PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : زندگي نامه حضرت اميرالمومنين علي عليه السلام



مهندس.كوچولو
08-14-2009, 10:18 AM
زندگي نامه حضرت اميرالمومنين علي عليه السلام

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 10:19 AM
نام: علی علیه السلام
پدر و مادر: حضرت ابوطالب و فاطمه بنت اسد سلام الله علیهما
شهرت: امیرمومنان علیه السلام
کنیه: ابوالحسن
زمان و محل تولد: سیزدهم رجب، ده سال قبل از بعثت در درون کعبه متولد شدند.
دوران خلافت: سال 36 تا 40 هجری قمری (حدود چهار سال و نه ماه)
مدت امامت: 30 سال
زمان و محل شهادت: صبح 19 رمضان سال 40 هجرت، توسط ابن ملجم مرادی لعنة الله علیه در مسجد کوفه، ضربت خوردند و شب 21 رمضان در سن 63 سالگی در کوفه به شهادت رسیدند.
مرقد شریف: در نجف اشرف
دوران عمر: در چهار بخش تقسیم می شود:
1- دوران کودکی (حدود 10 سال)
2- دوران ملازمت با پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم (حدود 23 سال)
3- دوران غصب خلافت ایشان توسط دشمنان (حدود 25 سال)
4- دوران خلافت (حدود 4 سال و نه ماه)

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 10:20 AM
بنيان پاک و ميلاد فرخنده
مکه در یکی از ماههای حرام، ماه رجب، پذیرای مقدم زائران بیت الله الحرام بود. زائران آداب و مناسک مربوط به زیارت خانه ی خدا را انجام می دادند و به گرد آن طواف می کردند. گاه پروردگارشان را می خواندند و گاه نیز بتها را ... در میان آنان زن بزرگواری نیز دیده می شد که او هم به طواف مشغول بود اما نه آنسان که دیگران، آری توجه او تنها به خدای یکتا معطوف بود. روحش لبریز از خضوع خداگرایان و خشوع محتاجان و وقار و متانت امیداواران به فضل خدا بود. خدای یگانه را می خواند و از او می خواست سنگینی باری را که از آن می ترسید و پرهیز می کرد، کاهش دهد.
او پیش از این سه پسر و یک دختر زاده بود، اما در هیچ کدام از آنها درد زایمان مانند این بار، بر وی و اعصابش فشار نیاورده بود.
بسیار می گریست و با التماس خدا را می خواند تا شاید درد زایمان را بر او آسان گرداند که ناگهان درب قسمت غربی خانه ی خدا، جایی که گروهی از حجاج گرد آمده بودند، حادثه ی شگفت آوری رخ داد:
آن زن در آخرین چرخش های خود به دور خانه خدا نزدیک رکن یمانی رسیده بود که به ناگاه دیوار خانه برای او از هم شکافت و گویی بانگی آهسته او را صدا زد که به خانه ی پروردگارت درون آی!
زن به درون رفت و مردم در عین شگفتی و ناباوری این صحنه را می دیدند و همچون حیرت زدگان فریاد سر می دادند. در پی فریاد و غوغای اینان دیگر زائران نیز به سوی آنان می آمدند و از ایشان درباره ی واقعه ای که رخ داده بود پرسش می کردند که این زن کیست؟!
این زن که هم اکنون طواف می کرد نوه ی هاشم، دختر اسد، همسر حضرت ابوطالب علیه السلام، مادر ام هانی و طالب و عقیل و جعفر است. آری او فاطمه نام دارد.
مردم جمع شده بودند. سران و بزرگانشان نیز در میان آنان به چشم می خوردند... زمانی گذشت دوباره همان دیوار شکاف برداشت... چهره ی حاضران از خوشی درخشیدن گرفت. سیمای آن مولود بزرگ، که بر دستان مادر بزرگوارش در حال تقلّا و جنب و جوش بود، نیز می درخشید! این رویداد در نوع خود بی نظیر بود دیوار خانه ی خدا بشکافد و زنی باردار قدم به درون آن بگذارد و در بیت الله الحرام، این مرکز پرتو افشانی روحانی و برکت الهی، مکانی که از دیدگاه اعراب «مقدس ترین و محترم ترین» مکان ها محسوب می شود، کودک خود را به دنیا آورد.
این کرامتی بود برای بنی هاشم بر قریش و برای قریش بر عرب، چرا که صاحب خانه ی کعبه، آنان را بدین عنایت، به ریاست و سروری خانه اش برگزیده بود و به زنی از آنان اجازه داده بود که کودک خود را، با اکرام و اعظام، در خانه اش به دنیا آورد.
این خبر خوش در خانه های بنی هاشم نیز پیچید و زنانشان با شگفتی و سرور به فاطمه شادباش می گفتند. سران و بزرگان نیز به سوی حضرت ابوطالب علیه السلام می رفتند و مقدم این مولود بزرگ را به وی مبارکباد می گفتند. در میان اینان جوانی نیز بود که نسبت به تولد این کودک، بیش از دیگران توجه نشان می داد. او به کودک می نگریست اما نه آنچنان که مردان دیگر به ام می نگریستند. این جوان حضرت محمد بن عبدالله صلی الله علیه و آله و سلم نام داشت که همواره به عنوان یکی از اعضای خانواده ی حضرت ابوطالب علیه السلام به شمار می آمد. وقتی که وی طفل را بغل گرفت آیات خدا را خواند و از آن کودک در شگفت شد و میلادش را تبریک گفت.
نقل کرده اند که این کودک چشمانش را جز بر چهره ی مبارک پسر عمّش، پیامبر گرامی اسلام صلی الله علیه و آله و سلم، نگشود. او را علـــی نام نهادند. مادر بزرگوارشان برای او نام، «حیدر» را برگزید. اگر چه این نام حاکی از کمال جسمانی کودکی بود که قهرمانیهای آینده را به یاد می آورد اما نام دیگر (یعنی علی علیه السلام) نشانگر برتری وی در امور معنوی به حساب می آمد.

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 10:21 AM
ميلاد معجزه آسـا
ولادت حضرت امیرالمومنین علی علیه السلام، همچون شهادت وی گواه حقی بر راستی رسالت های الهی است. او در تمام ابعاد حیاتش، از ولادت تا شهادت، آیت عظمای بزرگ خداوند به حساب می آید. به راستی چرا باید ولادت پیامبران و امامان همیشه با عجایب و شگفتیها همراه باشد؟ حضرت موسی علی نبینا و آله و علیه السلام در صندوقی گذارده شد و در دریای نیل رها گشت و دریا او را به ساحل افکند تا در مقابل چشم خدا پرورده شود!
حضرت عیسی علی نبینا و آله و علیه السلام، بدون آن که پدری داشته باشد زاده شد و در کودکی در گهواره با مردم لب به سخن گشود!
... ولادت پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم نیز با حوادثی همراه بود. کنگره های کاخ پارس فرو ریخت و شعله های سربر کشیده ی آتشکده ی آذرگشسب فرو نشست و آب دریاچه ی ساوه به خشکی گرایید و ...
و حضرت علی علیه السلام، پس از آن که دیوار خانه ی کعبه برای مادرش شکاف برداشت درون خانه به دنیا آمد!چرا ؟!
آیا بدین خاطر که خداوند اینان را پیش از ولادتشان به رسالت برگزیده است. زیرا که در عالم ذر زودتر از صالحان دیگر، پرسش پروردگار خود را پاسخ گفتند و خداوند با علم خویش از احوال آنان، ایشان را برگزید و فضل آنان را با ولادت های معجزه آسا بر همه آشکار کرد.(1)
یا آن که از آینده ی زندگی آنان به خوبی آگاه بود و مواضع مسئولانه ی آنان را که می دانست به زودی و با آزادی کامل آنها را انتخاب می کنند، نکو داشت و آنان را با ولادتی نیکو و حیرت انگیز پاداش داد.
یا آنکه خداوند بدین وسیله می خواست اصلاب گرامی و بزرگ و رحم های پاک و پاکیزه ای که ایشان را زادند،
گرامی دارد. چنانکه همین کار را با مریم صدیقه یا با زکریا و همسرش، به خاطر جایگاهی که نزد خداوند داشتند، انجام داد.
یا آن که علّت و عوامل دیگری در کار بوده است. اما به هر علّت هم که باشد باید گفت که ولادت معجزه آسا، خود پیامی آشکار به مردم که شأن آن مولود بزرگ را بیان می کند. آیا به راستی چنین نیست؟
پس از آن که مادر حضرت علی علیه السلام همراه با کودکش بیرون آید، پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم به استقبال او شتافت زیرا می دانست که همین کودک در آینده وصی و جانشین او خواهد شد. از این رو سروری وصف ناپذیر قلب بزرگ او را در بر می گرفت.
این دو، از این لحظه، هرگز از یکدیگر جدا نشدند تا آن که پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم به سوی پروردگارش کوچ کرد. حضرت علی علیه السلام نیز، از سنت پیامبر تا لحظه شهادتش دست برنداشت.
هنگامی که حضرت امام علی علیه السلام با افتخار از این ارتباط گرم خود و پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم سخن می گوید، جای هیچ تردیدی برای ما باقی نمی گذارد که این ارتباط، تقدیر پروردگار جهان بوده و در رساندن پیام او به مردمان نقش بزرگی ایفا کرده است.
حضرت امیرالمومنین امام علی علیه السلام می فرمایند:
من در کودکی سینه های عرب را به زمین رساندم و پیشانی اشراف ربیعه و مضر را به خاک سائیدم و شما ارتباط من و رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم را در این خویشی نزدیک و جایگاه مخصوص می دانید. آن حضرت، در زمان کودکی، مرا در کنار خود پرورش داد و به سینه اش می چسبانید و در بسترش در آغوش می داشت و تنش را به من می مالید و بوی خوش خویش را به مشام من می رساند. غذا را می جوید و در دهان من می نهاد. دروغی در گفتار و خطایی در کردار از من نیافت و خداوند فرشته ای از فرشتگانش را، از هنگامی که پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم از شیر گرفته شده بود، همنشین آن حضرت گردانید تا او را در شب و روز به راه بزرگواریها و خوهای نیکوی جهان سیر دهد و من به دنبال او می رفتم مانند رفتن بچّه شتر در پی مادرش. در هر روزی از خوهای خود پرچم و نشانه ای برمی افراشت و پیروی از آن را به من امر می کرد. در هر سال مدتی در حـراء اقامت می کرد و من او را می دیدم و غیر من او را نمی دید و در آن هنگام اسلام در خانه ای جز خانه ی رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم و خدیجه نیامده بود و من سومین ایشان بودم. نور وحی و رسالت را می دیدم و بوی نبوت را می بوییدم.(2)

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 10:21 AM
جوان خجسـته
او به تدریج بزرگ می شد و در میان همسالان خود، در کردار و گفتار، چهره ای متمایز از آنان می یافت. در همان ایام که سن و سالی چندان هم نداشت با دوستانش در کنار چاهی بازی می کرد. ناگهان پای یکی از آنان در کناره ی چاه لغزید و پیش از آنکه در چاه افتد، حضرت مولا امیرالمومنین علی علیه السلام سر رسید و یکی از اعضای بدن آن طفل را گرفت. سر طفل رو به پایین و در چاه آویزان و یکی از اعضایش به دست حضرت علی علیه السلام بود. کودکان فریاد می کردند. خانواده آن طفل از دیدن چنان صحنه ای در شگفت ماندند. در آن هنگام حضرت علی علیه السلام را «مبارک» نیز می نامیدند. مادر طفل خطاب به مردم گفت: ای مردم! آیا مبارک را می بینید که چگونه فرزندم را از مرگ نجات داد؟!
شرایط سختی در مکه حکمفرما بود. قحطی، سخت مکه را تهدید می کرد و دایره ی آن تا خانه حضرت ابوطالب علیه السلام گسترده بود. پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم نزد عموهای توانگرش رفت و با آنان درباره ی اوضاع زندگی حضرت ابوطالب علیه السلام سخن گفت و پیشنهاد کرد که هر یک از آنان یکی از فرزندان حضرت ابوطالب علیه السلام را تحت تکفل خود گیرند. چون این پیشنهاد را بر آن حضرت عرضه کردند، گفت: عقیل را برای من باقی گذارید و هر یک را که خواهید با خو ببرید. پس عباس و حمزه، عموهای پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم و هاله عمه ی آن حضرت، هر کدام یکی از فرزندان حضرت ابوطالب علیه السلام را با خود بردند. فقط حضرت علی علیه السلام ماند. پیامبر نیز خواستار امیرالمومنین علیه السلام شدند. قلب حضرت مولا علی علیه السلام آکنده از سرور و شادی گشت و به پیامبر پناه آورد.
آری حضرت علی علیه السلام اولین بار که چشمانش را گشود بر سیمای حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم نگریست و ایام کودکی خویش را در زیر سایه برکات آن حضرت سپری کرد. حضرت علی علیه السلام که در حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم، عشق و محبت و تمام خصلت های خوب و زیبا را می دید، می بایست هم به او پناه آورد و فوراً پیشنهاد آن حضرت درباره ی کفالت را بپذیرد و از این موضوع نیز شادمان و مسرور گردد.
حضرت علی علیه السلام از سرپرست و دوست خود، حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم، پیروی می کرد و قلبش به او آرام می شد و وی را در هر کاری الگو و نمونه قرار می داد.
پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم نیز برادرزاده اش را از اخلاق نیکویی که خداوند به او ارزانی می داشت، سیراب می کرد. حضرت علی علیه السلام همواره پیامبر را می دید و به تفکر مشغول است و به آسمان می نگرد و از پروردگارش هدایت می طلبد. در همن روزهایی که پیامبر در غار حراء به عبادت می پرداخت، حضرت علی علیه السلام در عبادتش دقیق می شدند و بدان می اندیشدند و معنی و مقصود عبادت آن حضرت را درمی یافت و به خدای محمد ایمان می آورد و با فطرت پاک خویش، که هیچ گاه شرک بدان راه نیافت، هدایت می شد.
حضرت علی علیه السلام از نبوغ و ذکاوتی که زیبنده ی پیامبران است، برخوردار بود و خطاست اگر بخواهیم ایمان او به خداوند را به زمان خاصی محدود کنیم. او فطرتاً ایمان داشت. از این رو نمی تـوان وقت معینی را برای ایمان آوردن آن حضرت در نظر گرفت. پیامبر نیز، هنگامی که یکی از مسلمانان از وی درباره ی ایمان آوردن حضرت علی علیه السلام پرسش کرد همین پاسخ را داد و فرمود: علی کافر نبود تا مومن شود.
همچنین امام علیه السلام این نکته را بیان کرده و فرموده است که وی هیچ گاه خود را به شرک نیالوده است. هنگامی که وحـی بر قلب حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم فرود آمد و پیامبر به سوی وی آمد تا او را از این ماجـرا آگاه کند، دیدگان حضرت دل علی علیه السلام بر امر موعود و حقیقت آنچه در انتظارش بود، گشوده شد. امام آن روز ده سال داشت. آری او انسان دیگری جز محمد بن عبدالله صلی الله علیه و آله و سلم را نمی شناخت که تمام معانی فضیلت و والایی و صداقت و امانت و مهربانی و احسان به مردم و رسیدگی به حال خویشاوندان در وی جمع شده باشد و او را از دیگران متمایز کند. پس چگونه می توانست او را تصدیق نکند و پیرو او نگردد؟
روزی پیامبر او را به نماز فرا خواند آن حضرت بپا خاست و آداب نماز را فرا گرفت و به مسجدالاقصی، قبله نخست مسلمانان، روی کرد و با پیامبر نماز گزارد. خدیجه، همسر پیامبر، نیز در پشت آن دو نماز می گزارد. در آن زمان تنها این سه تن بودند که با دیگران تفاوت داشتند. آنان با گزاردن رکعاتی به درگاه خدا تضّرع و زاری می کردند و آیاتی از قرآن می خواندند که بر هدایت آنان بیفزاید و جانشان را از ایمان و اطمینان لبریز سازد.
اینک نخستین سلول زنده، در میان میلیونها سلول مرده در جامعه بشری جان می گرفت. این سلول تلاش می کرد تا حجم و نیروی خود را افزایش دهد و به خواست خدا زندگی را در کالبد دیگر سلولها به جریان اندازد.
از این برهه است که زندگی حضرت امیرالمومنین علی علیه السلام با جهاد و فداکاری پیوند می خورد. او دو سال نیز از خانه ی کفیلش به خانه ی پدرش نقل مکان می کند. اما در همین دو سال باز هم بیشتر اوقات او در خانه ی خدیجه و در جوار پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم سپری می شود تا آن حضرت هر روز پرچمی در معارف و آداب برای او برافرازد و او از آن پیروی کند.
اسلام، نخستین و پاکترین اصول و پایه های خود را از روح های پاک این سه نفر، محمد، علی و خدیجه علیهم السلام گرفت تا آن که دیگر مردان و زنان به گرد محور آن جمع شدند و با تمسک بدان به مبارزه و رویارویی با وضع فاسد برخاستند.
مبلغان اسلام در راه نهضت از مال و جان خود گذشتند تا آن که نهال اسلام بارور شد. آنگاه وحی آمد و پیامبر را فرمان داد تا با صدای بلند مأموریت خود را به گوش خلق برساند و خویشان نزدیکش را بیم دهد و رسالتش را به تمام مردم ابلاغ کند.
پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم حضرت علی علیه السلام را فرمان داد تا غذایی فراهم آورد و بنی هاشم را به خانه ی پیامبر دعوت کند. بنی هاشم به رهبری حضرت ابوطالب علیه السلام، رئیس و بزرگ خود، در خانه ی پیامبر گرد آمدند.
چون غذا خوردند و دیدند که چیزی از آن غذا کاسته نشد در شگفت ماندند. پس از غذا، پیامبر دوباره رسالت خویش را با آنان سخن گفت اما عمویش ابولهب برخاست و سخنان نیش دار و مسخره آمیز خود را بر زبان راند.
ابولهب، با آنکه از نزدیکترین خویشان پیامبر بود یکی از سرسخت ترین دشمنان اسلام به شمار می رفت. در قرآن کریم درباره ی هیچ یک از معاصران پیامبر آیه ای نیامده که از آنها به بدی یاد کرده باشد اما تنها یک سوره درباره ابولهب نازل شده که خداوند در آغاز آن به درشتی فرموده است: «بریده باد دستان ابولهب و نابود شود».(3)
ابولهب نخستین کسی بود که پیامبر را در آن روز به ریشخند گرفت. چرا که در میان جوانان بنی هاشم که حدود چهل تن بودند، اظهار داشت: این مرد (پیامبر) چه سخت شما را جادو کرده است!
حاضران نیز با شنیدن این سخن پراکنده شدند و پیامبر فرصت سخن گفتن با آنان را از دست داد.
فردا نیز حضرت علی علیه السلام بار دیگر آنان را به میهمانی فراخواند. میهمانان این بار نیز آمدند و خوردند و نوشیدند و پیش از آنکه ابولهب بخواهد سخن بگوید، پیامبر آغاز سخن کرد و گفت:
فرزندان عبدالمطلب! به خدا سوگند من در میان عرب مردی نمی شناسم که برای قومش چیزی بهتر از آنچه من آورده ام، آورده باشد. من خیر دنیا و آخرت را برای شما به ارمغان آورده ام و خداوند تبارک و تعالی به من فرمان داده است که شما را دعوت کنم. پس کدام یک از شما مرا در این کار یاری می کند تا برادر و وصی و جانشین من در میان شما باشد؟
هیچ کس از حاضران پاسخی نگفت مگر حضرت علی علیه السلام که آن روز چنان که خود گفته است از تمام آنان جوان تر و چشمانش از همه درخشان تر و ساق پایش ظریف تر بود. او گفت: « ای پیامبر خدا من یاور تو در این دعوت خواهم بود».
سپس پیامبر گردن او را گرفت و فرمود: «پس گفته های او را بشنوید و از وی فرمان برید».
حاضران با خنده و تمسخر برخاستند و به حضرت ابوطالب علیه السلام گفتند: محمد تو را فرمان داد که گفته های علی را بشنوی و او را فرمان بری.
اسلام، سه سال میان حضرت علی علیه السلام و حضرت خدیجه علیها السلام در جریان بود. پیامبر مخفیانه با آنان نماز می گزارد و مناسک حج را، بر اساس سنّت یکتاپرستانه اسلامی و به دور از مناسکی که اعراب جاهلی انجام می دادند، به جای می آورد.
از عبدالله بن مسعود روایت شده است که گفت: نخستین باری که از دعوت رسول اسلام صلی الله علیه و آله و سلم آگاه شدم، هنگامی بود که همراه با جماعت خود به مکه وارد شدم. ما را به عباس بن عبدالمطلب راهنمایی کردند به سوی او رفتیم و او در نزد گروهی نشسته بود. ما نیز پیش او نشسته بودیم مردی از باب الصفا پدیدار شد. صورتش به سرخی می زدن و موهای پر و مجعدش تا روی گوشهایش می رسید. بینی باریک و خمیده ای داشت، دندانهای پیشینش درخشان بود و چشمانی فراخ و بسیار سیاه و ریشی انبوه داشت. موهای سینه اش اندک بود و دستانی درشت و رویی زیبا داشت. با او کودک یا جوانی که تازه به سن بلوغ پای نهاده بود دیده می شد و نیز زنی که موهای خود را پوشانده بود، وی را از پشت سر دنبال می کرد تا آن که هر سه به سوی حجرالاسود رفتند. نخست آن مرد و سپس آن کودک و پس از وی آن زن سنگ را استلام کردند. آنگاه آن مرد هفت بار به گرد خانه چرخید و آن جوان و زن نیز همراه با او به طواف مشغول شدند. ما پرسیدیم: ای ابوالفضل! چنین آیینی را در میان شما ندیده بودیم آیا این آیین تازه ای است؟!
پاسخ داد: این مرد پسر برادرم، محمدبن عبدالله صلی الله علیه و آله و سلم است و این جوان علی ابن ابیطالب علیهما السلام و این زن، همسر آن مرد، حضرت خدیجه علیها السلام دختر خویلد است. هیچ کس بر روی زمین جز این سه تن خدای را بدین آیین نمی پرستند.
عفیف کندی نیز گوید: من مردی تاجر پیشه بودم. روزی به حج رفتم و به سوی عباس بن عبدالمطلب روانه شدم تا از او کالایی خریداری کنم. به خدا سوگند، نزد او در صحرای منا بودم که از نهانگاهی نزدیک وی مردی بیرون آمد و در پشت سر آن مرد به نماز ایستاد. آن گاه جوانی که تازه به سن بلوغ رسیده بود، از همان محل بیرون آمد و در کنار آن مرد به نماز ایستاد.
عفیف گوید: به عباس روی کردم و از او پرسیدم: این مرد کیست؟ گفت: او محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب، برادرزاده ی من است. پرسیدم: این زن کیست؟ گفت: همسرش خدیجه دختر خویلد است. باز پرسیدم: این جوان کیست؟ پاسخ داد: او علی بن ابیطالب پسر عمّ محمد است. پرسیدم: این چه کاری است که می کنند؟ گفت: نماز می گزارند. او می گوید پیامبر است و جز همسرش و پسر عمویش یعنی آن جوان، کسی از او پیروی نمی کند. او می گوید به زودی گنجهای کسری و قیصر بر روی او گشوده خواهد شد.
زمانی بر دعوت اسلام گذشت و حضرت علی علیه السلام بر راه راست و استوار خود همچنان استقامت می کرد و در برابر فشارها و سختیها صبر می کرد و شخصیت ارزشمند او شکل می گرفت. آن گاه مردان دیگری که هیچ سوداگری و خرید و فروشی آنان را از یاد پروردگارشان باز نمی داشت، بدین دعوت گراییدند. هنگامی که پیامبر، یاران خود را به هجرت به سوی حبشه فرمان داد و جعفر، برادر حضرت علی علیه السلام، را به فرماندهی آنان گماشت قیامتی در قریش بر پا شد. قریشی که دشمنی خود را به حساب نیرومندی و خوش فکری خویش می گذاشتند. آنان در مقابل این تصمیم پیامبر، روشی پیش گرفتند که از آنچه در گذشته به کار می بردند دشمنانه تر و سخت تر بود.
قریش در پی این نظر بود که بنی هاشم را از نظام حاکم اجتماعی طرد کنند، تصمیم گرفتند آنان را در محاصره قرار دهند. اما پیمان نامه ای که در این باره نوشته بودند، از میان رفت. بر اساس مفاد این پیمان نامه هیچ کس اجازه نداشت با پیامبر و دیگر فرزندان هاشم و در رأس آنان رئیس و سرورشان حضرت ابوطالب علیه السلام رفت و آمد و معامله کند.
حضرت ابوطالب علیه السلام خاندانش را در شعب خود جمع کرد و با تمام نیرو و توان از آنان حمایت نمود. این خود فرصت مناسب و ارزشمندی بو برای امام علی علیه السلام که از سرچشمه ی فیاض پیامبر سیراب گردد و از وی مکارم و فضائل و معارف والایی فرا بگیرد. علاوه بر این، او توانست در طول این سه سال مجاهدتی سنگین و سخت از خود نشان دهد و شاید این نخستین میدان پیکار و جهاد بود که فرزند حضرت ابوطالب علیه السلام در آن شرکت می جست. البته پیش از این امام علیه السلام به جهادی دیگر مشغول بود. اما نه در چنین سطحی. داستان آن بود که پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم هنگامی که در خیابانهای مکـه راه می رفت، گروهی از کودکان مکیان، به دستور بزرگترهای خود، آن حضرت را با سنگ و سنگریزه مورد آزار قرار می دادند. اما پیامبر به کار آنان بی اعتنا بود چرا که حضرت علی علیه السلام آن حضرت را همراهی می کرد و اگر کسی نسبت به پیامبر بی ادبی روا می داشت، او را می گرفت و گوشمالی می داد.
حضرت علی علیه السلام از دوران کودکی، نیرومند و دلیر بود. از این رو در چشم همسالانش پر هیبت جلوه می نمود. آنان وقتی او را در کنار پیامبر می دیدند به خود می گفتند: دست نگاه دارید که «قضم» در کنار اوست. و قضم یعنی همان کسی که بینی و گوشهایش را در هم می کوفت.

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 10:23 AM
هجــرت
پس از آنکه عهدنامه ی ملعون از میان رفت و در بازوی قدرتمند دعوت اسلامی هیچ خللی پدید نیامد، قریش مجبور شد به بنی هاشم اجازه دهد تا در مکه رفت و آمد کنند و با مردم در آمیزند. عموی بزرگوار و پشتیبان آن حضرت، حضرت ابوطالب علیه السلام و نیز همسر وفادارش حضرت خدیجه علیه السلام به خاطر سختیهایی که در شعب متحمل شده بودند، در گذشتند و این سال به عام الحزن (سال اندوه) معروف شد. در این سال پیامبر در واقع بزرگترین یاور و استوارترین تکیه گاه خود را در سختیها از دست داد.
با این پیش آمد پیامبر صلی الله علیه و اله و سلم تصمیم گرفت به سوی مدینه ی منوره هجرت کند و در مقابل، کفار مصمم شدند پیامبر را پیش از هجرت به مدینه ی منوره ترور کنند. آنان بدین منظور سی تن از مردان جنگی و ماجراجویان خود را برگزیدند تا شبانه بر خانه پیامبر هجوم برند و آن حضرت را بکشند. هر یک از این جنگجویان به قبیله ای از قریش منتسب بود. هدف کفار از این طرح آن بود که خون پیامبر را به گردن تمام قبایل قریش اندازند و بدین وسیله خون آن حضرت ضایع گردد. خبر تصمیم قریش به گوش پیامبر صلی الله علیه و اله رسید و آن حضرت نقشه ی حرکت خود به سوی مدینه را ترسیم کرد. طرح پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم این بود که با استفاده از تاریکی شب، به غار ثور برود و سپس از طریق بیراهه به سوی مدینه حرکت کند. اما اجرای این نقشه از یک جهت دشوار بود. زیرا اگر جنگجویان از فرار پیامبر در آغاز شب آگاهی می یافتند، فوراً در صدد جستجوی آن حضرت در اطراف شهر مکه، برمی آمدند و بی تردید می توانستند وی را دستگیر کنند و چنانچه بر وی دست می یافتند او را می کشتند. از این رو پیامبر تصمیم گرفت با خواباندن شخصی به جای خود در بسترش، کار را بر قریش مشتبه سازد. بدین گونه آنان نمی توانستند به زودی به حقیقت ماجرا پی برند و هنگامی حقیقت بر آنان کشف می شد که پیامبر از مکه دور و یا در غار ثور مستقر شده بود.
اما چه کسی خود را داوطلب کشته شدن در بستر می کرد؟ مرگ در بستر همچون مرگ در میدان نبرد نبود. میدان نبرد، جای ستیز و جنگاوری است، جایی است که فرد می کشد و کشته می شود. اما آن که قرار است در بستر کشته شود، هرگز از خودش نباید دفاع کند و یا اعصابش تحریک شود و دست به حرکت بزند!
تنها یک مرد، آماده ی اجرای چنین وظیفه ی دشواری است و او حضرت امیرالمومنین علی علیه السلام فرزند حضرت ابوطالب علیه السلام است که هرگز از اینکه مرگ به استقبالش آید یا خود به استقبال مرگ رود، بیمناک نیست.
پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم نزد او رفت و نقشه ی هجرت خویش را با او در میان گذاشت و او را به اجرای مأموریت خطیرش فرمان داد. حضرت علی علیه السلام، پس از آن که از سلامت پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم و نجات جان او از دست توطئه گران اطمینان حاصل کرد، گویی مژده ی سلطنت بر دنیا را شنیده باشد از اجرای این مأموریت استقبال کرد و بسیار از آن خشنود شد.
حضرت علی علیه السلام بر بستر پیامبر از این پهلو به آن پهلو می شد و شمشیرهای برّان گرد خانه می درخشیدند و در انتظار سر زدن سپیده بودند تا بر کسی که در بستر آرمیده بود، حمله برند و او را تکه تکه کنند. چون صبح نزدیک شد، سنگی به طرف بستر انداختند. اما کسی که در بستر خفته بود از جای خود تکان نخورد، دیگر بار سنگی انداختند و چون برای سومین بار سنگی به سوی بستر انداختند، حضرت علی علیه السلام از جای خود برخاست. یکی از جنگجویان پرسید: این دیگر کیست؟ او فرزند ابوطالب است. آنگاه پرسیدند: علی، محمد کجاست؟ حضرت علی علیه السلام به آنان نگریست و فرمود: مگر محمد را به من سپرده بودید؟ یکی از مهاجمان خواست به حضرت علی علیه السلام حمله برد اما دیگران او را مانع شدند و بدین طریق خداوند حضرت علی علیه السلام را از شرّ آنان آسوده ساخت.
حضرت علی علیه السلام مأموریت بزرگ دیگری نیز به عهده داشت و آن بردن خانواده ی پیغمبر و مسلمانان ضعیف و باقی مانده در مکه به مدینه بود. این مأموریت، بسیار سنگین و دشوار بود زیرا مکیان هنگامی که از غیاب پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم آگاه شدند بر سختگیری و دشمنی خود افزودند. زیرا دریافته بودند که رهایی پیامبر از چنگ آنان دشواریهای بسیاری برای آنان به وجود خواهد آورد. بنابراین می کوشیدند با هر وسیله ی ممکن بقیه ی یاران آن حضرت در مکه را از پیوستن به او باز دارند. آنان به دقت، اصحاب و در رأس آنان خانواده ی پیامبر را تحت نظر داشتند تا مبادا از چنگشان بگریزند.
پس از مدتی حضرت علی علیه السلام کار خود را سامان داد و پنهانی با فواطم (فاطمه دختر پیامبر سلام الله علیها و فاطمه مادر خود سلام الله علیها و فاطمه دختر زبیر عمه ی خود) و نیز برخی از ضعفای مسلمانان به قصد مدینه حرکت کرد. آنان مقداری از مکه فاصله گرفته بودند که مکیان از خروج ایشان آگاه شدند و فوراً عده ای سوار را بسیج کرده در پی آن حضرت روانه نمودند تا ایشان را به اجبار به مکه بازگردانند. فرماندهی این عده را جناح غلام حارث بن امیه برعهده داشت.
این عده به تعقیب حضرت علی علیه السلام و همراهان وی پرداختند و همین که به آنان نزدیک شدند، حضرت علی علیه السلام متوجه آنان شد. جناح با شمشیر به آن حضرت حمله کرد اما امیرالمومنین علیه السلام شتاب کرد و شمشیر را از دست او گرفت و با ضربه ای او را به جهنم واصل کرد. همراهان جناح با دیدن شجاعت و نیرومندی حضرت امیرالمومنین علی علیه السلام تسلیم شدند و آن حضرت آنان را رها کرد و با همراهان خویش به سوی مدینه در حرکت شد.

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 10:24 AM
جنگ بدر
قریش نیرو و قوای خویش را برای جنگ با پیامبری که در مدینه جامعه ای اسلامی بنیان نهاده بود و ستمگران را تهدید می کرد، گرد آورده و هزار مرد جنگی و مسلح را به مدینه روانه کرد. این در حالی بود که سپاه پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم چندان از قدرت نظامی چشمگیر و قابل اعتنایی برخوردار نبود. هر دو سپاه در منطقه ای به نام « بدر» رو در روی یکدیگر ایستادند. در سیزدهمین روز از ماه مبارک رمضان سال نخست هجری، نبرد میان دو سپاه با جنگ تن به تن آغاز شد. در میان سپاه قریش سه تن از دلیر مردان آنان به نام های شیبة بن ربیعة و عتبة بن ربیعة و ولید بن ربیعة برای نبرد تن به تن بیرون آمده خواستار جنگ با همتایان خود شدند. رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم نیز عبیدة بن حارث و حمزة بن عبدالمطلب و حضرت علی علیه السلام را به رویارویی ایشان فرستاد. حضرت امیرالمومنین علی علیه السلام به نبرد پرداخت تا آنکه ولید و شیبة را از پای درآورد و در کشتن فرد دیگر نیز همکاری کرد. بدین ترتیب، قریش دلاورترین مردان خود را از دست داد. پس از مبارزه ی دیگری همچنین حضرت علی علیه السلام، حنظلة بن ابی سفیان و عاص بن سعید بن عاص و عده ای دیگر از دلیر مردان مکه را به خاک و خون نشاند و به خواست خدا کفار تار و مار و مسلمانان پیروز شدند.

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 10:27 AM
جنگ احد
سپاه قریش شکست خورده و اندوه زده در حالی که دلیران و پهلوانانش به خاک و خون غلطیده بودند به مکه بازگشت. بزرگان قریش خود را آماده ی نبرد دیگری می کردند تا با پیروزی در آن ننگ و ذلتی را که در میدان بدر نصیب آنان شده بود پاک کنند و دعوت و مکتب پیامبر را از میان بردارند.
حضرت علی علیه السلام این غزوه را چنین توصیف می نمایند:
« مکیان یکپارچه به طرف ما روانه شدند. آنان قبائل دیگر قریش را برای نبرد با ما تشویق و جمع کرده بودند و در صدد گرفتن انتقام خون مشرکانی بودند که در روز بدر به دست مسلمانان کشته شده بودند. جبرائیل بر پیامبر فرود آمد و آن حضرت را از قصد مشرکان آگاه کرد. پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم نیز آهنگ حرکت کرد و همراه با یاران خود در دامنه ی کوه احد اردو زد. مشرکان به سوی ما پیش تاختند و یکپارچه بر ما یورش آوردند. شماری از مسلمانان به شهادت رسیدند و گروهی از باقیماندگان نیز از میدان گریختند. من در کنار رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم باقی مانده بودم. مهاجران و انصار به خانه های خود در مدینه بازگشتند و به مردم گفتند: پیامبر و یارانش کشته شدند. آنگاه خداوند بزرگان مشرکان را نابود کرد. من پیش روی رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم هفتاد و چند زخم داشتم که از جمله این زخم و آن زخم است». آن گاه حضرت ردایش را افکند و دستش را بر زخمهایش کشید.

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 10:28 AM
جنگ احزاب
پس از نبرد احد، جنگ احزاب رخ داد. بار دیگر قریش و اعراب از نو خود را برای نبرد با اسلام آماده کردند. حضرت امام علی علیه السلام جریان این جنگ را چنین بیان می کنند:
« قریش و اعراب میان خود عهد کرده بودند که از راه خود باز نگردند مگر آنکه رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم و ما، فرزندان عبدالمطلب، را بکشند آنان با تمام سلاح و تجهیزات و با اطمینان بسیار به سوی ما حرکت کرده بودند. جبرئیل بر پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم نازل شد و او را از تصمیم کفار آگاه کرد. آنگاه پیامبر خندقی به گرد خود و یارانش از مهاجران و انصار حفر کرد. قریش پیش آمدند و در پشت خندق اردو زده ما را محاصره و شمشیرهایشان می درخشید. رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم آنان را به خدا می خواند و به خویشاوندی و قرابتی که میان او و آنان بود، سوگند می داد. اما آنان از پذیرش دعوتش سر باز می زدند و گفته هایش جز بر سرکشی آنان نمی افزود. تک سوار آنان و پهلوان عرب در آن روز «عمربن عبدود» نام داشت که همچون شتری مست فریاد می کشید و هماورد می طلبید و رجز می خواند. گاه شمشیرش را تکان می داد و گاه نیزه اش را به اهتزاز درمی آورد. هیچ کس برای نبرد با او پیشقدم نمی شد و برای مبارزه با او طمع نمی کرد. حمیتی نبود که افراد را به جنگ با وی تحریک کند و هوشیاری نبود که آنان را به رویارویی با وی وادارد. پس پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم مرا به جنگ با او برگزید و به دست مبارکش عمامه بر سرم پیچید و این شمشیرش را (با دست به ذوالفقار زد) به من داد. من به استقبال عمرو بن عبدود شتافتم در حالی که زنان مدینه می گریستند و بر من غصه می خوردند. آنگاه خداوند او را به دست من _ با ضربه ای به فرق سرش _ از پای درآورد و عرب هیچ پهلوان و دلاوری جز او نداشت.
خداوند، به واسطه زیرکی و بینایی من، قریش و اعراب را تار و مار کرد».
آری این همان ضربتی بود که پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم آن را با عبادت ثقلین برابر کرد و حتی بر آن ترجیح داد و فرمود:
« ضربت علی در روز خندق برتر از عبادت ثقلین است».(4)
یاران پیامبر بر این ضربت که آنان را از خطرناکترین حمله ی نظامی که تمام مستکبران قریش و قبایل مشرک به همدستی یهود و منافقان بر پا کرده بودند، نجات داد مباهات و از آن تمجید می کردند.
شیخ مفید در ارشاد از قیس بن ربیع از ابوهارون سعدی نقل کرده است که گفت: نزد حذیفة بن یمان رفتم و به او گفتم: ابوعبدالله! ما درباره ی فضایل و مناقب حضرت امام علی علیه السلام سخن می گوییم حال آن که بصریان می گویند: شما درباره ی حضرت امام علی علیه السلام بیش از اندازه تعریف می کنید. آیا تو درباره ی حضرت امام علی علیه السلام حدیثی داری که برای ما نقل کنی؟
حذیفة گفت: ابوهارون! از من چه می پرسی؟! سوگند به آنکه جانم به دست اوست اگر همه ی اعمال و کردار یاران پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم را از آن روزی که آن حضرت به نبوت مبعوث شد تا امروز، در یک کفه ی ترازو بنهند و اعمال و کردار حضرت امام علی علیه السلام را به تنهایی در کفه ی دیگر بگذارند، هر آینه کردار حضرت امام علی علیه السلام بر تمام کردارهای آنان بچربد. ربیعه گفت: این سخنی است که بر آن نتوان تکیه کرد و آن را پذیرفت. حذیفة پاسخ داد: ای فرومایه چسان پذیرفتنی نیست؟ کجا بودند فلانی و فلانی و همه ی یاران حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم در آن روز که عمربن عبدود هماورد می طلبید؟ جز حضرت امام علی علیه السلام همه ی حاضران از رویارویی با عمرو ترسیدند و باز ایستادند. بلکه این حضرت امام علی علیه السلام بود که به جنگ او رفت و خداوند به دست ایشان عمرو را از پای درآورد. سوگند به آنکه جانم به دست اوست، پاداش کردار حضرت امام علی علیه السلام در آن روز از تمام اعمال یاران حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم تا روز رستاخیز بزرگتر است.(5)
پس از جنگ خندق، پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم به سوی مکه رهسپار شد. آن حضرت می خواست حج عمره گذارد. در رکاب وی همچنین بسیاری از مسلمانان حرکت می کردند.
پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم، پرچم را به حضرت امام علی علیه السلام سپرد. چون به بلندیهای مکه رسیدند، قریش از ورود او به شهر جلوگیری کردند اصحاب پیامبر در زیر درختی گرد آمدند و با وی تا سر حد مرگ پیمان بستند. این پیمان بعدها به نام بیعت «بیعت رضوان» خوانده شد. برخی از مفسران گویند آیه زیر به همین مناسبت فرود آمد.
«همانا خداوند از آن مومنانی که زیر درخت با تو بیعت کردند خشنود شد و آنچه در دلهای آنان بود دانست و بر آنان آرامش فرو فرستاد و به پیروزی نزدیک آنان را پاداش داد».(6)
چون قریش آمادگی کامل مسلمانان را برای جنگ مشاهده کردند، خواستار صلح و سازش شدند.
یکی از بندهای این صلحنامه که قریش بر انعقاد آن پای می فشردند و پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم آن را رد کرده بود، این بود که می گفتند: محمد! گروهی از فرزندان و برادران و بردگان ما به سوی تو گریخته اند. آنان از دین چیزی نمی فهمند بلکه از مال و املاک، گریخته اند. ایشان را به ما تحویل بده.
پیامبر پاسخ دادند: اگر چنانکه می گویید آنان از دین چیزی نمی فهمند ما آگاهشان خواهیم کرد. سپس افزودند: گروه قریش! به عناد خود پایان دهید وگرنه خداوند بر شما مردی را مأمور می کند که گردنهایتان را به شمشیر می زند و خداوند قلب او را به ایمان آزموده است.
گفتند: او کیست؟
فرمود: او وصله کننده ی کفش است.
پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم در آن هنگام کفش خود را به حضرت امام علی علیه السلام داده بود تا آن را وصله زند.(7)
بدین سان می توان از ترس فراوان قریش و دیگر مشرکان از نیروی حضرت امام علی علیه السلام آگاه شد. حضرت امام علی علیه السلام شمشیر الهی بود که هیچ گاه کند نمی شد و چونان تیری برای اسلام بود که هیچ وقت به خطا نمی رفت. هر گاه پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم، اسلام را در خطر می دید حضرت امام علی علیه السلام را به صحنه می آورد و هر گاه دشمنان راه طغیان و سرکشی پیشه می کردند، به واسطه ی حضرت امام علی علیه السلام آنان را وحشت زده و هراسان می ساخت.

