PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : زندگاني حضرت امام هـادی عليه السلام



مهندس.كوچولو
08-14-2009, 01:26 PM
زندگاني حضرت امام هـادی عليه السلام

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 01:26 PM
نام: على علیه السلام
پدر و مادر: امام جواد و سمانه علیهما السلام
شهرت: هادى، نقى
كنيه: ابو الحسن سوّم
زمان و محلّ تولّد: 15 ذيحجّه سال 213 هجرى در مدينه.
زمان و محلّ شهادت: سوّم رجب سال 254 در سنّ 41 سالگى در شهر « سامراء» بر اثر زهرى كه با دسيسه «معتزّ» لعنة الله علیه (سيزدهمين خليفه عبّاسى) توسط معتمد عبّاسى لعنة الله علیه، به آن ‏حضرت خوراندند، به شهادت رسيد.
مرقد شريف: شهر سامره، واقع در عراق.
دوران زندگى: در سه بخش تقسیم می شود:
1) 8 سال قبل ‏از امامت (از سال ‏212 تا 220 هجری قمری)
2) دوران امامت، در زمان خلفاى قبل از متوكّل 12 سال (از سال 220 تا 232 هجری قمری)
3) دوران امامت در سخت ترين شرائط، در زمان خلافت چهارده ساله ديكتاتورى متوكّل (دهمين خليفه عبّاسى) و سپس خلفاى بعدى.

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 01:27 PM
نقطه عطف جنبش مكتبى
از هنگامى كه آدم ابو البشر عليه السلام به زمين فتنه ها و بلايا هبوط كرد، و تا زمان برپايى قيامت، همواره ميان نيكان كه در جستجوى خشنودى ‏خدايند و گمراهان كه از دسيسه هاى شيطان پيروى كردند، مبارزه و ستيز برقرار بود و هست.
با اين حال زمين هيچ گاه و در هيچ برهه اى از وجود باقيماندگان تبار پيامبران و پيروانشان كه از فساد و تباهى در زمين جلوگيرى و حجّتِ ‏خداى را بر مردمان، اقامه مىكرده اند، تهى نبوده است.
پروردگار سبحان در اشاره به همين حقيقت مىفرمايد:
« فَلَوْلاَ كَانَ مِنَ الْقُرُونِ مِن قَبْلِكُمْ أُولُوا بَقِيَّةٍ يَنْهَوْنَ عَن الْفَسَادِ فِي الْأَرْض(1)».
« پس چرا نبود از قرنهاى پيش از شما بازماندگانى كه از تباه كارى در زمين نهى كنند...»
او مىفرمايد اين « بقيه صالحه»، پيامبران مرسل يا جانشينان پيامبر و يا علماى ربّانى بوده اند كه درفش دعوت به سوى خدا و قيام به فرمان او را به ميراث برده بودند.
امام هادى عليه السلام اين رهبرىِ خردمندانه را از پدر بزرگوارش، امام جواد علیه السلام، به ارث برده بود كه ميراث رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم، خاتم پيامبران كه بر تمام ‏مكاتب الهى برترى و هيمنه داشت، بدو منتهى مىشد، به ارث برده بود.
بندگان برگزيده خدا، امامت ربّانى را به ميراث بردند و علماى ربّانى و زاهدان و صالحان شيعه، حق و پيروى از خط مشى پيامبران را ميراث ‏خويش گرفتند.
هدف اين خط مبارک، تحقّق بخشيدن به همان آرمانهايى بود كه پيامبران و صالحان در طول تاريخ براى تحقّق بخشيدن آنها كوشيدند و به ‏عبارتى به همان آرمانهايى كه خداوند متعال در اين آيه آنها را به اختصار بيان كرده است، جامه تحقّق پوشاندند:
« لَقَدْ أَرْسَلْنَا رُسُلَنَا بِالْبَيِّنَاتِ وَ أَنزَلْنَا مَعَهُمُ الْكِتَابَ وَ الْمِيزَانَ لِيَقُومَ النَّاسُ بالْقِسْطِ وَ أَنزَلْنَا الْحَدِيدَ فِيهِ بَأسٌ شَدِيدٌ وَ مَنَافِعُ لِلنَّاس وَ لِيَعْلَمَ اللَّهُ مَن يَنصُرُهُ وَ رُسُلَهُ بِالْغَيْبِ إنَّ اللَّهَ قَويٌّ عَزيزٌ(2)».
"همانا كه ما پيامبران خويش را با نشانيها فرستاديم و با ايشان كتاب ‏و ترازو فرو فرستاديم تا مردم به قسط قيام كنند، و آهن را فرو فرستاديم كه در آن نيرويى است سخت و سودهايى براى مردم تا خدا شناسد آن را كه او و فرستادگانش را به غيب يارى مى‏كند كه خداوند توانا و عزّتمند است.»
آنچه در ديگر آيات قرآنى و نيز در اين آيه بدان اشارت رفته، اهداف ‏والاى بعثت پيامبران به شمار مى ‏آيند كه عبارتند از:
الف _ دعوت به خدا با دلايل آشكار (بيّنات). اين نكته در اين ‏فرمايش اميرمؤمنان على ‏عليه السلام به روشنى بيان شده است:
« پس خداوند هر چند گاه پيامبرانى فرستاده و به وسيله آنان به ‏بندگان هشدار داد تا حق ميثاق را ادا كنند و نعمت فراموش شده را ياد آرند و نهفته ‏هاى خرد را آشكار سازند».
با بيدار كردن عقل و برانگيختن وجدان از زير ابرهاى غفلت و پالايش ‏فطرت از آلودگيها و موانع و حجب، حجّت خدا بر بندگانش، از راه‏ بعثت پيامبران تمام مىشود!
ب _ تلاوت كتاب خدا كه در آن تمام نيازمنديهاى مردم تبيين شده است. از طريق تلاوت كتاب و آيات آن، پيامبران عليهم السلام به تزكيه و تعليم ‏مردم همّت مىگماشتند. خداوند در اين باره مىفرمايد:
« هُوَ الَّذِي بَعَثَ فِي الْاُمِّيِّينَ رَسُولاً مِنْهُمْ يَتْلُوا عَلَيْهمْ آيَاتِهِ وَ يُزَكِّيهِمْ ‏وَ يُعَلِّمُهُمُ الْكِتَابَ وَالْحِكْمَةَ وَ إن كَانُوا مِن قَبْلُ لَفِي ضَلاَل مُبِين»(3).
« او (خدا) است كه آن كه در بى سوادان، پيامبرى از خودشان برانگيخت ‏تا بر ايشان آيات خدا را بخواند و پاكشان سازد و كتاب و حكمت بياموزدشان ‏و گر چه پيش از اين در گمراهى آشكار بودند.»

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 01:27 PM
ج _ فراهم آوردن ميزان به اين معنى كه ولّى امر (حاكم) كسى است كه ‏ميان مردم به عدل و داد فرمان مى ‏راند. خداوند در اين باره فرمايد:
« فَلاَ وَرَبِّكَ لاَ يُؤْمِنُونَ حَتَّى يُحَكِّمُوكَ فِيَما شَجَرَ بَيْنَهُمْ ثُمَّ لَا يَجِدُوا فِي ‏أَنْفُسِهِمْ حَرَجاً مِمَّا قَضَيْتَ وَ يُسَلِّمُوا تَسْلِيماً(4)».
« نه چنين است، به پروردگارت سوگند كه ايمان به تو نياورند مگر آنكه تو را به داورى بگيرند آنچه ميانشان روى داده است سپس در دل خود از آنچه تو قضاوت كرده اى چاره اى نيابند و كاملاً تسليم شوند.»
پس هر كه عهده دار منصب خلافت الهى شد ميزان حق و فرقان و نور مىگردد تا اگر شيوه ها به يكديگر مشتبه شد و نظريات و آراء با يكديگر تفاوت يافتند آنها به مردم بياموزند كه كدامين راه و كدامين شيوه آنان را به سوى پروردگار و جلب خشنودى خالق رهنمون مى‏شود.
د _ والاترين هدف از همه اين آرمانهاى برتر، تحقّق يافتن بالاترين درجات عدالت در بين مردم يعنى « قسط» است كه جز با ايمان مردم به‏ پيامبران و پيروى آنها از كتاب خداوند و تسليم در برابر ميزان، صورت نخواهد پذيرفت و هم از اين روست كه خداوند مى‏فرمايد: « لِيَقُومَ النَّاسَ ‏بالْقِسْط».
بديهى است كه تحقّق كامل اين قسط، جز با اتكا به نيروى مادّى و بازدارنده ‏اى كه در آهن متجلّى است و فرو فرستاده از جانب خداست و در آن قوّتى است سخت، ميّسر نخواهد بود.
آهن نيز به سهم خود، اگر در دستان دلير مردان از جان گذشته در راه ‏خدا و براى يارى دين و پيامبران او نباشد، مفهومى نخواهد داشت.
اگر اين دلاوران، آهن را براى دفاع از وحى خدا و خط مشى پيامبران ‏خدا به كار برند، يارى خدا نيز بر آنان فرود آيد كه خداوند بسيار توانا و عزّتمند است و خود فرموده است:
« وَلَيَنصُرَنَّ اللَّهُ مَن يَنصُرُهُ إنَّ اللَّهَ لَقَويٌ عَزِيزٌ (5)».
« و خدا البته يارى كند آن را كه به يارى او برخاسته كه خداوند توانا و عزّتمند است.»
اين آرمانها، خط و حركت مكتبى بود كه امام هادى عليه السلام در روزگار خويش زمام آن را را به دست داشت. اینک بايد پرسيد كه نقاط عطف اين‏ خط از هنگام تشكّل آن در عصر امام على ‏عليه السلام تا زمان امام هادى چه ‏چيزهايى بوده است؟
پس از پيوستن پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به « رفيق اعلى»، امّت تازه بنياد اسلام به ‏پيشوايى نياز داشت كه از ميراث آن ‏حضرت پاسدارى كند و از خط اصيل ‏وى كه از چپ و راست اماج حملات عدّه ‏اى قرار مى ‏گرفت، دفاع كند و ارزشهاى والايى را كه توسط وحى فرود آمده بود، در ميان امّت‏ استوارى بخشد.
اميرمؤمنان به بهترين شكل به اين وظيفه همّت گمارد و گروهى از برگزيدگان و پاكان امّت، كه جزو همان «بقيه صالحه» بودند به گرد او جمع آمدند و به دفاع از خط اصيل رسالت الهى مشغول شدند.
با وقوع جنگ صفين، شكاف ميان اين خط با ساير خطوط، وضوح بيشترى به خود گرفت و ابرار كه بقيه سلف صالح پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نيز در ميان ‏آنان بودند، كلاً به سوى امام على گرايش يافتند و اين خط به رغم وحشت ‏ايجاد شده از طرف حزب حاكم اموى، همچنان برجستگى و برترى ‏خويش را حفظ كرد. امّا آوازه اين خط در دنيا نپيچيد مگر پس از آنكه ‏رنگ خون به خود گرفت و حرارت فاجعه را پس از واقعه طف لمس ‏كرد. بنابراين اگر بگوييم اين خط در روز صفين متبلور شد، بايد بگوييم ‏كه رشد و تكامل آن در روز عاشورا به وقوع پيوست.

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 01:27 PM
در زمان امام زين العابدين اين صبغه الهى دو چندان شد و در روزگار امامت امام باقر خط مشى توحيدى تبلور يافت. چرا كه در اوج آن عقل ‏نيِّر با وحى منزل تلاقى پيدا كرد. در دوران پيشوايى امام صادق و نيز جزئيّات اين خط در احكام و اخلاق و آداب و مواعظ به صورتى كامل ‏ترسيم شد.
در دوره امام كاظم اين خط رنگى سياسى يافت زيرا مسأله طرح ‏ريزى ‏انقلابى مردمى در كار بود. امّا در دوران ائمه بعدى يعنى امام رضا و سه ‏فرزندش عليهم السلام خط مكتبى به عنوان یک نيروى سياسى و اجتماعى و نفوذ يافته در هيأت حاكمه كه در تصميم گيريها و اشراف بر حيات دينى ‏جامعه نيز بى تأثير نبودند، تجلّى پيدا كرد.
دوران امام هادى، به تجلّى قدرت خط مكتبى در تمام زمينه ‏ها متمايز بود. اگر چه نظام عبّاسى همواره و به ويژه در دوران متوكّل عبّاسى به‏ قدرت سركوب خويش متمايز بود.
شايد بتوان از برخى از شواهد تاريخى زير، به اوضاع و احوال شيعيان ‏در دوران امامت امام هادى پى برد:
1 - در حديث مفصلى كه شيخ كلينى در مورد آنچه كه پس از شهادت ‏امام جواد عليه السلام رخ داد روايت كرده، آمده است:
« چون ابوجعفر (امام جواد علیه السلام) به شهادت رسید از خانه ام بيرون نيامدم تا آنكه دانستم سران طايفه (شيعه) نزد محمّد بن فرج الرخجى كه از اصحاب موثق امام رضا و امام جواد و وكيل امام هادى بود گرد آمده درباره امر «امامت» به رايزنى مى‏پردازند».(6)
اين روايت بيانگر آن است كه شيعيان در آن روزگار مجالسى داشتند كه در آنها درباره امور بسيار مهم به گفتگو و رايزنى مى‏نشستند. يكى از اين امور مهم، شناخت امام و بيعت با او و پذيرفتن دستوراتش بوده ‏است. آنان پس از شهادت امام جواد عليه السلام، به خاطر وجود اخبار صحيحى ‏كه در دست داشتند، بر امامت امام هادى اجماع كردند. در پايان اين ‏روايت آمده است: همه كسانى كه در آن مجلس بودند به امامت امام‏ هادى تسليم شدند.
شيخ مفيد همچنين مى ‏افزايد: « اخبار در اين باره بسيار فراوان است بطورى كه اگر بخواهيم همه اين اخبار را در اينجا بيان كنيم كتاب طولانى ‏شود. همين كه شيعيان پس از امام جواد بر امامت امام هادى اجماع ‏كرده ‏اند و كسى در آن زمان جز خود آن ‏حضرت ادعاى امامت نكرد، ما را از ايراد اخبار و نصوص صريح بر امامت آن ‏حضرت بى نياز مى سازد».(7)
بنابراين مى ‏بينيد كه شيخ مفيد، امامت امام هادى را به اجماع سران شيعه مربوط مىداند. چرا كه آنان برگزيدگان امّت و از فقهاى بزرگ‏ بودند و معرفت آنان به امامى كه با وى و پدر و جدّ بزرگوارش زيسته ‏بودند، راهى عقلانى براى شناخت امام به حساب مى‏آيد.
سخن شيخ مفيد و حديثى كه او روايت كرده، فقط بيانگر اوضاع ‏و احوال طايفه شيعه در آن دوران است.
2 - فتح بن خاقان وزير متوكّل بود امّا به امام هادى مهر مىورزيد و علّت اين مهرورزى يا گرايش شخصى او بود و يا اينكه وى در حقيقت‏ يكى از ياران نفوذى آن ‏حضرت در دستگاه حاكمه به شمار مىآمد. امّا در روايت آمده است كه آن ‏حضرت به خاطر حفظ جان فتح بن خاقان او را مورد نكوهش قرار داده است. اجازه دهيد به حديث زير كه بيانگر گوشه اى از كرامات امام هادى و در عين حال نمودار بخشى از اوضاع‏ و احوال شيعه در آن دوران است، گوش بسپاريم:
روزى نزد امام ‏عليه السلام رفته عرض كردم: سرورم! اين مرد مرا طرد كرده ‏و روزىام را بريده و ملولم ساخته است و نزد او به چيزى متّهم نيستم ‏مگر به اين جرم كه ملازم شمايم و اگر شما چيزى از او درخواست كنيد قبول آن را از شما لازم مىداند، بنابراين بر من منّت نهيد و از او درخواست كنيد. امام فرمود: اگر خدا خواهد كفايت شوى.
چون شب فرا رسيد، پيغام رسانان متوكّل يكى پس از ديگرى نزد من آمدند. من نزد متوكّل رفتم. فتح بن خاقان كه بر در ايستاده بود، پرسيد: اى مرد شبانه در خانه ات چه چيزى نهان داشته اى، اين مرد از بس كه تو را طلبيده مرا به ستوه آورده است!
درون رفتم و متوكّل را ديدم كه بر بسترش نشسته است. پرسيد: اى ابوموسى! ما از تو غافليم و تو نيز ما را به فراموشى سپرده‏ اى، چه چيزى از تو پيش من است؟ گفتم: فلان انعام و فلان رزق و چيزهايى نام بردم و او دستور داد آنها را دو برابر به من دادند. سپس از فتح پرسيدم: آيا امام ‏هادى عليه السلام بدين جا آمد. پاسخ داد: نه. گفتم: ياد داشتى نوشته بود؟ پاسخ‏ داد: نه.
آنگاه من بازگشتم. فتح مرا دنبال كرد و به من گفت: شک ندارم كه تو از او خواستى برايت دعا كند. پس از ايشان براى من نيز دعايى‏خواهش كن.
چون نزد امام رفتم، به من گفت: اى ابو موسى! اين آبروى رضاست. عرض كردم: به بركت شما سرورم! امّا به من گفتند كه شما نه پيش متوكّل ‏رفتيد و نه از او درخواستى كرديد.

