نیز در میان مردم از قدرت بسیاری بهره مند است. بنابراین شاید از ناحیه او خطری متوجّه حکومت شود. در پی این اندیشه، معتصم امام جواد علیه السلام را از مدینه به بغداد آورد. تنها به این علّت که آن حضرت تحت مراقبت شخصی وی قرار گیرد.
بدین ترتیب امام علیه السلام برای بار دوّم به بغداد آمد و به دور از سیاست و کاخ و پادشاهی به رتق و فتق امور مردم همّت گماشت.
این اقامت امام جواد علیه السلام در بغداد از تاریخ 28 محرم سال 220 هجری آغاز شد و تا تاریخ 29 ذی القعده همان سال ادامه یافت. در این تاریخ بواسطه زهری که به اشاره معتصم بالله، خلیفه عبّاسی، به آن حضرت خورانیده شد مرگ وی فرا رسید.
داستان این حادثه بنابر آنچه که که نویسنده توانا، عیّاشی از «ونان» پیشکار و محرم اسرار ابن ابی داوود، قاضی مشهور بغداد نقل کرده، چنین است:
روزی ابن ابی داوود، غمگین از نزد معتصم بازگشت. علّت اندوه را جویا شدم و او پاسخ داد: از آنچه امروز از این سیاه (اشاره به امام جواد علیه السلام کرد) در پیشگاه امیرالمؤمنین بر من رسید، اندوهگینم. پرسیدم: مگر چه پیش آمده است؟ گفت: دزدی را آنجا آوردند که به دزدی خود اقرار کرده بود و خلیفه خواست بر او حد جاری کند. لذا فقها را گرد آورد و امام جواد علیه السلام را نیز حاضر کرد و از ما پرسید که دست دزد را از چه ناحیه ای باید قطع کرد؟ من گفتم: باید از بند دست قطع کرد. پرسید: چه دلیلی برای این سخن داری؟ گفتم: چون دست از انگشت است تا کف و خداوند در آیه تیمّم فرموده است:
« فامسحوا بوجوهکم و ایدیکم منه»(21).
عدّه ای از حاضران نیز با من هم عقیده شدند. برخی دیگر از فقها گفتند: باید دست دزد را از آرنج قطع کرد. چون خداوند در آیه وضو می فرماید:
« و ایدیکم الی المرافق»(22)
این آیه دلالت می کند که دست تا آرنج است. در این لحظه معتصم به امام جواد علیه السلام رو کرد و پرسید: ای ابو جعفر. شما چه می گویید؟ آن حضرت گفت: حاضران در این باره سخن گفتند. معتصم گفت: من با سخن آنها کار ندارم، شما چه می گویید؟ امام جواد علیه السلام فرمود: مرا از پاسخ به این پرسش معذور بدار. معتصم گفت: تو را به خدای تعالی سوگند می دهم که آنچه را که در این باره می دانی بگویی.
امام جواد علیه السلام فرمود: حال که مرا به خدا سوگند دادی باید بگویم که حاضران درباره کیفر این دزد، راه سنّت را خطا رفتند. در اجرای حدّ دزد باید مفصل انتهای انگشتان او را قطع کنند و کف را باقی گذارند. معتصم پرسید: دلیل این سخن چیست؟
آن حضرت پاسخ داد: فرمایش رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم که گفت: در سجده باید هفت عضو بر زمین باشد: صورت، دو دست، دو زانو، و دوپا. بنابراین اگر دزد: از مچ یا آرنج جدا شود، دیگر دستی ندارد تا هنگام سجده آن را بر زمین گذارد. از طرفی خداوند فرموده است: (ان المساجد لله)(23).
مقصود از مساجد همین اعضای هفت گانه است که در هنگام سجده بر زمین قرار می گیرند و آنچه برای خداست، قطع نمی شود.
معتصم از این پاسخ در شگفت شد و فرمان داد فقط انگشتان دزد را قطع کنند.
ابن ابی داوود در دنباله این سخنان می گوید: در این هنگام حالتی بر من رفت که گویی قیامت من بر پا شد و آرزو کردم که ای کاش مرده بودم و چنین روزی را نمی دیدم.
آنگاه پس از سه روز نزد معتصم رفته به او عرض کردم، نصیحت امیرالمؤمنین واجب است و من سخنی به او می گویم که می دانم بواسطه آن وارد آتش می شوم. معتصم پرسید: کدام سخن؟ گفتم: وقتی امیرالمؤمنین در مجلس خویش فقها و علمای مردم را برای یکی از امور دینی جمع می کند و از آنها حکم مسأله ای را می پرسد و آنان وی را پاسخ می دهند، در حالی که لشکریان و وزیران و دبیران در مجلس حضور دارند و تمام گفتگو ها را از پس در می شنوند. آنگاه نظر آنها را نمی پذیرد و تنها سخن مردی را قبول می کند که نیمی از این امّت به امامت و پیشوایی او اعتقاد دارند و ادعا می کنند که او از خلیفه بدین مقام سزاوارترست این کار پسندیده ای نیست!!
در این هنگام رنگ سیمای خلیفه دگرگون شد و تنبّهی برای او حاصل گردید و گفت: خدا تو را پاداش دهد که مرا نصیحت خوبی کردی آنگاه در روز چهارم فلانی را (نام شخصی را می برد که برخی از مؤلفان یا راویان اسم او را حذف کردند) که از نویسندگانش بود امر کرد که امام جواد علیه السلام را به منزل خویش به میهمانی دعوت کند. آن شخص امام جواد علیه السلام را به منزل خویش دعوت کرد امّا آن حضرت از اجابت دعوتش پوزش خواست و گفت: می دانی که من در مجلس شما حاضر نمی شوم. امّا او در دعوت خویش اصرار ورزید و گفت: من شما را برای خوردن غذا دعوت می کنم و دوست دارم که بر روی لباسهایم پای گذاری تا متبرک شود. زیرا فلان بن فلان که از وزیران خلیفه است، مایل به دیدار شماست. لاجرم آن حضرت دعوت وی را پذیرفت و به خانه اش رفت. در غذای آن حضرت زهر ریختند. چون امام علیه السلام از آن غذا خورد احساس کرد که آغشته به زهر است از این رو اسب خویش را خواست. میزبان از آن حضرت خواست که بماند ولی امام علیه السلام به او پاسخ داد: اگر در خانه تو نباشم برای تو بهتر است. امام جواد علیه السلام در آن روز و شب رنجور و نالان بود تا آنکه زهر در بدنش پراکنده شد و جان داد.
ای امام به حق بنگر که پس از این همه، پاداش تو را چنین دادند! حال آنکه تو فقط خیر ایشان را می خواستی ولی آنان فقط شرّ و بدی برای تو می خواستند!!
به خدا در حقّ تو خیانت و نیرنگ روا داشتند و تو را که هنوز بهار زندگانی ات سپری نشده بود، زهر خورانیدند. امّا عجب نیست که پداران و اجداد تو همواره نمونه خوبیها بودند و پدران و اجداد اینان پیوسته نمونه های گناه و تبهکاری! پس درود بر تو و نفرین و عذاب بر ایشان باد!
آری، آن مشعل تابان به خاموشی گرایید و امّت اسلامی بار دیگر حسرت زده و گریان، همچون زمین که پس از غروب خورشید بانگ آه و ناله سر می دهد، در سوگ او شیون و افغان سر دادند.
