PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : >> تقديم با عشق <<



صفحه ها : [1] 2 3

NIMA.N
08-11-2009, 10:41 AM
بهترين جمله هاي عاشقانه

NIMA.N
08-11-2009, 10:42 AM
ای بهار آرزوهام ای نگارم ای بلورین
ای امید قلب خستم ای گل یاس نگارین
بی تو از غمها سرایم بی تو از دلواپسیها
با تو از گلها بگویم با تو از دلبستگیها
بی تو ازجهان فراری بی تو از خزان گریزان
باتو شاد و باتو خندان باتو محو خوب رویان


گرتو باشی گر نباشی
گر بمانی گر نمانی
من همونم که همیشه پابه پای تو میمونم
چشم براه تو می مونم


باتو در دنیای فانی می نشینم روز و شبها
بی تو در قاب شکسته مینویسم من زغمها
از زمستان من گریزان در پی نگارم آیم
در پی گل و شکوفه دلنوازی می نمایم
خاک اندوه در برم نیست چون تودر کنارم آیی
می نویسم من ز قلبت چون تو در بهارم آیی


گرتو باشی گر نباشی
گر بمانی گر نمانی
من همونم که همیشه پابه پای تو میمونم
چشم براه تو می مونم

NIMA.N
08-11-2009, 10:42 AM
هوای زمزمه کردن..........

هوای زمزمه کردن هست , زبان زمزمه کردن نیست

دلم برای تو میمیرد, دلی لایق مردن نیست

همیشه پر تپشم از تو , مرا به اینه مهمان کن

مگر شکسته نمی خواهی.؟ کسی شکسته تر از من نیست.!

به کوله بار غزلهایم , سری دوباره نخواهد زد.

همان کسی که دلش دریاست, همان کسی که در دلش

اهن نیست.!!!؟

تمام خستگی ات از من , ترانه های دلم از تو

دلی که هیچ نمی سوزد .

همان که لایق مردن نیست...!

همدم شبهایم...!

NIMA.N
08-11-2009, 10:43 AM
وقتي کسي رو دوس داري،حاضري جون فداش کني

حاضري دنيارو بدي،فقط يه بار نيگاش کني



به خاطرش داد بزني،به خاطرش دروغ بگي

رو همه چي خط بکشي،حتّي رو برگ زندگي



وقتي کسي تو قلبته،حاضري دنيا بد بشه

فقط اوني که عشقته،عاشقي رو بلد باشه



قيد تموم دنيارو به خاطرِ اون مي زني

خيلي چيزارو مي شکني ، تا دل اونو نشکني



حاضري که بگذري از دوستاي امروز و قديم

امّا صداشو بشنوي ، شب از ميون دوتا سيم



حاضري قلب تو باشه ، پيش چشاي اون گرو

فقط خدا نکرده اون ، يه وقت بهت نگه برو



حاضري هر چي دوس نداشت ، به خاطرش رها کني

حسابتو حسابي از ، مردم شهر جدا کني



حاضري حرف قانون و ، ساده بذاري زير پات

به حرف اون گوش کني و به حرف قلب باوفات



وقتي بشينه به دلت ، از همه دنيا مي گذري

تولّد دوبارته ، اسمشو وقتي مي بري



حاضري جونت و بدي ، يه خار توي دساش نره

حتي يه ذرّه گرد وخاک تو معبد چشاش نره



حاضري مسخرت کنن ، تمام آدماي شهر

امّا نبيني اون باهات ، کرده واسه يه لحظه قهر



حاضري هر جا که بري ، به خاطرش گريه کني

بگي که محتاجشي و ، به شونه هاش تکيه کني



حاضري که به خاطر ، خواستن اون ديوونه شي

رو دست مجنون بزني ، با غصه هاهمخونه شي



حاضري مردم همشون ، تو رو با دست نشون بدن

ديوونه هاي دوره گرد ، واسه تو دس تکون بدن



حاضري اعتبارتو ، به خاطرش خراب کنن

کار تو به کسي بدن ، جات اونو انتخاب کنن



حاضري که بگذري از ، شهرت و اسم و آبروت

مهم نباشه که کسي ، نخواد بشينه روبروت



وقتي کسي تو قلبته ، يه چيزقيمتي داري

ديگه به چشمت نمي ياد ، اگر که ثروتي داري



حاضري هر چي بشنوي ، حتي اگه سرزنشه

به خاطر اون کسي که ، خيلي برات با ارزشه



حاضري هر روز سر اون ، با آدما دعوا کني

غرورتو بشکني و باز خودتو رسوا کني



حاضري که به خاطرش ، پاشي بري ميدون جنگ

عاشق باشي اما بازم ، بگيري دستت يه تفنگ

حاضري هر کي جز اونو ، ساده فراموش بکني
پشت سرت هر چي مي گن ، چيزي نگي گوش بکني




حاضري هر چي که داري ، بيان و از تو بگيرن

پرنده هاي شهرتون ، دونه به دونه بميرن



وقتي کسي رو دوس داري ، صاحب کلّي ثروتي

نذار که از دستت بره ، اين گنجِ خيلي

NIMA.N
08-11-2009, 10:43 AM
هی فلانی

زندگی شاید همین باشد
یکفریب ساده و کوچک
آن هم ازدست عزیزی که تو دنیا را
جز برای او و جزبا او نمیخواهی!
من به گمانم زندگی باید همین باشد
آه....آه،اما
او چرااین را نمیداند؟
او چرا اینقدر غافل است از من؟
من نمی دانم چرا طاووس من
این رانمی داند که دل من هم دل است آخر
سنگ و آهن نیست


مهدی اخوان ثالث

NIMA.N
08-11-2009, 10:44 AM
از من نرنج که از تو رنجیده ام

از من روی مگردان
که جز تو ندارم
خوارم مشمار
که به اخلاص نزد تو آمده ام
سالهاست گیسو افشانده ام
برای شکار دل تو
وعده داده بودی که صیاد خواهم شد
چه روزها که شب شد و تو هنوز
به دام من در نیامده ای
اجر من باتوست
میان چشمان و گیسوانت
یک آسمان نشسته است و آه من
تا ملکوت ادامه پیدا می کند....
در یلدای انتظار
تور لحظه ها را می بافم
لحظه هایی که، حوصله خمیازه می کشد
و می پرسد آیا او از بافتن گیسوی خلقت خسته نمی شود
اما تو که از رطب عشق تناول کردی
و در زیر نارگیل های نبوت
گیسوی سبز شاخه ها را شانه کرده ای
و سرخس ها به آهنگ کلام تو می رقصند
و مرداب از هیبت نگاهت
به حیرت فرو رفته است
و دانش در کف دستهایت
دل به سکوت سپرده است
بلند می شوم و آسمانها را کنار می زنم
و برهنگی را که زیباترین پیراهن توست به تن می کنم.
بدرود

NIMA.N
08-11-2009, 10:44 AM
کاش............


كاش بيايم براي بي پناها سايبون باشيم

با دلاي دل شكسته كمي مهربون باشيم

كاش بيايم به باغبونا كمي حرمت بذاريم

احترام دلاي شكسته رو نگهداريم

كاش به مهربونترا دين مون و ادا كنيم
سهم خوشبختي مون و وقف بزرگترا كنيم

كاش يه كاري بكنيم كه خستگيها دربشه
مرحمي بشيم كه زخم آدما بهتربشه

كاش كه شاخه درخت زندگي رونشكنيم
هفته اي يه بار به باغبونامون سربزنيم

كاش كه پاك كنيم تمام اشكايي كه جاريه

خوب نگه داريم چيزي كه واسه يادگاريه

كاش دس پرنده هاي بي پناه وبگيريم
توي آسمون بريم دامن ماه وبگيريم

كاش با مهربوني مون غصه ها رو كم بكنيم

رشته هاي عشق و تا هميشه محكم بكنيم

كاش بشينيم پاي صحبت اونا كه بي كسن
اگر درد و دل كنن به آرزوشون ميرسن

كاش تو عصري كه همش سنگيه وآهنيه
بگيم از چيزهايي كه خوب ولي رفتنيه

كاش هنوز دير نشده قدر هم و خوب بدونيم
نكنه دير بشه تا ابد پشيمون بمونيم

كاش كه اين يه جمله هيچ موقع ز يادمون نره
آدمي چه خوب باشه چه بد باشه مسافره

NIMA.N
08-11-2009, 10:44 AM
می خوانمت……

می خوانمت به نام سزاوار دیگری
ای انکه از حریم تکلم فراتری
می ایی و به وزن صداقت برای عشق
صدها غزل, شقایق ابی می اوری
بر عجز ناتمام افقهای شبزده
اعجاز پر فروغ طلوع مکرری
تو قبله گاه باور چندین طلوع سبز
معبود بی نیاز هزاران صنوبری
می خوانمت به نام غریبه به نام خویش
می خوانمت به نام سزاوار دیگر ی...!

همدم شبهایم...!

NIMA.N
08-11-2009, 10:44 AM
چه مینامند مرا آنان که ساخته ی غم های منند

مهندس.كوچولو
08-11-2009, 10:44 AM
بهترين همسفر آن است كه در طول سفر فكر كني يك نفري درعين دو يا چند نفر بودن.

بهترين آيينه وجدان توست، آگاه و بيدار باش.

بهترين شريك آن است كه اصلا وجود نداشته باشد.

بهترين گذشت آن است كه در موضعقدرت باشي و آن را انجام دهي.

بهترين ايده ها را هميشه احساس تو به تو هديه مي كند نه عقل تو.

بهترين راه حرف زدن، صريح و شفاف حرف زدن است، از حاشيه بپرهيز.

بهترين مامن شانه هاي كسي است كه از صميم قلب دوستش داري.

بهترين نعمت بدون هيچ قيد و شرطي، سلامتي است و دل خوش.

بهترين جست و جو، كنكاش در وجود خودت است.

بهترين عمل آن است كه بدي را با نيكي جواب بدهي.

بهترين راه براي بدگويان آن است كه در عمل عكس آن چه را كه گفته اند نشان بدهي نه با زبان.

بهترين فرار آن است كه از جمع غيبت كنندگان بگريزي.

بهترين بزرگواري آن است كه هرگز از بالا به كسي نگاه نكني مگر آن كه بخواهي او را از زمين بلند كني.

بهترين طرز فكر كردن آن است كه به ديگران بر اساس خصوصيات شخصيتي شان امتياز بدهي نه بر اساس ظاهر و ثروت.

بهترين قدرداني آن است كه در آن افراط نباشد.

و بهترين مرگ آن است كه تنها جسمت از ميان رفته باشد و نه اسمت.

NIMA.N
08-11-2009, 10:45 AM
اي جماعت، چطوره حالاتتون؟
قربون اون فهم و کمالاتتون !

گردنتون پيش کسي خم نشه
از سَر بنده سايه تون کم نشه

راز و نياز و بندگي تون، دُرست
حساب کتاب زندگي تون، درست

بنده مي شم غلام دربست تون
پيش کسي دراز نشه دست تون

از لبتون خنده فراري نشه
خدا نکرده، اشکي جاري نشه

باز، يه هوا دلم گرفته امروز
جون شما، دلم گرفته امروز

راست و حسيني ش، نمي دونم چرا
بيني و بيني اش، نمي دونم چرا

خلافامون، از سر اختلاف نيست
خلاف، خلافه، توش خطا خلاف نيست

فرقي نداره ديگه شهر و روستا
حال نمي دن مثل قديما، دوستا

شاپرک ها، به نيش مجهز شدن
غريب گزا هم آشنا گز شدن

« رپ »تنگ غروب که شهر، پر شد از
ما مونديم و يه کوچه علي چپ

خورشيده مي نشست که ما پا شديم
رفتيم و گم شديم و پيدا شديم

رفتيم و چرخي دور ميدون زديم
ماه که در اومد، به بيابون زديم

آخ که بيابون چه شبايي داره
شب تو بيابون چه صفايي داره

شب تو بيابون خدا بساط کن
اون جا بشين با خودت اختلاط کن

دل که نلرزه، جز يه مشت گِل نيست
دلي که توش غصه نباشه، دل نيست

اين در و اون در زَدَناش، قشنگه
به سيم آخر زدناش، قشنگه

دلم گرفته بود و خيلي غصه داشتم
منم براش سنگ تموم گذاشتم

نصفه شبي، به يه کوه تکيه کردم
نشستم و تا صبح، گريه کردم

سِجل و مدرک نمي خواد که گريه
دستک و دنبک نمي خواد که گريه

ساعت الان حدود چهار و نيمه
غصه نخور داداش، خدا کريمه

شعرم اگه سُست و شکسته بسته است
سرزنشم نکن، دلم شکسته است

NIMA.N
08-11-2009, 10:45 AM
بي تو طوفان زده ي دشت جنونم ،صيد افتاده به
خونم

تو چنان مي گذري غافل از اندوه درونم ؟

بي من از کوچه گذر کردي و رفتي

بي من از شهر سفر کردي و رفتي

قطره اي اشک درخشيد به چشمان سياهم

تا خم کوچه به دنبال تو لغزيد نگاهم !

تو نديدي ٬نگهت هيچ نيفتاد به راهي که گذشتي

چون در خانه ببستم ،دگر از پاي نشستم

گوئيا زلزله آمد،گوئيا خانه فرو ريخت سر من

بي تو من در همه شهر غريبم ،بي تو کس نشنود از
اين دل بشکسته صدايي

بر نخيزد دگر از مرغک پر بسته نوايي،تو همه
بود و نبودي

تو همه شعر و سرودي،چه گريزي زبر من ٬که زکويت
نگريزم

گر بميرم زغم دل،به تو هر گز نستيزم

من و يک لحظه جدايي ؟
نتوانم . . . . نتوانم
بي تو من زنده بمانم

NIMA.N
08-11-2009, 10:46 AM
من در کلبه تنهایی خود چیزی از عشق دارم
که لیلی مجنون در خانه ی گوهر بار خود ندارند.
من با خود یادگاری از عشق دارم
که لیلی و مجنون در خواب ندارند

Memories Never Dies

NIMA.N
08-11-2009, 10:46 AM
حقا که غمت از تو وفادارتر است
****
به نام آنکه دائم می شکند

برای گفتن من شعر هم به گِل مانده

نمانده عمری و صدها سخن به دل مانده

صدا که مرهم فریاد بود زخم مرا

به پیش درد عظیم دلم خجل مانده

از دست عزیزان چه بگویم

گله ای نیست

گر هم گله ای هست دگر حوصله ای نیست
سر گرم به خود زخم زدن در همه عمرم
هر لحظه جز این دست مرا مشغله ای نیست
دیری است که از خانه خرابان ِ جهانم
بر سقف فرو ریخته ام چلچله ای نیست

مهندس.كوچولو
08-11-2009, 10:46 AM
عشق

هر وقت خواستي بدوني كه کسي دوستت داره تو چشماش زول بزن تا عشق رو تو چشماش ببيني:

اگه نگات کرد عاشقته .

اگه خجالت کشيد بدون برات ميميره

اگه سرشو انداخت پايين و يه لحظه رفت تو فکر بدون بدونه تو ميميره

و اگر هم خنديد بدون اصلا دوست نداره.


از طرف یه دوست!

NIMA.N
08-11-2009, 10:46 AM
گریه کردن تا سحر کار من است. شاهد من چشم بیمار من است
فکر کردم که او یار من است. نه ! فقط در فکر آزار من است
نیتش از عشق تنها خواهش است. «دوستت دارم» دروغی فاحش است
یک شب آمد ، زیر و رویم کرد و رفت. بغض تلخی در گلویم کرد و رفت
پابند جستجویم کرد و رفت. عاقبت بی آبرویم کرد و رفت
این دل دیوانه آخر جای کیست؟ آنکه لیلایش منم ، مجنون کیست؟

NIMA.N
08-11-2009, 10:47 AM
قطار مي رود
تو مي روي
تمام ايستگاه مي رود ...

و من چقدر ساده ام
که سالهاي سال
در انتظار تو
کنار اين قطارِ رفته ايستاده ام
و همچنان
به نرده هاي ايستگاهِ رفته
تکيه داده ام

قیصر امین پور

NIMA.N
08-11-2009, 10:47 AM
به آفتاب ... )
ای مهربان بتاب بر تار و پود من
تا گرم تر شود اینک وجود من

ای مهربان بخند تا باز بشنو د
ذرات این جهان ذکر سجود من

__________________________________________________ _______________________

طرح (او مثل هیچکس نیست)

-دلش می خواست درخت ها کنار بروند تا او بتواند خوب جنگل را ببیند.

-جنگ اول را به امید صلح آخر راه انداخت.

-نگاهش را به زمین انداخت خوشبختانه نشکست.

NIMA.N
08-11-2009, 10:47 AM
کاشکی یک نفر بیاد و باغچه رو ناز بکنه
اتاق مادر بزرگ رو دوباره باز بکنه


کاشکی یک نفر بیاد و باز قناری بیاره
برای دل گرفته مثل بارون بباره

کاشکی یک نفر بیاد تشکچی ها رو بیاره
سر شب رو اون دو تا تخت چوبی باز بذاره

کاشکی یک نفر بیاد و چاق کنه قلیونارو
رو دوتا تخت چوبی بنشون باز مهمونارو

کاشکی یک نفر بیاد و خونه رو تازه کنه
مهربونی رو برای همه اندازه کنه

کاشکی یک نفر بیاد تا ما بهونه نگیریم
تا که از بی کسی اینجا تک و تنها نمیریم

کا شکی یک نفر بیاد و حرف ها رو گوش بکنه
بگه هر کی دلخوره باید فراموش بکنه

کاشکی یک نفر بیاد و خونمون رو ببینه
بیاد و تو این روزا زمونمون رو ببینه

کاشکی یک نفر بیاد و خونه قدیمی رو
پس بده به هممون اون خونه صمیمی رو

کا شکی یک نفر بیاد و باز بهارو بیاره
خنکای شبای تابستو نا رو بیاره

کاشکی یک نفر بیاد و دست ما رو بگیره
نور ماه رو بیاره شبای تارو بگیره

کاشکی یک نفر بیاد و باز چراغونی کنه
جشن صاحب الزمان همه رو مهمونی کنه

کاشکی یک نفر بیاد و نون سنگک بیاره
پنیر " کلسونی " میون سفره بذاره

کاشکی یک نفر بیاد و بگه زود باش بچه جون
کمکش کنم تو باغچه دوباره از دل و جون

کاشکی یک نفر بیاد و بگه خونه یعنی چی
آقا مشتی و بی بی تو این زمونه یعنی چی

کا شکی یک نفر بیاد و بخونه اسمشونو
یا که یادمون بیاره دوباره رسمشونو

مهندس.كوچولو
08-11-2009, 10:48 AM
خواستم عشق رو


خواستم عشق رو......

خواستم عشق رو تو دستام بگيرم، ولي جا نشد.

پس گذاشتمش تو جيبم، ولي جا نشد.

در كيفمو باز كردم، ولي جا نشد.

تصميم گرفتم ببرمش تو اتاق، ولي جا نشد.

بنابراين يه خونه براش گرفتم، ولي جا نشد.

با خودم گفتم: يه باغ! آره! ولي جا نشد.

حتما تو كره زمين جا مي شه، ولي جا نشد.

پس گذاشتمش تو قلبم، حالا ديگه جاش خوبه خوبه.

تازه مي فهمم اين كه مي گن دل آدم مي تونه از دنيا هم بزرگ تر باشه يعني چي.

NIMA.N
08-11-2009, 10:48 AM
شعر(بهار )
اگه که پرنده ها بهار و از یاد ببرن
خاطرات گل هارو بدن به باد ها ببرن


اگه که پرستو ها از یاد آسمون برن
یا که از کنار ما بی نام وبی نشون برن

من دوباره همه شعرای خوب و می خونم
کنار گلهای عاشق بهاری می مونم

براشون می گم قناری هنوزم قناریه
تو دلش همیشه عشق گلهای بها ریه

براشون از آسمون بلور بارون می یارم
تو تمام باغچه ها نعنا و ریحون می کارم

تا که از بوی اونا دوباره عاشق بخونه
کجائید ؟ بهار فقط چند روزی اینجا مهمونه

آسمون پرستو ها مبادا قهر کرده باشن
یا برای همیشه از پیش ما رفته باشن

آسمون آبی دستات و دوباره وا بکن
همه پرستو های رفته رو صدا بکن

بگو که بهار بدون اونا خیلی غمگینه
بگو که هیچکسی نیست شکوفه ها رو ببینه

بگو که باد بهاری بی پرستو نمی یاد
بگو که کوچ پرستو ها رو هیچکس نمی خواد
__________________

مهندس.كوچولو
08-11-2009, 10:48 AM
درستی


بادها شديدتر بوزند! موج ها بلندتر برخيزند! زمين شديدتر بلرزد! خورشيد تابستان داغ تر شود و سرماي جانكاه زمستان از مغز استخوان هم عبور كند! اما هيچ كدام از اين ها ذره اي مرا نسبت به درستي آن چه كرده ام مردد نمي سازد!

شايد براي يكي باد شديد غير قابل تحمل باشد و براي ديگري موج بلند سهمناك و براي آن ديگر لرزش زمين دهشتناك! اما براي كسي كه مي داند درست عمل كرده است و در مسير درست قرار دارد همه اين ها جلوه هاي زيبايي از پايكوبي و دست افشاني كاينات براي كسي است كه به جاي نشستن و دست روي دست گذاشتن دست به اقدام زده است.

مهندس.كوچولو
08-11-2009, 10:49 AM
کاش


كاش چون درخت سيب با وقار بوديم. كاش آينه ها را باور مي كرديم خود را مي شناختيم تا خدا را حس كنيم كاش شبنم را ميهمان چشمانمان مي كرديم بياييد همگي كوچ كنيم به جايي كه بوته اي از قافله سرخ شقايق دوباره روييدن را التماس كند.

مهندس.كوچولو
08-11-2009, 10:49 AM
افسوس


مي دانم روزي مي آيي. از آن سوي آرزوها، وقتي آمدي برايم صبري طولاني هديه بياور مي خواهم تمام روزهاي آينده را پرنده باشم و ترك قفس كنم در آن روزي كه پرنده قشنگ زندگيم به سوي آسمانها پرواز كرد و خوشبختي ام را با خود برد، ديونه وار به سويش دويدم تا شايد به او برسم و او را باز گردانم اما افسوس! افسوس كه نه من هرگز به او رسيدم و نه او هرگز به سوي من بازگشت.

مهندس.كوچولو
08-11-2009, 10:49 AM
عشق

عشق من بسان گل سرخ آتشين مي ماند كه در نو بهاران شكفته شده باشد. عشق من بمانند آهنگ افسونگري ميماند كه با نواي سحرانگيزي نواخته شده باشد،اي محبوبه ي دلرباي من آنچنانكه زيبائي تو ژرف و جاوداني است، عشق من نيز ژرف و جاوداني خواهد بود و من تو را تا هنگاميكه تمام درياها خشك نشده اند و همه تخته سنگ ها با حرارت خورشيد ذوب نگشته اند دوست خواهم داشت

مهندس.كوچولو
08-11-2009, 10:50 AM
دوستت دارم عزيزم


مدت زيادي از ازدواجشان مي گذشت و طبق معمول، زندگي فراز و نشيب هاي خاص خود را داشت. يك روز، زن كه از ساعات زياد كاري شوهر عصباني بود و همه چيز را از هم پاشيده مي ديد زبان به شكايت گشود و باعث نا اميدي شوهرش شد.

مرد پس از يك هفته سكوت همسرش، با كاغذ و قلمي در دست به طرف او رفت و پيشنهاد كرد هر آن چه را كه باعث آزارشان مي شود بنويسند و در مورد آن ها بحث و تبادل نظر كنند.

زن كه گله هاي بسياري داشت بدون اين كه سر خود را بلند كند، شروع كرد به نوشتن. مرد نيز پس از نگاهي عميق و طولاني به همسر، نوشتن را آغاز كرد.

يك ربع بعد با نگاهي به يكديگر كاغذها را رد و بدل كردند.

مرد به زن عصباني و كاغذ لبريز از شكايت خيره ماند، اما زن با ديدن كاغذ شوهر، خجالت زده شد و به سرعت كاغذ را پاره كرد. شوهرش در هر دو صفحه اين جمله را تكرار كرده بود: دوستت دارم عزيزم.