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 01:27 PM
فرمود: خداوند مىداند كه ما در امور مهم جز بدو پناه نمىبريم و در كارهاى دشوار جز بر او توكّل نمىكنيم و ما را عادت داد كه چون از او درخواست كنيم، اجابتمان كند و مىترسيم از اين شيوه منحرف شويم كه ‏او نيز از ما روى گرداند..
عرض كردم: فتح وزير متوكل به من چنين و چنان گفت. امام فرمود:او به ظاهر، ما را دوست دارد و در باطن از ما كناره مى‏گيرد. دعا براى‏كسى است كه پروردگارش را مى‏خواند: چون در طاعت خدا خود را خالص كردى و به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و به حقّ ما اهل بيت اعتراف نمودى و از خدا چيزى درخواست كردى، تو را بى بهره نگذارد.(8)
3 - امام هادى در سامرّا كه مركز خلافت بود سكونت داشت و نزد متوكّل مىرفت. راويان د باره نحوه ورود آن حضرت بر متوكّل گفته ‏اند:
زمانى كه امام هادى به كاخ متوكل نزدیک مىشد هيچ یک از كسانى ‏كه بر در كاخ متوكل منتظر ايستاده بودند، از هيبت و جلال امام چاره ‏اى ‏جز پياده شدن از مركبهاى خويش نداشتند. محمّد فرزند حسن فرزند اشتر علوى، يكى از اين صحنه ‏ها را چنين نقل مى‏كند:
با پدرم بر در كاخ متوكّل بوديم. در آن هنگام من بچه بودم و در ميان ‏عدّه اى از خاندان ابوطالب و بنى عبّاس و سپاهيان قرار داشتم. چون امام‏ هادى ‏عليه السلام وارد شد همه مردم از مركبهاى خود پياده شدند تا آن ‏حضرت به ‏درون رفت. يكى از حاضران به ديگران گفت: چرا به خاطر اين بچّه‏ پياده شويم در حالى كه او نه شريفتر از ما و نه بزرگتر و سالخورده ‏تر و داناتر از ما است؟ آن عدّه گفتند: به خدا سوگند براى او پياده نمى‏شويم. ابوهاشم به آنها گفت: به خدا قسم چون او را ببينيد به خاطرش با حقارت و ذلّت از مركبهايتان پياده مىشويد. مدّتى نگذشته بود كه امام به طرف آن جمع آمد و تا چشم حاضران به او افتاد همگى از مركبهاى خود فرود آمدند. سپس ابوهاشم از آنها پرسيد: مگر ادعا نمىكرديد كه به خاطر او فرود نخواهيد آمد؟ آنها پاسخ دادند: به خدا قسم ما اختياردار خويش نبوديم كه فرود آمديم.(9)
هر گاه امام هادى بر متوكّل وارد مىشد، پرده ها را برايش كنار مىزدند و با تمام وقار آن ‏حضرت را مورد احترام قرار مى‏دادند. در روايت آمده است: يكى از اشرار، روزى به متوكّل گفت: هيچ كسى با تو بيشتر از آن نمىكند كه تو با هادى مى‏كنى. در خانه كسى نمى‏ماند جز آن‏كه او را خدمت مى‏كند و زحمت بالا زدن پرده و باز كردن درب را به عهده ‏مىگيرند حال آنكه اگر مردم اين مسائل را بفهمند خواهند گفت: اگر خليفه ‏از شايستگى وى براى خلافت بىخبر نبود با او چنين رفتار نمى‏كرد.(10)
از اين حديث مفصّل كه گوشه اى به بحث ما مرتبط بود نقل كرديم، برمىآيد كه آن ‏حضرت حتّى در كاخ ستمگرترين خليفه عبّاسى در عصر خودش يعنى متوكّل، از چه شكوه و جلالى برخوردار بوده است.
آن ‏حضرت چون بر خليفه وارد مىشد، با وى به حق به موضع ‏گيرى ‏و گفتگو مىپرداخت. به عنوان مثال روزى آن ‏حضرت نزد متوكّل رفت. متوكّل از او پرسيد: اى ابوالحسن! از ميان مردم چه كسى در شاعرى ‏تواناتر است؟ امام در پاسخ، نام شاعرى علوى را ذكر كرد و فرمود: چون ‏اين ابيات را سروده است:
لقد فاخرتنا من قريش عصابة بمط خدود و امتداد اصابع(11)
فلما تنازعنا القضاء قضى لنا عليه بما فاهوا نداء الصوامع(12)
متوكّل پرسيد: نداء الصوامع چيست؟
امام ‏عليه السلام فرمود: « أَشْهَدُ أَنْ لا إلهَ إلَّا اللَّهُ وَ أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً... جدّ من يا جدّ شما است.
متوكّل از اين سخن بسيار خنديد و گفت: او جدّ توست و ما تو را از او نمىرانيم.(13)
یک بار ديگر متوكّل، امام را به مجلس باده نوشى خويش داخل كرد و از او خواست كه وى را در آنچه بدان مشغول بود، همراهى كند. ولى‏ امام او را موعظتى بليغ فرمود. اجازه دهيد اين ماجرا را آن چنان كه ‏مسعودى در تاريخ خود آورده است، نقل كنيم. وى گويد:
از امام هادى پيش متوكّل بدگويى كرده و گفته بودند در خانه ‏اش ‏نامه ‏ها و سلاحهايى از پيروان قمىاش دارد و بر اين قصد است كه به‏ حكومت دست ‏يابد.

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 01:28 PM
متوكّل عدّه ‏اى از تركها را به خانه آن ‏حضرت روانه كرد. آنها شبانه به ‏خانه حضرت يورش بردند امّا چيزى در آنجا نيافتند و خود آن ‏حضرت را در اتاقى دربسته پيدا كردند، او جامه ‏اى پشمين بر تن داشت و روى ريگ ‏و خاک نشسته و توجهش به خداى تعالى معطوف بود و آياتى از قرآن را مى‏خواند. مأموران او را در همان حال نزد متوكّل برده گفتند: در خانه ‏اش ‏چيزى نيافتيم و او را ديديم كه رو به روى قبله نشسته است و قرآن‏ مىخواند. متوكّل آن لحظه در مجلس باده گسارى نشسته و جام شراب به‏ دستش بود. امام ‏عليه السلام را نزد او بردند. چون متوكّل چشمش به امام افتاد هيبت و بزرگى امام در وى كارگر شد. او را در كنارش نشاند و جامى را كه در دست داشت، به طرف آن ‏حضرت گرفت.
امام فرمود: به خدا گوشت و خون من هرگز خمر ننوشيده اند، مرا عفو كن. متوكّل آن ‏حضرت را معاف كرد و آنگاه گفت: برايم شعرى بخوان.
امام پاسخ داد: من اندكى شعر مىدانم.
متوكّل گفت: گريزى نيست. امام كه در كنار متوكل نشسته بود، آغاز به خواندن اشعار زير كرد:
باتوا على قلل الأجبال تحرسهم غلب الرجال فلم تنفعهم القلل(14)
و استنزلوا بعد عز من معاقلهم و اسكنوا حفرا يابئسما نزلوا(15)
ناداهم صارخ من بعد دفنهم اين الأساور و التيجان و الحلل(16)
اين الوجوه التى كانت منعمة من دونها تضرب الأستار والكلل(17)
فافصح القبر عنهم حين ساءلهم تلك الوجوه عليها الدود تنتقل(18)
قد طال ما اكلوا دهراً و ما شربوا و اصبحوا اليوم بعد الأكل ‏قد اكلوا(19)
متوكّل از شنيدن اين ابيات چنان گريست كه محاسنش به آب ‏ديدگانش تَر شد، حاضران نيز. گريستند. آنگاه چهار هزار دينار به امام ‏هادى ‏عليه السلام داد و او را در كمال احترام به خانه ‏اش باز گرداند.(20)
بنا بر آنچه كه در منابع تاريخى مىخوانيم بسيارى از نزديكان و محرمان اسرار خليفه، پيرو امام هادى بودند. البته ممكن است اين ‏پيروى حقيقى بوده و يا به اين خاطر بوده است كه شيعه را وزنه اى سياسى مىدانستند. به عنوان نمونه فتح بن خاقان كه يكى از بزرگترين وزيران ‏متوكّل بود و به هنگام كودتاى تركها عليه خليفه با او كشته شد، پيوسته ‏مى ‏كوشيد به امام تقرّب جويد و از برخى روايات هم پيداست كه متوكّل ‏او را متّهم به شيعىگرى مىكرد كه اين امر خود نشانگر آن است كه متوكّل ‏تا حدودى به وضع او پى ‏برده بود.(21)
درباره فتح آمده است كه متوكّل به او گفت: اى فتح اين «امام هادى» دوست توست و در صورت فتح خنديد، و فتح هم در چهره خليفه‏ خنديد.
همچنين از داستان زير آشكار مى ‏شود كه برخى از فرماندهان سپاه ‏نظام، مهر آن امام و چه بسا ولايت او را در دل نهان داشتند. از طرفى اين‏ ماجرا گوشه ‏اى از انتشار دوستى امام و احترام او در بين عموم مردم، به خصوص در حرمين شريفين (مكّه و مدينه)، پرده برمىدارد.
از يحيى بن هرثمة، فرمانده سپاه عبّاسى، نقل مىكنند كه گفت: متوكّل مرا به مدينه فرستاد تا امام هادى را به خاطر مطلبى كه درباره او شنيده بود، به نزدش ببرم. چون به مدينه رفتم، مردم آنجا چنان بناى ‏بانگ و شيون نهادند كه تا آن هنگام همانند آن را نشنيده بودم. من شروع ‏به تسكين دادن آنها كردم و سوگند خوردم كه درباره وى به انجام كار ناپسندى مأمور نشده‏ ام، آنگاه به بازرسى منزلش پرداختم و در آنجا چيزى جز قرآن و دعا و همانند اينها نيافتم. سپس او را حركت دادم و خود عهده دار خدمتش شدم و با وى خوشرفتارى كردم.
يكى از روزها در حالى كه آسمان صاف بود و خورشيد هم مىدرخشيد، بر مركبش سوار شد در حالى كه بارانى در بر كرده و دم ‏مركبش را گره زده بود، من از كار او در شگفت شدم امّا ديرى نپائيد كه ‏ابرى در آسمان پيدا شد و بارانى تند باريدن گرفت و كار ما بسيار دشوار گشت. در اين هنگام امام هادى رو به من كرد و گفت: من مىدانم آنچه را كه ديدى (بستن دم مركب) غريب شمردى و پيش خود پنداشتى كه من در اين كارها از تو داناترم. امّا اين گونه نبود كه تو گمان كردى بلكه من در صحرا پرورش يافته ام و بادهايى را كه دنبال خود باران دارند، بهتر مىشناسم از اين رو خود را براى بارش باران آماده كردم.
چون به مدينة السلام رسيدم، ابتدا نزد اسحاق بن ابراهيم طاهرى كه ‏والى بغداد بود، رفتم. او گفت: اى يحيى! اين مرد زاده رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ‏است و متوكّل هم همان كسى است كه او را مى ‏شناسى اگر او را عليه اين ‏مرد بر انگيزى او را خواهد كشت و آنگاه رسول خدا صلى الله عليه و آله خصم تو خواهد بود. به او پاسخ دادم: به خدا سوگند از او جز كردار نكو نديدم.
آنگاه به سمت سامرّاء روانه شدم و در آغاز نزد وصيف تركى كه از ياران او بودم، رفتم وصيف به من گفت: به خدا قسم اگر یک مو از سر اين مرد (امام هادى) كم شود با من طرفى! من از گفتار اين دو (اسحاق ‏و وصيف) تعجب كردم.
آنگاه از آنچه از امام هادى ديده بودم، متوكّل را آگاه كردم و او را بسيار تمجيد گفتم. متوكّل نيز پاداش خوبى به امام هادى داد و به وى ‏بسيار احترام گذاشت و خوبى كرد.(22)
روزگار امام هادى ‏عليه السلام به واسطه وجود تحولات سياسى، دوره ‏ممتازى بود. چرا كه در اين دوره، بازگشت تركان به كاخ عبّاسى فزونى‏ گرفت و هر یک از فرماندهان آنان به طرف يكى از نامزدهاى خلافت ‏گراييده بودند و در پى فرصت مىگشتند تا نامزد مورد نظر خود را به ‏حكومت بنشانند و با خليفه ناميدن او و به نام وى امور و مصالح كشور را هر طور كه خواهند به بازى بگيرند.

