PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : ๑۩۞۩๑ ღ ๑۩۞۩๑ مشق زندگی ๑۩۞۩๑ ღ ๑۩۞۩๑



NIMA.N
07-29-2009, 10:44 PM
๑۩۞۩๑ ღ ๑۩۞۩๑ مشق زندگی ๑۩۞۩๑ ღ ๑۩۞۩๑


بهترین داستانهایی که تا به حال خوانده ایم...؟؟؟
دوستان کمک کنن که این تاپیک رو تا مرحله گرفتن جایزه نوبل پیش ببریم

NIMA.N
07-29-2009, 10:45 PM
شاگردی از استادش پرسید عشق چیست؟
استاد گفت به گندم زار برو و پرخوشه ترین گندم را بیاور. اما در هنگام عبور از گندم زار یادت باشد که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی. شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی بازگشت. استاد پرسید چه آورده ای؟ و شاگرد با حسرت جواب داد: هیچ . هرچه جلو تر می رفتم خوشه های پر پشت تر می دیدم و به امید پیدا کردن پر پشت ترین تا انتهای گندم زار رفتم.استاد گفت عشق یعنی همین.شاگرد پرسید پس ازدواج چیست؟استاد به شاگرد گفت به جنگل برو و بلند ترین درخت را بیاور ولی به یاد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب بازگردی. شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با یک درخت برگشت. استاد پرسید که شاگرد را چه شد؟ و او در جواب گفت که به جنگل رفتم و اولین درخت بزرگی را که دیدم، انتخاب کردم، ترسیدم که اگر باز هم جلو تر بروم دست خالی برگردم.استاد گفت: ازدواج هم یعنی همین.

NIMA.N
07-29-2009, 10:46 PM
بنا به پیش نهاد حکیم بزرگی یک کارگاه فرش بافی در دهکده با مشارکت عموم و سرمایه گذاری عمده از سوی کدخدا ایجاد شد و ده ها نفر از جوانان و خبر گان فرش بافی منطقه در آن مشغول به کار شدند . روزی فرش باف ها نزد حکیم آمدند و گله کردند که کدخدای دهکده با استفاده از نفوذ و سهمی که دارد . پسر نالایق خودش را به سر پرستی کارگاه گمارده است و آنها قصد دارند با کمی کم کاری و بد کار کردن و بی دقتی در کیفیت محصولات تولیدی ,میزان فروش را پایین آوردند تا بی کفایتی پسر کدخدا آشکار شود و کدخدا مجبور به انتخاب سرپرست جدید ی شود حکیم سری تکان داد و گفت :کدخدا وقتی با وجود اشراف به بی کفایتی پسرش باز هم او را به سر پرستی گمارده به زبان بی زبانی گفته که افت کیفیت محصولات حتی تعطیلی کارگاه برای مهم نیست . شما باید آن قدر خوب و عالی کار کنید که فقط سرپرست های خبره و شایسته , توان و جرات مدیریت کارگاه را در خود پیدا کنند و افراد بی کفایت جرات مدیر شدن را نداشته باشد.هرگز برای اثبات غلط بودن یک انتخاب از سوی دیگران ,آبرو و اعتبار خودتان را زیر سوال نبرید . وقتی محصول نا مناسب و بدی تولید کنید ,اعتبار کارگاه را برای همیشه زیر سوال برده اید . همان طور که گفتم فقط باید آن قدر سطح کاری و روابط جمعی خود را بالا ببرید و تخصصی کنید که افراد نا لایق اساسا نتوانند بالای سر شما قرار بگیرند!!

NIMA.N
07-29-2009, 10:46 PM
کلاغ لکه ننگی بود بر دامن آسمان و وصله ناجور بر لباس هستی و صدای ناهموار و ناموزونش خراشی بود بر صورت احساس . با صدایش نه گلی می شکفت و نه لبخندی برلبی می نشست. کلاغ خودش را دوست نداشت و بودنش را، کلاغ از کائنات گله داشت. کلاغ فکر می کرد در دایره قسمت نازیبایی تنها سهم اوست و نظام احسن عبارتی است که هرگز او را شامل نمی شود . کلاغ غمگینانه گفت: کاش خداوند این لکه سیاه را از هستی می زدود و بالهایش را بست تا دیگر آواز نخواند. خدا گفت : صدایت ترنمی است که هر گوشی آن را بلد نیست . فرشته ها با صدای تو به وجد می آیند . سیاه کوچکم! بخوان! فرشته ها منتظرند. وکلاغ هیچ نگفت.خدا گفت: سیاه ، چونان مرکب که زیبایی را از آن می نویسند و تو این چنینی . زیبایی ات را بنویس و اگر تو نباشی، جهان من چیزی کم دارد ، خودت را از آسمانم دریغ نکن .و کلاغ باز خاموش بود. خدا گفت : بخوان ، برای من بخوان ، این منم که دوستت دارم ؛ سیاهی ات را و خواندنت را .
و کلاغ خواند . این بار اما عاشقانه ترین آوازش