امام جواد علیه السلام به هنگام عهده داری منصب امامت، کم سال تر از تمام ائمه علیهم السلام به جز امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف بود. زیرا زمام خلافت معنوی در آخر ماه صفر سال 202 هجری، زمانی که وی تنها هفت سال داشت، به او منتقل گردید. از طرفی هنگامی که آن حضرت به شهادت رسید(ذی قعده 220 هجری) از دیگر ائمه علیهم السلام جوان تر بود. وی در حالی که فقط 25 بهار از عمرش سپری می شد و پس از آنکه 18 سال زمام امامت شیعیان را در دست داشت، چشم از جهان فرو بست.
شهر بغداد به خاطر وفات زاده امام رضا علیه السلام یکسره غرق شیون و ماتم شد. تردیدهایی پیرامون قصر حکومتی، در مورد وفات امام جواد علیه السلام دور می زد تا آنجا که نزدیک بود آتش انقلابی نیرومند، علیه حکومت ستمکار عبّاسی شعله ور گردد!
معتصم و ولی عهد، او الواثق بالله، بر آن حضرت نماز گزاردند، همچنین فرزند بزرگوار آن امام، حضرت امام علی نقی علیه السلام بر پیکر آن حضرت نماز گزارد. و سپس او را در آرامگاهش در کاظمیه به خاک سپردند که تا به امروز نیز مشتاقانش به زیارت او نایل می شوند. (درود و سلام بر محمّد بن علی علیه السّلام).
در برخی از احادیثی که درباره علت وفات امام جواد علیه السلام وارد شده، آمده است: معتصم برخی از وزیران خویش را فراخواند و به آنها دستور داد که علیه محمّد بن علی علیه السلام شهادت دهند که می خواسته به همراه پیروان خود از شیعیان امامیّه، انقلابی بر ضدّ حکومت به راه اندازد. معتصم قصد داشت بدین وسیله براحتی بر امام دست یابد و او را روانه زندان کند و یا به قتل برساند.
چون امام جواد علیه السلام را حاضر کردند معتصم به او نگریست و گفت: تو می خواستی بر من خروج کنی؟ امام علیه السلام پاسخ داد: به خدا قسم من چنین کاری نکردم. معتصم گفت: فلانی و فلانی بر این امر گواهی داده اند. شاهدان را حاضر کردند و آنها پاسخ دادند: بلی تو قصد خروج داشته ای و این نامه هایی که از برخی از غلامانت گرفته ایم!
امام جواد علیه السلام که در ایوان کاخ نشسته بود، دست خود را بالا برد گفت: خدایا اگر اینان بر من دروغ می بندند، به کیفرشان برسان.
راوی حدیث گوید: ناگهان ما به ایوان نگریستیم که چگونه می لرزید می رفت و می آمد و هر کس بر می خواست، دوباره به زمین می افتاد.
معتصم با دیدن این صحنه گفت: ای فرزند رسول خدا من از آنچه کردم توبه می کنم. پس از پروردگارت بخواه که این لرزه را آرام کند. آنگاه امام جواد علیه السلام گفت: خداوندا این لرزه را آرام گردان تو خود می دانی که اینان دشمنان تو و دشمنان منند.
چون سخن امام علیه السلام پایان یافت، ایوان از لرزش باز ایستاد.(24)

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 03:08 PM
روزگار امام علیه السلام
دوران امام جواد(25)
امام جواد علیه السلام با دو تن از خلفای عبّاسی هم دوران بود. در دوران خلافت مأمون، امام علیه السلام در شرایطی آرام زندگی را سپری کرد. می دانیم که مأمون در صدد بر آمد تا خود را به علویها و سرور آنان امام رضا علیه السلام نزدیک کند. چرا که در این بُرهه حکومت عبّاسی با فشارهایی که از جانب توده های مردم اعمال می شد، روبه رو بود. در حقیقت وجود زنجیرهائی از قیامها و انقلابها در نقاط مختلف سرزمین اسلامی، یکی از ویژگیهای عصر خلافت مأمون به شمار می رفت.
برخی از تاریخ نگاران می نویسند: مأمون عبّاسی شیعه و معتقد به حقانیّت فرزاندن علی علیه السلام بود و به امامت علی علیه السلام اعتقاد داشت. امّا به عقیده ما مأمون فاقد چنین اعتقادی بود. زیرا شیعه بودن مقامی است که یک خلیفه غاصب سزاوار برخورداری از آن نیست.
نکته ای که باقی می ماند این است که پس از شهادت اما رضا علیه السلام به دست مأمون، محمّد بن علی علیهما السلام در واقع به عنوان امام و پیشوای قانونی افراد مکتبی در آمد. و می دانیم که مأمون عبّاسی آن حضرت را به دامادی خود برگزید.
چرا امام جواد علیه السلام دامادی مأمون را پذیرفت؟
ممکن است که بپرسم چرا امام جواد علیه السلام قبول کرد با دختر مأمون ازدواج کند؟ برای پی بردن به جواب این سؤال باید به جنبش مکتبی ای که ائمه علیهم السلام آن را رهبری می کردند و نیز به مرحله ای که این جنبش در روزگار امام رضا علیه السلام و فرزندش امام جواد علیه السلام رسیده بود، نگاهی بیفکنیم.
در دوران خلافت مأمون، جنبش مکتبی به نهضتی مبدّل شده بود که می توانست خود را در حکومت وارد کند و با قرار گرفتن در زیر چتر حکومت از آن بهره برداری نماید و حتّی حکومتی ایجاد کند که امروزه بدان حکومت ائتلافی گفته می شود. ائمه علیهم السلام بدون آنکه رسالت خود را به فراموشی بسپارند، هرگونه حمایتی را از جانب حکومت می پذیرفتند.
پیشوایان معصوم ما علیهم السلام دست از حرکت خویش بر نمی داشتند. به تعبیر دیگر، آنان خلافت را نمی پذیرفتند و با آنان همکاری نمی کردند. گواه ما بر این ادعا موضع امام رضا علیه السلام در قبال مسأله ولایت عهدی بود که آن حضرت آن را به شرط عدم دخالت در امور حکومتی پذیرفت.
امّا حضرت جواد علیه السلام هنگامی که از دختر مأمون خواستگاری کرد و او را به همسری خویش گرفت، داماد خلیفه شد و از این فرصت برای انجام رسالت خویش بهره برداری کرد. براستی داماد خلیفه شدن چه معنایی می توانست داشته باشد؟
هر کس که قدم به کاخ حکومتی می گذارد ممکن است والی یک منطقه یا حکمران یک شهر و یا دست کم به مقام قاضی القضات دست یابد. لکن امام جواد علیه السلام در پی هیچ یک از این مشاغل نبود و تنها کاری که کرد آن بود که دست همسرش را گرفت و به مدینه رفت و تا هنگام مرگ مأمون در منطقه ای به نام رقّه، در مدینه ماند.
بنابراین امام جواد علیه السلام از رهگذر این پیمان خویشی، به چه دستاوردهایی نایل شد؟
در حقیقت آن حضرت از این رهگذر به دو مقصد رسید:
اولاً: با پذیرفتن ازدواج با دختر مأمون، وی را از اندیشه قتل خود منصرف کرد.
ثانیاً: دست دستگاه خلافت و مأموران آنرا از رساندن هر گونه گزندی به رهبران و اعضای نهضت مکتبی (شیعه) با این ازدواج بست.
این شیوه در بسیاری از دورانهای ائمه علیهم السلام نیز به اجرا گذارده شد. بهترین نمونه برای اثبات این سخن، ماجرای علی ن یقطین بغدادی است که در آغاز مشاور مهدی خلیفه عبّاسی بود و سپس تا وزارت هارون الرشید ارتقای مقام یافت.