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 01:28 PM
پس از وفات معتصم، فرزندش الواثق ‏باللَّه عهده ‏دار حكومت شد و ابن الزيات را به وزارت خويش برگزيد و بر برادر خود جعفر خشم ‏گرفت. امّا حكومت او ديرى نپاييد كه با مرگ وى پايان پذيرفت و متوكّل ‏جانشين او شد و ابن الزيات را كشت. دوران حكومت متوكّل تا حدودى ‏روى ثبات و آرامش به خود ديد.
اندكى پيش از مرگ واثق از وى درباره جانشينش پرسيد و او پاسخ ‏داد: خدا مرا نبيند كه خلافت را زنده و مرده به گردن خويش بندم!
از اين سخن معلوم مىشود كه خلافت در عصر او حاوى چه مفهومى بوده است.
آيا مگر اين واژه به جز سركوب و فريب و توطئه و غوطه ورى در شهوت ها مفهومى ديگرى هم داشت؟ به علاوه مگر او خود برادرش متوكّل را پس از آنكه امارت حج را بدو سپرد، به اين خاطر كه پى برد او بر سر خلافت با وى به رقابت پرداخته، روانه زندان نكرد و شفاعت هيچ كس‏ را هم درباره او پذيرا نشد؟
پس از وفات الواثق باللَّه، متوكّل به حكومت رسيد و چنان كه گفتيم ‏عصر او تا حدودى شاهد ثبات و آرامش بود. امّا اين آرامش و ثبات بر پايه ظلم و گمراه سازى مردم استوار گشته بود.
برجسته ‏ترين نمودهاى سياست وحشت آفرين او، در اقدامات وى درقبال علوى ‏ها تجلّى مى ‏يابد.
او دستور داد قبر سيد الشهداء عليه السلام را به همراه خانه ‏هاى اطرافش ويران ‏كنند و به جاى آن زمين را شخم زنند و تخم بكارند و آبيارى كنند كه تمام ‏آثار آن محو شود و مردم هم از زيارت آن قبر منع شوند و ندا داد هر كه ‏پس از سه روز در اطراف قبر ديده شود گرفتار و به زندان « مطبق» سپرده ‏خواهد شد.
مردم هم از ترس اينكه مبادا دستگير شوند، گريختند، در واقع متوكّل ‏با پيش گرفتن اين سياست حميّت و خشم مسلمانان و به ويژه بغداديان را كه ‏به سب علويها در مساجد و خيابانها اعتراض كرده بودند، برانگيخت.(23)
همچنين در دوران خلافت متوكّل خشكسالى وحشتناكى در عراق روى ‏داد و بسيارى از مردم جان خود را از دست دادند.
در اين اثنا روميان، با ديدن ضعف حكومت عبّاسى در بلاد اسلام طمع كردند و از نو حملات خود را به شهر قاليقلا واقع در جنوب آسياى صغير، آغاز كردند و مردم آنجا را شكست سختى دادند.(24)
از داستان زير مى ‏توان به ‏طبيعت حكومت متوكّل و مراتب دشمنى و سركوب وى بر ضدّ علويان و ترس او از شورش آنان به خوبى پى برد.
بخترى نقل كرده است: در منطقه اى به نام منبج نزد متوكّل بودم كه ‏يكى از فرزندان محمّد بن الحنيفه بر او وارد شد. او چشمانى زيبا داشت ‏و جامه اى نيكو در بر كرده بود. پيش متوكّل درباره او بدگويى كرده ‏بودند. جوان رو به روى متوكّل ايستاد و متوكّل رو به فتح بن خاقان وزيرخود كرده بود و با وى سخن مى‏گفت.
چون زمان ايستادن به درازا كشيد و جوان ديد كه متوكّل به او نمىنگرد، خطاب به او گفت: « اى اميرالمؤمنين! اگر مرا احضار كرده ‏اى ‏تا تأديبم كنى قطعاً بى ادبى كرده ‏اى و اگر احضارم كرده ‏اى تا اوباشى كه در محضر تو گرد آمده اند مرا بشناسند بايد بگويم اينان از اهانت تو نسبت به‏ خانواده من آگاهند».
متوكّل گفت: به خدا قسم اى حنفى اگر آن پيوند خويشى ميان من و تو نبود و حلم من مرا به مهربانى بر تو وادار نمى‏كرد، هر آينه زبانت را بيرون مىكشيدم و با شمشير سرت را از بدن جدا مىساختم حتى اگر پدرت محمّد به جاى تو بود.
آنگاه به فتح بن خاقان وزير خود روى كرد و گفت: مىبينى از دست خاندان ابوطالب چه مىكشيم؟ يا حسنى كه مى‏خواهد تاج عزّتى را كه ‏خداوند پيش از او به ما داده، به سوى خود بكشد يا حسينى كه مىكوشد آنچه را كه خداوند پيش از او درباره ما نازل فرموده نقض كند و يا حنفى ‏كه به جهل خويش مىخواهد شمشير ما خونش را بريزد.
جوان به او گفت: « آيا باده گسارى و شراب و نىها «موزیک» و غلام بچه ها براى تو حلمى باقى گذاشته؟ و چه وقت توبه خانواده من مهربان ‏بودى در حالى كه فدک را كه ارث آنان از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بود از آنها چاپيدى و اينک ابوحرمله آن را وارث شده است. و امّا اينكه نام پدرم ‏محمّد را ياد كردى بايد بدانى كه تو مىخواستى (با بردن نامش) از عزّتى‏ كه خداى و رسولش او را بالا برده بودند پايين بكشانى و به شرفى دست يابی كه از رسيدن به بلنداى آن ناتوانى و بدان نمى‏رسى. تو چنانى كه ‏شاعر گفت:
فغض الطرف انك من نمير فلا كعبا بلغت و لا كلابا
تو از آنچه از دست حسنى و حسينى و حنفى مىكشى به من شكايت مىكنى پس چه بد يارى و چه بد خاندانى!

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 01:28 PM
آنگاه جوان پاى خويش را دراز كرد و گفت: اين دو پاى من براى زنجيرت و اين گردن من براى شمشيرت. پس به گناه من مبتلا شو و ستم ‏مرا به گردن گير كه اين نخستين كار ناشايستى نيست كه تو و پيشينيانت آن را به اجرا درآورده ايد. خداوند متعال مى‏فرمايد: « قُل لاَ أَسْأَلُكُمْ عَلَيْهِ ‏أَجْراً إلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبَى» پس به خداى سوگند كه تو درخواست رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را پاسخ نگفتى و به كسانى جز خويشان او مهربانى كردى. پس به همين زودى بر حوض كوثر وارد مىشوى و پدرم و جدّم ‏عليهما السلام تو را از آن دور مىرانند».
متوكّل از شنيدن اين سخنان گريست و سپس برخاست و به قصر كنيزانش رفت و فرداى آن روز همان جوان را به حضور طلبيد و به وى ‏انعام گرانمايه ‏اى داد و آزادش كرد.(25)
پنجه آهنين ستم متوكّل و ظلم فراوان او موجب دشمنى مردم با وى ‏شد. ظلم و بيداد وى حتّى سپاه او را فرا گرفت تا آنجا كه ارتش او به‏رهبرى ‏افرادى به ‏نامهاى بغاى صغير و باغر بر ضد او سر به ‏شورش برداشتند و در نتيجه متوكّل و وزيرش فتح بن خاقان كشته شدند و فرزندش منتصر در ماه شوال سال 247 هجری قمری به جاى او به خلافت نشست و برادرانش معتز و مؤيد را از ولايت عهدى خلع كرد و در تمام امور و به ويژه مسائلى كه با علوى ‏ها در ارتباط بود شيوه اى مخالف با روش پدرش اتخاذ كرد.
دوران خلافت منتصر كه برخى از مورخان از آن به خوبى ياد كرده اند، چندان به درازا نكشيد. مورخان منتصر را شخصى بردبار، خردمند، بخشنده، اهل كار خير، بسيار منصف، خوشرفتار و.. معرفى ‏كرده اند.(26)
منتصر پس از گذشت 6 ماه از خلافتش در سال 248 هجری قمری از دنيا رفت ‏و مردم با احمد فرزند محمّد معتصم بيعت كردند و به او لقب المستعين ‏باللَّه دادند. به نظر مىرسد كه مستعين در نظر داشت جلوى نفوذ تركها را كه نيروى نظامى آنها به نيروى سياسى فزاينده ‏اى در كشور مبدل شده بود، بگيرد امّا از طرف آنها و به ويژه از سوى «بغاى صغير» با مخالفت ‏سرسختانه ‏اى رو به رو شد. آنان با معتز بن متوكّل دست بيعت دادند و ميان ياران و هواداران اين دو خليفه كه مقر اوّلى در بغداد و مقر دوّمى ‏در سامرّاء بود جنگ خونبارى در گرفت. اين جنگ در شرايط اقتصادى ‏كشور بسيار تأثير گذاشت. با به خلافت رسيدن معتز، مستعين به واسط تبعيد شد و سرانجام به دست گروهى كه سعيد خادم رهبرى آنها را بر عهده داشت، به قتل رسيد.(27)
امّا معتز نيز همواره از ناحيه تركان كه پدرش را كشته و پسر عمويش را از خلافت خلع كرده بودند احساس ترس و نگرانى مى‏كرد. بالاخره‏ خلافت براى او نيز پايدار نماند و به طرز فاجعه آميزى به قتل رسيد. ماجراى كشته شدن معتز بنا به نقل مورخان اين گونه بود:... گروهى از تركان بر او وارد شدند و پاى او را گرفتند و او را روى زمين كشيدند و تا در اتاق آوردند و با گرز، بر سر او زدند و جامه ‏اش را دريدند و او را در آفتاب نگه داشتند او از شدّت گرما یک پا بر زمين مىنهاد و پاى ديگر برمىداشت. بعضى هم به او سيلى مى‏زدند و او با دست خويش روى خود را مىگرفت تا از ضربه هاى آنها جلوگيرى كند سپس گروهى از علماى كاخ‏ حكومتى را شاهد خلع او گرفتند و آنگاه وى را در سردابى داخل كردند و در سرداب را با آجر گرفتند و او در همانجا محبوس بماند تا از دنيارفت.(28)
پس از مرگ معتز، مهتدى پسر واثق در سال 255 هجری قمری به خلافت رسيد. در دوران خلافت وى نابسامانى و آشفتگى در تمام كشور حكمفرما شد. در بغداد سپاهيان سر به شورش برداشتند و آتش انقلاب علوىها نيز در گوشه و كنار كشور شعله ور گرديد.
بدين ترتيب خلافت عبّاسى به منزله شعارى درآمد براى هر كس كه به حكومت طمع بسته بود و توطئه و فريب شاخصه برجسته هر سياستى‏ شد. تمام اين حوادث فرجام طبيعى سركوب و فريبى بود كه توسط اسلاف نخستين اين خلفا به منصه ظهور رسيده بود. چرا كه وقتى معتصم تركها را بر ديگران مقدّم داشت و نيروى نظامى كوبنده ‏اى از آنها ترتيب داد و به ‏نيروى آنان مردم را سركوب مى‏كرد و آتش انقلابها و شورشها را فرو مىنشاند، طبيعى بود كه اين نيرو روزى به قوّه اى تبديل شود كه خاندان او را مورد تهديد قرار دهد و خلافت را دستخوش نابودى سازد. تا آنجا كه يكى از مورخان مىنويسد چون معتز بر تخت خلافت نشست، خاصان او بيامدند و منجمان را احضار كردند و به آنها گفتند: بنگريد كه ‏اين خليفه چند سال زندگى مىكند و تا كى بر تخت خلافت مىنشيند؟ يكى از نكته سنجانى كه در مجلس حضور داشت، گفت: من از منجمان به عمر خليفه و نيز مدّت خلافت او آگاه ترم! حاضران از او پرسيدند: پس‏ بگو خليفه چند سال زندگى و چند سال خلافت مىكند؟ مرد پاسخ داد: تا هر وقت كه تركان بخواهند! تمام كسانى كه در مجلس بودند، از پاسخ اين مرد خنديدند.(29)
آرى انحراف ظاهراً در آغاز كار اندک مىنمايد امّا بعداً به سرعت همه ‏مصالح و منافع را زير پوشش خود مىگيرد!
در اين ميان ائمه ‏عليهم السلام و يارانشان از ارزشهاى حق و عدالت و آزادى دفاع مىكنند تا مبادا مصالح دين و امور ملّت به چنين فجايع ناگوارى ‏بينجامد.

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 01:28 PM
زندگى امام هادى ‏عليه السلام
در دوّمين روز از ماه رجب سال 212 هجرى، مدينه منوره و قريه « صريا» به پيشواز ولادت نخستين فرزند امام جواد عليه السلام شتافت و موجى‏ از سرور و خوشحالى اين بيت هاشمى را فرا گرفت. پدرش او را به نام ‏جدّش حضرت رضا عليه السلام، و نياى اكبرش اميرالمؤمنين على عليه السلام خواند و كنيه اش را ابوالحسن ناميد. القاب با مسمّاى حضرتش از سيما و سيرت بزرگوار و پاک او حكايت مىكنند. القاب او عبارتند از: نجيب، مرتضى، هادى، نقى، عالم، فقيه، امين، مؤتمن، طيّب و متوكّل.
چون به شهر سامرّاء منتقل شد و در محلهّ ‏اى به نام عسكر مسكن ‏گرفت، عسكرى يا فقيه عسكرى نيز خوانده مىشد.
برخى گفته ‏اند: شهر سامرّاء را عسكر مىناميدند چون جايگاه ارتش و سپاه بود و از همين رو امام هادى علیه السلام را «عسكرى» مىخواندند.
مادرش سمانه غربيه نام داشت. كودک در زير سايه پدرش رشد و نمو كرد و پدرش او را به دانش امامت مىپروريد و هر روز درفشى از علوم ‏و معارف دينى براى او برمىافراشت و وى را مىفرمود كه بدانها اقتدا كند.
در محرم سال 220 هجرى كه معتصم امام جواد عليه السلام را به عراق فرا خواند، آن حضرت فرزند خويش را در دامانش نشاند و از او پرسيد: دوست دارى از سوغات عراق چه چيزى به تو هديه كنم؟ فرزندش پاسخ ‏داد: شمشيرى كه گويى شعله آتش است.(30)
امّا او نه آن شمشير را ديد و نه پدرش را كه او هرگز از اين سفر بازنگشت. شايد در روز 29 ذى قعده سال 220 هجرى، زمانى كه هشت ‏سال بيشتر از عمر او نمىگذشت، وقتى خانواده اش او را هراسان ديدند و از او پرسيدند: تو را چه مىشود؟ گفت: به خدا پدرم در اين لحظه از دنيا رفت. به او گفتند: چنين مگو. امّا او پاسخ داد: به خدا اين چنين است كه مىگويم.
آن روز را يادداشت كردند، و همان بود كه اين كودک گفته بود.(31)
وصيت پدرش در مورد جانشينى او قبلاً به سران طائفه شيعه رسيده ‏بود. از اين رو پس از مرگ آن ‏حضرت همه اجتماع كردند و امامت را بدو سپردند.
در باقى دوران خلافت معتصم و نيز دوران خلافت واثق در همان شهر پدر خويش اقامت كرد. آوازه نيكى او در همه جا پيچيده بود. چون ‏متوكّل به خلافت نشست ترسيد كه مبادا امام ‏عليه السلام بر ضدّ او دست به كار قيام و شورش شود از اين رو وى را به سوى خود طلبيد تا هم از نزدیک او را تحت نظر داشته باشد و هم بتواند در مواقع ضرورى به راحتّى بر وى فشار وارد كند.
به نظر مىرسد كه متوكّل پس از آنكه نامه هاى پى در پى از حجاز مبنى بر آنكه اهالى مكّه و مدينه به آن حضرت گرايش دارند دريافت ‏كرد، خواستار آمدن آن حضرت به نزد خود شد.
چنين مىنمايد كه متوكّل همسر خويش را در پى تحقيق از كسانى كه ‏اين نامه ‏ها را براى او فرستاده بودند، روانه كرد. از نحوه دعوت امام‏ چنين برمىآيد كه متوكّل از ناحيه آن ‏حضرت به شدّت احساس نگرانى مىكرده زيرا با فرستادن گروهى به طور مخفيانه، چنان كه گذشت، در صدد تحقيق و تفحُص از اين امر بوده است.
متوكّل طى یک نامه ملاطفت آميز به امام هادى ‏عليه السلام آن ‏حضرت را به ‏سوى خود فرا خواند. در اين نامه چنين آمده بود:
اميرالمؤمنين چنين ديد كه عبداللَّه بن محمّد را به خاطر ناديده ‏انگاشتن حق شما و كوچک شمردن منزلت و شأن شما و نيز نسبت دادن‏ برخى از مسائل به شما از مسئوليّت جنگ و نماز در مدينه از منصب و مقام بر كنار دارد. زيرا اميرالمؤمنين بى گناهى شما را در آن مسائل‏ به خوبى مىداند و از صدق نيت و نيكوكارى و گفتار شما با خبر است ‏و مىداند كه شما در صدد گرفتن كار خلافت نيستيد.(32)
عبد اللَّه بن محمد، قبلاً نامه اى به متوكّل نگاشته و امام را متهم ساخته ‏بود كه قصد دارد بر ضدّ خليفه دست به قيام و شورش زند. امام ‏عليه السلام نيز نامه اى به متوكّل نوشت و ساحت خود را از اين اتهام مبرّا كرد. متوكّل در ادامه نامه فوق چنين مى‏نويسد:
اميرالمؤمنين به جاى عبداللَّه بن محمّد، محمّد بن فضل را والى مدينه ‏مقرر كرده است و به او فرموده است كه تو را مورد احترام و تجليل قرار دهد و به فرمان و نظر تو گوش سپارد تا بدين ترتيب به خداى ‏و اميرالمؤمنين تقرّب جويد.