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 10:30 AM
چگونگی فتح دژهای خيبر به دست حضرت امام علی عليه السلام
یهود همواره در جزیرة العرب خطر بزرگی، به شمار می آمدند. آنان در دژهایی که در مکانهایی مناسب بنا می کردند، سکنی می گزیدند. یهود عهد خود را با پیغمبر زیر پا نهادند و در جنگ احزاب همراه با مشرکان بر ضدّ مسلمانان وارد کار شدند. چون مسلمانان، به سبب انعقاد پیمان صلح حدیبیه از شرّ قریش آسوده خاطر شدند، پیامبر با یارانش به طرف بزرگترین دژ یهودیان در خیبر حرکت و آن را محاصره کرد. پیامبر هر روز یکی از فرماندهان مسلمان را برای فتح آن دژ می فرستاد، اما آنان ناکام بازمی گشتند. ابن اسحاق روایت کرده است که پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم ابوبکر و سپس عمر لعنة الله علیهما را برای فتح دژ فرستاد اما آنان کاری از پیش نبردند.
آن حضرت کسان دیگر را گسیل داشت که آنان هم نتوانستند قلعه را فتح کنند. آنگاه بود که پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم این کلام معروف خود را فرمودند: « به خدای سوگند! فردا پرچم را به مردی خواهم داد که خدا و رسولش را دوست می دارد و خدا و رسول هم او را دوست می دارند».
هر یک از مسلمانان آرزو می کرد که ای کاش این کس خود او باشد! زیرا می دانستند که حضرت امام علی علیه السلام به درد چشم مبتلاست. اما فردا پیامبر صدا زدند: علی کجاست؟ حضرت امام علی علیه السلام آمدند در حالی که چشمانش را از شدت درد بسته بودند. پیامبر بر چشمانش دست کشید و خداوند درد آنها را برطرف کرد. حضرت امام علی علیه السلام در حالی که پرچم را بر دوش می کشید، عازم میدان نبرد شد و با طلایه داران سپاه یهود جنگید و پهلوان نام آور آنان به نام مرحب را با ضربه ای صاعقه وار از پای درآورد. ضربت آن حضرت، کلاهخود مرحب را شکافت و تا دندانهایش فرو رفت. یهود با دیدن این صحنه پشت به میدان جنگ کردند و شکست خورده به سوی دژهایی که حضرت امام علی علیه السلام آنها را فتح کرده بود، گریختند. حضرت امام علی علیه السلام همچنین درب بزرگ خیبر را از جای کندند و آن را سپر خود گرفتند. این یکی از نشانه های پیروز الهی بود که به دست امیرمومنان علی علیه السلام تجلی یافت.
پس از بازگشت مسلمانان به مدینه و زیر پا نهادن مفاد صلحنامه حدیبیه از سوی قریش، که حضرت امام علی علیه السلام آن را به دست خود نوشته بود، پیامبر خود را آماده ی فتح مکه کرد. پیامبر در نظر داشت به ناگهان و بی خبر به مکه حمله ببرند. اما یکی از سست عنصرانی که به رایگان برای قریش جاسوسی می کرد نامه ای به آنان نگاشت و ایشان را از قصد پیامبر آگاه کرد. وی این نامه را به همسرش سپرد تا آن را به مکه برساند. جبرئیل، پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم را از این ماجرا باخبر ساخت و آن حضرت هم حضرت علی علیه السلام و زبیر را به تعقیب آن زن فرستاد.
چون حضرت امام علی علیه السلام و زبیر به آن زن رسیدند، او را از ادامه ی حرکت باز داشتند و از او درباره ی نامه پرسیدند. زن جریان نامه را انکار کرد. زبیر می خواست از راه خود بازگردد که حضرت امام علی علیه السلام دست به شمشیرش برد و ترحّم زبیر بر آن زن را بیجا دانست و گفت: رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم به ما خبر داده که آن زن حامل نامه ای برای مکیان است و آنگاه تو می گویی که او نامه ای با خود ندارد. سپس رو به زن کرد و گفت: به خدا سوگند اگر نامه را نشان ندهی، تو را وارسی خواهم کرد. زن با شنیدن این سخن، نامه را از میان موهای بافته شده اش بیرون آورد و به آن حضرت تسلیم کرد.
بدین گونه حضرت امام علی علیه السلام ، به فرمان رسول خدا، بر مخفی نگاه داشتن حرکت پیامبر به مکه کمک کرد. لشکر پیامبر با 12 هزار مرد جنگی به سوی مکه رهسپار شد. پیامبر پرچم را به حضرت امام علی علیه السلام داد که چون به مکه قدم نهاد فرمود: امروز، روز رحمت است. آن حضرت در واقع بدین وسیله می خواست مردم را از عفـو عمومی که بعد از این پیامبر می خواست اعلام کند، آگاه سازد. پس از فتح مکه پیامبر خطاب به مکیان فرمود: بروید که شما آزاد شدگانید.
بتهایی که در خانه ی کعبه بودند در هم شکسته شد، زیرا پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم حضرت امام علی علیه السلام را بر دوش گرفتند و به وی فرمان دادند تا بتهای قریش را در هم بشکند و حضرت علی علیه السلام نیز بر دوش پیامبر رفته و همین کار را کردند.

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 10:30 AM
جنگ حنيـن
مکه آنچنان آسان فتح شد که هیچ کدام از مسلمانان آن را به خواب هم نمی دیدند. از این رو غرور به دلهای آنان راه یافت. اما شادی فتح مکه دیری نپاییده بود که خطر بزرگ دیگری به پیشواز آنان آمد. قبایل هوازن و ثقیف و هم پیمانان مشرکشان، تمام نیرو و توان خود را برای هجوم به مسلمانان گرد آورده بودند. آنان با سپاهی که تعداد آن سه برابر سپاه مسلمانان بود به رویارویی پیامبر و یارانش آمده بودند. چون پیامبر آهنگ رفتن به سوی دشمنان را کرد آنان با شناختی که از دیار خود داشتند، در تنگنای کوهی که سپاه اسلام باید به ناگزیر در وادی حنین، یکی از وادیهای منطقه تهامه، از آن می گذشتند کمین کردند. یکی از کسانی که در این نبرد حضور داشته آن را چنین توصیف کرده است:
ما بدون ترس و واهمه به طرف مخالفان می رفتیم تا آنان را بگیریم غافل از اینکه پیش از این می بایست سلاح آنها را بگیریم. بنابراین بدون ترس و بیم می رفتیم که ناگهان سپاهیان «هوازن» و دیگر همراهانشان از عرب، یکپارچه از هر سو بر مسلمانان تاختند و عده ی بسیاری از ما را کشتند و مجروح کردند. هر دو طرف به یکدیگر آویختند. ترس و بیم در مسلمانان سایه افکنده بود، به همین دلیل از اطراف پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم پراکنده گشتند در حالی که پیامبر در جای خود ثابت قدم ماند. حضرت امام علی علیه السلام و عباس بن عبدالمطلب و ابوسفیان بن حارث و اسامة بن زید نیز در کنار آن حضرت باقی ماندند.(8)
پیامبر ایستادگی می کرد و دور و بر او را گروهی از جوانان بنی هاشم و پیشتر از همه آن حضرت علی بن ابیطالب علی علیه السلام گرفته بودند. حضرت امام علی علیه السلام از رسول خدا حفاظت می کرد و از راست و چپ ضربه می زد. هیچ کس به پیامبر نزدیک نمی شد جز آن که حضرت امام علی علیه السلام او را با شمشیر می زد. در این میان عباس عموی پیامبر با صدای بلند و به فرمان پیامبر بانگ برداشت که: ای صاحبان بیعت شجره و ای صاحبان بیعت رضوان از خدا و رسولش به کجا می گریزید؟!
گروهی از مسلمانان، که تعداد آنها حدوداً به صد تن می رسید، بازگشتند. ناگهان «جرول» پرچمدار «هوازن» نمایان شد. عده ای از مردم به خاطر قدرت فوق العاده ای او، اطرافش را گرفته بودند. حضرت امام علی علیه السلام به جنگ «جرول» شتافت و او را از پای درآورد. ترسی بزرگ در دل مخالفان پدید آمد. همچنین حضرت امام علی علیه السلام چهل تن از دلیر مردان سپاه مقابل را به خاک و خون نشاند. بدین ترتیب، مسلمانان دوباره رو به میدان نبرد آوردند. دوباره دو سپاه با هم درآمیختند. پیامبر مشتی از خاک برگرفت و به حضرت امام علی علیه السلام داد. آن حضرت نیز آن را بر چهره ی مشرکان پاشید و گفت: چهره تان زشت باد! چند ساعتی نبرد به سود مسلمانان در جریان بود تا آنجا که کفّار از سرزمینشان گریختند و زنان و کودکان و اموال خویش را بر جای نهادند و حضرت امام علی علیه السلام آنچه از دشمن بر جای مانده بود با خود حمل کرد و همچون دیگر جنگ ها، پیروزی و سربلندی را به ارمغان آوردند.

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 10:30 AM
پيامبر صلی الله عليه و آله و سلم، حضرت امام علی عليه السلام را به جانشينی خود در مدينه می گمارد.
پیامبر به مدینه آمد. در سال نهم هجری خبری به آن حضرت رسید مبنی بر آن که روم سپاهی برای جنگ با کشور اسلامی فراهم کرده است. پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم برای مقابله با آنان نیرویی گرد آوردند. این جنگ اگر به وقوع می پیوست، نخستین نبرد مسلمانان با کفّار در بیرون از جزیرة العرب و طبعاً امپراتوری عظیم روم به شما می آمد. حکیمانه و منطقی آن بود که پیامبر، امور اعراب را چنان سامان دهد که اگر امکان برگشت برای او میسر نشد، حکومت اسلامی تحت اختیار فردی امین و درستکار باشد که کشور را از شر تجاوزات بیگانگان و توطئه های عوامل داخلی، که در آن برهه از زمان که اکثر مردم برای حفظ جان یا دستیابی به غنیمت های بسیار به اسلام گرویده بودند حفاظت کند.
بدین سان پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم، حضرت امام علی علیه السلام را به جانشینی خود برگزیدند. اما منافقان که مترصد چنین فرصتی بودند تا به قدرت دست اندازند یا در جزیرة العرب خرابی به بار آورند شایعاتی ساختند مبنی بر آن که پیامبر، حضرت علی علیه السلام را در مدینه به جانشینی خود قرار داد زیرا دوست نمی داشت که حضرت علی علیه السلام با او همسفر باشد. با شنیدن این شایعه حضرت علی علیه السلام شمشیرش را برداشت و در منطقه ی «جرف» به سپاه پیامبر پیوست و او را از گفتار منافقان آگاه کرد. اما پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم به او فرمودند:
« جز این نیست که من تو را بر آنچه پشت سر نهاده ام، جانشین قرار دادم. کار مدینه جز با من یا با تو راست نمی آید. پس تو جانشین من در خاندانم و سرزمین هجرتم و قوم و خویشانم هستی. آیا دوست نداری مقام تو نسبت به من همچون جایگاه هارون باشد نسبت به موسی، جز آن که پس از من پیامبری نخواهد بود».
چه بسا در پشت این تصمیم پیامبر، یعنی جانشین کردن امیرالمومنین حضرت امام علی علیه السلام و تسلیم امور کشور اسلامی به آن امام در غیاب خود، حکومت های بسیاری نهفته باشد. آیا مگر علی وصی آن حضرت نبود که خداوند او را برای پیامبری برگزید و آن حضرت از «یوم الدار»، هنگامی که نزدیکان و خویشانش را انذار کرده بود، این نکته را به مردم اعلان داشته بود. بنابراین ناگزیر می بایست شرایطی برای گوشزد کردن این نکته فراهم می کرد. آنچه این قول را تأیید می کند، روایتی است که احمد در مسند خود پس از همین فرمایش پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم، از قول آن حضرت آورده است که فرمودند:
« سزاوار نیست که من بروم مگر آن که تو جانشین من باشی».(9)
ای کاش می شد دانست که چگونه است که پیامبر مدینه را ترک نمی کند مگر آن که حضرت امام علی علیه السلام به جانشینی خود گمارد آنگاه دنیا را وادع گوید بدون آن که حضرت امام علی علیه السلام به جانشینی خود تعیین کرده باشد؟!

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 10:31 AM
جمله ای که در کتابها بی همتا و جاويدان ماند
پس از فتح مکه و نبرد حنین، همه ساکنان جزیرة العرب به حکومت الله گردن نهادند. اما تنها گروهی از اعراب که جنگ و ستیز در خونشان بود و در منطقه ای نزدیک به مدینه گرد آمدند و در نظر داشتند ناگهان بر آن شهر هجوم آورند. چون پیامبر از تصمیم آنان مطلع شد در آغاز ابوبکر لعنة الله علیه و سپس عمر لعنة الله علیه و آنگاه عمرو بن عاص را برای مقابله با آنان روانه کرد. اما این سه تن عقب نشینی و بازگشت را بر حمله ترجیح دادند. زیرا دیدند که اعراب در یک وادی به نام «وادی الرمل» که بسیار صعب العبور و سنگلاخ بود، موضع گرفته اند. سنگر مستحکم اعراب سبب شده بود که تعدادی از مسلمانان جان خود را از دست دهند.
پیامبر همچنان که عادت داشت در مشکلات از حضرت امام علی علیه السلام یاری بجوید، بار دیگر وی را به مقابله با اعراب در وادی الرمل برگزید و فرماندهان پیش از وی را نیز تحت امر آن امام علیه السلام قرار داد. حضرت امام علی علیه السلام به سوی اعراب در حرکت شد. روزها در جایی مخفی می شد و شبها به حرکت خود ادامه می داد. چون نزدیک ایشان رسید، شبانه موضع آنان را به محاصره درآورد و در آغاز صبح بر آنها یورش برد و بسیاری از آنان را کشت و عده ای دیگر را به اسارت گرفت تا آنجا که اعراب مجبور به تسلیم شدند.
بامداد همان روز پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم با مسلمانان نماز صبح گزارد و در آن سوره ای خواند که مسلمانان تا آن هنگام آن را نشنیده بودند. این سوره چنین بود:
«سوگند به اسبانی که نفسهایشان به شماره افتاد و در تاختن از سمّ ستوران بر سنگ آتش افروختند و تا صبحگاهان دشمنان را به غارت گرفتند و گرد و غبار برانگیختند و سپاه دشمن را در میان گرفتند و...».(10)
چون مسلمانان از پیامبر درباره ی این سوره پرسیدند، آن حضرت فرمود:
«علی بر دشمنان خدا چیره گشت و جبرئیل خبر پیروزی او را در این شب به من داد».(11) چون امیرالمومنین علی علیه السلام به مدینه بازگشت، پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم همراه با دیگر مسلمانان به پیشوازش آمدند. امام علیه السلام به احترام پیامبر از اسب پیاده شد اما پیامبر به او فرمودند: سوار شو که خدا و رسولش هر دو از تو خشنودند. آنگاه فرمودند:
«اگر نمی ترسیدم که گروه هایی از امتم درباره ی تو چیزی را بگویند که مسیحیان درباره ی عیسی گفتند، هر آینه سخنی در حق تو می گفتم که بر مردم نمی گذشتی مگر آن که خاک زیر پایت را در بر می گرفتند».
حضرت امام علی علیه السلام بدین گونه برای اسلام مانند شمشیری بود که هیچ گاه کُند نمی شد. رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم هر جا که خطری متوجه رسالت می دید او را مأموریت می داد. همچنین بر حسب اخبار و روایات، حضرت امام علی علیه السلام از جانب پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم دو بار به یمن فرستاده شد و قبایل آن دیار و به خصوص قبایل هَمدان، که همواره از دوستداران امام علیه السلام بودند، به دست آن حضرت به اسلام تشرّف یافتند.

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 10:31 AM
بيعت غديــر خُـم
در سال دهم هجری، هنگامی که پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم تصمیم گرفت به مکه رود و آخرین حج خود را حجة الوداع نامیده اند، به جای آورد حضرت امام علی علیه السلام در یمن یا نجران بود. پیامبر به حضرت امام علی علیه السلام نامه ای نوشت که به حالت احرام به مکه درآید. به پیامبر وحی شده بود که دیگر از امتش جدا خواهد شد و به سرای دیگر خواهد شتافت.
چون مسلمانان مراسم حج را به جای آوردند و از مکه بازگشتند، پیامبر در منطقه ای به نام «غدیر خم» کاروان را از رفتن بازداشت. چون این آیه بر او نازل گشته بود:
«ای پیامبر! آنچه را که از پروردگارت بر تو فرود آمده تبلیغ کن و اگر نکنی رسالت خود را ابلاغ نکرده ای و خداوند تو را از مردم در امان می دارد».(12)
سپس پیامبر در میان مردم برای سخنرانی به پا خاست و در آغاز سخنانش فرمود:
ای مردم دور نیست که از جانب خدا فرا خوانده شوم پس او را پاسخ گویم آنگاه افزود:
من در میان شما دو چیز گرانبها بر جای می گذارم. کتاب خدا و عترتم، اهل بیتم را. پس بنگرید که چگونه با آن دو رفتار می کنید. این دو هرگز از هم جدا نخواهند شد تا بر حوض بر من وارد شوند».
سپس دست حضرت امام علی علیه السلام را گرفتند و بالا برده و فرمودند:
آیا من از خود مؤمنان نسبت به آنان اولی تر نیستم؟
مسلمانان گفتند: چرا ای رسول خدا !
پس فرمودند:
هر کس که من مولای اویم علی مولای اوست. خداوندا، با دوستدار او دوستی و با دشمن او دشمنی فرمای.
آنگاه پیامبر، چادری به حضرت امام علی علیه السلام اختصاص دادند و به مسلمانان فرمودند که دسته دسته بر مولا امیرالمومنین علی علیه السلام وارد شوند و بر او به عنوان امیرالمومنین سلام گویند.
هر یک از مسلمانان، حتی کسانی که همسرانشان و یا زنان مسلمانان به همراه آنان بودند، فرمان پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم را گردن نهادند.
سپس خداوند متعال بر پیامبرش آیه ای فرستاد که بیانگر پایان وحی بر آن حضرت بود:
«امروز دین شما را برایتان کامل کردم و نعمتم را بر شما تمام گرداندم و اسلام را به عنوان دین و آیین برای شما پسندیدم».(13)
خبر جانشین گرداندن حضرت امام علی علیه السلام توسط پیامبر در همه جا پیچید. اما پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم، که آگاهترین کس به ضمایر اطرافیان خود بود، می دانست که بیشترین زمینه سازی را در این باره باید برای کسانی انجام دهد که پس از فتح مکه به صفوف مسلمانان پیوسته اند. او می دانست که بیشتر آنان از حضرت امام علی علیه السلام به بهانه های دوران جاهلیت، طلبکار می شوند و رهبری آن امام علیه السلام را به آسانی نمی پذیرند.
همچنین پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم از توطئه هایی که در کشور برای دست اندازی به حکومت، پس از وی، در جریان بود به نیکی آگاهی داشت و خوب می دانست قریشی که اکنون به اسلام گرویده و قصد دارد از همین دین ابزاری جدید برای حکومت بر جزیرة العرب فراهم آورد، در مرکز این توطئه جای دارد. از این رو پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم از هر فرصتی استفاده می کرد و از جانشینی که خداوند او را پس از وی برای رهبری انتخاب کرده بود سخن می گفت و اعلام می داشت که آن جانشین، حضرت امام علی علیه السلام است. هدف پیامبر آن بود که دست کم اقلیت مومن و وفاداری که با خدا و رسول خدا بودند در کنار امام علیه السلام نیز باقی بمانند و در زیر پرچم رهبری وی گرد آیند و از خط مشی سالم و پاک برای امّت نگاهبانی کنند و میزانی برای حق و باطل و مقیاسی صحیح برای حوادث دگرگون باشند.
بدین علت است که می بینیم پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم حتی تا واپسین دم حیاتش در این راه تلاش می کند. بخاری در روایتی در کتاب العرض و الطلب نقل کرده است که: عده ای از اصحاب و از جمله عمر بن خطاب (لعنة الله علیه) بر بالین پیامبر جمع شده بودند. پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم به آنان فرمود: بیایید برای شما نامه ای بنگارم که پس از آن هرگز گمراه نشوید. پس عمر بن خطاب (لعنة الله علیه) گفت: بیماری بر ما چیره شده، قرآن نزد ماست و کتاب خدای برای ما کافی است. حاضران در این باره مجادله و گفتگو کردند و پیامبر به آنان دستور داد که از محضرش بیرون روند.(14)
در یکی از روایات بخاری در این باره آمده است که یکی از حاضران گفت: پیامبر را چه می شود آیا هذیان می گوید _ نستجیربالله _ پس از آن حضرت درباره ی فرموده اش سئوال کردند و با وی چون و چرا نمودند تا آن که پیامبر فرمود:
مرا واگذارید. آنچه در آنم بهتر از چیزی است که شما مرا بدان می خوانید. آنگاه حاضران را به سه وصیت، امر فرمودند: یکی آنکه مشرکان را از جزیرة العرب بیرون برانند. دوم آنکه سپاهیان را اجازه ی خروج دهند چنان که خود پیامبر چنین کرده بود. اما راوی از گفتن وصیت سوم خاموش ماند یا گفت: آن را فراموش کرده ام.(15)
روشن است که مسلمانان چنان نبوده اند که آخرین وصیّت پیامبرشان را از یاد ببرند مگر آن که آن وصیّت مربوط به اوضاع سیاسی پس از پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم بوده و اقتضا می کرده که به دلخواه یا از روی ترس به دست فراموشی سپرده شود.
واقعیّت آن است که خلیفه غاصب دوم لعنة الله علیه، اتهام خود در حق پیامبر را که گفته بود، بیماری بر وی چیره شده است چنین توجیه کردد و گفت: او هیچ خیر و صلاحی در جانشین گرداندن حضرت امام علی علیه السلام توسط پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم نمی دیده است.
ابن ابی الحدید در شرح نهج البلاغه می نویسد:
احمد بن ابوطاهر نویسنده ی کتاب تاریخ بغداد، با اسناد از ابن عبّاس نقل کرده است که گفت: در نخستین روزهای خلافت عمر لعنة الله علیه نزد او رفتم. برای او ظرفی از خرما بر چرمی نهاده بودند. عمر لعنة الله علیه مرا به خوردن دعوت کرد. من نیز دانه ای خرما خوردم. عمر لعنة الله علیه همچنان به خوردن ادامه داد تا خرماها تمام شد. سپس از کوزه ای که کنارش بود آب خورد و بر پشت دراز کشید و بر بالشش خوابید و شروع به حمد و ستایش خدای کرد و پیوسته حمد او را تکرار نمود. سپس گفت: عبدالله از کجا می آیی؟ گفتم: از مسجد. پرسید: پسر عمویت را چگونه پشت سر گذاشتی؟ گمان کردم که مقصود وی عبدالله بن جعفر است، گفتم: او را واگذاشتم تا با همسالانش بازی کند. عمر لعنة الله علیه گفت: از او نپرسیدم بلکه از بزرگترین شما اهل بیت پرسش کردم. گفتم: او را وانهادم در حالی که با مشک به نخلهای فلانی آب می دهد و قرآن می خواند. عمر لعنة الله علیه گفت: عبدالله ! قربانی کردن شتری بر من می باشد اگر از من چیزی پنهان کنی، آیا هنوز در دل علی نسبت به خلافت چیزی باقی است؟ گفتم: آری. گفت: آیا می پندارد که رسول خدا او را برای خلافت برگزیده است؟ گفتم: آری و افزودم که از پدرم نیز درباره ی ادعای علی پرسیدم او هم گفت: علی راست می گوید.
عمر لعنة الله علیه گفت: مقام و جایگاه رسول خدا بسی بالاتر از آن بود که سخنی بر زبان آورد که هیچ چیز را ثابت نکند یا عذر و بهانه ای را از میان نبرد. او در زمان حیاتش گاه گاه می خواست به جانشینیش اشاره کند. در بیماریش نیز خواست به اسم او تصریح کند اما من از روی دلسوزی و حفظ اسلام مانع شدم. به خدای این ساختمان (کعبه) سوگند که اگر علی به خلافت می رسید قریش هرگز به دور او جمع نمی شدند و اعراب از هر سو بر او هجوم می آوردند. رسول خدا نیز دریافت که من از آنچه در ضمیر او می گذشت آگاهم پس از گفتن باز ایستاد و خداوند نیز جز از امضای آنچه محتوم بود، خودداری ورزید.(16)

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 10:31 AM
حضرت امام علـــی عليه السلام در برابر دشواريـها
حضرت امام علی عليه السلام با دشواريها رو برو می شود
پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم در واپسین دم حیات خویش به حضرت امام علی علیه السلام خبر داد که از امتش دردها و دشواریهای بسیاری متحمل خواهد شد و آنان اوامرش را درباره ی حضرت امام علی علیه السلام و دیگر خاندانش نشنیده و ندیده می انگارند. بنابراین بر اوست که به هنگام رویارویی با چنین اوضاع و شرایط به سلاح صبر مجهز گردد و شکیبایی پیشه کند. آنگاه به رفیق اعلی پیوست و در حالی که سر مبارکشان بر سینه ی حضرت امام علی علیه السلام بود، جان دادند.
پس از مرگ پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم، حضرت امام علی علیه السلام به کار غسل و کفن و دفن آن حضرت اهتمام کرد. ایشان در این باره می فرماید:
رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم، جان داد. در حالی که سر او بر سینه ی من بود و به روی دستم جان از کالبدش بیرون شد. پس دستم را (برای تیمّن) بر چهره ام کشیدم و به کار غسل او پرداختم در حالی که فرشتگان مرا در این کار یاری می دادند. از خانه ی رسول خدا و اطراف آن گریه و فریاد بلند شد.
گروهی از فرشتگان فرود می آمدند و گروهی دیگر به سوی آسمان عروج می کردند. همهمه ی نمازهایشان که بر پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم می خواندند از گوش من بیرون نمی رفت تا آنکه پیکر پاک آن حضرت را در آرامگاهش نهادیم. پس چه کسی از مرده و زنده، به آن حضرت، از من سزاوارتر است؟! (17)
اما در همین موقعیت عده ای در اندیشه ی ایجاد انقلاب و دگرگونی بودند. سه خط عمده پس از وفات پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم، بر نقشه ی سیاسی جزیرة العرب آشکارا به چشم می خورد.
نخست: خط حضرت امام علی علیه السلام که عده ی بسیاری از انصار و نیز برخی از مهاجران با ایشان همراه بودند.
دوم: خط سایر مهاجران و پاره ای از انصار به ویژه قبیله ی خزرج.
سوم: حزب اموی ها به رهبری ابوسفیان.
با وجود آنکه خط سوم، خطی مطرود به شمار می آمد و هنوز خاطرات جنگهای بدر و احد و کردار سران این خط در یادهای مسلمانان زنده بود می توان چنین نتیجه گرفت که این خط جرأت نمی کرده تا خود را به عنوان یک نیروی سیاسی در جامعه مطرح کند. اما پراکنده بودن عوامل و ایادی آن در جزیرة العرب و نیز برخورداری از تجربه های فراوان رهبری و در اختیار داشتن بسیاری از مردان قوی و مقتدر و ثروت های بسیار، عواملی بود که همواره این خط را در هر تصمیم گیری سیاسی برای جامعه به عنوان یک جریان پشت پرده در نظر جلوه می داد. این خط صاحب بیشترین نیروی فشار در تمام رویدادها بود.
هر پژوهشگر تاریخ به خوبی درمی یابد که هر نیروی سیاسی که با خط ابوسفیان همگام و هم پیمان می شد، می توانست به راحتی سر رشته امور را در دست خود گیرد. ابوسفیان در آغاز کوشید با حضرت امام علی علیه السلام هم پیمان گردد اما حضرت امام علی علیه السلام خواسته ی او را نپذیرفت. آنگاه ابوسفیان با برخی از عناصر خط دوم که میانه روتر قلمداد می شدند، همسو گشت. زیرا حضرت علی علیه السلام در راه خداوند بسیار سختگیر و انعطاف ناپذیر بود.
در برخی از مدارک و متون تاریخی آمده است که ابوسفیان پس از وفات رسول اکـرم صلی الله علیه و آله و سلم به نزد حضرت علی علیه السلام رفت و آن حضرت را به گرفتن حقوقش تشویق کرد و به او قول داد که شهر را از اسب و سوار پر کند، اما حضرت امام علی علیه السلام با قاطعیت پیشنهاد او را رد کرده و خطبه ی پر محتوایی ایراد نمودند که در آن مردم را به گرایش به آخرت تشویق کردند و از تمایل به دنیا بر حذر داشت. آن حضرت در مطلع این خطبه می فرمایند:
« ای مردم! امواج فتنه ها را با کشتی های نجات بشکافید و از طریق دشمنی و مخالفت بازگردید و تاجهای فخرفروشی را بر زمین نهید. آن کس که با بال و پر قیام می کند، رستگار است و آن کس که تسلیم شده راحت و آسوده است. این (دنیا یا خلافت) آبی است بدبوی و لقمه ای است که در گلوی خورنده اش گیر می کند و آن کس که میوه را کال بچیند همچون کشاورزی است که در زمین دیگری به کشت و کار پردازد. پس اگر سخنی بر زبان آورم، گویند بر حکومت حرص می ورزد و اگر خاموش بنشینم گویند از مرگ بیمناک شده است.(18)
بدین گونه خط دوم و خطی که رهبران آن توانستند با خلیفه ی اول لعنة الله علیه بیعت کنند، چیرگی یافتند. فرماندهان ارتش مسلمانان هم غالباً با این خط متفق و هماهنگ بودند. در توان ماست که پیروزی این خط را به عنوان پیروزی جناح نظامی تفسیر کنیم. اگر چه حضرت امام علی علیه السلام خود یکی از برجسته ترین فرماندهان نظامی در آن روزگار به شمار می رفت و پرچم اسلام در اکثر میدان ها بر دوش ایشان بود، اما بیشتر یارانش از محرومان و مستضعفانی همچون گروه انصار بودند.
همچنین ما می توانیم انگیزه پیامبر را در گسیل داشتن سپاه اسامه به خارج از پایتخت کشور اسلام و بلکه بیرون از جزیرة العرب و نیز ملحق کردن اصحاب بزرگ و معروف خود که گروهی از انصار و رهبران جناح دوم هم در میان آنان بودند، به این سپاه را، به خوبی تفسیر و تبیین کنیم.
اما مسلمانان از روانه کردن سپاه اسامه سر باز زدند و از همراه شدن با آن تخلف ورزیدند. چه بدین علت که از اصرار و هدف پیامبر در روانه ساختن سپاه اسامه آگاه شده بودند و چه، بنابر گمان برخی، بر حال پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم اظهار نگرانی می کردند. این در حالی بود که خود پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرموده بودند:
« سپاه اسامه را روانه کنید. خداوند لعنت کند کسی را که از ملحق شدن به سپاه اسامه سر باز زند». تفصیل این نکته در حدیثی صریح از امیرالمومنین علی علیه السلام بیان شده است. آن حضرت می فرماید:
« آنگاه رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم به سپاهی که در هنگام بیماریش که منجر به مرگ او شد، اسامة بن زید را به فرماندهی آن گماشته بود دستور حرکت داد. پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم هیچ یک از اعراب و از قبایل اوس و خزرج و سایر مردم را که از خلافت و منازعه آنان اندیشناک بود و نیز هیچ یک از کسانی که مرا به دیده ی دشمنی می نگریستند، از کسانی که پدر یا برادر یا دوستشان را کشته بودم، باقی نگذاشت مگر آنکه آنان را هم به ملحق شدن به آن سپاه فرمان داد. همچنین آن حضرت هیچ یک از مهاجران و انصار و مسلمانان و غیر مسلمانان را هم در سپاه اسامه جای داد تا بدین وسیله دلهای کسانی که در شهر بودند با من یکی باشد و کسی سخنی نگوید که موجب آزردگی حضرتش شود و مانعی مرا از رسیدن به ولایت و رسیدگی به حال مردم پس از وی باز ندارد. آخرین سخنی که پیامبر درباره ی کار پیروانش بر زبان راند این بود که سپاه اسامه روانه شود و هیچ یک از افرادی که بدان سپاه گسیل داشته بود، از آن تخلّف نورزند و در این باره به سخنی سفارش فرمود و بسیار اشاره و تأکید کرد.
ولی پس از آنکه پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم جان داد جز همان افرادی را که اسامة بن زید گسیل داشته بود کس دیگری را ندیدم. آنان همگی جایگاه های خود را ترک گفته و مواضع خود را خالی گذارده بودند و دستور رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم را در آنچه که بدان گسیلشان داشته بود و بدیشان فرموده بود که با فرمانده ی خود همراه باشند و زیر پرچم او حرکت کنند تا مأموریتی که برای آنان ترتیب داده بود، انجام دهند زیر پای نهادند. آنها فرمانده خود را در اردوگاهش تنها گذاردند و به سرعت بر مرکبهای خود نشستند تا عهد و پیمانی را که خداوند عزّوجلّ و رسولش برای من گردن آنان بسته نهاده بود، نقض کنند. پس آن را نقض کردند و عهدی را که خدا و رسولش بسته بودند، شکستند و برای خود میثاقی بستند و به خاطر آن داد و فریاد سر دادند و آرای خود را بر آن جمع کردند بدون آنکه کسی از خاندان عبدالمطلب در کار آنان بنگرد یا در رأی آنان مشارکت داشته باشد و یا امری را که از بیعت من بر گردن آنان بود، فسخ کند.
آنان چنین کردند در حالی که من به رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم مشغول بودم و با مهیا کردن او برای کفن و دفن از سایر کارها غافل بودم، چرا که، در آن هنگام، پرداختن به چنین کاری مهم تر و سزاوارتر از آن کاری بود که دیگران بدان شتافتند. پس از برادر یهود! این کاری ترین زخمی بود که بر قلب من وارد شد با آنکه من خود در پیشامدی ناگوار و مصیبتی دردناک بودم و در فقدان کسی سوگوار بودم که جز خداوند تبارک و تعالی کسی را پشتیبان نداشت. پس شکیبایی پیشه کردم تا آنکه فاجعه و مصیبت بعدی به سرعت در پی آن بر من فرود آمد.
آنگاه حضرت امام علی علیه السلام به یارانش نگاهی کرد و پرسید: آیا این گونه نبود؟ گفتند: چرا ای امیرمؤمنان همین گونه بود که تو خود گفتی».(19)

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 10:32 AM
حضرت امام علی عليه السلام چگونه حقّ خود را خواستار شد؟
حضرت علی علیه السلام نخواست شمشیر بردارد و حقّ خویش را به زور تصاحب کند. کسانی که در تاریخ زندگی آن حضرت پژوهش کرده اند، درمی یابند که امام علیه السلام به دو دلیل دست به شمشیر نبرد:
نخست: آنکه آن حضرت در یاران خود آمادگی لازم برای چنین کاری نمی یافت. زیرا آنان چنین اقدامی را نوعی ماجراجویی تلقی می کردند.
دوم: آنکه حضرت بیم آن داشت که هنوز پرتو ایمان در دلهایشان نفوذ نکرده بود از اسلام رویگردان شوند و به راه ارتداد گام نهند.
حضرت علی علیه السلام خود در مناسبت های مختلف به همین دو عامل اشاره کرده است. از جمله در حدیث مفصلی که بعداً آن را یاد خواهیم کرد، می فرماید: پس رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم عرض کردم اگر خلافت را از من بگیرند، باید چه کنم؟ فرمود:
«اگر یارانی یافتی به سوی آنان بشتاب و با ایشان جهاد کن وگرنه اقدامی مکن و خونت را پاس دار تا در حالی که مظلوم واقع شده ای، به من ملحق گردی».(20)
همچنین آن حضرت در مناسبت دیگری که عموماًَ موضع خود را در قبال قدرت، پس از بیعت با عثمان لعنة الله علیه شرح می دهد، می فرماید:
« شما خود نیک می دانید که من به خلافت سزاوارتر از دیگری ام. و به خدای سوگند خلافت را به دیگری واگذارم تا زمانی که امور مسلمانان سر و سامان یابد و در آن جز به بر من، بر کسی دیگری ستم نرود و با این کار خواستار پاداش و ثواب آنم و از آنچه که شما برای رسیدن به زرق و برق آن با یکدیگر به رقابت برخاسته اید، گریزانم».(21)
البته امام علیه السلام در صدد مطالبه ی حقّ خویش برآمد. آن حضرت نزد مهاجران و انصار رفت و آنان را به دفاع از خود تشویق کرد. همچنین پیروان بزرگ و خاندان آن حضرت نیز برای اعلان حقّ وی اقداماتی کردند و خطای مردم در مبادرت به بیعت با کسی جز حضرت علی علیه السلام را آشکار نمودند. به گونه ای که خلیفه ی دوم لعنة الله علیه اعتراف کرد که: بیعت مردم با ابوبکر _ لعنة الله علیه _ کاری بود که از روی شتابزدگی و بی تدبیری انجام شد که خداوند مسلمانان را از شرّ آن در امان دارد.
برخی می کوشند به ما چنین وانمود کنند که انتقال قدرت به خلیفه ی اول لعنة الله علیه در کمال آسودگی و آرامش انجام پذیرفت. چرا که اینان می خواهند بیعت ابوبکر لعنة الله علیه را با رنگی از قداست و دوری از اشتباه، بیامیزند.
واقعیت آن است که آمیختن دین با میراث ها و تلاشی برای مقدس جلوه دادن گذشته، با تمام نقاط منفی و مثبتش، در برابر چنین نظریه ساده لوحانه ای زیر سئوال می رود.
دهها و صدها مدارک دینی و تاریخی، که کمترین گمانی در صحّت آنها راه ندارد، بر این نکته تأکید می کنند که اطرافیان پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم جز بشر نبوده اند. برخی از آنان صالح و درست کردار و بسیاری از آنها از منافقان و فاسقان بوده اند. در میان آنان کسانی یافت می شدند که حضرت علی علیه السلام درباره ی آنان چنین می فرماید:
« آنان در حالی که همه شب را با سجده و قیام می گذراندند، ژولیده موی و غبارآلوده خود را به روشنایی صبح می رساندند. گونه و پیشانی را به نوبت بر خاک می نهادند و یاد معاد چونان گدازه ی آتشفشانی از جای می کندشان و به پا می جستند».(22)
و کسانی دیگری نیز بودند که به قدرت عشق می ورزیدند و از کشته پشته می ساختند تا بالاخره به مقصود خود دست یابند. بدون آنکه دین یا وجدانشان آنان را از این کار باز دارد. در میان آنان کسانی بودند که بسیار دروغ می گفتند تا آنجا که پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم خود از وجود چنین افرادی بیمناک بود و به مسلمانان می فرمود:
« پس از من یاوه گوییها فراوان شود. پس هر کس بر من دروغ بندد جایگاهش در آتش دوزخ خواهد بود».
در میان آنان کسانی بودند که خداوند درباره ی ایشان می فرماید:
« و محمد صلی الله علیه و آله و سلم نیست مگر پیامبری از طرف خدا که پیش از وی نیز پیامبرانی بودند و از این جهان درگذشتند. پس آیا اگر او نیز بمیرد یا به شهادت رسید باز شما به آیین گذشته ی خود باز خواهید گشت؟! پس هر کس از شما که به آیین گذشته خود باز گردد هرگز به خدا زیانی نرساند و البته به زودی خداوند به شکرگزاران پاداش خواهد داد».(23)
و نیز درباره ی آنان می فرماید:
« برخی از اعراب اطراف مدینه و نیز اهل شهر منافقند و بر نفاق خود ماهر و ثابتند. تو آنان را نمی شناسی ولی ما ایشان را می شناسیم و آنان را دوبار عذاب می کنیم و سپس به عذاب بزرگ ابدی بازگردانده می شوند».(24)
خداوند در آیه ای دیگر، برخی از اصحاب پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم را چنین توصیف می کند:
« ... خداوند شما مسلمانان را در جنگ حنین که فریفته و مغرور فراوانی لشکر اسلام شدید یاری کرد در حالی که چنان لشکری به کار شما نیامد و زمین با تمام فراخی بر شما تنگ شد تا آنکه همه رو به فرار نهادید».(25)
همچنین خداوند در جای دیگر درباره ی تعدادی از یاران پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم می فرماید:
« ای کسانی که ایمان آورده اید، هر کس از شما که از دین خود روی گرداند به زودی خداوند گروهی را که دوستشان دارد و آنان نیز خدا را دوست دارند و نسبت به مؤمنان فروتن و متواضع و نسبت به کافران سرافراز و مقتدرند به نصرت اسلام برمی انگیزد که در راه خدا جهاد کنند و در این راه از ملامت هیچ نکوهش گری باک ندارند. این فضل خداست که به هر کس که خود خواهد بدهد و خداوند گشایشگر و داناست». (26)
همه ی محدثان، اخبار و روایاتی از پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم نقل کرده اند مبنی بر آنکه شماری از اصحاب وی پس از مرگ او، به انحراف و کجروی گرویدند.
بنابراین چگونه می توان در آنان قداست یافت و تصور کرد که بدون هیچ کشمکشی خلافت را به اهلش بازگردانند؟ علاوه بر این، روایات صحیح تاریخی بر وجود کشمکشهای شدید از روز سقیفه گواهی می دهند. دیری نگذشت که این کشمکش با کشته شدن مالک بن نویره رنگ خون به خود گرفت.
ماجرا چنان بود که مالک بن نویره از پرداخت زکات به خلیفه ی اول لعنة الله علیه امتناع کرد. خلیفه نیز فرماندهی عرب که دارای خصلت های اصیل و ریشه دار دوران جاهلیت بود و پس از فتح مکه به اسلام گرویده بود و اینک به مثابه شمشیری آخته در دست حکومت عمل می کرد، به سوی او روانه نمود. این فرمانده خالد بن ولید لعنة الله علیه نام داشت. او مالک را کشت و به عرض و ناموس وی تجاوز کرد تا دیگر قبایل هم که در اندیشه ی شورش بر حکومت تازه بودند، از سرنوشت وی عبرت آموزند.
این کشمکشها تا آنجا ادامه یافت که در زمان خلافت حضرت امام علیه السلام منجر به بروز جنگهای خونین داخلی شد. در حقیقت اگر این پیش زمینه ها وجود نداشت، هرگز آن درگیریها صورت خونریزی و کشتار به خود نمی گرفت.
آنچه پژوهشگران از طریق دهها مدرک تاریخی استنباط می کنند آن است که امام علی علیه السلام هرگز تمایلی به تغییر درگیریها به رقابتی سیاسی برای رسیدن به قدرت نداشته و راضی به گسترش دادن آنها به صورت جنگهای خونین نبوده است. آن حضرت حتی خود را از صحنه سیاست کنار نکشید. بلکه برعکس در تمام امور با خلفا لعنة الله علیهم همکاری می کرد. امور آنان را انجام می داد و گره مشکلاتشان را می گشود.
از سوی دیگر خلفا لعنة الله علیهم خود به برتری حضرت امام علی علیه السلام اعتراف داشتند و نصایح و داوری های آن حضرت را به کار می بستند و در مناسبت های مختلف ایشان را می ستودند.
سخن خلیفه ی اول لعنة الله علیه مشهور است که می گفت: « مرا وانهید که من بهترین شما نیستم در جایی که علی در میان شماست». و این سخن را از خلیفه ی دوم لعنة الله علیه به تواتر نقل شده است که می گفت: « اگر علی نمی بود هر آینه عمر هلاک می شد» گویند عمر لعنة الله علیه در بیش از صد مناسبت این جمله را بر زبان آورده بود. و هم از عمر لعنة الله علیه نقل کرده اند که می گفت:
« مشکلی نیست که ابوالحسن (علـی) برای حلّ آن در کنارش نباشد».
عمر لعنة الله علیه این عبارت را به خاطر بسیاری از مشکلاتی که حضرت علی علیه السلام آنها را حل و تکلیف مسلمانان را روشن کرده بود، بر زبان آورد.
در مدارک و مستندات تاريخى نيز ثبت شده كه ياران امام علیه السلام بسيارى ازمشاغل ادارى و نظامى حكومت را عهده‏ دار شده بودند. سلمان كه يكى از نزديكترين ياران امام علیه السلام و جان‏ نثاران او به شمار مى‏آمد توليت ولايت ‏فارس در مداين را بر عهده داشت. امام حسن مجتبى‏ عليه السلام نيز در سپاهى كه ‏ايران را فتح كرد حضور داشت. حتّى خليفه دوّم لعنة الله علیه هنگامى كه آهنگ‏ فلسطين را داشت، امام على علیه السلام را به جانشينى خود برگماشت.
از حديثى كه از امام صادق علیه السلام نقل شده است مى‏توان چنين دريافت كه ‏حكومت در دوران خليفه اوّل و دوّم لعنة الله علیهما به نحوى شبيه به حكومت هاى ائتلافى ‏ميان جناح هاى مختلف بود. در حالى كه در روزگار خليفه سوّم لعنة الله علیه، حكومت ‏منحصراً در اختيار جناح بنى اميّه قرار داشت. امّا پس از شورش و قتل ‏عثمان حكومت براى جناح اوّل كه حضرت على‏ عليه السلام و روشن بينان مهاجر و انصار آن را رهبرى مى‏كردند، هموار شد.
از اين ‏رو حركت انقلابى جناح اوّل در عهد خلافت عثمان لعنة علیه السلام رخ داد و پس ‏از آن‏ امويان و هواخواهان و همدستان ‏آنها بر خلافت ‏امام ‏على علیه السلام ‏شوريدند.