او هنگامی که به این مقام رسید، با توجّه به گرایش های مکتبی خود نزد امام کاظم علیه السلام آمد و عرض کرد: «ای فرزند رسول خدا من یاور این ستمگر شده ام». و خواست از مقام خود استعفا دهد. حال آنکه اگر کسی می توانست در آن روزگار به چنین مقامی برسد، در حقیقت بر تمام امور بزرگترین حکومت جهان تسلط می یافت.
با این وجود امام کاظم علیه السلام از وی خواست که در مقام خود همچنان باقی بماند و وظایف خویش را پیگیری کند علی بن یقطین در قصر هارون به وظیفه خود مشغول می شود. امّا دوباره از امام علیه السلام تقاضا می کند که به او اجازه کناره گیری از امور حکومتی را بدهد. باز هم آن حضرت چنین اجازه ای به او نمی دهد. کارهایی که علی بن یقطین در ارتباط با جنبش انجام داد بسیار بزرگ بود تا آنجا که امام موسی کاظم علیه السلام در روز (عید قربان) هنگامی که داوود رقی بر آن حضرت وارد شد، درباره علی بن یقطین فرمود:
«در حالی که در عرفات بودم هیچ کس جز علی بن یقطین در قلب من خطور نکرد. او همواره با من بود و از من جدا نشد تا آنکه به مشعر رفتم.»(26)

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 03:08 PM
امام جواد علیه السلام در دوره خلافت معتصم
امام جواد همچنین با خلیفه دیگری که تأثیر مستقیمی در زوال حکومت عبّاسی داشت، معاصر بود. این خلیفه معتصم بالله نام داشت.
معتصم فرزند کنیزی ترک بود. و همین امر موجب شد که وی به بستگان مادرش گرایش بیشتری پیدا کند. او تمایل شدیدی به جمع کردن ترکها و خرید آنها از صاحبانشان داشت. نتیجه این اقدامات آن شد که چها هزار ترک در دربار او گرد آیند. وی لباسهای فاخر و کمربندهای زرین به آنها می پوشانید. و آنها را با زر و زیورها می آراست و از سایر سپاهیان ممتازشان می کرد.(27)
او همچنین مناصب و مشاغل فرماندهی در سپاه را به ترکها اختصاص می داد تا آنجا که این امر موجب تحریک احساسات نظامیان عرب شد. بر همین اساس «عجیف» (یکی از نظامیان عرب) کوشید تا به حکومت معتصم پایان دهد و عبّاس بن مأمون را بر سر کار آورد. امّا این حرکت سرکوب شد و معتصم او را کشت.
زمانی که پای ترکها به دیار اسلام باز شد، کوشیدند آرام آرام حکومت را به دست گیرند و خلفا را از قدرت کنار بزنند. آنها به اصطلاح امروز در صدد ایجاد کودتاهای نظامی بودند.
کار اینان تا بدانجا بالا گرفته بود که اگر یکی از خلفای عبّاسی، آنها را نادیده می انگاشت او را به ناگهان می کشتند و کسی دیگر از خاندان عبّاسی را بر جای او می نشاندند. بسیاری از خلفای عبّاسی از متوکّل گرفته تا مستعین و مهتدی و بالاخره مقتدر، از جمله کسانی بودند که به دست همین رهبران نظامی ترکها از پای در آمدند.
آنها هر خلیفه را که با تمنیّات و خواسته های خود هماهنگ نمی دیدند یا از کار برکنار می کردند و یا می کشتند. این مسأله را البته نمی توان به سرشت نژادی مربوط دانست بلکه این امر ثمره حالت سقوطی است که جامعه اسلامی به خاطر از هم گسیختگی و فساد گسترده اخلاقی بدان گرفتار شده بود.
امام جواد علیه السلام با بهره برداری از این اوضاع در تغذیه جنبشهای مکتبی که شالوده آنها برای آینده پی ریزی می شد، اقدامات مهمی انجام داد. در همین هنگام قیامی که توسط محمّد بن قاسم بن علی الطالبی، بر پا شد دستگاه حکومت را با ترس و نگرانی رو به رو کرد.

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 03:09 PM
نمونه ای از انقلاب علوی
قیام محمّد بن قاسم بن علی بن عمر بن زین العابدین علی بن الحسین علیه السلام بارزترین قیام در دوران امام جواد علیه السلام بود. با خواندن خاطرات روزهای جهاد او، می توان به جلالت قدر این مرد پی برد.
توده مردم از محمّد بن قاسم بالقب «صوفی» یاد می کردند زیرا همواره جامه پشمی سپیدی می پوشید. او مردی دانشمند، فقیه، دیندار و زاهد بود.
محمّد پس از آنکه از کوفه بیرون شد به سمت «مرو» در استان خراسان روانه گردید. وی قبل از این به سوی ناحیه «رقّه» خروج کرده بود. گروهی مردان سرشناس از فرقه زیدیّه، همچون یحیی بن حسن بن فرات و عبّاد بن یعقوب رواجنی در رکاب وی بودند.
زیدیّه در آن روزگار عامل بسیاری از قیامها و انقلابها بودند. اگر چه معمولاً این قیامها و انقلابها به دست افراد دیگری که از فرقه زیدیّه نبودند، رهبری می شدند.
ابراهیم بن عبدالعطّار گوید:
ما (در مرو) با محمّد بن قاسم بودیم در آنجا به میان مردم پراکنده شدیم و آنان را به محمّد بن قاسم فرا می خواندیم. دیری نگذشت که چهل هزار نفر به ندای او پاسخ گفتند. ما از آنها بیعت گرفتیم و محمّد را در یکی از روستاهای مرو که مردم آن همگی شیعه بودند مستقر کردیم. آنها هم محمّد را در قلعه ای در کوهی بلند که هیچ پرنده ای یارای رسیدن به آن را نداشت، جای دادند.(28)
روزی صدای گریه ای در مرو شنیده شد. محمّد یکی از یارانش را فرستاد که علّت این امر را تحقیق کند. مرد رفت و خبر آورد که یکی از کسانی که با وی بیعت کرده، از کسی مالی را به زور گرفته است. محمّد میان این دو مرد، سازش برقرار کرده و آنگاه به همراه خود ابراهیم بن عطّار گفت: ای ابراهیم! آیا با چنین کسانی می توان دین خدا را یاری کرد؟! سپس گفت: مردم را از گرد من پراکنده کنید تا خود تدبیری بیندیشم.
آنگاه عدّه ای از یاران خوب و فداکار خویش را دست چین کرد و به همراه آنان در حرکت شد.
این نمونه ای از سرشت انقلابهای مکتبی است که در آن هدف وسیله را توجیه نمی کند، بلکه چون هدف اقامه حکومت خداست بایستی وسیله هم مورد پسند خداوند باشد.
این الگویی است که جامعه را بر عشق ایده آل و والا و اصول و ارزشهای متعالی می پروراند!
محمّد بن قاسم پس از آنکه یاران خود را غربال می کند راهی طالقان می شود. ابراهیم بن عطّار، یار و همراه او روایت می کند:
محمّد بن قاسم در همان وقت به سمت طالقان که چهل فرسنگ با مرو فاصله داشت، عازم شد و در آن شهر منزل گرفت. ما در بین مردم پراکنده شدیم و آنها را به او خواندیم. گروه زیادی از مردم به گرد او جمع شدند. ما به سوی او بازگشته گفتیم: اگر واقعاً قصد مبارزه و قیام داری چنانچه اکنون قیام کنی و به جنگ دشمنانت بر وی، امید آن هست که خدایت نصرت دهد. پس چون پیروز شدی آنگاه هر یک از سپاهیانت را که خواستی برگزین ولی اگر کاری را که در مرو کردی (انتخاب سپاهیان خوب و فداکار) بخواهی در اینجا همان کار را بکنی بدان که عبدالله بن طاهر تو را دستگیر می کند.