مهندس.كوچولو
08-11-2009, 10:50 AM
براي تو كه بهتريني

مي خواهم برايت بهترين دوستي باشم كه تاكنون داشته اي.

مي خواهم كه گوش جان به سخنانت بسپارم؛

حتي اگر در مشكلات خود غرق شده باشم،

آن گونه كه هيچ كس تاكنون چنين نكرده.

مي خواهم تا هر زمان كه مرا طلبيدي در كنارت باشم،

نه اكنون، بلكه هر زمان كه خودت مي خواهي.

مي خواهم رفيق شفيقت باشم، مي خواهم تو را به اوج برسانم.

خواه توانش را داشته باشم، خواه از انجام آن ناتوان باشم.

مي خواهم به گونه اي با تو رفتار كنم كه گويي اولين روز تولد توست

نه آن روز خاص، كه تمام روزهاي سال.

به حرف هايت گوش خواهم داد.

نصيحتت مي كنم.

هم بازي ات مي شوم.

گاهي اوقات مي گذارم كه برنده شوي.

در كنارت مي مانم.

در آن زمان كه آهنگ نبرد كني،

در كشاكش مبارزه با زندگي

برايت دعا مي كنم.

مي خواهم برايت بهترين دوستي باشم

كه تاكنون داشته اي.

امروز، فردا و فرداهاي ديگر

تا آخرين لحظه حياتم

مي پرسي چرا ؟!

زيرا تو نيز برايم بهترين دوستي هستي كه تاكنون داشته ام!

مهندس.كوچولو
08-11-2009, 10:51 AM
شقایق


قلم را در درياي محبت گردانيد. اولين صيد خود را به عنوان سلام تقديم حضورت مي كنم باشد كه پذيرا باشي. عزيزم در كوره راه زندگي من و تو يك رهگذريم، رهگذري خسته، رهگذري تنها، اما خانه خاطرات با سياهي و سپيدي خطوطش همچنان باقي مي ماند زندگي گاه آنقدر زيباست كه گذشت زمان را احساس نمي كنيم اما گاهي آنقدر ترسناك كه كشيدن نيمه نفسي براي آدمي مشكل مي شود و اين ما هستيم كه بايد در برابر اين ها تير تهسوي باشيم. اين لغت، اين اسم بي مسمي، اين ابهام گمشده و گمراه كننده كه به عنوان دوست در فانوس زندگي ام بود و بسيار ناپيداست به دنبال آن مي گشتم اما هرچه سراغش را مي گرفتم از آن دورتر مي شدم و سرانجام توانستم آنرا پيدا كنم و آن تويي! نازنينم ممكن است باور نكني اما تو برايم همچون تنفس است كه مي وزد و همه جا را با بوي خوشش مطبوع مي سازد و مانند خوني كه در رگانم جريان داري تو تنها گل شقايق قلبم هستي تو را تا آخر عمر از ته دل دوست دارم.

مهندس.كوچولو
08-11-2009, 10:51 AM
می دونم


مي دونم اون روزي مي رسه كه بايد از هم جدا بشيم.

اون روزي مي رسه كه بايد به قلبم بگم ديگه نبايد به يادت بزنه.

نمي دونم اون روز چي بهت بگم. فقط مي دونم اون روز دير يا زود مي رسه.

روزي كه مجبور ميشيم قلبهامونو پس بگيريم.

فقط اون لحظه رو مي بينم كه...

روبروي هم ايستاديم و به چشماي هم نگاه مي كنيم، چون ديگه حرفي براي گفتن نموده.

حتي سيل اشكام هم نمي تونه لحظه اي باعث پلك زدن چشمام بشه.

فقط حس مي كنم گرمايي كه از دستات به دستم مي رسه، داره قلبمو مي سوزونه.

سرم رو روي شونت ميذارم تا اشكامو نبيني اما حيف كه لرزش بدنم رو حس مي كني.

سرم رو با دستاي يخ زدت از شونت جدا مي كني و ميگي:

بهم قول بده ديگه گريه نكني

از همه دنيا فقط همين برام مونده بود... هنوزم ظالمي.

دستامون كه جدا ميشه،

صداي قلبم رو ميشنوم كه روي آسفالت خيابون، جلو پات ميشكنه.

دستمو ميبوسي و بهم ميگي:

مي دونم حرفامو باور نمي كني، اما دوستت داشتم.

آخه پس چرا؟...

بهم ميگي: عزيزم باور كن فقط به خاطر تو بود.

آخه چه جوري باور كنم؟...

عقب عقب ازم دور ميشي و سرت رو مي اندازي پايين. چون ديگه طاقت سنگينيه نگاهمو نداري.

اما تصوير چشماتو تا ابد برام گذاشتي. به جاي اون قلب قرمز و پر از عشقي كه ازم گرفتي، فقط همينو برام گذاشتي.

تو ميري.

سفرت بخير عزيزم.

اما من به كجا؟...

تو از اينجا ميري اما منو با همه خاطره هامون آنجا تنها ميذاري...

هنوزم ظالمي!

مي دونم اون روز مي رسه اما اگه دوستم داري ، برام دعا كن من به اون روز نرسم...

مهندس.كوچولو
08-11-2009, 10:52 AM
نمی دانم تو به من بگو...


نمي دانم دلم گم شده يا اوني كه دل به او سپردم.

نمي دانم عشقم گم شده يا معشوقم.

نمي دانم اعتماد بي جا كردم يا بي جا به من اعتماد كردند.

نمي دانم لياقت او را نداشتم يا او لايق من نبود.

نمي دانم من در حق عشقمان خيانت كردم يا او.او قدر ندانست يا من.

نمي دانم خدا اين را قسمت ما كرد يا ما خود قسمت را رقم زديم.

نمي دانم چرا وقتيكه دل بستن سهل است، دل كندن آسان نيست.

نمي دانم خدا به ما دل داد تا از دنيا ببريم يا دنيارو داد تا دل بكنيم.

هنوز نمي دانم با بودن او زندگي سخت است يا بي او.

تحمل جاي خاليش توي تك تك لحظه ها سخت تر است يا ...

نمي دانم شكستن غرورم سخت تر است يا شنيدن صداي شكستن قلبم.

نمي دانم تو به من عشق را آموختي يا مي خواهي نفرت را يادم بدهي.

نمي دانم كه بگويم: چرا آمدي؟ يا بپرسم كه؟ چرا رفتي؟

من نمي دانم تو به من بگو...

مهندس.كوچولو
08-11-2009, 10:52 AM
امید

هر وقت توی زندگی به یه در بزرگ رسیدی که روش یه قفل بزرگ بود نترس و نا امید نشو!!! چون اگه قرار بود باز نشه جاش یه دیوار میذاشتن

مهندس.كوچولو
08-11-2009, 10:55 AM
عشق

همیشه عشقت را با کسي تقسيم کن که مي داني با ديگري تقسيم نمي کند.


در قلبي آلونکت را بساز که فقط جا براي یک آلونک آست و آن را با تمام سختي هايش پاس بدار.

قلبي را که آسون به دستش مياري مقدسش نشمار زيرا ديگري نيز آسون به دستش مياره و تو به آسوني از دستش ميدي

مهندس.كوچولو
08-11-2009, 10:55 AM
مراقب افکارت باش ، آنها به گفتــــــــار تبدیل می شوند.


مراقب گفتارت باش ، آنها به کــــــــردار تبدیل می شوند.


مراقب کردارت باش ، آنها به عــــــــادت تبدیل می شوند.


مراقب عادتهایت باش، آنها به شخصیت تبدیل می شوند.


مراقب شخصیتت باش ، که ســــــــرنوشت تـــــو است.

مهندس.كوچولو
08-11-2009, 10:55 AM
خداوند مي فرمايند :
هرگاه بنده اي مرا مي خواند
آن چنان به سخنان او گوش مي دهم
كه انگار بنده و آفريده ای جز او ندارم
اما شگفتا
بنده ام همه را طوري مي خواند
كه انگار همه خداي اويند
جز من

مهندس.كوچولو
08-11-2009, 10:56 AM
عشق یعنی


يه روز وقتي به گل نيلوفر نگاه مي کردم ترس تموم وجودمو برداشت که شايد منم يه روزمثل گل نيلوفر تنها بشم. سريع از کنار مرداب دور شدم. حالا وقتي که ميبينم خودم مرداب شدم دنبال يه گل نيلوفر مي گردم که از تنهايي نميرم و حالا مي فهمم گل نيلوفر مغرور نيست اون خودشو وقف مرداب کرده.



شاگردي از استادش پرسيد: عشق چست؟ استاد در جواب گفت:به گندم زار برو و پر خوشه ترين شاخه را بياوراما در هنگام عبور از گندم زار، به ياد داشته باش كه نمي تواني به عقب برگردي تا خوشه اي بچيني شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتي طولاني برگشت.استاد پرسيد:چه آوردي؟ و شاگرد با حسرت جواب داد:هيچ! هر چه جلو ميرفتم، خوشه هاي پر پشت تر ميديدم و به اميد پيدا كردن پرپشت ترين، تا انتهاي گندم زار رفتم استاد گفت: عشق يعني همين.

مهندس.كوچولو
08-11-2009, 10:57 AM
غم




بي دل و خسته در اين شهرم و دلداري نيست غم دل با كه توان گفت كه غم خواري نيست

مهندس.كوچولو
08-11-2009, 10:58 AM
توهم


عاشقت خواهم ماند..............بي آنكه بداني. دوستت خواهم داشت ................بي آنكه بگويم . درد دل خواهم گفت............بي هيچ كلامي . گوش خواهم داد ....................بي هيچ سخني . در آغوشت خواهم گريست.......بي آنكه حس كني . در تو ذوب خواهم شد ...........بي هيچ حرارتي . اين گونه شايد احساسم نميرد

مهندس.كوچولو
08-11-2009, 10:58 AM
باز باران


باز باران بي ترانه***گريه هايم عاشقانه***مي خورد بر سقف قلبم***ياد ايام تو داشتن***مي زند سيلي به صورت***باورت شايد نباشد***مرده است قلبم ز دستت***فكر آنكه با تو بودم***با تو بودم شاد بودم***توي دشت آن نگاهت***گم شدن در خاطراتت

مهندس.كوچولو
08-11-2009, 10:58 AM
آهاي آدميان ، به چشمهاي خود بياموزيد كه نگاه به كسي نيندازند ، اگر نگاه انداختند عاشق نشوند اگر عاشق شدند وابسته نشوند اگر وابسته شدند مجنون نشوند و اگر نيز مجنون شدند با عقل و منطق زندگي كنن

مهندس.كوچولو
08-11-2009, 10:58 AM
به او نگو دوستت دارم براش بنويس دوستت دارم آخه ميدوني آدما گاهي اوقات خيلي زود حرفاشونو از ياد ميبرن ولي يه نوشته به اين سادگي ها پاک شدني نيست گرچه پاک کردن يک کاغذ از شکستن يک قلب هم ساده تر است ولي تو بنويس





انسان با سه بوسه تکميل مي‌شود: بوسه مادر که با آن پا به عرصه خاکي مي‌گذاري، بوسه عشق که يک عمر با آن زندگي مي‌کني و بوسه خاک که با آن پا به عرصه ابديت مي‌گذاری



بخشندگي را از گل بياموز، زيرا حتي ته كفشي كه لگدمالش مي‌كند را هم خوش بو مي‌كند

مهندس.كوچولو
08-11-2009, 10:59 AM
بعد از مرگم تکه يخي به شکل صليب بر روي سنگ قبرم بگذاريد تا با اولين طلوع خورشيد اب شودوبه جاي يار برايم گريه کند

مهندس.كوچولو
08-11-2009, 10:59 AM
زني مي رفت ، مردي او را ديد و دنبال او روان شد . زن پرسيد که چرا پس من مي آيي ؟ مرد گفت : برتو عاشق شده ام . زن گفت : برمن چه عاشق شده اي ، خواهر من از من خوبتر است و از پس من مي آيد ، برو و بر او عاشق شو . مرد از آنجا برگشت و زني بدصورت ديد ، بسيار ناخوش گرديد و باز نزد زن رفت و گفت : چرا دروغ گفتي ؟ زن گفت : تو راست نگفتي . اگر عاشق من بودي ، پيش ديگري چرا مي رفتي ؟ مرد شرمنده شد و رفت



جملات كوچك به سبك انسان هاي بزرگ!!! * دريا براي صرفه جويي در آب، كمتر موج مي فرستد. * روزگار غريبي است. يكي در آبپاش گلاب دارد و يكي در گلاب پاش آب هم ندارد! * فكرهايم تابعيت مغزم را از دست دادند. * ساز شكسته را در دستگاه سكوت كوك مي كنم. * سيب به درخت چسبيده، به قانون نيوتن دهن كجي مي كند. * از دودلي خسته شده بودم، يكي از آنها را يدكي نگه داشتم. * زنبور تنها پزشكي است كه بدون معاينه به مريض آمپول مي زند

مهندس.كوچولو
08-11-2009, 10:59 AM
دستهايم بوي گل ميدادند مرا به جرم گل چيدن گرفتند اما کسي فکر نميکرد که شايد گلي کاشته باشم



به من ميگفت : آنقدر دوست دارم که اگر بگويي بمير مي ميرم . . . . . . . باورم نمي شد . . . . فقط براي يک امتحان ساده به او گفتم بمير . . . ! سالهاست که در تنهايي پژمرده ام کاش امتحانش نمي کردم



به ياد داشته باش کوتاهترين راه بين يک مسئله و راه حل اون...فاصله بين زانو هات تا زمين هست(سجده)...کسي که به خدا توکل کنه.. توان مقابله با هر مشکلي رو ميتونه داشته باشه



ويليام شکسپير ميگه: وقتي که فکر ميکني هيچ کسي نيست حرف دلتو بفهمه کسي هست که براي ديدنت روزشماري کن

مهندس.كوچولو
08-11-2009, 10:59 AM
هرچه هستی باش اما باش........


هرچه هستی باش اما باش........

ما آدما یه خصلت عجیب داریم .اونم اینکه ترجیح میدیم دروغ بشنویم تا واقعیت .نمی دونم چرا این طوری میپسندیم؟همه خیال میکنن که اگه کسی رو دوست دارن باید اونی بشن که طرفشون میخواد درصورتی که این اشتباست. مثلا یه دختر مهمونی برو به خاطر طرفش بخواد دیگه نره خوب مگه چقدر دووم میاره؟بعد از یه مدت میبره . من فکر میکنم ما باید آدمای اطراف مون رو همون جور که هستند بپذیریم نه اینکه بخوایم تغییرشون بدیم اینطوری خودمونم آزادی انتخاب داریم .مثلا طرف من یه آدم خوش گذرون من اگه بدم میاد نباید اون رو محدود کنم چون اونوقت من طرفم رو به خاطر خودم میخوام نه خودش .اشتباه ما اینه که انسان ها را برای خودمون میخوایم نه برای خودشون یعنی من مثلا دوست پسرم رو دوست دارم چون فلان تیپی رو که دوست دارم و بهش میگم میزنه .خوب همین چیزا باعث میشه تا دورغا به وجود بیاد و انسان ها خودشون رو اون چیزی نشون بدن که نیستن .مثلا اکثر پسرا دوست دارن با دختری دوست شن که با کسی نبوده .خوب دختری که با پسر دوست میشه وقتی این رو میفهمه دروغ میگه .چرا باید آدما رو اونجور که خودمون دوست داریم ببینیم نه اونجور که هستن ؟ من فکر میکنم ما نباید آدما رو تغییر بدیم .ما باید آدما رو همونی که هستن قبول کنیم .زیبایی این فکر اینه که ما اطرافیان مون رو به خاطر آنچه که هستن دوست داریم نه به خاطر انچه که ما میخوایم .وبه قول آن شعر

ای سراپایت سبز

ای همیشه باقی

نه..نه...

هرچه هستی باش اما باش

NIMA.N
08-11-2009, 02:02 PM
" خدا لایموت ست "
و انسان هم پیمانش حامل روحش و صاحب رسالتش و بالاخره جانشین در این طبیعت معنی دار و مقدس که آینه قدرت و خردمندی و زیبایی خدا است و پیکره ای است زنده و خودآگاه که بر سنت های خدا میگردد و میروید و میپرورد و میزید و میزاید

و در دل هر ذره خاک تیره اش آفتابی میتابد و بر زبان هر سنگریزه اش دفتر هر برگش و نطق آب و نطق خاک و نطق گل " ش سخن عشق میرود و شعرخدا میتراود و نه لشی است بی روح و بی شعور و نه توده ای است بی معنی و بی هدف سرد و سیاه از عناصر باطل و عبث که امواجی گونه گون و بی شمار از اقیانوس بیکران و بی انتهای یک حقیقت

آیینه ای پاک و وفادار از آیات یک روح یک شعور یک وجود که سرچشمه زاینده و تابنده حیات است و حرکت و زیبایی و آگاهی و ارزش و کمال و تمامی آنچه به جهان روح می بخشد و به بودن معنی و به انسان ارزش به زندگی مسئولیت و به حرکت جهت و با خدائی آنچنان و در جهانی اینچنین

انسان این خداگونه آزاد و آگاه و آفریننده که فرشتگان همه در پایش به سجود افتاده اند و زمین و آسمان و هرچه در این میانه است مسخر اویند که حقیقت و زیبائی و خیر را به نیروی دانش وهنر و اخلاق صید میکند که عظمت را میستاید و ارزشها را میپرستد و آزادی را میجوید و از جهان آگاهی به خودآگاهی و از آن به خدا آگاهی میرسد

و آنگاه از روز مرگی به ابدیت و از کثرت به وحدت و از نمودها به بود و از دنائت گرایی دنیا در نگریستن و اندیشیدن و انتخاب کردن و رفتن و زیستن و بودن به دورنگری و بلند گرائی آخرت و از معاش به معاد و از شرک به توحید که در ترقی اسرا ئی تا سدره المنتها ی تقرب دو گزگ مانده تا خدا و از آن هم نزدیکتر میرود که با روح خدا نفس میکشد و فطرت خدائی دارد و در برابر معروف و منکر از عشق و کین لبریز میشود و بر میشورد

و خود آگاهی او را به بیگانگی و تنهایی میکشاند و این دنیا را غربت مییابد و خویشتن خدائی خویش را در آن تبعیدی و آنگاه دغدغه غیب و جستجوی اصل و آرزوی وصل و بیتابی فرار و بیزاری از ماندن در انچه هست و اشتیاق به آن "نمیدانم کجائی که اینجا نیست .. که از بودن خویش بستوه آمده است پیرهنی تنگ است و او رویشی فراتر از عالم و کفشی تنگ است و او بی تابی فرار ..

که دیگران بودن آنچنان که هست ماندن آنجا که هست زیستن آنگونه که هست برایش حقیر میشود و خفقان آور میشود و دنی میشود و از علم فراتر میرود و از عقل فراتر میپرد و به هنری دست مییابد خدائی و کیمیائی اعجاز آفرین

و میاموزد که در فنا خویش به بقا رسد و در نفی خویش به اثبات و در مرگ خویش برای حیات انسان به شهادت و در بندگی به آزادی و در طاعت به طغیان و همه عمر هر شب و روز در هر پنج نوبتی که کوس سلطنت حق را بر بام عرش میزنند او باهر تکبیر همه عظمت های صغیر و کبریائیهای ذلیل را تحقیر میکند

و تمامی کرو فرهای پوچ و های هوی های دروغ و ربوبیت ها و ملوکیت ها و الوهیت هایی را که همه شر وسواس است و وسوسه مرد فریب افسون ساز خناس پشت گوش نهاده و پشت سر افکنده

و رویاروی او که تنها ممدوح راستین و معبود متعال هر دل زیبائی پرست و جان حق پرستی است به پای ایستاده

و عمر را که مشرکان و کافران سراسر به سگ دوئی در طلب استخوانی و پادوئی در خدمت اربابی و عبودیت در پیشگاه معبودی و چاپلوسی در بارگاه ممدوحی و به تعبیر اقبال همچون سگی پیش سگی سر به عبودیت خم کردن و زر و زور و زن پرستیدن و بر در ارباب بی مروت دنیا به ذلت نشستن و به بهای فروش شرف خویش دستگیری و لطف از خواجگان گدائی کردن میگذرانند

آری این عمر را به سال ها و سال را به ماهها و ماه را به روزها تقسیم میکند و هر روز صبح که بیدار میشود ظهر که از کار باز میگردد و شب که میرود تا بیاساید و بخواب رود هر بار به تاکید خطاب به او و اعلام به تمامی طاغوتیان و القاء به خویش تکرار میکند که:

حمد و ثنا و سپاس و ستایش ویژه نه ارباب جبار لئیم که رب رحمن و رحیم است ملک و مالک راستین اوست و ما تنها تنها در برابر اوست که سر به عبادت و عبودیت فرود میاوریم و تنها تنها از اوست که کمک میطلبیم آن هم نه کمکهای حقیر و خواستهای خود خواهانه و دنی که هدایت یافتن و رفتن بر راهی راست و حق راه انسانهای نابی که پروردگان نعمت های خدائی اند نه بد اندیشان پلید و نه گمراهان پوچ

و بالاخره انسانی که در عشق میگدازد و با خدا بیعت کرده است و در توحید حصار گرفته و جان جامه تقوی به تن دارد و به عرفان می بیند و به حکمت میفهمد و به دعا میخواهد و از عبادت به جوهر ربوبیت میرسد و در امر و نهی و هجرت و جهاد خود انسان و جهان را دگرگونه میسازد .