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 10:32 AM
حضرت فــاطمه زهراء سلام الله عليها نخستين يـاور حضرت امام علی عليه السلام
با وفات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم جناح هاى سياسى جامعه نمودار شد و درگيريهاى‏ جناح مخالفان مكتبى كه خواستار به قدرت رسيدن حضرت على ‏عليه السلام بودند شدّت ‏يافت. چرا كه حضرت على علیه السلام برتر از ديگران بود و از طرفى پيامبر كه از روى هوس ‏سخن نمى‏گفت به خلافت حضرت على‏ عليه السلام فرمان داده و با گرفتن عهد و پيمان آن ‏را تثبيت كرده بود.
دختر رسول خدا، فاطمه زهرا عليها السلام يكى از سرسخت‏ ترين و نيرومندترين مدافعان امام علیه السلام بود. اگر چه آن ‏حضرت پس از پدرش مدّت‏ چندانى نزيست و نخستين كسى بود كه به پدر بزرگوارش محلق شد، امّا مخالفت هاى دليرانه ی ایشان راه مبارزه را در برابر ياران امام علیه السلام گشود و روش‏ مبارزه را به آنها آموخت و عزم آنان را استوار كرد. به ويژه پس از شهادت‏ وصيتى كرد مبنى بر آنكه قبر او را پنهان دارند و اجازه ندهند كسانى ‏كه در حق وى ستم روا داشته بودند، براى تشييع جنازه ‏اش حضور بيابند.
در واقع شهادت حضرت فاطمه سلام الله علیها آن هم به آن طرز فجيع و دردآور، اندوه مسلمانان را از فقدان پيامبر صلی الله علیه و آله و سلم تازه كرد و در دلهاى آنان طوفانى از عواطف و احساسات راستين پديد آورد كه گذشت زمان اين احساسات را به نيرويى شكست‏ ناپذير تبديل كرد.
سخنان نورانى حضرت فاطمه ‏عليها السلام رودهاى خروشانى از حماسه ‏و مقاومت در دلهاى مردم ايجاد كرد. آن ‏حضرت به زنان انصار كه براى ‏عيادت او به خانه ‏اش آمده بودند و از وى پرسيدند: اى دختر رسول خدا! چگونه ‏اى؟ فرمود: « اينان خلافت را از پايه ‏هاى رسالت و قواعد نبوّت ‏و مهبط روح ‏الامين دور كردند و با آن امور دنيايى و آخرتى خويش را درمان نمودند. به هوش باشيد كه اين خسارتى آشكار است».
آن‏ حضرت مى‏فرمود: « چه شده كه از ابوالحسن انتقام مى‏گيرند؟! به ‏خدا سوگند جز به خاطر سختى شمشيرش و استوارى قدمش و زخم هاى‏ كاريش در ميدان جنگ و دلير مردى و شجاعت او در راه خدا به‏ كين‏ خواهى او برنخاسته ‏اند".
« به خدا سوگند! پرهاى كوتاه را به جاى شاهپرها و ناقص را به جاى‏ كامل برگرفتند. پس سرنگون باد مردمى كه پنداشتند بهترين كار را كردند در حالى كه اينان تباهكارند و خود درنمى‏يابند. واى بر آنان! آيا آن كس‏ كه به حق، رهنمايى مى‏كند سزاوار پيروى است يا آنكه خود به حق راه‏ نمى‏برد و بايد مورد هدايت قرار گيرد. پس شما را چه مى‏شود؟ چگونه ‏داورى مى‏كنيد؟».

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 10:33 AM
يـاران پيامبر صلی الله عليه و آله و سلم حاميان حضرت امام علی عليه السلام‏
اصحاب پيامبر صلی الله علیه و آله و سلم چگونه از حقّحضرت على ‏عليه السلام در مورد خلافت دفاع كردند؟
كتابهاى تاريخى در اين باره دهها حادثه ضبط كرده‏ اند. امّا ماجرايى كه ‏ذيلاً نقل مى‏شود جامع تر از ساير حوادث و ماجراهاست. زيرا بيانگر مناظره بزرگان اصحاب پيامبر در خصوص تغيير سلطه است. در اين ‏مناظره اصحاب براى گفتار خود دلايل محكمى نيز ارائه داده ‏اند.
همچنين اين حادثه گوشه‏ اى مهم از تاريخ امام على علیه السلام را به نمايش‏ مى‏گذارد.
امام صادق علیه السلام نيز در حديثى مفصل جزئيات اين حادثه تاريخى را بازگو مى‏كند. از آنجا كه شناخت وضعيّت امّت اسلام در آن روزگار براى ما مهم تلقى مى‏شود، در اينجا به ذكر اين حديث مى‏پردازيم:
«چون شمارى از ياران رسول خدا مانند سلمان فارسى و ابوذر و مقداد و بريره اسلمى و عمّار بن ياسر و عدّه‏ اى ديگر به خدمت امام على ‏عليه السلام‏ رسيدند، گفتند: اى اميرمؤمنان! حقى را وانهادى كه تو خود بدان ‏شايسته ‏تر و سزاوارتر بودى. زيرا ما از رسول ‏خدا صلى الله عليه و آله و سلم شنيديم كه مى‏فرمود:
« على با حق و حق با على است و او با حق مى‏گردد هر جا كه حق‏ متمايل شود». ما قصد داريم به سوى او (خليفه) رويم و وى را از منبر رسول خدا پايين كشيم. امّا خواستيم با تو مشورت كرده و نظرت را در اين ‏باره دانسته باشيم كه چه فرمانى مى‏دهى.
اميرمؤمنان پاسخ داد: « به خدا سوگند اگر چنين كنيد جز دشمن آنان‏ نخواهيد بود. امّا شما چونان نمک در توشه و سرمه در چشميد و خدا را سوگند اگر شما چنين مى‏كرديد و با شمشيرهاى آخته و آماده براى جنگ‏ و خونريزى به سوى من مى‏آمديد، آنان هم به نزد من مى‏آمدند و به من ‏مى‏گفتند: بيعت كن وگرنه ما تو را مى‏كشيم. پس من ناچار بودم آنان را از خود باز دارم زيرا رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم پيش از آنكه از دنيا رود به من اشاره ‏كرد و فرمود: اى ابوالحسن! مردم پس از من بر تو جفا خواهند كرد و عهد مرا درباره ی تو زير پا مى‏نهند. حال آنكه منزلت تو نسبت به من همچون ‏مقام هارون است نسبت به موسى‏ و امّت پس از من به منزله هارون ‏و پيروان او و سامرى و هواخواهان اويند».
عرض كردم: اى رسول خدا! چه توصيه ‏اى به من مى‏كنيد اگر چنين ‏وضعى پيش آمد؟ فرمود:
« اگر ياران و حاميانى يافتى به سوى ايشان بشتاب و با آنان جهاد كن‏ و اگر يار و ياورى نيافتى دست بازدار و خونت را بيهوده مريز تا در حالى‏ كه مظلوم هستى به من ملحق شوى».
چون پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم چشم از جهان فرو بست، من به كار غسل و كفن او پرداختم و سوگند ياد كردم كه عبا بر دوش نگيرم مگر آنكه همه ی قرآن را گرد آورم. پس چنين كردم. آنگاه دست فاطمه و فرزندانم، حسن ‏و حسين، را گرفتم و نزد جنگجويان بدر و سابقان در اسلام شتافتم ‏و ايشان را درباره ی حقّخود سوگند دادم و به يارى خويش فرا خواندم. امّا جز چهار تن از اينان كه سلمان و عمّار و مقداد و ابوذر(27) بودند، هيچ‏كس دعوت مرا پاسخ نگفت و من در اين راه تمام دلايل و شواهد خود را باز گفتم.
از خدا بترسيد و به خاطر كينه و حسدى كه در اين قوم سراغ داريد و دشمنى آنان با خدا و پيامبرش و اهل‏بيت علیهم السلام او خاموش بمانيد. اينک همگى ‏به سوى آن مرد رويد و آنچه را كه از رسول خدا شنيده ‏ايد، براى او باز گوييد كه ‏اين ‏كار حجّت ‏را محكمتر سازد و جاى عذرى ‏براى‏ آنها باقى نگذارد و سبب دورى بيشتر اينان از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در روز ورود بر او مى‏شود.
جماعت رفتند و گرد منبر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم حلقه زدند. آن روز، جمعه ‏بود. چون ابوبكر لعنة الله علیه بر فراز منبر آمد مهاجران به انصار گفتند:
پيش آييد و سخن گوييد و انصار به مهاجران گفتند: شما خود ابتدا سخن گوئيد كه خداوند عزّوجلّشما را در كتاب خويش مقدم تر داشته‏ و فرموده است:
« همانا خداوند به واسطه پيامبر از مهاجران و انصار گذشت فرمود».(28)
ابان گفت: به امام صادق ‏عليه السلام عرض كردم: اى فرزند رسول خدا! عامه ‏چنان كه تو اين آيه را مى‏خوانى، نمى‏خوانند.
فرمود: پس چگونه مى‏خوانند؟! عرض كردم: آنان مى‏خوانند:
« همانا خداوند از پيامبران و مهاجران و انصار درگذشت».(29)
حضرت امام صادق ‏عليه السلام فرمود: واى بر ايشان! مگر رسول خدا چه گناهى كرده ‏بود كه خداوند از گناه او گذشت فرمود؟! بلكه خداوند به واسطه‏ آن ‏حضرت از گناه امّتش درگذشت.
پس نخستين كسى كه از حقّحضرت امیرالمومنین على ‏عليه السلام دم زد، خالد بن سعيد بن عاص ‏بود و پس از وى باقى مهاجران و از پس ايشان انصار به سخن ايستادند. روايت كرده ‏اند كه اينان به هنگام وفات رسول‏ خدا صلی الله علیه و آله و سلم حضور نداشتند و چون ‏باز آمدند، ابوبكر لعنة الله علیه به خلافت برگزيده شده بود. اين جماعت در آن روزگار از سرشناسان مسجد رسول خدا بودند. خالد بن سعيد بن عاص(30) برخاست ‏و گفت: اى ابوبكر! از خدا بترس. تو خود نيک مى‏دانى كه رسول‏ خدا صلى الله عليه و آله و سلم در جنگ با يهود بنى قريظه كه خدا در آن جنگ مسلمانان را پيروز كرد و على در آن روز شمارى از پهلوانان نام ‏آور و تك‏سوار و يكه ‏تاز آنان را كشت، درحالى كه ما گرد او بوديم، فرمود:
« اى جماعت مهاجران و انصار! من شمار را وصيّتى مى‏كنم، آن را حفظ كنيد و كارى را به شما مى‏سپارم، آن را پاس داريد. به هوش كه‏ على بن ابیطالب پس از من امير شما و جانشين من در ميان شماست و اين ‏سفارشى است كه پروردگارم به من فرمود.
بدانيد كه اگر وصيّت مرا درباره ی او پاس نداريد و او را ياورى نكنيد در احكام خود دچار اختلاف مى‏گرديد و كار دينتان بر شما آشفته خواهد شد و ولايت شما را بدترين كسانتان به دست خواهند گرفت. بدانيد كه اهل‏بيت من وارثان كار من و پس از من دانايان به امور امّتم مى‏باشند.
خداوندا هر كس از امّت من كه از ايشان پيروى كرد و وصيّت مرا درباره ايشان پاس داشت با من محشور فرما و به آنان بهره ‏اى از همنشينى ‏من عطا فرما تا به وسيله ی آن نور آخرت را درک كنند، و هر كس از آنان كه ‏جانشينى مرا در خاندانم تباه كرد بر وى بهشتى را كه پهنايش به وسعت‏ آسمان و زمين است، حرام فرما».
عمر لعنة الله علیه با شنيدن سخنان خالد گفت:
خاموش خالد! تو از كسانى كه اهل مشورت باشند و يا به گفتارشان ‏اقتدا شود، نيستى.
خالد نيز پاسخ داد:
تو خاموش باش اى فرزند خطاب! چرا كه تو از زبان كس ديگرى ‏سخن مى‏گويى. به خدا سوگند قريش نيک مى‏داند كه تو از نظر حَسَب ‏پست ‏ترين و از نظر منصب پست‏ ترين و بى‏ارزشترين هستى و كم ‏برخوردارترين شخص از خدا و پيامبرش هستى. تو در جنگ ها ترسويى و در مال بسيار بخل مى‏ورزى و بد ذاتى. تو در ميان قريشيان هيچ افتخارى ‏ندارى و در جنگ ها كارى شايان ذكر نكرده‏ اى. تو در اين امر چونان شيطانى ‏هنگامى كه به انسان گفت: كفر بورز و وقتى كه انسان كفر ورزيد، گفت:من از تو بيزارم و من از خداوند كه پروردگار جهانيان است، مى‏ترسم. پس فرجام اين دو آن شد كه به دوزخ درافتند و در آن جاودان بمانند و اين ‏مجازات ستمگران است». عمر لعنة الله علیه متحيّر و اندوهگين ماند و خالد بن سعيد بر جاى خود نشست.
آنگاه سلمان فارسى(31) به پا خاست و گفت: كرديد و نكرديد و ندانيد چه کردید! سلمان نیز پیش از این از بیعت ابوبکر لعنة الله علیه سر باز زده بوده تا آنکه او را به اجبار برای گرفتن بیعت حاضر کردند. سلمان گفت: ابوبکر! اگر امرى واقع شود كه تو آن را ندانى به چه كس تكيه مى‏كنى و اگر از تو چيزى پرسيده شود كه پاسخ آن را ندانى به چه كس پناه مى‏برى؟ بهانه ی تو در سبقت جستن بر كسى كه داناتر از توست و به رسول خدا نزديكتر است ‏و به تأويل كتاب خدا عزّوجلّو سنّت پيامبرش آگاه تر است و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ‏او را در حياتش مقدّم داشته و به هنگام وفاتش شما را به نگاه داشتن حق‏ّاو وصيّت فرموده چيست؟ شما سخن پيامبر را به كنارى نهاده و وصيّتش ‏را به فراموشى سپرده‏ ايد و خلف وعده كرده، پيمان خود را زير پا گذارده ‏ايد. و پيمانى را كه پيامبر با دست خويش براى شما بسته بود و آن‏ عبارت از حركت تحت فرماندهى اسامة بن زيد بود، شكستيد. چرا كه ‏پيامبر از همين پيشامدى كه اكنون رخ داده نگران بود و مى‏خواست ‏مسلمانان را نسبت به عظمت آنچه شما در مخالفت با فرمان او انجام ‏مى‏دهيد، آگاه كند.
ديرى نخواهد پاييد كه راه خلافت بر تو هموار مى‏شود درحالى كه ‏گناهانت بر تو سنگينى مى‏كند و تو را در قبرت مى‏گذارند و اعمال تو نيز همراهت خواهند بود. پس اگر فوراً به حق بازگردى و از نفست انتقام ‏گيرى و از بزرگ جنايتى كه مرتكب شده‏ اى به سوى خداوند توبه كنى اين ‏به رهايى تو در روزى كه در قبرت تنها هستى و ياران و ياورانت تو را در آن مى‏نهند، نزديك تر است. تو هم شنيدى چنانكه ما شنيديم و ديدى‏ همانگونه كه ما ديديم امّا ديده ‏ها و شنيده‏ هايت تو را از دست انداختن به‏ امرى كه هيچگونه عذرى در گردن گرفتن آن براى تو و نيز هيچ بهره ‏اى ‏براى دين و مسلمانان در آن نيست، باز نداشت. پس درباره ی خود از خدا بترس. آن كس كه بيم داد، بهانه و عذر دارد و تو نيز همچون كسى مباش ‏كه پشت كرد و گردن فرازى نمود.
آنگاه ابوذر برخاست و گفت: اى جماعت قريش به كارى زشت دست زديد و از خويشاوند رسول ‏خدا صلى الله عليه و آله و سلم چشم پوشيديد. به خدا سوگند دسته ‏اى از اعراب به ارتداد خواهند گراييد(32) و در اين دين به شک و ترديد دچار خواهند شد امّا اگر شما خلافت را در خاندان پيامبرتان قرار داده بوديد حتّى دو شمشير هم به‏ مخالفت با شما بلند نمى‏شد. سوگند به خدا اين خلافت از آن كسى شد كه چيرگى جُست و چشم‏ كسانى كه شايسته عهده ‏دارى آن نبودند، بدان خيره گشت. و در طلب آن، البته خون هاى بسيارى ريخته خواهد شد. البته حدس ابوذر چندان دور از واقع نبود و عاقبت همان شد كه ‏او نيز بدان اشاره كرده بود.

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 10:34 AM
يـاران پيامبر صلی الله عليه و آله و سلم حاميان حضرت امام علی عليه السلام‏(2)




سپس ابوذر گفت: شما و برگزيدگانتان خوب مى‏دانيد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود:
« خلافت پس از من براى على و سپس براى فرزندانم حسن و حسين‏ و پس از آن دو براى پاكان از نسل من مى‏باشد».
شما سخن پيامبرتان را به كنارى نهاديد و پيمانى را كه با شما بست، به‏ فراموشى سپرديد. از دنياى فانى پيروى كرديد و سراى باقى آخرت را كه جوانانش پيرو نعمت هايش نابود نمى‏شوند و شاديهاى آن به حزن و اندوه گرفتار نمى‏آيند و هيچ ‏گاه نمى‏ميرند، در برابر دنيايى حقير و بى‏ارزش و فناپذير فروختيد. مردمان پيش از شما نيز چنين بودند. آنان هم پس از پيامبرانشان كافر شدند و به قهقرا بازگشتند و تغيير دادند و دگرگون ساختند و به اختلاف ‏افتادند. اينک شما نيز كاملاً مانند ايشان رفتار كرديد و بى‏درنگ ثمره اين كار خود را خواهيد چشيد و بدانچه خود كرده ‏ايد، مجازات مى‏شويد. و خدا هرگز به بندگانش ستم روا نخواهد داشت.
سپس مقداد بن اسود برخاست و گفت: ابوبكر! از ستم خويش بازگرد و به سوى پروردگارت توبه كن. برو درخانه ‏ات بنشين و بر خطايى كه از تو سرزده اشک ندامت بريز، و خلافت ‏را به كسى واگذار كه او بدان از تو سزاوارتر است. تو خوب از پيمانى كه‏ رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم براى او در گردنت نهاد، آگاهى دارى و مى‏دانى كه پيامبر تو را فرمان داد كه تحت فرمان اسامة بن زيد باشى و او هم فرمانده تو باشد و پيامبر بر بطلان خلافت براى تو و ياورت هشدار داد ياورى كه ‏خود و تو را به پاى علم نفاق و مركز پستى و تفرقه كشاند يعنى عمرو ابن ‏عاص كه در باره او آيه « إِنَّ شَانِئَكَ هُوَ الْأَبْتَرُ » نازل گرديده است.
اهل علم در اينكه آيه در حقّ عمرو نازل شده هيچ اختلافى با يكديگر ندارند و اين عمرو فرماندهى شما و ديگر منافقان را در وقتى كه پيامبر او را به جنگ ذات ‏السلاسل(33) فرستاده بود، بر عهده داشت. عمرو شما را به ‏نگاهبانى سپاه خويش برگماشت و حال آيا شما را براى نگاهبانى از خلافت گمارده است؟! از خدا بترس و پيش از آنكه فرصت از دست‏ رود، در كناره‏ گيرى از اين كار شتاب ورز كه اين در دنيا و پس از مرگ به ‏حال تو سودمندتر است. به دنيايت متمايل مشو و مبادا قريش و غير قريش تو را بفريبند. ديرى نپايد كه دنيايت پريشان و نابود شود آنگاه به‏ پيشگاه پروردگارت روانه شوى و خداوند تو را به واسطه كردارت پاداش ‏خواهد داد.
تو خوب آگاهى و يقين دارى كه خلافت پس از رسول خدا از آنِ على‏بن ابیطالب است. پس آنچه را كه خداوند خود براى او مقرّر داشته، به ‏وى تسليم كن كه اين كار تكميل كننده پرهيزگارى تو و سبک كننده ی گناه ‏تو می باشد. به ‏خدا سوگند تو را نصيحت كردم اگر پند مرا پذيرا باشى و عاقبت‏ تمام امور به خداوند بازگشت مى‏كند.
سپس « بريده اسلمى»(34) برخاست و گفت: اِنّا للَّهِ‏ِ وَاِنّا اِلَيْهِ راجِعُونَ. ای ‏ابوبكر! حق چسان با باطل آميخته مى‏گردد؟! آيا فراموش كرده‏ اى يا خود را به فراموشى مى‏زنى يا خودت را فريب مى‏دهى؟! سخنان و پندارهاى‏ پوچ و باطل براى تو آراسته شده است. آيا مگر به خاطر نمى‏آورى كه ‏پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به ما فرمود كه على را اميرمؤمنان خطاب كنيم؟! هنوز پيامبر ميان ماست و اين سخن اوست كه مى‏فرمود:
« اين شخص - يعنى حضرت على ‏عليه السلام - اميرمؤمنان و كشنده ی قاسطان است». از خدا بترس و خودت را درياب پيش از آنكه فرصت از دست رود. و روحت را از چيزى كه موجب هلاكت آن مى‏شود، برهان و كار را به ‏كسى بازگردان كه از تو بدان سزاوارتر است و در غصب اين منصب بيش از اين ادامه مده و بازگرد كه تو اكنون نيز مى‏توانى از اين راه بازگردى. من در حق تو نصيحت هايى بى‏شائبه كردم و تو را به راه رهايى، دلالت ‏نمودم پس تو هم ياور مجرمان مباش.
آنگاه عمار ياسر به ‏پا خاست و گفت: اى‏ جماعت قريش و اى مسلمانان! اگر مى‏دانيد (كه هيچ) و گرنه بدانيد كه خاندان پيامبرتان به خلافت ‏سزاوارتر و به ميراثش شايسته‏ ترند. آنان نسبت به انجام امور دينى‏ استوارتر و بر مؤمنان ايمن ‏تر و در حفاظت از دين پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از ديگران ‏كوشاتر و به حال امّت او خيرخواه ‏ترند. پس به يار خود (ابوبكر لعنة الله علیه) فرمان‏ دهيد تا حق را به صاحبانش بازگرداند پيش از آنكه سامان شما آشفته شود و كارتان به ضعف گرايد و دشمن بر شما چيره آيد و پراكندگيتان آشكار شود و فتنه ‏هاى بزرگ شما را در خود فرو گيرد و در آنچه ميانتان است به‏ اختلاف افتيد و دشمنانتان در نابوديى شما طمع ورزند.
شما خود نيک مى‏دانيد كه بنى هاشم به كار خلافت از شما سزاوارترند و از ميان آنان حضرت على ‏عليه السلام بنا بر پيمانى كه خدا و پيامبرش از شما گرفتند، راهبر و ولىّ شماست. شما خود اين تفاوت آشكار را لحظه به لحظه مشاهده مى‏كرديد كه ‏چگونه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم تمام درب هاى خانه ‏هاى شما را كه به مسجد باز گشوده مى‏شد، بست مگر درب خانه حضرت على علیه السلام را(35) و نيز على را به همسرى دخترش فاطمه برگزيد و او را به ديگر خواستگارانش نداد. و نيز آن ‏حضرت ‏صلى الله عليه و آله و سلم درباره ی حضرت على علیه السلام فرمودند:
« من شهر علم هستم و على در آن است پس هر كس خواهان حكمت ‏است بايد از در آن شهر قدم گذارد».
شما همگى در مشكلات دينى خود از على دادخواهى مى‏كنيد در حالى ‏كه على از رجوع به هر يک از شما بى‏نياز است. او سوابقى دارد كه حتّى ‏برترين كس شما فاقد آنهاست. پس چرا از او مى‏گريزيد و حقّ او را به ‏يغما مى‏بريد و زندگى دنيوى را بر آخرت برمى‏گزينيد؟! پس چه بد خلافتى است براى ستمگران! حقّى را كه خداوند براى حضرت على ‏عليه السلام مقرّر فرموده، به او باز پس دهيد:
« پس در حالى كه پشت كرده ‏ايد از او مگريزيد و بر پيشينه‏ هاى خود باز مگرديد كه از زيانكاران خواهيد شد».
سپس ابى بن ‏كعب(36) برخاست و گفت: ابوبكر! حقّى را كه خداوند براى ‏كس ديگرى جز تو مقرّر داشته انكار مكن و نخستين كسى مباش كه‏ از دستور رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در مورد جانشين و برگزيده ‏اش، سرپيچى كرد و از فرمانش روى گردانيد. حق را به اهل آن بازگردان تا ايمن و آسوده ‏شوى و به گمراهى خود بيش از اين ادامه مده كه پشيمان شوى و در بازگشت به سوى خداوند شتاب جو كه گناهانت را سبک كند و خود را بدين خلافتى كه خداوند آن را براى تو مقرّر نداشته، لحظه‏ اى كانديد مكن كه كيفر كردارت را خواهى چشيد. ديرى نخواهد پاييد كه تو آنچه را كه دارى از دست خواهى داد و به سوى پروردگارت مى‏روى و او تو را از آنچه كرده ‏اى، مى‏پرسد و « پروردگارت نسبت به ‏بندگان، ستمگر نيست».
آنگاه خزيمة بن ثابت از جا برخاست و گفت: اى مردم! آيا نمى‏دانيد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم گواهى مرا به تنهايى پذيرفت و ديگرى را براى دادن ‏گواهى در كنار من قرار نداد؟ گفتند: چرا مى‏دانيم. گفت: پس گواهى‏ مى‏دهم از رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم شنيدم كه مى‏فرمود:
« اهل بيت من حق و باطل را از هم جدا مى‏سازند و اينانند پيشوايانى‏ كه بديشان اقتدا مى‏شود». من آنچه را كه مى‏دانستم، گفتم و جز رساندن ‏پيغام مسؤليتى ديگرى نداشتم.
سپس ابوالهيثم فرزند تيهان از جا برخاست و گفت: من نيز گواهى ‏مى‏دهم كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم حضرت على علیه السلام را در روز غدير خم بلند كرد. انصار گفتند: پيامبر، على را جز براى خلافت تعيين نكرد و برخى ديگر نيز گفتند: على را معرفى نكرد مگر براى آنكه مردم بدانند كه او مولاى كسى است كه ‏رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مولاى اوست. بحث و گفتگو در اين باره بسيار شد. پس ما، برخى از افراد خود را به سوى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم روانه كردیم تا از وى در اين ‏باره پرسش كنند. پيامبر به آنان پاسخ داد: بديشان بگوييد:
« على پس از من، راهبر مؤمنان و خيرخواه ‏ترين مردم براى امّت من‏ است. من بدان چه نزدم بود گواهى دادم پس هر كس خواهد، ايمان آورد و هر كس خواهد ناسپاسى ورزد و همانا ديدار ما روز قيامت خواهد بود».
سپس سهل بن حنيف برخاست. نخست حمد و ثناى خداوند را آغاز كرد و بر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم درود فرستاد و آنگاه گفت: اى جماعت قريش! گواه ‏باشيد من شهادت مى‏دهم كه رسول خدا را در همين مكان يعنى روضه ‏ديدم در حالى كه دست على بن ابى طالب را گرفته بود و مى‏فرمود:
« اى مردم اين على پس از من امام شما و وصى من در زمان حيات و پس از مرگم است او داور دين من و تحقق بخش وعده ی من است. او نخستين ‏كسى است كه بر حوض كوثر با من مصافحه مى‏كند. پس خوشا به حال ‏كسى كه از او پيروى كند و ياریش رساند و واى بر كسى كه از او عقب ‏ماند و خوارش سازد».
آنگاه برادرش، عثمان بن حنيف برخاست و گفت: از رسول خدا صلى الله عليه و آله ‏و سلم شنيدم كه مى‏فرمود:
"اهل بيت من ستارگان زمينند، پس از ايشان جلو نيفتيد و آنان را مقدّم ‏داريد كه ايشان پس از من واليانند».
پس مردى برخاست و از حضرت پرسيد: كدام اهل‏بيت اى رسول ‏خدا؟ حضرت فرمودند: « على و فرزندان پاكش».
بدين ترتيب پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آنان را مشخص كرد. پس اى ابوبكر نخستين ‏كس مباش كه بدان كفر ورزى. و خدا و پيامبرش را خيانت مكنيد و در امانات خود نيز خيانت روا مداريد در حالى كه خود بر آنها آگاهيد.
آنگاه ابو ايوب انصارى برخاست و گفت: « اى بندگان خدا! از خداوند در مورد اهل بيت پيامبرتان بترسيد و حقّى را كه خداوند براى‏ آنها مقرّر كرده بديشان باز پس دهيد. شما نيز سخنانى شبيه آنچه كه‏ برادرانمان، جاى به جاى و مجلس به مجلس از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم شنيده ‏اند، شنيده‏ ايد. آن ‏حضرت مى‏فرمود: اهل بيتم، پس از من، پيشوايان شمايند. و به على اشاره مى‏كرد و مى‏فرمود: على امير نيكان و كشنده ی كافران است. هر كس او را بى‏يار و ياور گذارد بى‏يار خواهد ماند و هر كس او را يارى‏ رساند، يارى خواهد شد. پس از ستم خويش به خداوند توبه كنيد كه او توبه ‏پذير و مهربان است و در حالى كه پشت كرده ‏ايد از او مگريزيد و روى برمگردانيد».
حضرت امام صادق ‏عليه السلام فرمود: ابوبكر (لعنة الله علیه) بر فراز منبر خاموش نشسته بود و حرفى ‏براى گفتن نمى‏يافت. عاقبت گفت: « من خلافت شما را بر عهده گرفته ‏ام ‏حال آنكه بهترين شما نيستم مرا واگذاريد مرا واگذاريد»(37) پس عمر بن ‏خطاب لعنة الله علیه گفت: از منبر بيا پايين، اى فرومايه!!!

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 10:34 AM
ارزيـابی حضرت امام علی عليه السلام از شيخين لعنة الله عليهما
حضرت امام على‏ عليه السلام در روزگار خلافت شيخين (ابوبكر و عمر لعنة الله علیهما) چگونه ‏زيست؟ و چگونه با آنان برخورد كرد؟
آن‏ حضرت با شكيبايى تمام، تا آنجا كه توانست در جهت اصلاح ‏اوضاع كوشيد و به پرورش نسلى از انقلابيون مكتبى كمر بست و براى‏رويارويى با انحرافات اجتماعى و نيز برخورد با جناح بنى اميّه لعنة الله علیهم كه ‏موذيانه و به آهستگى براى تصاحب مشاغل حكومتى تلاش مى‏كردند، نيروى فشار تشكيل داد.
حضرت على ‏عليه السلام در خطبه ی معروف «شقشقيه» اين اوضاع را دقيقاً توصيف ‏كرده است. ما در اينجا تنها به فرازهايى از اين خطبه اشاره مى‏كنيم كه ‏در عين ايجاز مى‏تواند به عنوان دايرة المعارفى تاريخى مورد بسط و گسترش قرار گيرد.
حضرت امام ‏علی عليه السلام در اين خطبه يادآور مى‏شود كه ابوبكر، خلافت را چونان‏ جامه ‏اى در بر كرد در حالى كه خود مى‏دانست من بدان سزاوارترم.
چرا كه من چون قطب وسط آسياب خلافت و همچون قلّه ‏اى هستم كه ‏سيلها از آن جارى مى‏شوند و چنان بلند است كه هيچ پرنده ‏اى را ياراى‏ رسيدن بر فراز آن نيست. امّا من بر آن پرده ‏اى فكندم. چرا؟! چون به دو نكته مى‏انديشيدم: يا جلو افتم در حالى كه يار و ياورى ندارم و يا آنكه‏ كنار بكشم و بر تاريكى كورى كه بسيار هم به طول مى‏انجاميد و پيران را فرسوده و جوانان را پير مى‏ساخت و مؤمن را زجركش و به چنان درد و رنجى گرفتار مى‏كرد، شكيب ورزم؟
حضرت على‏ عليه السلام در اين خطبه مى‏فرمايد:(38)
« بدان كه به خدا فلانى (پسر ابو قحافه) خلافت را چون جامه‏ اى ‏در بر كرد حال آنكه مى‏دانست جايگاه من نسبت به خلافت همچون ‏جايگاه قطب وسط آسياب است. سيلها از من جارى مى‏شود و هيچ ‏پرنده ‏اى به قلّه من بال نمى‏سايد. پس جامه خلافت را رها كردم و از آن ‏پهلو تهى نمودم و در كار خود انديشيدم كه آيا با دستى بريده (بى‏يار و ياور) حمله كنم يا آنكه بر تاريكى كورى، شكيب ورزم؟ ظلمتى كه در آن پيران فرسوده و جوانان پير مى‏شوند و مؤمن در آن رنج مى‏برد تا آن ‏وقت كه خدايش را ديدار كند».
آن گاه حضرت امام علی ‏عليه السلام بيان مى‏كند كه در اين شرايط صبر را به هدايت ‏و خردمندى نزديك تر ديدم. پس در حالى كه خار در چشم و استخوان در گلو بود، صبر را پيشه كردم. چرا؟ چون حضرت مى‏ديد ميراث خلافتى را كه پيامبر براى او بر جاى نهاده، به تاراج رفته است. اوضاع بدين منوال پيش مى‏رفت كه‏ ناگهان خليفه اوّل لعنة الله علیه به درک واصل شد و عمر لعنة الله علیه را به جانشينى خود برگزيد.
امام علیه السلام با اشاره به اين ماجرا، مى‏پرسد: چگونه ابوبكر در زمان حيات‏ خود از خلافت بارها استعفا كرد امّا بعد حتّى پس از مرگش بدان چنگ‏ آويخت؟ آرى اين معاهده ‏اى بود ميان او و عمر(لعنة الله علیهما)، تا خلافت را ميان خود تقسيم كنند.
امام علیه السلام در نهج‏ البلاغه در اين باره مى‏فرمايد:
« پس ديدم كه صبر كردن خردمندى است. آنگاه شكيب ورزيدم ‏در حالى كه چشمانم را خار و گلويم را استخوان گرفته بود. ميراث خود را تاراج رفته مى‏ديدم تا آنكه اوّلى (ابوبكر لعنة الله علیه) راه خود را به آخر رسانيد و خلافت را پس از خود به فلانى (عمر بن خطّاب لعنة الله علیه) آويخت».
آنگاه امام ‏عليه السلام به شعر اعشى تمثل جسته، مى‏فرمايد:
«شتّان ما يومى على كورها و يومُ حيّان اخى جابر»
چه فرق است ميان من كه بر كوهان و پالان شتر سوار و به رنج سفر گرفتارم با روز حيان برادر جابر كه از مشقّت سفر آسوده است.
« شگفتا! او در زمان حياتش فسخ بيعت مردم را درخواست مى‏كرد امّا در واپسين روزهاى عمرش خلافت را به عمر(لعنة الله علیه) اختصاص داد. درحقيقت‏ اين دو خلافت را مانند دو پستان شتر ميان خويش تقسيم كردند».
آنگاه حضرت على ‏عليه السلام به توصيف شخصيّت خليفه دوّم (عمر لعنة الله علیه) پرداخته، مى‏گويد:
« عمر، خلافت را در جايگاهى خشن و ناهموار قرار داد چنان كه اگر زخمى به آن مى‏زد، زخمش كارى و عميق مى‏شد و اگر به او نزديک مى‏شد لمس كردنش سخت و دشوار بود. لغزش هايش فراوان و پوزش خواهیش ‏بسيار بود. در زمان او حكومت چونان شترى سركش شده بود كه اگر مهارش را سخت مى‏كشيدند و رها نمى‏كردند بينى شتر مى‏شكافت و اگر به‏ حال خود واگذارش مى‏كردند در پرتگاه مرگ فرو مى‏افتاد. حكومت به‏ چنين اوضاع نابسامانى گرفتار آمده بود نه شدّت عمل در آن مفيد واقع ‏مى‏شد كه براى مردم زيان آور بود و نه سهل ‏انگارى و مسامحه سودى در بر داشت كه اوضاع را بيش از پيش آشفته ‏تر مى‏ساخت».
چنين به نظر مى‏رسد كه امام علیه السلام مى‏خواهد بدين نكته اشاره كند كه نرمش‏ و سختگيرى عمر لعنة الله علیه كافى نبود و همچنين در وقت مناسبى اعمال نمى‏شد. بلكه در جايى كه بايد نرمش به خرج مى‏داد سخت مى‏گرفت و در جايى ‏كه مقام اقتضاى شدّت عمل داشت، نرمى و مدارا به خرج مى‏داد.
سپس حضرت به توصيف حال مردمى كه به اشتباه گرفتار آمدند و راه ‏هدايت را از گمراهى باز نشناختند، پرداخته و مى‏گويد كه سرپيچى نخست‏ مردم، آنان را به حالت نفاق و سير در گمراهى سوق داد. امّا من در اين ‏مدّت دراز و با وجود سختى اين حادثه شكيبايى را ترجيح دادم. آن ‏حضرت ‏در نهج ‏البلاغه مى‏فرمايد:
« عمر خلافت را در جايى درشت و ناهموار قرار داد. زيرا او زبانى تند داشت و ملاقات با او رنج‏ آور بود. لغزشهايش بسيار و پوزش خواهیش ‏نيز بى‏شمار بود. همراه آن مانند كسى بود كه بر اشترى سركش سوار شده‏ بود كه اگر مهارش را سخت نگاه داشته رها نكند شتر پاره و مجروح شود و اگر مهار او را سست كند خود را به پرتگاه هلاكت بيفكند.
به خدا قسم مردم در زمان او گرفتار شدند و اشتباه كردند و در راه ‏راست گام ننهادند و از حق دورى كردند. پس من با وجود درازى اين‏ دوران و سختى اين حادثه شكيبايى اختيار كردم».
سپس حضرت على ‏عليه السلام به شوراى شش نفرى كه از سوى خليفه دوّم لعنة الله علیه تعيين شد، اشاره مى‏كند و مى‏فرمايد:
چه كسى درباره ی برترى من نسبت به ابوبكر ترديد روا داشت كه اين ‏امر مرا همتاى كسانى قرار داده كه يا هم پايه ابوبكرند و يا از او پايين‏ تر؟!
البته امام با توجّه به حفظ مصلحت دين در آن اوضاع بدين كار تن داد و بنا بر تعبير خود آن ‏حضرت «همچون پرنده ‏اى در ميان فوج پرندگان شد كه هر جا آنان مى‏نشستند او هم فرود مى‏آمد و هر جا كه آنان پرواز مى‏كردند، او هم با آنان مى‏پريد.
امام علیه السلام در اين باره مى‏فرمايد:
«چون عمر هم درگذشت، كار خلافت را در ميان جماعتى قرار داد كه ‏مرا هم يكى از آنها گمان كرده بود. پس واى از آن شورا و مشورتى كه ‏كردند! چسان در مقايسه من با ابوبكر ترديد كردند كه اينک هم رديف‏ چنين كسانى شده‏ ام؟! امّا من در فراز و فرود از آنها تبعيّت كردم».
آنگاه امام علیه السلام در ادامه سخنان خود به روزگار خلافت سوّمين خليفه ‏لعنة الله علیه اشاره مى‏كند كه ما به آن بخش از سخنان آن ‏حضرت نيز خواهيم پرداخت.

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 10:34 AM
خليفه دوم لعنة الله عليه چگونه کشته شد؟
برخى از محقّقان بر اين عقيده‏ اند كه: در پشت صحنه قتل خليفه دوّم لعنة الله علیه ‏دست حزب اموى در كار بوده است. به ويژه آنكه عمر لعنة الله علیه در اواخر دوران ‏خلافتش بسيار بر آنان سخت گرفته بود. اين عمرو بن عاص است كه با افسوس و حسرت مى‏گويد: خداوند زمانى را كه در آن استاندار عمر بن ‏خطّاب لعنة الله علیه گشتم، نفرين كند. مغيره نيز بر عمر لعنة الله علیهما كينه مى‏ورزيد. چرا كه عمر لعنة الله علیه پس از متّهم ساختن او به زنا، وى را از استاندارى بصره عزل كرد و مغيره لعنة الله علیه ‏را بارها مورد خطاب قرار مى‏داد و به او مى‏گفت: به خدا قسم گمان‏ نمى‏كردم كه ابوبكر لعنة الله علیه بر تو دروغ بندد.
عبدالرحمن بن ابوبكر بر اين باور بود كه جفينه غلام سعد بن ابى‏وقاص ‏در جريان قتل عمر لعنة الله علیه شركت دارد و از طرفى سعد نيز با جناح امويّون ‏خويشاوندى نزديكى داشت چرا كه مادرش خواهر ابوسفيان بود.
در واقع عوامل و اسبابى كه مورّخان آن را پيش زمينه ترور عمر لعنة الله علیه توسّط ابولؤلؤ رحمة الله علیه دانسته ‏اند، سُست و بى‏پايه است و قابل نقد و بررسى است. زيرا همين كه مغيره لعنة الله علیه، غلامش را كه خراج بر او مقرّر شده بود، رد كرد دليل آن ‏نمى‏شود كه كمر به ترور عمر ببندد بلكه اين امر بايد وى را به ترور مولايش كه مستقيماً خراج را براى او مى‏برد، ترغيب مى‏كرده است.
چون حال عمر لعنة الله علیه رو به وخامت گراييد، خلافت را در ميان شورايى شش‏ نفرى قرار داد. اعضاى اين شورا عبارت بودند از: حضرت على ‏عليه السلام، عثمان لعنة الله علیه، عبدالرحمن بن عوف، طلحه، زبير و سعد بن ابى وقاص.
از سرشت اين شورا و نيز از وصيّت عمر لعنة الله علیه پرواضح بود كه راى سه نفرى‏ كه عبدالرحمن بن عوف در ميان آنها بود، پذيرفته مى‏شد و بديهى بود كه‏ عبدالرحمن، داماد خويش يعنى عثمان لعنة الله علیه را بر ديگران ترجيح مى‏داد. از سويى خليفه دوّم لعنة الله علیه، جانشين خود را با مهارت و زيركى بسيار انتخاب كرده‏ بود و شايد علّت اين امر همان نگرانيهاى گذشته وى از انتقال قدرت به‏ دست حضرت امیرالمومنین على‏ عليه السلام بود. عمر لعنة الله علیه به خوبى مى‏دانست كه اگر ستاره حضرت على لعنة الله علیه در آسمان ‏خلافت درخشيدن گيرد، ديگر هيچ ستاره‏اى در برابر او فروغى نخواهد داشت. آيا مگر عمر لعنة الله علیه نبود كه وقتى صفات آن شش تن را برمى‏شمرد، هر یک را به صفات ناپسندى ياد مى‏كرد مگر حضرت على علیه السلام را. او درباره آن‏ حضرت ‏مى‏گفت: به خدا خلافت حقّ توست اگر اهل شوخى و مزاح نمى‏بودى. به ‏خدا سوگند اگر تو ولايت آنان را عهده ‏دار گردى، ايشان را به راه آشكار حقّ‏و طريق ‏راست رهنمون شوى. در واقع خلافت حضرت مولا على ‏عليه السلام تمام اصول ‏و پايه‏ هايى را كه دو خليفه پيشين لعنة الله علیهما بنيان نهاده بودند، از هم مى‏پاشيد.
و چه بسا به همين خاطر بود كه امام لعنة الله علیه شرط عبدالرحمن بن عوف را كه‏ به آن ‏حضرت پيشنهاد داده بود كه به سيره شيخين لعنة الله علیهما عمل كند تا وى را به ‏خلافت برگزينند، رد كرد.
چون كار خلافت به نفع عثمان لعنة الله علیه انجام پذيرفت، حضرت على ‏عليه السلام از بيت ‏الشورى بيرون آمد و فرمود: « ما اهل بيت نبوّت و معدن حكمت و اَمان ‏مردم روى زمين و وسيله نجات براى كسانى هستيم كه ما را طلب كنند. ما را حقّى است. اگر آن را به ما دهند خواهيم گرفت و اگر ما را از آن منع ‏كردند بر كفل شترها سوار مى‏شويم».(39)
آنگاه روى به عبدالرحمن بن عوف كرده و فرمودند:
« اين نخستين روزى نيست كه شما بر ما چيره مى‏شويد. پس شكيبايى‏ زيبا و پسنديده است و خداوند بر آنچه شما توصيف مى‏كنيد، يارى گرفته ‏شده است. به خدا سوگند او (عثمان لعنة الله علیه) را به خلافت تعيين نكردى مگر بدين خاطر كه آن را به تو باز گرداند».(40)
و نيز فرمودند: « اى مردم! شما خود مى‏دانيد كه من از ديگرى به ‏خلافت سزاوارترم. امّا اكنون مى‏بينيد كه كار به كجا كشيده است. پس به‏ خدا سوگند خلافت را به ديگرى مى‏سپارم تا زمانى كه امور مسلمانان ‏به سامان باشد و جز بر من ستم نرود و اين كار تنها براى درک پاداش و فضل ‏آن و براى بى‏رغبتى به مال و زينت دنياست كه شما براى رسيدن بدان بايكديگر به رقابت پرداخته ‏ايد».(41)

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 10:34 AM
بنی اميه اندک اندک به قدرت می رسند‏
اگر چه موازنه ی قدرت در اواخر روزگار خلافت عمر لعنة الله علیه، به نفع جناح اوّل ‏پيش مى‏رفت امّا اين امر در زمان خليفه سوّم لعنة الله علیه با ركود مواجه شد. چرا كه‏ پس از موفقيّت خط امويّون و رسيدن آنان به قدرت، اينک مصلحت ‏حزب اموى مدّ نظر بود. پس از آنكه يكى از افراد بنى اميّه به خلافت ‏رسيد، آنها تلاش كردند نقش خود را در ترور عمر لعنة الله علیه پنهان كنند و تنها كسانى را به جرم قتل عمر لعنة الله علیه بكشند كه به حزب و به خط آنان بستگى‏ ندارند!
بدين ترتيب دستيابى بنى اميّه به قدرت در روزگار عثمان لعنة الله علیه، امرى‏ بيرون از منطق رويدادهاى آن زمان نبود. ستاره ‏اقبال خليفه ‏سوّم لعنة الله علیه براى‏ آنان ‏نيز بخت بلندى به همراه داشت. شايد سوّمين شرطى كه عبدالرحمن بن ‏عوف به امام‏ عليه السلام پيشنهاد كرد و آن ‏حضرت آن را نپذيرفت و عثمان لعنة الله علیه بدان ‏شرط گردن نهاد، همان ابقاى امتيازات بنى اميّه و از جمله ابقاى معاويه لعنة الله علیه ‏بر ولايت شام بود. خليفه دوّم لعنة الله علیه به هنگام مرگ به عثمان لعنة الله علیه گفت: بر فرض كه‏ من خلافت را به تو سپردم، قريش را مى‏بينم كه به خاطر هوادارى از تو خلافت را به گردنت مى‏اندازند. آنگاه تو بنى اميّه و بنى معيط را بر گرده‏ مردم سوار مى‏كنى و آنان را در غنائم بر ديگران مقدّم مى‏دارى پس گروهى‏ از گرگان عرب بر تو هجوم آورده و تو را در بسترت به قتل مى‏رسانند. به ‏خدا اگر من چنين كنم تو نيز چنان خواهى كرد و اگر تو اين كنى كه من گفتم‏ آنان هم با تو چنان رفتار كنند. آنگاه موهاى جلوى پيشانى عثمان لعنة الله علیه را به ‏دست گرفت و به او گفت: هر گاه چنين اتفاقى افتاد آنگاه سخن مرا به ياد آر.(42)
يكى از مورّخان، اوضاع حاكم بر جامعه اسلامى درعهد خلافت ‏عثمان لعنة الله علیه را چنين توصيف مى‏كند: عثمان بنى اميّه را بر گرده مردم سوار كرد و ولايت را به دست آنان، سپرد و زمين هايى را كه از راه خراج به دست‏ حكومت افتاده بود، تحت تصرّف آنها قرار داد. در زمان خلافت عثمان لعنة الله علیه، سرزمين ارمنستان به تصرّف مسلمانان درآمد و عثمان لعنة الله علیه خمس آن سرزمين‏ را گرفت و تمام آن را به مروان بخشيد.
روزى عبداللَّه بن خالد بن اسيد، از عثمان حلّه‏ اى _ جامه‏ اى _ خواستار شد امّا عثمان لعنة الله علیه به جاى آن چهارصد هزار درهم به وى بخشيد و خلافت‏ خود را با بازگرداندن "حكم بن ابى‏العاص" و فرزندان و خانواده ‏اش به ‏مدينه، پس از آنكه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آنان را از آن شهر بيرون رانده بود، آغاز كرد. حال آنكه رسول خدا هرگز شفاعت كسى را درباره آنان نپذيرفته بود چنان كه ابوبكر و عمر لعنة الله علیهما هم از برگرداندن آنان به مدينه و پذيرش‏ ميانجيگرى شفاعتگران درباره آن، سرباز زده بودند.
مسلمانان اين عمل عثمان لعنة الله علیه را به شدّت محكوم كردند امّا عثمان لعنة الله علیه به ‏اعتراض آنان وقعى ننهاد و پس از چندى حَكَم را مأمور گرفتن وجوهاتى‏به نام قضاعه كه مبلغى حدود سيصد هزار درهم بود گردانيد، و تمام آن‏ صدقات را به خود حَكَم بخشيد!
چنانكه ابن ابى الحديد گفته است: يكى ديگر از اقدامات عثمان لعنة الله علیه اين ‏بود كه زمينى را كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در محل بازار مدينه كه "هزون" خوانده مى‏شد به مسلمانان صدقه داده بود، از ايشان باز پس گرفت و آن را به ‏حرث بن حكم برادر مروان بخشيد.
وى مى‏افزايد: عثمان فدک را كه از آنِ حضرت فاطمه زهراء عليها السلام بود و نيز تمام ‏چراگاه هاى اطراف مدينه را به مروان بخشيد و چهارپايان بنى اميّه از آنها استفاده مى‏كردند و نيز تمام غنائمى را كه از فتح آفريقا آمده بود به‏ برادر رضاعیش، عبداللَّه بن سرح، بخشيد.
همچنين وى در روزى كه دخترش اُمّ ‏ابان را به همسرى مروان درآورده ‏بود، دويست هزار به ابو سفيان بن حرب و صد هزار به مروان بخشيد. در پى اين اقدام، زيد بن ارقم رئيس بيت ‏المال با كليدهايش به نزد عثمان لعنة الله علیه ‏آمد و كليدها را پيش روى او گذاشت و گريست. عثمان لعنة الله علیه از او پرسيد: آيا اگر من بدين وسيله صله رحم مى‏كنم، تو بايد گريه كنى؟! زيد پاسخ داد:من بدين خاطر نمى‏گريم زيرا گمان مى‏كنم كه تو اين اموال را در عوض‏ مالهايى كه در زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم انفاق كرده بودى، از آنِ خود ساخته ‏اى. به خدا قسم اگر تو حتّى صد درهم بر مروان بخشش كنى، اين ‏مبلغ براى او بسيار زياد است. عثمان لعنة الله علیه به وى گفت: كليدها را بگذار و برو تا كسى را به جاى تو پيدا كنم.

