PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : ديدگاه‌هاي ماوراءالطبيعه‌گرا درباره معناي زندگي



Fahime.M
08-01-2009, 07:26 PM
ديدگاه‌هاي ماوراءالطبيعه‌گرا درباره معناي زندگي
معناي حيات

http://pnu-club.com/imported/2009/08/63.jpg


جام جم آنلاين: جداي از نيهليسم يا پوچ‌گرايي كه اساسا معنايي براي زندگي قائل نيست، مي‌توان پاسخ به پرسش از معناي زندگي را در 2 دسته بزرگ جاي داد.


يك گروه ماوراءالطبيعه‌گرايان هستند كه در جستجوي معناي زندگي خارج از اين جهان طبيعي هستند و عموما چشم به جهان ماوراءالطبيعه دارند و مي‌توان آنها را به 2 گروه عمده ديدگاه‌هاي خدامحور و ديدگاه‌هاي روح‌محور تقسيم كرد، اما گروه ديگري نيز هستند كه معتقدند معناي زندگي در همين جهان است، اين گروه با عنوان طبيعت‌گرايان شناخته مي‌شوند كه خود به 2 گروه عمده سوبژكتيويست‌ها و ابژكتيويست‌ها تقسيم مي‌شوند.

آنچه در اينجا آمده است، بخش مربوط به ماوراءالطبيعه‌گرايان از مقاله بلند دائره‌المعارف فلسفي استنفورد تحت عنوان «معناي زندگي» است.
گفتني است، اين مقاله با توجه به سنت فكري و فلسفي غرب و همچنين مباني نظري دين مسيحيت نگاشته شده و مسلما فيلسوفان مسلمان در اين زمينه حرف‌هاي بسياري براي گفتن دارند كه مجال ديگري مي‌طلبد.

اكثر فلاسفه انگليسي زبان كه درباره معناي زندگي نوشته‌اند، تلاش مي‌كنند تا تئوري‌هايي، يعني اصول بنيادي و عامي را كه هدفشان تركيب تمام راه‌هاي خاصي است كه يك زندگي [از طريق آنها] مي‌تواند معنا كسب كند را توسعه دهند و ارزيابي كنند.

اين تئوري‌ها به طور معمول بر يك مبناي متافيزيكي (metaphysical) تقسيم مي‌شوند، يعني بر حسب اين كه چه انواعي از خصوصيات باعث شكل گرفتن معنا مي‌شوند. تئوري‌هاي ماوراءالطبيعه‌گرا (Supernaturalist theories) ‌ديدگاه‌هايي هستند كه در آنها معنا در زندگي بايد از طريق يك رابطه خاص با قلمرو معنوي (spiritual realm) شكل بگيرد. اگر خدا يا يك روح وجود نداشته باشد يا اگر آنها وجود داشته باشند، اما فرد نتواند رابطه‌اي درست با آنها برقرار كند، آن‌گاه ماوراءالطبيعه‌گرايي (supernaturalism) يا مدل غربي آن كه من بر آن متمركز شده‌ام حكم مي‌كند كه زندگي فرد بي‌معناست.

برعكس، تئوري‌هاي طبيعت‌گرا (naturalist theories) ديدگاه‌هايي هستند كه معتقدند معنا مي‌تواند در جهاني كه منحصرا توسط علم شناخته مي‌شود، به دست آيد. از اين نظر هرچند معنا مي‌تواند از يك قلمرو الهي به دست آيد، راه‌هاي خاص زندگي در يك جهان كاملا فيزيكي مي‌تواند براي آن بسنده و كافي باشد. به ياد داشته باشيد كه يك امكان منطقي براي يك تئوري غيرطبيعت‌گرايانه وجود دارد كه در آن معنا يك كاركرد خواص انتزاعي است كه نه روحاني است و نه فيزيكي. به هر حال به ادبيات اين موضوع در فلسفه انگليسي آمريكايي توجه بسيار اندكي شده است.