" دکتر علی شریعتی " كوير

NIMA.N
08-11-2009, 02:02 PM
الهی، به حق خودت حضورم ده و از جمال آفتاب آفرینت نورم ده!
الهی، راز دل را نهفتن دشوار است و گفتن دشوارتر.
الهی، !یا مَن یَعفو عن الكثیر و یُعطی الكثیرَ بالقَلیل!، از زحمت كثرتم وارهان و رحمت وحدتم ده!
الهی، سالیانی می‌پنداشتم كه ما حافظ دین توایم، !استغفرك اللهمّ!. در این لیلة الرغائب 1390 فهمیدم كه دین تو حافظ ماست، !أحمدك اللهمّ!!
الهی، چگونه خاموش باشم كه دل در جوش و خروش است، و چگونه سخن گویم كه خرد مدهوش و بیهوش است.
الهی، ما همه بیچاره‌ایم و تنها تو چاره‌ای، و ما همه هیچ كاره‌ایم و تنها تو كاره‌ای.
الهی، از پای تا فرقم، در نور تو غرقم. !یا نورَ السموات و الأرض، أنعمتَ فَزِدْ!!
الهی، شأن این كلمة كوچك كه به این علوّ و عظمت است، پس !یا علیُّ یا عظیم!، شأنِ متكلّمِ این همه كلمات شگفت لاتتناهی چون خواهد بود!
الهی، وای بر من اگر دانشم رهزنم شود و كتابم حجابم!
الهی، چون تو حاضری چه جویم، و چون تو ناظری چه گویم.
الهی، چگونه گویم نشناختمت كه شناختمت، و چگونه گویم شناختمت كه نشناختمت.
الهی، چون عوامل طاحونه، چشم بسته و تن خسته‌ام؛ راه بسیار می‌روم و مسافتی نمی‌پیمایم. و ای من اگر دستم نگیری و رهایی‌ام ندهی!
الهی، خودت آگاهی كه دریای دلم را جزر و مدّ است؛ !یا باسط! بسطم ده، و !یا قابض! قبضم كن!
الهی، دست با ادب دراز است و پای بی‌ادب؛ !یا باسطَ الیَدَیْنِ بالرَحمة، خُذ بِیَدی!!
الهی، بسیار كسانی دعوی بندگی كرده‌اند و م از ترك دنیا زده‌اند، تا دنیا بدیشان روی آورد، جز وی همه را پشت پا زده‌اند. این بنده در معرض امتحان درنیامده شرمسار است، به حقِّ خودت !ثَبِّت قلبی علی دینك!!الهی، ناتوانم و در راهم و گردنه‌های سخت در پیش است و رهزن‌های بسیار در كمین و بار گران بر دوش. !یا هادی، اهدنا الصراطَ المستقیم،صراطَ الّذین أنعمتَ علیهم غیرِ المغضوبِ علیهم ولاالضّالّین!
الهی، از روی آفتاب و ماه و ستارگان شرمنده‌ام، از انس و جان شرمنده‌ام، حتی از روی شیطان شرمنده‌ام، كه همه در كار خود استوارند و این سست عهد، ناپایدار.
الهی، رجب بگذشت و ما از خود نگذشتیم، تو از ما بگذر!
الهی، عاقبت چه خواهد شد و با ابد چه باید كرد!
الهی، عارفان گویند !عَرِّفنی نفسَك!، این جاهل گوید !عَرِّفنی نفسی!!
الهی، اهل ادب گویند به صدرم تصرفی بفرما، این بی‌ادب گوید بر بطنم دست تصرفی نه!
الهی، در راهم، اگر درباره‌ام گویی !لمْ نَجِدْ له عَزْماً![2] چه كنم!
الهی، آزمودم تا شكم دایر است، دل بایر است. !یا مَن یُحیی الأرض المیتة! دلِ دایرم ده!
الهی، همه گویند خدا كو، حسن گوید جز خدا كو.
الهی، آن خواهم كه هیچ نخواهم.
الهی، اگر تقسیم شود به من بیش از این كه دادی نمی‌رسد، !فلك الحمد!!
الهی، ما را یارایِ دیدن خورشید نیست، دم از دیدار خورشید آفرین چون زنیم!!
الهی، همه سرِ آسوده خواهند، و حسن دل آسوده.
الهی، همه آرامش خواهند، و حسن بی‌تابی؛ همه سامان خواهند، و حسن بی‌سامانی.
الهی، چون در تو می‌نگرم از آنچه خوانده‌ام شرم دارم.
الهی، از من برهان توحید خواهند، و من دلیل تكثیر.
الهی، از من پرسند توحید یعنی چه، حسن گوید تكثیر یعنی چه.
الهی، از نماز و روزه‌ام توبه كردم؛ به حق اهل نماز و روزه‌ات توبة این نااهل را بپذیر!
الهی، به فضلت سینة بی‌كینه‌ام دادی، به جودت شرح صدرم عطا بفرما!
الهی، عقل گوید !الحَذر الحَذَر!! عشق گوید !العَجَل العَجَل!!؛ آن گوید دور باش، و این گوید زود باش!
الهی، ضعیف ظَلوم و جهول كجا، و واحد قهّار كجا.
الهی، آن‌كه از خوردن و خوابیدن شرم دارد، از دیگر امور چه گوید.
الهی، نعمت سكوتم را به بركت !واللهُ یُضاعِفُ لِمَنْ یَشاء![3]، اَضعافِ مضاعفه گردان!
الهی، به لطفت دنیا را از من گرفته‌ای، به كرمت آخرت را هم ازمن بگیر! كه تو داراییِ منی.
الهی، روزم را چون شبم روحانی گردان، و شبم را چون روز نورانی!
الهی، حسنم كردی، اَحسنم گردان!
الهی، دندان دادی، نان دادی؛ جان دادی، جانان بده!
الهی، همه از گناه توبه می‌كنند، و حسن را از خودش توبه ده!
الهی، گویند كه بُعد، سوز و گداز آوَرَد؛ حسن را به قرب سوز و گداز ده!
الهی، خودت گفته‌ای !ولاتَیْأسُوا من رَوْحِ الله![4]، ناامید چون باشم!
الهی، انگشتری سلیمانی‌ام دادی، انگشت سلیمانی‌ام ده!
الهی، سرمایة كسبم دادی، توفیق كسبم ده!
الهی، من !الله الله! گویم، اگر چه !لا إله الّا الله! گویم.
الهی، مست تو را حدّ نیست، ولی دیوانه‌ات سنگ بسیار خورد. حسن مست و دیوانة تو است.
الهی، ذوق مناجات كجا و شوق كرامات كجا.
الهی، علمم موجب ازدیاد حیرتم شده است؛ ای علم محض و نور مطلق، بر حیرتم بیفزا!


"الهی نامه علامه حسن زاده عاملی "

NIMA.N
08-11-2009, 02:02 PM
الهی , اگر من بنده تو نیستم ، تو که مولای من هستی !!!
الهی , تا تو لبیک نگویی من کجا الهی گویم ؟!!
الهی , از من آهی و از تو نگاهی !!!
الهی , همه گویند: بده حسن گوید:بگیر
الهی , همه از تو دوا خواهند و حسن از تو درد
الهی , همه حیوانات را در کوه و جنگل می بینند و حسن در شهر و ده.
الهی , عمری آه در بساط نداشتم و اینک جز آه در بساط ندارم.
الهی , شکرت که دنیایم آخرتم شد
الهی , شکرت که در این شب مبارکبه لیلة القدر رسیدم
الهی , من در ذات خود متحیرم چه رسد به ذات تو
الهی ، شیدایی جانان را با حور و غلامان چه كار
الهی ، توانگران را به دیدن خانه خوانده ای ، و درویشان را به دیدار خداوند خانه ، آنان سنگ و گل دارند ، و اینان جان و دل ،آنان سرگرم در صورتند و اینان محو در معنا ، خوشا آن توانگری كه درویش است .
الهی ، حسن از دست خود چنان بود و در دست چنین شد، شكرت كه آن چنان این چنین شد
الهى ! داغ دل را نه زبان تواند تقریر كند و نه قلم یارد به تحریر رساند " الحمد لله " ، كه دلدار به ناگفته و نانوشته آگاه است.
الهى ! اگر چه درویشم ولى داراتر از من كیست كه تو دارایى منى.
الهى ! شكرت كه دولت صبرم دادى تا به ملكت فقرم رساندی .
الهى ! دل بى حضور چشم بى نور است ، نه این صورت ببیند و نه آن معنى.
الهى ! خوشا آنانكه در جوانى شكسته شدند ، كه پیرى خود شكستگى است .
الهى ! گرگ و پلنگ را رام توان كرد، با نفس سركش چه باید كرد؟
الهى ! به فضلت‏ سینه بى كینه‏ام دادى به جودت شرح صدرم عطا بفرما.
الهی ! نبودم و خلعت وجودم بخشیده‏اى ، خفته بودم و نعمت ‏بیداریم عطا كرده‏اى ، تشنه بودم و آب حیاتم چشانده‏اى ، متفرق بودم و كسوت جمعم پوشانده‏اى ، توفیق دوام در صلاتم هم مرحمت ‏بفرما كه " اَلـَّذینَ هُم علَى صَلوتِهِم دائموُن " كامروا هستند.
الهى ! اگر " ستارالعیوب " نبودى ما از رسوایى چه مى‏كردیم.
الهی , شكرت كه به ناز و نعمت پرورده نشدم ، وگرنه از كجا حسن میشدم
الهی , آتشم ده تا خود را بسوزانم،بسوزانم خود را قبل از اینکه بسوزانندم ,آتشی ده از وجود مقدست که از گرمای تو سوختن همه آرزویم است
الهی ؛شكرت كه دل بی دردم را به درد آوردی .
الهی ؛دست با ادب دراز است و پای بی ادب
الهى ! خروس را سحر باشد و حسن را نباشد
الهی،آنی كه درد ندارد انسان نیست
الهی , همه تو را خوانند: قمری به قوقو، پوپك به پوپو، فاخته به كوكو، حسن به هوهو
الهی , موج از دریا برخیزد و با وی آمیزد و در وی گریزد و در وی ناگزیر است . انا لله و انا الیه راجعون


" علامه حسن زاده آملی"

NIMA.N
08-11-2009, 02:03 PM
باز باران: شاعر:دکتر مجدالدين میر فخرایی، متخلص به گلچین گیلانی

باز باران
با ترانه
با گهرهای فراوان
ميخورد بر بام خانه
من به پشت شيشه تنها
ايستاده در گذرها
رودها را افتاده
شاد و خرم
يک دو سه گنجشک پر گو
باز هر دم
می پرند اين سو و ان سو
می خورد بر شيشه و در
مشت و سيلی
آسمان امروز ديگر نيست نيلی
يادم آرد روز باران
گردش يک روز ديرين
خوب و شيرين
توی جنگلهای گيلان
کودکی ده ساله بودم
شاد و خرم نرم و نازک
چست و چابک
از پرنده از چرنده از خزنده
بود جنگل گرم و زنده
اسمان آبی چو دريا
يک دو ابر اينجا و آنجا
چون دل من روز روشن
بوی جنگل تازه و تر
همچو می مستی دهنده
بر درختان ميزدی پر
هر کجا زیبا پرنده
برکه ها آرام و آبی
برگ و گل هر جا نمایان
چتر نیلوفر درخشان
آفتابی
سنگها از آب جسته
از خزه پوشیده تن را
بس وزغ آن جا نشسته
دمبدم در شور و غوغا
رودخانه
با دو صد زیبا ترانه
زیر پاهای درختان
چرخ میزد همچو مستان
چشمه ها چون شیشه های آفتابی
نرم و خوش در جوش و لرزه
توی انها سنگ ریزه
سرخ و سبزو زرد و آبی
با دو پای کودکانه میدویدم همچو آهو
میپریدم از سر جو
دور میگشتم ز خانه
میپراندم سنگ ریزه
تا دهد بر اب لرزه
بهر چاه و بهر چاله
میشکستم کردخاله
میکشانیدم به پایین
شاخه های بید مشکی
دست من میگشت رنگین
از تمشک سرخ و مشکی
میشنیدم از پرنده
داستانهای نهانی
از لب باد وزنده
رازهای زندگانی
هر چه میدیدم آنجا
بود دلکش بود زیبا
شاد بودم میسرودم
روز ای روز دلارا
داده ات خورشید رخشان
این چنین رخسار زیبا
ورنه بودی زشت و بی جان
با همه سبزی و خوبی
گو چه میبودند جز پاهای چوبی
گر نبودی مهر رخشان
روز ای روز دلارا
گر دلارایی است از خورشید باشد
اندک اندک رفته رفته ابرها گشتند چیره
آسمان گردید تیره
بسته شد رخساره خورشید رخشان
ریخت باران ریخت باران
جنگل از باد گریزان
چرخها میزد چو دریا
دانه های گرد باران
پهن میگشتند هر جا
برق چون شمشیر بران
پاره میکرد ابرها را
تندر دیوانه غران
مشت میزد ابرها را
روی برکه مرغ آبی
از میانه از کناره با شتابی
چرخ میزد بی شماره
گیسوی سیمین ما را
شانه میزد دست باران
بادها با فوت خوانا
می نمودندش پریشان
سبزه در زیر درختان
رفته رفته گشت دریا
توی این دریای جوشان
جنگل وارونه پیدا
به چه زیبا بود جنگل
بس ترانه بس فسانه
بس فسانه بس ترانه
بس گوارا بود باران
می شنیدم اندر این گوهر فشانی
رازهای جاودانی پندهای اسمانی
بشنو از من کودک من
پیش چشم مرد فردا
زندگی خواه تیره خواه روشن
هست زیبا هست زیبا هست زیبا

NIMA.N
08-11-2009, 02:03 PM
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم

شدم آن عاشق دیوانه که بودم

در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید

باغ صد خاطره خندید

عطر صد خاطره پیچید

یادم اید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم

پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

من همه محو تماشای نگاهت

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دلداده به آواز شباهنگ

یادم آید تو به من گفتی :

از این عشق حذز کن!

لحظه ای چند بر این آب نظر کن

آب آیینه عشق گذران است

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است

باش فردا که دلت باد گران است!

تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن

با تو گفتم حذر از عشق ندانم

سفر از پیش تو هرگز نتوانم

نتوانم

روز اول که دل من به تمنای تو پر زد

چون کبوتر لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی

من نه رمیدم نه گسستم

باز گفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم

"حذر از عشق؟" ندانم

نتوانم

اشکی از شاخه فرو ریخت

مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت....

اشک در چشم تو لرزید

ماه بر عشق تو خندید

یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیم

نگسستم نرمیدم

رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم

نگرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم

نکنی دیگر از آن کوچه گذر هم....

بی تو اما

به چه حالی من از آن کوچه گذشتم


"فریدون مشیری"

NIMA.N
08-11-2009, 02:04 PM
آب را گل نكنيم:
در فرودست انگار، كفتري مي‌خورد آب.
يا كه در بيشه دور، سيره‌يي پر مي‌شويد.
يا در آبادي، كوزه‌يي پر مي‌گردد.

آب را گل نكنيم:
شايد اين آب روان، مي‌رود پاي سپيداري، تا فرو شويد اندوه دلي.
دست درويشي شايد، نان خشكيده فرو برده در آب.

زن زيبايي آمد لب رود،
آب را گل نكنيم:
روي زيبا دو برابر شده است.

چه گوارا اين آب!
چه زلال اين رود!
مردم بالادست، چه صفايي دارند!
چشمه‌هاشان جوشان، گاوهاشان شيرافشان باد!
من نديدم دهشان،
بي‌گمان پاي چپرهاشان جا پاي خداست.
ماهتاب آن‌جا، مي‌كند روشن پهناي كلام.
بي‌گمان در ده بالادست، چينه‌ها كوتاه است.
مردمش مي‌دانند، كه شقاق چه گلي است.
بي‌گمان آن‌جا آبي، آبي است.
غنچه‌يي مي‌شكفد، اهل ده باخبرند.
چه دهي بايد باشد!
كوچه باغش پر موسيقي باد!
مردمان سر رود، آب را مي‌فهمند.
گل نكردندش، ما نيز
آب را گل نكنيم.

سهراب سپهري : آب

NIMA.N
08-11-2009, 02:04 PM
جواني ، داستاني بود

پريشان داستان بي سرانجامي

غم آگين قصه ي تلخي كه از يادش هراسانم

به غفلت رفت از دستم، وزين غفلت پشيمانم

***

جواني چون كبوتر بود و من بودم يكي طفل كبوتر باز

سرودي داشت آن مرغك

كه از بانگ سرودش مست بودم، شادمان بودم

به شوق نغمه مستانه او نغمه خوان بودم

نوائي داشت

حالي داشت

گه و بي گاه با طفل دلم قال و مقالي داشت

***

جواني چون كبوتر بود و من بودم يكي طفلي كبوتر باز

كه او را هر زمان با شوق ، آب و دانه ميدادم

پرو بال لطيفش را به لبها شانه مي كردم

و او را روي چشم و سينه خود لانه مي دادم

***

ولي افسوس

هزار افسوس

يكي روز آن كبوتر از كفم پر زد

ز پيشم همچنان تير شهابي، تند، بالا رفت

***

به سو ي آسمانها رفت

فغان كردم

نگاهم را چنان صياد , دنبالش روان كردم

ولي او كم كمك چون نقطه شد و ز ديده پنهان شد

به خود گفتم كه :آن مرغك به سوي لانه مي آيد

اميد رفته روزي عاقبت در خانه مي آيد

ولي افسوس

هزار افسوس!

به عمري در رهش آويختم فانوس چشمم را

نيامد در برم مرغ سپيد من

نشد گرم از سرودش خانه عشق و اميد من

كنون دور از كبوتر ، لانه خالي، آسمان خاليست

بسوي آسمان چون بنگرم تا كهكشان خاليست

***

منم آن طفل ديروزين

كه اينك در غم هم نغمه اي با چشم تر مانده

درون آشيان ز آن همنواي گرمخو يك مشت « پر » مانده

« پر او چيست داني؟ هاله ي موي سپيد من

فضاي آشيان خاليست

چه هست آن آشيان؟

ويران دلم ، ويرانه ي عشق و اميد من

***

هزار افسوس!

هزار اندوه!

جواني رفت، شادي رفت ، روح زندگاني رفت

غم آمد، ماتم آمد دشمن عشق و اميد آمد

پدر بگذشت، مادر رفت، شور عشق از سر رفت

سپاه پيري آمد ، هاله ي موي سپيد آمد

***

كنون من مانده ام تنها

ز شهر دل گريزان، رهنورد هر بيابانم

سراپا حيرتم، درمانده ام، همرنگ اندوهم

چنان گمكرده فرزندي

به صحراي غريبي، بي كسي ، هم صحبت كوهم

***

صدا سر ميدهم در كوه:

كجائيد اي جواني، شادماني، كامرانيها؟!

جواب آيد به صد اندوه:

كجائيد اي جواني، شادماني، كامرانيها...؟!

*****

مهدي سهيلي : جواني

NIMA.N
08-11-2009, 02:04 PM
چون چراغ لاله سوزم د رخيابان شما
اي جوانان عجم! جان من و جان شما

غوطه ها زد در ضمير زندگي انديشه ام
تا به دست آورده ام افكار پنهان شما

مهر و مه ديدم، نگاهم برتر از پروين گذشت
ريختم طرح حرم در كافرستان شما

تا سنانش تيزتر گردد، فرو پيچيدمش
شعله اي آشفته بود اندر بيابان شما

فكر رنگينم كند نذر تهيدستان شرق
پاره ي لعلي كه دارم از بدخشان شما

مي رسد مردي كه زنجير غلامان بشكند
ديده ام از روزن ديوار زندان شما

حلقه گرد من زنيد اي پيكر آب و گل!
آتشي در سينه دارم از نياكان شما


" اقبال لاهوري "

NIMA.N
08-11-2009, 02:06 PM
حيدر بابايه سلام


(۱)

حيدربابا ، ايلديريملار شاخاندا

سئللر ، سولار ، شاققيلدييوب آخاندا

قيزلار اوْنا صف باغلييوب باخاندا

سلام اولسون شوْکتوْزه ، ائلوزه !

منيم دا بير آديم گلسين ديلوزه

(٢)

حيدربابا ، کهليک لرون اوچاندا

کوْل ديبينَّن دوْشان قالخوب ، قاچاندا

باخچالارون چيچکلنوب ، آچاندا

بيزدن ده بير مومکون اوْلسا ياد ائله

آچيلميان اوْرکلرى شاد ائله

(٣)

بايرام يئلى چارداخلارى ييخاندا

نوْروز گولى ، قارچيچکى ، چيخاندا

آغ بولوتلار کينکلرين سيخاندا

بيزدن ده بير ياد ائلييه ن ساغ اوْلسون

دردلريميز قوْى ديّکلسين ، داغ اوْلسون

(٤)

حيدربابا ، گون دالووى داغلاسين !

اوزون گولسون ، بولاخلارون آغلاسين !

اوشاخلارون بير دسته گول باغلاسين !

يئل گلنده ، وئر گتيرسين بويانا

بلکه منيم ياتميش بختيم اوْيانا

(٥)

حيدربابا ،‌سنون اوزون آغ اوْلسون !

دؤرت بير يانون بولاغ اوْلسون باغ اوْلسون !

بيزدن سوْرا سنوْن باشون ساغ اوْلسون !

دوْنيا قضوْ-قدر ، اؤلوْم-ايتيمدى

دوْنيا بوْيى اوْغولسوزدى ، يئتيمدى

(٦)

حيدربابا ، يوْلوم سنَّن کج اوْلدى

عؤمروْم کئچدى ، گلممه ديم ، گئج اوْلدى

هئچ بيلمه ديم گؤزللروْن نئج اوْلدى

بيلمزيديم دؤنگه لر وار ،‌دؤنوْم وار

ايتگين ليک وار ، آيريليق وار ، اوْلوْم وار

(٧)

حيدربابا ، ايگيت اَمَک ايتيرمز

عؤموْر کئچر ، افسوس بَرَه بيتيرمز

نامرد اوْلان عؤمرى باشا يئتيرمز

بيزد ، واللاه ، اونوتماريق سيزلرى

گؤرنمسک حلال ائدوْن بيزلرى

(٨)

حيدربابا ، ميراژدر سَسلننده

کَند ايچينه سسدن - کوْيدن دوْشنده

عاشيق رستم سازين ديللنديرنده

يادوندادى نه هؤلَسَک قاچارديم

قوشلار تکين قاناد آچيب اوچارديم

(٩)

شنگيل آوا يوردى ، عاشيق آلماسى

گاهدان گئدوب ، اوْردا قوْناق قالماسى

داش آتماسى ، آلما ،‌هيوا سالماسى

قاليب شيرين يوخى کيمين ياديمدا

اثر قويوب روحومدا ، هر زاديمدا

(١٠)

حيدربابا ، قورى گؤلوْن قازلارى

گديکلرين سازاخ چالان سازلارى

کَت کؤشنين پاييزلارى ، يازلارى

بير سينما پرده سى دير گؤزوْمده

تک اوْتوروب ، سئير ائده رم اؤزوْمده

(١١)

حيدربابا ،‌قره چمن جاداسى

چْووشلارين گَلَر سسى ، صداسى

کربليا گئدنلرين قاداسى

دوْشسون بو آج يوْلسوزلارين گؤزوْنه

تمدّونون اويدوخ يالان سؤزوْنه

(١٢)

حيدربابا ، شيطان بيزى آزديريب

محبتى اوْرکلردن قازديريب

قره گوْنوْن سرنوشتين يازديريب

ساليب خلقى بير-بيرينن جانينا

باريشيغى بلشديريب قانينا

(١٣)

گؤز ياشينا باخان اوْلسا ، قان آخماز

انسان اوْلان بئلينه خنجر تاخماز

آمما حئييف کوْر توتدوغون بوراخماز

بهشتيميز جهنّم اوْلماقدادير !

ذى حجّه ميز محرّم اوْلماقدادير !

(١٤)

خزان يئلى يارپاخلارى تؤکنده

بولوت داغدان يئنيب ، کنده چؤکنده

شيخ الاسلام گؤزل سسين چکنده


نيسگيللى سؤز اوْرکلره دَيَردى

آغاشلار دا آللاها باش اَيَردى

(١٥)

داشلى بولاخ داش-قومونان دوْلماسين !

باخچالارى سارالماسين ، سوْلماسين !

اوْردان کئچن آتلى سوسوز اولماسين !

دينه بولاخ ، خيرون اوْلسون آخارسان

افقلره خُمار-خُمار باخارسان

(١٦)

حيدر بابا ، داغين ، داشين ، سره سى

کهليک اوْخور ، داليسيندا فره سى

قوزولارين آغى ، بوْزى ، قره سى

بير گئديديم داغ-دره لر اوزونى

اوْخويئديم‌« چوْبان ، قيتر قوزونى »

(١٧)

حيدر بابا ، سولى يئرين دوْزوْنده

بولاخ قئنير چاى چمنين گؤزونده

بولاغ اوْتى اوْزَر سويون اوْزوْنده

گؤزل قوشلار اوْردان گليب ، گئچللر

خلوتليوْب ، بولاخدان سو ايچللر

(١٨)

بيچين اوْستى ، سونبول بيچن اوْراخلار

ايله بيل کى ، زوْلفى دارار داراخلار

شکارچيلار بيلديرچينى سوْراخلار

بيچين چيلر آيرانلارين ايچللر

بيرهوشلانيب ، سوْننان دوروب ، بيچللر

(١٩)

حيدربابا ، کندين گوْنى باتاندا

اوشاقلارون شامين ئييوب ، ياتاندا

آى بولوتدان چيخوب ، قاش-گؤز آتاندا

بيزدن ده بير سن اوْنلارا قصّه ده

قصّه ميزده چوخلى غم و غصّه ده

(٢٠)

قارى ننه گئجه ناغيل دييَنده

کوْلک قالخيب ، قاپ-باجانى دؤيَنده

قورد گئچينين شنگوْلوْسون يينده

من قاييديب ، بيرده اوشاق اوْلئيديم

بير گوْل آچيب ، اوْندان سوْرا سوْلئيديم

(٢١)

عمّه جانين بال بلله سين ييه رديم

سوْننان دوروب ، اوْس دوْنومى گييه رديم

باخچالاردا تيرينگَنى دييه رديم

آى اؤزومى اوْ ازديرن گوْنلريم !

آغاج مينيپ ، آت گزديرن گوْنلريم !

(٢٢)

هَچى خالا چايدا پالتار يوواردى

مَمَد صادق داملارينى سوواردى

هئچ بيلمزديک داغدى ، داشدى ، دوواردى

هريان گلدى شيلاغ آتيب ، آشارديق

آللاه ، نه خوْش غمسيز-غمسيز ياشارديق

(٢٣)

شيخ الاسلام مُناجاتى دييه ردى

مَشَدرحيم لبّاده نى گييه ردى

مشْدآجلى بوْز باشلارى ييه ردى

بيز خوْشودوق خيرات اوْلسون ، توْى اوْلسون

فرق ائلَمَز ، هر نوْلاجاق ، قوْى اولسون

(٢٤)

ملک نياز ورنديلين سالاردى

آتين چاپوپ قئيقاجيدان چالاردى

قيرقى تکين گديک باشين آلاردى

دوْلائيا قيزلار آچيپ پنجره

پنجره لرده نه گؤزل منظره !