NIMA.N
07-29-2009, 10:47 PM
چند سال پیش در یک روز گرم تابستان پسر کوچکی با عجله لباسهایش را درآورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت. مادرش از پنجره نگاهش میکرد و از شادی کودکش لذت میبرد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی فرزندش شنا میکند. مادر وحشت زده به سمت دریاچه دوید و با فریاد پسرش را صدا زد. پسر سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود .... تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد. مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت میکشید ولی عشق مادر به کودکش آنقدر زیاد بود که نمیگذاشت او بچه را رها کند. کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود، صدای فریاد مادر را شنید، به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را کشت. پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودی مناسب بیابد. پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود.خبرنگاری که با کودک مصاحبه میکرد از او خواست تا جای زخمهایش را نشان دهد. پسر شلوارش را بالا زد و با ناراحتی زخم ها را نشان داد، سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت : این زخم ها را دوست دارم، اینها خراش های عشق مادرم هستند

NIMA.N
07-29-2009, 10:48 PM
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود عده ای خیلی زیادی از آدما داشتن با صلح وصفا زندگی میکردند هر کسی کار خودشو میکرد و همه به هم احترام میزاشتند همیشه تنگ غروب مردم قصه شهر ما یک جای خیلی خوب جمع میشدند و با هم گل میگفتند گل میشنیدند . جوانهای قصه ما احترام به بزرگتر بلد بودند توی این شهر هر کسی مشکلی داشت همه کمکش میکردند و خیلی خوشحال وخرم بودند.راستی توی شهر قصه ما آدم دانایی بود که همه دوستش داشتند وحرفای اون را گوش میکردند.تا اینکه یکی از روزا یه مسافر غریب وارد این شهر شد مسافر وقتی که دید مردم این شهر چقدر خوبند پیش خودش گفت باید مردم شهر را بد بکنم عین خودم برای همین اون شب را توی شهر قصه ما موند ورفت خونه یکی از مردم شهر اون شب مسافر یه هدیه به اهالی اون خونه داد هدیه ای که ظاهر قشنگی داشت ولی .......چند روزی گذشت ومسافر از اون شهر رفت کم کم هدیه مسافر شهر قصه ما توی تمام خانواده ها راه پیدا کرد اولش همه چیز خوب پیش میرفت ولی بعد از مدتی مردم دیگه حوصله نداشتند سر قرار شون با مرد دانا برند دیگه موقع غروب فقط چند نفری بیشتر نمیومدند.مردم شهر قصه ما دیگه به هم کمک نمیکردند دیگه شاد نبودند جوانتر ها احترامی به بزرگترها نمیزاشتند مرد دانای شهر قصه ما خیلی غمگین شده بود مردم نصیحت میکرد به اونها تذکر میداد ولی کسی به حرف اون گوش نمیداد.تا اینکه یه روز مردم شهر به مرد دانا گفتند یا باید از شهر بره یا اینکه کشته میشه مرد دانای قصه ما خواهش کرد التماس کرد ولی مردم فقط مسخره اش میکردند .مرد دانا ناراحت غمگین از شهر رفت توی راه یک نفر بهش سلام کرد مرد دانا نگاهش کرد وگفت: تو همون مسافر نبودی که آمدی توی شهر ما ومسافر خندید وگفت آره من همون هستم راستی مردم شهرت از شهر انداختند بیرون مرد دانا سرشو پایین گرفت وگفت آره مسافر گفت غصه نخور آدما همیشه همینطورند همیشه قدر خوبی نمیدونند تا تو اونجا بودی پاکی صفا هم بود ولی از حالا به بعد من باید برم اونجا ..مرد دانا پرسید مسافر اسم تو چیه مسافر خندید وگفت شیطان