مقصود ابراهیم از این سخن آن بود که محمّد بن قاسم را از طرد سپاهیانی که چندان پای بند و خوب نبودند، جلوگیری کند امّا محمّد پیشنهاد او را نپذیرفت. محمّد بن قاسم چندین بار با لشکر عبدالله بن طاهر روبرو شد و شکست سختی به وی وارد آورد.
یک بار که جوش و خروش جنگ کاستی گرفته بود، عبدالله بن طاهر هر یک از لشکرهای سپاه خود را، بر طبق نقشه ای بسیار فریبنده و حساب شده، در دستجات مختلف به سوی سپاهیان محمّد روانه کرد. عبدالله به فرمانده سپاه خویش گفت:
«من هزار سوار از افراد ورزیده لشکرم را جدا کرده و دستور داده ام صد هزار درهم به تو بدهند تا در موادری که نیاز داری صرف کنی. اینک سه اسب از اسبان مخصوص مرا به عنوان یدک با خود ببر و راهنمایی را که برای همراهی تو قرار داده ام، با خود همراه کن و هزار درهم به او بپرداز و یکی از آن سه اسب را به او بده و بگذار که او پیشاپیش تو بتازد. پس چون به یک فرسنگی شهر «نسا» (جایی که محمّد بن قاسم در آنجا مأوی گرفته بود) رسیدی مهر این نامه را بشکن و آن را بخوان و هر دستوری که در آن گفته شده بدون آنکه یک حرف از آن را فرو گذاری، اطاعت کن. با آنچه برای تو نگاشته ام مخالفت مکن و بدان که من جاسوسی بر تو گمارده ام که تمام کارهای تو و حتّی نفسهایت را به من گزارش می دهد. پس کاملاً مراقب باش که خود داناتری».
این سخنان عمق ترس عبدالله را از اینکه مبادا فرمانده لشکرش متمایل به صف محمّد بن قاسم بشود، بیان می کند.
این ترس، یک مسأله ای طبیعی بود. زیرا دل مردم با جنبش انقلابی بود. امّا قدرتها یک بار با تهدید و بار دیگر با فریب و تشویق و بار دیگر با افساد و بارها و بارها با شیوه ها ی گوناگون در جذب و رام ساختن مردم برای کوبیدن جنبش مکتبی تلاش می ورزند، تا آنجا که ابن طاهر به فرمانده لشکرش می گوید: من بر تو جاسوسانی گمارده ام که حتّی نفسهای تو را زیر نظر می گیرند!
فرمانده لشکر عبدالله روانه «نسا» می شود تا به یک فرسنگی این شهر می رسد و در آنجا نامه عبدالله ابن طاهر را می گشاید و با نقشه کامل او و مشخصات خانه ای که محمّد بن قاسم و یکی از یارانش به نام ابو تراب در آن بودند، رو به رو می شود. عبدالله به فرمانده خود دستور داده بود که محمّد را با زنجیر محکم ببندد و چون او را دستگیر کرد، جهت اطمینان، پیش از هر اقدامی انگشتری خودش را به همراه انگشتری محمّد بن قاسم برای او بفرستد و کسی که این انگشتریها را برای ابن طاهر می برد باید بتاخت و سریع این مأموریت را به انجام رساند. و آنگاه شرح ماجرا را برای او بنویسد.
عبدالله در پایان این نامه نوشته بود: در کار محمّد بن قاسم بسیار هوشیار و مراقب و بیدار باش تا او و یارش، ابو تراب، را به محضر من آوری.
نقشه عبدالله با موفقیّت اجرا شد و محمّد بن قاسم و یارش، ابو تراب، را به طرف نیشابور به سوی عبدالله بن طاهر بردند. عبدالله آمد که آن دو را ببیند و همین که چشمش به آنها افتاد به فرمانده لشکرش گفت:
وای بر تو ای ابراهیم آیا در این کار از خدای نترسیدی؟ (مقصود عبدالله زنجیرهای سنگینی بود که ابراهیم بر دست و پای محمّد و ابو تراب زده بود)،
آیا این مرد صالح را با چنین زنجیرهای گران بستی؟!

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 03:09 PM
ابراهیم به او پاسخ داد:
ای امیر ترس از تو ترس از خدا را از یاد برد و تهدیدهایت عقل مرا از توجّه به امور دیگر، باز داشت!
عبدالله گفت: این زنجیر را از او بردار و زنجیر سبک تری بر پایش ببند که در حلقه اش یک رطل آهن باشد(29) و میله آن نیز بلند و حلقه هایش فراخ باشد که بخوبی بتواند با آن زنجیر راه برود.
محمّد بن قاسم در زمانی که در بند بود، قرآنی برای خواندن طلبید. عبدالله بن طاهر دستور داد چند قاطر از اصطبلش بیرون آوردند و بر آنها هودج بگذارند و از شهر بیرون ببرند تا مردم خیال کنند که او را از شهر بیرون برده اند و چون مقداری از شهر بیرون رفتند، دستور بازگشت آنها را داد و بدین وسیله او را در نیشابور پنهان نگاه داشتند و چندی بعد همراه با ابراهیم او را راهی ری کرد. عبدالله به او دستور داده بود که در طول راه همان کاری را بکند که او خود در نیشابور انجام داد یعنی هر سه شب قاطری را با هودجی سر پوشیده بیرون آورند و با لشکری تا یک فرسنگی ری روانه سازد و سپس بازگردند و محمّد را مخفیانه ببرند.
این دستور برای آن بود که آنها از حمله افراد بسیاری که در ری با محمّد بن قاسم بیعت کرده بودند، می ترسیدند. بدین وسیله او را از ری بیرون بردند. و هیچ کس از وجود او مطّلع نشد و از آنجا او را نزد معتصم در بغداد بردند، معتصم که از حرکت محمّد به بغداد آگاه شده بود، به ابراهیم نامه نوشت که عمامه از سر او بر دارند و وی را سر برهنه بیاورند و روپوش هودج را نیز برگیرند و قاطر را هم برهنه کنند و سپس محمّد را به بغداد داخل نمایند.
معتصم با این کار می خواست محمّد را تحت شکنجه روحی قرار دهد و از شأن و منزلت او بکاهد. وقتی محمّد را وارد شهر بغداد می کردند، مردم در خیابانها برای تماشای او ازدحام کرده بودند. سپس وی را بر معتصم که در مجلس تفریح و باده گساری نشسته بود، وارد کردند.
در این حال محمّد بن قاسم تسبیح می گفت و استغفار می کرد و زیر لب دعا می خواند و بر آنها نفرین می فرستاد. معتصم نشسته بود و شراب می نوشید و محمّد ایستاده بود تا آنکه معتصم از تفریح و بازی خویش فراغت یافت. آنگاه دستور داد محمّد بن قاسم را به زندان برند.
محمّد بن قاسم به زندان افتاد. او فوراً در پی نقشه ای هوشمندانه از زندان گریخت و خود را در بغداد پنهان کرد و از آنجا به منطقه ای به نام واسط رفت.
وی پس از گریز از زندان تا پایان روزگار حکومت معتصم و سپس واثق و قسمتی از دوران حکومت متوکل مخفیانه زندگی می کرد. بنابر روایتی متوکّل او را دستگیر و روانه زندانش کرد و او تا هنگام مرگ در زندان به سر برد.
در طی مدّت نه چندان کوتاهی که محمّد بن قاسم از دیده ها پنهان بود، چه کارهایی انجام داد؟ پاسخ این سؤال، قیامهای فراوانی است که پس از فرار محمّد بن قاسم، در روزگار متوکّل و مستعین و خلفای بعد از آن دو به وقوع پیوست. این قیامها موجب شده بودند که نگذارند خلیفه به آسودگی به تفریح و خوشی مشغول شود.