متفكران ماوراءالطبيعه‌گرا در سنت يك‌خدايي (monotheistic tradition) به دو ديدگاه خدامحور و روح‌محور تقسيم مي‌شوند. اولي يك نوع ارتباط با خدا (كه به عنوان يك شخص غيرمادي يا روحاني كه مطلقا دانا (all-knowing)، خدايي كه مطلقا نيك (all-good) و مطلقا قدرتمند (all-powerful) و كسي كه دليل جهان فيزيكي است شناخته مي‌شود) را براي تشكيل دادن معنا در زندگي در نظر مي‌گيرد، حتي اگر فرد، روح (كه به عنوان يك عنصر غير مادي و فناناپذير تعبير مي‌شود) نداشته باشد.

ديدگاه دوم يك روح فرض مي‌كند و آن را در موضعي قرار مي‌دهد كه آن چيزي باشد كه زندگي را معنادار مي‌كند، حتي اگر خدا وجود نداشته باشد. البته بسياري از ماوراءالطبيعه‌گرايان معتقدند كه نوعي رابطه با خدا و يك روح همراه با هم براي يك زندگي معنادار لازم و كافي است. به هر حال، ديدگاه ساده‌تر عموميت بيشتري دارد و گاهي استدلال‌هايي كه براي ديدگاه پيچيده‌تر عرضه مي‌شود، در حمايت از آن شكست مي‌خورد.