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 01:28 PM
اميرالمؤمنين به (ديدار) شما مشتاق است و دوست مىدارد بار ديگر با شما تجديد عهد كند و به سيماى شما بنگرد.(33)
چون امام هادى ‏عليه السلام به سامرّاء آمد، متوكّل بر آن شد تا از قدر و منزلت آن ‏حضرت در نزد مردم بكاهد. از اين رو دستور داد امام را پيش ‏از آنكه به نزد وى ببرند براى سه روز در كاروانسراى گدايان منزل دهند. غافل از آنكه منزلت امام در پيشگاه خدا يابندگان پاک سرشت او بسته به ‏منزلى كه در آن سكنى مىگيرد و يا ثروتى كه دارد نيست، بلكه بسته به ‏ميزان زهد او در دنيا و اشتياقش بدانچه نزد خداست، مى‏باشد. بنابراين ‏صبر و شكيب او بر اهانتها و آزارها، آن هم در راه خدا، جز بر ميزان‏ نزديكى او به خداوند نخواهد افزود.
يكى از پيروان امام هادى ‏عليه السلام به نام صالح بن سعد، در همان مكان ‏متواضع به خدمت آن ‏حضرت رسيده به وى گفت: فدايت شوم! اينان ‏خواسته اند نور تو را خاموش سازند و تو را در ميان مردم رسوا كنند و براى ‏همين در اين جاى ناپسند فرودت آورده ‏اند. لكن امام ‏عليه السلام يكى از كرامات ‏خويش را به وى نماياند و آنگاه فرمود:
« هر جا كه باشيم اين براى ما مهيّاست ما در سراى گدايان نيستيم».(34)
به نظر مى ‏رسد كه آن ‏حضرت در مدّت اقامت خود در سامرّاء رهبرى ‏خط مكتبى را، به راههاى مختلف در دست داشته و از سكونت در اين ‏شهر ناخشنود نبوده است چنان كه مى ‏فرمايد:
« مرا بر خلاف ميلم به «سُرّ من راى» آوردند و اگر مرا از اينجا اخراج ‏كنند باز هم به رغم ميل من است. راوى گويد: پرسيدم چرا؟ فرمود:چون هواى اين شهر پاک و آبش گواراست و بيمارىاش كم».(35)
متوكّل عبّاسى كه مراتب بُغض و كينه ورزى وى در حقّ اهل بيت ‏عليهم السلام ‏و پيروانشان بر كسى پوشيده نيست، با اين تصميم در حقيقت مى‏خواست‏ بزرگ ترين و نيرومندترين مخالفانش را در نزديكى خويش جاى دهد، تا او را راحت تر تحت نظر بگيرد و هر گاه كه خود خواست به زندگى او خاتمه بخشد. امّا آن حضرت به اذن خداوند تدبيرى انديشيد و تصميم ‏گرفت تا عمق هيأت حاكمه، نفوذ كند و نزدیک ترين ياران خليفه را زير نفوذ خويش درآورد و چنين نيز كرد. تا آنجا كه مادر متوكّل براى امام ‏عليه السلام نذر مىكند. شايد اين گونه روايات گوشه اى از ابعاد تأثير امام ‏هادى علیه السلام را در كاخ حكومتى بيان كند:
1_ « متوكّل در اثر دُملى كه روى بدن وى پديد آمده بود، در بستر مرگ بود. بيمارى او چنان بود كه هيچ كس جرأت به خود نمى‏داد، براى ‏جراحى كاردى تيز به بدن او رساند. از اين رو مادرش نذر كرد كه اگر متوكّل از اين بيمارى بهبود يابد مقدار فراوانى از مال خويش را به امام‏ هادى علیه السلام بدهد».
فتح بن خاقان به متوكّل پيشنهاد كرد كه اگر كسى را به نزد امام ‏عليه السلام ‏بفرستى و از او (راه چاره اين بيمارى را) بخواهى شايد او دارويى بشناسد كه با استفاده از آن، بهبود يابى.
متوكّل گفت: كسى را نزد او بفرستيد. فرستاده رفت و بازگشت و پيغام آورد «پشكل» گوسفند را كه زير پا ماليده شده گرفته با گلاب بخيسانيد و بر محلّ دُمل بگذاريد كه به اذن خدا سودبخش است.
برخى از كسانى كه در محضر متوكّل حاضر بودند، از شنيدن اين سخن به خنده افتادند امّا فتح بن خاقان به آنها گفت:
چه زيان دارد كه سخن او را نيز تجربه كنيم؟ به خدا سوگند من ‏اميداورم با آنچه او گفته بهبود خليفه حاصل گردد. از اين رو مقدارى‏ پشكل آورده در گلاب خيساندند و بر موضع دُمل نهادند. سر دمل باز شد و هر چه در آن بود بيرون آمد.
ما در متوكّل از بهبود فرزند خويش بسيار خوشحال شد و ده هزار دينار، مختوم به مهر خويش، براى آن ‏حضرت فرستاد و متوكّل هم از بستر بيمارى برخاست.(36)
2 _ از صقر بن ابى دلف كرخى روايت شده است كه گفت: چو ن ‏متوكّل، سرور ما امام هادى ‏عليه السلام را به سامرّاء آورد در پى تفحص از حال ‏و روز آن امام برآمد. وى گويد: زرّافى حاجب متوكّل به من نگريست ‏و دستور داد كه نزد او بروم چون نزدش در آمدم از من پرسيد: صقر! چه ‏خبر؟ گفتم: خير است استاد، گفت: بنشين و از اوّل تا آخر آن را بگو. گفتم: اشتباه كردم كه آمدم.

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 01:29 PM
صقر گويد: مردم از گرد او پراكنده شدند، سپس او از من پرسيد: تو چه كار دارى و براى چه آمدى؟ گفتم: براى امر خيرى، پرسيد: شايد آمده اى از حال مولايت جويا شوى؟ گفتم: مولايم؟! مولاى من، اميرالمؤمنين است. گفت: ساكت! مولاى تو حق و واقعى است. از من بيم‏ مدار كه من نيز بر مذهب تو هستم. گفتم: الحمدللَّه.
آنگاه پرسيد: آيا دوست دارى مولايت را ببينى؟ گفتم: آرى. گفت: بنشين تا صاحب بريد از پيش او برود.
صقر گويد: چون صاحب بريد رفت، زرّافى به يكى از غلامانش ‏گفت: دست صقر را بگير و او را به اتاقى كه آن علوى محبوس در آنجاست ببر و او را با آن علوى تنها گذار.
غلام مرا به اتاق برد و به اتاقى اشاره كرد. وارد آن اتاق شدم و ناگهان ‏آن ‏حضرت را ديدم كه بر روى حصيرى نشسته و به موازاتش نيز قبرى حفر شده است. بر او سلام گفتم و او پاسخم داد. سپس مرا به نشستن فرمان داد و آنگاه پرسيد: صقر چرا اينجا آمدى؟ گفتم: آمدم تا از حال و اوضاع ‏شما جويا شوم. صقر گويد: آنگاه به قبر نگريستم. امام ‏عليه السلام رو به من كرد و فرمود: صقر! نگران نباش آنها اكنون به ما سوء قصدى ندارند. گفتم: الحمدللَّه.(37)
3 _ ابوعبداللَّه زيادى گويد: چون متوكّل مسموم شد، نذر كرد كه اگر خدا او را عافيت بخشد، مال كثيرى به صدقه دهد. وقتى متوكّل سلامت‏ خود را به دست آورد ميان فقها در مورد مصداق و مقدار « مال كثير» اختلاف شد. حسن، حاجب متوكّل، به وى گفت: اميرالمؤمنين! اگر رأى صواب را براى شما آورم، مرا چه پاداشى در نزد شماست؟ متوكّل ‏گفت: ده هزار درهم وگرنه صد تازيانه بر تو خواهم زد. حسن گفت: مى‏پذيرم. آنگاه نزد امام هادى عليه السلام رفت، از وى درباره مصداق مال كثير سؤال كرد. امام به او پاسخ داد: به متوكّل بگو بايد هشتاد درهم صدقه ‏دهد. متوكّل پرسيد: به چه علّت؟ حسن نزد امام رفت و از علّت اين‏ حكم جويا شد. امام فرمود: چون خداى تعالى به پيامبرش فرمود: « لَقَدْ نَصَرَكُمُ اللَّهُ فِي مَوَاطِنَ كَثِيرَة(38)».
شمار مواطنى كه خداوند، پيامبر را يارى داده به هشتاد مىرسد.
حسن با شنيدن اين پاسخ نزد متوكّل آمد و او را از جواب امام آگاه ‏ساخت، متوكّل نيز خوشحال شد و ده هزار درهم به وى عطا كرد.(39)
4 _ بدين سان امام هادى ‏عليه السلام مسائل و معضلات را حل مىكرد و اين ‏امر ايمان و شناخت مردم را در حق او فزونى مى‏بخشيد و از جهالت ‏دشمن آن حضرت يعنى متوكّل پرده برمىداشت. بسيار اتفاق مىافتاد كه متوكّل به برخى از يارانش اشاره مى‏كرد كه از آن ‏حضرت پرسشهاى دشوار بكنند تا شايد او را مغلوب سازند. به عنوان نمونه متوكّل به ابن سكيت‏ گفت: در حضور من، پرسش دشوارى از ابن الرضا بپرس. ابن سكيت هم ‏از آن ‏حضرت پرسيد: چرا خداوند موسى را با عصا و عيسى را با شفا دادن ‏كور و پيس و زنده كرده مردگان و محمّد را با قرآن و شمشير مبعوث ‏كرد؟ امام هادى در پاسخ او فرمود:
خداوند موسى عليه السلام را در زمانى با عصا و يد بيضا مبعوث كرد كه سحر و جادو بر مردمان چيرگى داشت. بنابراين موسى هم معجزاتى از همان‏ نوع بر ايشان آورد تا بر سحر و چشم بندى آنها پيروز شود و حجّت را بر آنها اثبات كند. و عيسى عليه السلام را در زمانى با بهبود بخشيدن كورها و پيس ها و زنده كردن مردگان به پيامبرى مبعوث كرد كه علم طب بر مردم چيرگى‏داشت و عيسى با اين معجزات به اذن خدا بر آنها چيره شد و محمّد صلى الله عليه و آله و سلم را با قرآن و شمشير مبعوث كرد در عصرى كه شعر و شمشير بر اهل زمانه ‏غالب بود. از اين رو خداوند با قرآن تابناک و شمشير توانا، شعر و شمشير مردم را مقهور ساخت و حجّت را بر آنها اثبات كرد.
ابن سكيت پرسيد: اكنون حجّت چيست؟ امام فرمود: «عقل كه بدان ‏كسى ‏كه بر خدا دروغ مىبندد شناخته مىشود و مورد تكذيب قرار مىگيرد».
شايان ذكر است كه ابن سكيت در نحو و شعر و لغت از دانشمندان بزرگ به شمار مىآيد. درباره كتاب منطق او گفته اند كه بهترين كتابى ‏است كه علماى بغداد در زمينه لغت تأليف كرده اند. متوكّل كه اين ‏دانشمند بزرگ را براى تربيت پسرانش معتز و مؤيد به كار گمارده بود، روزى از وى پرسيد: آيا در پيشگاه تو پسران من محبوب ‏ترند يا حسن ‏و حسين ‏عليهم السلام؟ ابن سكيت پاسخ داد: به خدا قنبر، غلام على بن ‏ابیطالب ‏عليه السلام از تو و پسران تو بهتر است! متوكّل با شنيدن اين پاسخ به‏ تركان دستور داد كه زبانش را از پس گردنش بيرون آورند. آنها نيز چنين ‏كردند و ابن سكيت به شهادت رسيد.
5 _ در يكى از روزهاى بهار، كه آسمان صاف و هوا گرم بود، مردم در يكى از مناسبتهاى رسمى با لباسهاى تابستانى از خانه ‏هاى خود بيرون ‏آمدند. امام هادى ‏عليه السلام نيز با پوشيدن جامه اى زمستانى از خانه بيرون آمد. چون به ميان صحرا رسيدند، ابرى پر باران ظاهر شد و بارانى سخت‏ باريدن گرفت و هيچ كس جز امام هادى از شرّ باران و گل در امان نماند. بدين وسيله بسيارى از مردم به سوى او و دانش حضرتش راهنمايى شدند.
اين گونه بود كه آن حضرت ‏عليه السلام مى‏كوشيد خود را با محيط ناگوار عصر متوكّل هماهنگ سازد تا بتواند از موقعيّت مثبتى كه در جهت مصلحت ‏دعوت الهى براى او فراهم مىآيد، بهره بردارى كند و اين كار البته با حكمت خردمندانه و استقامت و بردبارى وى در راه خدا امكان پذير مىشد.
امّا متوكّل، در واپسين روزهاى عمر خويش، تصميم گرفته بود آن ‏حضرت را از ميان بردارد، لكن خدا بدو رخصت نداد و به عمر وى در یک شورش خونبار، پايان داد.
در كتاب جزامه آمده است چون متوكّل، امام هادى را حبس كرد و او را به على بن كركر سپرد، امام به او گفت: من در نزد خدا از شتر صالح‏ گرامىترم « تَمَتَّعُوا فِي دَاركُمْ ثَلاَثَةَ أَيَّام ذلِكَ وَعْدٌ غَيْرُ مَكْذُوب(40)».
« سه روز در خانه خويش كامروايى كنيد كه اين وعده ‏اى است صادق.»
چون روز بعد فرا رسيد، على بن كركر او را آزاد كرد و به او معتقد شد. در روز سوّم افرادى به نام‏هاى ياغز و تاشى و معطوف بر متوكّل ‏هجوم برده او را كشتند و فرزندش منتصر را به خلافت تعيين كردند.(41)
شايد متوكّل چندين بار امام را زندانى كرده بود، امّا هر بار خدا او را از شرّ وى رهايى مىداد و شايد هم او هر بار از بر پا شدن شورش فراگير عليه خود مىترسيد به علاوه آنكه وى هيچ توجيهى براى كشتن امام نداشت و خود مىدانست كه در ميان يارانش كسانى هستند كه هواخواه و پيرو آن حضرت مىباشند.
مثلاً يک بار بطحايى كه از خاندان ابوطالب ولى از پيروان بنى عبّاس بود از آن حضرت نزد متوكّل بدگويى كرد و گفت: در خانه او سلاح و اموالى ‏است. متوكّل، سعيد حاجب را دستور داد كه شبانه به منزل آن حضرت هجوم برد و تمام اموال و سلاحهايى را كه در خانه او يافت مى‏شود براى‏ وى بياورد.
ابراهيم فرزند محمّد گويد: سعيد حاجب به من گفت: شبانه به سراى امام هادى رفتم. نردبانى همراه داشتم به وسيله آن خود را به بالاى بام ‏خانه رسانيدم و در تاريكى از پلكان فرود آمدم. نفهميدم چگونه به خانه رسيدم كه ناگهان آن حضرت مرا از درون خانه صدا كرد و گفت:
« سعيد همان جا بمان تا برايت شمع بياورم!».