NIMA.N
07-29-2009, 10:48 PM
مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در حال کار گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها دربارهٔ موضوعات و مطالب مختلف صحبت کردند، وقتی به موضوع «خدا رسیدند. آرایش گر گفت, «من باور نمی کنم خدا وجود داشته باشد. مشتری پرسید: «چرا باور نمی کنی؟ کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. به من بگو، اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا می شد؟اگر خدا وجود می داشت، نباید درد و رنجی وجود داشت. نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه می دهد این چیزها وجود داشته باشد. مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد، چون نمی خواست جر و بحث کند.
آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت.به محض این که از آرایشگاه بیرون آمد، در خیابان مردی دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده. ظاهرش کثیف و ژولیده بود مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: «می دانی چیست، به نظر من آرایشکرها هم وجود ندارند.» آرایشگر با تعجب گفت: چرا چنین حرفی می زنی؟ من این جا هستم، من آرایشگرم. من همین الان موهای تو را کوتاه کردم. مشتری با اعتراض گفت:
نه! آرایشگرها وجود ندارند، چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موی بلد و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد. نه بابا، آرایشگرها وجود دارند! موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند. مشتری تأیید کرد: «دقیقاً ! نکته همین است. خدا هم وجود دارد! فقط مردم به او مراجعه نمی کنند و دنبالش نمی گردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد تنها بنائی که هر چه بیشتر بلرزه ، محکمتر می شه ، دلـــه.

NIMA.N
07-29-2009, 10:49 PM
روزی روزگاری ابر جوان برای نخستین بار همراه با شرکای خود در آسمان شناور بود . هنگامی که آنان از فراز " صحرا " عبور می کردند ، ابرهای با تجربه به ابر جوان گفتند : باید سریع تر حرکت کنی ، وگر نه عقب خواهی افتاد . اما ابر همانند دیگر جوانان ، بسیار بازیگوش است و به تدریج از دیگر ابرها عقب ماند . ابرهای دیگر همانند گاو وحشی در یک چشم بهم زدن ناپدید شدند . باد ابر جوان را دید و با صدای بلند از او پرسید : چه کار می کنی ؟ چرا به دنبال شرکای خودت نمی روی ؟ اما ابر ناگهان متوجه تپه های طلایی رنگ شد و مجذوب آن گشت .مخفیانه به زمین نزدیک شد . تپه ها همانند ابرهای طلایی به نظر می رسید و باد آهسته آنان را لمس می کرد . یکی از این تپه ها خطاب به ابر لبخندی زد و سلام گفت . ابر سلام رد و از تپه شنی پرسید : زندگی تو در زیر آسمان خوب است ؟ تپه جواب داد : بد نیست . باد می وزد، آفتاب می تابد . با وجود آنکه کمی گرم است ، اما عادت کرده ایم . تو چطوری ؟ زندگی تو در آسمان بسیار آزاد است ؟ ابر جواب داد : بله ، می توانم همراه با ابرهای دیگر به هر جایی سری بزنم . تپه شنی گفت : حیات من بسیار کوتاه است .وقتی باد می آید ، و من را در می نوردد ؛ دیگر اثری از من نخواهد بود . ابر گفت : وضع من نیز بهتر از تو نیست . حیات من هم کوتاه است . من هر روز در آسمان شناور هستم و سرانجام به باران تبدیل خواهم شد و به زمین خواهم ریخت . این سرنوشت من است . تپه شنی لحظه ای آرام شد و از ابر پرسید : آیا می دانی ؟ باران برای ما سعادت است . ابر مبهوت شد و گفت : هیچ وقت نمی دانستم که من اینقدر مهم هستم . تپه شنی گفت : چند تپه قدیمی به من گفته اند که باران بسیار قشنگ است .اگر باران ببارد ، در این صحرا گلها و علف ها رشد خواهد کرد . ابر لبخندی زد و گفت : بله . اما تپه غمگین شد و گفت : فکر می کنم تا زمانی که من ناپدید شوم ، فرصتی برای دیدن گلها و علفها نخواهم داشت . ابر کمی فکر کرد و به تپه شنی گفت : ممکن است بتوانم برای تو باران ببارم . تپه پرسید : ولی اگر این کار انجام دهی ، دیگر زنده نخواهی بود . ابر گفت : درست می گوئی . اما می توانی گلها و علفها را ببینی . ابر خود را به باران تبدیل کرد و به روی زمین تشنه ریخت . چندی نگذشت که در تپه های شنی علف های سبز و گلهای رنگارنگ ظاهر شدند