ديدگاه‌هاي خدامحور


فراگيرترين و تاثيرگذارترين ديدگاه خدامحور درباره معناي زندگي ديدگاهي است كه معتقد است زندگي‌اي معنادارتر است كه اهدافي را كه خدا معين كرده است، بهتر انجام مي‌دهد. ايده مشابه اين است كه خدا برنامه‌اي براي جهان دارد و زندگي فرد تا آنجا معني‌دار است كه به خدا در تحقق اين برنامه كمك مي‌كند، شايد در راه خاصي كه خدا انتظار دارد تا فرد آن را انجام دهد. برآوردن انتظارات خدا (و انجام اختياري و عمدي آن) تنها منبع معناست و از اين ديدگاه زندگي پس از مرگ براي آن ضروري نيست. بنابراين در اين ديدگاه، اگر كسي در انجام آنچه خدا خواسته است كه او با زندگي‌اش انجام دهد شكست بخورد، زندگي‌اش بدون معنا خواهد بود.
«نظريه‌پردازان نيت (Purpose theorists)‌» در اين امر كه چه چيزي در نيت خدا باعث معنادار شدن زندگي بشر مي‌شود، اختلاف‌نظر دارند. برخي استدلال مي‌كنند در جايي كه نبود چنين قواعد اخلاقي زندگي انسان را بي‌معنا مي‌سازد؛ نيت خدا تنها منبع قواعد ثابت اخلاقي است، به هر حال، مسائل اوثوفرو
(Euthyphro problems) اين استدلال را با مشكل مواجه مي‌كند؛ نيت خدا براي ما بايد از نوع خاصي براي زندگي ما باشد، تا از طريق انجام دادن آن معنا كسب شود. بعلاوه، منتقدان استدلال مي‌كنند قوانين اخلاقي الزام‌آور و به صورت عمومي پذيرفته شده براي معنابخشي در زندگي مورد نياز نيست، حتي اگر عمل كمك به ديگران براي اين منظور ضروري باشد. ديگر نظريه‌پردازان نيت ادعا مي‌كنند خلق شدن توسط خدا براي يك دليل يا منظور خاص تنها راهي است كه زندگي‌هاي ما مي‌تواند از تصادفي بودن رهايي يابد، اما اين مبهم است كه آيا اختيار خداوند باعث جلوگيري از تصادفي بودن مي‌شود يا خير يا اين كه آيا اراده غيراختياري او نسبت به ايجاد بيش از يك جهان فيزيكي باعث دوري از تصادفي بودن مي‌شود يا نه. علاوه بر اين، هنوز اين مسائل مبهم است كه تصادف چيست و چرا يك مشكل اساسي است. برخي ديگر از نظريه‌پردازان نيت ادعا مي‌كنند زندگي‌هاي ما تنها تا جايي داراي معناست كه عمدا توسط يك خالق ساخته شده باشد، بنابراين كسب معناي زندگي ما مانند كسب معناي يك شيء ساخته شده توسط انسان است. هر چند در اينجا انتخاب آزادانه براي انجام كاري براي معنا لازم نيست و زندگي افراد مختلف مي‌تواند داراي درجه مشابهي از معنا باشد. آيا تمام اين انتقادات بحق‌ است؟ آيا يك دليل اميد بخش براي اثبات اين كه اطاعت از ميل خدا (در برابر ميل يك انسان) آن چيزي است كه معنا در زندگي را شكل مي‌دهد، وجود دارد؟
نه‌تنها هر كدام از روايت‌هاي تئوري نيت مشكلات خاص خود را دارند، بلكه هر كدام از آنها با اين ايرادات مشترك دست به گريبانند: اگر خدا براي ما يك هدف در نظر گرفته، ما را تنزل داده است و بنابراين امكان ما براي كسب معنا از طريق عمل به نيت خدا را ضعيف كرده است. اين ايرادات حداقل تا ژان پل سارتر (Jean-Paul Sartre) سابقه دارد و در ادبيات فلسفي پاسخ‌هاي بسياري به آن وجود دارد كه هنوز هم در حال ارزيابي و بررسي است.
رابرت نزيك (Robert Nozick) يك نظريه خدامحور عرضه كرده است كه بيشتر بر خدا به عنوان نامتناهي (infinite) تمركز مي‌كند تا خدا به عنوان غايت يا غايتمند. (purposive) ايده مركزي اين نظريه اين است كه براي معنادار بودن در يك وضع يا حالت متناهي، معنا بايد از يك حالت ديگر كه معنادار است، كسب شود. بنابراين اگر زندگي يك فرد معنادار است، ممكن است به علت ازدواج با يك فرد ديگر باشد كه آن فرد براي او مهم است و آن همسر هنگامي كه متناهي است بايد اهميت خود را از جاي ديگر بگيرد، شايد از نوع كاري كه انجام مي‌دهد و كار او نيز بايد معنايش را از طريق ارتباط با چيز ديگري كه معنادار است كسب كند و تا آخر. يك تسلسل در شرايط معنادار متناهي موجود است و فرض بر اين است كه اين تسلسل مي‌تواند تنها با يك موجود نامتناهي پايان يابد، موجودي كه آن‌چنان بي‌نياز است كه براي كسب معنا نيازمند اين نيست و در واقع نمي‌تواند از خود فراتر رود و اين معنا را از چيز ديگري كسب كند و آن موجود خداست. يك ايراد معمول به اين استدلال اين است كه يك شرايط متناهي مي‌تواند بدون اين كه معنايش را از يك شرايط معنادار ديگر كسب كند، معنادار باشد؛ شايد مي‌تواند خود معنادار باشد يا معنايش را از طريق ارتباط با چيزي زيبا، مستقل يا باارزش ديگر براي خود (اما نه معنادار) كسب كند.