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 01:29 PM
مدتى نگذشت كه برايم شمعى آورد، كلاه و رداى پشمين در تن ‏آن ‏حضرت ديدم. سجاده ‏اش بر حصيرى پهن بود. او كه رو به قبله نشسته ‏بود، به من گفت: « اين اتاقها».
وارد اتاقها شدم و آنها را مورد بازرسى قرار دادم و چيزى در آنها نيافتم. تنها كيسه زرى ديدم كه به مهر مادر متوكّل ممهور بود و كيسه ‏هايى ‏نيز يافتم كه با همان مهر ممهور شده بود.
امام هادى علیه السلام به من فرمود: «اين سجاده». سجاده را بالا زدم شمشيرى يافتم كه غلاف نداشت. من نيز كيسه ‏ها و شمشير را برداشته براى متوكّل ‏بردم. چون متوكّل به مهر مادرش بر روى كيسه ها نگريست، كسى را در پى او (مادرش) فرستاد مادرش نزد او آمد. متوكّل درباره آن كيسه‏ ها از مادرش پرسيد، كه برخى خادمان خاص به من گزارش دادند. مادر متوكّل ‏به وى پاسخ داده بود: كه من به هنگام بيمارى تو نذر كردم كه اگر بهبود يابى ده هزار دينار براى آن حضرت ببرم و اين دينارها همان است و اين‏ مهر توست بر اين كيسه ‏ها كه امام آنها را حتّى باز هم نكرده است!!
متوكّل كيسه آخر را گشود، در آن چهارصد دينار بود. آنگاه دستور داد كه آن كيسه را پيش كيسه هاى ديگر ببرند و به من گفت: اين كيسه‏ ها با دينارهايى كه در آنهاست به علاوه اين شمشير را به امام هادى باز گردان.
من كيسه ها و شمشير را دوباره باز گرداندم. از او خجالت مىكشيدم ‏از اين رو به وى عرض كردم: سرورم! بر من گران بود بدون اجازه شما وارد خانه شوم امّا چه كنم كه مأمور بودم. امام فرمود: « وَ سَيَعْلَمُ الَّذِينَ ‏ظَلَمُوا أَيَّ مُنقَلَبٍ يَنقَلِبُونَ(42)».
در واقع شيعيان براى امام اموالى مى ‏بردند، امّا شيوه ‏هاى مخفيانه را به خوبى به كار مىبستند. آنان با برخوردارى از عناصر نفوذى خود در كاخ ‏عبّاسى، از مواقع خطر به خوبى آگاهى مىيافتند و مىتوانستند به موقع خود را از افتادن در خطرها به دور نگه دارند. حديث زير گوشه‏ اى از اين ‏تدبيرها را براى ما آشكار مىسازد:
منصورى از عموى پدرش روايت مىكند كه گفت: روزى نزد متوكّل ‏رفتم. او مشغول باده نوشى بود و مرا نيز به باده فرا خواند. گفتم: سرورم! هرگز شراب ننوشيده ‏ام. گفت: تو با على الهادى باده شراب مى ‏نوشى. پاسخ دادم: كسى را كه نزد توست نمى‏شناسى؟ اين سخنان تو را زيان ‏مىرساند و او را زيان نمىرساند. اين سخن متوكّل را درباره آن حضرت براى امام‏ عليه السلام نقل نكردم.
او گويد: روزى از روزها فتح بن خاقان به من گفت: اين مرد يعنى ‏متوكّل، خبردار شد كه مالى از قم به امام هادى ‏عليه السلام مى‏رسد و مرا دستور داد كه مراقب اين موضوع باشم و وى را از رسيدن آن مال مطلع سازم. بگو ببينم اين مال از چه طريقى مى‏آيد تا بدان طريق نروم. من نزد امام‏ هادى رفتم و پيش او كسى را ديدم كه امام احترامش مىكند.
آن حضرت تبسمى كرد و به من فرمود: خير باشد ابوموسى! چرا آن ‏پيغام اوّل را نياوردى؟ (مقصود امام همان حرف متوكّل بود) گفتم: به ‏خاطر ملاحظه تعظيم و اجلال شما. آنگاه آن حضرت فرمود: مال ‏همين ‏امشب به دست من مىرسد و آنها نمى‏توانند بدان دست يابند تو هم ‏امشب پيش من بمان.(43)

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 01:29 PM
امام پس از عصر متوكّل
پس از آنكه متوكّل به دعاى امام هادى ‏عليه السلام و به خاطر توطئه نيروهاى ‏ترک تحت فرمانش به قتل رسيد ابرهاى تيره رعب و وحشت از فراز سر خاندان ابوطالب و هواخواهان اهل بيت به كنار رفت. زيرا منتصر در كليه كارها راهى جز راه پدرش را مى‏رفت و در حق خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ‏و دوستدارانشان اظهار دوستى و احترام مىنمود تا آنجا كه والى مدينه را كه از سوى پدرش به آن مقام گمارده شده بود و صالح بن على نام داشت از كار بر كنار و به جاى او على بن حسين را منصوب كرد.
منتصر در اين باره به على بن حسين هشدار داد و گفت: على! من تو را به سوى گوشت و خون خويش مىفرستم. آنگاه پوست ساعد خود را كشيد و گفت: به سوى اين فرستادمت پس بنگر با اين قوم (خاندان ابوطالب) چگونه اى و چه رفتارى با آنها دارى.(44)
امّا ديگر خلفاى عبّاسى كه پس از متوكّل و پسرش منتصر روى كار آمدند، نه آن زور و خشونت متوكّل را داشتند و نه آن نرمش منتصر را. از اين رو در تاريخ حوادث مهمّى نمىتوان يافت كه با حيات امام هادى عليه السلام مرتبط باشد و شايد به همين علّت آن‏ حضرت فرصتى يافت تا به ‏تربيت و رهبرى گروهى از دانشمندان ربّانى مشغول شود و به اداره امور عامه هواداران و شيعيانش بپردازد و به تعقيب برخى از غلات و حيله‏ گرانى كه مىخواستند در صفوف خط مكتبى نفوذ كنند، همّت گمارد، مثل ترور يكى از همين حيله گران به دست برخى از هواداران آن ‏حضرت ‏كه شايد پس از صدور فتواى شرعى مبنى بر اعدام آن شخص، صورت‏ گرفت!!
نوشته زير مىتواند نمونه اى از شيوه مديريت آن حضرت درباره امور شيعيان باشد.
آن ‏حضرت نسخه اين مكتوب را به ابن راشد سپرد تا آن را به گروهى از هواداران وى كه در بغداد و مدائن و سواد شهرهاى اطراف آن ساكن بودند، برساند. در اين نامه آمده بود:
« خداى را به پاس سلامت و عافيتى كه در آنم و نعمتهاى نيكويش ستايش مىكنم و بر پيامبر و خاندانش برترين درودها را مى‏فرستم ‏و كاملترين رحمت و رأفت حضرتش را براى او خواهانم. من ابوعلى بن ‏راشد را به جاى حسين بن عبدربه و كسى كه پيش از وى وكيل من بود گماردم و او در نزد من همان منزلتى را دارا شد كه آن ديگرى داشت و او را متصدى همان كارى كردم كه وكلاى پيشين عهده ‏دار آن بودند تا حق مرا بگيرد و او را براى شما پسنديدم و وى را در اين مقام داشتم كه شايسته ‏و در خور آن است.
پس خدا شما را رحمت كند، (اموال) خود را به او و به من باز پرداخت كنيد و براى او بر خويشتن عذر و بهانه قرار مدهيد. بر شما باد كه از عذر و بهانه آوردن به درآييد و به طاعت خدا بشتابيد و اموالتان را حلال گردانيد و خونهايتان را از ريخته شدن پاس داريد «و بر نيكى و تقوا كمک كنيد نه بر گناه و ستمكارى و از خدا پروا كنيد شايد كه مورد رحمت قرار گيريد و همگى به ريسمان خدا در آويزيد و نميريد مگر آنكه تسليم به حق باشيد». من در طاعت از وى طاعت خويش را واجب ‏فرمودم و اقدام به نافرمانى از وى را اقدام به نافرمانى از خود مقرّر كردم. پس راه (راست) را پاى بند شويد كه خداوند پاداشتان دهد و فضل خويش‏ بر شما افزون كند كه خدا بدانچه نزد اوست گشايشگر و بزرگوار است و بر بندگان خويش بسيار نعمت دهد و مهربان است. ما و شما در امان خدائيم. من اين نامه را به خط خويش نگاشتم. والحمد للَّه كثيراً.
همچنين آن ‏حضرت در نامه ديگرى نوشت:
اى ايوب بن نوح! من تو را فرمان مىدهم كه از رفت و آمد زياد ميان ‏خود و ابوعلى پرهيز كنى و هر یک از شما دو تن، به كارى كه بدان مأمور گشته مشغول شود و بدانچه مربوط به ناحيه خويش است بپردازد. اگر شما كارى را كه بدان مأمور گشتهايد به پايان رسانيد، از تكرار و يادآورى من بى نياز مىگرديد. ابوعلى! تو را بدانچه به ايوب فرمودم، دستور مىدهم كه از هيچ یک از اهل بغداد و مدائن چيزى را كه برايت ‏مىآورند، قبول مكن و براى آنان بر من دستور مخواه و به هر كسى كه ‏چيزى برايت آورد و از مردم ناحيه (تحت مأموريت تو) نبود دستور بده ‏كه آن را به سوى موكّل ناحيه خويش ببرد و تو را اى ابوعلى بدانچه كه به ‏ايوب گفتم، سفارش مىكنم. هر یک از شما دو تن بايد همان فرمانى را كه بدو مىدهم بپذيرد.(45)
امام هادى ‏عليه السلام سرانجام پس از گذشت 33 سال از پيشوايى امّت و رهبرى پيشاهنگان جامعه، فرزند بزرگوارش امام حسن عسكرى را بر بالين خود خواست و بدو وصيت كرد و نيكان و نخبگان را گواه وصيت خويش گرفت و آماده رحيل شد.
در سوم رجب و در زمان حكومت المعتمد باللَّه، روح پاک وى از بدنش جدا شد. از دانشمند بزرگ ابن بابويه نقل است كه گفت: معتمد به ‏آن ‏حضرت زهر داد و او را شهيد كرد!
مسعودى مىنويسد: چون آن ‏حضرت از دنيا رفت، جمله بنى هاشم از آل طالب و آل عبّاس و بسيارى از شيعيان، در خانه ‏اش گرد آمدند. از بالاى خانه درى گشوده شد و خدمتكارى سياه بيرون آمد و از پس وى ابومحمّد حسن عسكرى سر برهنه و جامه چاک داده، خارج شد. صورتش ‏كاملاً به پدرش شباهت داشت.
مسعودى همچنين مىافزايد: خانه مثل بازار پر از سر و صدا بود. امّا همين كه او بيرون آمد و نشست، مردم لب از گفتگو بستند و ديگر جز صداى عطسه و سرفه چيزى نمىشنيديم.
وى گويد: روزى كه امام هادى ‏عليه السلام به شهادت رسيد، شهر سُرّ من رأى ‏يكپارچه غرق شيون و فغان شد.(46)
از عبارت مسعودى چنين برمىآيد كه شهادت امام دهم در روزگار حكومت معتمد كه آغاز آن سال 256 هجری بوده، اتفاق افتاده است. زيرا برادرش الموفق كه همه كاره حكومت معتمد بود، بر جنازه امام حاضر مىشود. مسعودى در اين باره گفته است: ابواحمد الموفق، به طرف او (امام حسن عسكرى) رفت و با وى معانقه كرد و سپس گفت: پسر عمو خوش آمدى.(47)
همچنين از سخن ابن بابويه كه اعتقاد دارد المعتمد، امام را زهر داده ‏همين نظر استنباط مى ‏شود. بنابراين بايد وفات آن حضرت پس از سال ‏256 هجری قمری بوده باشد نه چنانكه مىگويند در سال 254. اين نكته از كتاب ‏كشف الغمه نيز به دست مى‏آيد. در آنجا آمده است: امام هادى‏ عليه السلام در آخر حكومت المعتمد با زهر به شهادت رسيد.(48)
بعيد نيست كه در اينجا اشتباهى براى ناسخان در ثبت نام المهتدى و المعتمد روى داده باشد. چون سال آخر حكومت المعتمد مصادف باسال 276 هجری قمری بوده است. و شايد امامى كه در عهد حكومت المهتدى كشته ‏شده امام حسن عسكرى باشد كه در سال 260 هجری قمری به شهادت رسيد. و اللَّه العالم.