در شهر واسط محمّد در خانه مادر پسر عمویش، علی بن حسن بن علی بن عمر بن زین العابدین علیه السلام که زنی فرتوت و زمین گیر بود، سکونت گزید همین که چشم این پیر زن به محمّد افتاد بسیار خوشحال شد و گفت: «ای محمّد! جان من و خانواده ام به قربانت خدای را سپاس که تو سلامتی». آنگاه بر پای ایستاد حال آنکه سالها نتوانسته بود، برپای خویش بایستد.
ابراهیم، فرمانده سپاهیان عبدالله بن طاهر در توصیف محمّد چنین گوید: من هرگز کسی را از او در عبادت کوشاتر و خویشتن دارتر و گویاتر به ذکر خدای ندیدم. با وجود آن همه دشواریها و مشکلاتی که برای او پیش آمد هیچ گاه دچار شکست و تسلیم نشد. هرگز او را شوخ و بذله گو و خندان نیافتم مگر یک بار که چون از گردنه ای به نام حلوان سرازیر شدند محمّد خواست سوار شود که در این هنگام یکی از یاران ابراهیم جلو آمد و خم شد تا وی پا بر پش او گذارد و سوار شود. وقتی محمّد سوار شد و در هودج قرار یافت به شوخی به کسی که برای او پشت خم کرده بود گفت:
آیا از بنی عبّاس حقوق می گیری و به فرزندان علی بن ابی طالب خدمت می کنی؟ سپس تبسّمی کرد.
ابراهیم گوید: اشیای گرانبهایی از پول و جواهر و غیر آن بر محمّد بن قاسم عرضه کردند. امّا وی نپذیرفت و تنها مصحف جامعی را که از آن عبدالله بود قبول کرد. عبدالله از این امر بسیار خوشحال شد. محمّد ابن قاسم این قرآن را هم بدین خاطر پذیرفت که می خواست آن را بخواند.
وجود شخصیّتی انقلابی همچون محمّد و انقلابی همانند انقلاباو دلیلی است بر وجود جنبشی مکتبی که حتّی یک روز هم از حرکت خویش باز نایستاد، و نیز بر این دلالت می کند که این جنبش هیچ گاه ممکن نبود از راه راست منحرف شود. این دو خصیصه در طول انقلابهایی که توسط جنبش مکتبی ایجاد می شد، به چشم می خوردند.
در کنار اوضاع بحرانی دستگاه حاکم و از دوران امام جواد علیه السلام جنبشی یا کیفیتی مخصوص برای ایجاد انقلاب پدید آمد. جنبش مکتبی در روزگار امام جواد علیه السلام به شرایط خوبی دست یافته بود. بدان گونه که می توان گفت اگر جنبش مکتبی در دوران امام موسی بن جعفر علیه السلام سخت ترین شرایط خود را می گذراند، در عوض در روزگار امام جواد علیه السلام بهترین اوقات خود را سپری می کرده و شاید به همین دلیل در حدیثی از ابن اسباط، و عبّاد بن اسماعیل آمده است:
«ما در منی نزد امام رضا علیه السلام بودیم که امام جواد علیه السلام را آوردند. پرسیدم: آیا این همان مولود مبارک است؟ فرمود: آری این مولودی است که در اسلام کسی پر برکت تر از او به دنیا نیامده است».(30)
همچنین ابو یحیی صنعانی روایت می کند که نزد امام رضا علیه السلام بودم که پسرش امام جواد علیه السلام را که هنوز کوچک بود، به نزدش آوردند. آن حضرت فرمود:
«این مولودی است که مولودی پر برکت تر از او برای شیعیان ما متولّد نشده است».
برکتی که از رهگذر ولادت امام جواد علیه السلام برای جنبش مکتبی حاصل شد تنها در رفع جوّ وحشت و اختناق سیاسی از آنها نبود بلکه مهم تر از این، ریشه دار کردن مکتب از نظر عقیدتی، فکری، سیاسی و فقهی بود.

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 03:10 PM
گوشه هایی از اخلاق و فضایل امام جواد علیه السلام
الف/ بخشنده و بزرگوار
نهمین پیشوای ما را به خاطر دست بخشنده و آوازه اش در جود کرم، جواد می خواندند. در این باره داستانهای فراوانی نقل شده که گوشه ای از آنها را برای شما نقل می کنیم:
برنامه عملی آن حضرت، نامه ای بود که از جانب پدر بزرگوارش از خراسان، برای او فرستاده شده بود. وی در آن هنگام 6 سال داشت. مضمون این نامه چنین بود:
من به حقّی که بر تو دارم از تو می خواهم که ورود و خروجت جز از در بزرگ نباشد. و چون سوار شدی باید طلا و نقره (دینار و درهم) با تو باشد و هر کس که از تو چیزی درخواست کرد، به او ببخشی. هر که از عموهایت که از تو خواست به او نیکویی کنی کمتر از پنجاه دینار به وی مده و چنانچه خواستی بیشتر از این مقدار به او بدهی، اختیار با خود توست و هر که از عمّه هایت از تو چیزی خواست کمتر از 25 دینار به او مده و بیش از این مربوط به خود توست. من می خواهم که خداوند تو را رفعت و بلندی دهد پس انفاق کن و از خدای عرش بیم مدار که فقیرت کند.
روایت شده که بار جنس بزازی آن حضرت را که قیمتی هم بود می آوردند. امّا در بین راه آن را دزدیدند. کسی که این بار را می آورد این ماجرا را با نامه به اظلاع امام رساند. آن حضرت در پاسخ نامه او به خطّ خویش نوشت: جانها و اموال ما از مواهب گوارای خداست و عاریه هایی است که به دست ما به امانت سپرده است. پس تا وقتی که از آنها استفاده شود، موجب سُرور و شادکامی است و آنچه که از آنها گرفته شود اجر و پاداش در پی دارد. پس هر کس که بی تابی اش بر صبرش چیره شود، اجرش تباه می گردد و ما از این امر به خدا پناه می بریم.(31)
یکی از یاران امام علیه السلام که به آن حضرت بدهکار بود نزد وی آمد و عرض کرد: فدایت شوم! مرا در مورد آن ده هزار درهم حلال کن که انفاقش کردم. امام علیه السلام به او فرمود: تو را حلال کردم...(32)

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 03:14 PM
ب/ پارسا و پرهیزکار
یکی از راویان نقل می کند که در روزگار زندگی امام جواد علیه السلام حج گزاردم و به سوی او در مدینه رفتم و داخل خانه شدم، ناگهان امام جواد علیه السلام را دیدم که بر سکّویی ایستاده و جایی را که بر آن می نشیند فرش نکرده اند. غلامی با سجاده آمد و آن را برای امام پهن کرد و آن حضرت روی آن نشست. چون به او نگریستم هیبت زده و مدهوش شدم و خواستم از غیر پلکان به طرف سکّو بالا بروم که امام به جایگاه پلکان اشاره فرمود. بالا رفتم و سلام دادم و آن حضرت پاسخ سلام مرا داد. آنگاه دستش را به سوی من دراز کرد. دست او را گرفتم و بوسیدم و روی صورتم گذاردم. آن حضرت مرا با دست خویش نشاند. به خاطر حیرت و دهشتی که بر من راه یافته بود، دست او را گرفتم و آن حضرت هم دست خویش را در دست من نهاده بود و چون آرام یافتم دستش را رها کردم.