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 10:35 AM
انقلاب قهرآميز
بنى اميّه چنگالهاى خود را در حكومت فرو برده بودند. آنان اموال‏ مسلمانان را تاراج مى‏كردند و با آنها پايه ‏هاى حزب سياسى و نيروى‏ نظامى خويش را استوار مى‏ساختند. نفوذ سياسى آنان در پيش از ظهور اسلام و نيز گستردگى روابطشان با نيروهاى سياسى و نظامى موجود در جزيرة العرب و برخوردارى آنان از تجارب سياسى فراوان و نيز وجود ضعف در برخى از رهبريهاى اسلامى به آنان فرصت مى‏داد تا به راحتى‏ رشد كنند. همين عوامل سبب شده بود تا آنان از افكار و سنّت ها و ارتباطاتشان و بلكه اسكلت رهبرى خود در طى دورانى كه به ظاهر از قدرت بركنار بودند، اگر چه گهگاه در آن دخالت مى‏كردند، به شدّت ‏محافظت كنند.
آرى، ابوسفيان رهبر امويّون در دوران جاهليّت و مرشد آنان درروزگار حاكميّت اسلام روزى به ديدار خليفه سوّم رفت و دريافت كه‏ دور و بر او همه از بنى اميّه هستند. وى كه بيناييش را از دست داده بود از كسى كه در كنارش نشسته بود پرسيد: آيا غريبه‏ اى در اين مجلس حضور دارد؟ چون جواب منفى شنيد و اطمينان يافت، نكته ‏اى را كه در خاطرش ‏خلجان مى‏كرد بر زبان آورد و خطاب به قومش گفت: اى بنى عبدالدار! حكومت ‏را دو دستى‏ بگيريد چنان ‏كه كودكان توپ ‏را مى‏گيرند. پس سوگند به كسى كه ابوسفيان به او قسم ياد مى‏كند نه بهشتى است و نه دوزخى!
ناگهان حضرت مولا على ‏عليه السلام كه در گوشه‏ اى از مجلس نشسته بود، برخاست و به او پرخاش كرد. ابوسفيان در پاسخ گفت: مرا نبايد مورد سرزنش قرار داد بلكه بايد كسى را سرزنش كرد كه مرا فريفت و گفت: در اين جمع ‏بيگانه ‏اى حضور ندارد!
هنگامى كه امواج انقلاب بر ضدّ تصرّفات بنى اميّه در روزگار خلافت ‏عثمان لعنة الله علیه اوج مى‏گرفت، روزى معاويه لعنة الله علیه كه در حقيقت فرمانده نيروهاى ‏بنى‏اميّه و در ظاهر والى شام بود به گروهى از مهاجران بزرگ كه حضرت على‏ عليه السلام ‏و طلحه و زبير نيز در ميان آنان بودند، برخورد كرد و بديشان گفت:
« شما خود مى‏دانيد كه مردم به خاطر دستيابى به خلافت با يكديگر به ‏ستيز برمى خاستند تا آنكه خداوند پيامبرش را برانگيخت و مردم با شاخصه ‏هايى همچون سابقه، قدمت و جهاد از يكديگر متمايز شدند. هر كدام كه به خلافت رسيدند، فرمان فرمانِ آنان بود و ديگر مردمان تابع ‏آنان بودند و چون آنان با جنگ و ستيز در پى دنيا بودند خلافت از آنان ‏گرفته شد و خداوند آن را به كسان ديگر واگذاشت كه خداوند بر آوردن ‏جانشين تواناست. همانا من در ميان شما پيرى را به جانشينى گماردم‏ پس اگر از او اندرز پذيريد و با وى مدارا كنيد در اين صورت خوش اقبال تر از او باشيد».(43)
حاضران مقصود معاويه لعنة الله علیه را از اين سخنان به خوبى دريافتند. در واقع‏ معاويه لعنة الله علیه آنان را تهديد كرده بود كه اگر عثمان را يارى نكنند به زودى خود و حزبش بر اصحاب پيامبر خواهند شوريد. ابن ابى الحديد در اين باره‏ چنين مى‏گويد:
از آن روز معاويه چنگال هاى خود را در خلافت فرو برد. چرا كه كشتن ‏عثمان لعنة الله علیه ذهن او را به خود مشغول داشته بود. به اين سخن او بنگريد كه ‏مى‏گويد: چون آنان با جنگ و ستيز در پى دنيا بودند، خلافت را گرفتند و خداوند هم آن را به كسان ديگر واگذاشت. و او برآوردن جانشين‏ تواناست. مقصود معاويه لعنة الله علیه از جانشين دقيقاً خود اوست. از اين رو هنگامى‏ كه عثمان لعنة الله علیه از وى طلب كمک كرد، در يارى كردن او تعلّل به خرج داد.(44)
حزب اموى آمادگى خود را براى ايجاد انقلابى عليه نظام اسلامى‏ و برپايى حكومت نوين جاهلى كه از دين به عنوان ابزارى جديد براى ‏تحكيم قدرت استفاده مى‏كرد، كامل مى‏نمود.
مردم از هر گوشه و كنار و به ويژه از كوفه و بصره و مصر گرد آمدند. از هر كدام از اين شهرها هزار مرد مسلح رهسپار مدينه شدند تا خليفه سوّم ‏را در فشار گذارند. كوفيان خواهان خلافت براى زبير بودند چنان كه‏ بصريان به خلافت طلحه رغبت داشتند. در اين ميان مردم مصر هم ‏هواخواه حضرت على ‏عليه السلام بودند.
امام علیه السلام اگر چه با اقدامات عثمان لعنة الله علیه موافق نبود امّا تمام تلاش خود را براى‏خاموش كردن اين جريان به كار بست. آن‏ حضرت بسيار كوشيد تا اقدامات ‏تباهكارانه بنى‏اميّه را اصلاح كند امّا اوضاع آنچنان از هم گسيخته بود كه ‏تلاشهاى آن ‏حضرت ثمرى در بر نداشت.
حديثى كه در زير نقل مى‏شود مى‏تواند به عنوان گواهى بر موضع ‏اصلاح گرايانه امام على عليه السلام مورد استناد قرار گيرد. به هر تقدير اين ‏حديث نشانگر فشارهاى بنى‏اميّه بر خليفه سوّم لعنة الله علیه است.
شايد آنان در انتظار وقوع حادثه ديگرى بودند يا آنكه رهبرى آنان كه ‏در معاويه لعنة الله علیه متجلّى مى‏شد، نقشه‏ هايى براى كشتن خليفه لعنة الله علیه كشيده بود به اين ‏اميد كه در آينده بتواند با دستاويز قرار دادن قتل عثمان لعنة الله علیه راه خود را براى ‏دستيابى به قدرت هموار سازد.
اين حديث می گوید:
شورشگران نامه‏ اى به عثمان لعنة الله علیه نگاشتند و وى را به توبه از كردار خود دعوت كردند. و براى او قسم ياد كردند كه هرگز باز نمى‏گردند و دست از وى برنمى‏دارند تا وى حقوق خدايى آنان را بديشان بازپس دهد. عثمان لعنة الله علیه ‏احساس كرد كه اين جماعت در برآورده شدن خواسته‏ هاى خود، بسيار جدّى هستند. از اين رو كسى را در پى حضرت امام على عليه السلام فرستاد. چون امام علیه السلام نزد وى ‏آمد، عثمان لعنة الله علیه گفت: ابوالحسن! مى‏بينى كه مردم چه كرده ‏اند و مى‏دانى كه‏ من نيز چه كرده ‏ام. من بر جان خود از اينان بيمناكم. به خدا سوگند آنان را از آنچه كه ناخوش مى‏دارند معاف مى‏كنم و آنچه را كه مى‏خواهند از خود و از ديگران بديشان مى‏دهم اگر چه در اين راه خونم ريخته شود.
حضرت اميرمؤمنان عليه السلام به او فرمود:
« مردم به دادگرى تو بيش از به قتل رساندنت نيازمندند و من اين‏ جماعت را مى‏بينم كه جز به راضى شدن خودشان، خشنود نمى گردند. من‏ بار اوّل بديشان قول دادم كه تو از تمام آنچه كه موجبات نارضايتى ايشان ‏را فراهم ساخته ‏اى، باز گردى. پس آنان را از تو دور و حقشان را مى‏دهم». عثمان لعنة الله علیه گفت: تو را به خدا سوگند هم اينک حق آنان را بده. به‏ خدا قسم من به هر چه كه تو بگويى عمل مى كنم.
حضرت امام على عليه السلام به سوى مردم رفت و فرمود:
« اى مردم! شما در پى حق خويش آمده‏ ايد و اينک از آن برخوردار گشته ‏ايد. عثمان لعنة الله علیه سخنان شما را درباره خود و اطرفيانش قبول دارد و از تمام ‏آنچه كه شما ناخوش مى‏داريد، باز مى گردد».
مردم گفتار امام علیه السلام را پذيرفتند و تصديق كردند. امّا گفتند: ما اين سخنان ‏را مى‏پذيريم امّا براى ما از او پيمانى بگير. به خدا قسم ما تنها به سخن ‏بدون عمل راضى نمى‏شويم.
حضرت على عليه السلام فرمود: اين پيمان را براى شما خواهم گرفت.
اين روايت چنين ادامه مى‏يابد كه پس از انعقاد اين معاهده، نامه ‏اى‏ كه از سوى خليفه سوّم لعنة الله علیه ممهور به مُهر خود و خطاب به كارگزارانش بود نگاشته و از خانه خليفه لعنة الله علیه خارج شد. عثمان لعنة الله علیه در اين نامه كارگزارانش را به ‏كمک خود و كشتن سران مخالفان فرا خوانده بود و به آنان گفته بود كه ‏خود را آماده جنگ مى‏كند و لشكرى بزرگ از بردگان كه از راه خمس به‏ دست آورده بود، فراهم مى آورد.
شک و ترديد مخالفان با ديدن اين نامه برانگيخته شد و موجب گشت ‏تا دوباره به سوى عثمان لعنة الله علیه باز گردند و از او خواستار شوند فوراً واليان را از كار بر كنار دارد يا آنكه خود از مقام خلافت استعفا دهد. عثمان در مقابل، نوشتن نامه را انكار و ادعا كرد كه اين نامه توطئه ‏اى عليه او بوده است. اگر چه بعيد هم نيست كه عوامل بنى اميّه در خانه عثمان لعنة الله علیه، اين نامه را به ‏اسم وى نگاشته باشند تا بدين ترتيب نسبت به او ايجاد شک و ترديد كنند. بدينسان كه فتنه‏ اى بزرگ پديد آمد.(45)
طوفان هرج و مرج و آشوب وزيدن گرفت و شورشيان بر مدينه تسلّط يافتند. حضرت امام على عليه السلام پس از فرو نشستن شعله‏ هاى اين فتنه و كشته شدن عثمان لعنة الله علیه ‏اين واقعه را در دو كلمه خلاصه كرد:
« اگر به كشته شدن عثمان لعنة الله علیه فرمان مى‏دادم، جزو قاتلان و اگر از كشته‏ شدن او ممانعت مى‏كردم، يار و ياور او تلقّى مى‏شدم».
و نيز افزود:
« من سبب كشته شدن او را براى شما بيان مى‏كنم: عثمان لعنة الله علیه خلافت را به‏ انحصار خود درآورد و در آن استبداد به خرج داد و بد كرد كه چنين امرى‏ را برگزيد و در آن استبداد به كار برد و شما نيز بى تابى مى‏كرديد. پس شما در اين بى‏تابى بد كرديد و خداى را حكم ثابت‏ است درباره كسى كه استبداد به خرج داد و خودسرى كرد و كسى كه در كشتن او بى تابى نمود».(46)
مى‏توان فرمايش حضرت را چنين تفسير كرد كه حكم خداوند در باره ‏ی كسى كه استبداد و خودسرى به خرج داد آن بود كه از اريكه قدرت به زير كشيده شد و در بسترش به قتل رسيد و حكم وى درباره كسى كه بى تابى‏ كرد مثل آن بود كه ميوه‏ اى را پيش از رسيدنش چيده باشد كه طبعاً خوردن ‏چنين ميوه ‏اى نمى تواند براى او گوارا و لذّت بخش باشد.
بدين گونه حزب اموى بيش از شورشگران از كشته شدن عثمان لعنة الله علیه بهره ‏بردارى كرد. به طورى كه حتّى كسانى كه همواره مردم را به شورش عليه‏ عثمان لعنة الله علیه ترغيب مى كردند، خود را از اين ماجرا كنار كشيدند. عايشه لعنة الله علیها، كه همواره فرياد مى‏زد: نعثل - عثمان - را بكشيد كه او كافر شده ‏است، اينک در صف خونخواهان عثمان لعنة الله علیه جاى گرفته بود. طلحه و زبير نيز كه هر دو عليه عثمان تبليغات به راه مى انداختند و سپاهيانى براى ‏جنگيدن با او گرد مى‏آوردند اكنون به عنوان هواخواه عثمان لعنة الله علیه، در صدد انتقام از قاتلان وى بر آمده بودند و عمروبن عاص هم كه حتّى چوپانان را عليه عثمان لعنة الله علیه مى شورانيد، پس از كشته شدن وى به جمع كسانى پيوست كه ‏ادّعاى خونخواهى عثمان لعنة الله علیه را داشتند.
در صورتى كه اگر آنان همگى به نصايح حضرت امام على عليه السلام گوش ‏مى‏سپردند، خلافت بدون هيچ خونريزى و آشوب در جايگاه خود آرام ‏و قرار مى‏يافت.

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 10:35 AM
حضرت امام علی عليه السلام و دوران امامت
حضرت اميرالمومنين علی عليه السلام به خلافت برگزيده می شود
موجهاى‏اضطراب و پريشانى، كشتى امّت ‏را هر لحظه‏ از سواحل امنيّت‏ و آسايش به دور مى‏برد. مهاجران و انصار كه طلحه و زبير هم در ميان ‏آنان بودند گرد هم آمدند و همگى بر بيعت با حضرت على عليه السلام اتفاق كردند و به‏ سرعت نزد آن‏ حضرت آمدند و گفتند: مردم بايد پيشوا و امامى‏ داشته باشند. امام علیه السلام پاسخ داد: مرا در كار شما حاجتى نيست. هر كس را كه شما برگزيديد، من نيز بدان رضايت مى‏دهم. آن جماعت گفتند: ما جز تو را برنگزينيم ‏و اضافه كردند: ما امروز كسى را سزاوارتر از تو به خلافت نمى يابيم. حضرت على ‏عليه السلام فرمود: چنين مكنيد. اگر من وزير باشم بسى بهتر از آن است كه‏ امير باشم. آنان در پاسخ گفتند: هرگز، به خدا چنين نكنيم مگر آنكه با تو دست بيعت دهيم. حضرت فرمود: اين كار بايد در مسجد انجام پذيرد. زيرا بيعت من نبايد پنهانى و نيز به دور از رضايت مسلمانان انجام گيرد.
مردم امام علیه السلام را تهديد كرده، گفتند: ما با تو بيعت مى‏كنيم كه خود مى‏بينى بر اسلام چه گذشت.
امام علیه السلام فرمود : « مرا وانهيد و در پى كس ديگرى باشيد. زيرا ما به كارى‏ دست مى‏زنيم كه رنگها و ابعاد گوناگون دارد دلها در برابر آن تاب نياورند و عقلها زير بار آن نخواهند رفت».(47)
امّا آن ‏جماعت گفتند: تو را در اين باره به خدا سوگند مى‏دهيم. آيا مگر حال ‏و روز اسلام ‏را نمى‏بينى؟ آيا مگر اين ‏آشوب ‏و فتنه ‏را مشاهده نمى‏كنى؟
فرمودند: من بيعت شما را مى‏پذيرم و در اين صورت طبق آنچه خود مى‏دانم با شما رفتار خواهم كرد.(48)
آرى، امام علیه السلام خلافت را نمى پذيرفت زيرا امواج فتنه به بالاترين حدّ خود رسيده بود. آن ‏حضرت دوست مى‏داشت تا وزير و كمک كار آنان ‏باشد تا بدين وسيله در فرو نشاندن آتش فتنه و آشوب از موقعيّت آزادى برخوردار باشد. امّا نه كسى خود را نامزد خلافت مى‏كرد و نه كسى به‏ خلافت فردى جز حضرت امام على عليه السلام رضايت مى‏داد.
از سويى امام علیه السلام بيعت اهل حل و عقد را بدون كسب رضايت مردم، براى‏ خلافت ناكافى مى‏دانست بلكه آن‏ حضرت، انتخاب خليفه تعيين شده از سوى خداوند را حق عموم مردم مى‏ديد از اين رو پيشنهاد كرد كه بيعت با او در مسجد و در برابر چشم مردم انجام پذيرد.
از ديگر سو آن ‏حضرت با آنان شرط كرد كه بر طبق علم و دانش خود رهبرى ‏آنان را بر عهده گيرد و مطابق با سنّت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با آنان رفتار كند، نه بر اساس مصالح يارانش و جهل آنها، و يا فشارهاى نيروهاى سياسى.
حضرت امام على عليه السلام دوران خلافت خود را با پى ريزى انقلابى عليه اوضاع فاسد آن زمان آغاز كرد. او تمام نيروى خود را براى مقابله با دشواری هايى كه ‏خلفاى پيش از وى در برابر آنها به زانو درآمده يا متوقف شده بودند، ب‏كار بست. يكى از بزرگترين دشواری ها مقابله با نيروى سياسى فزاينده بنى‏اميّه و هم پيمانان آنان كه از بقاياى دوران جاهلى به شمار مى آمدند، بود.
در واقع حذف اين جناح از جامعه اسلامى يكى از بزرگترين ‏مأموريت هايى بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خود سنگ اوّل آن را گذاشته بود و پس از ایشان اصحاب با ضعف و سستى خط آن‏ حضرت را دنبال كردند تا آنكه ‏نوبت به خلافت حضرت مولا علی علیه السلام رسيد و با آنكه شرايط نامساعدى بر جامعه اسلامى‏حكمفرما بود آن ‏حضرت با عزم راسخ خويش براى اصلاح وضع موجود دست به كار شد.
در اهميّت شناخت چهره پليد بنى اميّه كافى است به قرآن بنگريم كه ‏از آنان به عنوان « شجره ی ملعونه»(49) ياد كرده است. همچنين رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم مسلمانان را نسبت به آنان هشدار داده و فرموده است:
« هر گاه معاويه (لعنة الله علیه) را بر فراز منبر من ديديد او را بكشيد اگر چه هرگز شما چنين نمى‏كنيد».
آنان بزرگترين نيروى سياسى در جزيرة العرب به حساب مى‏آمدند. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نيز دور و بر ايشان را گرفته بود تا شايد به راه هدايت گام نهند و خود را با شرايط جديد هماهنگ سازند. يا آنكه پيامبر مى‏خواست‏ شوكت و عظمت اسلام را حفظ كند و آنگاه در فرصتى مناسب، آنان را از صحنه محو سازد. امّا اكنون موقع اين كار فرا رسيده بود. آنان نه تنها خود را در بوته جامعه اسلامى ذوب نكردند بلكه همواره بر ضدّ نيروهاى ‏مكتبى و اصيل دسيسه چينى مى‏كردند و در انتظار فرصتى بودند تا كار حكومت اسلامى را يكسره كنند.
به همين علّت است كه اميرمؤمنان علیه السلام خلافت خود را با هجوم بر بنى‏اميّه و پس گرفتن امتيازات آنان كه به زور از عثمان لعنة الله علیه گرفته بودند، آغاز كرد.
ابن ابى الحديد به نقل از ابن عبّاس روايت كرده است كه حضرت مولا على عليه السلام در روز دوّم از خلافتش در مدينه به ايراد خطبه پرداخت و در آنجا فرمودند:
« هر زمينى كه عثمان (لعنة الله علیه) بخشيده و هر مالى كه عطا كرده از مال اللَّه است ‏و بايد به بيت المال باز گردانده شود. زيرا هيچ چيز حق قديم را باطل‏ نمى‏كند و اگر من آنها را بيابم، اگر چه كابين زنها شده و يا در شهرها پراكنده گشته باشد، به بيت المال بازشان مى‏گردانم. زيرا در عدل وسعتى ‏است و كسى كه حق بر او تنگ مى‏آيد بداند كه ستم بر او تنگتر شود».(50) حضرت امیرالمومنین على ‏عليه السلام كارگزاران خليفه سابق لعنة الله علیه را كه بر ولايات ‏اسلامى حكومت داشتند، از كار بركنار كرد. همچنين بر عزل معاويه لعنة الله علیه، رهبر سياسى و نظامى حزب ‏اموى، بسيار پافشارى نمود. در واقع معاويه لعنة الله علیه دوست داشت تا آن ‏حضرت ‏مانند خلفاى گذشته وى را به عنوان والى شام همچنان در مقام خود ابقا كند تا شايد از اين راه براى تحكيم نفوذ حزب خود در حكومت، فرصت ‏ديگرى بيابد.
از بين بردن معاويه لعنة الله علیه و حزب اموى بزرگترين مسئوليّت امام به شمار مى‏آمد و رسول خدا خود در بيانى به آن‏ حضرت تأكيد كرده بود كه وى بايد در ادامه خط رسالت، با حذف نيروهاى جاهلى و بقاياى آن، به تكميل ‏هدف پيامبر همّت گمارد. روزى پيامبر صلی الله علیه و آله و سلم به آن ‏حضرت فرمود:
« تو بر سر تأويل و تفسير قرآن با بنى‏اميه خواهى جنگيد چنان كه ما بر سر تنزيل آن با ايشان پيكار كرديم».
ياران روشن نگر رسول خدا نيز تماماً نسبت به اين وظيفه الهى كه‏ تحقّق آن بر ايشان واجب بود، آگاهى داشتند و حضرت على علیه السلام نيز براى تحقّق اين ‏اهداف مسئوليّت خطير خلافت بر مسلمانان را عهده دار شد. ایشان نهايت‏ كوشش خويش را براى تحقّق يكى از دو امر زير به كار بست:
1 - بيرون راندن بقاياى نظام جاهلى از صحنه جامعه و اقامه عدل ‏اسلامى در آن.
2 - افشاى اين نيروى جاهلى و رسوا كردن آن و ايجاد حركتى مكتبى به ‏منظور نابودى اين نيرو و جلوگيرى از تحقّق كامل اهداف و مقاصد آن.
از آنجا كه شرايط براى تحقّق هدف نخست مساعد نبود، بالطبع ‏تمام تلاشها در جهت تحقّق هدف دوّم به كار گرفته شد. بدين ترتيب در ميان امّت پرچمدارانى مكتبى ظاهر شدند كه مبارزه با بنى‏اميّه را سر لوحه كار خود قرار داده بودند به طورى كه توانستند آنان را كاملاً از صحنه جامعه بيرون برانند و بنى‏اميّه هم بدون آنكه بتوانند به هدف ‏اصلى و اساسى خود كه همان بازگرداندن مردم به جاهليّت بود، دست‏يابند از عرصه جامعه حذف شدند. روايت زير مى‏تواند نشانگر گوشه‏ اى‏ از اهداف پليد معاويه لعنة الله علیه باشد.
پس از آنكه معاويه لعنة الله علیه به خلافت رسيد، روزى به بانگ اذان گوش‏ سپرده بود. عدّه‏ اى از خواص وى نيز در مجلس او حاضر بودند. چون مؤذن‏ به عبارت "اشهد أنَّ محمّداً رسول اللَّه" رسيد، معاويه لعنة الله علیه در خشم شد. يكى ‏از كسانى كه در مجلس حضور داشت، از علّت خشم معاويه لعنة الله علیه پرسيد. معاويه پاسخ داد: ابوبكر لعنة الله علیه حكومت كرد و رفت و مردم درباره او مى‏گويند خدا ابوبكر لعنة الله علیه را رحمت كند. همچنين ابوعدى حكومت كرد و رفت و مردم پس از حكومتش گفتند: خدا عمر لعنة الله علیه را بيامرزد. امّا اين ابن ابى‏كبشه (پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم، نستجیربالله) راضى نشد مگر آنكه نام خود را قرين نام خدا كرد. نه، به خدا قسم كه او بايد نيست و نابود شود.
همچنين يزيد لعنة الله علیه، فرزند فاسد معاويه لعنة الله علیه اين شعر را مى‏سرود: بنى هاشم با حكومت بازى كرد و در واقع نه خبرى آسمانى آمد و نه وحى نازل شد.
بدين علّت اميرمؤمنان ‏عليه السلام استراتژى خود را تا آنجا كه در توان ‏داشت، بر اساس حذف حزب اموى از صحنه جامعه قرار داد.

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 10:35 AM
حضرت اميرالمومنين علــــی عليه السلام در ستيز با دشمنان ديـن‏
انقلاب ياوران حق، همچون هر انقلاب اصيل ديگرى با سه جبهه ‏رويارو گرديد:
1 - بقاياى دوران گذشته.
2 - فرصت طلبان.
3 - تندروها.
فرصت طلبان، همان كسانى هستند كه انقلاب را در روزهاى اوج‏ يارى مى‏كنند و انتظار دارند كه خود رهبرى آن را به دست گيرند يا دست ‏كم مطامع سياسى خود را با نام مشاركت در انقلاب برآورده سازند. امّا اينان همين كه با هوشيارى و بيدارى رهبرى انقلاب رو برو شوند، تغيير موضع داده با انقلاب به ستيز و مبارزه برمى‏خيزند و البته در برابر آن تاب ايستادگى هم ندارند. در واقع نيروى اين گروه در مكر و نفاق آنان‏ نهفته است و چون مكر و نيرنگ و نفاق آنان بر ملا شود، فوراً سُست ‏مى‏شوند و از ميدان مى گريزند.
طلحه و زبير و همفكران آنان در زمره اين گروه به حساب مى آيند. اينان با خليفه سوّم لعنة الله علیه به مبارزه برخاستند و خود را شايسته خلافت ‏مى‏ديدند يا دست كم انتظار داشتند كه آنان هم بهره اى از خلافت ببرند. امّا چون گرايش مردم به امام را ديدند، موقتاً در برابر اين طوفان سر فرود آوردند و با وى دست بيعت دادند. حتّى آنان براى آنكه بعداً بتوانند از خلافت سهمى ببرند، اولين كسانى بودند كه در بيعت با حضرت امیرالمومنین على ‏عليه السلام از ديگران ‏سبقت گرفتند. امّا دريافتند كه امام علیه السلام با دست اندازى به ستم، خواهان‏ گرفتن حق نيست و به آرزوى طلحه و زبير مبنى بر گرفتن امارت كوفه ‏و بصره وقعى نمى نهد. چرا كه مى‏دانست هر يک ‏از آنان در اين ‏دو شهر پيروان و هواخواهانى دارند. بدين ترتيب طلحه و زبير بر حضرت اميرمؤمنان علیه السلام ‏شوريدند و بيعت او را زير پا نهادند و به خونخواهى كسانى برخاستند كه ‏خود آنها را كشته بودند! آنان همچنين ادعا كردند كه ولى دم خليفه سوّم لعنة الله علیه ‏هستند. بدين گونه گناه بزرگى مرتكب شدند و آتش فتنه و جنگ را در ميان مسلمانان شعله ور ساختند. در واقع جنگى كه اينان آن را شعله‏ ور كردند، نخستين جنگ خونبار ميان مسلمانان محسوب مى شود.

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 10:37 AM
جنگ جـمـل‏
ابو بردة بن عوف ازدى از كسانى بود كه از يارى امام علیه السلام در كوفه امتناع ‏ورزيد. هنگامى كه حضرت على ‏عليه السلام فاتحانه از بصره بازگشت، متخلفان را به باد نكوهش گرفت و فرمود:
« بدانيد كه مردانى از شما، از يارى من باز نشستند پس من نكوهشگر و خواركننده ايشانم و شما نيز بايد از آنان كناره گيريد و سخنانى بديشان ‏گوييد كه ناپسندشان آيد تا سرزنش شوند و بدين وسيله حزب اللَّه هنگام ‏آشفتگى و تفرقه باز شناخته شوند».
سپس ابو برده برخاست و پرسيد: اميرمؤمنان! آيا كسانى را كه‏ پيرامون عايشه (لعنة الله علیها) كشته شده بودند و نيز زبير و طلحه را ديدى؟ آنان به چه‏ گناهى كشته شدند؟
امام علیه السلام پاسخ داد: آنان پيروان و كارگزاران مرا كشتند و ربيعه عبدى رحمة اللَّه عليه، را به همراه گروهى از مسلمانان به قتل رساندند. گفتند: پيمان شكنى نمى‏كنيم چنانكه شما پيمانتان را شكستيد و گفتند: فريب ‏پيش نمى‏گيريم چنانكه شما پيش گرفتيد. پس بر آنان يورش بردند و همه‏ ی آنان را از پاى درآوردند. من از آنان خواستم قاتلان برادرانم را به من ‏معرفى كنند تا آنان را در مقابل بكشم سپس قرآن در ميان ما حكم كند. امّا آنان از اين خواسته سر باز زدند و با من به جنگ آمدند در حالى كه بيعت ‏من و خون نزديک به هزار نفر از طرفدارانم به گردن ايشان بود، من نيز آنان را در مقابل اين كردار ناپسند كشتم.
آنگاه امام علیه السلام پس از اين بيانات از ابو برده پرسيد:
آيا تو در اين باره ترديد دارى؟
ابو برده پاسخ داد:
« من در اين باره ترديد داشتم امّا اكنون دانستم و خطاى آنان بر من ‏آشكار گرديد. و تو هدايت شده اى و به درست اقدام كرده اى».(51)
بدين ترتيب امام علیه السلام جنايات پيمان شكنان را به طور خلاصه بيان فرمود. بار ديگر، هنگامى كه سپاهيان آن ‏حضرت، و اهل جمل و بصره با يكديگر روياروى شدند، آن‏ حضرت طلحه و زبير را خواست و به آنها ‏فرمود:
« به جان خودم شما سلاح و اسب و سپاه فراهم آورده ايد. اگر براى ‏آنچه مهيا كرده ‏ايد نزد خداوند عذر و دليلى داريد، پس از خدا بترسيد و همچون زنى نباشيد كه رشته خود را پس از تابيدن محكم از هم گسست. آيا مگر من برادر دينى شما نيستم كه شما خون مرا محترم شماريد و من ‏نيز خونتان را محترم شمارم؟ پس آيا حادثه اى رخ داده كه شما ريختن‏ خون مرا روا مى داريد؟!»
همچنين امام علیه السلام فرمود:
« در آن روز خداوند جزاى حق آنان را بدهد و آنان مى دانند كه ‏خداوند حق و آشكار كننده است. اى طلحه! آيا تو خون عثمان (لعنة الله علیه) را مطالبه ‏مى كنى؟ طلحه تو همسر رسول‏ خدا را براى جنگ بيرون آورده اى در حالى كه همسر خويش را در خانه ‏بگذاشته ‏اى! آيا مگر تو با من بيعت نكردى؟!»(52)
آنگاه امام برخى از مواضع زبير را در ركاب رسول خدا به ياد او آورد. زبير از ميدان جنگ دورى گرفت. چون زبير راه مدينه را در پيش گرفت «ابن جربوز» به تعقيب وى پرداخت و او را كشت و شمشير او را براى ‏امام علیه السلام آورد.
حضرت امیرالمومنین على ‏عليه السلام شمشير زبير را گرفت و آن را در دست چرخاند و فرمود:
« چه دشواريها كه با اين شمشير از پيش روى رسول خدا برداشته شد».
ابن جربوز گفت: اى اميرمؤمنان جايزه من در قبال اين كار چيست؟ آن ‏حضرت فرمود از رسول خدا شنيدم كه مى فرمود:
« كشنده فرزند صفيه (زبير) را به آتش نويد بخش».
سالها بعد همين ابن جربوز همراه با خوارج نهروان به روياروئى امام علیه السلام ‏آمد و در همان نبرد به قتل رسيد.(53)
از خواندن تاريخ در مى‏يابيم كه زبير و طلحه و عايشه لعنة الله علیهم هر يک ‏در حركت خود ترديد داشتند و هر كدام از آنها بارها تصميم گرفتند از اين ‏جنگ منصرف شوند. امّا دستى پنهان، هر بار عزم آنان را تجديد مى كرد و از نو آنان را به قلب فتنه سوق مى داد!
طلحه به بصره آمد و براى مردم سخنرانى كرد و آنان را به خلع امام علیه السلام از خلافت تشويق نمود. مردم از وى پرسيدند: ابو محمّد! نامه هايى كه از سوى تو به ما مى رسيد غير از اين بود كه اكنون مى گويى! طلحه خاموش‏ شد و جوابى نيافت و زبير را براى سخنرانى پيش فرستاد.
عايشه لعنة الله علیها نيز در مسير حركت خود به بصره با چاه آبى به نام «حوأب» رو برو گشت. سگهاى اطراف اين چاه به وى پارس كردند. عايشه لعنة الله علیها ‏پرسيد: نام اين چاه چيست؟ گفتند: حوأب. ناگهان عايشه لعنة الله علیها بانگ برداشت‏ و بر بازوى شترش زد و آن را خوابانيد و سپس گفت: به خدا سوگند، به ‏خدا سوگند من مصداق حديث سگهاى حوأب هستم. مرا باز گردانيد. مرا باز گردانيد.
بدين سبب عايشه لعنة الله علیها و همراهانش يک شبانه روز در كنار چاه حوأب ‏اردو زدند. امّا عبداللَّه بن زبير حيله ‏اى به كار بست و چهل نفر و بنابر قولى‏ ديگر پنجاه نفر از باديه ‏نشينان را حاضر كرد و بديشان رشوه داد تا نزد عايشه لعنة الله علیها گواهى دهند كه نام اين چاه حوأب نيست.(54)
همچنين هنگامى كه زبير قصد كناره گيرى از اين جنگ را داشت، بار ديگر عبداللَّه بن زبير پا به صحنه مى گذارد و با فريب دادن پدرش وى را به ميدان نبرد باز مىگرداند. نقش عبداللَّه در اين ميان همچون نقش محمّد بن طلحه بود. مروان بن حكم نيز گاه به گاه وارد صحنه مى شد و بر ادامه ‏جنگ تبليغ و تشويق مى‏كرد.
بدين ترتيب مى توان از دستهاى پنهانى در پشت شخصيّتهاى ظاهرى ‏جنگ جمل پرده برداشت. اين دستها نشان از هم پيمانى بنى اميّه با برخى ‏از كسانى كه در حكومت طمع بسته بودند داشت. اينان در واقع با پنهان ‏شدن در پشت چهره‏ هاى ظاهرى جنگ جمل، خود را از چشم ها پنهان مى‏داشتند و با خود مى گفتند: اگر اينان در اين جنگ به پيروزى دست ‏يابند، همان امتيازاتى كه در عهد خلافت عثمان (لعنة الله علیه) از آنها برخوردار بوديم ‏باز هم از آنها برخوردار خواهيم شد، امّا اگر اينان در اين جنگ شكست‏ بخورند ما به يک تير دو نشان زده ايم. زيرا از يک طرف از سوى ‏مهاجران و انصارى كه براى خلافت دل بسته اند و هر يک ديگرى را براى خلافت تأييد مى كند، آسوده خاطر مى شويم و از طرف ديگر هيبت‏ آنان در ميان مسلمانان فرو مى ريزد و مردم آنها را كسانى مى پندارند كه ‏در پى برآورده ساختن مصالح و منافع شخصى خويش می باشند.
بدين ترتيب مى توانيم علّت همگامى حزب اموى را در كنار طلحه ‏و زبير و عايشه لعنة الله علیهم اجمعین كه از شديدترين تحريک كنندگان مردم بر ضدّ عثمان لعنة الله علیه ‏و مقدّم داشتن بنى اميّه در حكومت و ثروت توسّط او به شمار مى آمدند، تفسير كنيم.
مردم با شگفتى مى‏پرسيدند آيا جنگ طلبان آهنگ بصره را كرده ‏اند و مى‏خواهند انتقام خون عثمان را از بصريان بگيرند و به خاطر عثمان (لعنة الله علیه) با آنها بجنگند؟!
طبرى به سند خود از مغيرة بن اخنس روايت كرده است كه گفت:سعيد بن عاص، در ذات العرق با مروان بن حكم و يارانش رو برو شد و از آنان پرسيد: به كجا مى رويد در حالى كه خون بهاى شما بر شتران سوارند.(ابن اثير گويد: منظور وى عايشه و طلحه و زبير بود) اينان را بكشيد و آنگاه به خانه هايتان باز گرديد و يكديگر را به قتل نرسانيد. امّا مروان ‏و يارانش پاسخ دادند: ما مى‏رويم تا شايد همه قاتلان عثمان (لعنة الله علیه) را بكشيم.(55)
شايد اينان در پايان سخنانشان اشاره كرده باشند كه هدف آنها از اين‏ حركت درهم كوبيدن عدّه ‏اى به دست عدّه ‏اى ديگر بود تا مگر بدين ترتيب ‏از آنان خلاص شوند. براى تأييد اين نظر مى توان از روايتى كه ابن اثير نقل‏ كرده است، استفاده نمود. وى مى‏گويد: مروان بن حكم تيرى به سوى‏ طلحه انداخت و آن تير به پاى طلحه خورد و او را كشت!(56)

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 10:37 AM
جنگ جـمـل‏(2)