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 01:29 PM
فضايل و كرامات
همچنان كه پروردگار دوازده نقيب از بنى اسرائيل برگزيد، براى اين ‏امّت هم دوازده پيشوا اختيار كرد تا به اذن او پيشوا و رهنماى مردم به ‏سوى او باشند. « ذُرّيَّةً بَعْضُهَا مِن بَعْض وَاللَّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ» آيا مگر نه اينكه ‏خداوند مىداند رسالتش را در كجا قرار دهد؟ چرا. از همين رو امام‏ برترين خلق خدا در علم خداست و به همين دليل خداوند او را براى اين ‏منصب بزرگ الهى برگزيده است!!
امام نيز خدا را بنده بود و ايمان و معرفت به خدا دلش را آرام بخشيده ‏بود. دوست داشت در برابر خدا تسليم باشد به همين علّت خدا هم با او دوستى مىورزيد و وى را جايگاهى و الا عطا كرد و در پيشگاه پروردگارش مورد پسند قرار گرفت.
كرامتهايى كه بر دستان آن ‏حضرت آشكار شد چيزى جز نشانه ‏اى ‏آشكار براى نماياندن نهايت محبّت خدا به او و نتيجتاً نهايت ميزان ‏محبّت او به خدا و تسليم و خشنودى ‏اش بدانچه خداوند براى او در نظرداشت، نبود.
امام هادى ‏عليه السلام ذكرى داشت كه به ‏نظر مى ‏رسد خود آن ‏را تكرار مى ‏كرده ‏است. وى اين ذكر را به شيعيانش آموخت و به آنان فرمود: از خدا خواسته ‏ام كه هر كس پس از مرگم، (به آرامگاهم آمد و) با اين ذكر خدا را خواند دعايش را اجابت گويد. اين ذكر چنين است:
« يا عدتى عند العدد و يا رجائى و المعتمد و يا كهفى و السند و يا واحديا احد يا قل هو اللَّه احد، اسألك بحق من خلقته من خلقک و لم تجعل فى ‏خلقک مثلهم احدا ان تصلّى عليهم و تفعل بى...
اين ذكر، در واقع ديباچه صفات امام و كليد شناخت اوست. او بنده ‏اى بود كه خدا را خالصانه مى پرستيد و نمونه كاملى بود از آنچه كه دراين حديث قدسى آمده است:
« بنده من! مرا فرمان بر، تا نمونه ‏اى از من يا مثل من شوى. من به ‏چيزى مى ‏گويم باش پس همان مى ‏شود و تو هم به چيزى مى‏گويى باش پس‏ همان مى ‏شود».
او بنده ‏اى بود مطيع خدا و خدا هم موجودات را رام و فرمانبر او كرد او از پروردگارش ترسيد و خدا هم هر چيز را از او ترسانيد. ما بايد كرامتهاى اهل بيت ‏عليهم السلام را در اين چهار چوب قرار دهيم كه اين همان ‏چهارچوب مناسبى است كه آنان خود و علم و كرامت خويش را در آن‏ نهادند. به عنوان نمونه وقتى كه خداوند برخى از آيات خويش را بر دست امام هادى عليه السلام ظاهر ساخت و يكى از دوستانش ظرفيت تحمّل آن را نداشت و شيطان او را در اين خصوص به وسوسه انداخت، امام فوراً كوشيد او را از اشتباه بيرون آورد. لذا به وى فرمود:
« امّا آنچه در سينه تو خَلَجان كرد، پس اگر "عالم" بخواهد تو را از آن آگاه مىسازد. خداوند بر غيب خويش كسى را مطلع نكرد مگر رسولى‏ كه او را پسنديد. پس هر آنچه نزد رسول است، پيش "عالم" هم موجود است و هر آنچه رسول بر آن آگاه شد، جانشينان او هم بر آن آگاهند تا مبادا زمين از حجّتى كه با او علمى باشد كه به راستى گفتارش و جواز عدالتش دلالت مى‏كند، خالى نماند.
اى فتح! بعيد نيست كه شيطان خواسته باشد براى تو شبهه ‏اى ايجاد كند و در برخى از آنچه كه من با تو گفتم و تو را از آن آگاه ساختم، گمان‏ و ترديد پديد آرد تا تو را از راه خدا و صراط مستقيم او به در برد. آنگاه تو خواهى گفت: « حال كه اينان چنينند، پس خدا يگانند». پناه ‏بر خدا! اينان (ائمه) مخلوق و پرورش يافتگان آلهى‏اند، مطيع خدايند و در پيشگاه او خوارند و بدو متمايل. پس چنانچه شيطان از ناحيه آنچه ‏به تو باز گفتم، بر تو وارد شد او را با سخنى كه با تو در ميان نهادم، سركوب كن.
فتح گويد: به آن ‏حضرت گفتم: فدايت شوم! مشكل مرا، حَل كردى ‏و شبهه شيطان ملعون را با اين توضيح برطرف ساختى. در ذهن من آن بود كه شما خدا يگانيد.
فتح گويد: در اين هنگام امام هادى ‏عليه السلام به سجده افتاد و در سجودش مىفرمود: « اى آفريدگارم! من براى تو خوار و فروتنم».
فتح گويد: او همچنان در سجده بود تا آنكه شب به سر رسيد.
كرامتهايى كه اینک براى شما بازگو مىكنيم به لطف همين ارتباط استوار ميان امام و پروردگارش بوده است.
پيروان امام ‏عليه السلام از دانشمندان ربّانى و مجاهدان صابر، نيز همانند او، خدا را به اخلاص مىپرستيدند و خداوند هم پاداش كردار صالح آنان را تباه نمىكند و آنان را در دنيا، همچون آخرت، يارى مىرساند كه خود فرموده است.
« وَ لَيَنصُرَنَّ اللَّهُ مَن يَنصُرُهُ إنَّ اللَّهَ لَقَويٌ عَزِيزٌ (49)».
و باز فرموه است:
« وَ مَن يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ (50)».
بدينسان خواهيم ديد كه چگونه امام مؤمنان را دعا مىكند و خدا چگونه دعايش را در حق آنان اجابت مىفرمايد.

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 01:30 PM
يونس نقاش، يكى از دوستان امام است كه توفيق خدمتگزارى به امام ‏را يافت. روزى لرزان خدمت آن ‏حضرت آمد و گفت: سرورم! تو را سفارش مىكنم كه در حق خانواده ‏ام نيكى كنيد امام ‏عليه السلام پرسيد: چه خبراست؟ گفت: خيال فرار دارم. امام لبخند زنان پرسيد: چرا؟ گفت: موسى بن بغا، نگين بى ‏ارزشى براى من فرستاد كه بر آن نقشى بنگارم. موقع نقاشى اين نگين دو قسمت شد و فردا وعده اوست كه نگين را بگيرد، موسى بن بغا هم كه حالش معلوم است، (اگر از اين امر آگاه شود) يا هزار تازيانه به من مىزند و يا مرا مىكشد. امام فرمود: به خانه ات بر گرد كه جز خير و نيكى چيز ديگرى نخواهد بود.
چون صبح فرا رسيد، يونس لرزان خدمت امام آمد و عرض كرد: فرستاده ابن بغا آمده تا نگين را بگيرد. امام فرمود: برو كه جز خير نخواهى ديد. يونس پرسيد: سرورم به او چه پاسخى بدهم؟ امام تبسمى ‏كرد و فرمود: پيش او برو و ببين به تو چه مى‏گويد، هرگز جز خير چيز ديگرى نخواهد بود.
يونس رفت و خندان بازگشت و به امام گفت: سرورم فرستاده ابن بغا به من گفت: كنيزكان سَر اين نگين خصومت كردند، اگر ممكن است آن را به دو نيم كن تا تو را بى نياز كنيم. امام ‏عليه السلام فرمود: خدايا سپاس تو راست ‏كه ما را از آنها قرار دادى كه حق شكر تو را به جاى آوردند. به او چه ‏گفتى؟ يونس پاسخ داد: گفتم مرا مهلت ده تا درباره آن فكر كنم كه ‏چگونه اين كار را انجام دهم. امام فرمود: درست گفتى.(51)
محمّد بن فرج يكى از مجاهدان ثابت قدمى بود كه امام به او نامه ‏اى ‏نوشت و وى را از بلايى قريب الوقوع آگاه كرد. وى نقل مى‏كند:
امام هادى عليه السلام براى من نوشت: كار خويش فراهم آر و احتياط پيشه ‏كن. محمّد گويد: من در مقام فراهم آوردن كارهاى خود بودم ‏و نمىدانستم كه امام از چه رو چنين دستورى به من داده؟ كه مأمورى ‏آمد و مرا از مصر به زنجير بسته بيرون برد و همه اموالم را توقيف كرد.
هشت سال در زندان بودم. آنگاه نامه ديگرى از آن ‏حضرت رسيد كه ‏در آن گفته شده بود. در طرف غربى (بغداد) منزل مكن. گفتم در زندان ‏اين مطلب را براى من مىنويسد؟ واقعاً عجيب است! امّا ديرى نپاييد كه ‏زنجير از دست و پايم گشودند و مرا از زندان آزاد كردند.
چون محمّد بن فرج به عراق بازگشت، مطابق دستور امام در بغداد توقف نكرد و به سوى «سرّ من رأى» روان شد.(52)
امام هادى ‏عليه السلام همچنانكه به روا ساختن نيازهاى پيروانش توجّه نشان ‏مىداد در تأديب آنان نيز مىكوشيد. از جمله اين موارد ماجرايى است كه‏ ابوهاشم جعفرى براى ما نقل مىكند و مىگويد:
تنگدستى بسيار سختى به من رسيد. نزد امام هادى ‏عليه السلام روانه شدم. به ‏من اجازه ورود داد و چون نشستم، فرمود: ابوهاشم كدامين نعمتهاى‏ خداى عزوجل را ميخواهى شكر كنى؟ ابوهاشم گفت: زبانم بند آمد و ندانستم او را چه پاسخ دهم. پس خود آغاز به سخن كرد و فرمود:
« خداى تو را ايمان ارزانى فرمود و بدن تو را بر آتش حرام كرد، و تو را عافيت داد و بر طاعت يارى ‏ات كرد، تو را قناعت داد و از ريخت و پاش ‏مصونت داشت. ابوهاشم! من خود به پاسخ گفتن، ابتدا كردم چون ‏پنداشتم كه تو مىخواهى از كرده كسى كه در حق تو اين همه نعمت داده، زبان به شكايت بگشايى، من دستور داده ‏ام كه صد دينار به تو بپردازند. آن را بگير».(53)
از اين روايت چنين به نظر مىرسد كه عمل آن ‏حضرت در برخورد با ياران و دوستان مشروط به پاى بندى آنها به واجبات دينى بوده است.
ابومحمّد طبرى، در همين باره ماجراى انگشترى را كه به لطف امام بدو رسيده بود نقل كرده و گفته است:
« آرزو مىكردم كه اى كاش انگشترى از جانب آن ‏حضرت به دستم ‏مىرسيد. ناگاه نصير خدمتكار دو درهم برايم آورد و من یک انگشترى ‏درست كردم. نزد قومى رفتم كه در حال باده گسارى بودند آنان دامنگير من شدند تا آنجا كه يكى دو پياله شراب نوشيدم. انگشترى چنان در انگشتم تنگ بود كه نمىتوانستم آن را به هنگام گرفتن وضو بگردانم. پس شب به سر رسيد و صبح شد در حالى كه من انگشترى را گم كرده بودم. ازاين رو به درگاه خدا توبه آوردم».(54)
گرايش و بستگى انسان به اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اگر خالص و بى شايبه ‏و تنها به خاطر خدا باشد، وسيله‏ اى خواهد شد براى هدايت و سعادت ‏فرد. ماجراى زير مىتواند حاكى از عمق راستى اين حقيقت باشد:
جماعتى از اهل ‏اصفهان روايت كرده ‏اند كه مردى در اين ‏شهر بود عبدالرحمن نام، او شيعه مذهب بود. از او پرسيدند: چرا مذهب شيعه را برگزيدى، و قائل به امامت امام على النقى شدى؟ پاسخ داد: به خاطر معجزه ‏اى كه از وى ديدم. داستان از اين قرار بود كه مردى تنگدست بودم، با اين حال زباندار و پرجرأت بودم. در يكى از سالها اهل اصفهان مرا باجماعتى براى تظلّم نزد متوكّل فرستادند. چون ما نزد متوكّل رفتيم، روزى ‏بر در سراى او بوديم كه دستور داد امام را احضار كنند. من از شخصى پرسيدم كه اين مرد كيست كه متوكّل دستور احضار او را داد؟ مرد پاسخ ‏داد: آن مرد امام على النقى يكى از علويهاست كه رافضه (شيعيان) او راپيشواى خود مىدانند سپس گفت: ممكن است متوكّل او را احضار كرده تا به قتلش رساند. من با خود گفتم: از جاى خود تكان نمى‏خورم تا اين مرد علوى بيايد و او را ببينم. ناگهان شخصى سوار بر اسب پيدا شد، مردم براى احترام در طرف راست و چپ راه او صف كشيدند و به تماشايش مشغول ‏شدند. چون نگاه من بر او افتاد مهرش در دلم جاى گرفت و شروع كردم در حق وى دعا كردن كه خداوند آزار متوكّل را از او باز دارد. آن ‏حضرت ‏از ميان مردم مى ‏گذشت، در حالى كه نگاهش به يال اسب خويش بود و نه ‏به ‏راست مىنگريست و نه به ‏چپ. من نيز همچنان به دعا گويى او مشغول ‏بودم. پس چون به طرف من آمد، نگاه كرد و فرمود:
خدا دعاى تو را مستجاب كند و عمرت را دراز و فرزندانت را بسيار گرداند. چون من اين سخن را شنيدم لرزه بر اندامم افتاد و در ميان ‏دوستانم افتادم. آنها از من پرسيدند كه تو را چه مىشود؟ گفتم: خير است و حال خود را با كسى باز نگفتم. پس به اصفهان برگشتم، خداوند ثروت ‏بسيار به من ارزانى فرمود و آنچه امروز در خانه دارم به یک ميليون ‏درهم مىرسد به جز آنچه كه بيرون از خانه دارم و ده فرزند هم به من‏ داده شد و اكنون بيش از هفتاد سال از عمر من گذشته است و قائل به امامت مردى هستم كه از دل من خبر داده و دعايش در حق من به اجابت ‏رسيده است.(55)
بدينسان خداوند سبحان دعاى ولى بزرگوار خويش، امام هادى ‏عليه السلام، را در حق يكى از مردم كه او را دوست مى‏داشت و از ستم سلطان بر وى‏ بيمناک گشته بود اجابت نمود، اگر چه آن مرد قبل از اين جزو دوستان ‏و پيروان وى نبود. در همين حال برادر امام ‏عليه السلام يعنى موسى بن محمّد را مىبينيم كه قصد وارد كردن خلل به دين را داشت. امّا امام بر او نفرين كرد و دعايش در حق او مستجاب شد. توجيه اين امر براى ما اين است كه ‏آن ‏حضرت همچون ديگر انبياء و اوصياء براى رضاى پروردگارشان ‏مىكوشيدند و خداوند نيز آنها را تأييد مىفرمود، چون آنها دينش را يارى ‏مىدادند و هر كس كه دين خدا را يارى رساند خدا هم البته بدو کمک ‏كند.
بياييد با هم به ماجراى موسى، معروف به موسى مبرقع، گوش فرا دهيم تا پى ‏ببريم كه اولياى برگزيده خدا، در راه دين و رسالت او، به‏ سرزنش ملامتگران وقعى نمىنهند:
از يعقوب بن ياسر روايت شده است كه گفت: متوكّل مىگفت: واى بر شما! كار امام هادى مرا عاجز كرده، نه حاضر است با من شراب بنوشد و نه در مجلس شراب من بنشيند و نه من در اين امور فرصتى مىيابم (كه ‏او را به اين گونه كارها بكشانم). گفتند: اگر از او فرصتى نيابى در عوض ‏اين برادرش موسى است كه باده گسار و نوازنده است، مىخورد و مىنوشد و عشقبازى مى‏كند، بفرستيد او را بياورند و بر مردم كار را مشتبه سازيد و بگوييد اين شخص ابن الرضا است.
متوكّل نامه اى به موسى نوشت و او را با تعظيم و تجليل وارد كردند و همه بنىهاشم و سران لشكر و مردم به استقبالش شتافتند، غرض متوكّل ‏اين بود كه وقتى او رسيد املاكى به وى واگذار كند و دخترى به او بدهد و ساقيان شراب و كنيزكان نوازنده نزد وى بفرستد و در حق او احسان ‏و نكويى به خرج دهد و منزلى عالى در اختيارش گذارد كه خود در آنجا به ديدنش برود.
چون موسى وارد شد، حضرت هادى ‏عليه السلام در پل وصيف _ نام جايى ‏است كه به پيشواز مسافرين مىروند _ با موسى ملاقات كرد و بر وى سلام ‏گفت: و حقّش را ادا كرد و فرمود: اين مرد (متوكّل) تو را فرا خوانده تا حرمتت را هتک كند و از شأن تو بكاهد. به او بگو كه اصلاً اهل باده ‏گسارى نيستى، موسى گفت: اگر مرا براى اين غرض خواسته پس بايد چه ‏كنم؟ فرمود: شأن خويش نگاه دار و چنين كارى مكن. موسى از پذيرفتن ‏پند و اندرز امام خوددارى كرد. امام صحبت خود را تكرار كرد ولى مؤثر واقع نشد.. عاقبت آن ‏حضرت فرمود: ولى بدان كه اين مجلس كه متوكّل ‏در نظر گرفته مجلسى است كه هرگز تو با او در آن گرد نياييد، و همان ‏شد. سه سال موسى در آنجا اقامت گزيد هر روز بامدادان بر در سراى او مىرفت، یک روز مىگفتند: مست است فردا صبح بيا و روز ديگر مى‏رفت، روز بعد مىگفتند، داروئى خورده و خفته است، فردا بيا، مدت سه سال اين چنين گذشت تا متوكل كشته شد و آن دو باهم ديدار نكردند.(56)