در ایّام حج برای بزرگداشت آن حضرت، مجلسی ترتیب دادند. در این مجلس گروه بسیار از فقهای مصر و عراق و حجاز حضور یافتند. با این وجود آن حضرت با دو جامه و عمامه ای که دو سویش رها بود و یک جفت نعلین در میان آن جمع پُر شکوه ظاهر شد.
از ابوهاشم روایت کرده اند که گفت: امام جواد علیه السلام یک بار 300 دینار به من داد و فرمود که آن را برای یکی از پسر عموهایش ببرم و گفت: بدان که او به تو خواهد گفت مرا به کسی راهنمایی کن تا با این پولها از او متاعی بخرم. در این صورت تو او را راهنمایی کن.
ابوهاشم گفت: من دینارها را نزد پسر عموی امام علیه السلام بردم و او به من گفت: ای ابوهاشم مرا به سوداگری که با این پولها متاعی بخرد، راهنمایی کن. من نیز اطاعت کردم.(33)
از ابن حدید، یکی از یاران آن امام علیه السلام روایت شده است که گفت: همراه با جمعی به سفر حج رفتیم، در میان راه، راهزنان به ما حمله کردند. چون به مدینه داخل شدم، در راه با امام جواد علیه السلام برخورد کردم. آنگاه با ایشان به خانه اش رفته او را از حادثه ای که روی داده بود مطّلع کردم. او فرمود: جامه ای به من دهند و دینارهایی نیز داد و گفت: این دینارها را به اندازه آنچه که از همراهانت برده اند، میان آنها تقسیم کن.
ابن حدید گوید: دینارها را میان همراهان تقسیم کردم، درست به اندازه مالی بود که از آنها برده بودند، نه کمتر و نه بیشتر!!
یکی از راویان گوید: روز عید، نزد امام جواد علیه السلام رفتم و از تنگدستی زبان به شکایت گشودم. وی با شنیدن سخنان من، سجاده را بالا زد و از خاک، شمشی طلا بیرون آورد و به من داد. چون آن را (برای فروش) به بازار بردم، 16 مثقال بود.(34)
عمر بن ریان گوید: مأمون درباره حضرت جواد علیه السلام به هر حیله ای دست زد (برای آنکه آن حضرت را به ورطه فساد اندازد و از کرامت و هیبت او در چشم و دل مردم بکاهد) امّا نتوانست کاری کند. هنگامی که وی خواست دخترش را برای حضرت زفاف کند صد کنیزک بسیار زیبا فراهم کرد و به هر یک جامی که در آن گوهری بود داد تا چون امام علیه السلام در مسندی دامادی می نشیند رو به روی او بایستد. ولی امام علیه السلام (بر خلاف انتظار مأمون) اصلاً به کنیزکان نگاه نکرد. مردی بود به نام مخارق که خوش آواز و نوازنده بود و ریش بلندی داشت. مأمون وی را خواست، مخارق گفت: اگر مشکل تو در مورد میل دادن او به امور دنیوی است، من این مهم را برای تو به عهده می گیرم. آنگاه وی رو به روی امام جواد علیه السلام نشست و بانگ برداشت. همه أهل خانه بر او گرد آمدند و مخارق همچنان عود می نواخت و آواز می خواند. ساعتی چنین کرد و ابو جعفر نه به او نگریست و نه به راست و چپش. آنگاه سر خود را بالا آورد و فرمود: ای ریش بلند از خدا بترس! ناگهان مخارق با شنیدن این سخن زخمه و عود از دستش افتاد و تا پایان عمر نتوانست از دست خود استفاده کند.(35)
امام جواد علیه السلام در دوران خردسالی بود که یکی از یاران پدرش که اسباب بازی بچّگانه ای در دست داشت آمد. وی می گوید: چون نزد امام آمدم، سلام دادم امّا او به من رخصت نشستن نفرمود. آنگاه اسباب بازی را که در دست داشتم، به طرف امام انداختم. آن حضرت خشمگین شد و فرمود: ما برای این (بازی و سرگرمی) آفریده نشده ایم.

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 03:15 PM
ج/ عالم و دانشمند
پیش از این درباره علم جانشینان پیامبر، در شرح زندگانی امام جعفر الصادق علیه السلام، ناشر علوم علوم اهل بیت در شرق و غرب جهان، سخن را ندیم و درباره چگونگی علم آنان به امور غیبی، توضیحاتی دادیم. بنابراین به تکرار آن مطالب در مورد علم و دانش سرشار امام جواد علیه السلام که از قلبی ملهم و آگاه سرچشمه می گرفته، نیازی نمی بینم تنها به این نکته بسنده می کنم که در بسیاری از احادیث آمده است که آن حضرت از آنچه در درون ضمایر مردم می گذشته و یا رویدادهایی که در آینده برای آنها پیشامد می کرده، مطّلع بوده و آنها را خبر می داده است. این احادیث رساننده این مفهوم نیستند که امامان علیه السلام غیب می دانستند بلکه نشانگر آن هستند که این بزرگواران از راه الهام یا به وسیله پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم به خدای سبحان مرتبط بوده اند و از این طریق، به گونه مستقیم، از منبع علم و معرفت سیراب می شدند در حالی که سایر مردم مثلاً از راه حواس و تجارب به علم و دانش نایل می آیند.
اگر تجربه های جدید، وجود حسّ ششم را در نزد برخی افراد به اثبات رسانند، بر ما بسیار ساده است که باور آوریم این حس با خواست خداوند در نزد برخی افراد یافت می شود. افزون بر این، ایمان به قدرت خدا و توان او برای انجام دادن هر کاری، موجب می گردد که فرد، در صورتی که خداوند اراده کرده باشد، هر گونه امر ممکنی را دارا گردد.
والی مکّه و مدینه مردی به نام (فرج الرغجی) بود. وی که از مخالفان اهل بیت علیهم السّلام بود، روزی در حالی که هر دو در کنار رود دجله ایستاده بودند به امام جواد علیه السلام گفت: پیروان تو ادعا می کنند که تو می دانی در دجله چقدر آب است، و وزن آن را نیز می دانی!
امام جواد علیه السلام به او فرمود: آیا خداوند می تواند این علم را به پشّه ای از مخلوقاتش عطا کند یا نه؟ فرج گفت:آری می تواند.
امام علیه السلام فرمود: من از یک پشّه و از بیشتر مخلوقات خداوند، در پیشگاه حضرتش عزیزترم.
آری، شگفتی حاصل از شک در قدرت خدا به مراتب از شک در روشنی و نور خورشید، سُست تر و بی پایه تر است البته درباره مردی که مدّعی این مقام بزرگ است، شک جا دارد و انسان تنها پس از تحقیق و تفحّص از صحت این ادعا، می تواند آن را بپذیرد، ولی در مورد خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم، آن هم پس از مطالعه احادیث متواتری که از زبان پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم و درباره آنها وارد شده و گفته است که اینان رهبران و پیشوایان مردمند، شکّ و تردید بیهوده است به علاوه ما می دانیم که هر امام، از زمانی که خلافت معنوی بدو منتقل می شود، از سایر مردمان همعصر خویش داناتر و آگاه تر است. پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم این گونه بود و جانشینان او از علی علیه السلام گرفته تا حضرت حجّت علیه السلام نیز این گونه اند.