حضرت اميرمؤمنان على ‏عليه السلام در چندين خطبه به سرشت اين جنگ اشاره كرده‏ و بيان داشته اند كه تا ديروز قريشيان كه در سنگر كفر بودند، در مقابل ‏اسلام ايستادند و جنگيدند و امروز نيز آنان به خاطر همان هدف در حالى‏ كه فريب خورده و شيفته قدرت شده اند با او سر جنگ دارند.
شيخ مفيد مى نويسد: چون امام علیه السلام در ربذه فرود آمد، دنباله حاجيان با آن ‏حضرت رو برو شدند و گرد وى را گرفتند تا سخنى از او بشنوند. امام علیه السلام درخيمه خود بود. ابن عبّاس گويد: من نزد آن ‏حضرت رفتم و ديدم كه نعلين‏ خود را وصله مى زند. عرض كردم: ما به اينكه، شما كار ما را سر و سامان‏ دهى بيشتر نيازمنديم تا اين كارى كه اكنون بدان مشغولید. امّا ایشان پاسخى‏ندادند تا آنكه از كار خود فارغ شدند سپس آن را كنار لنگه ديگر كفش قرار داده و از من پرسيدند: قيمت اين يک جفت نعلين چقدر است؟ گفتم: ارزشى‏ندارند. پرسيدند: با همين بى‏ارزشى؟ گفتم: كمتر از يک درهم مى ارزند. آنگاه امام علیه السلام فرمودند:
« به خدا سوگند اين يک جفت نعلين در نزد من بيش از خلافت بر شما دوست داشتنى است مگر آنكه من در اين خلافت حقى را استوار و يا باطلى را دفع كنم».
ابن عبّاس گويد: به آن ‏حضرت عرض كردم حاجيان گرد آمده ‏اند تا به ‏سخنانت گوش فرا دهند آيا به من اجازه مى‏دهى كه با آنان سخن گويم اگر نيک گفتم از آنِ تو و اگر بد گفتم به حساب خودم باشد. گفت: نه. خودم با آنان سخن خواهم گفت. سپس دستش را بر سينه من نهاد، او دستى ستبر داشت كه سينه ‏ام را به درد آورد سپس برخاست. جامـه او را گرفتم ‏و گفتم: تو را به خدا سوگند مراعات خويشاوندى را درباره من بفرما.(گويا ابن عبّاس از اين بيم داشت كه حضرت على ‏عليه السلام سخنانى بگويد كه حاجيان راخوش نيايد).
آن‏ حضرت فرمود: مرا سوگند مده. آنگاه از چادر بيرون رفت. حاجيان ‏بر او گرد آمدند. آن ‏حضرت خداى را ستود و ثنا گفت و آنگاه فرمود:
« خداى تعالى محمّد صلى الله عليه و آله و سلم را برانگيخت در حالى كه در ميان عرب نه كسى‏ بود كه كتابى بخواند و يا نبوّتى ادعا كند. آن ‏حضرت مردم را بدان چه وسيله ‏رستگاريشان بود، رهنمايى فرمود به خدا سوگند من نيز همواره در ميان ‏كسانى بودم كه هدايتشان مى‏كرد نه دگرگون شدم و نه تغيير يافتم و نه‏ خيانتى مرتكب گشتم تا آنكه همه دشمنان دين پشت كرده بگريختند. مرا با قريش چكار؟ به خدا سوگند، من با آنان در زمانى كه كافر بودند جنگيده‏ ام و امروز نيز كه راه فتنه و فساد را در پيش گرفته ‏اند باز هم با آنان مى‏جنگم و اين راهى كه مى‏روم بر اساس عهد و پيمانى است كه در اين باره با من شده است. هشدار مى‏دهم كه من به خدا سوگند مى‏خورم تا باطل را چنان بشكافم كه حق از درون آن برون آيد قريش با ما كينه جويى ‏نمى كند جز بدين خاطر كه خداوند ما را بر آنان برگزيده است و ما آنها را به زير فرمان خود كشيده‏ ايم».
آنگاه اين دو بيت را خواندند:
1 - به جان خودم سوگند گناه است كه تو شير خالص را بنوشى و سرشير يا خرماى بى هسته بخورى.
2 - حال آنكه ما بوديم كه اين بلند مرتبگى را به تو داديم و گرنه تو خود مرتبه‏ اى نداشتى و ما بوديم كه گرداگرد تو اسبان كوتاه مو و نيزه ‏ها را فراهم آورديم.(57)
بدينسان قريشى كه همواره رؤياى حكومت عرب را در سر مى‏پروراند هم به دين تظاهر كرد و هم جنگى عليه آن به راه انداخت و نيروى ‏ويرانگر خويش را در اين راه كاملاً به كار گرفت و از ضعف خليفه سوّم لعنة الله علیه ‏استفاده كرد و برخى از ياران پيامبر و مناديان دعوت آن‏ حضرت را فريفت‏ و آتش طمع آنان نسبت به خلافت بر مسلمانان را شعله ور ساخت. كسانى ‏كه جذب نيرنگ قريش شدند، در واقع فاقد بينشى روشن درباره شناخت‏ جريانات آن دوره بودند.
طلحه كه توقع داشت پس از خليفه دوّم لعنة الله علیه به خلافت برسد بصريان را بر ضدّ عثمان لعنة الله علیه مى شورانيد و آنان را به كشتن عثمان لعنة الله علیه تشويق مى كرد. او خود به ‏بصره آمد و منادیش بانگ زد: هر كس، شخصى از جنگجويان را در اختيار دارد بايد او را به ما تحويل دهد. پس چون جنگجويان را به دست‏ ايشان سپردند، همه آنها را از دم تيغ گذراند و جز شمار اندكى از آنان از اين حادثه جان سالم به در نبردند.(58)
آرى اين همان طلحه است كه تا ديروز آنان را رهبرى مى‏كرد و امروز در جناح مقابل آنان قرار گرفته است و آنها را مى‏كشد! آيا به راستى اين‏ شگفت آور نيست؟! آرى، طلحه نيز تا ديروز رئيس و رهبر آنان بود امّا امروز در شمار عوامل بنى اميّه درآمده است و حزب اموى به دست خود او، وى را از صحنه جامعه بيرون راند. اميرمؤمنان حضرت علی علیه السلام در وجوب جنگ با آنان هيچ گمان و ترديدى به خود راه نداد زيرا سرشت و اهداف پليد آنان ‏را به خوبى دريافته و از طرفى پيامبر او را از وقوع اين ماجرا آگاه كرده و به‏ او فرموده بود كه در آينده با پيمان شكنان در جنگ خواهد شد.
آرى امام علیه السلام در راه بيدارى مردم دشواريهاى فراوانى متحمّل شد و اگر مهاجران و انصار با بصيرت، براى دفع اين فتنه در كنار او نبودند و وى را با همان نيرو و قوّتى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را يارى كردند، مدد نمى رساندند چه بسا كه قريش با توسّل به نيرنگ ها و نيروها و تعصبّات خود خطرى‏ واقعى عليه بقاى اسلام به وجود مى‏آورد.
آنگاه امام علیه السلام به سپاه كوفه كه كشور ايران را فتح كرده بودند، دستور داد كه در همان جا بمانند و از مرزهاى اسلام پاسدارى كنند و براى فتح ‏سرزمينهاى جديد سپاهيانى به اين سوى و آن سوى گسيل دارند. امام علیه السلام از اين ‏جهت سپاه كوفه را براى‏ اجراى اين مهم برگزيد كه مى‏دانست در ميان آنان ‏تعدادى از ياران با بصيرت پيامبر و نيز شمارى از فقها و قرّاء يافت مى‏شوند. آن ‏حضرت در ملاقات خود با اين سپاه در ناحيه ذى قار بديشان فرمود:
« اى مردم كوفه! شما از گرامى‏ترين مسلمانان و ميانه رو ترين ايشان ‏و پر سهم ترين آنان در اسلام و نيكوترين عرب در سواركارى و تيراندازى ‏هستيد. شما از ديگر اعراب به پيامبر و خاندان او بيشتر دوستى مى ورزيد و من با اعتماد به شما، پس از تكيه بر خدا، براى فداكاريهايى كه در قبال ‏نقض پيمان طلحه و زبير و سرپيچى ايشان از من و گرايش آنان به عايشه‏ (لعنة الله علیها) براى ايجاد فتنه و آشوب از خود نشان داديد به سويتان روانه گشتم».(59)
اعراب كوفى در دوره ‏هاى بعد همچنان محبّت و گرايش خود را به ‏خاندان پيامبر از دست ندادند و خط مبارزاتى آنان عليه امويّون را ادامه‏ دادند تا آنكه سرانجام خداوند طومار عمر حكومت بنى اميّه لعنة الله علیهم اجمعین را درروزگار خلافت آل عبّاس لعنة الله علیهم در هم پيچيد.
هنگامى كه امام علیه السلام سپاه خود را بسيج كرد همراه با آنان عازم بصره شد و بدان شهر گام نهاد. آن ‏حضرت در بصره خطبه‏ اى مهم ايراد كرد و در آن ‏به تبيين مشروعيّت نبرد با ناكثان (پيمان شكنان) پرداخت. حضرت على‏ عليه السلام در اين سخنرانى استراتژى خود را در اين جنگ مطرح كرد و فرمود:
« بندگان خدا! بپا خيزيد براى جنگ با اين مردمان با سينه‏ هايى ستبر در جنگ. چون ايشان بيعت مرا شكستند و كارگزارم ابن حنيف را پس از كتک بسيار و رنج و آزار سخت از بصره بيرون كردند و سبابجه را كشتند و حكيم بن جبله عبدى را كشتند و نيز مردان شايسته ديگر را از پاى درآوردند. سپس در پى تعقيب دوستداران من برآمدند و آنان را در پناه هر ديوار و زير هر سقفى كه ديدند، گرفتند و پس از چند روز گردن زدند. ايشان را چه شده است. خداوند بكشدشان به كجا مى‏روند؟ به سوى آنان ‏بپا خيزيد و بر آنان سخت گيريد و بر آنان حمله كنيد در حالى كه بردبار و در پى پاداش هستيد. مى‏دانيد كه شما هماورد و كشنده ی آنانيد و خود را براى نيزه انداختن و شمشير زدن و مبارزه با همتايان خويش آماده‏ كرده ‏ايد.
هر یک از شما كه خود را در برابر دشمن دليرتر ديد و از يكى از برادرانش سُستى و ضعف مشاهده كرد، بايد از آن برادرش كه شجاعت ‏او، از او كمتر است، دفاع كند همان گونه كه از خويشتن دفاع مى‏كند زيرا اگر خدا خواسته بود او را نيز مانند همرزمش دلير و شجاع مى‏گردانيد».(60)
برخورد امام ‏عليه السلام با پيمان شكنان همچون برخورد وى با كافران نبود. بلكه آن ‏حضرت اصحابش را از آغاز كردن جنگ بازداشت و پس از آنكه ‏اصحاب جمل، اردوگاه امام علیه السلام را زير تيرهاى پياپى و بسيار خود گرفتند ياران وى به آن ‏حضرت شكايت كرده، گفتند: اى اميرمؤمنان! اردوگاه ما پر از تيرهاى آنان است. امّا حضرت على‏ عليه السلام به آنان اجازه مقابله نداد تا آنكه‏ يكى از افراد خود را با قرآن به سوى سپاه بصريان فرستاد تا آنان را به ‏حكميّت قرآن فرا خواند، امّا دشمنان او را كشتند. پس از اين ماجرا امام علیه السلام ‏فرمان نبرد را صادر كرد.
جنگ سه روز ادامه يافت و ياران پيامبر، از مهاجران و انصار، قهرمانيهايى از خود نشان دادند كه در زمان پيامبر به سبب بروز چنان ‏شجاعتهايى شهرت يافته بودند. آنان در لشكرى موسوم به «كتيبة الخضراء» جمع آمده بودند كه فرماندهى آن را مولا و امير آنان يعنى ‏حضرت امیرالمومنین على ‏عليه السلام بر عهده داشت.
و در روز آخر جنگ بر شترى كه پرچم ناكثان به روى آن بود، حمله ‏كرد. چون شتر بر زمين افتاد تمام دشمنان تار و مار شدند و جنگ با پيروزى امام علیه السلام پايان يافت. جارچى آن ‏حضرت در پى اين پيروزى، به ‏دستور امام علیه السلام بانگ برداشت كه: فراريان را تعقيب نكنيد و مجروحان را نكشيد و به خانه ‏ها گام ننهيد و سلاح و لباس و وسايل دشمنان را برنداريد هر كس سلاح به زمين گذارد و نيز هر كس كه در خانه ‏اش را ببندد در امان است.
پس از فرو نشستن آتش جنگ، حضرت على ‏عليه السلام به طرف عايشه لعنة الله علیها تنها رهبر زنده مخالفان رفت. صفيه دختر حارث كه فرزند خود را در اين جنگ از دست داده بود، به استقبال امام علیه السلام آمد و به آن‏ حضرت گفت:
اى على! اى قاتل دوستان! اى از هم پاشنده جمع! خداوند فرزندان تو ‏را يتيم كند چنانكه تو فرزندان عبداللَّه (پسرش) را يتيم كردى.
امام علیه السلام به سخنان او اعتنايى نكرد و از كنار او گذشت. سپس نزد عايشه لعنة الله علیها ‏رفت بر او سلام داد و در كنار او نشست. عايشه لعنة الله علیها زبان به پوزش گشود و گفت: من كارى نكردم. چون امام علیه السلام از نزد عايشه لعنة الله علیها بيرون آمد، دوباره ‏صفيه سخنان زشت خود را بر زبان راند امّا آن ‏حضرت به او توجّه نكرد ولى در حالى كه به برخى از خانه ‏ها اشاره مى‏كرد، گفت: بدان كه اگر مى‏خواستم، مى‏توانستم در اين خانه ‏ها را بگشايم و كسانى را كه در آن ‏پناه گرفته اند، بكُشم. سپس در اين يک خانه را باز كنم و كسانى را كه در آنند بكشم و همين طور آن خانه ی ديگر را.
گروهى از جنايتكاران از جمله مروان بن حكم و عبداللَّه بن زبير به ‏عايشه لعنة الله علیها پناه برده بودند. امّا امام علیه السلام از كشتن آنان چشم پوشيد. يكى از مردان ‏قبيله ازد در حالى كه به صفيه اشاره مى‏كرد، به امام علیه السلام گفت: به خدا سوگند اين زن نبايد با ما چنين درشتى كند. امام علیه السلام در خشم شد و فرمود:
« خاموش! نه حرمتى را بدر و نه داخل خانه‏ اى شو و زنى را به آزار مگير اگر چه ناموس شما را ناسزا گويند و فرمانروايان و شايستگانتان را سبک سر بخوانند كه ضعيف و ناتوانند ما پيش از اين به خويشتن دارى در برابر آنان دعوت شده بوديم با آنكه آن زنان مشرک بودند».(61)
بدين سان حضرت على ‏عليه السلام به يارانش آموخت كه چگونه با نرمى با دشمنانشان رفتار كنند با آنكه رودهايى از خون در ميان آنان جارى شده‏ بود، آنگاه امام علیه السلام به بيت ‏المال رفت و آنچه در آن بود به يكسان ميان‏ سربازانش تقسيم كرد و به هر يک از آنان پانصد درهم داد و خود نيز همچون يكى از آنها پانصد درهم برداشت. آنگاه عايشه لعنة الله علیها را با مركب ‏و توشه كافى مجهز كرد و به سوى مدينه رهسپارش نمود. امام علیه السلام چهل زن ‏معروف بصرى را براى همراهى عايشه لعنة الله علیها انتخاب كرد و آنان را همراه محمّد برادر عايشه كه يكى از نزديكترين ياران حضرت على ‏عليه السلام بود، به مدينه فرستاد. آنگاه ابن عبّاس را به جانشينى خود در بصره گماشت و عهدنامه ‏اى براى او نوشت و در آن فرمود: راغبان ايشان را با عدالت و انصاف و احسان بر آنان راضى نگه دار و ترس را از دلهايشان بزداى.
سپس امام ‏عليه السلام به فرماندهان سپاهش نامه‏ اى نوشت و در آن حد و مرزهاى حكومت خود را مشخص فرمود:
« آگاه باشيد كه حق شما بر من آن است كه رازى را از شما پنهان ندارم‏ مگر در جنگ و كارى را بدون صلاحديد و رأى شما انجام ندهم مگر در حُكم و حقّى را كه مربوط به شماست از جايگاهش به تعويق نيندازم ‏و بدون تمام كردنش از آن دست برندارم و اينكه شما در اجراى حق نزد من يكسان باشيد».(62)
آن ‏حضرت در حالى كه در اين جنگ به پيروزى دست يافته بود، به ‏كوفه بازگشت. وى از رفتن به قصرالاماره خوددارى كرد و به جاى آن به‏ خانه جعدة بن ابى هبيره مخزومى، فرزند خواهرش ام هانى رفت‏ و درباره قصرالاماره فرمود: اين قصر هلاكت و رنج است مرا در آن‏ فرود مياريد.

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 10:37 AM
پـی نوشت
1) در برخى از روايات به همين نكته اشاره شده است.
2) نهج ‏البلاغه، خطبه 234.
3) سوره مسد، آيه 1.
4) تمام مسلمانان بر اين حديث اجماع دارند.
5) سيرة الأئمّة، ص ‏229.
6) سوره فتح، آيه 18.
7) سيرة الأئمّة، ص‏236، به نقل از خصايص نسايى و نيز مستدرک حاكم و برخى‏ كتابهاى ديگر.
8) سيرة الأئمّة، ص‏ 253.
9) سيرة الأئمّة، ص ‏259، به نقل از فضائل الخمسة، ص ‏229.
10) سوره عاديات، آيه 1 - 5.
11) سيرة الأئمّة، 263 - 264، به نقل از مجمع البيان از امام صادق ‏عليه السلام.
12) سوره مائده، آيه 67.
13) سوره مائده - آيه 3.
14) سيرة الأئمّة، ص‏276.
15) همان مأخذ، ص ‏277.
16) قضاء اميرالمومنين، ص‏ 320.
17) نهج البلاغة، خطبه 311.
18) نهج البلاغة، خطبه 5.
19) بحارالانوار، ج ‏28، ص ‏207.
20) بحارالانوار، ج ‏28، ص ‏191.
21) نهج البلاغة، خطبه 74.
22) نهج البلاغة، خطبه 97.
23) سوره آل عمران، آيه 144.
24) سوره توبه، آيه 101.
25) سوره توبه، آيه 25.
26) سوره مائده، آيه 54.

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 10:38 AM
پـی نوشت (2)

27) ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه، ج‏ 1، ص‏ 131 آورده است: يكى از نامه ‏هاى‏ معروف معاويه لعنة الله علیه به حضرت على ‏عليه السلام چنين است: «تو را ياد مى‏آورم كه ديروز وقتى با ابوبكر بيعت شد تو همسر خود را بر درازگوشى سوار كردى و دست حسن و حسين را مى‏گرفتى و نزد هيچ يک از جنگجويان بدر و سابقان در اسلام نمى‏رفتى جز آنكه ‏آنان را به خود مى‏خواندى. تو همراه با همسر و فرزندانت پيش آنان مى‏رفتى و از آنان مى‏خواستى كه تو را عليه يار رسول خدا ياورى كنند امّا از آن همه جز چهار يا پنج تن دعوت تو را پاسخ نگفتند.»
28) سوره توبه، آيه 117. (به قرائت امام صادق‏ عليه السلام).
29) همان سوره به قرائت مشهور كه مصحف هاى امروزين نيز چنين ضبط است.
30) ابن اثير در اُسدالغابه گويد: «خالد بن سعيد بن عاص بن امية بن عبد شمس به‏ عبد مناف بن قصى قريشى اموى مكنّى به ابوسعيد، سوّمين يا چهارمين كسى بود كه به ‏اسلام گرويد. رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم او را به عنوان گردآوردنه ی صدقات به يمن فرستاد. برخى نيز او را عامل اخذ صدقات مذحج و نيز صنعاء ذكر كرده ‏اند. وى تا زمان ‏وفات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم همين منصب را عهده ‏دار بود. خالد و دو برادرش به نامهاى عمرو و ابان بر مسئوليّتهايى كه پيامبر ايشان را بدانها گماشته بود تا زمان وفات‏ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم باقى بودند. چون پيامبر ديده از جهان فرو بست، آنان از محلهاى‏ مسئوليت خود بازگشتد. ابوبكر لعنة الله علیه از ايشان پرسيد: چرا بازگشتيد؟ هيچ كس شايسته ‏تر از كسانى نيست كه پيامبر او را به كار گمارده است. به محل هاى خود بازگرديد. آنان ‏پاسخ دادند: ما فرزندان ابواحيحه هستيم و هرگز پس از رسول خدا براى هيچ كس‏ كارگزار نخواهيم بود. خالد بر يمن و ابان بر بحرين و عمرو بر تيماء و خيـبر حكم‏ فرماندارى داشتند. خالد و برادرش ابان در بيعت با ابوبكر لعنة الله علیه تعلّل كردند و به بنى هاشم ‏گفتند: شما آن درخت برومنديد كه ميوه‏ هاى رسيده و شيرين داريد و ما پيروان‏ شماييم. هنگامى كه بنى هاشم با ابوبكر لعنة الله علیه بيعت كردند، خالد و ابان نيز با وى دست ‏بيعت دادند. ما در اين باره، در آينده به طور كامل سخن خواهيم گفت».
31) ابن ابى‏الحديد در شرح نهج ‏البلاغه ج ‏2، ص‏ 17 از ابوبكر احمد بن عبدالعزيز جوهرى ‏به اسناد خود از مغيره نقل كرده است كه گفت:
« سلمان و زبير و عدّه ‏اى از انصار دوست داشتند پس از وفات پيامبر با حضرت على‏ علیه السلام بيعت كنند. امّا هنگامى كه مردم با ابوبكر لعنة الله علیه بيعت كردند، سلمان به صحابه گفت: به ‏هدف زديد امّا در انتخاب معدن خطا كرديد. و در روايت ديگر آمده است: در انتخاب پيرترينتان درست عمل كرديد امّا در حق اهل بيت پيامبرتان به خطا افتاديد. اگر اين خلافت را در ميان آنان قرار داديد، ميان دو تن از شما خلافى در برنمى‏گرفت و زندگى فراخ و پر نعمتى مى‏داشتيد».
ابن ابى الحديد گويد:
« اين خبرى را كه متكلمان در بحث امامت از سلمان نقل كرده ‏اند كه گفت: كرديد و نكرديد، شيعه اينگونه تفسير مى‏كند كه خواستيد درست عمل كنيد امّا نتوانستيد امّا ياران ما (معتزله) سخن سلمان را چنين تفسير مى‏كنند كه خطا كرديد و به هدف زديد.»

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 10:38 AM
پـی نوشت (3)


سيّد مرتضى در شافى ص ‏401 گويد:
« اگر بگويند از سلمان فارسى نقل كرده ‏اند كه گفت: "كرديد و نكرديد" و اين‏ خبر قطعى نيست، پاسخ خواهيم داد كه اگر خبر مربوط به سقيفه و اقوالى كه در آن مكان گفته شده قطعى باشد، سخن نقل شده از سلمان را هم مى‏توان قطعى دانست. زيرا هر كس كه از سقيفه سخن گفته، قول سلمان را نيز ذكر كرده است و نقل سخن ‏سلمان اختصاصى به شيعه ندارد تا بتوان او را متّهم كرد.
نمى‏توان اشكال كرد كه چگونه سلمان، اعراب را به زبان پارسى مورد خطاب‏ قرار داده است و اينان سخن فارسى سلمان را به عبارت عربى اصبتم و اخطاتم ترجمه‏ و آن را چنين تفسير كرده ‏اند كه سلمان گفت: سنّت اوّلين را رعايت كرديد امّا در مورد اهل بيت پيامبرتان به خطا افتاديد».
32) تاريخ نيز سخن ابوذر را تأييد كرد. زيرا وقتى اعراب شنيدند كه گروهى از ياران ‏پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم قدرت وى را به نفع خود تصاحب كرده ‏اند در انديشه شدند كه چرا آنان‏ از اين قدرت بهره ‏اى نبرند؟! بنابراين بر ابوبكر لعنة الله علیه شوريدند. شورش اينان در تاريخ به‏ نام "اهل الردّة" ثبت شده است. بلى اين شورش، ارتداد بود امّا بر چه كسى؟ آيا آنان ‏به خدا و پيامبرش مرتد شده بودند؟ يا بر جانشين آن‏ حضرت؟ ما در اين باره به ‏هنگام نقل "خلاف بنى تميم" و قتل "مالک بن نويره"، مشروحاً خواهيم‏ گفت.
33) انساب الاشراف _ بلاذرى، ج ‏1، ص‏380؛ در كتابهاى سيره آمده است كه رسول‏ خدا صلى الله عليه و آله و سلم ابتدا عمرو بن عاص را به اين مأموريت فرستاد و آنگاه ابوعبيده را براى ‏يارى او فرستاد. ابوبكر و عمر لعنة الله علیهما نيز در سپاه ابوعبيده شركت داشتند. چون اين سپاه به‏ هم ملحق شدند همگى تحت فرمان عمرو بن عاص درآمدند.
34) بريده بن حصيب الاسلمى ابوساسان و ابوعبداللَّه صاحب خاندانى بزرگ در ميان ‏قومش بود. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در حال هجرت با وى برخورد كرد. در اين هنگام بريده‏ و همراهانش كه شمار آنها به هشتاد خانوار مى‏رسيد، به اسلام گرويدند و نماز عشاء را در پشت سر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به جاى آوردند. سپس بريده پس از غزوه اُحُد به ‏خدمت رسول اكرم‏ صلى الله عليه و آله و سلم رسيد و از آن پس در تمام نبردها همراه و همگام پيامبر بود. آن‏ حضرت نيز وى را به عنوان عامل جمع ‏آورى صدقات قومش گماشت. روايت ‏شده كه چون بريده از وفات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خبردار شد، پرچم خود را برگرفت و آن را بر سر درِ خانه اميرمؤمنان ‏عليه السلام نصب كرد. عمر از او پرسيد: مردم همگى بر بيعت ‏با ابوبكر لعنة الله علیه اتفاق كرده ‏اند چرا تو با آنان مخالفت مى‏كنى؟! بريده پاسخ داد: من جز با صاحب اين خانه بيعت نمى‏كنم.
امّا حديث مربوط به تسليم شدن بريده در مقابل امارت على بن ابى طالب ‏عليه السلام‏ را علّامه مرعشى در ذيل الاحقاق از بسيارى از كتب روايى اهل سنّت نقل كرده است (ج ‏4، ص ‏275 به بعد).
امّا حديث خلافت را سيّد مرتضى علم الهدى‏ در الشافى ص‏ 398 از ثقفى به اسناد خود از ابوسفيان بن فروه از پدرش نقل كرده است كه گفت: بريده آمد تا پرچمش را در وسط اسلم فرو كرد. آنگاه گفت: تن به بيعت نمى‏دهم مگر آنكه على بن ابى طالب‏ بيعت كند. على به ‏او گفت: اى بريده تو هم در آنچه مردم داخل شده‏ اند وارد شو، كه امروز اجتماع و وحدت ايشان در نزد من بهتر از اختلاف آنان است. همچنين سيّد مرتضى به اسناد خود از موسى بن عبداللَّه بن حسن روايت كرده است كه گفت: پدر قبول بيعت كن. گفت: ما بيعت نمى‏كنيم مگر آنكه بريده بيعت كند زيرا پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ‏به او فرمود: على پس از من راهبر شماست. وى گويد: پس على گفت: اينان ستم به‏ حقّ مرا برگزيدند و من با ايشان بيعت مى‏كنم. مردم به ارتداد افتادند پس من ظلم به‏ حقّ خويش را برگزيدم بگذار آنان هر چه مى‏خواهند بكنند.
35) حديث "سدّ الابواب" در بحارالانوار ج‏ 39، ص ‏34 - 19 نقل شده است و نيز درالاحقاق ج ‏5، ص ‏586 - 540 به نقل از ترمذى ج ‏13، ص ‏173 (طبع الصاوى در مصر) و يا ج ‏5، ص‏ 305 به شماره 3815 (طبع الاعتماد) از نسايى در خصايص ص ‏13 و 14 و از حافظ ابونعيم اصفهانى در حليةالاولياء ج ‏4، ص ‏153 و از ابن كثير دمشقى در البداية و النهاية ج ‏7، ص ‏338 و ابن حنبل در مسند ج ‏4، ص ‏369 و از حاكم در مستدرک ج ‏3، ص ‏125 آمده است. همچنين علّامه امينى در كتاب خود موسوم به‏ تدبر بحثى روشن و نظرى صحيح درباره حديث سدالابواب ارائه داده است.
36) ابوالفداء در كتاب خود موسوم به المختصر في اخبار البشر حديث سقيفه را نقل ‏كرده و گفته است: « آنان به طرف سقيفه بنى ساعده شتاب جستند. آنگاه عمر با ابوبكر لعنة الله علیهما بيعت كرد و مردم همگى براى بيعت با ابوبكر هجوم آوردند مگر جماعتى از بنى هاشم و زبير و عتبة بن ابى لهب و خالد بن سعيد بن عاص و مقداد بن عمرو و سلمان فارسى و ابوذر و عمار بن ياسر و ابن عازب و ابى بن كعب و ابوسفيان از بنى‏اميّه كه همگى به خلافت حضرت على‏ عليه السلام تمايل داشتند."

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 10:39 AM
پـی نوشت (4)

يعقوبى نيز در تاريخ خود ج‏ 2، ص‏ 114 گويد: "گروهى از مهاجران و انصار از بيعت با ابوبكر لعنة الله علیه امتناع ورزيدند و به سمت حضرت على علیه السلام گرايش يافتند. آنگاه وى اسامى ‏هواخواهان بيعت با حضرت على علیه السلام را ذكر كرده است.
37) حديث انصراف ابوبكر لعنة الله علیه از خلافت با اين لفظ در الصواعق المحرقه ص‏ 30، و درالامامة و السياسة ص‏ 20 آمده است. « همچنين پس از آنكه حضرت زهرا سلام الله علیها در گفتگويى به‏ وى اظهار داشت كه: به خدا سوگند در هر نمازى كه به ‏جاى مى‏آورم لال بر تو نفرين مى‏كنم. ابوبكر لعنة الله علیه در حالى كه مى‏گريست از خانه فاطمه بيرون آمد. مردم به‏ سوى او آمدند و ابوبكر لعنة الله علیه به ايشان گفت: هر كس از شما شب را در حالى كه همسر خويش را در آغوش گرفته و از اهل خويش مسرور است به سر مى‏آورد. اينک مرا با مصيبت خودم رها كنيد من نيازى به بيعت شما ندارم و بيعت مرا فسخ كنيد.»
مؤلف مجمع ‏الزوائد در ج ‏5، ص ‏183 اين روايت را به نقل از طبرانى در كتاب ‏الاوسط با اين لفظ نقل كرده است: « ابوبكر فرداى روزى كه با وى بيعت شد برخاست و براى مردم خطبه ‏اى ايراد كرد و گفت: اى مردم! من راى خود را از شما باز پس مى‏گيرم چرا كه من بهترين شما نيستم. شما نيز با بهترينتان بيعت كنيد.» ابن ابى الحديد اين روايت را در شرح نهج ‏البلاغه ج 1، ص ‏56 نقل كرده و گفته ‏است: « روايت ها در اين باره مختلف است.»
38) نهج البلاغة، خطبه 3.
39) معنى عبارت آخر حضرت على ‏عليه السلام اين است كه در غير اين صورت تابع آنان خواهيم شد.
40) سيرة الأئمة الاثنى عشر، ص‏ 394.
41) همان مأخذ، ص ‏397.
42) سيرة الأئمة الاثنى عشر، ص‏ 380.
43) في رحاب أئمّة اهل البيت، ج ‏1، ص ‏343.
44) في رحاب أئمّة اهل البيت، ج ‏1، ص ‏343.
45) سيرة الأئمّة الاثنى عشر، ج ‏1، ص ‏425 - 423، به نقل از تاريخ طبرى، ج ‏5، ص‏ 112.
46) في رحاب أئمّة اهل البيت، ص ‏348.
47) نهج البلاغة، خطبه 92.
48) نهج البلاغة، همان خطبه، و نيز في رحاب أئمة اهل البيت، ج ‏2، ص ‏4، به نقل از طبرى و ابن ‏اثير.
49) سوره ی اسراء، آيه 60.
50) في رحاب أئمّة اهل البيت، ج ‏2، ص ‏11.
51) في رحاب أئمّة اهل البيت، ص ‏54.
52) في رحاب أئمّة اهل البيت، ص ‏38.
53) فى رحاب أئمّة اهل البيت، ص ‏39، به نقل از ابن ابى الحديد.
54) في رحاب أئمّة اهل البيت، ص ‏25.
55) في رحاب أئمّة اهل البيت، ص ‏22.
56) همان مأخذ، ص ‏42.
57) في رحاب أئمّة اهل البيت، ص ‏24.
58) همان مأخذ، ص ‏31.
59) في رحاب أئمّة اهل البيت، ص ‏35.
60) في رحاب أئمّة اهل البيت، ص ‏37.
61) في رحاب أئمة اهل البيت، ص ‏55.
62) نهج البلاغة، نامه ی 50.

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 10:40 AM
ادامه پي نوشت ها----------------و روايات-و سخنان

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 10:40 AM
صفّيـن: فرازی حسّاس‏
فرا روى امام ‏عليه السلام هر لحظه گردنه‏ اى صعب العبور نمايان مى‏شد، و آن ‏كس كه مى‏خواست عدالت را بر پاى دارد و احكام الهى را جارى سازد ناگزير مى‏بايست آنها را در نوردد.
معاوية بن ابى سفيان لعنة الله علیه رهبر مرتدان جاهلى مَنش تمام كينه ورزان به‏ اسلام و انتقام جويان و تفاله ‏هاى دوران گذشته را عليه امام علیه السلام بسيج كرد و تمام كسانى كه چشم طمع به حكومت اسلامى داشتند و نيز توانگران مترف به آنان پيوستند. معاويه لعنة الله علیه مقرّخود را در شام قرار داده بود. وى پس ‏از مرگ برادرش، يزيد بن ابى‏سفيان، فرمانده سپاهيان شام از سوى عمر لعنة الله علیه به ولايت شام منصوب شده بود. هدف عمر لعنة الله علیه از اين اقدام چيزى جز جلب‏ رضايت بنى اميّه نبود و بنى اميّه قدرت سياسى و نظامى به شمار مى‏آمدند كه بيشتر دست در دست هم داشتند و مشغول توطئه عليه دين خدا بودند. سران حزب اموى بر اين گمان بودند كه شام مُلک خالص آنان و تا ابد در اختيار ايشان است بنابراين تمام نيروهاى نظامى خود را در آن ديار متمركز ساختند. آنان تصور نمى‏كردند كه هيچ حاكمى روزى به خود جرأت دهد و ولايت شام را از آنان باز پس گيرد. حتّى دوّمين خليفه ‏نيرومند، عمر لعنة الله علیه، از آنچه در شام مى‏گذشت چشم مى‏پوشيد. او در خصوص‏ پاگيرى و تقويّت حزبى مخالف با اسلام سهل انگارى به خرج مى‏داد و همواره شام را از قوانين سخت و خشن خود معاف مى‏كرد. در زمانى كه‏ عمر لعنة الله علیه قوانينى از قبيل « از كجا آورده ‏اى؟» براى مقابله با ثروت اندوزى كه‏ حاكمان جديد به دامان آن گرفتار شده بودند وضع كرده بود و حتّى كسى‏ همچون ابوهريره هم نتوانست از آن قانون قاطع رهايى يابد و ناچار شد بسيارى از اموال خود را كه در بحرين گرد آورده بود، به خاطر اجراى اين ‏قانون از دست دهد. در همين حال كه عمر لعنة الله علیه اين قوانين را با شدّت دنبال ‏مى‏كرد، معاويه لعنة الله علیه و حزب اموى او كه شالوده سلطنت منفور خود را در شام ‏پى ريزى مى‏كرد و ثروتهاى هنگفت را روى ‏هم مى‏انباشت و بر منفعت ‏طلبان حاتم بخشى‏ها مى‏نمود از اين قانون مستثنى بودند. هنگامى هم كه‏ از عمر لعنة الله علیه در اين باره سؤال مى‏شد، چشم پوشى خود را با اين عبارت توجيه ‏مى‏كرد كه معاويه سمبُل عزّت و سرفرازى اسلام است!!
البته گمان مبريد كه عمر لعنة الله علیه مى توانست بدون پرداخت بهايى سنگين در مقابل اقدامات معاويه لعنة الله علیه قد برافرازد. او حتّى به خاطر برخى از فشارها و تنگناهايى كه بر حزب اموى آن هم در پايتخت و نه در شام قرار داده ‏بود، جان خود را از كف داد.
با اين وصف معاويه مى‏پنداشت كه مى‏تواند همچنان در زمان خلافت ‏حضرت على‏ عليه السلام هم بر شام حكم براند و چيزى هم جز فرمان امام علیه السلام مبنى بر عزل او و انتصاب ديگرى به جاى وى، او را بيمناک نكرد!! امام بيش از هر كس ‏ديگر به ماهيّت معاويه آگاه بود و حركت امام براى جنگ با معاويه به ‏معناى پيروزى حتمى آن‏ حضرت بر او نبود. زيرا سپاه معاويه كه زير پرچم ‏جاهليّت گرد آمده بودند با سپاه آن ‏حضرت كه بيشتر آنان هنوز در گير و دار هواهاى نفسانى خود به سر مى‏بردند و همگى خالصانه در خدمت آن امام علیه السلام نبودند، با وجود اندک ياران مؤمن و مخلص، بسيار تفاوت داشت.
امام علیه السلام خود در چند جا به اين نكته تصريح كرده است. از جمله يک بار به افراد خود فرمودند:
« اى كاش معاويه سپاهش را با سپاه من عوض مى كرد مانند عوض‏ كردن دينار با درهم. يكى مى‏داد و ده نفر مى‏گرفتم».
پيش از حركت امام علیه السلام به سوى شام، يكى از فرماندهان سپاه امام علیه السلام به ‏ديگرى گفت: روز نبرد ما و شاميان بس روز سخت و دشوارى است كه‏ جز دريادلان مخلص و قوىدلان با ايمان بر آن شكيبا نخواهند بود. گوينده اين سخن يعنى زياد بن نصر حارثى خطاب به عبداللَّه بن بديل ‏افزود: به خدا سوگند در آن روز گمان نمى‏كنم كسى از ما و از شاميان زنده ‏بماند مگر فرومايگان.
دوستش نيز در تأييد وى گفت: به خدا سوگند من نيز چنين مى‏پندارم.
حضرت على ‏عليه السلام كه به سخنان آن دو گوش مى داد بديشان چنان نگريست كه ‏گويى گفتارشان را تأييد مى‏فرمايد امّا از آنان خواست با توجّه به شرايط خاصّ جنگى از ابراز اين گونه سخنان خوددارى ورزند و فرمود:
« بايد اين سخنان در دلهايتان بماند. چنين سخنانى اظهار مكنيد و نبايد كسى از شما چنين سخنانى بشنود. خداوند كشته شدن را براى ملّتى و مرگ ‏را براى ملّتى ديگر مقدّر فرموده است و مرگ هر يک از آنان همان گونه ‏كه خدا مقدر كرده، فرا رسد. پس خوشا به حال مجاهدان راه خدا و كشته ‏شدگان راه طاعتش!»(63)
بدين گونه گفتگو ميان سران سپاه در مى‏گرفت و بدين سان امام علیه السلام هدف ‏خود از جنگ، با شاميان را كه همان جستجوى رضوان خدا و مبارزه با تبهكاران بود، تبيين مى‏كرد. اگر چه تحقّق اين هدف پيامدهاى ناگوارى ‏هم در برمى‏داشت.
معاويه لعنة الله عليه اعتراف می کند و دشمنی می ورزد
معاويه لعنة الله علیه نيز به سهم خود به فضايل حضرت على ‏عليه السلام اذعان مى‏كرد و مى‏دانست ‏برترين كس بعد از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم امام على بن ابى‏طالب علیهما السلام است. امّا او به ‏پيراهن عثمان چنگ انداخته بود و خود را سزاوارترين مردم نسبت به او مى‏دانست. با آنكه دليل معاويه سُست و بى پايه به نظر مى‏رسيد امّا زيركى و نيرنگ بازى و اسباب و عوامل زورى كه او در اختيار داشت وى‏ را از آوردن دلايل صحيح و قوى بى نياز مى‏كرد. همين امر مى تواند از ماهيّت مبارزه ميان او و امام علیه السلام پرده بردارد.
تاريخ پرونده قطورى از اعترافات معاويه لعنة الله علیه نسبت به فضايل حضرت على ‏عليه السلام ‏تشكيل داده است و ما به ويژه مى توانيم اين اعترافات را در نامه ‏هاى خاصّى ‏كه ميان او و اصحاب بزرگ امام علیه السلام رد و بدل شده، بيابيم. امّا رساترين اين‏ نامه‏ ها، نامه ‏اى است كه معاويه لعنة الله علیه خطاب به محمّد بن ابى‏بكر، يكى از سرسخت ‏ترين مدافعان خط امام علیه السلام، نوشته است.(64) اين نامه چنين است:
" از معاوية بن ابى‏سفيان به محمّد بن ابى‏بكر، درود بر اهل طاعت ‏خدا.
امّا بعد، نامه ‏ات به من رسيد. در آن نامه ضعف رأى تو مشهود است‏ و نسبت به پدرت سخنان ناروا گفته بودى. در آن از حق پسر ابوطالب ياد كرده ‏اى و از سوابق كهن و قرابت او سخن رانده ‏اى و از برترى غير خودت(حضرت على ‏عليه السلام) گفته ‏اى و به برترى خويش اشاره‏اى نكرده ‏اى! پس سپاسگزار خدايى هستم كه فضل و برترى را از تو باز داشت و به ديگرى واگذاشت. ما و نيز پدرت در زمان حيات پيامبرمان، حق پسر ابوطالب را بر خود لازم ‏مى‏ديديم و برترى او بر ما آشكار بود. پس چون خداوند آنچه را كه نزدش ‏بود براى پيامبرش برگزيد (پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم وفات كرد) پدرت و فاروقش (عمر لعنة الله علیه و العذاب الالیم) نخستين كسانى بودند كه حق او را خوردند و با وى خلاف كردند. پس از آن دو عثمان (لعنة الله علیه) برخاست و گام به گام شيوه آن دو را دنبال كرد..."(65)
بدين گونه معاويه لعنة الله علیه براى تحريک حسّتعصّب محمّد بن ابى‏بكر به فضل ‏امام علیه السلام اعتراف مى كند و او را به روى و بر تمام اصحاب پيامبر برترى مى‏دهد.
همچنين در بين گفتگويى كه ميان معاويه و عمرو بن عاص، يكى از رهبران عرب در روزگار جاهليّت و هم پيمان تاريخى بنى اميّه، صورت ‏گرفت، معاويه گفت: اى ابو عبداللَّه! من تو را براى جنگ با اين مرد كه‏ پروردگارش را معصيت كرده و دست به خون خليفه (لعنة الله علیه) آلوده و آشوب بر پا كرده و اتحاد را از ميان برده و پيوند خويشاوندى را بريده است، به سوى ‏خود فرا مى خوانم.
عمرو پرسيد: منظور تو جنگ با كدام مرد است؟
معاويه لعنة الله علیه گفت: جنگ با على.
پس عمرو به او گفت: تو با على هم شأن و برابر نيستى. تو نه مانند او هجرت كردى و نه از سابقه او در گرايش به اسلام برخوردارى و نه‏ همچون او صحابى پيامبر بودى و جهاد كردى و نه از علم و فقه او بهره ‏مندى. به خدا سوگند، با اين وجود، او را حد و حدودى است‏ و صاحب جاه و پيروزى و از طرف خداوند مورد امتحان و آزمايشهاى ‏نيكو قرار گرفته. امّا اگر تو را در جنگ با على همراهى كردم براى من چه‏ نصيبى قرار مى‏دهى كه تو خود مى‏دانى در اين كار چه دشواريها و خطرهايى نهفته است؟
معاويه لعنة الله علیه گفت: هر چه تو بخواهى. عمرو گفت: حكومت مصر را. معاويه لعنة الله علیه با شنيدن خواسته عمرو لختى درنگ كرد و آنگاه گفت: من خوش‏ ندارم كه اعراب درباره ی تو بگويند كه عمرو به خاطر دنيا خود را در اين ‏جنگ داخل كرد. عمرو گفت: دست بردار!
بدين سان ميان معاويه لعنة الله علیه و فرمانده دوران جاهليّت كه به اندازه تمام ‏عرب در جنگ خبره بود، پيمان همكارى و همگامى منعقد شد.
پس از اتمام اين معامله كه نمودار سرشت حزب اموى بود، مروان‏ يكى از رهبران امويّون در خشم شد و گفت: چرا همان گونه كه با عمرو معامله شد با من نمى‏شود؟ معاويه به وى پاسخ داد: اينگونه مردان‏ براى تو خريدارى مى‏شوند!(66)
در واقع معاويه با اين سخن به اين نكته اشاره كرد كه مروان خود جزئی از حزب اموى است و او در صدد باز گرداندن جلال و شكوه دوران ‏جاهلى اين حزب است.
بار ديگر معاويه در ميان قاريان قرآن شام، كه در ميان شاميان گروه ‏مؤمنى محسوب مى‏شدند، به فضل امام علیه السلام اعتراف كرد. هنگامى كه قاريان از وى پرسيدند: چرا با على مى‏جنگى حال آنكه تو از سابقه او در اسلام‏ و در همراهى با پيامبر و خويشاوندى او با رسول خدا بى بهره ‏اى؟ معاويه لعنة الله علیه ‏در پاسخ آنان گفت: من با على نمى جنگم. من نيز ادعا مى‏كنم كه از نظر همراهى با پيامبر همچون على هستم امّا از هجرت و قرابت و سابقه وى‏ بى بهره ‏ام.
سپس معاويه لعنة الله علیه در نزد آنان پيراهن عثمان لعنة الله علیه را گرفت و گفت: مگر نمى‏دانيد كه عثمان مظلومانه كشته شد؟ گفتند: چرا مى دانيم. معاويه لعنة الله علیه ‏گفت: پس على بايد قاتلان عثمان را به ما تسليم كند تا ما آنان را به‏ قصاص از خون عثمان بكشيم آنگاه ديگر جنگى ميان ما و او نيست.(67)
امّا حضرت مولا على ‏عليه السلام در نامه ‏اى كه به معاويه نوشت پاسخ اين خواسته نيرنگ ‏آميز او را داد. "مبرد" متن اين نامه را در كتاب "كامل" نقل كرده است. و ما در اينجا پاسخ آن ‏حضرت را نقل مى‏كنيم:
« از اميرمؤمنان على بن ابى‏طالب به معاويه بن صخر بن حرب، امّا بعد همانا نامه تو به من رسيد. نامه مردى ‏كه بينشى ندارد تا راهنمايش ‏باشد و رهبرى ندارد تا هدايتش كند هوايش او را فرا خوانده پس دعوتش ‏را پاسخ گفته است و گمراهى او را راهبرى كرده پس او پيرویش كرده ‏است. تو پنداشته ‏اى كه خطاى من در حق عثمان بيعت مرا از گردن تو برداشته است. حال آنكه به جان خودم من جز يكى از مهاجران نيستم هر جا كه آنان درآمدند من نيز با ايشان درآمدم و هر جا كه آنان رفتند من‏ نيز با آنان رفتم و خداوند هرگز اينان را بر گمراهى گرد نياورد و بر آنان ‏مُهر كورى نكوبيد.
و بعد، تو را با عثمان چه كار! تو از تبار بنى اميّه‏ اى و فرزندان عثمان ‏به خونخواهى پدرشان از تو سزاوارترند. پس اگر خيال مى‏كنى كه تو در گرفتن انتقام خون پدرشان از ايشان نيرومندترى پس در حلقه طاعت من‏ گام نــِـه آنگاه مردم را براى قضاوت سوى من بياور تا من تو و ايشان را به‏ راه راست و آشكار رهنمايى كنم".(68)
بدين سان امام علیه السلام با معاويه لعنة الله علیه اتمام حجّت كرد:
اولاً: مشروعيّت عمل وى ناشى از اجماع مهاجرين بوده كه هيچ گاه ‏خداوند آنان را بر گمراهى گرد نياورده است.