(٢٥)

حيدربابا ، کندين توْيون توتاندا

قيز-گلينلر ، حنا-پيلته ساتاندا

بيگ گلينه دامنان آلما آتاندا

منيم ده اوْ قيزلاروندا گؤزوم وار

عاشيقلارين سازلاريندا سؤزوم وار

(٢٦)

حيدربابا ، بولاخلارين يارپيزى

بوْستانلارين گوْل بَسَرى ، قارپيزى

چرچيلرين آغ ناباتى ، ساققيزى

ايندى ده وار داماغيمدا ، داد وئرر

ايتگين گئدن گوْنلريمدن ياد وئرر

(٢٧)

بايراميدى ، گئجه قوشى اوخوردى

آداخلى قيز ، بيگ جوْرابى توْخوردى

هرکس شالين بير باجادان سوْخوردى

آى نه گؤزل قايدادى شال ساللاماق !

بيگ شالينا بايرامليغين باغلاماق !

(٢٨)

شال ايسته ديم منده ائوده آغلاديم

بير شال آليب ، تئز بئليمه باغلاديم

غلام گيله قاشديم ، شالى ساللاديم

فاطمه خالا منه جوراب باغلادى

خان ننه مى يادا ساليب ، آغلادى

(٢٩)

حيدربابا ، ميرزَممدين باخچاسى

باخچالارين تورشا-شيرين آلچاسى

گلينلرين دوْزمه لرى ، طاخچاسى

هى دوْزوْلر گؤزلريمين رفينده

خيمه وورار خاطره لر صفينده

(٣٠)

بايرام اوْلوب ، قيزيل پالچيق اَزَللر

ناققيش ووروب ، اوتاقلارى بَزَللر

طاخچالارا دوْزمه لرى دوْزللر

قيز-گلينين فندقچاسى ، حناسى

هَوَسله نر آناسى ، قايناناسى

(٣١)

باکى چى نين سؤزى ، سوْوى ، کاغيذى

اينکلرين بولاماسى ، آغوزى

چرشنبه نين گيردکانى ، مويزى

قيزلار دييه ر « آتيل ماتيل چرشنبه

آينا تکين بختيم آچيل چرشنبه »

(٣٢)

يومورتانى گؤيچک ، گوللى بوْيارديق

چاققيشديريب ، سينانلارين سوْيارديق

اوْيناماقدان بيرجه مگر دوْيارديق ؟

على منه ياشيل آشيق وئرردى

ارضا منه نوروزگوْلى درردى

(٣٣)

نوْروز على خرمنده وَل سوْرردى

گاهدان يئنوب ، کوْلشلرى کوْرردى

داغدان دا بير چوْبان ايتى هوْرردى

اوندا ، گؤردن ، اولاخ اياخ ساخلادى

داغا باخيب ، قولاخلارين شاخلادى

(٣٤)

آخشام باشى ناخيرينان گلنده

قوْدوخلارى چکيب ، ووراديق بنده

ناخير گئچيب ، گئديب ، يئتنده کنده

حيوانلارى چيلپاق مينيب ، قوْوارديق

سؤز چيخسايدى ، سينه گريب ، سوْوارديق

(٣٥)

ياز گئجه سى چايدا سولار شاريلدار

داش-قَيه لر سئلده آشيب خاريلدار

قارانليقدا قوردون گؤزى پاريلدار

ايتر ، گؤردوْن ، قوردى سئچيب ، اولاشدى

قورددا ، گؤردوْن ، قالخيب ، گديکدن آشدى

(٣٦)

قيش گئجه سى طؤله لرين اوْتاغى

کتليلرين اوْتوراغى ، ياتاغى

بوخاريدا يانار اوْتون ياناغى

شبچره سى ، گيردکانى ، ايده سى

کنده باسار گوْلوْب - دانيشماق سسى

(٣٧)

شجاع خال اوْغلونون باکى سوْقتى

دامدا قوران سماوارى ، صحبتى

ياديمدادى شسلى قدى ، قامتى

جؤنممه گين توْيى دؤندى ، ياس اوْلدى

ننه قيزين بخت آيناسى کاس اوْلدى

(٣٨)

حيدربابا ، ننه قيزين گؤزلرى

رخشنده نين شيرين-شيرين سؤزلرى

ترکى دئديم اوْخوسونلار اؤزلرى

بيلسينلر کى ، آدام گئدر ، آد قالار

ياخشى-پيسدن آغيزدا بير داد قالار

(٣٩)

ياز قاباغى گوْن گوْنئيى دؤيَنده

کند اوشاغى قار گوْلله سين سؤيَنده

کوْرکچى لر داغدا کوْرک زوْيَنده

منيم روحوم ، ايله بيلوْن اوْردادور

کهليک کيمين باتيب ، قاليب ، قاردادور

(٤٠)

قارى ننه اوزاداندا ايشينى

گوْن بولوتدا اَييرردى تشينى

قورد قوْجاليب ، چکديرنده ديشينى

سوْرى قالخيب ، دوْلائيدان آشاردى

بايدالارين سوْتى آشيب ، داشاردى

(٤١)

خجّه سلطان عمّه ديشين قيساردى

ملا باقر عم اوغلى تئز ميساردى

تندير يانيب ، توْسسى ائوى باساردى

چايدانيميز ارسين اوْسته قايناردى

قوْورقاميز ساج ايچينده اوْيناردى

(٤٢)

بوْستان پوْزوب ، گتيررديک آشاغى

دوْلدوريرديق ائوده تاختا-طاباغى

تنديرلرده پيشيررديک قاباغى

اؤزوْن ئييوْب ، توخوملارين چيتدارديق

چوْخ يئمکدن ، لاپ آز قالا چاتدارديق

(٤٣)

ورزغان نان آرموت ساتان گلنده

اوشاقلارين سسى دوْشردى کنده

بيزده بوياننان ائشيديب ، بيلنده

شيللاق آتيب ، بير قيشقريق سالارديق

بوغدا وئريب ، آرموتلاردان آلارديق

(٤٤)

ميرزاتاغى نان گئجه گئتديک چايا

من باخيرام سئلده بوْغولموش آيا

بيردن ايشيق دوْشدى اوْتاى باخچايا

اى واى دئديک قورددى ، قئيتديک قاشديق

هئچ بيلمه ديک نه وقت کوْللوکدن آشديق

(٤٥)

حيدربابا ، آغاجلارون اوجالدى

آمما حئييف ، جوانلارون قوْجالدى

توْخليلارون آريخلييب ، آجالدى

کؤلگه دؤندى ، گوْن باتدى ، قاش قَرَلدى

قوردون گؤزى قارانليقدا بَرَلدى

(٤٦)

ائشيتميشم يانير آللاه چيراغى

داير اوْلوب مسجديزوْن بولاغى

راحت اوْلوب کندين ائوى ، اوشاغى

منصورخانين الي-قوْلى وار اوْلسون

هاردا قالسا ، آللاه اوْنا يار اوْلسون

(٤٧)

حيدربابا ، ملا ابراهيم وار ، يا يوْخ ؟

مکتب آچار ، اوْخور اوشاقلار ، يا يوْخ ؟

خرمن اوْستى مکتبى باغلار ،‌يا يوْخ ؟

مندن آخوندا يتيررسن سلام

ادبلى بير سلامِ مالاکلام

(٤٨)

خجّه سلطان عمّه گئديب تبريزه

آمما ، نه تبريز ، کى گلممير بيزه

بالام ، دورون قوْياخ گئداخ ائمميزه

آقا اؤلدى ، تو فاقيميز داغيلدى

قوْيون اوْلان ، ياد گئدوْبَن ساغيلدى

(٤٩)

حيدربابا ، دوْنيا يالان دوْنيادى

سليماننان ، نوحدان قالان دوْنيادى

اوغول دوْغان ، درده سالان دوْنيادى

هر کيمسَيه هر نه وئريب ، آليبدى

افلاطوننان بير قورى آد قاليبدى

(٥٠)

حيدربابا ، يار و يولداش دؤندوْلر

بير-بير منى چؤلده قوْيوب ، چؤندوْلر

چشمه لريم ، چيراخلاريم ، سؤندوْلر

يامان يئرده گؤن دؤندى ، آخشام اوْلدى

دوْنيا منه خرابه شام اوْلدى

(٥١)

عم اوْغلينان گئدن گئجه قيپچاغا

آى کى چيخدى ، آتلار گلدى اوْيناغا

ديرماشيرديق ، داغلان آشيرديق داغا

مش ممى خان گؤى آتينى اوْيناتدى

تفنگينى آشيردى ، شاققيلداتدى

(٥٢)

حيدربابا ، قره کوْلون دره سى

خشگنابين يوْلى ، بندى ، بره سى

اوْردا دوْشَر چيل کهليگين فره سى

اوْردان گئچر يوردوموزون اؤزوْنه

بيزده گئچک يوردوموزون سؤزوْنه

(٥٣)

خشگنابى يامان گوْنه کيم ساليب ؟

سيدلردن کيم قيريليب ، کيم قاليب ؟

آميرغفار دام-داشينى کيم آليب ؟

بولاخ گنه گليب ، گؤلى دوْلدورور ؟

ياقورويوب ، باخچالارى سوْلدورور ؟

(٥٤)

آمير غفار سيدلرين تاجييدى

شاهلار شکار ائتمه سى قيقاجييدى

مَرده شيرين ، نامرده چوْخ آجييدى

مظلوملارين حقّى اوْسته اَسَردى

ظالم لرى قيليش تکين کَسَردى

(٥٥)

مير مصطفا دايى ، اوجابوْى بابا

هيکللى ،ساققاللى ، توْلستوْى بابا

ائيلردى ياس مجلسينى توْى بابا

خشگنابين آبروسى ، اَردَمى

مسجدلرين ، مجلسلرين گؤرکَمى

(٥٦)

مجدالسّادات گوْلردى باغلارکيمى

گوْروْلدردى بولوتلى داغلارکيمى

سؤز آغزيندا اريردى ياغلارکيمى

آلنى آچيق ، ياخشى درين قاناردى

ياشيل گؤزلر چيراغ تکين ياناردى

(٥٧)

منيم آتام سفره لى بير کيشييدى

ائل اليندن توتماق اوْنون ايشييدى

گؤزللرين آخره قالميشييدى

اوْننان سوْرا دؤنرگه لر دؤنوْبلر

محبّتين چيراخلارى سؤنوْبلر

(٥٨)

ميرصالحين دلى سوْلوق ائتمه سى

مير عزيزين شيرين شاخسِى گئتمه سى

ميرممّدين قورولماسى ، بيتمه سى

ايندى دئسک ، احوالاتدى ، ناغيلدى

گئچدى ، گئتدى ، ايتدى ، باتدى ، داغيلدى

(٥٩)

مير عبدوْلوْن آيناداقاش ياخماسى

جؤجيلريندن قاشينين آخماسى

بوْيلانماسى ، دام-دوواردان باخماسى

شاه عبّاسين دوْربوْنى ، يادش بخير !

خشگنابين خوْش گوْنى ، يادش بخير !

(٦٠)

ستاره عمّه نزيک لرى ياپاردى

ميرقادر ده ، هر دم بيرين قاپاردى

قاپيپ ، يئيوْب ، دايچاتکين چاپاردى

گوْلمه ليدى اوْنون نزيک قاپپاسى

عمّه مينده ارسينينين شاپپاسى

(٦١)

حيدربابا ، آمير حيدر نئينيوْر ؟

يقين گنه سماوارى قئينيوْر

داى قوْجاليب ، آلت انگينن چئينيوْر

قولاخ باتيب ، گؤزى گيريب قاشينا

يازيق عمّه ، هاوا گليب باشينا

(٦٢)

خانم عمّه ميرعبدوْلوْن سؤزوْنى

ائشيدنده ، ايه ر آغز-گؤزوْنى

مَلْکامِدا وئرر اوْنون اؤزوْنى

دعوالارين شوخلوغيلان قاتاللار

اتى يئيوْب ، باشى آتيب ، ياتاللار

(٦٣)

فضّه خانم خشگنابين گوْلييدى

آميريحيا عمقزينون قولييدى

رُخساره آرتيستيدى ، سؤگوْلييدى

سيّد حسين ، مير صالحى يانسيلار

آميرجعفر غيرتلى دير ، قان سالار

(٦٤)

سحر تئزدن ناخيرچيلار گَلَردى

قوْيون-قوزى دام باجادا مَلَردى

عمّه جانيم کؤرپه لرين بَلَردى

تنديرلرين قوْزاناردى توْسيسى

چؤرکلرين گؤزل اييى ، ايسيسى

(٦٥)

گؤيرچينلر دسته قالخيب ، اوچاللار

گوْن ساچاندا ، قيزيل پرده آچاللار

قيزيل پرده آچيب ، ييغيب ، قاچاللار

گوْن اوجاليب ، آرتارداغين جلالى

طبيعتين جوانلانار جمالى

(٦٦)

حيدربابا ، قارلى داغلار آشاندا

گئجه کروان يوْلون آزيب ، چاشاندا

من هارداسام ، تهراندا يا کاشاندا

اوزاقلاردان گؤزوم سئچر اوْنلارى

خيال گليب ، آشيب ، گئچر اوْنلارى

(٦٧)

بير چيخئيديم دام قيه نين داشينا

بير باخئيديم گئچميشينه ، ياشينا

بير گورئيديم نه لر گلميش باشينا

منده اْونون قارلاريلان آغلارديم

قيش دوْندوران اوْرکلرى داغلارديم

(٦٨)

حيدربابا ، گوْل غنچه سى خنداندى

آمما حئيف ، اوْرک غذاسى قاندى

زندگانليق بير قارانليق زينداندى

بو زيندانين دربچه سين آچان يوْخ

بو دارليقدان بيرقورتولوب ، قاچان يوْخ

(٦٩)

حيدربابا گؤيلر بوْتوْن دوماندى

گونلريميز بير-بيريندن ياماندى

بير-بيروْزدن آيريلمايون ، آماندى

ياخشيليغى اليميزدن آليبلار

ياخشى بيزى يامان گوْنه ساليبلار

(٧٠)

بير سوْروشون بو قارقينميش فلکدن

نه ايستيوْر بو قوردوغى کلکدن ؟

دينه گئچيرت اولدوزلارى الکدن

قوْى تؤکوْلسوْن ، بو يئر اوْزى داغيلسين

بو شيطانليق قورقوسى بير ييغيلسين

(٧١)

بير اوچئيديم بو چيرپينان يئلينن

باغلاشئيديم داغدان آشان سئلينن

آغلاشئيديم اوزاق دوْشَن ائلينن

بير گؤرئيديم آيريليغى کيم سالدى

اؤلکه ميزده کيم قيريلدى ، کيم قالدى

(٧٢)

من سنون تک داغا سالديم نَفَسى

سنده قئيتر ، گوْيلره سال بوسَسى

بايقوشوندا دار اوْلماسين قفسى

بوردا بير شئر داردا قاليب ، باغيرير

مروّت سيز انسانلارى چاغيرير

(٧٣)

حيدربابا ، غيرت قانون قاينارکن

قره قوشلار سنَّن قوْپوپ ، قالخارکن

اوْ سيلديريم داشلارينان اوْينارکن

قوْزان ، منيم همّتيمى اوْردا گؤر

اوردان اَييل ، قامتيمى داردا گؤر

(٧٤)

حيدربابا . گئجه دورنا گئچنده

کوْراوْغلونون گؤزى قارا سئچنده

قير آتينى مينيب ، کسيب ، بيچنده

منده بوردان تئز مطلبه چاتمارام

ايوز گليب ، چاتميونجان ياتمارام

(٧٥)

حيدربابا ، مرد اوْغوللار دوْغگينان

نامردلرين بورونلارين اوْغگينان

گديکلرده قوردلارى توت ، بوْغگينان

قوْى قوزولار آيين-شايين اوْتلاسين

قوْيونلارون قويروقلارين قاتلاسين

(٧٦)

حيدربابا ، سنوْن گؤيلوْن شاد اوْلسون

دوْنيا وارکن ، آغزون دوْلى داد اوْلسون

سنَّن گئچن تانيش اوْلسون ، ياد اوْلسون

دينه منيم شاعر اوْغلوم شهريار

بير عمر دوْر غم اوْستوْنه غم قالار


" شهريار "

NIMA.N
08-11-2009, 02:06 PM
خدايا عشق را در من برانگيز
نداي عشق را در من رسا كن
از اين مرداب بودن در هراسم
مرا از ننگ بي عشقي رها كن

بده عشقي كه جانم برخروشد
بلرزاند خروشم آسمان را
به گلبانگي بر آشوبم زمين را
به فريادي برانگيزم زمان را

به نيروي محبت زنده ام كن
به ره دستگيري ها توان ده
مرا عشقي به انسان ها توان ده
مرا عشقي به انسان ها بياموز
توان ياري در ماندگان ده

مرا بال و پري بخشا خدايي
كه تا بيغوله ها پرواز گيرم
به من سرپنجه فدرت عطا كن
كه غمها را ز دلها بازگيرم

درآيم نيمشب در كلبه يي سرد
بپاشم عطر شادي بر غريبي
برافروزم چراغ زندگاني
به شبهاي سياه بي نصيبي

مرا مهتاب كن در تيره شب ها
كه به هر كلبه ي ويران بتابم
دم گرم مسيحايي به من بخش
كه بر بالين بيماران شتابم
مرا لبخند كن لبخند شادي
كه بر لبهاي غمخواران نشينم
زلال چشمه ي آمرزشم كن
كه در اشك گنهكاران نشينم

مرا ابر عطوفت كن كه از خلق
فرو شويم غبار كينهها را
ز دلها بسترم امواج اندوه
كنم مهتاب باران سينه ها را
نسيمم كن كه در عطر دوستي را
بپاشم در فضاي زندگاني
بدل سازم خزان زندگي را

به باغ عشق ها جاوداني
بزرگا زندگي بخشا برانگيز
نواي عشق را ز بند بندم
مرا رسم جوانمردي بياموز
كه بر اشك تهيدستان نخندم

به راهي رهسپارم كن كه گويند
چو او كس عاشق مردم نبوده ست
چنانم كن كه بر گور نويسنده
در اينجا عاشق مردم غنوده ست


"مهدی سهيلی"
عاشق مردم

NIMA.N
08-11-2009, 02:07 PM
خدايا:

كافر كيست؟مسلمان كيست؟شيعه كيست؟سني كيست؟مرزهاي درست هركدام كدام است؟

من آرزو مي كنم كه روزي سطح شعور و شناخت مذهبي‌‌در اين تنها كشور شيعه ي جهان به جايي برسد كه سخنگوي رسمي مذهب ما فاطمه را آنچنان كه سليمان كتاني-طبيب مسيحي- شناسانده است و علي را آنچنان كه دكتر جورج جرداق- طبيب مسيحي- توصيف مي كند و اهل بيت را آنچنان كه ماسينيون كاتوليك تحقيق كرده است و ابوذر غفاري را آنچنان كه جوده السحار نوشته است و حتي قرآن را آنچنان كه بلاشر- كشيش رسمي كليسا- ترجمه نموده است و پيغمبر ما را آنچنان كه ردنسن-محقق يهودي- مي بيند بفهمد و ملت شيعه و محبان اهل بيت و متوليان رسمي ((ولايت)) و مدعيان مذهب حقه جعفري روزي بتوانند به ترجمه ي آثار اين كفار رسمي توفيق يابند

و آنگاه اين ها حسين حامل پرچم سرخ تاريخ و وارث تنهاي آدم و مجسمه ي زنده ي جاودان اعجاز انسانيت را عاجز و نالان نشان مي دهند كه در لحظه ي مرگ از دژخيم به زاري و ترحم آب خوردن التماس مي كند! اين ها كه علي مظهر شرف انساني و رب النوع شهامت و حريت را كه زبانش در گفتن حق همچن شمشير در كوبيدن ناحق شهره ي تاريخ است، عنصرسست و جان ترس و شخصيت لرزاني معرفي مي كنند كه از ترس جان با رژيم ظلم بيعت مي كند و از ترس جان غاصب را خليفه ي رسمي پيامبر مي خواند و از ترس جان به ((امام كذاب)) اقتدا مي كند و از ترس جان عضو شوراي نامشروع مي شود و از ترس جان مقام امامت شيخ را كه همچون مقام نبوت پيغمبر به نصب الهي است به راي و شورا مي گذارد و از ترس جان ديگري را در مقامي كه خدا بايد معين كند به رسميت مي شناسد و حتي مظهر جوانمردي و سرخيل آزادگي و عظمت انساني از ترس جان به حرام زاده ي كافر غاصب و فاسدي دخترش را به زني مي دهد، كه انحراف جنسي هم دارد، كه غصب را او بنياد كرده است، كه غلامش همسر عزيز اورا كتك زده است، كه خودش خانه ي اورا به آتش كشيده است، كه در خانه اش را او به پهلوي فاطمه زده است، كه او پهلوي فاطمه را شكسته است، كه محسن شش ماهه را ضربه ي وحشي او موجب سقط شده است...

اين ها كه فاطمه را، زني كه به تصريح شخص پيغمبر:((يكي از چهار زن ممتاز تاريخ بشر است)) كه ((پيشواي همه ي زنان عالم است))، زني كه شخص پيغمبر(ص) دستش را به حرمت مي بوسد، زني كه همسر و همدل علي بزرگ است دختر پيغمبر بزرگ خداست، كه حسين را پرورده است و زينب را...زن نالان و گرياني نشان مي دهند كه فقط آه مي كشد و نفرين مي كند و ناله از درد پهلويش و شكايت از قطعه زميني كه دولت از او گرفته است!

اينان كه زينب را، زني كه وقتي حسين به سوي مرگ هجرت مي كند و انقلاب شگفت خويش را تصميم مي گيرد شويش را طلاق مي گويد! تا براي اسارت در راه جهاد آزاد باشد، او كه هر شهيدي از خاندانش بر خاك مي افتاد همچون بازي پريشان كه از خيمه بيرون مي پريد و شيون كنان بر سرش مي نشست و به درد مي ناليد و بر او مرثيه مي گفت، هنگامي كه دو فرزند خويش كه آنان را نيز به قربانگاه آورده بود به خاك افتادند باز همه ي چشم ها به خيمه ي زينب دوخته شد، اما خيمه اين بار ساكت ماند.حتي صداي پاي اشكي بر گونه اي برنخاست!زينب را در زنجير اسارت و در بازگشت از قتلگاه همه ي خاندانش، فريادهاي علي وارش بر سر شهرهاي دژخيمان و كاخ هاي جلادن هنوز در گوش تاريخ طنين افكن است و زمين را زير پاي ستمگران مي لرزاند، زني نوحه گر مي شناسانند بر مرگ برادر و ديگر هيچ! و اين ها كه پرچمدار انقلاب كربلا را كه از يادش حماسه مي جوشد و چهره اش مروت و مردانگي را تصوير مي كند، قهرمان پارتي هاي زنانه كرده اند و سمبل سفره هاي ابلهانه!