درباره علم و دانش امام جواد علیه السلام همین بس که گفتیم آن حضرت در یک مجلس به 30 هزار پرسش، پاسخ داده در حالی که در آن روز بیش از 8 یا 9 سال نداشته است.(36)
همچنین نقل کردیم که آن حضرت در 16 سالگی در مجلس مأمون حاضر می شود و با قاضی القضات کشور (یحیی بن اکثم) به مناظره می پردازد و او را با دلیل و برهان خاموش و مغلوب می سازد. اگر ما بدانیم که مأمون، بنابر نقل تاریخ، داناترین خلفای عبّاسی و آگاه ترین آنان به علوم عصر خویش بوده و سپس با این همه در برابر امام جواد علیه السلام، در جلساتی که گوشه ای از آنها را ذکر کردیم، به کرنش می افتد. آنگاه خواهیم توانست به درک معنی علم الهی و نوعیّت آن، پی ببریم.
اینک به بخشی از روایاتی که ما را با گوشه ای از علم و دانش امام جواد علیه السلام آشنا می سازند، اشاره می کنیم:
1_از امیة بن علی نقل شده است که گفت: در سالی که امام رضا علیه السلام حج گزارد و از آنجا به خراسان رفت، من نیز در مکّه بودم. امام جواد علیه السلام نیز در آن سفر پدر را همراهی می کرد. امام رضا علیه السلام با کعبه وداع می گفت و چون از طواف فراغ یافت به طرف مقام رفت و در آنجا نماز گزارد. امام جواد علیه السلام بر دوش موفق سوار شد و با او طواف می کرد. و چون به حجر الاسود رسید، نشست مدّتی دراز گذشت. موفق به او عرض کرد: فدایت شوم برخیز، امام جواد علیه السلام فرمود: نمی خواهم از اینجا حرکت کنم مگر آنکه خدا بخواهد. و در چهره اش آثار اندوه پدیدار شد. موفق نزد امام رضا علیه السلام رفت و گفت: فدایت شوم ابو جعفر در کنار حجر الاسود نشسته و نمی خواهد برخیزد. امام رضا علیه السلام برخواست و نزد فرزندش رفت و به او فرمود: عزیزم برخیز. امام جواد علیه السلام گفت. نمی خواهم از اینجا برخیزم. امام رضا علیه السلام پرسید: چرا؟ گفت: چگونه برخیزم که تو همانند کسی که دیگر به سوی کعبه باز نمی گردد، با آن وداع گفتی. امام رضا علیه السلام فرمود: برخیز عزیزم. آنگاه امام جواد علیه السلام برخواست.
2_یحیی بن اکثم قاضی القضات مأمون بود و برخی از مورّخان عقیده دارند که وی سر انجام به شیعه گرایید یا اصلاً شیعی بود. به هر حال از وی نقل شده است که گفت: در حال طواف به دور آرامگاه رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم بودم که دیدم محمّد بن علی علیه السلام هم به زیارت قبر رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم مشغول است. با وی درباره سؤالاتی که داشتم به بحث پرداختم و او پاسخ داد. به او عرض کردم: به خدا قسم من می خواهم از شما یک مسأله بپرسم امّا خجالت می کشم. او گفت: پیش از آنکه بپرسی من به تو پاسخ می دهم. تو می خواستی درباره امام سؤال کنی. گفتم: به خدا همین طور است. فرمود: بنابراین همین است. گفتم: نشانی؟ در دستش عصایی بود. ناگهان عصا به سخن در آمد و گفت: او امام جواد علیه السلام مولای من است، او امام این زمان و حجّت است.(37)
3_یکی از راویان نقل کرده است که مأمون به تعدادی کودک که امام جواد علیه السلام هم در میان آنها بود، برخورد. هم گریختند جز آن حضرت. مأمون گفت: او را به نزد می آورید. سپس از او پرسید: چرا با سایر کودکان نگریختی؟ آن حضرت پاسخ داد: من خطایی نکرده بودم که بگریزم و راه هم آنقدر تنگ نبود که کنار بروم تا راه تو باز شود. از هر طرف که می خواستی می توانستی بروی.
مأمون پرسید: تو کیستی؟ آن حضرت پاسخ داد: من محمّد فرزند علی فرزند موسی فرزند جعفر فرزند محمد فرزند علی فرزند حسین فرزند علی بن ابی طالبم. مأمون پرسید: از دانش چه بهره ای داری؟ امام علیه السلام پاسخ داد: از من درباره اخبار آسمانها بپرس.
مأمون او را رها کرد و به راه خود ادامه داد. آن روز وی قصد شکار داشت. از این رو باز سپیدش را روی دست گرفته بود و می خواست با آن شکار کند. چون از امام علیه السلام دور شد، باز از دستش پرید و به راست و چپ نگریست و چون هیچ شکاری ندید دوباره روی دست مأمون نشست. مأمون باز را دوباره رها کرد و باز به طرف افق پرواز کرد آن چنان که ساعتی از دیده ها ناپدید شد و پس از مدّتی در حالی که ماری را صید کرده بود، بازگشت. ما را به آشپزخانه بردند. مأمون به اطرافیانش گفت: هنگام مرگ این کودک امروز به دست من فرا رسیده است. سپس فرزند امام رضا علیه السلام را که در بین شماری از کودکان بود طلبید و از او پرسید: تو از اخبار آسمانها چه می دانی؟ امام جواد علیه السلام: من از پدرم از پدرانم از پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم از جبرئیل از پروردگار جهانیان شنیدم که فرمود: میان آسمان و زمین دریایی است. غبارناک و پر موج که در آن مارهائی است که شکمهایشان سبز و پشتهایشان نقطه های سیاه است. پادشاهان آنها را با بازهای سپیدشان شکار می کنند تا دانشمندان را بدانها بیازمایند.
مأمون با شنیدن این پاسخ گفت: تو و پدرانت و جدّت و پروردگارت همه راست گفتید آنگاه او را سوار کرد و دخترش ام الفضل را به همسری او در آورد.(38)
4_ از رگزنی که امام جواد علیه السلام در عهد مأمون او را طلبید، روایت کرده اند که گفت: آن حضرت به من فرمود: رگ زاهر مرا بزن. رگزن گفت: من چنین رگی نمی شناسم و اسم آن را هم نشنیده ام. امام آن رگ را به وی نشان داد. چون رگزن، رگ آن حضرت را زد خون زردی جاری شد و تشت پرگشت. سپس آن حضرت فرمود: رگ را بگیر و آنگاه فرمود تشت را خالی کند. سپس دستور داد رگ را رها کند. آنگاه خون دیگری بیرون آمد. امام علیه السلام فرمود: حالا آن را ببند. چون دست امام را بست فرمود صد دینار به او بدهند. مرد پولها را گرفت و نزد یوحنا پسر بختشیوع آمد و سخن امام علیه السلام را برای او بازگو کرد. یوحنا گفت: به خدا سوگند من نام این رگ را در طب نشنیده ام امّا فلان اسقف هست که سال بسیاری بر او گذشته، بگذار نزد او برویم شاید که او بداند. و گرنه ما کسی را نداریم که از این امر مطّلع باشد. هر دو نزد آن اسقف رفته ماجرا را برای او نقل کردند. اسقف مدّتی سر به زیر افکند و آنگاه گفت: بعید نیست که این مرد پیامبر و یا از نسل پیامبری باشد.
بدین سان احادیث از ائمه علیهم السلام امور شگفتی را نقل می کنند امّا از کار خدا چه شگفت که هرگاه بخواهد می تواند علم و معرفت و قدرت و نیروی خویش را در انسانی که قلبش را آزموده و او را پاک ساخته است به ودیعه بگذارد.

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 03:16 PM
د_ پرتوی از بلاغت امام جواد علیه السلام
« _ الثقة بالله تعالی ثمن لکل غال و سُلّم لکل عال».
« اعتماد به خداوند تعالی بهای هر چیز گران و نردبانی است برای رسیدن به هر امر والا».