استدلالات نيت‌محور و نامتناهي‌محور 2 مثال بسيار معمول از تئوري خدامحور در ادبيات فلسفي هستند و يك طبيعت‌گرا مي‌تواند مدعي شود كه آنها يك مشكل مشترك دارند: به نظر مي‌رسد يك جهان كاملا فيزيكي مي‌تواند كاري را كه براي آن خدا لازم در نظر گرفته مي‌شود انجام دهد. به نظر مي‌رسد طبيعت مي‌تواند يك اخلاق فراگير و يك نوع ارزش نهايي بنا نهد كه معنا از آن سرچشمه گيرد و به نظر مي‌رسد ديگر ديدگاه‌هاي خدامحور نيز به خاطر چنين مساله‌اي دچار مشكل شوند. بعضي ادعا مي‌كنند اين كه خدا همه ما را با عشق در خاطر دارد، تنها چيزي است كه زندگي‌هاي ما را معنادار مي‌كند. به هر حال طبيعت‌گرا مي‌تواند تذكر دهد كه يك نيروي قدري غيرشخصي مي‌تواند عادلانه پاداش‌ها و مجازات‌ها را تقسيم كند به صورتي كه يك قاضي شخصي كيفري مي‌تواند و اين كه عملا زندگي در كنار يكديگر با روابط عاشقانه به نظر مي‌رسد معناي بيشتري مي‌تواند به زندگي دهد تا يك خاطره عاشقانه.
دومين مشكلي كه تمام ديدگاه‌هاي خدامحور با آن دست به گريبانند وجود مثال‌نقض‌هاي آشكار است. اگر ما زندگي كساني مانند آلبرت اينشتين (Albert Einstein) ، مادر ترزا (Mother Teresa) و پابلو پيكاسو (Pablo Picasso) را در نظر بگيريم، به نظر مي‌رسد زندگي آنها معنادار است، حتي اگر ما فرض كنيم يك فرد روحاني و غيرمادي مطلقا دانا، مطلقا قدرتمند و مطلقا نيك كه علت وجودي جهان فيزيكي است وجود ندارد. حتي اگر به خاطر علائق مذهبي، فيلسوفان به اين نظر متمايل باشند كه رد نياز به يك شخص روحاني و غيرمادي به عنوان مبناي جهان فيزيكي مشكل است، حتي اگر برخي از آنها پيشنهاد كنند يك قلمرو ماوراءالطبيعي براي يك معناي «غايي» و «عميق» ضروري است. تفاوت بين معناي عميق و معناي سطحي چيست؟ و چرا تصور مي‌كنيم يك موجود روحاني براي معناي عميق ضروري است؟
بهترين توجيه براي ديدگاه روح محور درباره معناي زندگي اين است كه معنا از اتحاد با خدا در يك قلمرو غيرمادي همچون بهشت، حاصل مي‌شود
خدا براي اين كه بتواند به تنهايي منشا هر معنايي در زندگي‌هاي ما باشد، بايد داراي خصوصيات منحصر به فردي باشد كه در جهان طبيعي يافت نمي‌شود، اين خصوصيات بايد به لحاظ كيفي برتر از هر شيء ممكني در جهان باشد، و همچنين بايد آن چيزي باشند كه معنا بر پايه‌ آن بنا شده است. در اينجا، ماوراءالطبيعه‌گرا مي‌تواند استدلال كند كه معنا بستگي دارد به وجود يك موجود كامل، در حالي كه كمال نيازمند خصوصياتي نظير بي‌زماني، بساطت و تغييرناپذيري است كه تنها در قلمرو روحاني ممكن است. شايد معنا بايد از عشق به يك موجود كامل يا هدايت كردن زندگي فرد به سمت آن موجود كامل در راه‌هايي غير از تقليد از آن يا شايد حتي اطاعت از نيات آن سرچشمه بگيرد.
هرچند اين ممكن است يك استراتژي اميدبخش براي يك تئوري خدامحور باشد، اما با يك قياس دوحدي (dilemma) جدي روبه‌روست. در يك سو، به منظور اين‌كه خدا تنها منبع معنا باشد، بايد كاملا با ما متفاوت باشد؛ در طرف ديگر، نكته‌ مبهم اين است كه از خدايي كه كاملا با ما متفاوت است، ما چگونه مي‌توانيم در ارتباط با او و از طريق اين ارتباط، كسب معنا كنيم. چگونه ممكن است كسي به موجودي عشق بورزد كه نمي‌تواند تغيير كند؟ چگونه يك نفر مي‌تواند از چنين موجودي پيروي كند؟ آيا يك موجود تغييرناپذير مي‌تواند يك شخص باشد؟ و چرا تصور مي‌كنيم يك موجود مطلقا كامل براي معنا ضروري است؟ چرا يك موجود بسيار خوب اما ناقص نمي‌تواند معنا منتقل كند؟