NIMA.N
07-29-2009, 10:49 PM
پس از سالها زندگی مشترک، همسرم از من خواست که با زن دیگری برای شام و سینما بیرون بروم. زنم گفت که مرا دوست دارد، ولی مطمئن است که این زن هم مرا دوست دارد. و از بیرون رفتن با من لذت خواهد برد.زن دیگری که همسرم از من میخواست که با او بیرون بروم مادرم بود که 19 سال پیش بیوه شده بود ولی مشغله های زندگی و داشتن 3 بچه باعث شده بود که من فقط در موارد اتفاقی ونامنظم به او سر بزنم.آن شب به او زنگ زدم تا برای سینما و شام بیرون برویم. مادرم با نگرانی پرسید که مگر چه شده؟ او از آن دسته افرادی بود که یک تماس تلفنی شبانه و یا یک دعوت غیر منتظره را نشانه یک خبر بد میدانست.به او گفتم: بنظرم رسید بسیار دلپذیر خواهد بود که اگر ما امشب را با هم باشیم. او پس از کمی تامل گفت که او نیز از این ایده لذت خواهد برد.آن جمعه پس از کار وقتی برای بردنش میرفتم کمی عصبی بودم. وقتی رسیدم دیدم که او هم کمی عصبی بود کتش را پوشیده بود و جلوی درب ایستاده بود، موهایش را جمع کرده بود و لباسی را پوشیده بود که در آخرین جشن سالگرد ازدواجش پوشیده بود. با چهره ای روشن همچون فرشتگان به من لبخند زد. وقتی سوار ماشین میشد گفت که به دوستانش گفته امشب با پسرم برای گردش بیرون میروم و آنها خیلی تحت تاثیر قرار گرفته اند.ما به رستورانی رفتیم که هر چند لوکس نبود ولی بسیار راحت و دنج بود. دستم را چنان گرفته بود که گوئی همسر رئیس جمهور بود. پس از اینکه نشستیم به خواندن منوی رستوران مشغول شدم. هنگام خواندن از بالای منو نگاهی به چهره مادرم انداختم و دیدم با لبخندی حاکی از یاد آوری خاطرات گذشته به من نگاه میکند، به من گفت یادش می آید که وقتی من کوچک بودم و با هم به رستوران میرفتیم او بود که منوی رستوران را میخواند. من هم در پاسخ گفتم که حالا وقتش رسده که تو استراحت کنی و بگذاری که من این لطف را در حق تو بکنم.هنگام صرف شام گپ وگفتی صمیمانه داشتیم، هیچ چیز غیر عادی بین ما رد و بدل نشد بلکه صحبتها پیرامون وقایع جاری بود و آنقدرحرف زدیم که سینما را از دست دادیم.وقتی او را به خانه رساندم گفت که باز هم با من بیرون خواهد رفت به شرط اینکه او مرا دعوت کند و من هم قبول کردم.وقتی به خانه برگشتم همسرم از من پرسید که آیا شام بیرون با مادرم خوش گذشت؟ من هم در جواب گفتم خیلی بیشتر از آنچه که میتوانستم تصور کنم.چند روز بعد مادر م در اثر یک حمله قلبی شدید درگذشت و همه چیز بسیار سریعتر از آن واقع شد که بتوانم کاری کنم.کمی بعد پاکتی حاوی کپی رسیدی از رستورانی که با مادرم در آن شب در آنجا غذا خوردیم بدستم رسید.یادداشتی هم بدین مضمون بدان الصاق شده بود: نمیدانم که آیا در آنجا خواهم بود یا نه ولی هزینه را برای 2 نفر پرداخت کرده ام یکی برای تو و یکی برای همسرت. و تو هرگز نخواهی فهمید که آن شب برای من چه مفهومی داشته است، دوستت دارم پسرم.در آن هنگام بود که دریافتم چقدر اهمیت دارد که بموقع به عزیزانمان بگوییم که دوستشان داریم و زمانی که شایسته آنهاست به آنها اختصاص دهیم. هیچ چیز در زندگی مهمتر از خدا و خانواده نیست