« من اصغی الی ناطق فقد عبده، فان کان الناطق عن الله فقد عبدالله و ان کان الناطق ینطق عن لسان ابلیس فقد عبد ابلیس».
« هر کس به گوینده ای گوش فرا داد، او را پرستیده است. پس اگر گوینده از جانب خدا سخن می گوید، خدا را پرستیده و اگر گوینده از زبان ابلیس سخن گوید، ابلیس را پرستیده است».
« المؤمن یحتاج الی توفیق من الله و واعظ من نفسه و قبول من ینصحه».
« مؤمن نیاز دارد به توفیق از طرف خدا و به پند گویی از نفس خود که پیوسته او را موعظه کند. و به پذیرش از هر کسی که اندرزش دهد».
« _ کفی بالمرء خیانةً ان یکون امیناً للخونة».
« برای خیانتکاری انسان همین بس که امین خیانتکاران باشد.»
« _ من شهد امراً فکرهه کان کمن غاب عنه و من غاب عن امر فرضیه کان کمن شهده».
« هر کس شاهد کاری باشد و آن را ناخاموش دارد همچون کسی است که شاهد آن کار نبوده و هر کس در کاری حاضر نباشد ولی بدان خرسند گردد همانند کسی است که شاهد آن بوده است.»
« توسد الصبر و اعتنق الفقر و ارفض الشهوات و خالف الهوی و اعلم انک لن تخلو من عین الله فانظر کیف تکون».
« بر صبر تکیه کن و فقر را در آغوش گیر و شهوتها را دور کن و با هوای نفس به ستیز برخیز و بدان که در برابر دیده خداوندی و بنگر که چگونه ای؟»(39)

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 03:16 PM
ه_ منم محمّد...
روایت شده است که امام جواد علیه السلام را پس از شهادت پدر بزرگوارش به مسجد رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم آوردند. او که در آن هنگام هنوز در سنین طفولیّت به سر می برد، به سوی منبر رو کرد و یک پله از آن بالا رفت و آنگاه به سخن در آمد و گفت:
«منم محمّد پسر رضا! منم جواد! منم دانا به نسبهای مردم در صلبها! من به ضمایر و ظواهر شما و آنچه به سوی آن روانه اید آگاهم! علمی که پیش از آنکه خداوند مخلوقات را بیافریند به ما ارزانی داشته و تا پس از فنای آسمانها و زمینها نیز باقی است. اگر غلبه اهل باطل و حکومت گمراهان و هجوم اهل شک نبود، هر آینه سخنی می گفتم که پیشینیان و آیندگان از آن به شگفت می آمدند»! آنگاه دست شریف خویش را بر دهانش گذارد و گفت:
« ای محمّد خاموش شو همچنان که پدرانت پیش از این خاموشی گزیدند».

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 03:17 PM
پی نوشت:
1) بحارالانوار ج 50.
2) همان ماخذ.
3) بحارالأنوار.
4) بحارالأنوار.
5)بحارالأنوار ج50 ص63.
6) زخرف/32؛ آیا اینان رحمت پروردگار تو را تقسیم می کنند؟ ما روزی ایشان را میانشان تقسیم کردیم.
7) مریم/13؛ در کودکی حکم (و رسالت) را بدو دادیم.
8) یوسف/12؛ چون به رشد خود برسید...
9) و به چهل سالگی رسید. توضیح اینکه آیه ای به این صورت در قرآن نیست بلکه مشابه آن سوره احقاف آیه 15 آمده که به مسأله نبوّت ربطی ندارد و شاید در اینجا امام علیه السلام به چهل سال رسیدن را به عنوان تفسیر به آیه ای که از سوره یوسف ذکر شده ملحق کرده است.
10) بحارالانوار ج 50 ص 24_ 25
11) بحارالأنوار ج 50 ص 24_ 37.
12) کافی ج 1 ص 322.
13) قمر/24؛ آیا بشری را از میان خویش پیروی کنیم، در این صورت ما در گمراهی و آتشهایی هستیم.
14) قمر/25؛ آیا از میان ما، کتاب بر او نازل شد بلکه او دروغ پرداز و برتری جوست.
15) احتمال دیگر آن است که آن حضرت در آن هنگام 8 ساله بوده است، چنان که در برخی از احادیث بدین نکته اشاره شده و از این حدیث نیز معلوم می شود که شیعیان، پس از وفات امام رضا علیه السلام در ایام حج در مدینه گرد آمده بودند. امام جواد علیه السلام به هنگام وفات پدرش هفت سال داشت و چون هفت ماه از این تاریخ سپری می شود، ماه رمضان فرا می رسد و امام جواد وارد هشتمین سال زندگی خود می شود و این مجلس پرسش و پاسخ در این سن و سال برگزار شده است. از طرفی ممکن است پرسشهایی که از امام می کردند در روزهای متعدّد، با وجود وحدت مجلس، بوده باشد در این صورت مجلس آن حضرت به کنفرانسهایی شبیه است که چند روز پی در پی ادامه می یابد و تنها به هنگام غذا خوردن و استراحت کردن، تعطیل می شود.
16) در قسمتهای زیر می توان عمق توانایی و قدرت امام جواد علیه السلام را در تجزیه سؤال مشاهده کرد. در گذشته می گفتند: تجزیه (تشقیق) سؤال نیمی از جواب است. بعلاوه این عمل نشانگر بداهت خاطر و ذکاوت کم نظیر آن حضرت است که تمام جوانب مسأله را در خود فرا می گیرد. بدین ترتیب هر سؤال دو قسمتی امام در سؤال قبل و بعد خود ضرب می شود زیرا مثلاً وقتی امام علیه السلام می پرسد: اگر قتل در حل واقع شده باشد، دو حالت دارد یا محرم عالم بوده و یا جاهل. همچنین قتلی که در حرم اتفاق افتاده به نوبه خود به دو قسمت بخش می شود: یا محرم عالم بوده و یا جاهل .
17) نور/32؛ زنان بی شوهر از خویش و نیز بندگان و کنیزکان شایسته خود را به همسری گیرید اگر تهیدست باشند، خداوند از فضل خود بی نیازشان خواهد ساخت و خدا گشایشگر و داناست.
18) احتجاج ص 227_ 229 / بحارالأنوار ج 50 ص 73_ 77.
19) مختار الخرائج و الجرائح 208.
20) قریه ای در ترکیه و جزو استان انطاکیه در آسیای صغیر.
21) مائده/6؛ پس از آن (خاک) بر رویها و دستهای خود بمالید.
22) مائده/6؛.. و دستهای خویش را تا آرنجها بشویید.
23) جن/18؛ و اینکه سجده گاهها از آن خداست.
24) مختار الخرائج و الجرائح / 237.
25) کتاب تاریخ الاسلامی صفحه 343 و صفحات 348 تا 300
26) جامع الرواة اردبیلی ج 1 ص 609.
27) مروج الذهب مسعودی ج 3 ص 465.
28_ )روج الذهب.
29) رطل نیشابوری معادل 200 درهم بوده است.
30)بحارالانوار ج 50 ص 23.
31) تحف العقول ص 339.
32) بحارالانوار ج 50 ص 105.
33) بحارالانوار ج 50 ص 41.
34) بحارالانوار ج 50 ص 49.
35) مناقب آل ابی طالب ج 4 ص 296.
36) علامه مجلسی در کتاب بحارالأنوار دربارها این رقم، وجوهی ذکر کرده است که طالبان می توانند برای اطلاع بیشتر به آن کتاب جلد 50 مراجعه فرمایند.
37) کافی ج 1 ص 353.
38) بحارالانوار ج 50 ص 56.
39) تمام روایات این قسمت از تحت العقول اقتباس و نقل شد.