ديدگاه‌هاي روح‌محور


به ياد داريم كه گفته شد يك نظريه روح‌محور ديدگاهي است كه معتقد است معنا در زندگي از ارتباط با يك عنصر جاودانه و غيرمادي به طرزي خاص سرچشمه مي‌گيرد كه هنگامي كه بدن زنده است وارد بدن فرد مي‌شود و براي هميشه پس از مرگ او زنده خواهد بود. اگر كسي با يك روح ارتباط نداشته باشد يا اگر روح داشته باشد، اما در مسيري غلط با او در ارتباط باشد، آن‌گاه زندگي او بي‌معنا خواهد بود. براي يك ديدگاه روح‌محور دو استدلال برجسته وجود دارد.
اولين استدلال گاهي توسط افراد عادي عامي بيان مي‌شود و براي اولين بار در يكي از كارهاي لئو تولستوي (Leo Tolstoy) پيشنهاد شد. تولستوي استدلال مي‌كند براي اين‌كه زندگي معنادار باشد، بايد چيزي ارزشمند انجام شود و اگر چيزي يك تفاوت دائمي در جهان ايجاد نكند، ارزش انجام دادن ندارد و انجام چنين كاري نيازمند يك خود (self) غيرمادي و ابدي است. البته بسياري مي‌پرسند آيا يك اثر جاودانه در جهان براي معنا لازم است يا خير. ديگران نيز به اين نكته اشاره مي‌كنند كه براي ايجاد يك تاثير نامتناهي در جهان فرد نيازي با جاودانه بودن ندارد، زيرا حضور وجود فاني فرد در ذهن جاودانه‌ الهي براي اين منظور كافي است.
استدلال اصلي ديگر براي نظريه‌ روح‌محور درباره معناي زندگي اين است كه يك روح براي عدالت كامل ضروري است كه اين عدالت به نوبه خود براي معنا در زندگي لازم است. زندگي به نظر بي‌معنا مي‌رسد هنگامي كه بدي غالب باشد و نيكي مغلوب، حداقل با اين فرض كه دنياي ديگري وجود ندارد كه در آن اين بي‌عدالتي‌ها و خطاها جبران شود، حال توسط خدا يا توسط قدر. به هر حال، مانند استدلال پيشين به نظر مي‌رسد ساختار استنتاجي اين استدلال نيز ضعيف است؛ حتي اگر يك زندگي پس از مرگ نيز براي نتايج عادلانه مورد نياز باشد، اين مساله مبهم است كه چرا يك زندگي پس از مرگ جاودانه بايد ضروري تصور شود.
به هر حال، هر دو استدلال از يك مشكل كه روايت‌هاي اصلي با آن مواجه‌اند رنج مي‌برند؛ حتي اگر اين استدلال‌ها نشان دهند كه معنا وابسته است به فناناپذيري، آنها هنوز اثبات نكرده‌اند كه اين معنا مستلزم داشتن روح است. اگر يك فرد روح داشته باشد، آن‌گاه طبق تعريف او جاودانه است، اما اين درست نيست كه اگر يك نفر فناناپذير باشد، آن‌گاه او ضرورتا داراي روح است. شايد توانايي انتقال آگاهي يك فرد در يك توالي پايان‌ناپذير از بدن‌ها در يك جهان جاودانه بتواند به عنوان يك مثال از جاودانگي بدون روح به حساب آيد. چنين امكاني يك فرد را ملزم به داشتن يك عنصر غيرمادي جاودانه نمي‌كند. چه دليلي در اينجا وجود دارد كه تصور كنيم فرد بايد يك روح مخصوص به خود در زندگي داشته باشد تا زندگي او معنادار باشد؟