اين ها شيعه اند.شيعه ي علي!تنها پيروان اهل بيت، تنها ملتي كه حق را تشخيص داده اند و چهره ي پرشكوه علي را و عظمت هاي خاندان علي را كه همسايه ي سنت است و سرچشمه ي راستين و نخستين حقيقت يافته اند؟
و دكتر بنت الشاطي استاد دانشگاه و نويسنده ي توانايي كه قلمش و عمرش همه در خدمت زنان اهل بيت كه مي گفت:من در اين خانه زندگي مي كنم سني است؟

و بلاشر كه روحاني رسمي مسيحيت بود و چهل سال در تحقيق و ترجمه ي قرآن رنج برد و بر روي آيات كور شد، و ماسينيون كه دريايي از دانش بود و 27 سال تمام در زندگي سلمان، تخستين بنيانگذار تاريخ شيعه در ايران، غرق شد و تمام عمر را به تحقيق و جمع همه ي اطلاعات موجود در طول تاريخ و در همه ي اسناد و آثار و مآخذ عربي و فارسي و لاتين و تركي و حتي مغولي راجع به زندگي و شخصيت و تاثير شخصيت حضرت فاطمه پس از مرگش در تاريخ ملت ها پرداخت و هرگاه از فاطمه از عرفان اسلامي و از سلمان سخن مي گفت سراپا مشتعل مي شد كافر؟
خدايا:
به من بگو تو خود چگونه مي بيني؟چگونه قضاوت مي كني؟آيا عشق ورزيدن به اسم ها تشيع است؟ يا شناختن ((مسمي ها))؟ و بالاتر از اين - يا پيروي از ((رسم ها))؟

"دكتر شريعتي "

NIMA.N
08-11-2009, 02:07 PM
اي مسافر
اي جدا ناشدني
گامت را آرامتر بردار
از برم آرامتر بگذر
تا به كام دل ببينمت
بگذار از اشك سرخ
گذرگاهت را چراغان كنم
آه كه نمي داني
سفرت روح مرا به دو نيم مي كند
و شگفتا كه زيستن با نيمي از روح تن را مي فرسايد
. بگذار بدرقه كنم
واپسين لبخندت را
و آخرين نگاه فريبنده ات را
مسافر من
آنگاه كه مي روي
كمي هم واپس نگر باش
با من سخني بگو
مگذار يكباره از پا درافتم
فرق صاعقه وار را
بر نمي تابم
جدايي را لحظه لحظه به من بياموز
آرام تر بگذر
تو هرگز مشايعت كننده نبودي
تا بداني وداع چه صعب است
وداع توفان مي آفريند
اگر فرياد رعد را در توفان نمي شنوي
باران هنگام طوفان را كه ميبيني
آري باران اشك بي طاقتم را كه مي نگري
من چه كنم
تو پرواز ميكني و من پايم به زمين بسته است
اي پرنده
دست خدا به همراهت
اما نمي داني
كه بي تو به جاي خون
اشك در رگهايم جاريست
از خود تهي شده ام
نمي دانم تا بازگردي
مرا خواهي ديد

"مهدی سهيلی"
آرام تر بگذر

NIMA.N
08-11-2009, 02:08 PM
با یک شکلات شروع شد
من یک شکلات گذاشتم توی دستش. او یک شکلات گذاشت توی دستم . من بچه بودم، او هم بچه بود. سرم را بالا کردم . سرش را بالا کرد . دید که مرا می‌شناسد . خندیدم . گفت: " دوستیم؟ " گفتم:" دوست دوست. " گفت: " تا کجا ؟ " گفتم: "دوستی که «تا» ندارد. " گفت: " تا مرگ! " خندیدم و گفتم: "من که گفتم «تا» ندارد! " گفت: "باشد ، تا پس از مرگ!" گفتم: "نه،نه،نه، تا ندارد." گفت: "قبول، تا آنجا که همه دوباره زنده می‌شوند، یعنی زندگی پس از مرگ، باز هم با هم دوستیم. تا بهشت .تا جهنم . تا هر جا که باشد من و تو با هم دوستیم." خندیدم ، گفتم: "تو برایش تا هر کجا که دلت می‌خواهد یک تا بگذار . اصلا یک تا بکش از سر این دنیا تا آن دنیا . اما من اصلا تا نمی‌گذارم . " نگاهم کرد. نگاهش کردم. باور نمی‌کرد . می‌دانستم. او می‌خواست حتما دوستی‌مان تا داشته باشد .

دوستی بدون تا را نمی‌فهمید . گفت: "بیا برای دوستی‌مان یک نشانه بگذاریم. " گفتم: "باشد ، تو بگذار. " گفت: "شکلات . هر بار که همدیگر را می‌بینیم یک شکلات مال تو ، یکی مال من . باشد؟ " گفتم: "باشد. " هر بار یک شکلات می‌گذاشتم توی دستش، او هم یک شکلات توی دست من .باز همدیگر را نگاه می‌کردیم . یعنی که دوستیم .دوست دوست . من تندی شکلاتم را باز می‌کردم و می‌گذاشتم توی دهانم و تند تند آن را می‌مکیدم. می‌گفت:"شکمو ! تو دوست شکمویی هستی." و شکلاتش را می‌گذاشت توی یک صندوق کوچولوی قشنگ. می‌گفتم: "بخورش! " می‌گفت:"تمام می‌شود . می‌خواهم تمام نشود . برای همیشه بماند .

صندوقش پر از شکلات شده بود . هیچ کدامش را نمی‌خورد . من همه‌اش را خورده بودم . گفتم: "اگر یک روز شکلات هایت را مورچه‌‌ها بخورند یا کرم‌ها . آن وقت چه کار می کنی؟" گفت: "مواظب‌شان هستم." می‌گفت می‌خواهم نگه شان دارم تا موقعی که دوست هستیم و من شکلات را می‌گذاشتم توی دهانم و می گفتم:"نه،نه، تا ندارد. دوستی که تا ندارد."

یک سال، دو سال، چهار سال، هفت سال، ده سال و بیست سال شده است. او بزرگ شده است. من بزرگ شده‌ام . من همه شکلات‌ها را خورده‌ام . او همه شکلات‌ها را نگه داشته است . او آمده است امشب تا خداحافظی کند . می‌خواهد برود .برود آن دور دورها . می گوید :"می‌روم اما زود بر می‌گردم. " من می‌دانم که می‌رود و بر نمی‌گردد . یادش رفت شکلات را به من بدهد . من یادم نرفت . یک شکلات گذاشتم کف دستش . گفتم :"این برای خوردن . " یک شکلات هم گذاشتم کف آن دستش :"این هم آخرین شکلات برای صندوق کوچکت. " یادش رفته بود که صندوقی دارد برای شکلات‌هایش . هر دو را خورد . خندیدم . می‌دانستم دوستی من «تا» ندارد . می‌دانستم دوستی او «تا» دارد . مثل همیشه . خوب شد همه شکلات‌هایم را خوردم . اما او هیچ کدامشان را نخورد . حالا با یک صندوق پر از شکلات نخورده چه خواهد کرد؟؟

NIMA.N
08-11-2009, 02:08 PM
باز باران
با ترانه
با گهرهای فراوان
ميخورد بر بام خانه
من به پشت شيشه تنها
ايستاده در گذرها
رودها را افتاده
شاد و خرم
يک دو سه گنجشک پر گو
باز هر دم
می پرند اين سو و ان سو
می خورد بر شيشه و در
مشت و سيلی
آسمان امروز ديگر نيست نيلی
يادم آرد روز باران
گردش يک روز ديرين
خوب و شيرين
توی جنگلهای گيلان
کودکی ده ساله بودم
شاد و خرم نرم و نازک
چست و چابک
از پرنده از چرنده از خزنده
بود جنگل گرم و زنده
اسمان آبی چو دريا
يک دو ابر اينجا و آنجا
چون دل من روز روشن
بوی جنگل تازه و تر
همچو می مستی دهنده
بر درختان ميزدی پر
هر کجا زیبا پرنده
برکه ها آرام و آبی
برگ و گل هر جا نمایان
چتر نیلوفر درخشان
آفتابی
سنگها از آب جسته
از خزه پوشیده تن را
بس وزغ آن جا نشسته
دمبدم در شور و غوغا
رودخانه
با دو صد زیبا ترانه
زیر پاهای درختان
چرخ میزد همچو مستان
چشمه ها چون شیشه های آفتابی
نرم و خوش در جوش و لرزه
توی انها سنگ ریزه
سرخ و سبزو زرد و آبی
با دو پای کودکانه میدویدم همچو آهو
میپریدم از سر جو
دور میگشتم ز خانه
میپراندم سنگ ریزه
تا دهد بر اب لرزه
بهر چاه و بهر چاله
میشکستم کردخاله
میکشانیدم به پایین
شاخه های بید مشکی
دست من میگشت رنگین
از تمشک سرخ و مشکی
میشنیدم از پرنده
داستانهای نهانی
از لب باد وزنده
رازهای زندگانی
هر چه میدیدم آنجا
بود دلکش بود زیبا
شاد بودم میسرودم
روز ای روز دلارا
داده ات خورشید رخشان
این چنین رخسار زیبا
ورنه بودی زشت و بی جان
با همه سبزی و خوبی
گو چه میبودند جز پاهای چوبی
گر نبودی مهر رخشان
روز ای روز دلارا
گر دلارایی است از خورشید باشد
اندک اندک رفته رفته ابرها گشتند چیره
آسمان گردید تیره
بسته شد رخساره خورشید رخشان
ریخت باران ریخت باران
جنگل از باد گریزان
چرخها میزد چو دریا
دانه های گرد باران
پهن میگشتند هر جا
برق چون شمشیر بران
پاره میکرد ابرها را
تندر دیوانه غران
مشت میزد ابرها را
روی برکه مرغ آبی
از میانه از کناره با شتابی
چرخ میزد بی شماره
گیسوی سیمین ما را
شانه میزد دست باران
بادها با فوت خوانا
می نمودندش پریشان
سبزه در زیر درختان
رفته رفته گشت دریا
توی این دریای جوشان
جنگل وارونه پیدا
به چه زیبا بود جنگل
بس ترانه بس فسانه
بس فسانه بس ترانه
بس گوارا بود باران
می شنیدم اندر این گوهر فشانی
رازهای جاودانی پندهای اسمانی
بشنو از من کودک من
پیش چشم مرد فردا
زندگی خواه تیره خواه روشن
هست زیبا هست زیبا هست زیبا


باز باران: شاعر:دکتر مجدالدين میر فخرایی، متخلص به گلچین گیلانی

NIMA.N
08-11-2009, 02:08 PM
یار من....


یار من آمد دل بدهیدش

جان بفشانید سر بنهیدش

در بگشایید گل بفشانید

نقل بیارید می بدهیدش

عودو نی وچنگ هان بنوازید

باده ي گلرنگ هی بکشیدش

تا بفروزد شمع جگرسوز

در قدم او سر ببریدش

شعله فروزید عود بسوزید

گرد بگردید بوسه زنیدش

کعبه ي ما اوست قبله ي ما اوست

دست خدا اوست سجده کنیدش

مطلب ما اوست مقصد ما اوست

اوست خدا اوست بنده شویدش

چشمه هستیست غنچه ي نوشش

سایه ي طوباست سایه ي بیدش

غیرت سنبل موی سیاهش

حسرت نسرین روی سپیدش

تا دل عاشق مست شما شد

محو خدا شد بد مکنیدش

آنکه سر او خاک شما گشت

گر ننوازید پا مزنیدش

NIMA.N
08-11-2009, 02:09 PM
کاش با پروانه های باغ عشق
میشد از پس کوچه ها پرواز کرد
کاش میشد در قنوتی بی ریا
ناله ی امن یجیب آواز کرد
کاش میشد همچو نایی در نی ای
کهنه زخم عاشقی را ساز کرد
یا شبیه نوری از یک روزنه
چهره ی محبوب خود را ناز کرد
کاش دل فرمان نمیداد عشق را
باید از اعماق جان ابراز کرد
کاش میشد با تمام شعر ها
در میان قلب ها اعجاز کرد
کاش با خورشید صبح از پنجره
چشم ها را میشد از نو باز کرد
کاش میشد حرف های کهنه را
در میان سینه همچون راز کرد
کاش میشد ابتدای شعر را
با حضور نام تو آغاز کرد




مرداب

NIMA.N
08-11-2009, 02:09 PM
اگه چشمای تو هر شب

واسه من رویا بسازه

اگه قلب من دوباره

دل به دست تو ببازه

اگه بارون بشه اشکام

تن دشتت رو بشوره

دل میدم به شهر غربت

که از اینجا خیلی دوره

اگه با صدای بوسه

خواب شبهامو ربودی

اگه از تموم گل ها

گل عشق من تو بودی

اگه قلبم با نگاهت

خیلی وقته جفت و جوره

دل میدم به شهر غربت

که از اینجا خیلی دوره

من از آغاز رسیدن

با تو در اوج نگاهم

اعتراف تلخم اینه

که به عشقت رو سیاهم

اگه آخر بشه عمرم

جای من میون گوره

دل میدم به شهر غربت

که از اینجا خیلی دوره

منو از خودم جدا کن

من که با خودم غریبم

بین آدمای این شهر

غرق نیرنگ و فریبم

میرم از شهر تو اینجا

خالی از عشقه و نوره

دل میدم به شهر غربت

که از اینجا خیلی دوره




مرداب

NIMA.N
08-11-2009, 02:10 PM
خبر آمد خبری در راه است
سرخوش آن دل که از آن آگاه است


شاید این جمعه بیاید...شاید
پرده از چهره گشاید...شاید


دست افشان...پای کوبان می روم
بر در سلطان خوبان می روم


می‌روم بار دگر مستم کند
بی‌سر و بی‌پا و بی‌دستم کند


می‌روم کز خویشتن بیرون شوم
در پی لیلا رخی مجنون شوم


هر که نشناسد امام خویش را
بر که بسپارد زمام خویش را


با همه‌ی لحن خوش آواییم
در به در کوچه‌ی تنهاییم


ای دو سه تا کوچه ز ما دورتر
نغمه‌ی تو از همه پر شورتر


کاش که این فاصله را کم کنی
محنت این قافله را کم کنی


کاش که همسایه‌ی ما می‌شدی
مایه‌ی آسایه‌ی ما می‌شدی


هر که به دیدار تو نایل شود
یک شبه حلال مسائل شود


دوش مرا حال خوشی دست داد
سینه‌ی ما را عطشی دست داد


نام تو بردم لبم آتش گرفت
شعله به دامان سیاوش گرفت


نام تو آرامه‌ی جان من است
نامه‌ی تو خط امان من است


ای نگهت خاست گه آفتاب
در من ظلمت زده یک شب بتاب


پرده برانداز ز چشم ترم
تا بتوانم به رخت بنگرم


ای نفست یار و مددکار ما
کی و کجا وعده‌ی دیدار ما


دل مستمندم ای جان، به لبت نیاز دارد
به هوای دیدن تو هوس حجاز دارد


به مکه آمدم ای عشق تا تو را بینم
تویی که نقطه‌ی عطفی به اوج آیینم


ببوسم خاک پاک جمکران را
تجلی خانه‌ی پیغمبران را


خبر آمد خبری در راه است
سر خوش آن دل که ار آن آگاه است


شاید این جمعه بیاید...شاید
پرده از چهره گشاید...شاید



"مرحوم آغاسي"

NIMA.N
08-11-2009, 02:11 PM
بغض کوچه میشکنه ...................... صدای پایی نمیاد
دل من خسته شده ...................... غیر تو چیزی نمی خواد
شمعدونی دلش میگیره ................ آسمون بارونیه
ماهی قرمز حوضم........................ توی آب زندونیه
وقتی نیستی یاکریما.................... شعر غمناک می خونن
میدونن بارون میاد......................... باز سر راهت می مونن
یاس خونه واسه تو........................عطرشو خالی میکنه
عصر جمعه آدمو.............................حالی به حالی میکنه
گرد و خاک روی ایوون...................... موندگاره انگاری
یه عالم جمعه گذشته..................... عمری میشه بشماری
عمر ما تموم شد و........................ آخر نیومد گل یاس
پس کی بود به ما میگفت............... دلش همیشه پیش ماست
میدونم یه روز میای....................... منتظر همون روزم
مثل پروانه میشم.........................دور وجودت میسوزم
میسوزم تا وقتیکه......................... وقت رسیدنت بشه
چشمای حقیر من.........................زائر دیدنت بشه
میدونم یه روز میای.......................منتظر همون روزم
مثل مجنون چشممو.....................به راه لیلی میدوزم




مرداب

NIMA.N
08-11-2009, 02:11 PM
شعر استاد شهريار تقديم به مهدي موعود



به بارگاه نگاهت بهار ميِ‌بينم

بهار را بدرت جان نثار مي‌بينم

***
به بال عشق تو بتوان بر اوج‌ها پر زد

فـلـک بـه نـام تـو انـدر مـدار مي‌بينم

***
نواي ناي دل کعبه جز ولاي تو نيست

ط‌ـواف کـوي تو را افـتـخار مي‌بـيـنـم

***
جـمـال کعبه ز خـال تو آبرومند است

وگرنه سنگ و گل بي‌عيار مي‌بينم

***
چو سعي بي تو يکي پسته ايست دور از مغز

نـمـاز بـي تـو بـسي شـرمـســار مي‌بـيـنـم

***
محمد و علي و فاطمه، حسن و حسين

ز چـهـر پـاک تـو مـهـدي، نـگار مي‌بينم

***
مقام و حجر و حجرناودان و زمزم مهر

چو مستجار درت، خاکسار مي‌بينم

***
به عشق روي تو بوسند حاجيان عرفات

تـو را فــروغ سـمـاوات يـار مي‌بـيـنـم

***
به‌دور شمع گرانت وقوف و بيتوته است

به سوي خصم تو رمي جـمار مي‌بينم

***
رخ تو چشمه خورشيد و ديده ام خفاش

ز گرد و خاک معاصي است تار ميبينم

***
تـو آفتاب گـران سـنـگ عـرصـه امـيـد

جهـان به‌راه تو چشم انتظار مي‌بينم

***
رخ کريم تو از کعبه مي دمد فرداي

ازيـن سـراي گـل روزگار مي‌بـينم

***
بتاب شمس پس ابر غيب، اي موعود

زمـانه در کـف قـوم شـرار مي‌بـينــم

NIMA.N
08-11-2009, 02:11 PM
گر قسمتم شود که تماشا کنم تو را

ای نور دیده جان و دل اهدا کنم تو را

این چشم نیست لایق دیدار روی تو

چشم دگر بده که تماشا کنم تو را

هر جمعه ندبه کنان در دعای صبح

از کردگار خویش تمنا کنم تو را

تو در میان جمعی و من در تفکرم

کجا برآیم و پیدا کنم تو را

یابن الحسن اگر چه نهانی ز چشم من

در عالم خیال هویدا کنم تو را...


***

اي آفتاب هستي اي شور عشق ومستي

بازآ بخوان کلامي زان معجز الهي

اي ديده ها به راهت اي قائم هدايت

تا کي کنم حکايت شرح غم جدائي

گر من تو را نبينم روئيدنم نباشد

بنما جمال خود را اي مظهر رهائي


***

قطعه ی گم شده ای از پر پرواز کم است

یازده بار شمردیم یکی باز کم است

این همه آب که جاریست نه اقیانوس است

عرق شرم زمین است که سرباز کم است


***

تنگ است به سينه ام بسي راه نفس

از بس كه به راه حق نمي بينم كس

پر گشته جهان سراسر از ظلم و نفاق

اي پادشه عصر به فرياد برس


***

گفتم شبی به مهدی از تو نگاه خواهم

گفتا که من هم از تو ترک گناه خواهم

گفتم که روی ماهت از من چرا نهان است

گفتا تو خود حجابی ورنه رخم عیان است


***

کعبه ای وصف جمال کردگار

پرده ات باشد حجاب روی یار

هر کسی خواهد تو را بیند دقیق

چهره مولا ببیند آشکار..........


***

من به غیر از آل طاها هادی و رهبر ندارم

زاد و توشه جز ولای آل پیغمبر ندارم

هر کسی نازد به ناز و نعمت و عنوان دنیا

جز نیاز این رو سیه بر درگه داور ندارم

روز و شب در انتظار مقدم محبوب یزدان

مهدی صاحب زمان من حاجت دیگر ندارم

در تمنای وصالش خون دل از دیده ریزم

غیر شور وصل او شوری دگر در سر ندارم

ای امام منتظر خود آگهی از حال زارم

تا بود جان در تنم از مهر تو دلبر ندارم

هست حیران را امید دستگیری در دو عالم

چون متاعی جز ولای ساقی کوثر ندارم

NIMA.N
08-11-2009, 02:30 PM
قدری بدان قدر دلم را..........من همین یک لحظه ام
جان میکند جانم بیا...........بی تو سراپا لرزه ام
قدری بدان قدر دلم را.........بیش ازین خارم مکن
با برق چشمانت مرا.......... بی تاب و بیمارم مکن
قدری بدان قدر دلم را.........من سراپا خستگی
یک عمر ماندم بی هدف....در دام این وابستگی
قدری بدان قدر دلم را.........عاقبت خاکم کنند
یا در تنورم افکنند...............یا از بدی پاکم کنند
قدری بدان قدرم بدان..........بعد از عبورم از زمین
تنها نشانی از دلم ............سنگیست تنها این همین




مرداااب

NIMA.N
08-11-2009, 02:31 PM
ترتیب شعر شاید
ترتیب آشنائیست
ورنه میان دل تا
هر واژه ای جدائیست
از واژه ی کبوتر
تا آشیان امید
یک واژه راه مانده
آن هم طلوع خورشید
از دوردست رویا
تا خاطرات امروز
راهش کمی دراز است
راهی به عمق دیروز
تا مرز دل نمانده
جز حیله ای و ترفند
این واژه ها زیادند
مانند عشق و لبخند
عشقی میان مجنون
یاری به سان لیلا
از عشق های کهنه
تا عشوه های حالا
این واژه یک نشانه
این لفظ آتشین است
پایان عشق مرگ است
تقدیر ما همین است



مرداب

NIMA.N
08-11-2009, 02:31 PM
لهیب آتش عشقت گداخت جان و دلم
تو از حریم خدایی من از زمین و گلم
هنوز در ته چشمان عاشقت ای یار
شبیه پیکر بیدی خمیده و خجلم
طواف دور تو کردم منا به یاد تو بود
مرا به حال خودم واگذار یا بهلم
که تا صفای قدومت ترانه ای سازم
و یا به پیش تو بازم تمام آب وگلم
نوید میدهد هر شب دلم که می آیی
ولی بدون تو امشب خموده و کسلم




مرداب

NIMA.N
08-11-2009, 02:31 PM
...

من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم
چشم بيمار تو را ديدم و بيمار شدم

فارغ از خود شدم و کوس «انا الحق» بزدم
همچو منصور خريدار سردار شدم...

غم دلدار فکنده است به جانم شرری
که به جان آمدم شهره بازار شدم...

درميخانه گشاييد به رويم شب و روز
که من ازمسجد و از مدرسه بيزار شدم

جامه زهد و ريا کندم و بر تن کردم...
خرقه پير خراباتی و هوشيار شدم...

واعظ شهر که از پند خود آزارم داد
به دم رند می آلوده مددکار شدم...

بگذاريد که از ميکده يادی بکنم....
من که از دست بت ميکده بيدار شدم

NIMA.N
08-11-2009, 02:32 PM
انار دونه دونه
بوی گلاب و پونه
سرخی سیب و عناب
سلام عاشقونه
نیمکتای خیالی
گلای باغ قالی
مست یه بوسه میشن
عشقای پرتقالی
فلسفه ی محاله
عشق نپخته کاله
عاشقی رنگ زرد
دونه های بلاله!!!
یه گوله ی سپیده
رنگ برگای بیده
جا مونده هر کی عشقو
تو زندگیش ندیده
طعم شیره ی یاسه
چکیده و خلاصه
عشقای این زمونه
آنتیک و با کلاسه!

NIMA.N
08-11-2009, 02:32 PM
...

تو که خود خال لبي از چه گرفتار شدي
تو طبيب همه اي از چه تو بيمار شدي

تو که فارغ شده بودي ز همه كون و مکان
دار منصور بريدي همه تن دار شدي

عشق معشوق و غم دوست بزد بر تو شرر
اي که در قول و عمل شهره بازار شدي

مسجد و مدرسه را روح و روان بخشيدي
وه که بر مسجديان نقطه پرگار شدي

خرقه پير خراباتي ما سيره توست
امت از گفته در بار تو هشيار شدي

واعظ شهر همه عمر بزد لاف مني
دم عيسي مسيح از تو پديدار شدي

يادي از ما بنما اي شده آسوده ز غم
ببريدي ز همه خلق و به خلق يار شدي

NIMA.N
08-11-2009, 02:33 PM
...