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 01:30 PM
دانش امام هادی علیه السلام
در شرح زندگى امام باقر عليه السلام به اختصار پيرامون دانش امام سخن رانديم و گفتيم كه علم امامان ‏عليهم السلام به امور غيبى نه امرى ذاتّى بوده كه ‏فقط به سبب خصوصيتى بوده كه خداوند سبحان به آنها ارزانى داشته و بسته به تقديرى بوده است كه حكمت خداوند آن را اقتضا مى‏كرده. اين ‏علم همچنين از راههاى گوناگونى در اختيار آنها قرار مىگرفته كه برجسته ترين اين ‏راهها توارث علم از پيامبر و از پدران پاک و بزرگوارشان بوده است.
در حديثى از امام هادى عليه السلام كه بر اين نكته تأكيد شده، آمده است:
« خداوند نهانِ خويش را بر كسى آشكار نساخت مگر براى فرستاده اى ‏كه خود پسنديد. پس هر آنچه كه نزد رسول است نزد عالم نيز باشد و هر آنچه را كه رسول بر آن آگاه شد، اوصياى او نيز بر آن آگهى يافتند تا مبادا زمين خدا از حجّتى كه با او دانشى است كه بر راستى گفتار و جواز عدالتش دلالت مىكند، خالى نماند».(57)
يكى از ابعاد علم امام ‏عليه السلام، الهام خدا به اوست بر حسب آنچه كه ‏حكمت بالغه ‏اش اقتضا مى ‏كند كه خود فرمود:
« إنَّ فِي ذلِكَ لَآيَات لِلْمُتَوَسِّمِينَ (58)».
« و در اين البته نشانه ‏هايى است براى هوشمندان.»
بدين سان امام به لطف الهام خداوند ، زبانهاى گوناگون را مىدانست و در اين باره روايات به حدّ استفاضه رسيده است. از جمله آنكه از على‏ بن مهزيار روايت كرده اند كه گفت: خدمتكار خود را كه اهل « مقلابيه» بود، نزد امام هادى ‏عليه السلام فرستادم. خدمتكار شگفت زده بازگشت از او پرسيدم: فرزند، تو را چه مىشود؟ پاسخ داد: چگونه شگفت زده نباشم ‏كه او (امام هادى علیه السلام) پيوسته با من به زبان ما تكلّم فرمود آن چنانكه گويى ‏يكى از ماست. من خيال كردم او بين مقلابيها زيسته است.(59)
در اين باره روايت هاى ديگرى نيز وارد شده است. مبنى بر آنكه امامان ‏عليهم السلام ‏به ديگر زبانها نظير فارسى و تركى و همانند آنها آشنائى داشته ‏اند و به ‏آموزش و الهام الهى مردم را از حوادثى كه در آينده انتظارشان رامى ‏كشيد، آگهى مى‏دادند چنانكه در ارتباط با مرگ واثق، خليفه عبّاسى، اين امر به ثبوت رسيد.
از خيران اسباطى روايت كرده ‏اند كه گفت: در مدينه بر امام هادى ‏عليه السلام ‏وارد شدم. آن ‏حضرت به من فرمود:
واثق چه مى ‏كند؟ پاسخ دادم: او سلامت است. پرسيد جعفر چه ‏مى ‏كند؟ گفتم: او را به بدترين احوال در زندان محبوس ديدم. پرسيد: ابن ‏الزيات چه مىكند؟ گفتم: فرمان، فرمان اوست. و من ده روز است كه از پيش آنها بدين جا آمده ام. در اين هنگام آن ‏حضرت فرمود: واثق مُرد و جعفر متوكّل بر جاى او نشست و ابن الزيات نيز كشته شد. پرسيدم: اين حوادث چه وقت واقع شد؟ فرمود: شش روز پس از خروج تو از بغداد. و حوادث همان گونه بود كه آن حضرت فرموده بود.(60)
همچنين آن حضرت از مرگ متوكّل خبر داد زيرا بر او نفرين كرد و نزديكان را خبر داده بود كه طى سه روز (آينده) مىميرد.
هنگامى كه فرمانده سپاهيان متوكّل آن حضرت را به سرّمن رأى مىبرد، سلاح خويش را برداشت و دو بارانى نمدين و چند كلاه نيز مهيّا كرد تا اگر با باد و بوران كه در ايام تابستان اصلاً قابل پيش بينى نبود، روبه رو شد جانب احتياط رعايت كرده باشد. بر خلاف انتظار سپاهيان، اين طوفانها واقع شد و عدّه اى از افراد سپاه كه در ركاب آن حضرت بودند كشته شدند و امام به فضل خداوند جان سالم به در برد.(61)
علم و دانش آن ‏حضرت در مناظره با يحيى بن اكثم كه در ميان ‏دانشمندان معاصر خود بزرگ بود، در پيشگاه خليفه تجلّى كرد.
يكى ديگر از پيشگوييهاى امام هادى علیه السلام آن بود كه جوانى را كه در خنديدن زياده روى مىكرد، اندرز داد و او را از نزديكى وفاتش آگاه‏ ساخت و راستى پيشگويى آن ‏حضرت نيز چندى بعد به وقوع پيوست. گويند: يكى از فرزندان خليفه، وليمه ‏اى بر پا كرد و مردم را بدان فراخواند. امام هادى ‏عليه السلام نيز جزو ميهمانان بود. ما وارد مجلس شديم و همين كه او را ديديم به احترام آن‏ حضرت زبان در كام كشيديم و سكوت كرديم. جوانى در مجلس حضور داشت كه حرمت ايشان را رعايت نمىكرد و مىگفت و مىخنديد. حضرت به او رو كرد و فرمود: اى جوان دهان را از خنده پر مىكنى و از ياد خدا غفلت مىورزى با اينكه سه روز ديگر در جرگه اهل قبورى؟ گفتيم: اين خود دليلى است (بر امامت ‏حضرت) تا ببينيم چه مىشود جوان از بگو بخند دست كشيد و مؤدّب ‏نشست. غذا خورديم و خارج شديم. فردا جوان مريض شد و روز سوم، در آغاز روز مرد و در پايان روز به خاک سپرده شد.(62)
در خبرى مشابه از سعيد بن سهل بصرى روايت كرده اند كه گفت: با حضرت هادى ‏عليه السلام در وليمه يكى از مردم سرّمن رأى بوديم، مردى از اهل ‏مجلس بناى بازى و شوخى گذاشت و احترام آن ‏حضرت را پاس نداشت.حضرت به جعفر رو كرد و فرمود: بدان كه اين مرد از اين خوراک نخورد و به زودى خبرى از كسانش به وى مىرسد كه عيش او را مكدّر مىسازد. سفره گسترده شد، جعفر گفت بعد از اين ديگر خبرى نيست و گفته امام‏ هادى عليه السلام نادرست از آب درآمد. به خدا آن مرد دستش را شُست و به‏ طرف غذا دراز كرد كه غلامش گريان از در وارد شد و گفت: خود را به مادرت برسان كه از بام به پايين افتاد و در شرف مرگ است. جعفر گفت: به خدا ديگر عقيده واقفيان را نمىپذيرم و به امامت اين بزرگوار معتقد مىشوم.(63)
آخرين كرامتى كه از آن ‏حضرت نقل مىكنيم، كرامتى است كه راويان پيرامون «تپه توبره ها» نقل كرده اند. ماجرا از اين قرار بود كه متوكّل ‏كوشيد با اتكا بر نيروى انتظامى خويش مخالفان خود را به هراس اندازد. از اين رو به هر یک از افراد لشگر خود كه شمارشان به 90 هزار تن ‏مىرسيد و همه از تركهاى ساكن سامرّاء بودند، دستور داد كه خورجين اسب خويش را از خاک سرخ پر كنند و در صحراى وسيعى، آنها را روى هم بريزند.
سپاهيان به فرمان متوكّل عمل كردند. چون چنين كردند، مثل كوهى بزرگ شد، متوكّل بر فراز تپه رفت و امام هادى را فرا خواند و گفت: شما را خواستم كه لشكر مرا تماشا كنى او دستور داده بود همه لباسهاى خاصّى به نام تجفاف (كه لباس جنگ بوده) بپوشند و سلاح برگيرند و با كاملترين لوازم و عظيم ترين هيأت آماده شده بودند. غرض متوكّل اين بود كه قيام كنندگان را تهديد كند و بيشتر از ناحيه امام هادى نگران بود كه مبادا برخى از كسانش را به قيام فرمان دهد. حضرت هادى به متوكّل‏ فرمود:
آيا مىخواهى من هم سپاه خود را بر تو عرضه دارم؟ متوكّل پاسخ داد: آرى. امام دعايى كرد، ناگهان ميان آسمان و زمين از خاور تا باختر از فرشتگان مسلّح پر شد. خليفه از ديدن اين منظره از حال رفت چون به ‏هوش آمد حضرت به او فرمود: ما در امور دنيوى با شما نمى‏ستيزيم زيرا به كار آخرت مشغوليم پس از آنچه درباره من گمان كردى، بيمناک مباش.(64)

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 01:30 PM
بخشش و سخاوت امام هــــادی علیه السلام
امام هادى ‏عليه السلام از خاندانى ‏است كه ‏احسان عادت ‏آنها و كرم و بزرگوارى،خوى ايشان است.
در تاريخ نوشته اند:
ابو عمرو عثمان بن سعيد و احمد بن اسحاق اشعرى و على بن جعفر همدانى بر امام هادى ‏عليه السلام وارد شدند. احمد بن اسحاق از وامى كه بر عهده ‏داشت زبان به شكايت گشود پس فرمود: اى ابو عمرو (وى وكيل امام ‏بود) به احمد بن اسحاق 30 هزار دينار و به على بن جعفر 30 هزار دينار عطا كن و خود نيز 30 هزار دينار بردار. راوى گويد اين معجزه اى است كه جز، شاهان آن را نتوانند انجام داد و ما نظير چنين بخشش را نشنيده ايم.(65)
ماجراى زير اوج ايثار امام هادى ‏عليه السلام را بيان مىكند. آن ‏حضرت براى ‏رفع نياز يكى از پيروانش، از راهى شگفت آور دست به تلاش و كوشش‏ زد. بگذاريد به تاريخ گوش بسپاريم كه اين ماجرا را با تمام عظمتى كه ‏دارد براى ما نقل مى ‏كند:
محمّد بن طلحه گفت: روزى امام هادى از سامرّاء بيرون آمد و براى ‏انجام كار مهمى كه برايش پيش آمده بود، به روستايى رفت. مردى‏ اعرابى آمد و سراغ آن ‏حضرت را گرفت. به وى گفتند: امام به فلان جا رفته. اعرابى به دنبال امام بيرون شد و همين كه به آن ‏حضرت رسيد از او پرسيد: چه كار دارى؟ اعرابى گفت: من يكى ‏از اعراب كوفه ام و به ‏ولايت جدّت على بن ابىطالب ‏عليه السلام تمسک نموده ام، مرا وام سنگينى است كه پرداخت آن بر من گران است و براى براورد ساختن آن كسى جز شما را نمىبينم.
امام هادى علیه السلام به او فرمود: خاطر خويش خوش دار و چشم خود روشن. سپس از او پذيرائى كرد و چون صبح فرا رسيد امام هادى علیه السلام به او فرمود: از تو درخواستى دارم تو را به خدا، مبادا كه در انجام آن با من مخالفت ‏كنى. اعرابى گفت: من با تو مخالفت نمى‏كنم. پس امام ورقه‏ اى به خطّخود نگاشت و در آن اعتراف كرد كه اعرابى از وى مالى طلب دارد و مبلغى ‏كه در آن نوشت زيادتر از وام اعرابى بود.
سپس به وى فرمود: اين دستخط را بگير و چون به سامرّاء برگشتم و در برابر كسانى كه دور و بر من جمع شده ‏اند اين دستخط را نشان بده و با من‏ به درشتى و غلظت سخن بگوى و مبادا كه از آنچه تو را گفتم سر بتابى و با من به مخالفت برخيزى.
اعرابى گفت: آنچه گفتى مىكنم. سپس دستخط را گرفت.
چون امام هادى علیه السلام به سامرّاء رسيد و عدّه ی بسيارى از ياران خليفه و افراد ديگر در محضر او گرد آمدند، اعرابى نزد آن امام حضور يافت و دستخط را بيرون آورد و آن را مطالبه كرد و همچنانكه امام به او سفارش كرده ‏بود، رفتار كرد. حضرت با نرمى و مدارا با وى سخن گفت و زبان به‏ پوزش گشود و او را وعده داد كه قرض خود را ادا مىكند و خاطر او راخوش مىدارد. اين ماجرا را به اطلاع متوكّل، خليفه عبّاسى، رساندند و او دستور داد 30 هزار درهم براى امام ببرند.
چون اين مبلغ را به امام رساندند، دست به آنها نزد تا اعرابى آمد، پس به او فرمود: اين مال را بردار و وام خويش ادا كن و بقيه آن را بر اهل‏ و عيال خويش خرج كن و ما را معذور دار، اعرابى گفت: اى فرزند رسول خدا! سوگند به خدا كه من آرزوى گرفتن كمتر از ثلث اين مال را داشتم ‏ولى خداوند داناتر است كه رسالت خويش را كجا بنهد. پس پولها رابرداشت و رفت.(66)
بياييد از پيشوايان خود درس ايثار و كرم بياموزيم. كرم تنها انفاق ‏نيست بلكه كوشش براى رفع نيازها، به هر وسيله ممكن است، حتّى اگر اين كوشش بر شخصيّت آدمى گران بيايد.
نقل اين داستان ما را به ياد ماجرايى انداخت كه درباره يكى از پيامبران ‏بزرگ نقل كرده ‏اند. گفته اند: نيازمندى پيش آن پيامبر آمد و از وى‏ خواستار مقدارى مال شد. آن پيامبر هيچ نداشت لذا به مرد نيازمند گفت: مرا بگير و به بازار برده فروشان ببر و مثل اينكه بنده تو هستم مرا بفروش و پول را بگير و حاجت خويش روا كن. مرد همان گونه كه پيامبر گفته بود، عمل كرد امّا كسى كه پيامبر را خريده بود دانست كه او كيست ‏و لذا او را آزاد ساخت. با اين شيوه اى كه ايثار و كرم و بخشش در آن موج‏ مىزند، رهبران ما به ما آموخته اند كه چگونه به يكديگر نيكى كنيم و از آنچه داريم انفاق كنيم و به قصد برآورده ساختن نيازهاى مردم، براى ‏برخوردارى از آنچه بدان محتاجيم، حركت و كوشش كنيم.