به نظر مي‌رسد اميدبخش‌ترين دليل آن است كه ما را فراتر از بيان ساده‌ تئوري روح‌محور، يعني ديدگاه پيچيده‌تري كه معتقد است هم خدا و هم روح تشكيل معنا مي‌دهند مي‌برد. بهترين توجيه براي اين‌كه فكر كنيم فرد براي اين‌كه زندگي معناداري داشته باشد بايد يك روح داشته باشد، اين است كه به نظر مي‌رسد معنا از اتحاد با خدا در يك قلمرو غيرمادي مانند بهشت به دست مي‌آيد، ديدگاهي كه توماس آكويناس، لئوتولستوي و متفكران مذهبي معاصر به آن عقيده دارند. امكان ديگر اين است كه معنا از احترام به آنچه في‌نفسه الهي است، يعني روح، به دست مي‌آيد.
مانند مورد ديدگاه‌هاي خدامحور، منتقدان طبيعت‌گرا براي ديدگاه روح‌محور نيز مثال‌نقض‌هايي براي اين ادعا كه جهت معنادار بودن زندگي، فناناپذيري ضروري است ارائه كرده‌اند. كارهاي بزرگ، چه اخلاقي، چه زيبايي‌شناسانه و چه عقلاني، به نظر مي‌رسد باعث انتقال معنا به زندگي فرد مي‌شوند؛ صرف‌نظر از اين ‌كه آيا آن فرد براي هميشه زندگي مي‌كند يا خير. منتقدان معتقدند كه نظريه‌پردازان روح‌محور به دنبال يك استاندارد بسيار بالا يعني بيش از حد لزوم براي ارزيابي معناي زندگي افراد هستند؛ آنها معنا در زندگي را مستلزم كمال مي‌دانند، حال چه يك شيء كامل براي احترام گذاشتن، چه يك ثواب كامل و عادلانه يا يك وجود كامل باشد. به هر حال، اگرچه واقعا تئوري روح‌محور نهايتا متكي است بر ادعاهايي درباره‌ معنا كه متكي است بر كمال، چنين ديدگاهي جذاب است حداقل براي اين ‌كه ساده است و ديدگاه‌هاي رقيب هنوز به دنبال تعيين يك راه اصولي و تماما قابل دفاع هستند كه در آن معيار معنادار بودن را چيزي كمتر از كمال قرار دهند، اما اين سوال مطرح است كه چه چيزي كمتر از مقدار ايده‌آل از ارزش براي زندگي براي اين‌كه معنادار محسوب شود، كفايت مي‌كند؟
منتقدان ديدگاه روح‌محور معتقدند نه‌تنها فناناپذيري براي معنا در زندگي لازم نيست، بلكه براي بي‌معنا كردن زندگي نيز كافي است. يك استدلال تاثيرگذار اين است كه يك زندگي فناناپذير، حال چه مادي و چه غيرمادي، نمي‌تواند از كسل‌كننده شدن و همچنين بيهوده شدن آن اجتناب كند. رايج‌ترين پاسخ اين است كه فناناپذيري لزوما كسل‌كننده نيست. به هر حال، ممكن است اين پرسش ارزشمندي باشد كه آيا كسل‌كنندگي يا نبود يك مشغوليت مثبت در آنچه فرد انجام مي‌دهد براي بي‌معنايي زندگي كافي است يا خير.
استدلال ديگر براي اين‌كه فناناپذير بودن براي بي‌معنا كردن زندگي ما كافي است، اين است كه افرادي كه نمي‌توانند بميرند، قادر به نمايش دادن برخي فضايل خاص نيستند. براي مثال، آنها نمي‌توانند عدالت را در راه‌هاي مهم گسترش دهند، نمي‌توانند تا درجه‌ بالايي نيك‌خواه باشند يا در مورد مطالب مهم شجاعت نشان دهند، از آنجا كه مرگ و زندگي براي آنان نمي‌تواند موضوعات مورد بحث باشد. منتقدان پاسخ مي‌دهند حتي اگر در چنين شرايطي نشان دادن اين ارزش‌ها غيرممكن باشند، ارزش‌هاي ديگري وجود دارند كه در چنين شرايطي امكان به نمايش گذاشتن آنها وجود دارد.


ساديوس متز


مترجم: مهدي رعنايي


منبع: دايره‌المعارف فلسفي استنفورد