سرخوش ز سبوی غم پنهانی خویشم
چون زلف تو سرگرم پریشانی خویشم

در بزم وصال تو بگویم ز کم و بیش
چون آینه خو کرده حیرانی خویشم

یک چند پشیمان شدم از رندی و مستی
عمری است پشیمان ز پشیمانی خویشم

از شوق شکر خند لبش جان نسپردم
شرمنده جانان ز گران جانی خویشم

بشکسته‏تر از خویش ندیدم به همه عمر
افسرده دل از خویشم و زندانی خویشم

هر چند «امین» بسته دنیا نیم اما
دل بسته یاران خراسانی خویشم

NIMA.N
08-11-2009, 02:33 PM
(( لاله ناز ))

تو با چشمای قشنگت نگـو حـرفی از جـدايی

من صدای تورومی خوام توروزای بی صدايی

نگواشکامونديدی وقتی که تورومی خواستم

من تموم زندگيمو پـای عشق تـومی بـاختم

باشه ای لاله نازم من بازم پيشت می بازم

تو بروبه صبح فرد با غم دوريت می سازم

مگه از مـن تو شنيدی حرفی از قصه رفتن

کارمن هميشه اين بود از نگات گفتن وگفتن

اگه اومدی دوباره تو بدون که من هنوزم

عکس چشماتوميذارم واسه روشنيه روزم

باشه ای لاله نازم .....

((بهاره مکرم ))

NIMA.N
08-11-2009, 02:33 PM
باد نوروز وزيـــده است به كوه و صحرا
جامه عيـــد بپـــوشنـــد، چه شاه و چه گدا

بلبل باغ جنان را نبـــود راه به دوست
نازم آن مطـــرب مجلـــس كـــه بود قبله نم

صوفى و عارف ازين باديه دور افتـادند
جــام مى گير ز مطــرب، كه رَوى سوى صف

همه در عيد به صحرا و گلستان بروند
من ســرمست، ز ميخـــانه كنـــم رو به خد

عيد نوروز مبارك به غنــــى و درويش
يــــــار دلـــــدار، ز بتخـــانــــه درى را بـــگش

گر مرا ره به در پير خــــــرابات دهى
بــه سر و جان به سويش راه نوردم نه به پي

سالها در صف اربــــــاب عمائم بودم
تـــا بـــه دلـــدار رسيدم نـــكنم بـــــاز خــط

NIMA.N
08-11-2009, 02:33 PM
همه مي پرسند:

چيست در زمزمه مبهم آب؟

چيست در همهمه دلکش برگ؟

چيست در بازي آن ابر سپيد، روي اين آبي آرام بلند

که ترا مي برد اين گونه به ژرفاي خيال؟

چيست در خلوت خاموش کبوترها؟

چيست در کوشش بي حاصل موج؟

چيست در خنده جام

که تو چندين ساعت، مات و مبهوت به آن مي نگري؟

نه به ابر، نه به آب، نه به برگ،

نه به اين آبي آرام بلند،

نه به اين آتش سوزنده که لغزيده به جام،

نه به اين خلوت خاموش کبوترها،

من به اين جمله نمي انديشم.

من مناجات درختان را هنگام سحر،

رقص عطر گل يخ را با باد،

نفس پاک شقايق را در سينه کوه،

صحبت چلچله ها را با صبح،

نبض پاينده هستي را در گندم زار،

گردش رنگ و طراوت را در گونه گل،

همه را مي شنوم؛ مي بينم.

من به اين جمله نمي انديشم.

به تو مي انديشم.

اي سرپا همه خوبي!

تک و تنها به تو مي انديشم.

همه وقت، همه جا،

من به هر حال که باشم به تو مي انديشم.

تو بدان اين را، تنها تو بدان.

تو بيا؛

تو بمان با من، تنها تو بمان.

جاي مهتاب به تاريکي شبها تو بتاب.

من فداي تو، به جاي همه گلها تو بخند.

اينک اين من که به پاي تو در افتادم باز؛

ريسماني کن از آن موي دراز؛

تو بگير؛ تو ببند؛ تو بخواه.

پاسخ چلچله ها را تو بگو.

قصه ابر هوا را تو بخوان.

تو بمان با من، تنها تو بمان.

در دل ساغر هستي تو بجوش.

من همين يک نفس از جرعه جانم باقيست؛

آخرين جرعه اين جام تهي را تو بنوش.



فريدون مشيري

NIMA.N
08-11-2009, 02:34 PM
...

تو را من چشم در راهم

شباهنگام که مي گيرند در شاخ تلاجن، سايه ها رنگ سياهي

وز آن دل خستگانت راست اندوهي فراهم

تو را من چشم در راهم

شباهنگام، در آن دم که بر جا، دره ها چون مرده ماران خفتگانند

در آن نوبت که بندد دست نيلوفر به پاي سرو کوهي دام

گرم يادآوري يا نه،

من از يادت نميکاهم

تو را من چشم در راهم ...


نيما يوشيج

NIMA.N
08-11-2009, 02:34 PM
تک درخت باغ سیبم............اما با خودم غریبم
واسه اینه که دل من............دوباره داده فریبم
زیر زخمه های بارون............زخمیه برگای خستم
اما با تموم دردم.................دل به دستای تو بستم
بی صدا ابرای تیره...............روی شونه هام میباره
باد بی عاطفه و سرد...........رنگ پاییز رو میاره
باز دوباره تک و تنها.............کنج این باغ کویرم
تنها یک زاغک کوچک..........آرزوشه من نمیرم
تا روی شاخه ی پیرم..........خونه ی شادی بسازه
وقتی از اون دورا برگشت.........خستگی هاشو ببازه
تا بشینه روی شاخم...........بال خستش رو ببنده
به تموم دردای من.............از ته دلش بخنده
تنها شادیه دل من............خنده ی همین یه زاغه
گرچه بی چیزو حقیره........واسه من خدای باغه

NIMA.N
08-11-2009, 02:34 PM
هرچی که از نگاش بگم
باز واژه ها کم میارن
چشمای پر صداقتش
با خودشون غم میارن
وقتی نگاهش میکنم
دلم میلرزه میمیره
بهونه ی وجودشو
وقتی نباشه میگیره
بازم دلم تنگه براش
با این که تازه دیدمش
یه لحظه از نگاهشو
به هیچ کسی نمیدمش

NIMA.N
08-11-2009, 02:34 PM
(( جیره بندی))


جیره بندی شده باز ترا نه ها سهم ما گلایه ها بهانه ها

نقطه چین نشسته جای اسم من خالی ازاسم تو عاشقانه ها



واژه ها صف کشیدن پیش چشام جمله میسازن با اسم من و تو

توی هر ترانه اسم تو میاد ! دوباره میشینه باز یه بغض نو



برای از تو نوشتن دوست دارم بازی کنم با کلمات

با چشای مه گرفته بنویسم از نگاه خیس و مات......



(( مکرم)).

NIMA.N
08-11-2009, 02:34 PM
(( نقش اول ))

بگوکه نقش اول قصه تازمون کيه؟

بگو دليـل رفـتنت تـاآخـرقصه چيه؟

بازم ميخوای بازی بدی کسی که عاشق تو

نـوبـت مـن تـموم شده وقـت عـروسک نـو

پـشت صحـنـه نـگـاهـت يـه ديـالـوگ عـجـيـبـه

توی حرفات اسم تازس، اسمی که واسم غريبه

فـرصت بـودن بـا تـو هـمـيشه صحـنه آخـر

اسم من روتو نوشتی واسه ی سياهی لشگر

نقش منفی، نقش سايه، نقش من هميشه اين بود

نـفـر سـوم بـازی، واسـه تـو عـزيـز تـريـن بـود

بازی کرديم ازرو يک متن،اما قصه رو نخونديم

نميدونم چی عوض شد ، من و تو با هم نمونديم

(( مکرم ))

NIMA.N
08-11-2009, 02:35 PM
((و این نهایت احساس یک کبوتر بود))
همان که از همه ی راز ها مگو تر بود
همان پریدن پر جنب و جوش پر معنا
به آفتاب و به دریا که آرزو تر بود
کنار پنجره رو به خرابه ای متروک
هوای ساحل و شاید بهار در سر بود
ولی چگونه به دریا به آرزو برود
در آن قفس که از فراخی بالش هزار کمتر بود
نمیشد از گذر لحظه ها عبور کند
چرا که لحظه و ساعت ز او فراتر بود
تمام لحظه ی پرواز و یک بغل رویا
به جرم دم نزدن از فرار پرپر بود

NIMA.N
08-11-2009, 02:35 PM
((دير اومدي))



ديـراومدي عزيزمن

عاشق تو پرزدورفت

يه عمري منتظرنشست

به بي كسي سرزدورفت



يـادته روزاي آخـر،

واسه هم ترانه گفتيم

تومي گفتي كه مي موني

اينـو هردومون شنفتيم



ولي تـورفتي وحتي

يه نگاه به من نكردي

دل من بـاور نمي كرد

كه ديگه بر نمي گردي



به خيـالت اگه رفتي

من مي مونم تو انتظار

ولي حالا ديگه نيستم

واسه عشقت بي قرار



عكستو بـا خاطراتت

تو گذشته جا گذاشتم

بـا تمـوم بي كسيـام
روي عشقت پا گذاشتم


ولی تو رفتی و........

مکرم

NIMA.N
08-11-2009, 02:35 PM
از گل لاله بگو
که در این دشت بزرگ
داغ عشقش همه جا پخش شده
و ندای سره ای در باران
که به ما می گوید
همه از عشق بگو و طلب یار بکن
که در این عالم خاک
همه ی احشام هم
به خدا می نگرند
به خدایی که در این دشت و جهان
همه جا هست و گذر خواهد کرد
بوی گل بوی بهار
همه از لطف خدائیست که در نزدیکیست
باز باران همه جا را تر کرد
بوی او می آید
نفسی سخت بکش
نفسی سخت بکش

NIMA.N
08-11-2009, 02:36 PM
ادبيات در اسلام


در طول تاريخ اسلام، فصاحت و بلاغت و توجه به جنبه هاي ادبي، جلوه اي خاص داشته است و بلا استثنا همه سخنوران، شاعران و نويسندگان كه اثر جاودانه اي خلق كرده اند، رعايت اصول ادبي را سرلوحه كار خود قرار داده اند.

حتي متن قرآن كريم نيز از لحاظ ادبي يك معجزه به شمار مي رود و قوت و غناي آن در زيبايي و رسايي، هر انساني را كه تا حدي با هنرهاي ادبي سر و كار داشته باشد به وجد مي آورد. البته كمال قرآن تنها به زيبايي صورت و ظاهر كلام نيست، كه سخن، سخن خداوند است و خداوند عين زيبايي، بلكه در معنا نيز چنان عميق و جان نشين است كه هرگز مانندي در ادبيات عرب نداشته و ندارد. موجب افتخار مسلمانان است كه معجزة ختم نبوت، كتابي است در غايتِ زيبايي در ادبيات و هنر و در بيان محتوايي جان نشين. چنين است كه نام و سيرة پيامبر (ص)، چون معجزة بي‌مانند و بدون تحريفش،‌ تا ابد بر دل و جان جهانيان نشسته است.

در سخن رسول اكرم (ص) و ديگر پيشوايان و ائمه هدي نيز هيچ گونه ضعف و سستي در ساختار ادبي و يا در فصاحت و بلاغت مشاهده نمي شود. ايشان نيك مي‌دانستند كه در ارشاد و هدايت مردم، بايد اصل جاذبه را در نظر گرفت. از اين روست كه حتي به راويان سخن خود نيز تاكيد مي كردند كه كلامشان را درست و فصيح نقل كنند. امام صادق (ع) مي فرمايند:




«سخن ما را به صورت درست نقل كنيد، واژه هاي آن را صحيح تلفظ كنيد و بر طبق دستور زبان، زيرا ما خود فصيحيم و درست سخن مي گوييم.»


شخص پيامبر اعظم (ص) ، با اين كه خود شاعر نبودند، اما شعر و شاعران و اديبان را دوست مي داشتند. در حديثي معتبر از ايشان نقل است كه« الشعراء امراء الكلام»؛ يعني شاعران، اميران و پادشاهان سخنند. و در حديثي ديگر فرموده اند:« خدا را در زير آسمان گنجهايي است كه زبان شاعران كليدهاي آن گنجهايند». چنان كه مولانا جلال الدين رومي مي گويد:

هم امارت هم زبان دارم كليد گنج عرش
وين دو دعوي را دليل است از حديث مصطفي (ص)

NIMA.N
08-11-2009, 02:36 PM
اشعاري در وصف پيامبر اعظم(ص)


سر زده از جیب زمین ، آفتاب
شام سیه گشت نهان با شتاب

نور خدا پرده زرخ بر کشید
نقش گل روی پیمبر کشید

از قدم احمد والا تبار
خاک ، بر افلاک کند افتخار

مژده که آن دولت سرمد رسید
قامت دلجوی محمّد رسید

گل زرخ خویش گلاب آوَرَد
کام صدف گوهر ناب آوَرَد

آمده ازآمنه بنت وهب
عصمت گنجینۀ کلّ سبب

طفل یتیمی که پدر را ندید
چهرۀ آن نور بَصَر را ندید

لطف خدا بر سر او سایه زد
سکّه بر آن منبع سرمایه زد

عاقبتش خواجۀ لولاک کرد
تاج سر جملۀ افلاک کرد

گوهر حق چون ز صدف شد برون
شد به حرم ،لات وعزا سرنگون

آتش آتشکده یکدم نشست
گنگرۀ کاخ مدائن شکست

نام محمّد چو قرین با خداست
مظهر آن رحمت بی انتهاست

........

اي كه هستي به فرق عالم تاج
عالمي بر عنايتت محتاج

اي كه ناخوانده درس ، سيل علوم
گشته از سينه تو استخراج

اي كه شد از تو توبه اش مقبول
چونكه آدم شد از بهشت اخراج

اي كه از ماه و زهره و خورشيد
پرتو حسن تو بگيرد باج

اي كه دلهاي عاشقان يكسر
تير عشق تو را بود آماج

اي كه باشد به تحت فرمانت
باد و طوفان و غرش امواج

اي كه چون تو نديده ديده دهر
يكه تازي بعرصة معراج

اي كه از يُمن مقدمت گرديد
كعبه جاي تمركز حجاج

دارم اميد با شفاعت خويش
درد ما را كني ز لطف علاج

وِرد من گشته در همه اوقات
بر محمد و آل او صلوات

............

اي نام تو دستگير آدم
وي خلق تو پايمرد عالم

فراش درت كليم عمران
چاووش رهت مسيح مريم

از نام محمديت ميمي
حلقه شده اين بلند طارم

در خدمتت انبيا مشرف
وز حرمتت آدمي مكرم

كونين نواله اي ز جودت
افلاك طفيلي وجودت

ازتركيب بند جمال الدين عبد الرزاق اصفهاني

...............

تخته اول كه الف نقش بست
بر در مجبوبه احمد نشست

كُنتُ نَبياً چو علم پيش برد
ختم نبوت به محمد سپرد

مه كه نگين دان زبرجد شده است
خاتم او مهر محمد شده است

امي گويا به زبان فصيح
از الف آدم و ميم مسيح

همچو الف راست به مهر و وفا
اول و آخر شده بر انبيا

از "مخزن الاسرار" نظامي گنجوي

.................

فخر دو جهان خواجه فرخ رخ اسعد
مولاي زمان مهتر صاحبدل امجد

آن سيد مسعود و خداوند مؤيد
پيغمبر محمود ابوالقاسم احمد

وصفش نتوان گفت به هفتاد مجلد
اين بس كه خدا گويد: « ما كان محمد»

بر منزلت و قدرش يزدان كند اقرار

از مسمط "اديب الممالك فراهاني"

...................

اي سنايي گر همي جويي ز لطف حق سنا
عقل را قربان كن اندر بارگاه مصطفي

"سنايي غزنوي"

...................

ماه فروماند از جمال محمد
سرو نباشد به اعتدال محمد

قدر فلك را كمال و منزلتي نيست
در نظر قدر باكمال محمد

وعده ديدار هركسي به قيامت
ليله اسرا شب وصال محمد

آدم و نوح و خليل و عيسي و موسي
آمده مجموع در ظلال محمد

....................

سعدي اگر عاشقي كني و جواني
عشق محمد بس است و آل محمد (ص)

"بوستان سعدي"

....................

گفت پيغمبر عداوت از خرد
بهتر از مهري كه از جاهل رسد

«عجلّوا الطاعات قبل الفوت» گفت
مصطفي چون درّ معني مي بسفت

پس تو را هر لحظه مرگ و رجعتي است
مصطفي فرمود: دنيا ساعتي است...

"مثنوي معنوي مولانا"

..................

باور كنيم ملك خدا را كه سرمد است
باور كنيم سكه به نام محمد (ص) است

راوي! بخوان به خواندن احمد در اعتلا
بر بام آسمان، شب معني شب حرا

شب ها شبند و قدر، شب عاشقانه هاست
عالم فسانه، عشق، فسانه ي فسانه هاست

"علي معلم دامغاني"

...................

اين عطر، عطر سلسله رازيانه هاست
هرشب،‌ شب محمدي عاشقانه هاست

گلها كه وا شدند به بوي تو واشدند
بوي تو در محمدي گل بهانه هاست

عليرضا قزوه"

NIMA.N
08-11-2009, 02:37 PM
...

بنده ي آنم كه لطفش دائم است
با من و بي من به ذاتش قائم است

دائم الوصليم اما بي خبر
در پي اصليم اما بي خبر

گفت پيـغمبر كه اطخـال سرور
في قلوب مومنين اما به نور

نور يعني انتشار روشني
تا بساط ظلم را بر هم زني

هر كه از سر سرور آگاه شد
عشق بازان را چراغ راه شد

جاده ي حيرت بسي پر پيچ بود
لطف ساقي بود و باقي هيچ بود

مكه زير سايه ي خــناس بود
شيعــه در بند بني عباس بود

حضرت صادق اگر ساقي نبود
يك نشان از شيعگي باقي نبود

فقه شمشير امام صادق است
هر كه بي شمشير شد نالايق است

فاي فيض و قاف قرب و هاي هو
ميدهد بر اهل تقوا آبرو

گر كه تعليمات مردم واجب است
تزكيه قبل از تعلم واجب است

تربيت يعني كه خود را ساختن
بعد از آن بر ديگران پرداختن

يك مسلمان آن زمان كامل شود
كه علوم وحي را عامل شود

نس قرآن مبين جز وحي نيست
آيه اي خالي ز امر و نهي نيست

با چراغ وحي بنگر راه را
تا ببيني هر قدم الله را

گر مسلماني سر تسليم كو
سجده اي هم سنگ ابراهيم كو

ساقي سر مست ما ديوانه نيست
سر گذشت انبيا افسانه نيست

آنچه در دستور كار انبياست
جنگ با مكر و فريب اغنياست

چيست در انجيل و تورات و زبور
آيه هاي نور و تسليم و حضور

جمله ي اديان ز يك دين بيش نيست
جز الوهيت رهي در پيش نيست

خانقاه و مسجد و دير و كنشت
هر كه را ديدم به دل بت مي سرشت

ليك در بتخانه ديدم بي عدد
هر صنم سر گرم ذكر يا صمد

يا صمد يعني كه مارا بشكنيد
پيكر مارا در آتش افكنيد

گر سبك گرديم در آتش چو دود
مي توان تا مبدا خود پر گشود

اي خدا اي مبدا و ميعاد ما
دست بگشا بهر استمداد ما

ما اسير دست قومي جاهليم
گر كه از چوبيم و از سنگ و گليم

اي هزاران شعله در تيغت نهان
خيز و مارا از منيت وا رهان

اي خدا اي مرجع كل امور
باز گردانده شوم در تور نور

در شبه اول وضو از خون كنم
خبس را از جان خود بيرون كنم

سر دهم تكبير تكبير جنون
گويمت انا اليك راجعون

خانه ات آباد ويرانم مكن
عاقبت از گوشه گيرانم مكن

واي اگر يك دم فراموشم كني
از بيان صدق خاموشم كني

ما قلم هاييم در دست ولي
كز لب ما ميچكد ذكر علي

ذكر مولايم علي اعجاز كرد
عقده ها را از زبانم باز كرد

نامه او سر حلقه ي ذكر من است
كز فروغ او زبانم روشن است

گر نباشد جزبه روشن نيستم
اين كه غوغا ميكند من نيستم

من چو مجنونم كه در ليلاي خود
نيستم در هستي مولاي خود

ذكر حق دل را تسلي ميدهد
آه مجنون بوي ليلا ميدهد

جان مجنون قصد ليلايي مكن
جان يوسف را زليخايي مكن

*******
ساقي امشب باده در دف ميكند
مستي ما را مضاعف ميكند

در حريم خلوت اسرار خود
باده نوشان را مشرف ميكند

باده گفتم بادها جاري شدند
خام ريشان اسب عصاري شدند

چند خواهي بافتن لا تاعلات
فاعلاتا فاعلاتا فاعلات

تا به كي ميپرسي از بود و نبود
جز ملال انگيختن آخر چه سود

چند ميپرسي ز جبرو اختيار
اختيار آن به كه باشد دست يار

ساقي ما اختيار تام داشت
چهارده آيينه در يك جام داشت

در عدم بوديم مستور وجود
تا محبت پرده ي مارا گشود

بود تنها حضرت پروردگار
خواست تا خود را ببيند آشكار

آفريد آيينه اي در خورد خويش
داد او را سينه اي در خورد خويش

سينه اي سينا تر از تور كليم
سينه اي سرشار از خلق عظيم

نام آن آيينه را احمد نهاد
گام او را بر خطي ممتد نهاد

كرد آن گه سينه اش را صيغلي
تا شود تور تجلي منجلي

ديـد در آيـيـنه ذات كـبـريا
فاش سر كنت كنز مخفيا

گفت اين عين تجلي من است
جام او سر مست سقاي من است

چشم احمد باده گردان من است
ره نماي ره نوردان من است

خاك را با خون دل گل ساختم
خون دل خوردم ز گل دل ساختم

زين سبب دل محرم راز من است
پرده ي عشاق دمساز من است

عاشقان را بي خيالي خوشتر است
نغمه از ني هاي خالي خوشتر است

عشق بازان لاعبالي تر به پيش
تا جواب آيد سؤالي تر به پيش

زخمه ام در جستجوي تارهاست
زين سبب هر گوشه بر پا دارهاست

تار بينم شور بر پا ميكنم
موسي آيد طور بر پا ميكنم

آب آتشناك دارم در سبو
باده اي سوزان ولي بي رنگ و بو

هر كسي نوشد دگرگون ميشود
ليلي اينجا همچو مجنون ميشود

هر كسي نوشد چونان آتش شود
اهل دل گردد ولي سركش شود

هر كسي نوشد سليماني كند
وانچه ميدانيم و ميداني كند

ميتراود اسم اعظم از لبش
ميرسد با اذن ما بر مطلبش

باده ي ما باده ي انگور نيست
شهد ما در لانه ي زنبور نيست

باده ي ما شهد علم احمديست
اولين شرط حضورت بي خوديست

بي خود از خود شو خداوندي مكن
با خداوند جهان رندي مكن

محرم ما را پريشاني مباد
مهر ما محتاج پيشاني مباد

اي نمازآگين پس از هفتاد سال
كو تحول كو طرب كو شور و حال

كي سزد خاموش و بي وجد و طلب
بر لب دريا بميري تشنه لب

آستين شوق را بالا بزن
دست دل بر دامن دريا بزن

جرعه اي از جام آگاهي بزن
مست شو كوس الاللهي بزن

*******
دست ساقي چون سر خم را گشود
جز محمد هيچ كس آنجا نبود

جام آن آيينه را سيراب كرد
وز جمالش خويش را بيتاب كرد

موج زلف مصطفي را تاب داد
ذوالفقار غيرتش را آب داد

در پي احمد علي آمد پديد
بر كف او بود ميزان و حديد

بوالعجب بين روح حق را در دو جسم
هر دو يك معني وليكن در دو اسم

در حقيقت هر دو يك آيينه اند
يك زبان و يك دل و يك سينه اند

يك نظر بر پرده ي نقاش كن
تاب گيسوي قلم را فاش كن

آفرين گو پنجه ي معمار را
تا نمايد بر تو اين اسرار را

فاش ميگويد به ما لوح و قلم
از وجود چهار ده بي بيش و كم

چهار ده ماه فلك پرواز كن
چهار ده خورشيد هستي ساز كن

چهار ده پرواز در هفت آسمان
هر يكي رنگين تر از رنگين كمان

چهار ده الياس در باد آمده
چهار ده خزر به امداد آمده

چهار ده كنعاني يوسف جمال
چهار ده موسي به سيناي كمال

چهار ده روح به دريا متصل
چهار ده روح جدا از آب و گل

چهار ده درياي مرواريد جوش
چهار ده سيل سراپا در خروش

چهار ده گنجينه ي علم لدن
چهار ده شمشير فولاد آب كن

چهار ده سر چهار ده سردار دين
چهار ده تفسير قرآن مبين

چهار ده پروانه ي افروخته
چهار ده شمع سراپا سوخته

چهار ده سر مست بي جام و سبو
جرعه نوش از باده ي اسرار هو

چهار ده ميخانه ي ساقي شده
وجه الربك گشته و باقي شده

چهار ده منصوره منصور آمده
كلهم نورا علي نور آمده

آفرينش بر مدار عشق بود
مصطفي آيينه دار عشق بود

ميم او شد مركز پرگار عشق
بر تجلي بر سر بازار عشق

تا قلم بر حلقه ي صادش رسيد
شد الم نشرح لك صدرك پديد

طا طريق عشق بازي را نوشت
فا فروغ سر فرازي را نوشت

يا يقين عشق بازان را نگاشت
خلق عالم بيش از اين يارا نداشت

دست حق تا خشت آدم را نهاد
بر زبانش نام خاتم را نهاد

نام احمد نام جمله انبياست
چون كه صد آمد نود هم پيش ماست

از مناره پنج نوبت پر خروش
نام احمد با علي آيد به گوش

روز و شب گويم به آواي جلي
اكفياني يا محمد يا علي


"مرحوم آغاسي"

NIMA.N
08-11-2009, 02:37 PM
قرار نبود یه روزی
دلم برات تنگ بشه
قرار نبود دل تو
یه روزی از سنگ بشه
قرار نبود اینجوری
پا رو دلم بذاری
قرار نبود یه دنیا
غصه برام بیاری
قرار نبود آسمون
رو دردامون بباره
قرار نبود دل من
پیش تو کم بیاره
قرار نبود بسوزم
قرار نبود ببازی
قرار گذاشته بودی
هر جوری هست بسازی

NIMA.N
08-11-2009, 02:37 PM
مريد درگه عشقم ز صبح تا به غروب

در امتداد زمين از شمال تا به جنوب

به قلب خسته ام اي آشناي قوم غريب

ز لوح عشق طرحي بنگار يا که بکوب

حجاز کعبه ي عشق است و کعبه ي من تو

به دار لطف تو من تا هميشه ام مصلوب

در اين ميان که همه در پي زر و سيم اند

دل من هيچ نخواهد به جز تويي مطلوب

بيا نگار دلم باش و کينه را در من

به ضربت خم ابروي خود بکن سرکوب

به پيش پاي عزيزت گليم اندازم

که جنس از تو نباشد بري تر و مرغوب

طلا و نقره و مالم به راهزن دادم

ولي به دست تو گشتست دين من مسلوب

دلم هواي تو دارد در اين سياهي ها

منم به تير نگاهت دريده و مضروب

بهار با تو به پاييز زرد مي نازد

و رعد پيش تو خوار است و اندکي مرعوب

مرا به حال خودم اين چنين رها مگذار

که ديدگان من از هجر توست چون يعقوب

NIMA.N
08-11-2009, 02:38 PM
ايستگاه خدا

قطاري كه به مقصد خدا مي رفت ، لختي در ايستگاه دنيا توقف كرد و پيامبر رو به جهانيان كرد و گفت:

مقصد ما خداست . كيست كه با ما سفر كند؟

كيست كه رنج و عشق توامان بخواهد ؟

كيست كه باور كند دنيا ايستگاهي است تنها براي گذشتن ؟

قرن ها گذشت اما از بيشمار آدميان جز اندكي بر آن قطار سوار نشدنداز جهان تا خدا هزار ايستگاه بود.