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 10:41 AM
صفّيـن: فرازی حسّاس‏(2)

ثانياً: فرزندان عثمان اولياى دم پدرشان به شمار مى‏آيند نه معاويه.
ثالثاً: راه خونخواهى مطرح كردن دعوا در نزد قوه قانونى است نه ‏سرپيچى از آن به اسم خونخواهى.
امّا معاويه لعنة الله علیه به اين حجت ها وقعى نمى‏نهاد چرا كه او مى‏كوشيد عظمت از دست رفته روزگار جاهليّت بنى اميّه را اعاده كند دشمنان كينه توز اسلام ‏و بقاياى دوران گذشته نزد او گرد آمدند و معاويه رژيمى انتفاعى براى ‏آنان بنيان گذارد و حكومت را به يک شركت سهامى كه سهام دارانش آزاد شدگان و پسر خواندگان و مترفان بودند، تبديل كرد.
بدين ترتيب مدّت زمانى ميان معاويه لعنة الله علیه و امام علی ‏عليه السلام نامه ‏هايى ردّو بدل ‏شد و مصلحان تلاشهاى پراكنده‏ اى كردند تا شايد معاويه لعنة الله علیه را از ريختن خون‏ مسلمانان باز دارند، امّا موفق نشدند. در آخرين نامه ‏اى كه امام علیه السلام پيش از آنكه تصميم نهايى خود را براى جنگ با معاويه لعنة الله علیه اعلام كند، براى او فرستاد، نوشت:
« و من شما را به قرآن و سنّت پيامبر و جلوگيرى از ريخته شدن خون‏ اين امّت فرا مى‏خوانم. پس اگر پذيرفتيد به هدايت دست يافته ‏ايد و اگر نپذيرفتيد بدانيد كه جز تفرقه امّت ثمرى در كار شما نخواهد بود و شكستن ‏وحدت اين امّت دورى شما از خداوند را بيشتر خواهد كرد. و السلام».
معاويه لعنة الله علیه در پاسخ به نامه ی آن ‏حضرت اين بيت را نوشت:
"ميان من و قيس عتابى در كار نيست مگر زدن نيزه به پهلوها و قطع‏ كردن سرها".(69) اين جواب در واقع به منزله اعلان جنگ از سوى معاويه‏ لعنة الله علیه به امام علیه السلام بود. در پى اين پاسخ امام ‏عليه السلام به كارگزارانش در چهار گوشه‏ مملكت اسلامى نامه‏ هايى نوشت و آنان را به جنگ دعوت كرد. همچنين ‏خود به آماده سازى توانائيهاى نظامى سپاه كوفه پرداخت و با سخنرانيهاى‏ حماسى و آتشين روح جنگاورى را در كالبد آنان مى‏دميد. امام حسن‏ و امام حسين‏ عليهما السلام و اصحاب رسول خدا و طبعاً جنگجويان بدر و اصحاب ‏بيعت رضوان، به دليل مقام و منزلت شامخ خود در ميان مسلمانان، در تشكيل اين نيروهاى ايمانى و مردمى نقش به سزايى داشتند.
هشتاد و هفت نفر از اصحاب بدر، در سپاه امام علیه السلام جاى داشتند كه هفده ‏نفر از آنان از مهاجران و هفتاد نفر ديگر از انصار بودنـد. همچنين نهصد تن از كسانى كه در بيعت رضوان حضور داشتند، جزو سپاهيان آن‏ حضرت‏ بودند. بالجمله شمار اصحاب رسول خدا كه در ركاب امام بودند به دو هزار و هشتصد نفر مى‏رسيد.(70)
امام علیه السلام نيز به هر يک از آنان مسئوليّت هايى مناسب با شأن و مقام آنان داده ‏بود و در مقابل اين عدّه نيز تا سر حد جان از حقّ امام در خلافت دفاع ‏مى‏كردند چرا كه اينان به خوبى از فضل و برترى حضرت امام على ‏عليه السلام و همچنين‏ از ماهيّت بنى اميّه، دشمنان حضرت على علیه السلام و دشمنان اسلام، آگاه بودند.
همچنين درمى‏يابيم كه آن ‏حضرت پيش از مشورت با ياران خود، دست به كارى نمى‏زد و قبل از آغاز جنگ نيز در اين باره از آنان سؤال كرد و بديشان چنين سخن گفت:
« امّا بعد، شما مردمانى هستيد داراى رأى و انديشه پسنديده و حلم ‏و بردبارى بسيار و گفتارهاى حق و خجسته كردار و صاحبان تدبير. همانا ما در نظر داريم به سوى دشمن خود و دشمن شما حركت كنيم. پس رأى‏ و نظر خود را در اين باره به ما بگوييد».(71)
اصحاب فوراً نظر آن ‏حضرت را تأييد كردند و هر يک دلائل رسا و درخشانى در خصوص مشروعيت جنگ با بنى اميّه ارائه دادند.
عمّار بن ياسر گفت: اى اميرمؤمنان! اگر نمى‏توانى حتى يک روز هم‏ بمانى ما را آماده ساز پيش از شعله ‏ور شدن آتش آن فاسقان و اجتماع رأى‏ آنان بر شكاف و تفرقه، و ايشان را به رستگارى و هدايت فرا بخوان. اگر پذيرفتند كه نيكبخت شدند و اگر جز جنگ با ما را نخواستند پس به خدا سوگند ريختن خون ايشان و تلاش در مبارزه با آنان نزديكى به خدا و كرامتى از سوى اوست.(72)
عدى بن حاتم نيز از زمينه‏ هاى قبلى بنى اميّه در جنگ عليه امام علیه السلام سخن‏ راند و گفت: اگر اين جماعت خدا را مى‏خواستند و براى خدا كار مى‏كردند با ما مخالفت نمى‏كردند. امّا اين قوم براى فرار از رهبرى و عشق‏ به برتر دانستن خود از مردم و بُخل و تنگ نظرى در حكومت خويش‏ و ناخوش داشتن جدايى از دنيايى كه در دستشان است و به خاطر خشمى ‏كه در دلهايشان دارند و كينه ‏اى كه در سينه‏ هايشان موج مى‏زند، آن هم به ‏خاطر حوادثى كه تو اى اميرمؤمنان در سالهاى گذشته براى آنان آفريدى ‏و پدران و برادرانشان را از پاى درآوردى، به مخالفت با ما برخاستند.
آنگاه عدى روى به مردم كرد و گفت:
معاويه چگونه مى‏تواند با على بيعت كند. زيرا على، برادرش حنظله، و دائيش وليد و جدّش عتبه را در يک جنگ كشت.(73)
اين يار بزرگوار امام علیه السلام سرشت اين جنگ را در چند كلمه خلاصه كرد.
حزب اموى دنيا را مى‏خواست و مى‏كوشيد دستاوردها و منافع خود را در حكومت حفظ كند و از امام و هواداران وى انتقام بگيرد. چرا كه از نظر امويّون، امام و هواداران او كسانى بودند كه در آغاز رسالت پيامبر لرزه ‏هايى بزرگ بر پيكر آنان و در نتيجه بر كل جاهليّت وارد آوردند.
اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در دفاع از خلافت و حقّ حضرت على علیه السلام از هيچ كوششى فروگذارى نكردند. امام نيز در چندين مناسبت به موضع اصحاب خود در برابر بنى‏اميّه، استشهاد كرده است.
در اين جنگ، امام سپاهى ويژه تحت فرماندهى خود به وجود آورد كه آن را « كتيبة الخضراء » ناميدند. اين سپاه در دفاع از اسلام و حريم آن‏ فداكاريهاى بزرگى از خود نشان داد. در واقع وجود اين سپاه در جنگ ‏صفين نشان سلامت امّت و بيدارى وجدان آن به شمار مى رفت. پس از درگذشت رسول اسلام تا آن هنگام رويدادهاى بزرگ سياسى در جهان ‏اسلام پديد آمد و در اين مدّت بيست و پنج ساله همواره اين گروه بودند كه اسلام را يارى كردند و در مقابل فشارها و دشواريها از خود مقاومت ‏نشان دادند و قربانی ها تقديم كردند. اين گروه در تمام ميادين مبارزه حق‏ عليه باطل حضور داشتند و هيچ گاه با وزش تند بادهاى شهوات ‏و طوفانهاى سياسى از موضع خود عقب ننشستند.
معروف است كه بسيارى از افراد اين سپاه از صحابه بزرگ پيامبر اسلام بودند كه سنّ و سال بسيارى بر آنان گذشته بود. امّا با اين وجود آنان ‏هنوز طلايه دار مجاهدان بودند. يكى از اينان عمّار بن ياسر بود كه پدر و مادرش در آغاز دعوت پيامبر به شهادت رسيده بودند و خود عمّار نيز از همان هنگام مورد ضرب و اهانت كافران قرار داشت. او در هنگامه نبرد صفين نود سال داشت و قامتش چنان خميده بود كه شالى بر كمر خود بسته ‏بود تا قامتش راست شود. آنگاه قدم به ميدان مى‏نهاد و فرياد مى‏زد: پيش ‏به سوى بهشت! آرى ايمان اين چنين در دلهاى خالص و روان هاى پاک آتش‏ مى‏افروزد.

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 10:42 AM
نبــرد آغـاز می شود
در مملكت اسلامى در آن زمان دو سپاه وجود داشت. يكى سپاه شام ‏و ديگرى سپاه كوفه.
آن دو اينک به ديدار يكديگر آمده بودند. امّا نه براى اينكه با دشمن‏ مشترک خود بستيزند بلكه براى آنكه با يكديگر كارزار كنند. چه‏ آسيب هايى كه از اين جنگ بر مسلمانان وارد نشد! چه مردان پاكى كه در اين جنگ از ميان نرفتند! امام چقدر كوشيد تا معاويه را از اين سركشى‏ و فساد بزرگ باز دارد، امّا موفق نشد.
از همان لحظه‏ اى كه دو سپاه در برابر هم صف آرايى كردند امام ‏عليه السلام ‏فرماندهان بزرگ لشكر خود را به سوى معاويه فرستاد و به ايشان گفت:به نزد اين مرد (معاويه لعنة الله علیه) درآييد و او را به خداوند عز و جل و به طاعت ‏و جماعت فرا خوانيد.
امّا معاويه اين پيغام را نپذيرفت و بر خونخواهى عثمان لعنة الله علیه پاى فشرد و كوشيد از تمام اسباب و ابزارهاى جنگى كه در زمان جاهليّت به كار گرفته مى‏شد، استفاده كند. او در تيرى كاغذى نهاد و در آن نوشت: معاويه مى‏خواهد سحرگاهان آب فرات را به سوى شما باز كند تا همگى‏ غرق شويد. آماده باشيد. آنگاه تير را به طرف اردوگاه امام علیه السلام پرتاب كرد. يكى از سپاهيان كوفى اين تير را برداشت و پيغام آن را براى ديگران باز گفت. طبق معمول، شايعه در اردوگاه فوراً منتشر مى‏شود. سپاه خود را از كناره رود عقب مى‏كشد و معاويه به فرات يورش مى‏آورد. اصحاب امام‏ هم در برابر معاويه مقاومت نمى‏كنند.
پس از آنكه معاويه بر آب مسلّط شد، سپاهيان حضرت على ‏عليه السلام را از استفاده ‏از آب بازداشت. امام فرمان شكست محاصره را صادر كرد و همان جا بود كه عبارت مشهور خود را خطاب به اصحابش بر زبان آورد:
« پس مرگ در زندگانى شماست چون شكست خوريد و زندگانى در مرگ شماست زمانى كه بر دشمن چيره شويد».(74)
ياران آن ‏حضرت به طرف آب يورش بردند و دشمنان را تار و مار كردند و خود بر آب مسلّط شدند. برخى مى‏پنداشتند كه امام فوراً با دشمنانش به مقابله به مثل مى‏پردازد. امّا آن ‏حضرت توسّل به اين گونه‏ اعمال را به شدت رد كرد و پيكى به سوى معاويه فرستاد تا به وى پيغام ‏رساند كه راه آب باز است و سپاه او مى‏توانند تا هر وقت كه خواستند از آب استفاده كنند.

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 10:42 AM
نـماهايی از جنگ صفـين
پيكارها آغاز شد. ابتدا به شكل زد و خوردهايى جزيى در اطراف ‏اردوگاه هاى دو سپاه صورت مى‏پذيرفت. نيروها در اغلب موارد برابر بودند. امّا آنچه تفاوت مى‏داشت انگيزه ‏هاى دو طرف بود. در همان حالى‏ كه عصبيت ‏هاى جاهلى آتش جنگ را در ميان شاميان شعله ور مى‏ساخت، روح ايمان، اصحاب حضرت امام علـــی علیه السلام را به جهاد و شهادت ترغيب ‏مى‏كرد. اين عبدالرحمن بن خالد فرمانده سپاه شاميان است كه معاويه قول ‏دخترش را نيز به او مى‏دهد، آنگاه وى به مبارزه با فرمانده سپاه امام ‏علی عليه السلام‏ يعنى عدى بن حاتم مى‏آيد و اين رجز را مى‏خواند:
_ بگو به عدى كه دوره وعد و وعيد گذشت و من فرزند سيف‏ اللَّه، خالد هستم‏
_ و وليد، خالد را زينت مى‏دهد پس براى ما و شما از اين جنگ گريزگاهى نيست، باز گرديد.
ملاحظه مى‏كنيد كه فرمانده سپاه شاميان چگونه به نسب خود مباهات مى‏كند با ديدن چنين رجزهايى خاطرات دوران جاهليّت در ذهن‏ ما جان مى‏گيرد كه چگونه افراد به پدران و خانوداه‏ هاى خود افتخار مى‏كردند. در مقابل، عدى بن حاتم هم رجز مى‏خواند. امّا انگيزه ‏هاى‏ ايمانى او در اين رجز جنگى كاملاً مشهود و چشمگير است:
_ خدايم را اميد دارم و از گناهم مى‏ترسم و هيچ چيز چون عفو پروردگارم با ارزش نيست.
عبيداللَّه بن عمر يكى از همسنگران معاويه لعنة الله علیه به صراحت از پيش ‏زمينه ‏هاى وقوع اين جنگ سخن مى‏گويد. هنگامى كه وى در ميدان جنگ‏ با امام حسن مجتبى‏ عليه السلام رو برو مى‏شود، مى‏گويد:
پدر تو در آغاز و انجام با قريش مبارزه كرد و قريشيان اينک او را دشمن دارند پس آيا تو مى‏توانى او را از خلافت خلع كنى تا ما خودت را خليفه قرار دهيم.
اين عبارت به خوبى از حسدها و كينه ‏هاى جاهلى كه در سينه قريشيان ‏موج مى‏زد، پرده برمى‏دارد. اين سخنان از دهان كسانى بيرون مى‏آيد كه ‏خود رهبرى لشكر شام را بر عهده دارند.
ولى امام حسن علیه السلام با شدّت تمام پيشنهاد او را رد مى‏كند و مى‏فرمايد:
« گويى امروز يا فردا تو را مى‏بينم كه از پاى در آمده ‏اى. بدان كه ‏شيطان كردارت را براى تو آراست و فريبت داد تا آنجا كه عدّه ‏اى تو را با اميدهاى دروغين بدين ميدان كشاندند. كار تو به زنان شامى نمايان شود و به زودى خداوند تو را از پاى درآورد و تو را مى‏كشد و به‏ زمين مى‏افكند».

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 10:42 AM
مبارزه عمّار بن ياسـر
عمّار بن ياسر برخاست و در ميان سپاهيان سخنرانى كرد و آنان را به ‏يورش عليه معاويه تشويق كرد و از ماهيّت حقيقى اين جنگ و پيش‏ زمينه ‏هاى آن نقاب برگرفت و گفت:
« بندگان خدا! به سوى اين جماعت رويد كه به خيال خود به‏ خونخواهى عثمان (لعنة الله علیه) قيام كرده ‏اند.
به خدا سوگند من گمان نمى‏كنم كه ايشان به خونخواهى عثمان آمده ‏باشند. اينان طعم دنيا را چشيده و آن را برگزيده ‏اند و خوب آن را دوشيده ‏اند. اين قوم دريافتند كه اگر حق گريبانگير آنان گردد ميان ايشان و تمايلات دنيويشان فاصله مى‏اندازد. اين جماعت در اسلام، سابقه ‏اى ‏ندارند تا بدان سزاوار طاعت و خلافت باشند. بنابراين پيروان خويش را فريفته و گفته ‏اند: پيشواى ما به ستم كشته شد. قصد آنان از اين سخن آن‏ بود كه خود حاكم و فرمانروا شوند و اين نيرنگى است كه به وسيله آن تا اينجا كه خود مى‏بينيد، رسيده‏ اند. و اگر آنها اين نيرنگ را به كار نمى‏بستند حتّى دو تن هم با ايشان بيعت نمى‏كردند».
آنگاه وى با عمرو بن عاص رو برو شد و به او گفت: عمرو! آيا دين‏ خود را در قبال مصر فروختى؟! نفرين بر تو باد! تو از ديرباز اسلام را كج ‏مى‏خواستى.
سپس بر شاميان يورش برد و اين ابيات را كه از ايمان و يقين سرشار بود و روحيه جهادى عمّار نود ساله را در آن‏ روز نمودار مى‏ساخت، خواند:
_ خدا راست گفت كه او اهل راستى است و پروردگارم والا و بزرگواراست.
_ پروردگارا! در شهادت من تعجيل فرماى به كشته شدن در راه كسى‏ كه خود قتل زيبا را - شهادت - دوست مى‏دارد.
_ در حالى كه يورش آرنده باشم نه گريزنده و همانا كشته شدن (در راه ‏خدا) بر هر مرگ ديگرى برتر است.
_ كشتگان در بهشت ها نزد پروردگارشان هستند و از شراب خوشبو و چشمه ی سلسبيل نوشانده مى‏شوند.
_ از شراب ويژه ی ابرار كه با مشک ممزوج است و جامى از شراب كه ‏آميزه آن گرم و خوشبوى چون زنجبيل است.
سپس گفت: خدايا تو خود مى‏دانى كه اگر من بدانم كه رضاى تو در اين ‏است كه خودم را در اين دريا بيفكنم چنين خواهم كرد و مى‏دانى كه اگر من آگاه شوم كه خوشنودى تو در اين است كه من تيغه شمشيرم را در دلم ‏فرو برم و آنگاه بر آن خم شوم تا نوک شمشير از پشتم بيرون آيد چنين ‏خواهم كرد و مى‏دانى كه اگر من بدانم امروز كارى نزد تو خشنود كننده ‏تر از جهاد با اين فاسقان است، قطعاً آن كار را انجام مى دادم.(75)
با اين روحيه والا و سرشار از ايمان، برگزيدگان ياران پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با معاويه لعنة الله علیه و منافقان همسنگر او به نبرد برخاستند. منتهاى آرزوى اينان ‏شهادت بود. آنان يقين داشتند كه بر راه حق و صوابند و دشمنشان خواهان ‏حكومت و طالبان دنيا هستند.
عمّار ميان دو سپاه ايستاد و بانگ زد: اى مردم! پيش به سوى بهشت. پس چون پرچم عمرو بن عاص را ديد، گفت: به خدا سوگند من سه بار با اين پرچم جنگيده ‏ام و اين از آن سه بار نيرومندتر نيست. آنگاه اين بيت ‏را بر زبان آورد:
_ ما بر سر تنزيل قرآن با شما جنگيديم و امروز به خاطر تأويل آن ‏مى‏جنگيم.
عمّار، بسيار تشنه بود. آب خواست. زنى قدحى از شير مخلوط با آب‏ برايش آورد. چون قدح را تا زير دندانهايش بالا برد، گفت: امروز دوستانم، محمّد صلى الله عليه و آله و سلم و حزبش، را ديدار مى‏كنم. به خدا سوگند اگر با ما بجنگند به طورى كه ما را تا بلنديهاى كوهها برانند ما همچنان يقين داريم‏ كه بر حقّيم و ايشان بر باطلند.(76)
بدين سان اين جنگجوى سالخورده‏ اى كه از اوان جوانى به راه مكتب‏ گام نهاد و از هيچ وظيفه ‏اى كه به او محّول شد، سرپيچى نكرد تا آنجا كه‏ پيامبر او را تا سطح صديقان بالا برد، او در راه خدا از نكوهش ملامتگران‏ باک نداشت و با چشمانى باز و گامهايى استوار در حالى كه پرونده ‏درخشان نود سال زندگى خويش را در برداشت به استقبال شهادت رفت. چون عمّار به ميان ميدان كارزار رسيد دو تن از تبهكاران به نام هاى ابن‏ العاديه عزارى و ابن جون بر وى يورش بردند و او را كشتند. با قتل عمّار، در حقيقت خداوند حجّت را بر شاميان تمام كرد. زيرا پيامبر اكرم فرموده ‏بود:
« آخرين نوشيدنى تو كاسه ‏اى از شير است و تو را گروه سركش (فئه ‏باغيه) به قتل مى‏رسانند».
با انتشار خبر شهادت عمّار در اردوگاه معاويه لعنة الله علیه، روحيه سپاهيان شام ‏دستخوش سُستى و ضعف شد. معاويه لعنة الله علیه در توجيه قتل عمّار، به سپاهيان ‏خود اظهار داشت: على، قاتل عمّار است زيرا او بود كه عمّار را به جنگ ‏ما فرستاد.
در واقع معاويه لعنة الله علیه با اين نيرنگ عقل سپاهيان خود را دزديد و آنان هم‏ بى‏چون و چرا گفته ی او را پذيرفتند كه او در اين كار بس زبردست و ماهر بود و پيش از اين بارها با توسّل به نيرنگ و دروغ، متون دينى را دستخوش تحريف ساخته بود.

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 10:43 AM
دفاع با تمام امکانات‏
نبردهاى صفين بسيار شگفت انگيز بود. معاويه لعنة الله علیه سپاه بزرگ و كاملى‏ تدارک ديده بود و در كنار چنين سپاهى از يارى رهبران اعراب و قبايلى ‏كه با گرايش به اسلام، پس از فتح مكّه آداب و سنن و اطاعت از رؤساى‏ خويش را با خود يدک مى‏كشيدند، بهره بسيار مى‏برد. وى همچنين به‏ سبب برخورد با تمدّن روميان در شام از بهترين سلاح ها در تجهيز سپاه‏ خود استفاده مى‏كرد و لشكريان خود را با اموال هنگفتى كه از روزگار جاهليّت در نزد حزب اموى فراوان بود و به هنگام خلافت عثمان لعنة الله علیه بر حجم آن نيز افزوده شده بود، وعده مى‏داد.
در طرف ديگر آمادگى روحى ياران حضرت امام على علیه السلام در نهايت اوج خود بود. آنان اصحاب رسول خدا بودند و شمار آنان به هزار و هفتصد تن مى‏رسيد. ميان آنان مهاجران بزرگ و تعدادى از باقيماندگان جنگجويان بدر و حاضران در بيعت رضوان به چشم مى خوردند. همچنين گروهى از قاريان و غلامان و ساير مردم سپاه امام علیه السلام را همراهى مى‏كردند و اين سپاه ‏قرآنى كه برخى از قبايل عرب نيز با انگيزه ‏هاى گوناگون در پشت آن قرار داشتند، از چه افزونى و فرخندگى برخوردار بود.!
هنگامى كه اين دو سپاه در برابر هم صف آرايى كردند، كفه جنگ‏ تقريباً متعادل بود. از اين رو از اندک نبردهايى بود كه نتيجه آن به طور قطعى مشخص نبود. اينک به عنوان ارائه يک نمونه از اين تعادل قُوا بد نيست كه به يكى از نبردها اشاره كنيم. زياد بن نصر كه در خطّ مقدّم سپاه ‏امام علیه السلام انجام وظيفه مى‏كرد، مى‏گويد:
با حضرت على‏ عليه السلام در جنگ صفين حضور داشتم. سه شب و سه روز نبرد كرديم تا آنجا كه نيزه ‏ها بشكست و تيرها تمام شد. آنگاه هر دو سپاه ‏دست به شمشير بردند. ما تا پاسى از شب شمشير زديم تا آنكه ما و شاميان‏ وارد روز سوّم جنگ شديم. جنگ آنچنان نزديک و تن به تن بود كه ‏برخى با برخى ديگر گلاويز شده بودند. من در آن روز با همه سلاح ها نبرد را آزمودم. هيچ وسيله ‏اى نبود كه من با آن نجنگيده باشم حتّى بر روى هم ‏خاک پراكنديم و يكديگر را گاز گرفتيم. حتّى برخى از ما ايستاده بوديم ‏و ميدان نبرد را مى‏نگريستيم برخى از افراد دو سپاه حتّى نمى توانستند بر روى پاهاى خود بايستند و جنگ كنند. چون شب سوّم به نيمه رسيد معاويه و سپاهش از ميدان گريختند و حضرت على ‏عليه السلام به سراغ كشتگان رفت. نخست بر بالين اصحاب پيامبر و سپس بر سر جنازه ياران خود روانه شد و همه را به خاک سپرد. بسيارى از ياران امام علیه السلام شهيد شده بودند. امّا شمار كشتگان سپاه معاويه بيشتر بود.(77)

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 10:43 AM
حضرت امام علی عليه السلام نـبـردها را رهبری می کند
در صفين امام‏ عليه السلام با دلاورى و قهرمانى و مواضع راستين خويش تجلّى ‏وصف ناپذيرى داشت. ایشان در اين هنگام شصت سال از عمر مبارکشان مى‏گذشت‏ و در طول اين مدّت مصائبی بر حضرت فرود آمده بود كه اگر يكى از آنها بر كوهى سترگ فرود مى‏آمد، از هم مى‏پاشيد. امّا حضرت رهبر استوارى بود و هميشه بر بلنداى كمال سير مى‏كرد و اوج مى‏گرفت.
تحركات امام علیه السلام در صفين گوشه‏ اى از اين روح شگرف و ايمان راستين او را نمودار مى‏كند. آن ‏حضرت به معاويه لعنة الله علیه نامه‏ اى نگاشت كه: خود به نبرد من درآى و اين دو سپاه را از خونريزى و كشتار بر كنار دار. پس هر كدام ‏از ما اگر ديگرى را كشت، خلافت از آنِ او باشد.
بدين شجاعت بنگريد كه چگونه آن ‏حضرت، داوطلبانه حاضر است ‏جان خود را فداى مسلمانان سازد امّا معاويه در پاسخ امام علیه السلام يک كلمه ‏گفت: «من به نبرد با هماوردى متهور و شجاع علاقه ندارم». آنگاه به ‏عمرو كه او را بر مبارزه با على تشويق مى‏كرد و مى‏گفت: على درباره تو انصاف به خرج داده، نگريست و گفت: اى عمرو! شايد تو بدين مبارزه‏ تمايل داشته باشى!
امّا عمرو بن عاص كه خود يكى از زيركان عرب و يكى از رهبران آنان‏ در روزگار جاهليّت به شمار مى‏آمد ساده لوحانه تصميم گرفت به نبرد با امام علیه السلام بشتابد. پس امام‏ عليه السلام بر او هجوم آورد همين كه خواست به او نزديک شود، عمرو خود را از اسب به زير انداخت و جامه‏ اش را كنار زد و پاهايش را از هم گشود و عورتش را آشكار ساخت، امام علیه السلام نيز كه وضع او را چنين ديد، چهره ‏اش را برگرداند و عمرو از فرصت استفاده كرد و خاک ‏آلوده برخاست و به سوى سپاهيان خويش دويد. ياران امام علیه السلام به آن ‏حضرت ‏گفتند: اى اميرمؤمنان! آيا آن مرد را رها كردى؟! فرمود: آيا او را مى‏شناختيد؟ گفتند: خير. فرمود: او عمرو بن عاص بود. با عورتش با من‏ رو برو شد و من رخ از او برگرداندم.(78)
در صحنه‏ اى ديگر عروة بن داوود دمشقى به نبرد با امام ‏عليه السلام پيشقدم ‏شد. پس مولا با ضربتى على وار او را به دو نيم كردند. نيمى به راست ‏افتاد و نيمى به چپ. سپاه معاويه لعنة الله علیه از ديدن اين منظره به لرزه افتاد. پس از كشته شدن عروه، امام علیه السلام پيكر او را مورد خطاب قرار داد و فرمود:
«عروه! به سوى قوم خويش روانه شو و ايشان را بگو كه سوگند به‏ خدايى كه محمّد را به حق برانگيخت من خود به چشم خويش آتش را ديدم و اينک از پشيمانان هستم».(79)
سپس پسر عموى عروه به نبرد با امام علیه السلام درآمد امّا آن ‏حضرت، او را هم‏ به نفر قبلى ملحق كرد. در اين ميان معاويه لعنة الله علیه كه بر تلى ايستاده و نظاره ‏گر اين ‏نبردها بود. گفت: نفرين و ننگ بر اين مردان! آيا در ميان آنان كسى ‏نيست كه اين مرد - حضرت على علیه السلام - را در حين مبارزه بكشد يا او را ترور كند و يا در هنگام برخورد دو سپاه و بلند شدن گرد و غبار او را از پاى درآورد؟!!
وليد بن عقبه به او پاسخ داد: خود به رويارويى او بشتاب كه تو سزاوارترين كس در نبرد با اويى. امّا معاويه لعنة الله علیه گفت: به خدا سوگند او مرا به ‏نبرد خويش فرا خواند تا آنجا كه من از قريش خجل شدم. به خدا قسم من‏ با او مبارزه نمى‏كنم.(80)
روزى معاويه لعنة الله علیه با كسانى كه دور و بر او نشسته بودند از عدم مبارزه ‏خويش با امام علیه السلام و نيز از كشف عورت عمرو در نبرد با آن ‏حضرت، سخن ‏مى‏گفت و در آنجا اظهار داشت:
« ترس و فرار از مبارزه با على بر كسى ننگ نيست»(81)
بدين گونه حضرت امام على ‏عليه السلام كه در جنگهاى آغازين خود بر ضدّ قريش‏ و به خصوص بنى اميّه صحنه ‏هايى قهرمانانه از خود به نمايش گذاشته بود، در اين ميدان نيز كه به عنوان خليفه اسلامى و فرمانده كل قواى سپاه اسلام ‏انجام وظيفه مى‏كرد، دليريها و شجاعت هاى شكوهمندى آفريد.
اگر ما به عرصه نبرد صفين نگاهى افكنيم و ياران پيامبر را ببينيم كه ‏گرداگرد رهبر خويش، حلقه زده‏ اند و با عمرهايى پنجاه تا نود سال به‏ مبارزه و نبرد مى‏پردازند، دچار حيرت و شگفتى مى‏شويم! اينان در واقع ‏نخستين پرچمداران و طلايه داران اسلام و صاحبان درفش پر افتخار دعوت به توحيد در جهان و رهبران بلا منازع امّت محسوب مى‏شوند. سبحان اللَّه!! چه صفحه شكوهمندى است! چه انگيزه ‏اى موجب شده تا اين پيران سالخورده سپاهى ويژه به نام « كتيبة الخضراء » تشكيل دهند؟! و چه انگيزه ‏اى در كار است كه اينان چنين دست از جان شيرين خود شسته ‏اند؟! با كدامين انگيزه به ميدان آمده ‏اند؟! حال آنكه اگر ايشان در خانه ‏هايشان هم قرار مى‏گرفتند و به اين جنگ رهسپار نمى‏شدند، باز هم ‏از تكريم و احترام آنان چيزى كاسته نمى‏شد!!
امّا مسأله حيثيت اسلام بود و اين پيران خود نسل قرآن بودند. آيا مگر اين قرآن نيست كه مى تواند شخصيّت انسان را چنان شكل دهد و او را چنان بارآورد كه در سالهاى پيرى هم مبارزه كند و از ماديات پا فراتر نهد؟ اينان در برابر ارتداد جاهلى مآبانه بنى اميّه از هيچ تلاش فروگزار نكردند و دل پيامبر را با فداكاريهاى كه بايد انجام مى‏دادند، شاد نمودند.

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 10:43 AM
نيـرنگ به جای شجاعت
آمادگى روحى بالاترين نيرويى بود كه سپاه اسلام بدان تكيه داشت‏ و اگر چه همين نيرو دلاوريها و قهرمانى‏هاى بسيار شگرفى آفريد امّا آنچنان هم نبود كه پيروزى نهايى را در دسترس آنان قرار دهد. چون كار جنگ به درازا انجاميد برخى از سُست عنصران در ميان سپاه امام ‏عليه السلام سر برافراشتند. معاويه لعنة الله علیه كه از دستيابى به هر وسيله ممكن براى رسيدن به‏ پيرزوى ابايى نداشت، به خوبى پى برد كه چگونه مى‏تواند از فشارها و دشواريهايى كه در صفوف سپاهيان حضرت علـى ‏عليه السلام يافت مى‏شد، بهره ‏بردارى ‏كند. بيشتر سپاهيان امام علیه السلام از نظر آگاهى و بينش در اندازه ‏اى نبودند كه‏ بتوانند مبارزه ميان مكتب و جاهليّت را دريابند. كسانى كه تاريخ جنگ‏ صفين را مى‏خوانند، از آنچه در آن جنگ پيش آمده، احساس اندوه‏ مى‏كنند و از خود مى‏پرسند: چگونه معاويه توانست نيرنگ خويش را عملى كند؟ و چگونه امام علیه السلام نتوانست على رغم برخوردارى از ابّهت ‏و بلاغت و نيروى معنوى و حضور دائم خويش در كنار هر حادثه و حتّى ‏پيكارهايى كه خود مستقيماً در آنها شركت داشت توطئه ‏هاى مكارانه ‏معاويه لعنة الله علیه را خنثى كند؟!
روزى يكى از ياران آن ‏حضرت، همين پرسش را مطرح كرد و گفت: چگونه است كه ما تا كنون بر معاويه چيره نشده‏ ايم؟ امام علیه السلام به او فرمود تا جلوتر بيايد آنگاه آهسته گفت:
« سپاه معاويه از وى فرمان مى‏برند، امّا ياران من از گفتار من سر باز مى‏زدند».
خدا خود داند كه اين قلب بزرگ كه آكنده از عشق به مكتب بود، تا چه حد از جهل مسلمانان نسبت به اسلام و پراكندگى آنان از محور حق، رنج مى‏برد.
معاويه لعنة الله علیه اين نكته را خوب مى‏دانست و از تلاش هاى مؤثر خويش بر روحيه سپاهيان امام علیه السلام و نيز ايجاد تفرقه در ميان آنان دريغ نمى‏ورزيد. اگر تمام نيرنگ هاى معاويه رنگ مى‏باخت، تنها كارگر افتادن يک حيله‏ مى‏توانست او را از اين گرداب رهايى بخشد و فرصت ديگرى براى ‏پيگيرى توطئه ‏هاى پليدش، در اختيار او قرار دهد.
اين چنين بود كه معاويه لعنة الله علیه اين بار درخواست صلح كرد و خواستار حكم‏ قرار دادن قرآن شد.
در آغاز اين جنگ امام ‏عليه السلام يكى از جوانان انصار را برگزيد تا با قرآن ‏به اردوگاه معاويه رود و ايشان را به حكميّت قرآن فرا خواند، امام علیه السلام به ‏جوان نويد شهادت در راه خدا را داد و بهشت را برايش تضمين كرد. جوان ‏با شنيدن اين مژده با شتاب در حالى كه قرآنى به دست گرفته بود به سوى ‏سپاه معاويه روانه شد و از آنان خواست كه به حكم قرآن رضايت دهند. امّا شاميان او را تيرباران و شهيد كردند و قرآن در كنار پيكر بى جان اين ‏جوان بر زمين افتاد.
اكنون معاويه لعنة الله علیه كه خود را محكوم به شكست مى‏ديد و لشكرش در برابر حملات امام و به ويژه يورش هاى بى امان فرمانده سلحشور آن يعنى «مالک ‏اشتر» كه فشار فزاينده‏ اى بر سپاه شام وارد مى‏كرد، عقب نشسته بود با عمرو، مشاور مكّـار معروف خويش، مشورت كرد و عمرو به او پيشنهاد كرد تا قرآن ها را بر فراز نيزه ‏ها بالا برند. در پى اين پيشنهاد، سپاهيان ‏معاويه لعنة الله علیه چيزهايى شبيه قرآن را بر فراز نيزه ‏هاى خود بالا بردند و خواستار حكميّت قرآن شدند.
البته بعيد هم نيست كه جاسوسان معاويه در سپاه امام علیه السلام برخى از فرماندهان سست عنصر را كه از شيوه اجراى عدالت توسّط آن ‏حضرت ‏ابراز ناخشنودى مى‏كردند به دادن اموال و مناصب گزاف وعده داده بودند. بدين ترتيب آنان با توسّل به نيرنگ، بر سپاهيان امام علیه السلام غلبه كردند و بعضى‏ از فرماندهان مزدور سپاه حضرت على ‏عليه السلام نيز در مقابل آنها دست به اقدام نزدند و تلاش هاى امام و فرماندهان مكتبى و با بصيرت در بيدار ساختن مردم يا طرد مزدوران به هيچ جا نرسيد.
اجازه دهيد گوش به تاريخ فرا دهيم و داستان اين توطئه بزرگ را از زبان او بشنويم شايد بتوانيم از آن توشه ‏اى براى زندگى امروز خود فراهم ‏آوريم.
نصر بن مزاحم روايت كرده است كه امام علیه السلام در سپيده دم روز سه شنبه ‏دهم ربيع الاول يا بنا بر قولى دهم محرم سال 37 هجری قمری با مردم نماز صبح گزارد و سپس به سوى شاميان يورش برد. هر گروهى زير پرچم مخصوص خود بودند. شاميان نيز به طرف لشكر امام علیه السلام حمله آوردند. شمار بسيارى از افراد دو سپاه كشته شدند امّا تعداد كشتگان شاميان و مصيبت هايى كه بر آنان ‏فرو آمده بود، بسيار بيشتر بود.
در ادامه اين روايت درباره چگونگى صف آرايى و نبرد دو سپاه در واقعه بزرگى كه نزديک بود هر دو سپاه را به نابودى بكشاند سخن گفته ‏است. نام اين حادثه بزرگ را «لـيلة الهرير» نهاده ‏اند، چرا كه جنگ از هنگام نماز صبح تا نيمه شب ادامه داشت. اوقات نمازهاى ظهر و عصر و مغرب و عشاء گذشت بى آنكه سجده‏ اى براى خدا شود، و نماز هيچ كس‏ جز تكبير نبود. آنگاه جنگ از نيمه شب تا برآمدن روز ادامه يافت و در اين يک شب و يک روز هفتاد هزار تن از پاى در آمدند.(82)
امام علیه السلام در قلب سپاه خويش و ابن عبّاس در جناح چپ و مالک اشتر در جناح راست آن ‏جاى داشتند. آن ‏حضرت سپاه ‏خويش ‏را به ‏نبرد ترغيب ‏مى‏كرد و پيوسته پروردگارش را مى‏خواند و با شمشير نبرد مى‏آزمود چنانكه وى مى‏گويد:
به خدايى كه محمّد را به حق به پيامبرى برانگيخت از هنگامى كه‏ خدا آسمانها و زمين را آفريده، نشنيده ‏ايم رئيس قومى در يک روز به‏ دست خود آن كند كه على كرد. وى با شمشير خميده خويش به نبرد مى‏شتافت و مى‏گفت: از خدا و از شما به خاطر چنين شمشيرى پوزش ‏مى‏طلبم مى‏خواستم آن را خرد و پاره كنم اما آنچه كه بارها از پيامبر شنيده بودم، مرا از اين كار باز مى‏داشت كه پيامبر مى‏فرمود:
لا سيف الّا ذوالفقار و لا فتى الّا على‏
و اينک من با اين شمشير، در حالى كه پيامبر نيز در اين جنگ حضور ندارد به نبرد مى‏شتابم.
راوى گويد: ما آن شمشير را مى‏گرفتيم و راستش مى‏كرديم. پس‏ آن ‏حضرت آن را مى‏گرفت و به صفوف دشمن حمله مى‏برد. به خدا سوگند! هيچ شيرى در رويارويى با دشمنش اين چنين شجاعانه عمل نمى‏كرد.
حضرت على ‏عليه السلام در ميان مردم به سخنرانى ايستاد و فرمود:
« اى مردم! كار شما بدين جا رسيده و حال دشمن نيز چنين است كه‏ خود مى‏بينيد. دشمن نفسهاى آخر خود را مى‏كشد و چون كارها روى آورد آخر آنها را از آغازشان مى‏توان خواند. اين قوم بر خلاف فرمان دين در برابر شما ايستادگى كردند و به ما گزندها رسانيدند. من‏ سحرگاهان ‏بر ايشان ‏يورش مى‏برم و آنان‏ را به ‏سمت حكم خداوند عزوجل سوق مى‏دهم».(83)
چون خبر سخنرانى امام علیه السلام به معاويه لعنة الله علیه رسيد، با عمرو بن عاص به‏ مشورت پرداخت عمرو در ضمن سخنان خود به او گفت: كارى براى آنان ‏پيش آر كه چون پذيرفتند به اختلاف درافتند و چون نپذيرفتند باز هم به‏ تفرقه و اختلاف فرو افتند. آنان را به كتاب خدا (قرآن) فرا بخوان.
فردا صبح شاميان به ميدان آمدند در حالى كه بر فراز نيزه ‏هاى خود، قرآن ها را بالا برده بودند. فرماندهان مكتبى نسبت به نيرنگ معاويه ‏هشدار دادند. مثلاً عدى بن حاتم به امام علیه السلام گفت:
شاميان به جزع دچار آمده ‏اند و پس از ناتوانى آنان راهى جز آنچه تو مى‏خواهى نيست. پس با آنان بجنگ. مالک اشتر و عمرو بن حمق ‏و ديگران نيز چنين گفتند. امّا اكثريت سپاه حضرت على ‏عليه السلام كه از ادامه جنگ‏ خسته شده بودند، گفتند: آتش جنگ ما را نابود كرده و مردان ما را كشته ‏است. پس امام علیه السلام فرمود:
« اى مردم! هميشه امر من با شما به گونه ‏اى بود كه خود ميل داشتم تا اكنون كه جنگ شما را ضعيف و ناتوان گردانيد به خدا سوگند جنگ از جانب شما آغاز و رها شد حال آن كه دشمن شما را ناتوان تر و بيچاره ‏تر كرد. هشدار... كه من تا ديروز امير و فرمانده بودم و امروز مأمور و فرمانبرم، ديروز باز دارنده بودم و امروز خود باز داشته شده ‏ام. شما دوستدار زندگى هستيد و من نمى‏خواهم شما را بر چيزى كه ناپسند مى‏داريد، وادار كنم».(84)
پس از آنكه هر دو سپاه تن به حكميّت دادند، قرار شد هر گروه فردى‏ را به نمايندگى برگزيند تا درباره مسأله خلافت به بحث و بررسى‏ بپردازند. معاويه، عمرو بن عاص را، اين مكّار معروف و كسى كه در ولايت مصر طمع بسته بود، انتخاب كرد. يک بار ديگر اختلاف ميان ‏اصحاب امام علیه السلام پيدا شد. در همان حال كه امام ‏عليه السلام عبداللَّه بن عبّاس را بدين ‏منظور انتخاب كرده و گفته بود:
« عمرو گرهى نمى‏زند مگر آنكه عبداللَّه آن را بگشايد و گرهى را نمى‏گشايد مگر آنكه عبداللَّه آن را ببندد» اشعث گفت: به خدا سوگند تا قيامت دو نفر مصرى نبايد در ميان ما حكم دهند. به ناچار امام علیه السلام، ابن عبّاس‏ را كنار گذاشت و اشتر را به جاى او برگزيد. امّا يارانش اشتر را هم ‏نپذيرفتند و گفتند: آيا مگر كسى جز اشتر اين آتش را بر پا كرده است؟!
آنگاه سپاهيان حضرت على‏ عليه السلام بر انتخاب ابوموسى اشعرى از جانب امام علیه السلام ‏پافشارى كردند. اين ابوموسى لعنة الله علیه كسى بود كه امام علیه السلام را رها كرده بود و مردم را از يارى دادن ایشان باز مى‏داشت.
واقعيّت اين بود كه سپاهيان امام علیه السلام را گروه هاى مختلفى تشكيل‏ مى‏دادند. گروهى از اينان از فداكاران و مخلصان و گروهى ديگر از منافقان و گروهى ديگر از تندروها بودند. اين تندروها در قيام بر ضدّ عثمان لعنة الله علیه شركت داشتند و خود را از حضرت على علیه السلام و يارانش به خلافت شايسته ‏تر مى‏پنداشتند!! و هم اينان بودند كه بالاخره عليه امام علیه السلام پرچم طغيان ‏برافراشتند و به خوارج معروف شدند.