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 01:30 PM
اندرزهاى درخشان
مذهب اهل بيت ‏عليهم السلام در روزگار امام هادى علیه السلام به مرحله پختگى رسيده ‏بود امّا خطر تندروى كه از طريق فرهنگ هاى وارداتى از سوى شرق در عمق ‏جان برخى از مسلمانان نفوذ يافته بود، نيازمند نيرويى ايمانى براى پاسخ به اين خطر بود تا مبادا به خاطر تبليغ دشمنان و به ويژه خلفاى عبّاسى كه ‏جايگاه ائمه را نمىشناختند و آنان و يا هواخواهانشان را متهم به غلوّ مىكردند روح معنويت در مردم كاستى بگيرد. نياز ديگر مذهب اهل بيت اين بود كه محتاج متون جامعى بود تا به منزله درسهاى توجيهى باشد كه‏ بدون افزونى و كاستى اصول عقايد را در بر گيرد. از اين روست كه زيارت ‏جامعه كه از امام هادى ‏عليه السلام نقل شده، از ناحيه آن ‏حضرت مطرح مىشود. در اين زيارت ائمه ‏عليهم السلام به دور از هر گونه غلوّ و در همان جايگاه حقيقى‏ خود، معرفى و باز شناخته شده اند.
بگذاريد در برخى از كلمات نورانى اين زيارت كه مىتواند بهترين ‏وسيله براى تحكيم مهر و محبّت ائمه علیهم السلام در دل ما باشد، تدّبر كنيم. اين ‏محبّت و مهر در واقع امتداد محبّت مؤمن به پروردگارش محسوب ‏مىشود و به هيچ وجه جايگزين آن نيست:
اَلسَّلامُ عَلَيْكُمْ يا أَهْلَ بَيْتِ النُّبُوَّةِ، وَ مَوْضِعَ الرِّسالَةِ، وَ مُخْتْلَفَ الْمَلائِكَةِ، وَ مَهْبِطَ الْوَحْىِ، وَ مَعْدِنَ الرَّحْمَةِ، وَ خُزَّانَ الْعِلْمِ، وَ مُنْتَهَى الْحِلْمِ، وَ اُصُولَ الْكَرَمِ، وَ قادَةَ الْأُمَمِ، وَ اَوْلِيآءِ النِّعَمِ، وَ عَناصِرَ الْأَبْرارِ، وَ دَعآئِمَ الْأخْيارِ، وَ ساسَةَ الْعِبادِ، وَ اَرْكانَ الْبِلادِ، وَ اَبْوابَ الْايمانِ، وَ اُمَنآءِ الرَّحْمنِ، وَ سُلالَةَ النَّبِيّينَ، وَ صَِفْوَةَ الْمُرْسَلينَ، وَ عِتْرَةَ خِيَرَةِ رَبِّ الْعالَمينَ، و رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكاتُهُ، السَّلامُ ‏عَلَى اَئِمَّةِ الْهُدَى، وَ مَصابيحِ الدُّجى، وَ اَعْلامِ التُّقى، وَ ذَوِى النُّهى، وَ اُوُلِى الْحِجى، وَ كَهْفِ الْوَرى، وَ وَرَثَةِ الْأَنْبِيآءِ، وَالْمَثَلِ الْأَعْلى‏، وَالدَّعْوَةِ الْحُسْنى‏، وَ حُجَجِ اللَّهِ ‏عَلى اَهْل الدُّنْيا وَ الْأخِرَةِ وَ الْأُولى، وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكاتُهُ.
السَّلامُ عَلى مَحالِ مَعْرِفَةِ اللَّهِ، وَ مَساكِنِ بَرَكَةِ اللَّهِ، وَ مَعادِنَ حِكْمَةِ اللَّهِ، وَ حَفَظَةِ سِرِّ اللَّهِ، وَ حَمَلَةِ كِتابِ اللَّهِ، وَ اَوْصِيآءِ نَبِىِّ اللَّهِ وَ ذُرّيَّةِ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى ‏اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكاتُهُ.
السَّلامُ عَلَى الدُّعاةِ إلَى اللَّهِ، وَ الْأَدِلاَّءِ عَلى مَرْضاتِ اللَّهِ، وَ الْمُسْتَقِرّينَ فى اَمْر اللَّهِ، وَ التَّآمّينَ فى مَحَبَّةِ اللَّهِ، وَ الْمُخْلِصينَ فى تَوْحيدِ اللَّهِ، وَ الْمُظْهِرينَ لِأَمْر اللَّهِ ‏وَ نَهْيِهِ، وَ عِبادِهِ الْمُكْرَمينَ الَّذينَ لا يَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ وَ هُمْ بِاَمْرهِ يَعْمَلُونَ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكاتُهُ»(67).

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 01:30 PM
ترجمه زيارت جامعه
« درود بر شما اى خاندان نبوّت و جايگاه رسالت و (مركز) آمد و شد فرشتگان و محل فرود وحى و مكان رحمت و گنجوران دانش و غايت‏ خويشتندارى و حلم و بنيانهاى كرم و رهبران امّتها و صاحبان نعمتها و ريشه ‏هاى نيكان و ستونهاى گزيدگان و تربيت كنندگان بندگان و اركان ‏كشورها و دروازه ‏هاى ايمان و امينان خداى رحمان و تبار پيامبران و گزيده رسولان و عترتى منتخب پروردگار جهانيان، و رحمت و بركات خدا بر شما باد!
درود بر پيشوايان هدايت و چراغهاى (روشن) در ظلمت و پرچمهاى ‏پرهيزگارى و صاحبان عقل و خرد و پناه مردمان و وارثان پيامبران و نمونه ‏هاى ‏برتر و دعوت نكو و حجّت هاى خداوند بر مردم دنيا و آخرت و اولى و رحمت و بركات خدا بر شما باد!
درود بر جايگاه هاى معرفت خدا و خانه ‏هاى بركت خدا و معدنهاى ‏حكمت خدا و پاسداران سرّ خدا و حاملان كتاب خدا و جانشينان پيامبران ‏خدا و فرزندان رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و رحمت و بركات خدا بر شما باد!
درود بر دعوت كنندگان به خدا و راهنمايان به خشنودی هاى خدا و پايداران در فرمان خدا و كاملان در محبّت خدا و مخلصان در توحيد خدا و ياوران امر و نهى خدا و بندگان گرامى كه در گفتار بر خدا پيشى نگرفتند و به فرمان او كار مىرانند و رحمت و بركات خدا بر شما باد»!
آن حضرت در اندرز به يكى از دوستان خود فرمود:
« اى فتح! آن كه فرمان آفريدگار را گردن نهاد از خشم آفريده به خود باک راه نداد و آن كه آفريدگار را به خشم آورد، يقين كن كه آفريدگار خشم آفريده را بر وى مستولى بدارد، و آفريدگار وصف نشود جز بدانچه خويشتن را بدان ‏وصف كرده است و كجا توصيف شود آفريدگارى كه حواس از يافتنش ‏و گمانها از رسيدن به او و آنچه در دل مىگذرد از توصيفش و ديدگان از احاطه ‏به او، درمانند.
والاست از آنچه وصف كنندگان، توصيفش مىكنند و برتر است از آنچه ‏ستايندگان مىستايندش. در نزديكىاش دور گردد و در دورى‏اش نزدیک، در دورىاش نزديک است و در نزديكىاش دور، كيفيّت (چگونگى) را او چگونگى بخشيد پس گفته نشود خود او چگونه است؟ و مكان را او پديد فرمود پس گفته نشود خود او كجاست؟ چون او از چگونگى و كجايى (مكان) به دور است».(68)
و نيز فرمود:
« هر كه خداى را بپرهيزد در امان نگاه داشته شود و هر كه خدا را فرمان ‏برد، مورد اطاعت قرار گيرد و هر كه آفريدگار را اطاعت كند از خشم مخلوق‏ نترسد، هر كه از مكر خدا و دردناک گرفتنش ايمن شد گردن كشى كرد تا آنجا كه قضاى خدا و امر نافذش بر وى فرود آمد و هر كه دليلى روشن از پروردگارش داشته باشد دشواريهاى دنيا بر وى سبک آيد و گر چه تكه تكه شود و پراكنده گردد. سپاسگزار به خود سپاس سعادتمندتر است از نعمتى كه‏ باعث سپاس شده زيرا نعمت كالاى اين جهانى است و سپاس نعمت دنيا و آخرت است.
خداوند دنيا را سراى آزمايش و آخرت را خانه فرجام قرار داد و بلاى دنيا را وسيله ثواب آخرت گرداند و ثواب آخرت را عوض بلاى دنيا قرار داد. ستمگر بردبار بسا كه به وسيله حلم خود از ستمش گذشت شود و حق ‏دار نابخرد بسا كه به سبكسرى خود نور حقّ خويش را خاموش سازد.
هر كه از روى دوستى به تو نظرى دهد همه جانبه اطاعت او كن.
هر كه قدر خود نداند از شرّ او خود را آسوده مدان. دنيا بازارى است كه ‏مردمى از آن سود برند و مردمى ديگر زيان بينند».(69)
« جدل دوستى قديم را تباه سازد و گره استوار (در راه دوستى) پديد آرد، كمترين چيز در جدل برترى جستن است و همين برترى جستن از عوامل ‏قطع رابطه است».
« نكوهش، كليد دشمنى است، با اين حال از حقد و كينه بهتر است».
به مردى كه پيش آن ‏حضرت فرزندش را نكوهش كرد، فرمود: عقوق ‏مرگ فرزند است براى پدر.
و نيز فرمود: شب زنده دارى گواراتر از خواب است و گرسنگى در خوبى خوراک بيفزايد. (آن حضرت اين سخن را در تشويق بر نماز شب‏ و روزه گرفتن فرمود).
« ياد آر مرگ خويش را در ميان خانواده ‏ات كه نه پزشكى تو را در آن هنگام از مرگ باز مىدارد و نه دوستى تو را سود مى‏رساند».
« خشم بر آن كه مالک اويى، پستى است».
« حكمت در سرشتهاى فاسد، كامياب نشود».
« بهتر از خير و نيكى، كننده آن است و زيباتر از زيبا گوينده آن و برتر از دانش، حامل آن است و بدتر از شرّ، جلب كننده آن و خوفناکتر از ترس، آن ‏كه بر آن سوار است».
« تو را از حسد پرهيز مىدهم كه _ آثار _ آن در تو آشكار مى ‏گردد ولى در دشمنت كارگر نمىشود».
« اگر زمانى برسد كه عدل در آن بر ستم غلبه داشته باشد حرام است كسى به ديگرى گمان بد ببرد مگر آنكه كاملاً آگاهى پيدا كند و اگر زمانى برسد كه ستم ‏در آن بر عدل چيرگى داشته باشد كسى نمىتواند به ديگرى گمان خوب ببرد تا زمانى كه به خوبى آن كس علم پيدا نكرده است».(70)

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 01:31 PM
پی نوشت:
1) سوره هود، آيه 116.
2) سوره حديد، آيه 25.
3) سوره جمعه، آيه 2.
4) سوره نساء، آيه 65.
5) سوره حج، آيه 40.
6) چنان كه گفته شد اين حديث مفصل است و ما تنها به نقل قسمتى كه در اينجا ضرورى مىنمود پرداختيم. بحار الانوار، ج 50، ص 120
7) بحارالانوار، ج ‏50، ص ‏121 به نقل از ارشاد مفيد، ص ‏308.
8) بحارالانوار، ج ‏50، ص ‏127.
9) بحارالانوار، ج ‏50، ص ‏137.
10) همان مأخذ، ص ‏128.
11) گروهى از قريش با برچيدن ابروها (از روى تكبر) و دراز گردانيدن انگشتان با ما به مفاخرة برخاستند.
12) چون با يكديگر منازعه كرديم، قضا به نفع ما و بر زيان ايشان حكم داد بدانچه ‏بانگ صومعه ها گفتند.
13) بحار الانوار، ج ‏50، ص ‏129.
14) بر فراز قلّه هاى كوههايى كه آنان را نگاهبانى مىكرد خفتند و مغلوب شدند و قله ‏ها آنها را سودى نرساند.
15) پس از دوره ‏اى از عزّت و سرفرازى از دژهايشان پايين كشيده شدند و در گودالى ‏مسكن گرفتند اى واى كه در چه جاى بدى فرود آمدند!
16) بانگ دهنده ‏اى پس از دفن آنها فرياد زد: كجا رفت آن دستبندها و تاج ها وجامه ‏هاى ‏فاخر ابريشمين؟
17) كجا شد آن چهره هاى به ناز پرورده كه در برابر آنها پرده ها مى‏زدند و سايبانها؟
18) پس قبر، چهره آنان را نشان دهد هنگامى كه بدشان آيد: اين است چهره‏ هايى كه ‏كرمها (براى خوردن آنها) بر روى چهره شان رفت و آمد مى‏كنند.
19) دير زمانى كامرانى و عيش و نوش كردند و امروز چنان شده اند كه پس از آن همه ‏خوردن و كامروايى كردن، خورده مى‏شوند.

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 01:31 PM
20) بحارالانوار، ج ‏50، ص ‏212 - 211.
21) بحارالانوار، ج ‏50، ص ‏196، حديث هشتم.
22) بحارالانوار، ج ‏50، ص ‏208 - 207.
23) تاريخ الإسلام السياسى - حسن ابراهيم حسن، ج ‏3، ص ‏5.
24) تاريخ الإسلام السياسى - حسن ابراهيم حسن، ج ‏3، ص ‏5.
25) بحارالانوار، ج ‏50، ص ‏214 - 213.
26) همان مأخذ به نقل از ابن اثير، ج ‏7، ص ‏29.
27) بحارالانوار، ج ‏50، ص ‏8 به نقل از ابن اثير، ج ‏7، ص ‏61 - 60.
28) همان مأخذ، ص ‏10.
29) بحارالانوار، ج ‏50، ص ‏9.
30) بحارالانوار، ج ‏50، ص ‏123.
31) همان مأخذ، ص ‏176.
32) بحارالانوار، ج 50 ص ‏301 .
33) بحارالانوار، ج ‏50، ص 301.
34) بحارالانوار، ج ‏50، ص ‏133.
35) همان مأخذ، ص ‏130.
36) بحارالانوار، ج ‏50، ص ‏168.
37) بحارالانوار، ج ‏50، ص ‏194.
38) سوره توبه، آيه 25.
39) بحارالانوار، ج‏ 50، ص ‏163 - 162.
40) سوره هود، آيه 65.
41) بحارالانوار، ج ‏50، ص ‏204.
42) بحارالانوار، ج ‏50، ص ‏200 - 199.
43) بحارالانوار، ج ‏50، ص ‏125 - 124.
44) بحارالانوار، ج‏50، ص‏120
45) بحارالانوار، ج‏50، ص‏223.
46) فى رحاب ائمة اهل البيت ‏عليهم السلام، ج ‏4، ص ‏183.
47) همان مأخذ، ص ‏183.
48) بحار الانوار، ج ‏50، ص ‏114.
49) سوره حج، آيه 40.
50) سوره طلاق، آيه 3.
51) بحارالانوار، ج ‏50، ص ‏126.
52) همان مأخذ، ص ‏140.
53) بحارالانوار، ج ‏50، ص ‏129.
54) همان مأخذ، ص ‏155.
55) بحارالانوار، ج 50، ص 141- 142.
56) بحارالانوار، ج 50، ص 158 - 160.
57) بحارالانوار، ج ‏50، ص ‏179.
58) سوره حجر، آيه 75.
59) بحارالانوار، ج ‏50، ص ‏151.
60) بحارالانوار، ج ‏50، ص 151.
61) همان مأخذ، ص 144 - 142.
62) بحارالانوار، ج ‏50، ص ‏183.
63) بحارالانوار، ج ‏50، ص ‏183.
64) بحارالانوار، ج ‏50، ص ‏156 - 155.
65) همان مأخذ، ص ‏173.
66) بحارالانوار، ج ‏50، ص ‏157.
67) زيارت جامعه از كتاب « الانوار اللّامعه في شرح زيارة الجامعه»، عبد اللَّه شبّر، ص ‏123.
68) بحارالانوار، ج ‏50، ص ‏178 - 177.
69) في رحاب ائمة اهل البيت عليهم السلام، ج ‏4، ص ‏180.
70) في رحاب ائمة اهل البيت عليهم السلام، ج ‏4، ص ‏181.