در هر ايستگاه كه قطار مي ايستاد ، كسي كم مي شد قطار مي گذشت و سبك مي شد ، زيرا سبكي قانون راه خداست .

قطاري كه به مقصد خدا مي رفت، به ايستگاه بهشت رسيد . پيامبر گفت اينجا بهشت است . مسافران بهشتي پياده شوند،اما اينجا ايستگاه آخر نيست .
مسافراني كه پياده شدند ، بهشتي شدند .اما اندكي ،باز هم ماندند ،قطار دوباره راه افتاد و بهشت جا ماند.

آنگاه خدا رو به مسافرانش كرد و گفت :
درود بر شما ،راز من همين بود .آن كه مرا ميخواهد ، در ايستگاه بهشت پياده نخواهد شد .

و آن هنگام كه قطار به ايستگاه آخر رسيدديگر نه قطاري بود و نه مسافري

NIMA.N
08-11-2009, 02:38 PM
تقصير دلم چيست اگر روي تو زيبا ست؟
حاجت به بيان نيست كه از روي تو پيدا ست
من تشنه ي يك لحظه تماشاي تو هستم،
افسوس كه يك لحظه تماشاي تو روياست.


رنگین کمان پاداش کسانی است که تا آخر زیر باران می مانند .
ما لحظه ها را می گذرانیم تا خوشبخت شویم اما خوشبختی همین لحظه هایی است که می گذرانیم .
مردم زیادی وارد زندگیتان می شوند و از آن خارج می شوند اما تنها دوستان واقعی هستند که ردپاهایی برقلبتان باقی می گذارند .
دیروز تاریخ است ، فردا راز است و امروز یک هدیه است .
معجزه در لحظه رخ می دهد آماده باش و بخواه .

يادت هست بهم گفتي دوستت دارم سرم رو پايين انداختم و گفتم نظر لطفته سرم رو بالا آوردي و تو چشام نگاه کردي و گفتي نظر لطفم نيست نظر دلمه


مانند شقايق زندگي کن کوتاه ولي زيبا مانند پرستو پرواز کن طولاني ولي هدفمند مانند پروانه بمير دردناک ولي عاشق


يه روز وقتي به گل نيلوفر نگاه مي کردم ترس تموم وجودمو برداشت که شايد منم يه روزمثل گل نيلوفر تنها بشم. سريع از کنار مرداب دور شدم. حالا وقتي که ميبينم خودم مرداب شدم دنبال يه گل نيلوفر مي گردم که از تنهايي نميرم و حالا مي فهمم گل نيلوفر مغرور نيست اون خودشو وقف مرداب کرده

NIMA.N
08-11-2009, 02:38 PM
هر كه ما را ياد كرد ايزد مر او را يار باد

هر كه ما را خوار كرد از عمر برخوردار باد

هر كه اندر راه ما خارى فكند از دشمنى

هر گلى كز باغ وصلش بشكفد بى خار باد


مال خودم نبود ها

NIMA.N
08-11-2009, 02:39 PM
خريد يک ساعت کاری
وقتي كوچك بود روزي پدرش خسته و عصباني از سر كار به خانه آمد . او دم در به انتظار پدر نشسته بود .
گفت : بابا , يك سئوال بپرسم ؟
پدرش گفت : بپرس پسرم . چه سئوالي ؟
پرسيد : شما براي هر ساعت كار چقدر پول ميگيريد ؟
پدرش پاسخ داد : چرا چنين سئوالي ميكني ؟
- فقط ميخواهم بدانم . بگوييد براي هر ساعت كار چقدر پول ميگيريد ؟
پدرش گفت : اگر بايد بداني خوب ميگويم , ساعتي 20 دلار .
پسرك در حاليكه سرش پايين بود آه كشيد , بعد به پدر نگاه كرد و گفت : ميشود لطفاً 10 دلار به من بدهيد ؟
پدر عصباني شد و گفت : اگر دليلت براي پرسيدن اين سئوال فقط اين بود كه براي خريدن يك اسباب بازي مزخرف از من پول بگيري , سريع به اتاقت برو و فكر كن كه چرا اينقدر خودخواه هستي ! من خيلي خسته ام و براي چنين رفتارهاي بچه گانه اي وقت ندارم .
پسرك آرام به اتاقش رفت و در را بست .
پدر نشست و باز هم عصباني تر شد . پيش خودش گفت : چطور به خودش اجازه ميدهد فقط براي گرفتن پول از من چنين چيزي بپرسد ؟ بعد از حدود 1 ساعت آرام تر شد و فكر كرد كه شايد با پسركوچكش خيلي تند و خشن رفتار كرده . شايد واقعا چيزي بوده كه او براي خريدش به 10 دلار نيازداشته . بخصوص اينكه خيلي كم پيش ميايد پسرك از او درخواست پول كند.
پدر به سمت اتاق پسر رفت و در را باز كرد و گفت : با تو بد رفتار كردم . امروز كارم سخت و طولاني بود و همه ناراحتي هايم را سر تو خالي كردم . بيا اين 10 دلاري كه خواسته بودي , بگير .
پسرك خنديد و فرياد زد :متشكرم بابا . بعد دستش را زير بالشش برد و از آن زير 2 اسكناس 5 دلاري مچاله شده درآورد. پدر وقتي ديد پسر خودش پول داشته , دوباره عصباني شد و گفت : با اينكه خودت پول داشتي چرا دوباره تقاضاي پول كردي ؟
پسرك گفت : براي اينكه پولم كافي نبود ولي الان 20 دلار دارم . بابا , آيا ميتوانم يك ساعت از كار شما را بخرم تا فردا يك ساعت زودتر خانه بياييد و با ما شام بخوريد ؟!

NIMA.N
08-11-2009, 02:39 PM
تفاوت واقعی بهشت و جهنم
فردي از پروردگار درخواست نمود تا به او بهشت و جهنم را نشان دهد خداوند پذيرفت . او را وارد اتاقي نمود كه جمعي از مردم در اطراف يك ديگ بزرگ غذا نشسته بودند . همه گرسنه،نا اميد و در عذاب بودند. هركدام قاشقي داشت كه به ديگ ميرسيد ولي دسته قاشقها بلند تر از بازوي آنها بود،بطوريكه نميتوانستند قاشق را به دهانشان برسانند! عذاب انها وحشتناك بود. آنگاه خداوند گفت : اكنون بهشت را به تو نشان ميدهم. او به اتاق ديگري كه درست مانند اولي بود وارد شد. ديگ غذا ، جمعي از مردم ، همان قاشقهاي دسته بلند . ولي در آنجا همه شاد و سير بودند. آن مرد گفت : نمي فهمم ؟ چرا مردم در اينجا شادند در حالي كه در اتاق ديگر بدبخت هستند ، با آنكه همه چيزشان يكسان است ؟
خداوند تبسمي كرد و گفت: خيلي ساده است ، در اينجا آنها ياد گرفته اند كه يكديگر را تغذيه كنند . هر كسي با قاشقش غذا در دهان ديگري ميگذارد، چون ايمان دارد كسي هست در دهانش غذايي بگذارد

NIMA.N
08-11-2009, 02:40 PM
پدر: دوست دارم با دختری به انتخاب من ازدواج کنی
پسر: نه من دوست دارم همسرم را خودم انتخاب کنم
پدر: اما دختر مورد نظر من ، دختر بیل گیتس است
پسر: آهان اگر اینطور است ، قبول است ?
پدر به نزد بیل گیتس می رود و می گوید:
پدر: برای دخترت شوهری سراغ دارم
بیل گیتس: اما برای دختر من هنوز خیلی زود است که ازدواج کند
پدر: اما این مرد جوان قائم مقام مدیرعامل بانک جهانی است
بیل گیتس: اوه، که اینطور! در این صورت قبول است؟
بالاخره پدر به دیدار مدیرعامل بانک جهانی می رود
پدر: مرد جوانی برای سمت قائم مقام مدیرعامل سراغ دارم
مدیرعامل: اما من به اندازه کافی معاون دارم!
پدر: اما این مرد جوان داماد بیل گیتس است!
مدیرعامل: اوه، اگر اینطور است، باشد
و معامله به این ترتیب انجام می شود ؟

نتیجه اخلاقی: حتی اگر چیزی نداشته باشید باز هم می توانید
چیزهایی بدست آورید. اما باید روش مثبتی برگزینید

NIMA.N
08-11-2009, 02:40 PM
شبي غمگين شبي باراني و سرد مرا در غربت فردا رها کرد دلم در حسرت ديدار او ماند مرا چشم انتظار کوچه ها کرد به من مي گفت تنهايي غريب است ببين با غربتش با من چه ها کرد تمام هستي ام بود و ندانست که در قلبم چه آشوبي به پا کرد و او هرگز شکستم را نفهميد اگر چه تا ته دنيا صدا کرد


گاه يک لبخند آنقدر عميق ميشود که گريه ميکنم گاه يک نغمه آن قدر دست نيافتني است که با آن زندگي ميکنم گاه يک نگاه آن چنان سنگين است که چشمانم رهايش نميکنند گاه يک عشق آن قدر ماندگار است که فراموشش نميکنم

NIMA.N
08-11-2009, 02:40 PM
كاش مي شد بار ديگر سرنوشت از سر نوشت كاش مي شد هر چه هست بر دفتر خوبي نوشت كاش مي شد از قلمهايي كه بر عالم رواست با محبت , با وفا , با مهربانيها نوشت كاش مي شد اشتباه هرگز نبودش در جهان داستان زندگاني بي غلط حتي نوشت كاش دلها از ازل مهمور حسرتها نبود كاين همه اي كاشها بر دفتر دلها نوشت ..

به نام تنها پناه آشفتگان ديارسرنوشت تقديم به توکه هنوزهم تکه¬اي ازآسمان درچشمانت،جرعه¬اي ازدريا دردستانت وتجسمي زيبا ازخاطره ايثار گل¬هاي سرخ درمعبدارغواني دلت به يادگارمانده است. نخستين چکه ناودان بلند يک احساس رادرقالب کلامي ازجنس تنفس باغچه¬هاي معصوم ياس به روي حجم سپيد يک دفترمي¬ريزم وآن رابا لهجه همه پروانه¬ صفت¬هاي اين گيتي بي¬انتها به آستان نيلوفري دل زلالت هديه مي¬کنم. در پناه خالق نيلوفرها مهربان و شکيبا بماني

آنگاه كه با اسمان ابري دلت برق اميدي شدي در شام بيرنگي ....آنگاه كه با ساز شكسته تنت شور آوازي شدي دردل تنگي ........آن زمان كه سوخته جان خنكاي مرهمي شدي بر زخم دلي......... آن زمان كه اشك باران خنده شوقي شدي بر چشم تري آن روز به يقين قهرمان قله عشقي در روزهاي زندگي..........

روزي دروغ به حقيقت گفت : مــــيل داري با هم به دريـــا برويم و شنـــا کنيم ، حقيقــت ساده لــوح پذيرفت و گول خورد . آن دو با هم به کنار ساحل رفتند ، وقتي به ساحل رسيدند حقيقت لباسهايش را در آورد . دروغ حيلــــه گـــر لباسهاي او را پوشيد و رفت . از آن روز هميشه حقيقت عــــريان و زشت است ، اما دروغ در لبــــــاس حقيقت با ظاهري آراسته نمايان مي شود

NIMA.N
08-11-2009, 02:41 PM
هیچ بادی نتوانست که پیغام مرا
پشت دیوار دل او ببرد
لا اقل روزی اگر پرسید در مورد عشق
پس بگویید به او
عشق همان بود که من
به تو می ورزیدم




تو را خواهم تو را تنها
كه در يك گوشه از قلبت به جا مانم
نه با يك بوسه شيرين نه با يك حلقه زرين
كه تنها در نگاهت آشنا مانم

NIMA.N
08-11-2009, 02:41 PM
خدا گفت:زمينش سرد است . چه کسي مي تواند زمين را گرم کند؟ ليلي گفت:من
خدا شعله اي به او داد.ليلي شعله را توي سينه اش گذاشت. سينه اش اتش گرفت .خدا لبخند زد .ليلي هم!
خدا گفت : شعله را خرج کن .زمينم را به اتش بکش! ليلي خودش را به اتش کشيد .خدا سوختنش را تماشا مي کرد.
ليلي گر مي گرفت . خدا حظ مي کرد.
ليلي مي ترسيد .ميترسيد اتش اش تمام شود
ليلي چيزي از خدا خواست . خدا اجابت کرد .
مجنون سر رسيد . مجنون هيزم اتش ليلي شد. اتش زبانه کشيد . اتش ماند. زمين خدا گرم شد!
خدا گفت: اگر ليلي نبود زمين من هميشه سردش بود

NIMA.N
08-11-2009, 02:41 PM
عشق چيست ؟
عشق دانش است . دانش و فرهنگ است توامان و آن كس كه از اين دو بي بهره است تواناي عشق ورزيدن ندارد عشق دلپذير ترين جهان بيني آدمي است آن جهان بيني نجيب و جليل كه از آغاز تاريخ انسان تا كنون جانهاي شيفته بسياري براي بر پاداشتن جهاني شايسته و بايسته ي آن كوشيدند و جان باختند براي :
روزي كه كمترين سرود بوسه است
و هر انسان
براي هر انسان
برادريست
روزي كه ديگر درهاي خانه شان را نمي بندند
قفل افسانه اي است و قلب براي زندگي بس است
عشق فروتن است عشق فروتني است از ياد نبريم كه درسرتاسر زندگي خود هرگاه به انسان والايي شايسته ي عشق برخورده ايم نخستين خصلت برجسته اي كه در او يافته ايم فروتني او بوده است و هر قدر درجه ي دانش و فرهنگ وي بالاتر به همان نسبت فروتني او نيز افزونتر است
پس عشق را با اين نخستين خصلت بزرگ و خجسته مي توان بازشناخت عشق نيكي است عشق همه ي نيكي هاي جهان را در خود جمع دارد و به همين سبب نيرومند است به سبب همين نيرومندي است كه مهربان و ايثارگر است و به عكس دمي به اين سنگين دلان و ستمكارگان افسار گسيخته ي سرتا سر جهان بنگريد كه سنگين دلي و ستمكارگي آنان به رغم نيرومندي ظاهريشان حاصل ضعف و پلشتي آنهاست

NIMA.N
08-11-2009, 02:42 PM
این هم بد نیست و خیلی هم قشنگه به نظرم :

موضوع : سفر زيارتي، سياحتي و هميشگي آخرت تاريخ :------------- شماره : 6

سفر زيارتي، سياحتي و هميگشي آخرت



ابتدا گذرنامه زير را تکميل نمائيد:

نام: انسان نام خانوادگي: آدميزاد نام پدر: آدم

نام مادر:حوا لقب: اشرف مخلوقات نژاد: خاکي

صادره از:دنيا ساکن: کهکشان راه شيري، منظومه شمسي، زمين

مقصد: برزخ ساعت و حرکت پرواز: هر وقت خدا صلاح بداند

مکان: بهشت، اگر نشد جهنم

وسايل مورد نياز:

1- دومتر پارچه سفيد 2- عمل نيک 3- انجام واجبات و ترک محرمات

4- امر به معروف و نهي از منکر 5- دعاي والدين و مومنين 6- نماز اول وقت

7- ولايت ائمه اطهار 8- اعمال صالح، تقوي و ايمان



çتوجه

1- خواهشمند است جهت رفاه حال خود، خمس و زکات را قبل از پرواز پرداخت نمائيد.

2- از آوردن ثروت، مقام، منزل و ماشين حتي د اخل فرودگاه خودداري نمائيد.

3- حتما قبل از حرکت به بستگان خود توضيح دهيد تا از آوردن گلهاي سنگين، سنگ قبر گران و تجملاتي و نيز مراسم پرخرج خودداري نمايند.

4- جهت يادگاري قبل از پرواز اموال خود را بين فرزندان مشخص نمائيد.

5- از آوردن بار اضافي از قبيل حق الناس، غيبت ، تهمت و غيره خودداري نمائيد.





تماس و مشاوره شبانه روزي و رايگان، مستقيم و بدون وقت قبلي مي باشد.



درصورتي که قبل از پرواز به مشکلي برخورديد با شماره هاي زير تماس حاصل فرمائيد:

186سوره بقره- 45 سوره نسا- 129 سوره توبه- 55 سوره اعراف- 2و 3 سوره الطلاق



براي کسب اطلاعات بيشتر به قرآن مراجعه نمائيد.



سرپرست کاروان : حضرت عزرائيل

NIMA.N
08-11-2009, 02:42 PM
اگر مي دانستي که چقدر دوستت دارم سکوت را فراموش مي کردي
تمامي ذرات وجودت عشق را فرياد مي کرد
اگر مي دانستي که چقدر دوستت دارم چشمهايم را مي شستي
و اشکهايم را با دستان عاشقت به باد مي دادي
اگر مي دانستي که چقدر دوستت دارم نگاهت را تا ابد بر من مي دوختي
تا من بر سکوت نگاه تو
رازهاي يک عشق زميني را با خود به عرش خداوند ببرم
اي کاش مي دانستي
اگر مي دانستي که چقدر دوستت دارم هرگز قلبم را نمي شکستي
گر چه خانه ي شيطان شايسته ي ويراني است
اگر مي دانستي که چقدر دوستت دارم لحظه اي مرا نمي آزردي
که اين غريبه ي تنها , جز نگاه معصومت پنجره اي
و جز عشقت بهانه اي براي زيستن ندارد
اي کاش مي دانستي
اگر مي دانستي که چقدر دوستت دارم همه چيز را فدايم مي کردي
همه آن چيز ها که يک عمر بخاطرش رنج کشيده اي
و سال ها برايش گريسته اي
اگر مي دانستي که چقدر دوستت دارم
همه آن چيز ها که در بندت کشيده رها مي کردي
غرورت را ...... قلبت را ...... حرفت را
اگر مي دانستي که چقدر دوستت دارم
دوستم مي داشتي
همچون عشق که عاشقانش را دوست مي دارد
کاش مي دانستي که چقدر دوستت دارم
و مرا از اين عذاب رها مي کردي

NIMA.N
08-11-2009, 02:42 PM
براي عشق تمنا كن ولي خار نشو. براي عشق قبول كن ولي غرورتت را از دست نده . براي عشق گريه كن ولي به كسي نگو. براي عشق مثل شمع بسوز ولي نگذار پروانه ببينه. براي عشق پيمان ببند ولي پيمان نشكن . براي عشق جون خودتو بده ولي جون كسي رو نگير . براي عشق وصال كن ولي فرار نكن . براي عشق زندگي كن ولي عاشقونه زندگي كن . براي عشق بمير ولي كسي رو نكش . براي عشق خودت باش ولي خوب باش

NIMA.N
08-11-2009, 02:43 PM
داستان عشق و د يوانگي


زمانهاي قديم وقتي هنوز راه بشر به زمين باز نشده بود فضيلتها و تباهي ها دور هم جمع شده بودند.

ذکاوت! گفت : بياييد بازي کنيمٍ ، مثل قايم باشک

ديوانگي ! فرياد زد:آره قبوله ، من چشم ميزارم

چون کسي نمي خواست دنبال ديوانگي بگردد همه قبول کردند.

ديوانگي چشم هايش رابست و شروع به شمردن کرد!!

يک..... دو.....سه ...

همه به دنبال جايي بودند تا قايم بشوند

نظافت خودش را به شاخ ماه آويزان کرد.

خيانت داخل انبوهي از زباله ها مخفي کرد.

اصالت به ميان ابرها رفت و

هوس به مرکززمين به راه افتاد

دروغ که مي گفت به اعماق کوير خواهد رفت ، به اعماق دريا رفت !

طعم داخل يک سيب سرخ قرار گرفت.

حسادت هم رفت داخل يک چاه عميق .

آرام آرام همه قايم شده بودند و

ديوانگي همچنان مي شمرد:هفتادوسه،...... هفتادو چهار

اما عشق هنوز معطل بود و نمي دانست به کجا برود.

تعجبي هم ندارد قايم کردن عشق خيلي سخت است.

ديوانگي داشت به عدد 100 نزديک مي شد

که عشق رفت وسط يک دسته گل رز و آرام نشست

ديوانگي فرياد زد، دارم ميام، دارم ميام

همان اول کار تنبلي را ديد. تنبلي اصلا تلاش نکرده بود تا قايم شود!د

بعدهم نظافت را يافت و خلاصه نوبت به ديگران رسيداما از عشق خبري نبود.

ديوانگي ديگر خسته شده بودکه حسادت حسوديش گرفت و آرام در گوش او گفت :عشق در آن سوي گل رز مخفي شده است.

ديوانگي با هيجان زيادي يک شاخه از درخت کند و آنرا با قدرت تمام داخل گلهاي رز فرو کرد .