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 10:44 AM
ماجرای خوارج
پس از آنكه دو سپاه پيمان صلح منعقد كردند و امام علیه السلام و معاويه لعنة الله علیه آن را به ‏امضاء رسانيدند، ابوموسى ‏اشعرى لعنة الله علیه آن پيمان نامه ‏را در اردوگاه امام علیه السلام به ‏گردش‏ درآورد تا همه آن را ببينند. پس چون از مقابل پرچم هاى بنى راسب ‏گذشت، آنان گفتند: ما بدين پيمان راضى نيستيم. لا حكم اِلا اللَّه. چون ‏ابوموسى گفته آنان را به اطلاع امام رسانيد، آن‏ حضرت فرمود: آيا آنان‏ به جز يكى دو پرچم و گروه اندكى از مردم بودند؟ ابوموسى گفت: خير.
صحيح است كه كوفيان ‏از جنگ آسيب ديده و خسته شده بودند و آتش‏ اين جنگ در دل بسيارى از آنان شعله ور بود. براى همين وقتى تندروها سرپيچى خود را آشكار ساختند، دعوت آنان مانند آتش در نيستان همه ‏جا را فرا گرفت. نداى مردمى كه از هر گوشه فرياد مى‏كردند: لا حكم اِلّا للَّه و يا على ما راضى نيستيم كه مردان در دين خدا حكم دهند و خداوند حكم خود را درباره معاويه و اصحابش بيان داشته و گفته است بايد يا كشته شوند و يا تحت حكومت ما درآيند، اين فريادها امام را نگران كرد.
هر قدر كه امام علیه السلام آنان را اندرز داد و بديشان يادآورى كرد كه نمى توان ‏پيمان را نقض كرد در حالى كه خدا را بر آن وكيل كرده‏ اند، اصحابش ‏نپذيرفتند و تنها خواستار جنگ شدند و در برابر نصايح آن ‏حضرت تنها يک حرف بر زبان آوردند و آن اينكه: مانند ما به درگاه خدا توبه كن وگرنه ما از تو بيزارى مى‏جوييم.
موضع خوارج در برابر امام علیه السلام، نتيجه گيرى حكمين را تقويت بخشيد. زيرا عمرو بن عاص، طرف خود يعنى ابوموسى اشعرى را فريفت و هر دو قرار گذاشتند كه امام و معاويه را از خلافت خلع كنند. عمرو بن عاص، ابتدا از ابوموسى خواست كه على را از خلافت خلع كند. چون ابوموسى‏ چنين كرد، عمرو برخاست و گفت: ابوموسى، على را از خلافت خلع كرد و من نيز چنانكه او على را خلع كرد خلعش مى‏كنم و معاويه را به مقام ‏خلافت مى‏نشانم!!
بدين سان عاقبت حكميّت، در فرجام تندروها تسريع كرد. پس از اين ‏ماجرا آنان در محلّى به نام «حروراء» گرد آمدند. امام ‏عليه السلام، ابن عبّاس را به سوى ايشان فرستاد و وى با استدلال به قرآن با آنان وارد بحث و گفتگو شد امّا جواب مساعدى از ايشان نشنيد. سپس خود به سوى ايشان رفت‏ و از نام كسى كه پيشاپيش آن جماعت بود سؤال كرد. گفتند: وى يزيد بن‏ قيس ارحبى نام دارد. سپس امام علیه السلام به چادر او رفت و دو ركعت نماز گزارد. آنگاه ايستاد و فرمود: اين جايگاهى است كه هر كه در آن به پيروزى ‏دست يابد در روز قيامت نيز به فيروزى رسيده است. آنگاه به آن مردم ‏روى كرد و فرمود: شما را به خدا سوگند مى‏دهم آيا كسى را متنفرتر از من ‏نسبت به خلافت مى‏شناسيد؟ گفتند: به خدا نه. فرمود: آيا مى‏دانيد كه ‏شما خود مرا اجبار كرديد تا عهده ‏دار خلافت شوم؟ گفتند: به خدا آرى. فرمود: پس چرا اينک به مخالفت و ترک من همّت گماشته‏ ايد؟! گفتند: ما گناه بزرگى مرتكب شديم و به سوى خدا توبه كرديم تو نيز از آن گناه به ‏درگاه خدا توبه آر و از او آمرزش خواه تا باز به تو بپيونديم! حضرت على ‏عليه السلام‏ فرمود: من از تمام گناهان به پيشگاه خداوند توبه مى‏كنم.
آن جماعت به دعوت امام علیه السلام پاسخ دادند و با او به كوفه بازگشتند. شمار آنان پيش از شش هزار تن بود.
امّا چنين به نظر مى‏رسيد كه آنان به هنگام بازگشت به كوفه، با گروهى از هواداران جريان حكميّت كه بيشترين شمار سپاه ‏را تشكيل‏ مى‏دادند و طرفداران اشعث بودند، برخورد كردند. اشعث كه مواضع‏ خيانتكارانه ‏اش در هر جا و بر همه كس مشهود بود و نخستين كسى بود كه‏ امام ‏عليه السلام را به پذيرش حكميّت واداشته بود، به تحريک آنان پرداخت ‏و ايشان را از همراهى با امام علیه السلام باز داشت. در پى اين برخورد، آنان به ‏منطقه ‏اى به نام «نهروان» رفتند. در آنجا آنان به يک مسلمان و يک ‏مسيحى برخورد كردند و پس از آنكه از نظر آن مسلمان درباره امام علیه السلام ‏آگاهى يافتند، او را كشتند امّا مرد مسيحى را رها كردند و گفتند كه ما بايد از ذمه ی پيامبر خود پاسدارى كنيم! گويى اسلامى كه ريختن خون ‏مسيحى را روا نشمرده درباره حفظ خون مسلمان هيچ فرمانى نداده بود!!
واقعيّت اين است كه رشد تندروها و عدم آگاهى و ضعف اصول فكرى ‏در نزد اين جماعت، عامل اصلى آنان در جناياتى بود كه مرتكب مى‏شدند چنان كه همين عوامل اسباب انقراض و نابودى آنان را فراهم كرد.
روزى عبداللَّه بن خباب كه يكى از اصحاب رسول خدا بود و پدرش‏ خباب بن ارث، نيز از بزرگترين ياران آن ‏حضرت به شمار مى‏رفت، در حالى كه قرآنى به گردن داشت و همسر باردارش كه ماه آخر حاملگى‏ خود را مى‏گذرانيد، نيز با او بود با خوارج برخورد كرد. آنان عبداللَّه بن ‏خباب را دستگير كردند و به وى گفتند: اين كتابى كه در گردن توست ما را به كشتن تو فرمان مى‏دهد. عبداللَّه پاسخ داد: چيزى را كه قرآن احياء كرده، زنده كنيد و آنچه را كه ميرانده شما نيز بميرانيد.
در همان هنگامى كه آنان با عبد اللَّه بن خباب مشغول گفتگو بودند، دانه ‏اى خرما از شاخه‏ اى فرو افتاد. يكى از آنان فوراً خرما را برداشت و در دهان برد. ديگر كسانى كه در آنجا حاضر بودند بر وى اعتراض كردند و او خرما را از دهان بيرون انداخت. در اين اثنا خوكى نيز از آنجا مى‏گذشت ‏كه يكى از آنان آن خوک را كشت. همراهانش به او پرخاش كردند و گفتند: كشتن اين خوک فساد در زمين است.
آنگاه دوباره به نزد عبداللَّه بن خباب برگشته به وى گفتند: درباره ‏ابوبكر و عمر (لعنة الله علیهما)و على (علیه السلام) پيش از جريان حكميّت و نيز درباره عثمان (لعنة الله علیه) در آن ‏شش سال اخير از خلافتش چه مى‏گويى؟ خباب از همه آنان به نيكى ياد كرد. پس پرسيدند: درباره على پس از جريان تحكيم و خلافت چه نظرى ‏دارى؟ خباب پاسخ داد: على داناتر به خدا و بيش از ديگران حافظ دين ‏اوست و بصيرت و آگاهى وى بيشتر از همگان است.
آنان با شنيدن اين پاسخ گفتند: تو پيرو هدايت نيستى بلكه از هوا و هوس خويش پيروى مى‏كنى حال آنكه مردان را از روى نامه ايشان ‏باز مى‏توان شناخت. سپس خباب را به كناره رود كشاندند و سرش را بريدند و همسرش را نيز بياوردند و شكمش را دريدند و او و فرزندش را نيز سر بريدند و در كنار خباب رهايش كردند!!(85)
بدين سان خوارج بناى فساد و تباهى در زمين را نهادند و روح جنگ‏ و آشوب در ميان آنان بر ارزش ها غلبه كرد چرا كه اينان فرزندان ‏جزيرة العرب بودند كه همواره خون و جنگ و تعصب هاى پنهان از خاک ‏آن مى‏جوشيد.
اگر امام به مقابله آنان نمى‏شتافت بيم آن مى‏رفت كه آتش اين فتنه در ديگر نقاط كشور، گسترده شود. چون آن ‏حضرت به مكانى نزديک آنان ‏رسيد، عدّه ‏اى را به سوى ايشان فرستاد تا به آنان پيغام دهند كه قاتلان ‏صحابى بزرگوار پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم، يعنى عبداللَّه بن خباب و همسرش و نيز قاتلان مسلمانان ديگرى را كه به دست آنان كشته شده بودند، به وى ‏تحويل دهند.
امّا آنان پاسخ دادند: ما همگى قاتلان عبداللَّه هستيم و نيز افزودند: چنانچه بر على بن ابى‏طالب و همراهان او دست يابيم آنان را نيز مى‏كشيم.
پس امام علیه السلام خود به سوى آنان رفت و فرمود:
« اى جماعت! من شما را بيم مى‏دهم از اين كه صبح كنيد در حالى كه ‏آماج لعنت اين امّت قرار گرفته باشيد، و فردا بدون آنكه هيچ دليل و برهانى داشته باشيد در همين جا از پاى درآييد».
امام علیه السلام بار ديگر با آنان گفتگو و مناظره كرد و بديشان پيشنهاد داد كه ‏براى جنگ با معاويه لعنة الله علیه كه هدف آشكار آنان بود به وى بپيوندند. امّا آنان ‏پاسخ دادند:
هرگز. بلكه تو بايد ابتدا به كفر اعتراف كنى و آنگاه به سوى خداوند توبه آرى چنان كه ما توبه كرديم. در اين صورت ما از تو فرمان مى‏بريم ‏وگرنه ما همچنان مخالف و دشمن تو خواهيم ماند.
پس امام علیه السلام از ايشان پرسيد:
واى بر شما! با كدامين دليل جنگ با ما و خروج از جماعت ما را روا شمرديد؟! امّا خوارج وى را پاسخ نگفتند و از هر گوشه و كنار بانگ برداشتند كه: پيش به سوى بهشت، پيش به سوى بهشت!! آنگاه شمشير كشيدند و ضرباتى بر اصحاب آن ‏حضرت وارد آوردند و تيراندازان آغاز به تير انداختن كردند. سپس امام علیه السلام و يارانشان بر آنان هجوم بردند و در ظرف ‏چند ساعت همه آنها را كشتند.(86)
امام ‏عليه السلام در ميان کشتگان پيكر شخصى را به نام مخرج، معروف ‏به ذوالثديه (داراى پستان) جستجو مى‏كرد. چون پس از كاوش بسيار جنازه او را يافت، نداى تكبير سر داد و يارانش هم تكبير گفتند. آيا مى‏دانيد براى چه؟! زيرا پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آن ‏حضرت را از آشوب اين گروه‏ تندرو آگاهى داده و در علامت آنان وجود چنين شخصى را در ميان آنان ‏ذكر كرده بود.
در اين روايت آمده است: چون رسول خدا از جنگ حنين بازگشت، به تقسيم غنايم پرداخت در اين هنگام مردى از بنى تميم به نام خويعه ‏برخاست و به آن ‏حضرت گفت: محمّد! غنايم را به عدالت تقسيم كن. پيامبر فرمود: من به عدالت تقسيم كردم. آن‏ مرد تميمى براى بار دوّم و سوّم ‏نيز بر پا خاست و همچنان سخن خود را تكرار كرد. آنگاه پيامبر فرمود:
« به زودى از نسل اين مرد، قومى خواهند آمد كه پاى از دين فراتر نهند چنان كه تير از كمان فراتر رود. آنان به هنگام تفرقه و جدايى مردم از يكديگر خروج خواهند كرد. نماز شما در كنار نماز آنان كوچک مى‏نمايد. قرآن مى‏خوانند امّا از گردنهاى آنان بالاتر نمى‏آيد. ميان آنان مردى است‏ سياه با دستان باز كه يكى‏ از آنها گويى پستان زنى است. و در روايت عايشه‏ لعنة الله علیها آمده است كه پيامبر فرمود: آن مرد را بهترين امّتم پس از من، مى‏كشد».(87)
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با اين سخن خردمندانه خود، در حقيقت بر وجود طوايف ‏قشرى و نادان در ميان امّت اسلامى، اشاره كرده است. اين گروه در اوّلين ‏فرصتى كه براى آنان پيش آمد، خود را نشان دادند. اين فرصت زمانى رخ‏ داد كه آتش فتنه در كشور، شعله ور شده بود. آن مردى كه پيام آور عدل ‏و داد را به رعايت عدالت فرمان مى‏دهد و خود را بر حفظ ارزش ها، داغ تر از كسى مى‏داند كه خداوند او را به رسالتش برگزيده جز با كسى چون‏ حضرت على ‏عليه السلام كه فرزند ايمان است و پايه ‏هاى ايمان بر دوش او استوار و محكم‏ شد، به توبه كردن و ايمان آوردن دعوت مى‏كند، شبيه نيست.
اشتياق امام علیه السلام براى يافتن جنازه ذوالثديه، بسيار بود. زيرا اوّل تعدادى از يارانش را براى يافتن او گسيل كرد و چون آنان نتوانستند او را بيابند خود آن ‏حضرت به جستجوى او پرداخت.
به نظر مى‏رسد كه امام علیه السلام مى‏خواسته با نشان دادن پيكر ذوالثديه حجّت ‏را بر مردم تمام كند و آنان به يقين دريابند كه اين جماعت به شهادت‏ رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از دين پا فراتر نهاده ‏اند تا مبادا با دين پوشالى و پوک خود بيش از اين موجب فريب و اغواى مردم شوند. بايد دانست كه فرقه مارقان ‏با كشته شدن همه افرادش از ميان نرفت. زيرا اين حالت، حالتى اجتماعى‏ و مستمر است كه هر از چند گاهى اينجا و آنجا و زير اين پرچم و آن‏ پرچم ظهور مى‏كند. هيچ دوره‏اى از وجود آنان و كسانى امثال ايشان خالى‏نبوده است، كسانى كه پيشانيهايشان پينه بسته است و مظاهر دينى ‏و تندرويهاى قشرى مآبانه و تكفير مردم بدون داشتن دليل خدايى يا عقلانى از شاخصه‏ هاى آنان به حساب مى‏آيد.
خوارج از يک سو و ياران اشعث از سوى ديگر بزرگترين خطر را بر نظام اسلامى در روزگار خلافت امام ‏عليه السلام پديد آوردند. اين گروه در واقع ‏براى هر مكتب اصلاح گرايانه ‏اى مى‏تواند تهديدى بزرگ به شمار آيد.
سرانجام، پس از اين واقعه غده‏ هاى چركين از پيروان تفكر خوارج در اطراف دولت اسلامى بروز يافت و موجب شدند كه آن ‏حضرت گوشه‏ اى‏ از توجّه و اهتمام خود را صرف آنان كند و در نتيجه معاويه فرصت‏ تثبيت و تحكيم پايه‏ هاى حكومت خود را بيابد.

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 10:44 AM
.
روزهای پايانی خلافت حضرت امام علــــی عليه السلام
وقتى نوار زندگانى حضرت امام علی علیه السلام را از نظر مى‏گذرانيم، هر چه به پايان آن ‏نزديكتر مى‏شويم آن را تيره ‏تر مى‏بينيم به گونه ‏اى كه قلب از شدّت اندوه ‏و تأسف مى‏خواهد بتركد. اين معاويه لعنة الله علیه است كه لشكريان جاهلى را بر ضدّ رسالت خدا رهبرى مى‏كند و اين اشعث و ديگر فرماندهان دنيا طلب ‏كوفى‏اند كه به باطل معاويه گروييده ‏اند و وعده‏ هاى دروغين معاويه بيشتر از نصايح امام در آنان كارگر افتاده‏ است. و اين ياران بزرگوار امامند كه ‏شمارى از آنها مى‏ميرند و گروهى ديگرشان در ميدان نبرد شهيد مى‏شوند و دسته‏ اى ديگر با ترور از پاى در مى‏آيند. روزى سپرى نمى‏شود مگر آنكه ‏اخبارى تأسف‏ بار به آن ‏حضرت مى‏رسيد.
تندروها بر او مى‏شورند و سپاه وى را به آشوب مى‏كشند. سپاه نيز از جنگ خسته و درمانده شده است. در حالى كه معاويه هر روز بر نيروى‏ خويش مى‏افزايد و گروههاى جنگى كوچكى را پنهانى براى حمله به گوشه‏ و كنار كشور گسيل مى دارد. در واقع وى با اين كار سنّتهاى جاهلى را كه ‏خود بدانها وابسته بود، زنده مى‏كرد. او قبايل عربى و فرماندهان جاهلى‏ را تشويق مى‏كرد تا دوباره به عادات پيشين و كارهاى گذشته خويش‏ باز گردند.
معاويه لعنة الله علیه با سپاهى به فرماندهى بُسر بن ارطأة، يمن و حجاز را مورد حمله قرار داد. وى به بُسر فرمان داده بود كه در اين دو جا، ايجاد آشوب ‏و بلوا كند و هواخواهان امام علیه السلام را بترساند.
همچنين وى سپاهى براى جنگ با مصريان به آن‏ ديار روانه نمود و فرماندهى اين سپاه را بر عهده عمرو بن عاص نهاد كه او در ولايت مصر طمع بسته بود. عمرو در مصر دست به جنايتها و تباهی ها زد و والى امام علیه السلام بر آن شهر يعنى محمّد بن ابوبكر را كشت و پيكرش را مُثله كرد و سپس او را سوزانيد...
و هنگامى كه حضرت على ‏عليه السلام، شمشير برنده ی خويش، مالک اشتر، را براى ‏ولايت مصر برگزيد، معاويه او را در ميان راه مسموم كرد و به قتل ‏رسانيد. خبر شهادت مالک بر امام علیه السلام بس گران بود، با قتل مالک ‏آن‏ حضرت، قهرمانى با ايمان و شجاع را از دست داد.
از اينها گذشته، اهل كوفه كه پيوسته در تفرقه و جدايى به سر مى‏بردند، سالهاى بسيار از ديدگاه هاى امام دور بودند. آن‏ حضرت با كوچكترين امكاناتى همچون سخنان بليغ و نظريّات حكيمانه و خوب ‏مطرح كردن مسأله جهاد در راه خدا و حفظ كرامت مردم و دستاوردهاى ‏انقلاب، آنان را به هوشيارى و بيدارى فرا مى‏خواند. امّا جز پيشاهنگان ‏آنان، كس به سخنان آن ‏حضرت پاسخ مثبت نمى‏داد.
شايد هدف والاى امام علیه السلام از اين سخنان تحكيم پايه‏ هاى ايمان در ميان ‏اين پيشاهنگان، كه در واقع شيعيان مخلص و فداكار او به شمار مى‏آمدند، بود تا مگر بدين وسيله خط درخشان مكتب در ميان نسلهاى‏ديگر امتداد يابد.
تفرقه كوفيان از حق خود و اتحاد شاميان بر باطلشان، قلب آن‏ حضرت ‏را واقعاً به درد آورده بود آن گونه كه آرزو مى‏كرد معاويه ده نفر از ياران ‏او را بگيرد و در برابر، يكى از ياران خود را به وى بدهد. سرانجام ‏آن ‏حضرت آخرين تير خود را رها كرد و گفت:
« هشدار مى‏دهم كه من از عتاب و خطاب با شما خسته شده‏ ام. پس به‏ من بگوييد شما چكار مى‏كنيد؟ اگر مى‏خواهيد در ركاب من به‏ سوى دشمن ‏روانه شويد اين چيزى است كه من مى‏خواهم و دوست دارم و اگر در صدد چنين كارى نيستيد پس مرا از تصميم خود آگاه سازيد. به خدا سوگند اگر همه شما براى جنگ با دشمنان با من بيرون نياييد تا خداوند كه بهترين ‏داوران است، ميان ما و آنان داورى نكند، بر شما نفرين مى‏كنم و خود به ‏جنگ با دشمنانتان مى‏روم حتّى اگر تنها ده نفر مرا همراهى كنند».
«اوباشان شامى در يارى كردن ضلالت و گمراهى از شما پايدارترند و اتحاد آنان بر باطل خود از اتحاد شما بر هدايت و حقّتان بيشتر است ‏پس درد و درمان شما چيست؟ آنان مانند شمايند و اگر تا روز قيامت با ايشان جنگ شود، از ميدان نمى‏گريزند».(88)
چون كوفيان ديدند كه آن‏ حضرت قصد دارد همراه با شمارى اندک از ياران مخلص خود به جنگ روانه شود، به دعوت وى پاسخ گفتند و آماده ‏رفتن به ميدان جنگ شدند. جنگجويان از شهر بيرون آمدند و به اردوگاه ‏سپاه كوفه در نخيله وارد شدند. امام يكى از فرماندهان سپاه خود، موسوم‏ به زياد بن حفصه را به سوى شام گسيل داشت. «زياد» طلايه داران سپاه‏ را رهبرى مى‏كرد. آن‏ حضرت در انتظار پايان يافتن ماه مبارک رمضان بود تا با ديگر سپاهيان خود به سوى شام حركت كند امّا تقدير در شب نوزدهم ماه ‏مبارک رمضان، سرنوشت ديگرى براى او رقم زد.

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 10:44 AM
ارکان هدايت ويــران شد
شب نوزدهم ماه مبارک رمضان، يكى از شبهايى كه احتمال مى‏رود شب قدر در همان شب واقع است. گفتگوهاى مردم در اين شب هر جا پيرامون جنگ و مسائل آن بود. چرا كه حضرت على ‏عليه السلام روح جهاد و جنگاورى‏ را در ميان آنان دميده و تحرک و فعاليّت در آنان اوج گرفته بود.
در گوشه‏ اى از مسجد كوفه، عدّه‏ اى از مصريان طبق معمول هر شب به‏ نماز ايستاده بودند و اندكى آن طرفتر عدّه ‏اى نيز با جديّت نماز مى‏خواندند. و گوشه‏ اى از شهر خانه محقرى بود كه دختر امام علیه السلام، حضرت ‏را به ميهمانى دعوت كرده بود. او هنگام افطار قرصى نان و ظرفى شير و اندكى نمک براى امام علیه السلام آورد. امّا آن ‏حضرت فرمود تا شير را از سفره‏ بردارد. آنگاه چند لقمه ‏اى نان و نمک خورد و سپس براى خواندن نماز برخاست. او هر چند گاهى به آسمان مى‏نگريست و مى‏فرمود:
اين همان شب موعود است نه دروغ مى‏گويم و نه به من دروغ گفته ‏شده است. آنگاه به سوى مسجد رفت و از همان درى كه اين مردان در پشت آن گرد آمده بودند، به درون مسجد رفت.
راوى مى‏گويد: اميرمؤمنان هنگام طلوع فجر بر آنان وارد شد و بانگ ‏برداشت: نماز، نماز. پس از آن درخشش شمشيرى ديدم و شنيدم كسى‏ مى‏گفت: حكم از آنِ خداست نه از آنِ تو اى على! سپس برق شمشير ديگرى را ديدم و شنيدم حضرت امام علی ‏عليه السلام مى‏فرمود: اين مرد از دست شما نگريزد.
اشعث به ابن ملجم گفته بود: پيش از آنكه سپيده بدمد و شناخته شوى‏ بايد حتماً خود را نجات دهى.(89)
چه كسانى در توطئه كشتن رهبر مسلمانان شركت داشتند؟
سه نفر در موسم حج گرد هم آمدند و قرار گذاشتند هر يک از آنان ‏يكى از اين سه تن را، معاويه وعمرو بن عاص لعنة الله علیهما و حضرت على علیه السلام را، از پاى درآورند. آن كس كه قرار بود عمرو را بكشد موفق نشد زيرا در همان روز عمرو كس‏ ديگرى را به جاى خود براى نماز فرستاده بود و آن مرد به جاى عمرو كشته شد. معاويه نيز از مرگ جان سالم به در برد زيرا شمشير بر رانش ‏فرود آمد و زخمى نه چندان عميق بر جاى نهاد.
امّا ابن ملجم كه شمشيرش را به هزار درهم خريده و آن را با هزار درهم آغشته به زهر ساخته بود در تحقيق هدف خود به موفقيّت دست‏ يافت. چنان كه به نظر مى‏رسد وى با جناح مخالف امام در كوفه، كه ‏رهبرى آن را اشعث بر عهده داشت، برخورد مى‏كند. ابن اشعث كسى بود كه بر كشتگان خوارج اشک مى‏ريخت، وى چندى قبل بر اميرمؤمنان ‏وارد شده بود و امام با او به خاطر توطئه ‏هاى مستمر وى بر ضدّاسلام به‏ تندى برخورد كرده بود. وى امام را به كشتن تهديد كرد. يک بار امام علیه السلام در پاسخ به تهديد او فرمود:
« آيا مرا از مرگ مى‏ترسانى و تهديدم مى‏كنى؟! به خدا سوگند من ‏هرگز از آن باک ندارم كه با مرگ رو برو شوم يا مرگ با من رو برو گردد».(90)
علاوه بر ابن اشعث گروهى از ياران وى نيز همچون سبيب بن بجران، وردان بن مجالد در تحقّق اين جنايت دست داشتند.
از طريق ابن اشعث، مصالح خوارج كه از سرسخت ‏ترين دشمنان ‏معاويه بودند با مصالح معاويه گره خورد. معاويه ‏اى كه از هجوم صاعقه‏ وار سپاه اسلام بر خود بسيار مى ترسيد و همواره براى كشتن امام به ‏كوفيان از دادن هيچ وعده‏ اى دريغ نمى‏كرد. به همين علّت است كه‏ ابوالاسود دوئلى پس از تحقّق اين جنايت به معاويه گفت:
« هان! به معاوية بن حرب بگوى كه چشمان سرزنشگران ما روشن ‏مباد، آيا در ماه روزه ما را با كشتن بهترين همه مردم عزادار كرديد؟
بهترين كس را كه بر اسبان راهوار مى‏نشست و آنها را رام مى‏كرد و كشتی ها سوار مى‏شد، كشتيد، كسى را كه نعال مى‏پوشيد و آن ‏را مى‏ساخت ‏و كسى كه سوره‏ هاى قرآنى را مى‏خواند».(91)
پس از وقوع اين جنايت، امام علیه السلام را به خانه بردند و ابن ملجم را به ‏محضرش حاضر كردند. پس آن‏ حضرت فرمود:
« جان در برابر جان. اگر من مُردم او را بكشيد چنان كه مرا كشت ‏و اگر زنده ماندم خود درباره او تصميم مى‏گيرم».
آنگاه افزود:
« اى فرزندان عبدالمطّلب! مبادا شما را ببينم كه خون مسلمانان را مى‏ريزيد و مى‏گوييد اميرمؤمنان كشته شد. هان كه نبايد جز قاتل من كس‏ ديگرى كشته شود».
يكى از پزشكان كوفه موسوم به اثير بن عمر بن هانى بر بالين امام علیه السلام ‏حاضر شد و پس از معاينه به آن ‏حضرت گفت: اى اميرمؤمنان! وصيّت‏ كن كه دشمن خدا ضربتش را تا مغزت رسانيده است.
اصبغ بن نباته نقل مى‏كند: خدمت اميرمؤمنان علیه السلام رسيدم. او تكيه داده ‏و بر سرش دستار زردى پيچيده بود. لكّه ‏هاى خون از دستار به بيرون نفوذ كرده بود چهره آن ‏حضرت به زردى مى‏زد به گونه ‏اى كه معلوم نبود سيماى‏ آن ‏حضرت ‏زردتر است يا عمامه‏ اش؟ پس خم شدم و او را بوسيدم ‏و گريستم. امام به من فرمود: اصبغ! گريه مكن كه جزاى اين به خدا بهشت است.
عرض كردم: فدايت شوم من نيک مى‏دانم كه تو به بهشت خواهى‏ رفت امّا از اين كه تو را از دست مى‏دهم، مى‏گريم.(92)
ام كلثوم نيز پس از آن كه خبر مرگ امام علیه السلام را از زبان خود آن‏ حضرت ‏شنيد، گريست. پس امام به او فرمود:
«ام ‏كلثوم مرا ميازار! اى‏ كاش آنچه ‏را كه من مى‏بينم تو هم‏ مى‏ديدى. فرشتگان هفت آسمان را مى‏بينم كه پشت يكديگر صف كشيده‏ اند و پيامبران مى‏گويند: اى على بيا! آنچه پيش روى توست بسى بهتر از حالى‏است كه تو در آنى».(93)
امام علیه السلام سه روز پس از اين ضربه زنده ماند امّا حالش روز به روز بدتر مى‏شد. تا آن كه شب بيست و يكم فرا رسيد. آن‏ حضرت به امام حسن ‏عليه السلام ‏وصيّت كرد و به ديگر فرزندش امام حسين ‏عليه السلام آخرين وصاياى خود را گفت آنگاه با خانواده خود وداع كرد و با اطمينان و آرامش فرشتگان ‏پروردگارش را استقبال كرد و روح پاک آن ‏حضرت از كالبدش بيرون ‏رفت. با شهادت امام فرياد و شيون دختران و زنان آن‏ حضرت بالا گرفت ‏و كوفيان دانستند كه اميرمؤمنان به شهادت رسیده است. مردان و زنان عزادار فوج ‏فوج به منزل آن ‏حضرت مى‏رفتند. غوغاى عظيمى بر پا شده و كوفه به لرزه ‏درآمده بود. اين روز همچون روز در رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بود.
امام حسن و امام حسين علیهما السلام با هم پيكر امام علیه السلام را مى‏شستند و محمّد بن ‏حنفيه بر روى بدن مبارک آن ‏حضرت آب مى‏ريخت. آنگاه با باقيمانده ‏حنوط رسول خدا آن ‏حضرت را حنوط كردند و در تابوتش گذاردند. امام‏ حسن علیه السلام بر جنازه آن ‏حضرت نماز خواند و او را شبانه تا پشت كوفه بردند و در نوبه در كنار ستون غريين، جايى كه هم اكنون آرامگاه آن ‏حضرت ‏است، به خاک سپردند.
محل آرامگاه آن ‏حضرت، تا دوران امام رضا عليه السلام از ديده ها نهان بود. زيرا بيم آن مى‏رفت كه خوارج و بنى اميّه مرقد آن ‏حضرت را مورد تهاجم‏ خويش قرار دهند.
پس از شهادت امام علیه السلام، ابن ملجم كشته و به آتش سوزانده شد. بدين‏سان، با شهادت حضرت على ‏عليه السلام صفحه ‏اى درخشان از زندگى آن امام ورق خورد تا صفحات مجد و سرفرازى و فضايل وى تا پايان روزگار همچنان پرتو افشان بماند و پيروان خود را به هدايت و استقامت رهنمون شود. پس ‏سلام خدا بر او باد آنگاه كه در كعبه پا به دنيا گذارد و آنگاه كه در محراب ‏كوفه به خون غلطيد و هنگامى كه شهيد و شاهد بر ظلم ستمگران شد و وقتى عدالت و پرچم هدايت و منَار تقوا گشت. سلام خدا برا او باد هنگامى كه او را زنده برمى‏انگيزد تا او را ميزانى قرار دهد كه ميان ‏بندگانش جدايى اندازد و تقسيم گر بهشت و دوزخ باشد.
و سلام بر راستكارانى كه در راه آن‏ حضرت گام نهادند و درود بر پيروانش كه در راه عشق به او سختی هايى را تحمّل كردند كه كوههاى سر به ‏فلک كشيده تاب تحمّل آنها را نداشتند.

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 10:45 AM
ويژگيها و فضائل اميرمومنان علـــی عليه السلام
فضايل و مناقب امام علی علیه السلام همچون پرتو آفتاب، در همه جا جلوه گر است‏ و به ما روشنايى و گرمى معنوى مى‏دهد. دانشمندان بزرگ مسلمان، علیر‏غم مذاهب مختلفى‏ كه دارند، در بر شمردن فضايل آن‏ حضرت با يكديگر به رقابت پرداخته ‏اند. تا آنجا كه برخى ‏از خوانندگان ساده ‏لوح مى‏گويند:
« با اين وصف حضرت على ‏عليه السلام برترين كس بوده است». اينان از اين نكته‏ غافلند كه امام نشانه صدق رسالت پيامبر اكرم، و آينه صاف و بى‏زنگارى ‏است كه در آن سيماى مربى و سرورش، محمّد صلى الله عليه و آله و سلم، متجلّى است. تا آنجا كه خود فرمود:
« من بنده‏ اى از بندگان محمّد هستم»
در واقع پافشارى اصحاب پيامبر و تابعان و صديقان مسلمان بر نشر فضايل امام على علیه السلام خود نوعى مبارزه عليه خط گمراهى بود كه بر مسلمانان ‏مسلط شده بود و براى از ميان بردن نشانه ‏ها و شاخصه اى حق به سختى‏ تلاش مى‏كرد. بدين گونه است كه فضايل اميرمؤمنان از آمار و شمارش ‏بيرون است.
امّا بر ماست كه فضايل آن ‏حضرت را جداى از يكديگر ننگريم كه اين‏ خود مانند آن است كه گلى را بدون توجّه به گلبرگ هاى آن مورد مشاهده‏ قرار دهيم.
وقتى ما از زهد سخن مى‏گوييم، گوشه گيرى مرتاضان و پارسايى‏ فراريان از زندگى را به ياد مى‏آوريم. و چون از علم سخن مى‏گوييم به ياد كسانى مى‏افتيم كه در كتابخانه‏ ها يا آزمايشگاه هاى خود به كار تحقيق ‏و مطالعه مشغولند و مسئوليّت ديگرى ندارند و خود را درگير مبارزات ‏و مجاهدت ها نمى‏كنند.
و چون از بخشندگى و كرم سخن به ميان آوريم، ياد پادشاهى در ذهن ‏ما زنده مى‏شود كه هداياى گزافى به دور و بريهاى خود مى‏بخشيد و بدين ‏وسيله آنها را كم كم به فساد و تباهى مى‏كشاند و به واسطه اين بذل ‏و بخشش ها حكومت خود را از هر گونه تعرضى در امان مى‏داشت.
و چون از صفت شجاعت سخن برانيم، تصوير قهرمانان ميدانهاى ‏جنگ را كه خویشان كشت و كشتار و وظيفه ‏شان ريختن خون ديگران ‏بود، به خاطر مى‏آوريم.
امّا اميرمؤمنان حضرت على ‏عليه السلام غير از تمام اينها بود. زيرا صفات او، نمودهايى از روح معنوى وى به شمار مى‏آمد. همان گونه كه اگر يک نور بر شيشه‏ هاى رنگى بتابد، رنگهاى گوناگونى از خود نمودار مى‏سازد، نور توحيد نيز در ژرفاى وجود امام علیه السلام از خود صفات و ويژگيهاى مختلفى بر جاى گذارده بود به گونه ‏اى كه برترين صفات و عظيم‏ ترين آيات حق در آن‏ حضرت متجلّى گشته بود.
هنگامى كه خداوند بر قلبى سليم تجلّى مى‏كند، آن را با قول ثابت‏ استوار مى‏سازد و از نور عزت خويش سرشارش مى‏گرداند و صاحب آن‏ قلب را بخشنده و دادگر و دلير و مهربان و دانا و مسئول و زاهد و فعّال ‏و گريان در تاريكى شب و جنگنده در روز مى‏سازد.
شاعرى درباره امام علی علیه السلام سروده است:
در ويژگيهاى صفات تو، اضداد جمع شده است و از اين رو همتايان ‏براى تو سر فرود آورده ‏اند. ما مى‏گوييم اين ويژگيها، صفات حُسنايى ‏است كه برخى از آنها برخى ديگر را پيروى مى‏كنند. اين صفات عبارتند از: عشق و راستى و امانت كه معرفت خداوند آنها را جمع كرده و ساير فضايل خير از آن سر چشمه گرفته است.
آن ‏حضرت براى خداى سبحان زيست كه او خداى را شناخته و در راه ‏او دليريها از خود نشان داده بود. او به عظمت كردگارش يقين داشت. آيا مگر آن ‏حضرت درباره مؤمنان، كه خود امير و سرور آنان بود، نفرمود:
« آفريدگار در جانهايشان بزرگى يافته و غير از خداوند در چشمانش‏ كوچک شده است». او مرگ را كوچک مى‏شمرد زيرا ديدار پروردگارش ‏را دوست مى‏داشت. در حق رعيت به عدل و داد رفتار مى‏كرد زيرا از پرده ‏هاى ماديّت فراتر آمده و قدم به كُنه حقايق نهاده بود. تمام امتيازات ‏و برتريهاى ظاهرى را از ميان برد و با فشارى كه او را بدان فرا مى‏خواند، به مبارزه و رويارويى برخاست».
در دنيا زهد را پيشه خود ساخته بود زيـرا حقيقت دنيا را به خوبى‏ مى‏شناخت و پيش از آنكه اعضاء و جوارحش در بهره ‏بردارى از دنيا، روزه ‏اختيار كنند روحش از دنيا كناره گرفته و دنيا را سه طلاقه كرده بود و به او مى‏گفت:
« اى دنيا، اى دنيا!! از من در گذر كه تو را سه طلاقه كرده ‏ام و در آن‏ بازگشتى نيست».(94)
عبادت، جسم او را تحليل برده بود كه او در عبارت به ديدار محبوب‏ بزرگوارش مى‏شتافت. او همواره پروردگارش را ياد مى‏كرد و قلبش به ‏مناجات با او آباد بود. فضايل ديگر آن ‏حضرت نيز جويبارهايى بودند كه ‏از چشمه سار ايمان و معرفت و يقين نشأت مى‏گرفتند.
اجازه دهيد درباره عبادت امام علیه السلام، به نقل تعدادى از روايات بپردازيم ‏باشد كه پيشوايمان را بيشتر بشناسيم و با شناخت او به پروردگار خود نزديكتر شويم.
روزى ابودرداء در ميان ياران پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ماجرايى در اين خصوص نقل‏ كرد و از گوشه ‏اى از عبادت شبانه حضرت على علیه السلام كه خود شاهد آن بود، سخن گفت.
از هشام بن عروة از پدرش عروة بن زبير نقل شده است كه گفت: ما همراه با عدّه ‏اى در مسجد رسول ‏اللَّه صلی الله علیه و آله و سلم نشسته بوديم و از شجاعت هاى اهل بدر و نيز از بيعت رضوان ياد مى‏كرديم و سخن مى‏گفتيم، ابودرداء گفت: اى‏ جماعت! آيا شما را به كم مالترين مردم و خداترس ‏ترين و كوشاترين ‏ايشان در عبادت خبر دهم؟! گفتند: او كيست؟ ابودرداء گفت: اميرمؤمنان على بن ابى‏طالب ‏عليه السلام.
راوى مى‏گويد: به خدا در ميان حاضران مجلس كسى نبود جز آنكه ‏چهره از ابودرداء برگرفت. آنگاه مردى از انصار خطاب به او گفت: اى‏عويمر سخنى گفتى كه هيچ يک از حاضران در مجلس با آن موافقت نشان‏ ندادند! ابودرداء گفت: اى مردم! من چيزى را كه خود ديده ‏ام باز مى‏گويم ‏شما نيز آنچه را كه ديده‏ ايد باز گوييد. على بن ابى‏طالب را در بيابانهاى‏ نجار ديدم كه از همراهان خويش كناره گرفته و از كسانى كه به دنبالش مى‏آمدند، خود را نهان داشته و در پشت انبوه درختان نخل خود را پنهان ‏كرده بود. من على را گم كرده بودم و به نظر آمد كه از من بسيار دور شده‏ است. با خود گفتم: او اكنون به منزل خويش رسيده است. امّا ناگهان ‏صدايى حزين و آوازى تأثرآور به گوشم خورد كه مى‏گفت:
« معبودا چه بسيار گناهان هلاک كننده‏ اى كه در انتقام جستن از آنها بردبارى پيشه كردى و چه بسيار بى پردگيها كه تو با كرم خويشتن از آشكار شدن آنها جلوگيرى كردى. خدايا! اگر زندگى‏ام در نافرمانى تو طولانى شد و گناهانم در صحيفه‏ ها فزونى يافت امّا من به جز به آمرزش ‏تو اميدوار نيستم و به غير از رضوان تو به چيز ديگرى اميد ندارم».
اين صدا مرا به خود مشغول كرد و ردّ پاها را گرفتم و رفتم. ناگهان ‏چشمم ‏به على بن ‏ابى‏طالب افتاد. خود را مخفى كردم‏ و از حركت باز ايستادم. آن ‏حضرت در دل شب دو ركعت نماز گزارد و آنگاه به دعا و گريه و زارى ‏و ناله پرداخت. از جمله مناجاتهايى كه مى‏كرد اين بود كه مى‏گفت:
« معبودا! در عفو تو مى‏انديشم پس گناهم بر من سبک مى‏شود آنگاه ‏درباره سخت گرفتنت فكر مى‏كنم پس مصيبتم بر من گران مى‏آيد».
آنگاه گفت:
« آه اگر در صحيفه‏ ها گناهى را بخوانم كه خود آن را فراموش كرده‏ ام ‏امّا تو آن را گرد آورده باشى! پس مى‏گويى: او را بگيريد. پس واى بر گرفتارى كه خانواده ‏اش او را نتوانند نجات بخشند و قبيله ‏اش او را سودى‏ ندهند و كروبيان بدو رحمت نياورند».
آنگاه گفت:
« واى از آتشى كه احشا و امعا را مى‏سوزاند! واى از آتشى كه پوست‏ را مى‏كند! واى از سوزانندگى پاره ‏هاى آتش!»
ابودرداء گفت: سپس آن ‏حضرت بسيار گريست. پس از مدّتى ديگر نه ‏صدايى از او به گوش مى‏رسيد و نه جنبشى از او ديده مى‏شد. با خود گفتم: حتماً به خاطر شب زنده دارى، خواب بر او چيره شده است. بايد او را براى نماز صبح بيدار كنم. بر بالين او رفتم آن ‏حضرت مانند يک قطعه ‏چوب خشک بر زمين افتاده بود. تكانش دادم امّا هيچ جنبشى نكرد، صدايش زدم امّا پاسخى نداد. گفتم: انا للَّه و انا اليه راجعون. به خدا كه ‏على بن ابى‏طالب مُرد. ابودرداء در ادامه گفتار خود افزود: به سرعت به ‏خانه على روانه شدم و اين خبر را به اطلاع آنان رساندم.
فاطمه گفت: اى ابودرداء! داستان چيست؟ پس من آنچه را كه ديده ‏بودم براى او باز گفتم. او فرمود:
« اى ابودرداء به خدا سوگند اين بى هوشى است كه در اثر ترس از خدا بر او عارض شده است». آنگاه با ظرف آبى بر بالين حضرت على ‏عليه السلام آمدند و آب بر چهره ‏اش پاشيدند. آن ‏حضرت به هوش آمد و به من كه مى‏گريستم نگاهى‏كرد و گفت: اى ابودرداء چرا گريه مى‏كنى؟! گفتم: به خاطر كارى كه در حقّ خودت روا مى‏دارى گريه مى‏كنم. پس آن‏ حضرت فرمود:
« اى ابودرداء! چگونه است هنگامى كه مرا ببينى كه به پس دادن ‏حساب فرا خوانده شده‏ ام در روزى كه گناهكاران به عذاب الهى يقين ‏آورده‏ اند و فرشتگان سختگير و مأمورانى تندخو دور و برم را احاطه ‏كرده ‏اند. پس در پيشگاه خداوند جبّار حاضر مى‏شوم در حالى كه دوستانم ‏مرا رها ساخته و اهل دنيا به من رحم آورده ‏اند. امّا بيشترين رحمت را وقتى مى‏خواهم كه در برابر خدايى كه هيچ چيز از نگاه او پنهان نيست، قرار گرفته ‏ام. ابودرداء گفت: به خدا سوگند چنين عبادتى را از هيچ يک از اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نديدم».(95)
از آنجا كه آن ‏حضرت، به پروردگارش بسيار عشق مى‏ورزيد و به او مأنوس بود و اشتياقى وافر به وى داشت بسيار هم به ديدار پروردگارش ‏مشتاق بود و هيچ گاه از مرگ باک نداشت.
در حديثى آمده است كه آن ‏حضرت در جنگ صفين با غلاله(96) در ميدان نبرد حضور مى‏يافت. امام حسن علیه السلام به آن ‏حضرت گفت: اين لباس ‏جنگ نيست! اميرمؤمنان در پاسخ به او گفت: فرزندم! پدرت نمى‏ترسد كه مرگ به او روى آورد يا آنكه او خود به استقبال مرگ رود.
هنگامى هم كه ابن ملجم لعنة الله علیه، آن ‏حضرت را مضروب ساخت، وى ‏دستهايش را به آسمان بلند كرد و فرياد زد: به خداى كعبه رستگار شدم.
آيا مگر آن ‏حضرت نبود كه پيوسته از خداوند طلب شهادت مى‏كرد؟ چه بسيار انتظار مى‏كشيد تا تيره روزترين كس، محاسن او را به خون سرش ‏رنگين سازد. امام ‏عليه السلام شهادت را والاترين راهها به سوى خدا و ديدار او مى‏دانست و چنانچه خداوند توفيق شهادت را به بنده ‏اى ارزانى دارد، نعمت قابل ستايشى را به او عطا كرده است. وقتى آيه زير نازل شد كه:
« أَحَسِبَ النَّاسُ أَن يُتْرَكُوا أَن يَقُولُوا آمَنَّا وَ هُمْ لَا يُفْتَنُونَ»(97).
« الم. آيا مردم پنداشتند همين كه گفتند ايمان آورديم رها مى‏شوند و آنان را نمى‏آزماييم»
امام علیه السلام فرمود:
دانستم هنگامى كه رسول ‏خدا در ميان ماست، امواج فتنه ما را فرو نمى‏گيرد. پس به رسول خدا عرض كردم:
اين فتنه ‏اى كه خداوند در اين آيه تو را از آن خبر داده چيست؟ فرمود:
« اى على! اين امّت پس از من به فتنه دچار آيند».
پرسيدم: اى رسول خدا! آيا مگر در جنگ احد كه تعدادى از مسلمانان ‏به شهادت رسيدند و من به فيض شهادت نائل نيامدم و بسيار بر من گران ‏آمد، نفرمودى: شاد باش كه بعداً به شهادت خواهى رسيد؟ آن‏ حضرت به‏ من پاسخ داد:
« آرى، شهادت تو همان هنگام است، تو تا آن هنگام چگونه صبر خواهى كرد؟» گفتم: « اى رسول خدا! اين ديگر از موارد صبر نيست ‏بلكه از موارد مژده و سپاس گزارى است».(98)