صداي ناله اي بلند شد .

عشق از داخل شاخه ها بيرون آمد، دستها يش را جلوي صورتش گرفته بود و از بين انگشتانش خون مي ريخت.

شاخه ي درخت چشمان عشق را کور کرده بود.

ديوانگي که خيلي ترسيده بود با شرمندگي گفت

حالا من چکار کنم؟ چگونه ميتونم جبران کنم؟

عشق جواب داد: مهم نيست دوست من، تو ديگه نميتوني کاري بکني ، فقط ازت خواهش مي کنم از اين به بعد يارمن باش .

همه جا همراهم باش تا راه را گم نکنم .

واز همان روز تا هميشه عشق و ديوانگي همراه يکديگر به احساس تمام آدم هاي عاشق سرک مي کشند!

NIMA.N
08-11-2009, 02:43 PM
در قبایل عرب همواره جنگ بوده ، اما مکه "زمین حرام" بود و سه ماه رجب ، ذی القعده ، ذی الحجه و محرم
" زمان حرام " یعنی که در آن جنگ حرام است .دو قبیله که با هم می جنگیدند ، تا وارد ماه محرم می شدند ، جنگ را موقتا" تعطیل می کردند ، اما برای آنکه اعلام کنند که : در حال جنگند و این آرامش از سازش نیست ، ماه حرام رسیده است و چون بگذرد ، جنگ ادامه خواهد یافت، سنت این بود که بر قبه خیمه فرمانده قبیله ، پرچم سرخی بر می افشاندند تا دوستان ، دشمان و مردم همه بدانند که جنگ پایان نیافته است . آنها که به کربلا می روند می بینند که جنگ با پیروزی یزید پایان یافته است و بر صحنه جنگ ، آرامش مرگ سایه افکنده است . اما می بینید که بر قبه آرامگاه حسین ، پرچم سرخی در اهتزاز است . بگذار این سالهای حرام بگذرد !

دکتر شریعتی

NIMA.N
08-11-2009, 02:43 PM
روي دلاي آدما هرگز حسابي وا نكن

از در نشد از پنجره ، زوري خودت رو جا نكن

آدمكاي شهر ما بازيگرايي قابلن

وقتش بشه يواشكي رو قلب هم پا مي زارن

تو قتلگاه آرزو عاشق كشي زرنگيه

شيطونك مغزاي ما دلداده دو رنگيه

دلخوشي هاي الكي ، وعده هاي دروغكي

عشقاشونم خلاصه شد تو يك نگاه دزدكي

آدمكاي شب زده قلبا رو ويرون مي كنن

دل ستاره ي منو ، از زندگي خون مي كنن

ستاره ها لحظه ها رو با تنهايي رنگ مي زنن

به بخت هر ستاره اي ، آدمكا چنگ مي زنن

عمري به عشق پر زدن قفس رو آسون مي كنن

پشت سكوت پنجره چه بغضي بارون مي كنن !

مردم سر تا پا كلك ، رفيق جيب هم مي شن

دروغه كه تا آخرش ، همدل و هم قسم مي شن

رو دنده حسادتا زنگي رو مي گذرونن

عادت دارن به بد دلي نمي تونن خوب بمونن

قصه روزگار اينه ، به هيچ كسي وفا نكن

روي دلاي آدما هرگز حسابي وا نكن ...

NIMA.N
08-11-2009, 02:44 PM
مکن کاری که بر پا سنگت آیه * جهان با این فراخی تنگت آیه
چو فردا نامه خوانان نامه خوانن * ترا از نامه خواندن ننگت آیه

از آن روزی که ما را آفریدی * به غیر از معصیت از ما چه دیدی
خداوندا به حق هشت و چارت * زمن بگذر شتر دیدی ندیدی

NIMA.N
08-11-2009, 02:44 PM
بیا تا جهان را به بد نسپریــــــــــــم
به کوشش همه دست نیکی بریـم
نباشد همی نیک و بد پایـــــــــــدار
همان بـه که نیکی بــود مانــــدگار
همان کنج دینـــــار و کاخ بلــــــــند
نخواهد بودن مر , تــرا سودمـــند
سخن ماند از تو همی یــــــــــادگار
سخن را چنین خوار مایه مـدار
فریــــــدون فــرخ فرشتــه نبــــــود
ز مشگ و ز عنبر سرشتـه نبـود
به داد و دهش یافت آن نیکـــــــوئی
تو داد و دهش کن فریـــدون توئــی

NIMA.N
08-11-2009, 02:46 PM
بمون ای فصل خوب قصه های عاشقانه
بمون ای با بودن فصلی از گل با ترانه
بمون ای همصدای لحظه های خواب و رویا
صدای پای بودن توی رگ هام تو نفس هام
چه سخته بی تو رفتن
جه سخته بی تو موندن
نمیشه این جدایی باور من
وداع آخرین
جدایی در کمین ِ
غروب لحظه های واپسین ِ
همیشه قصه های آشنایی ناتموم ِ
تموم لحظه های با تو پیش روم ِ
چه سخته بی تو رفتن
چه سخته بی تو موندن
نمیشه این جدایی باور من
وداع آخرین ِ
جدایی در کمین ِ
غروب لحظه های واپسین ِ
همیشه قصه های آشنایی ناتموم ِ
تموم لحظه های با تو بودن پیش روم ِ
چه سخته بی تو رفتن
چه سخته بی تو موندن
نمیشه این جدایی باور من
وداع آخرین ِ
جدایی در کمین ِ
غروب لحظه های واپسین ِ
غروب لحظه های واپسین

NIMA.N
08-11-2009, 02:48 PM
اين جهان را غير حق پروردگاري هست ؟ نيست

هيچ ديّاري بجز حق دياري هست ؟ نيست



عارفان را جز خدا با كس نباشد الفتي

عاشقان را غير عشق دوست كاري هست ؟ نيست



دل به عشق حق ببند از غير حق بيزار شو

غير عشق حق و حق كاري و باري هست ؟ نيست



مست حق شو تا كه باشي هوشيار وقت خوش

غير مستش در دو عالم هوشيار هست ؟ نيست



اختيار خود به او بگذار ز اختيار

بنده را جز اختيارش اختياري هست ؟ نيست

NIMA.N
08-11-2009, 02:49 PM
ساقي باقي ما داد صلا بسم ا...
هر كه را هست سر جا فنا بسم ا...

شد دوا درد ، غذا خون جگر ، عشق طبيب
هر كه جويد ز سر صدق شفا بسم ا...

اي كه خواهي كه نماز از سر اخلاص كني
سوي حق عشق بود قبله نما بسم ا...

گر دلت آرزوي عكس جمالش دارد
بنگر آئينه سينه ما ، بسم ا...

منزل دوست بپرسد از آن شاه عرب
كرد اشارت به دل و گفت : هنا ، بسم ا...

سوي دل رفتم و گفتم كه بگو يار كجاست
گفت : اينجاست تو بي خويش درآ بسم ا...

بر درش رفتم و گفتم كه دهي بار مرا
گفت بگذار خودت را و بيا ، بسم ا...

NIMA.N
08-11-2009, 02:49 PM
ابا صالح دلــــم سامان نـــدارد /// مگر هجر تــو را پايـــان نـــدارد

ابا صالـــح بيـــا دردم دوا کــن /// مرا از ديدنـــت حاجــت روا کن

ابا صالح مـــرا با روسيــــاهی /// به خود راهم بده با يک نگاهی

ابا صالح فقيــــرم من فقيـــرم /// بده دستی که دامانت بگيـــرم

ابا صالح تو خوبی مـن بدم بــد/// مرا از درگهــــت ردم مکــن رد

اباصالح چه خوش زيبنده باشد /// کـه تو لعل لبت پر خنـده باشد

ابا صالح عزيـــــز آل ياسيـــــن /// بيا درجمع ما يک لحظه بنشين

NIMA.N
08-11-2009, 02:50 PM
از ازل تا روز آخر ((شین)) عشق
در عطش میسوزد همچون ((سین)) یار
((عین)) عاشق در قمار زندگی
عین عاشوراست بی تاب و قرار
لحظه ها یک لحظه ثابت نیستند
مثل((قاف)) عشق صامت نیستند
((عین))و ((شین)) و ((قاف)) پیش((یای)) یار
ذکر میگویند و ساکت نیستند
((نون))نام یار ((نون)) نام عشق
((نون)) دلدارم حسین ابن علی
یک نفس با عشق هم پیمانه شو
تا تو هم پیدا شوی و منجلی

NIMA.N
08-11-2009, 02:50 PM
دشنیدستم که در روز ازل آن خالق یکتا
بگفتا : کاز می وصلم لبالب ساغری دارم
که می نوشد می وصلم که می پوید ره عشقم؟
که می گوید که در سر عشق داوری دارم
تمام انبیا زان می به قدر حوصله خوردند
حسین علی گفتا : در این سودا سری دارم
ندا آمد دو دست بی گنه از تن جدا خواهم
بگفتا : حضرت عباس میر لشکری دارم
ندا آمد جوانی بایدت سر پاره از خنجر
بگفتا : هجده ساله علی اکبری دارم
ندا آمد که طفلی را نشان تیر می خواهم
بگفتا : بارالها شیر خواره اصغری دارم
ندا آمد که زلفی را به خون آغشته می خواهم
بگفتا : بارالها زینب غم خواره ای دارم
ندا آمد که مطبخ را گلستان می کنی یا نه ؟
بگفتا : بارالها بهر آن مطبخ سری دارم
ندا آمد ز سیلی عارضی گلنار می خواهم
بگفتا : بارالها یک سه ساله دختری دارم

NIMA.N
08-11-2009, 02:50 PM
و تیک تیک ساعتم صدای قلب تو بود
ولی تو را نشناختم
که بود یا که چه بود
چرایی دل من از تو می نوشت چرا
همیشه یاد دلت در کنار پنجره بود
که روزهای مبادا تو را نشان بدهم
به آسمان سخاوت
به نور تا خورشید
تو را نشان بدهم یا صدا صدا بزنم
و سخت تر که توانم شما بخوانمتان
تویی که در دل عشقم نشانده ای امید
همین قدر که دلم را به تو گره کردم
همین قدر که شما را به تو بخوانمتان
همیشه دوری و از من کنار پنجره ای
غزاله ی دل من ای همیشه تا خورشید
همین بس است شما را به تو بدانمتان

NIMA.N
08-11-2009, 02:52 PM
صدای خشک تو آب آورم کـرد نسـیم آب آبت پرپـرم کــرد
نه این که قبل از این سـقا نبودم خمار چشم تو سقا ترم کرد
مقام خویش را پرسیدم از یاس پر از بوی گل و نیلوفرم کرد
خودم را فانی محض تو کردم شهادت محرم پیغمبرم کرد
به دست خویش پیر می فروشم
ردای مستی اش را در برم کرد

شعر از: رضا جعفری

NIMA.N
08-11-2009, 02:53 PM
شه من به درد عشقت بنواز جان ما را - كه دلم ز درد يابد همه راحت و دوا را
چو جمال خود نمايي ، نظرم به خويش نَبْوَد - چو مه تمام بينم ، چه نظر كنم سها را
به كمال عشق بازان نرسند خودپرستان - به حريم پادشاهي ، چه محل بود گدا را
زخودي برآي ، آنگه ؛ "ارني" بگوي اي دل - كه تو ، تا تويي نبيني سُبُحاتِ كبريا را
اگر اي كليم داري خبري ز ذوق نازش - ز كلام "لن تراني" تو نظاره كن لقا را
ظلمات هستي خود تو به صدق در سفر كن - چو خضر اگر بجويي سرچشمه بقا را
چو به دوست انس يابي ، دل خود ز انس بركن - مشناس هيچ كس را ، چو شناختي خدا را

NIMA.N
08-11-2009, 02:55 PM
دوباره وقت دعا شد - موقع شرم و حیـــــــا شد
صدای الهی العفـــو - ورد لبـــــهای گـــــــدا شد
همه با ادب نشستن - وقت دیــــدار خـــــــدا شد
همه نامه سفیـــدو - امضـــــــاء آل عبـــــا شد
یه دونه روی سیاهو - یه دونه نامه جــــــدا شد
من همون روی سیاهم - حسابم غیر خوبـــــــا شد
بذا تا بگم چه موقع - کارم از خوبا جـــــــدا شد
شب حمله دست من از - دومن آقـــــــام رها شد
گم شدم تا دست من از - چادر بی بی جـــــــدا شد
به خدا که من همونـــم - قسمتم جـــــــام بلا شد
تمــــــوم آرزوی مـــن - از آقام یه نیم نگــاه شد
رفیقام چو پر کشیدنــــد - دل مـن خوش به بابا شد
دست به این دلم نذارید - کشتی ام بی ناخـــدا شد
یاد ایوون جمـــــــــاران - عقــده ای به این دلا شد
رهبــــرم علی مظلــــوم - عاقبت صاحب عـــزا شد
صدای جبهـــــه بلنــــده - می گه چفیه بی وفـا شد
رمز سربند یا زهـــــــــرا - مثل اینکه بر مــــلا شد
دیگه حالت دو کوهــــــه - شبیــــه کرببـــــــلا شد
وقت گفتن از شلمچــــه - جواب ما ناســـــــزا شد
یاد فکه یاد کــــــــــرخه - یاد کوزران چه هـــــا شد
جای خون هر شهیــــــدی - مجلس گناه به پـــــا شد
گوئــیا سر حسینــــــــم - دوباره به نیزه هـــــــا شد
سد دز نامه به هــــور داد - ارزش ما بی بهـــــــا شد
قصر شیرین به هویـــــزه - میگه کعبه بی منـــا شد
دشت عباس گلـــــه داره - با وفا چه بی وفـــــا شد
قله هزار و صد گــــــفت - غم و غصه در فضـــا شد
پای نا محرم اســــــــرار - به حرم چه آشنـــــا شد
دیگه از عسل شیـــرین تر - مردن این بی نــــوا شد
ز سحر گهم همیـــــــشه - شفع و وتر و صبح قضا شد

NIMA.N
08-11-2009, 02:55 PM
باز امشب اي ستاره تابان نيامدي باز اي سپيده شب هجران نيامدي


شمعم شكفته بود كه خندد بروي تو افسوس اي شكوفه خندان نيامدي


زنداني تو بودم و مهتاب من چرا باز امشب از دريچه زندان نيامدي


با ما سر چه داشتي اي تيره شب كه باز چون سرگذشت عشق به پايان نيامدي


شعر من از زبان تو خوش صيد دل كند افسوس اي غزال غزلخوان نيامدي


گفتم بخوان عشق شدم ميزبان ماه نامهربان من تو كه مهمان نيامدي


خوان شكر به خون جگر دست مي دهد مهمان من چرا به سر خوان نيامدي


نشناختي فغان دل رهگذر كه دوش اي ماه قصر بر لب ايوان نيامدي


گيتي متاع چون منش آيد گران به دست اما تو هم به دست من ارزان نيامدي


صبرم نديده اي كه چه زورق شكسته اي است اي تخته ام سپرده به طوفان نيامدي


در طبع شهريار خزان شد بهار عشق زيرا تو خرمن گل و ريحان نيامدي

استاد شهریار

NIMA.N
08-11-2009, 02:56 PM
خوب در مورد باباطاهر
اگر بخواهیم مطلبی بگوییم باید گفت او ازعلما وعرفاو قدمای مشایخ میباشد و هرچند که دارای کرامات و مقاما عالیه میباشند ولی به علت گوشنه نشینی و عزلت از جزییات زندگی آنها اطلاعات کاملی در دسترس نیست خود میگویید: ُمو آن بحرُم که در ظرف آمدستم مو آن نقطه که در حرف آمدستم به هر الفی الف قدی بر آیو الف قدم که در الف آمدستم که به حساب ابجد این چنین می شود درهر هزار سال بزرگی ظاهر میشود من آن الف قد هستم که در سنه الف قد یعنی در سال 326 باشد به دنیا آمدم بابا طاهرهرگز به خود توجه نمی کرد و به توجه دیگران نسبت به خود هم بی اعتنا بود و چون از هر کسوتی که دیگران برای آن دست به هر کار می زنند او از تن دریده بود به او لقب عریان داده اند[/b]
خوب اگر بیشتر بخواهم در مورد این گویش بگوییم این لهجه در ادامه زبان پارسی باستان و عده ای محقق آن را تاتی می دانند چند کلمه در این اشعار بسیار بکار رفته مانند ته = تو وینم = ببنم اکثرا بجای ((ب)) از ((و)) بکار رفته مثلا -شو- همان شب خودمان می شود سوته دل = سوخته دل نی = نیست بی = باشد بوره = بیا ایو = اید

NIMA.N
08-11-2009, 02:57 PM
دل عاشق به پیغامی بسازه
خمار آلوده با جامی بسازه
مرا کیفیت چشم تو کافیست
ریاضت کش به بادامی بساز
********
زدست عشق هر شو حالم این بی
سریرم خشت و بالینم زمین بی
خوشم این بی که موته دوست دیرم
هر آن ته دوست داره حالش این بی

استاد شهریار

NIMA.N
08-11-2009, 02:59 PM
پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم. دختر لبخندی زد و گفت ممنونم.

تا اینکه یه روز اون اتفاق افتاد.حال دختر خوب نبود...نیاز فوری به قلب داشت...از پسر خبری نبود...دختر با خودش می گفت: می دونی که من هیچ وقت نمی ذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی...ولی این بود اون حرفات؟...حتی برای دیدنم هم نیومدی...شاید من دیگه هیچ وقت زنده نباشم...آرام گریست و دیگر هیچ چیز نفهمید...

چشمانش را باز کرد،دکتر بالای سرش بود. به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟ دکتر گفت نگران نباشید،پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت کنید...در ضمن این نامه برای شماست!..

دختر نامه رو برداشت،اثری از اسم روی پاکت دیده نمی شد،بازش کرد ودرون آن چنین نوشته شده بود: سلام عزيزم.الان كه اين نامه رو ميخوني من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش كه بهت سر نزدم چون ميدونستم اگه بيام هرگز نميذاري كه قلبمو بهت بدم..پس نيومدم تا بتونم اين كارو انجام بدم..اميدوارم عملت موفقيت آميز باشه.(عاشقتم تا بينهايت)

دختر نمی تونست باور کنه...اون این کارو کرده بود...اون قلبشو به دختر داده بود...

آرام آرام اسم پسر رو صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد...

NIMA.N
08-11-2009, 03:00 PM
مدت زيادي از تولد برادر سامي كوچولو نگذشته بود . سامي مدام اصرار مي كرد به پدر و مادرش كه با نوزاد جديد تنهايش بگذارند پدر و مادر مي ترسيدند سامي هم مثل بيشتر بچه هاي چهار پنج ساله به برادرش حسودي كند و بخواهد به او آسيبي برساند . اين بود كه جوابشان هميشه نه بود . اما در رفتار سامي هيچ نشاني از حسادت ديده نمي شد ، با نوزاد مهربان بود و اصرارش هم براي تنها ماندن با او روز به روز بيشتر مي شد ،‌ بالاخره پدر و مادرش تصميم گرفتند موافقت كنند . سامي با خوشحالي به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست . امالاي در باز مانده بود و پدر و مادر كنجكاوش مي توانستند مخفيانه نگاه كنند و بشنوند . آنها سامي كوچولو را ديدند كه آهسته به طرف برادر كوچكترش رفت. صورتش را روي صورت او گذاشت و به آرامي گفت : ني ني كوچولو ، به من بگو خدا چه جوريه ؟ من داره يادم ميره !

NIMA.N
08-11-2009, 03:00 PM
دختر روستايي بسار زيبايي، به بازار مكاره رفت. در چهره اش سوسن و گل سرخ بود. موهايش به غروب خورشيد مي مانست و سپيده دم بر لب هايش مي خنديد. مردان جوان، تا اين دختر غريبه ي زيبا را ديدند، به دنبالش رفتند و دورش جمع شدند. يكي مي خواست با او برقصد و ديگري مي خواست به افتخار او كيك ببرد. و همه مي خواستند گونه اش را ببوسند. به هر حال بازار مكاره بود ديگر! اما دختر يكه خورد و وحشت كرد، و درباره آن مردان جوان، افكار بدي به سرش افتاد. آن ها را از خود راند و حتي به چهره يكي دونفر از آنها سيلي زد و بعد دوان دوان گريخت. غروب كه به خانه بر مي گشت، در دل گفت : « حالم به هم خورد. اين مردها چه قدر بي تربيت و بي سر و پايند. اصلا نمي شود تحملشان كرد.» يك سال گذشت و در آن يك سال، آن دختر زيبا بسيار به بازارهاي مكاره و مردها فكر كرد. سپس بار ديگر، با سوسن و گل سرخ در چهره، غروب در موها و لبخند سپيده دم بر لب، به بازار مكاره رفت. اما اين بار، مردهاي جوان كه او را ديدند، از او روي گرداندند. و تمام روز تنها ماند. و غروب كه دختر به طرف خانه اش مي رفت، گريه اش گرفت و در دل گفت : «حالم به هم خورد. اين مردها چه قدر بي تربيت و بي سرو پايند. اصلا نمي شود تحمل شان كرد.»

NIMA.N
08-11-2009, 03:01 PM
یک زوج در اوایل 60 سالگی ، در یک رستوران کوچک رومانتیک سی و پنجمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودن. ناگهان یک پری کوچک سر میزشان ظاهر شد و گفت: چون شما زوجی اینچنین مثال زدنی هستید و درتمام این مدت به هم وفادار موندید ، هر کدامتان میتوانید یک آرزو بکنین. خانم گفت: اووووووووووووووووه، من میخواهم به همراه همسر عزیزم ، دور دنیا را سفر کنم. پری چوب جادوئیش را تکان داد و دوتا بلیط برای خطوط مسافربری جدید و شیک در دستش ظاهر شد. حالا نوبت آقا بود، چند لحظه فکر کرد و گفت:خب ، این خیلی رومانتیکه و فقط یکبار در زندگی اتفاق میافته ، خیلی متاسفم عزیزم ولی من آرزوی من اینه که همسری 30 سال جوانتر از خود داشته باشم. خانم و پری سخت ناامید شده بودن ولی آرزو، آرزو دیگه!!!! پری چوب جادوئیش را چرخاند و .....آقا 92 ساله شد! پیام اخلاقی این حکایت: مردها شاید موجودات ناسپاسی باشن، ولی پری ها مونث هستند.
__________________

NIMA.N
08-11-2009, 03:01 PM
استادي درشروع کلاس درس ، ليواني پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببينند.بعد ، از شاگردان پرسيد: به نظر شما وزن اين ليوان چقدر است ؟ ... شاگردان جواب دادند 50 گرم ، 100 گرم ، 150 گرم استاد گفت : من هم بدون وزن کردن ، نمي دانم دقيقا“ وزنش چقدراست . اما سوال من اين است : اگر من اين ليوان آب را چند دقيقه همين طور نگه دارم ، چه اتفاقي خواهد افتاد ؟ شاگردان گفتند : هيچ اتفاقي نمي افتد . استاد پرسيد : خوب ، اگر يک ساعت همين طور نگه دارم ، چه اتفاقي مي افتد ؟ يکي از شاگردان گفت : دست تان کم کم درد ميگيرد. حق با توست . حالا اگر يک روز تمام آن را نگه دارم چه ؟ شاگرد ديگري جسارتا“ گفت : دست تان بي حس مي شود . عضلات به شدت تحت فشار قرار ميگيرند و فلج مي شوند و مطمئنا“ کارتان به بيمارستان خواهد کشيد ...و همه شاگردان خنديدند استاد گفت : خيلي خوب است . ولي آيا در اين مدت وزن ليوان تغييرکرده است ؟ شاگردان جواب دادند : نه پس چه چيز باعث درد و فشار روي عضلات مي شود ؟ درعوض من چه بايد بکنم ؟ شاگردان گيج شدند . يکي از آنها گفت : ليوان را زمين بگذاريد. استاد گفت : دقيقا“ مشکلات زندگي هم مثل همين است . اگر آنها را چند دقيقه در ذهن تان نگه داريد اشکالي ندارد . اگر مدت طولاني تري به آنها فکر کنيد ، به درد خواهند آمد . اگر بيشتر از آن نگه شان داريد ، فلج تان مي کنند و ديگر قادر به انجام کاري نخواهيد بود.