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 10:45 AM
عشق به خدا برتر از هر پيوند
عشق فراوان اميرمؤمنان او را برتر از هر پيوند مادى و تمام فشارهاى ‏اجتماعى و مصلحت هاى فانى دنيوى قرار داده بود.
آن ‏حضرت، هنگامى كه درباره اسباب يارى خداوند نسبت به ‏مسلمانان سخن مى‏گفت، بارزترين و بزرگترين آنها را، برترى آنان از محدوده ‏پيوندهاى خويشاوندى و تمسّک ‏ايشان به ‏ارزشهاى حقيقى قلمداد مى‏كرد و مى‏فرمود:
« ما در ركاب رسول ‏خدا بوديم و قتل و كشتار ميان پدران و فرزندان‏ و برادران و خويشان دور مى‏زد و در هر مصيبت و سختى جز رسوخ ايمان ‏و پافشارى بر حق بهره نمى‏گرفتيم»(99)
در تاريخ است كه اميرمؤمنان در جنگ بدر، برادرش عقيل را كه در لشكرگاه دشمن در بند گرفتار شده بود، ديد امّا اعتنايى به او نكرد. عقيل ‏بانگ برداشت كه:
اى على تو مرا ديدى امّا به عمد روى از من برگرداندى.
پس على به سوى پيامبر رفت و گفت:
« اى رسول خدا درباره ابويزيد (عقيل) كه دستانش را با بند به گردنش ‏بسته ‏اند چه اجازه‏ اى مى‏دهيد؟»
پيامبر فرمود:
« او را به سوى ما آر».(100)
موضع آن ‏حضرت در برابر خواهرش ام‏ هانى در روز فتح مكّه نيز چنين ‏بود. چنان كه تاريخ مى‏گويد ام‏ هانى شمارى از مردان قريش را در خانه ‏خويش پناه داده بود. امّا امام علیه السلام تا زمانى كه پيامبر پناهندگى آن عدّه را تأييد و امضاء نكرده بود، نپذيرفت.(101)
از اينجاست كه آن ‏حضرت همواره‏ در مكانى بالاتر از عوامل و نيروهاى‏ فشار سير مى‏كرد و مردم نيز به خوبى اين خصيصه او را دريافته بودند. از اين ‏رو مصلحت طلبان و نيروهاى فشار اجتماعى بر ضدّ آن ‏حضرت همدست ‏شدند. حضرت فاطمه زهراء عليها السلام نيز به اين نكته در خطبه ‏اى اشاره كرده‏ و فرموده است:
« چه انگيزه ‏اى است كه آنان از ابوالحسن به انتقام جويى پرداختند؟ به ‏خدا آنان به‏ خاطر استوارى شمشيرش و ثابت قدمى و دلاورى و سختگريش ‏در راه خدا، با وى به كينه توزى برخاسته ‏اند».(102)
دشمنان امام علیه السلام، دريافته بودند كه آن ‏حضرت در امورى كه به‏ پروردگارش مربوط است، به هيچ وجه ترسو و سازشكار نيست. مدارک ‏و شواهد تاريخى نيز گواه اين مدّعاست. يكى از اين موارد هنگامى است ‏كه عبدالرحمن بن عوف دست خود را به سوى حضرت امیرالمومنین على ‏عليه السلام دراز كرد تا با وى ‏بيعت كند به اين شرط كه امام علیه السلام بر طبق كتاب خدا و سنّت پيامبر و سيره ی ‏ابوبكر و عمر لعنة الله علیهما، رفتار كند. امّا آن ‏حضرت، شرايط عبدالرحمن را نپذيرفت ‏و تنها قول داد كه بر طبق كتاب خدا و سنّت پيامبر عمل كند و هيچ نترسيد كه با اين سخن خلافت را با تمام عظمت و جلالش از دست دهد.
آرى ديدگاه او نسبت به حكومت همواره بر محور مصلحت دين دور مى‏زد. هم اوست كه روزى به ابن عبّاس، كه از وى خواسته بود در استقبال ‏از ميهمانان بشتابد، در حالى كه داشت كفش خويش را تعمير مى‏كرد گفت: اى ابن عبّاس! اين كفش در نظر شما چقدر مى‏ارزد؟ ابن عبّاس‏ پاسخ داد: يک درهم يا كمتر. امام علیه السلام فرمود:
« امارت بر شما در نظر من كم بهاتر از ارزش اين كفش است مگر آنكه ‏به وسيله آن حقى را بر پاى دارم يا باطلى را دفع كنم».
آيا مگر آن‏ حضرت نبود كه ابقاى معاويه لعنة الله علیه بر شام را حتّى براى مدّتى كه‏ طى آن بتواند، حكومت خويش را قوام بخشد و آنگاه او را بر كنار كند، رد كرد؟ چرا؟ چون او خيانت و ناجوانمردى را مطرود مى‏دانست. و روزى خود در اين باره فرمود:
« معاويه از من زيرک تر نيست. بلكه او خيانت روا مى‏دارد و مرتكب ‏فجور مى‏شود و اگر خيانت و نيرنگ نكوهيده نبود، من خود زيركترين ‏مردم بودم».(103)
تاريخ روايت مى‏كند كه تمام كسانى كه نخست از طرفداران امام علـــی علیه السلام بودند و سپس به معاويه لعنة الله علیه پيوستند همگى از عدالت آن‏ حضرت گريختند و به ‏دوستى و هواخواهى معاويه متمايل شدند. اينان كسانى بودند كه در روزگار خليفه سوّم به ثروت هاى هنگفتى دست يافته و از حسابرسى‏ حضرت امام على‏ عليه السلام درباره ی ثروت هايشان هراسان بودند. اينان ثروت هاى مسلمانان را از بيت المال صاحب شده بودند و مى‏خواستند همه چيز از آنِ خود ايشان ‏باشد. آنها تصوّر مى‏كردند كه جامعه ی اسلامى نيز همچون جامعه ی جاهلى ‏است كه در آن قوى و عزيز، ضعيف و ذليل را ببلعد و اين شعار امام علیه السلام را آنان هيچ گاه نپسنديدند كه فرمود:
« ذليل نزد من عزيز است تا گاهى كه حق او را باز ستانم و قوى نزد من‏ ضعيف است تا آن هنگام كه حقى را از او بگيرم».(104)
اين عدّه، كسانى بودند كه گناهان سزاوار مجازات، مرتكب مى‏شدند. كسانى كه همواره در پى يافتن تسامح در دين خدا بودند تا به وسيله آن ‏بتوانند مرتكب برخى از گناهان، همچون بر پا كردن محافل هرزگى‏ و شرابخوارى شوند.
اينان كسانى بودند كه از امام علیه السلام مى‏گريختند و به معاويه لعنة الله علیه مى‏پيوستند. امام‏ علیه السلام غم آنان را مى‏خورد، زيرا مى‏ديد كه آنان از نور به ظلمت و از عدالت ‏فراگير وى به جامعه ی فانى و ناپايدار ظلم مى‏گريزند.
امّا آن ‏حضرت براى به دست آوردن دل آنان، هيچ گاه سياست و رويّه‏ خويش را تغيير نداد. تاريخ، صدها حادثه در خود ضبط كرده كه همگى ‏حاكى از اين روحيه استوار حضرت على ‏عليه السلام است. روحيه ‏اى كه طوفان فشارهاى‏ اجتماعى در برابر آن متوقف مى‏شدند. سدّ خلل ناپذيرى كه امواج آشوب ‏و وحشت در برابر آن از حركت باز مى‏ايستادند.
بگذار اينان به گرد معاويه لعنة الله علیه حلقه بزنند و پس از وى اطراف يزيد و ديگر فرمانروايان بنى اميّه لعنة الله علیهم را بگيرند. بگذار اينان هزار ماه صداى خود را به سبّ على (نستجیر بالله)و فرزندانش بلند كنند كه حق برتر از همه و خداوند بزرگتر از هر كس و هر چيز است و امام علیه السلام نيز در حالى كه به پاداش پروردگارش ‏مى‏انديشد، صبر و شكيبایی در پيش مى‏گيرد.
يک بار آن ‏حضرت فرمود:
« گمان كردم فرمانروايان در حقّ مردم ستم مى‏كنند امّا ديدم كه مردم ‏به حق آنان ستم روا مى‏دارند». آرى نبود آگاهى و كثرت نيروهاى عافيت ‏طلب، علت ظلم آنان به حضرت اميرمؤمنان ‏علی عليه السلام بود. آن ‏حضرت در صدد ايجاد جامعه ‏اى بر اساس قانون بود در حالى كه مردم به هرج و مرج و آشفتگى‏ تمايل نشان مى‏دادند. آنان دوست داشتند قانون درباره ی ديگران اعمال شود امّا در خصوص خود آنان، ديگران به ميانجیگری و شفاعت برخيزند!
روزى امام علیه السلام يكى از مردان بنى اسد را به دليل ارتكاب جرمى دستگير كرد. خويشان و اقوام آن مرد جمع شدند تا درباره او با حضرت سخن گويند. آنان همچنين از امام حسن علیه السلام خواستند كه با ايشان همراه شود.
امام حسن علیه السلام فرمود: خود به نزد او رويد كه وى به شما آگاهتر است. آنان ‏به نزد حضرت مولا اميرمؤمنان رفتند و خواسته ی خود را با ایشان در ميان گذاردند.
امام علیه السلام به ايشان فرمود:
از چيزى كه در اختيار دارم بى آنكه از من بخواهيد به شما مى‏دهم. آن‏ جماعت از نزد آن‏ حضرت بيرون آمدند و تصوّر كردند كه به خواسته خود رسيده ‏اند. پس امام حسن علیه السلام از چگونگى كار آنان پرسيد. گفتند: ما با بهترين ‏موفقيّت بازگشتيم. آنگاه سخن امام علیه السلام را براى فرزندش حضرت امام حسن مجتبی علیه السلام بازگفتند.
امام حسن علیه السلام گفت: چه مى‏كنيد هنگامى كه على، دوست شما را تازيانه ‏زند؟ اين خبر را به امام علیه السلام رساندند. آن‏ حضرت هم، آن مرد مجرم را بيرون ‏آورد و حدّش زد و سپس فرمود:
« به خدا سوگند من مالک و اختياردار اين امر نيستم».
انگيزه اين امر در ماجراى ديگرى كه تاريخ نقل كرده، بيان شده است. داستان از اين قرار بود كه معاويه لعنة الله علیه مطّلع شد شاعرى از ياران امام علیه السلام به نام‏ نجاشى، زبان به هجو او گشوده است. گويى معاويه لعنة الله علیه مى‏دانست كه اين مرد اهل ميگسارى است. از اين رو جماعتى را برانگيخت تا در پيشگاه امام علیه السلام به ‏باده گسارى آن مرد شهادت دهند. در پى شهادت اين عده، امام علیه السلام نجاشى را دستگير كرد و او را حد زد.
عدّه ‏اى از اين اقدام امام علیه السلام خشمگين شدند. طارق بن عبداللَّه فهدى نيز از جمله ناراضيان بود. پس به امام عرض كرد:
اى اميرمؤمنان چگونه است كه ما مى‏بينيم نافرمانان و فرمانبرداران ‏و اهل تفرقه و اهل جماعت، نزد صاحبان عقل و معادن فضل در مجازات ‏يكسانند؟! تا جايى كه عمل تو با برادرم حارث (نجاشى) موجب شد تا دلهاى ما از خشم لبريز و كار ما پريشان و ما را به راهى بكشاند كه عاقبت‏ راهيان آن آتش دوزخ باشد. (مقصود آن است كه ما را به پيروى از معاويه لعنة الله علیه وامى‏دارد).
حضرت على‏ عليه السلام در پاسخ به او گفت: « اين امر جز بر فروتنان، گران است. اى‏ برادر بنى فهد! آيا نجاشى غير از مسلمانى است كه حرمتى از حرمت هاى ‏الهى را دريده است؟ پس ما بر او حد جارى كرديم تا موجب پاكى ‏و تطهير او شود.
اى برادر بنى فهد! هر كس مرتكب گناهى شود كه بر او اقامه حد واجب باشد و او را حد زنند، اين حد كفّاره ی گناه اوست.
اى برادر بنى ‏فهد! خداوند عزّوجلّدر كتاب بزرگش، قرآن؛ مى‏فرمايد:
« و البته نبايد عداوت گروهى شما را بر آن دارد كه از طريق عدل ‏بيرون رويد. عدالت كنيد كه آن به تقوا نزديكتر است».(105)
ديدگاه آن ‏حضرت به عدل و برابرى ملهم از مركز وحى و روح مكتب ‏بود. اين ديدگاه ها در مواضع آن ‏حضرت و نيز در تربيت كارگزارانش بازتاب يافته است. آنچه ذيلاً مى‏آيد سفارش هاى آن ‏حضرت به مالک اشتر، عامل وى بر مصر، است كه در آن خطاب به وى مى‏فرمايد:
« با خدا به انصاف رفتار كن و از جانب خود و خويشان نزديک و هر رعيّتى كه دوستش مى‏دارى درباره مردم، انصاف را از دست مده كه اگر چنين نكنى ستم كرده ‏اى و كسى كه با بندگان خدا ستم كند، خداوند به ‏جاى بندگانش با او دشمن باشد. و خدا با هر كه به دشمنى برخيزد برهان و دليلش را نادرست و سبک گرداند و آن كس در جنگ با خداست تا اينكه ‏دست كشد و توبه و بازگشت كند و تغيير نعمت خداوند و زود به خشم ‏آوردن او را هيچ چيز مؤثرتر از ستمگرى نيست. زيرا خدا دعاى ‏ستمديدگان را شنوا و در كمين ستمكاران است».
آنگاه امام علیه السلام، او را از دوستى با خاصّه يعنى اشراف و رؤسـا بر حذر مى‏دارد و مى‏گويد:
« بايد بهترين كار در نزد تو ميانه روى در حق و همگانى كردن آن در برابرى و كامل ترين آن در جلب رضايت عامّه باشد. زيرا خشم توده مردم، رضا و خشنودى خاصه را باطل مى‏سازد و خشم چند تن در برابر خشنودى ‏همگان اهمّيت ندارد».(106)

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 10:45 AM
کرامت های امام علی عليه السلام از زبان پيامبر صلی الله عليه و آله و سلم
دهها جلد كتاب گنجايش آن را ندارد تا زندگى امامى را كه وحى در جاى جاى حيات او نمودار است، توصيف كند. امامى كه آيت بزرگ‏ رسالت الهى و شاهد حقيقى نبوّت آخرين پيامبر محسوب مى‏شد. حال كه ‏زبان نمی تواند بيانگر درياى بى كرانه فضايل و كرامت هاى حضرت امیرالمومنین على ‏عليه السلام ‏باشد، تنها ذكر قطره ‏هايى از اين دريا كافى است كه خود مى‏تواند چشمه‏ سارى بزرگ براى ما باشد.
شايد برخى از شنيدن فضايل امام علیه السلام از زبان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دچار حيرت ‏و تعجّب شوند. چرا كه اينان حكمت آفرينش را به خوبى درنيافته و در چهارچوب نگرشهاى قرآنى به نيكى نينديشيده‏ اند. امّا اگر به آسمانها و زمين و ويژگيهاى آنها به عنوان آفريده ‏هاى خداوند بنگرند و دريابند كه‏ خداوند آنها را مسخّر انسان ساخته و انسان را بر بسيارى از مخلوقاتش ‏برترى بخشيده و فرزندان آدم را به خاطر بندگى او بزرگ داشته و بهترين ‏كس در نزد خود را با تقواترين آنان قرار داده است، آنگاه مى‏توانند كرامت هاى اولياى خدا را دريابند و بدانها اعتراف كنند.
امّا اگر با ديدگاه هاى مادّى به انسان بنگرند، طبيعى است كه‏ نمى‏توانند حتّى يكى از اين كرامت ها را تصديق كنند. حتّى اين امر به كمک‏وحى كه يكى از كرامت هاى الهى است كه خداوند به انسان ارزانى داشته‏ و رمز برترى او بر ساير مخلوقاتش به شمار مى‏آيد و كليد تسخير اشياء به ‏وسيله او محسوب مى‏شود، امكان ناپذير مى‏نمايد.
اينک با هم برخى‏ از كرامت هاى ‏اميرمؤمنان ‏را از نظر مى‏گذرانيم و يادآور مى‏شويم كه دشواريها و سختيهايى كه آن امام علیه السلام در طول زندگى خود متحمّل ‏آنها شد قلّه ی بلند براى رسيدن به پروردگار پاكش و وسيله ‏اى براى نزديک ‏ساختن او به خشنودى خدايش بود.

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 10:46 AM
.
فضائل حضرت علی عليه السلام از زبان پيامبر صلی الله عليه و آله و سلم
سلمة بن قيس از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم روايت كرده است كه فرمود:
« على در آسمان هفتم است چونان خورشيد روز در زمين. و در آسمان ‏دنياست چونان ماه شب در زمين. خداوند از فضل خود پاداشى به على داده‏ كه اگر آن را ميان زمينيان تقسيم كنند براى همه آنان كافى خواهد بود و چنان دركى به على عنايت كرده كه اگر آن را ميان ساكنان زمين‏ پخش كنند به همه آنها خواهد رسيد. نرمى او به نرمى لوط و خوى‏ او به خوى يحيى و زهد او به ‏زهد ايوب و بخشندگیش به بخشندگى‏ ابراهيم و شادیش به شادى سليمان بن داوود و نيرويش به نيروى داوود شباهت دارد.
او را نامى است كه بر هر پرده ‏اى در بهشت نگاشته شده است، پروردگارم اين نويد را به من داده است و اين بشارت براى على در نزد من ‏است. على در نزد حق محمود و در نزد فرشتگان پاک است. او از ياران‏ خاص و خالص و نزديک و چراغ و بهشت و رفيق من است. پروردگارم ‏مرا به او مأنوس كرده است. پس، از پروردگارم خواسته ‏ام كه او را پيش ‏از من نميراند و نيز از حضرتش درخواستم كه او را شهيد بميراند.
به بهشت قدم نهادم و ديدم كه شمار حوريان على بيشتر از برگ ‏درخت و قصرهايى كه براى او بنا شده چون شمار افراد بشر است.
على از من و من از اويم. هر كه ولايت على را پذيرفت، ولايت مرا پذيرفته است.
عشق به على نعمت و پيروى از او فضليت است. فرشتگان به او نزديک ‏و جن هاى نيكوكار گرد او را فرا گرفته‏ اند. پس از من كسى گرامى تر از او در عزّت و افتخار و آيين بر زمين گام نمى‏نهد. او خشن و بى بند و بار و لجوج ‏نــبود. زمين او را حمل كرد و گرامى‏اش داشت. پس از من از شكم هيچ زنى، كسى به بزرگى او زاده نشد. در منزلى فرود نيامد مگر آنكه خجسته ‏و فرخنده بود.
خداوند حكمت را بر وى فرو فرستاد و جامه فهم بر او پوشانيد. فرشتگان با وى همنشين بودند كه او نمى‏ديدشان و اگر قرار بود پس از من ‏به كسى وحى شود به ‏على وحى مى‏شد. خداوند مجالس را به‏ على مى‏آراست ‏و لشكرها را بدو گرامى مى‏داشت. شهرها را بدو رونق مى‏بخشيد و سپاهيان را به واسطه او عزّت ارزانى مى‏داشت. مَثَل او همچون خانه‏ خداست كه زيارت مى‏شود امّا زيارت نمى‏كند و مَثَل او مانند ماه است كه‏ چون تابش گيرد، سياهى را به نور خويش روشن مى‏كند و مَثَل او چونان ‏خورشيد است كه چون بتابد دنيا را پر فروغ گرداند. خداوند او را در قرآنش توصيف كرده و به آياتش ستوده است. در قرآن آثار منزلتهايش ‏بيان شده‏ است. پس ‏او به گاه‏ زنده بودن بزرگوار و به گاه مرگ شهيد است».(107)
ابوذر غفارى گويد: روزى از روزها در برابر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم، نشسته‏ بوديم. آن‏ حضرت براى سپاس از خدا به نماز برخاست و ركوع و سجود به ‏جاى آورد. آنگاه گفت:
« اى جندب! هر كه خواهد به علم آدم و فهم نوح و دوستى ابراهيم ‏و مناجات موسى و عبادت عيسى و صبر و ابتلاى ايوب بنگرد بايد به اين‏ كس كه مى‏آيد نظر كند. او چون مهر و ماه روان و اختر درخشان است. دلاورترين مردم است و بخشنده‏ ترين آنان. پس نفرين خدا و فرشتگان ‏و تمام مردم بر دشمن او باد».
ابوذر گويد: مردم پس از شنيدن سخنان رسول خدا به كسى كه‏ مى‏آمد روى كردند تا بينند چه كسى است؟ ناگهان ديدند كه او حضرت مولا على بن ‏ابى‏طالب علیه السلام است.(108)
در كتاب خطيب خوارزمى و نيز در كتاب ابوعبداللَّه نطنزى آمده است ‏كه ابوعبيد دوست سليمان بن عبدالملک گفت: به عمر بن عبدالعزيز خبر دادند كه گروهى، حضرت على بن ابى‏طالب علیه السلام را ناسزا گفته ‏اند. عمر بن عبدالعزيز بر فراز منبر رفت و گفت: غزال بن مالک غفارى از ام سلمه برايم نقل كرد كه گفت: روزى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نزد من بود كه جبرئيل به حضور او آمد و پيامبر را صدا كرد. آن ‏حضرت لبخندى زد. چون جبرئيل از نزدش رفت ‏پرسيدم: چرا خنديدى؟ فرمود:
« جبرئيل به من خبر داد به على كه مشغول چرانيدن شترانش بوده‏ برخورد كرده است. امّا على خفته بود و قسمتى از بدنش پيدا بود. جبرئيل ‏گفت: من نيز دو جامه ‏اش را بر وى افكندم. اينک من خنكى ايمان او را كه ‏تا قلبم رسيده، احساس مى‏كنم».
در روايت اصبغ آمده است كه امام علی علیه السلام به تنهايى از مدينه بيرون رفت. هفت روز سپرى شد و على باز نيامد. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را ديدند كه مى‏گريست‏ و مى‏فرمود:
« خدايا على نور چشمم، قوّت زانويم و پسر عمويم و زداينده ی اندوه از سيماى مرا به سويم باز گردان». آنگاه براى هر كسى كه خبر حضرت على علیه السلام را به او برساند، بهشت را تضمين كرد. مردم بر مركبهاى خود سوار شدند و در پى ‏امام علیه السلام روانه شدند. سرانجام فضل بن عبّاس، او را يافت و مژده آمدنش را به ‏پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم رساند.
پيامبر صلی الله علیه و آله و سلم به استقبال حضرت على علیه السلام شتافت. چپ و راست و سر و بدن آن ‏حضرت را وارسى كرد. من عرض كردم: على را چنان وارسى مى‏كنى كه گويى به‏ جنگ رفته است؟ پس پيامبر گفت: جبرئيل به من خبر داد كه گروهى از مشركان شام آهنگ تو را كرده بودند پس على را به تنهايى به سوى ايشان‏ روانه كن. پس جبرئيل به هزار فرشته و ميكائيل نيز با هزار فرشته با على‏ خارج شدند و ملک الموت را ديدم كه در پشت على جنگ مى‏كرد.
در اربعين خطيب و شرح ابن فياض و اخبار ابو رافع در ضمن روايتى ‏طولانى از حذيفه يمانى نقل شده است كه:
اميرمؤمنان بر رسول خدا كه بيمار بود، وارد شد. سر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم درد امان مردى خوش اخلاق بود و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم هم به خواب فرو رفته بود. آن مرد گفت: به پسر عمويت نزديک شو كه تو سزاوارتر از منى. پس على‏ سر پيامبر را به دامان گرفت. چون پيامبر بيدار شد سراغ آن مرد را گرفت، امام گفت: او چنين و چنان بود. آنگاه‏ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم گفت: او جبرئيل ‏بوده است. با من سخن مى‏گفت تا دردم سبک شود.
در خبرى ديگر است كه جبرئيل به ‏پيامبر ديكته مى‏كرد پس آن‏ حضرت ‏برخاست و به على دستور داد تا وحى را بنويسد.
محمّد بن عمرو به اسناد خود از جابر بن عبداللَّه نقل كرده است كه‏ گفت: رسول خدا فرمود:
هيچ قومى از مشركان مرا نافرمانى نكردند مگر آنكه تيرى الهى به ‏سوى آنان انداختم پرسيدند: اى رسول خدا تير الهى چيست؟ فرمود:

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 10:47 AM
فضائل حضرت علی عليه السلام از زبان پيامبر صلی الله عليه و آله و سلم (2)

« على بن ابى طالب است او را در هيچ جنگى نفرستادم و براى‏ هيچ مبارزه‏ اى اعزام نكردم مگر آنكه جبرئيل را از جانب راستش‏ و ميكائيل را از طرف چپش و ملک ‏الموت را پيشارويش و ابرى سايه ‏گستر را بر فراز سرش مى‏ديدم تا زمانى كه خداوند بهترين يارى ‏و پيروزى‏اش را نصيب او مى‏كرد».
روايات ديگرى درباره مشاهده جبرئيل توسّط امام علی علیه السلام، به صورت دحيه ‏كلبى هنگامى كه او را بدان نامها خوانده بود و نيز هنگامى كه سر رسول ‏خدا صلى الله عليه و آله و سلم را به دامان گرفته بود و جبرئيل به وى گفت:
تو نسبت به رسول خدا از من سزاوارترى و همچنين زمانى كه بر پيامبر املاى وحى مى‏كرد و خواب پيامبر را فرو گرفت و وقتى كه شترى‏ از يک اعرابى به بهاى يک صد درهم خريد و آن را به يک صد و شصت‏ درهم به ديگرى فروخت و نيز زمانى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را غسل داد و... بسیاری دیگر که در کتب مختلف نقل شده است. همچنين احمد در فضايل، گوشه‏ اى از اين روايت ها را ذكر كرده است.
جبرئيل در چند موقعيت حضرت على ‏عليه السلام را خدمت كرده است. على بن جعه ‏از شعبه از قتادة از ابن جبير از ابن عبّاس درباره سخن خداوند تعالى كه‏ فرموده است: « تَنَزَّلُ الْمَلاَئِكَةُ وَالرُّوحُ فِيهَا بِإِذْنِ رَبِّهِم مِن كُلِّ أَمْرٍ»(109).
« در شب قدر فرشتگان و روح به اجازه پروردگارشان از هر امر سلامى‏ فرود آيند». روايت كرده ‏اند كه گفت: رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم هفت رمضان روزه‏ گرفته بود و حضرت على بن ابى‏طالب نيز در اين كار با او همراه بود، در هر شب ‏قدر، جبرئيل فرود مى‏آمد و از جانب پروردگارش بر على سلام و درود مى‏فرستاد».
احمد قصرى از امام حسن عسكرى از پدرانش از حسين بن على ‏عليهم السلام ‏نقل كرده است كه گفت: از جدّ خود رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شنيدم كه مى‏فرمود:
« در شب اسراء در درون عرش فرشته ‏اى را ديدم كه شمشيرى از نور به ‏دست داشت و با آن چنان بازى مى‏كرد كه على بن ابى‏طالب با ذوالفقار بازى مى‏كرد و ملائكه چون به ديدار على بن ابى‏طالب مشتاق مى‏شدند به ‏سيماى اين فرشته مى نگريستند. پس گفتم: پروردگارا! آيا اين برادرم ‏و پسر عمويم على بن ابى‏طالب است؟ خداوند پاسخ داد: اى محمّد اين‏ فرشته ‏اى است كه آن را بر هيأت على آفريده ‏ام. او مرا در درون عرش ‏عبادت مى‏كند و حسنات و تسبيح و تقديس او تا روز قيامت به حساب‏ على بن ابى‏طالب نگاشته خواهد شد».(110)
در كفاية الطالب از انس نقل شده است كه گفت : رسول خدا فرمود:
« در شب اسراء به فرشته ‏اى برخوردم كه بر منبرى از نور نشسته بود و فرشتگان ديگر به گرد او حلقه زده بودند. پرسيدم: اى جبرئيل اين‏ فرشته كيست؟ گفت: نزديكش شو و به او سلام كن. پس به نزديک او درآمدم و بر وى سلام گفتم. ناگهان ديدم كه او برادرم و پسر عمويم، على‏ بن ابى‏طالب علی علیه السلام است. باز پرسيدم: اى جبرئيل آيا على در رسيدن به آسمان ‏چهارم از من پيشى گرفته است؟ پاسخ داد: نه لكن ملائكه از شدّت عشق‏ خود به على شكوه كردند و خدا هم اين فرشته را از نور شبيه على بيافريد. پس ملائكه در هر شب و روز جمعه او را هفتصد بار زيارت مى كنند و زبان به تسبيح و تقديس خداوند مى‏گشايند و ثواب آن را به دوستداران ‏على هديه مى‏كنند».(111)
در مناقب خوارزمى به نقل از عبداللَّه بن مسعود آمده است كه گفت: رسول خدا فرمود:
« اوّلين كس از آسمانيان كه على بن ابى‏طالب را به برادرى گرفت، اسرافيل و پس از وى ميكائيل و سپس جبرئيل بود. و اوّلين دوستداران او از كرّوبيّان، حاملان عرش و سپس رضوان دربان بهشت و آنگاه ملک ‏الموت بود. همانا ملک ‏الموت بر دوستداران ‏امام على علیه السلام ترحم كند چنان‏كه ‏بر پيامبران ‏رحم ‏مى‏كند».(112)
و در كفاية الطالب از وهب بن منيّه از عبداللَّه بن مسعود نقل شده است‏ كه گفت: رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: « على را هيچ جنگى نفرستادم مگر آنكه جبرئيل را در جانب راستش و ميكائيل را در طرف چپش و ابرهاى ‏سايه گستر را بر فراز سرش مى‏ديدم تا زمانى كه خداوند پيروزى را روزى ‏او گرداند».(113)
طبرى و خركوشى در كتابهاى خود به اسناد خود از سلمان نقل كرده ‏اند كه گفت: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود:
چون روز قيامت فرا رسد قبه ‏اى از ياقوت سرخ در كناره راست عرش‏ براى من بر پاى دارند و براى ابراهيم قبه‏ اى سبز بر كناره چپ عرش بزنند و ميان اين دو، قبه ‏اى از مرواريد سپيد براى على بن ابى‏طالب بر پا سازند. با اين وصف، گمان شما به حبيبى كه ميان دو خليل جاى گرفته است، چيست؟!
ابوالحسن دارقطنى و ابونعيم اصفهانى در الصحيح و الحلية الاولیاء به اسناد خود از سفيان بن عيينه از زهرى از انس نقل كرده ‏اند كه گفت: رسول‏ خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود:
« چون قيامت فرا رسد براى من منبرى به طول سى مايل قرار دهند. آنگاه منادى از دل عرش بانگ برمى‏دارد كه: محمّد كجاست؟ من‏ پاسخش را مى‏دهم. آنگاه به من گفته مى‏شود: بالا رو. پس من بر فراز منبر مى‏روم. آنگاه منادى براى بار دوّم بانگ برمى‏دارد كه: على بن ابى‏طالب ‏كجاست؟ سپس او نيز بر فراز منبر مى‏آيد و يک پله پايين‏ تر از من جاى ‏مى‏گيرد. آنگاه همه مخلوقات درمى‏يابند كه محمّد سرور پيامبران و على ‏سرور اوصيا است».
مردى برخاست و از آن ‏حضرت پرسيد: اى رسول خدا! پس از اين چه ‏كسى با على دشمنى خواهد كرد؟ پيامبر فرمود:
« اى برادر انصار! از قريش جز زنازاده و از انصار جز يهودى و از عرب جز كسى كه اصل و نسبش پاک نيست و از ديگر مردمان جز بدبخت‏ و تيره روز با وى به دشمنى برنخواهند خاست».
در قرآن كريم آمده است:
« البته آنان با كسانى كه خدا به آنها لطف فرموده يعنى با پيامبران‏ و صديقان و شهيدان و صالحان محشور خواهند شد و اينان چه نيكو رفيقانى هستند».(114)
عبداللَّه بن حكيم بن جبير از اميرمؤمنان علی علیه السلام روايت كرده است كه به ‏پيامبر صلی الله علیه و آله و سلم گفت:
« آيا ما مى‏توانيم هر گاه كه خواستيم تو را در بهشت ببينيم»!؟
پيامبر پاسخ داد:
« هر پيامبر را رفيقى است و آن رفيق نخستين كسى است كه از ميان ‏امّت او به وى ايمان آورده است». آنگاه آيه ی فوق نازل شد.
عباد بن مهيب از جعفر بن محمّد از پدرش از جدّش از پيامبر در روايتى نقل كرده است كه از حضرت رسول خدا پرسيدند: اى رسول خدا در بهشت ‏برين ميان تو و على چقدر فاصله است؟ آيا يک وجب يا اندكى ‏بيشتر از آن؟
پيامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود:
« من بر تختى از نور عرش پروردگارمان مى‏نشينم و على بر كرسى از نور كرسى مى‏نشيند». عبدالصمد از جعفر بن محمّد از پدرش از على بن‏ حسن از پدرش روايت كرده است كه گفت: از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم درباره اين آيه ‏پرسيدند:
« خوشا به حال آنان و بازگشت نيكويشان»(115)
فرمود: « اين آيه درباره على بن ابى‏طالب نازل شده است و خوشا به ‏حال درخت خانه ی اميرمؤمنان على بن ابى‏طالب در بهشت. در بهشت‏ چيزى نيست مگر آنكه على در آن است».(116)
سعيد به جبير از ابن عبّاس روايت كرده است كه گفت: شنيدم رسول‏ خدا صلى الله عليه و آله و سلم مى‏فرمود: « در شب اسراء به بهشت داخل شدم و نورى ديدم كه ‏به چهره ‏ام خورد. از جبرئيل پرسيدم: اين نورى كه ديدم چه بود؟ گفت: اى محمّد! اين نور مهر و ماه نبود بلكه يكى از كنيزكان بهشتى على ‏بن ‏ابى‏طالب بود كه‏ از قصرش پديدار شد و به تو نگريست و خنديد و اين ‏نور از دهانش بيرون آمد. او در بهشت همواره مى‏گردد تا هنگامى‏ كه‏ اميرمؤمنان به‏ بهشت وارد شود».(117)
حاكم در امالى و ابوسعيد واعظ در شرف المصطفى و ابوعبداللَّه نطنزى ‏در خصائص به اسناد خود نقل كرده‏ اند كه زيد بن على در حالى كه موى‏ خود را به دست گرفته بود گفت: فرمود به من حسين بن على در حالى كه ‏موى خود را به دست گرفته بود گفت: فرمود به من على بن ابى‏طالب در حالى كه موى خود را به دست گرفته بود گفت: فرمود به من رسول‏ خدا صلى الله عليه و آله و سلم در حالى كه موى خود را به دست گرفته بود كه:
« هر كه ابو الحسن على را بيازارد در حقيقت مرا آزرده و آنكه ‏مرا بيازارد خداى را آزرده ‏است و هر كه خدا را آزار دهد لعنت خدا بر او باد».
و در روايتى ديگر آمده است: « هر كه خدا را بيازارد خداوند به اندازه تمام آسمانها و زمين بر او لعنت فرستد».
ترمذى در كتاب جامع و ابونعيم در حلية الاولياء و بخارى در صحيح‏ و موصلى در مسند و احمد در فضايل و خطيب در اربعين از عمران بن‏ حصين و ابن عبّاس و بريده نقل كرده ‏اند كه حضرت امیرالمومنین على ‏عليه السلام در ميان غنايم كنيزى‏ را پسنديد. امّا حاطب بن ابى بلتعه و بريده اسلمى بر قيمت آن كنيز افزودند. همين كه بهاى كنيز به مبلغى عادلانه در آن روز رسيد، امام‏ علیه السلام كنيزک را با همان قيمت خريد.
چون بازگشتند، "بريده" در برابر رسول خدا ايستاد و از حضرت على علیه السلام زبان به ‏شكوه و شكايت گشود. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از او روى برگرداند. سپس "بريده" از راست و چپ و پشت پيامبر راه افتاد و باز هم به شكايت خود ادامه داد. باز پيامبر به او اعتنايى نكرد تا آنكه او در برابر حضرت ايستاد و سخنان‏ خود را تكرار كرد. در اين هنگام پيامبر ناراحت و رنگش دگرگون شد و چهره درهم كشيد و رگهاى گردنش برآمد و گفت: بريده تو را چه‏ مى‏شود؟ تو تا امروز رسول خدا را نيازرده بودى؟ آيا مگر سخن خدا را نشنيده ‏اى كه مى‏فرمايد:
« كسانى كه خدا و پيامبرش را بيازارند خداوند در دنيا و آخرت‏ لعنتشان كند و بر ايشان عذابى خورد كننده مهيّا سازد».(118)
« آيا نمى‏دانى كه على از من و من از اويم و هر كه على را بيازارد مرا آزرده و هر كه مرا بيازارد خداى را آزرده است و هر كه خداى را بيازارد بر خداوند است كه او را به دردناكترين عذابش در آتش جهنم آزار دهد؟ اى بريده! آيا تو آگاه ترى يا خدا؟ يا قّراء لوح محفوظ؟ آيا تو آگاه ترى ‏يا ملک الارحام؟ آيا تو آگاه ترى اى بريده يا نگاهبانان و حافظان ‏على بن ابى‏طالب؟»
بريده پاسخ داد: حافظان على بن ابى‏طالب آگاه ترند.
پس پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود:
« اين جبرئيل است كه به من از حافظان على بن ابى‏طالب خبر داد كه‏ گفته ‏اند: آنان از زمان ولادت على تا كنون هرگز يک خطا هم براى او رقم‏ نزده ‏اند. آنگاه از ملک الارحام و قراء لوح محفوظ حكايت كرد».(119) در ادامه اين حديث است كه پيامبر سه مرتبه فرمود: « از على چه‏ مى‏خواهيد؟!»

مهندس.كوچولو
08-14-2009, 10:47 AM
»

پـی نوشتها
63) في رحاب أئمّة اهل البيت، ص ‏91.
64) في رحاب أئمّة اهل البيت، ص‏ 93.
65) في رحاب أئمّة اهل البيت، ص ‏93.
66) في رحاب أئمّة اهل البيت، ص ‏74.
67) في رحاب أئمّة اهل البيت، ص‏ 84.
68) في رحاب أئمّة اهل البيت، ص‏ 79.
69) في رحاب أئمة اهل البيت، ص ‏90.
70 و 71 و 72) في رحاب أئمة اهل البيت، ص ‏86، به نقل از مسعودى
73) في رحاب أئمّة اهل البيت، ص‏ 88.
74) نهج البلاغة، خطبه 51.
75) في رحاب أئمّة اهل البيت، ص ‏153.
76) في رحاب أئمّة اهل البيت، ص‏ 157.
77) في رحاب أئمّة اهل البيت، ص‏ 159.
78) في رحاب أئمّة اهل البيت، ص ‏168.
79) همان مأخذ، ص ‏17.
80) في رحاب أئمّة اهل البيت، ص ‏17.
81) همان مأخذ، ص ‏173.
82) في رحاب أئمّة اهل البيت، ص ‏193 - 192.
83) في رحاب أئمّة اهل البيت، ص ‏194.
84) في رحاب أئمّة اهل البيت، ص ‏195.
85) سيرة الأئمّة الاثنى عشر، ص ‏490.
86) سيرة الأئمّة الاثنى عشر، ص ‏491.
87) همان مأخذ، ص‏ 492.
88) سيرة الأئمّة الاثنى عشر، ص‏ 499.
89) سيرة الأئمّة الاثنى عشر، ص ‏505.
90) سيرة الأئمّة الاثنى عشر، ص ‏501.
91) في رحاب أئمّة اهل البيت، ج ‏2، ص‏ 255.
92) في رحاب أئمّة اهل البيت، ج ‏2، ص ‏255.
93) في رحاب أئمّة اهل البيت، ج ‏2، ص‏ 255.
94) نهج البلاغه - كلمات قصار، شماره 77.
95) بحار الانوار، ج ‏41، ص ‏13.
96) غلاله پوششى است نازک كه آن را زير لباس يا زره در بر مى‏كردند.
97) سوره ی عنكبوت، آيه ی 1 _ «احسب الناس ان یترکوا ان یقولوا امنا و هم لا یفتنون».
98) بحار الانوار، ج ‏41، ص ‏7.
99) نهج البلاغه، خطبه 122.
100 و 101) بحار الانوار، ج ‏41، ص ‏10.
102) سيرة الأئمّة الاثنى عشر، ج‏ 1، ص‏ 124.
103) نهج البلاغة، خطبه 200.
104) همان مأخذ، خطبه 37.
105) بحار الانوار، ج ‏41، ص ‏10.
106) نهج البلاغه، نامه 53.
107) امالى صدوق، ص ‏706.
108) روضه، ص‏ 4 - 3.
109) سوره قدر، آيه 4.
110) عيون اخبار الرضا علیه السلام، ص ‏272.
111) كشف الغمّة، ص ‏40.
112) كشف الغمّة، ص ‏30.
113) همان مأخذ، ص ‏113.
114) سوره ی نساء، آيه ی 69.
115) سوره ی رعد، آيه ی 29.
116) اليقين في امرة أميرالمؤمنين علیه السلام، ص‏ 62.
117) اليقين في امرة أميرالمؤمنين علیه السلام، ص ‏62.
118) سوره ی احزاب، آيه ی 57.
119) مى‏توان فاعل جمله دوّم را رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم در نظر گرفت. با اين معنا كه رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم از ملک الارحام و قرأء لوح محفوظ حكايت كرد كه حضرت امیرالمومنین على علیه السلام از زمان تولدش تا كنون ‏مرتكب گناهى نشده است.