NIMA.N
07-29-2009, 10:50 PM
هوا پاک و لطیف بود ؛ نسیم ملایمی می وزید ؛ خورشید خنده کنان می تابید ؛ نهر آب آرام و زمزمه کنان جاری بود ؛فصل شکفتن بود و هر رهگذری ردای سبز بهار بر دوش گرفته بود و او لبخند رضایتی بر لب داشت و همه رامهربان نگاه می کرد ؛ سیب سرخی در آغوش نهر چرخ زنان و شاد به این سو آمد ؛ دستی برون آورد و سیب را گرفت ؛پوست زیبای سیب آینه ی چهره ی خندانش گشت ؛ به خود و سیب نگاه معناداری کرد ؛تخته سنگی آن حوالی بود ؛ آبی بر روی آن پاشید و سیب را بر روی سنگ گذاشت ؛چشم او ، پوست سیب و لبه بران تیغ از انعکاس نور خورشید برق می زدند ؛بی درنگ قلب سیب را با تیغ از سر تا پای دو نیم کرد ؛ لبه ی تیغ و سنگ به قطرات آب سیب آغشته گشت ؛بوی سیب تمام فضا را پر کرد ؛هر دو نیمه ی سیب روسپید و روی به آسمان شدند خورشید سوزان تر شده بود ؛ زمزمه ی بهاری باد به ناله یی دلسوز بدل می شد ؛ و نهر آب در خروش و نا آرام گشته بود یک به یک نیمه های سیب را به آب سپرد ؛شاید او سیب دوست نداشت اما هنوز لبخند می زد دیگر سبزه ها دست در دست باد نمی رقصیدند ؛ زمزمه ی نسیم زیبا اما عجیب بود نسیم می گفت : او سیب دوست ندارد او می خواهد شکافتن قلب سیب را تماشا کند او می خواهد دستان رو به آسمان نیمه های سیب را ببیند او سیب ها را از آغوش نهر جدا و به تلاطم آب خروشان می سپارد و این هزارمین سیبی بود که دو نیمه کرد همه ی سیبها سرخ بودند همه ی سیب ها می خندیدند همه سیب ها بوی خوشی داشتند و همه ی سیبها پس از تیغ گریه می کردند آری او خدا بود آن روز اولین روز خلقت ما بود آن تیغ بران دست تقدیر و آن نهر عمر گذران ما سیب سرخ من و تو بودیم و حالا دو عاشق از هم جدا و گریان من و تو به عشق روسپید وهمیشه رو به آسمان داریم در تلاطم زندگی گاهی به هم نزدیک و گاه دور و دورتر شویم اما او همچنان لبخند می زند و بوی سیب همه جا پیچیده است.

NIMA.N
07-29-2009, 10:50 PM
ساعت 3 شب بود که صدای تلفن پسری را از خواب بیدار کرد.پشت خط مادرش بود، پسر با عصبانیت گفت: چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردی؟ مادر گفت: 35 سال قبل در همین موقع شب تو مرا از خواب بیدار کردی، فقط خواستم بگویم تولدت مبارک پسرم.پسر از اینکه دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد.صبح سراغ مادرش رفت. وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمع نیمه سوخته یافت، ولی مادر دیگر در این دنیا نبود

NIMA.N
07-29-2009, 10:51 PM
پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم. دختر لبخندی زد و گفت ممنونم. تا اینکه یه روز اون اتفاق افتاد.حال دختر خوب نبود...نیاز فوری به قلب داشت... از پسر خبری نبود... دختر با خودش می گفت: می دونی که من هیچ وقت نمی ذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی... ولی این بود اون حرفات؟...حتی برای دیدنم هم نیومدی... شاید من دیگه هیچ وقت زنده نباشم...آرام گریست و دیگر هیچ چیز نفهمید...چشمانش را باز کرد،دکتر بالای سرش بود. به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟ دکتر گفت نگران نباشید، پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده. شما باید استراحت کنید... در ضمن این نامه برای شماست!... دختر نامه رو برداشت،اثری از اسم روی پاکت دیده نمی شد،بازش کرد... ودرون آن چنین نوشته شده بود: سلام عزيزم... الان كه اين نامه رو ميخوني من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش كه بهت سر نزدم چون ميدونستم اگه بيام هرگز نميذاري كه قلبمو بهت بدم..پس نيومدم تا بتونم اين كارو انجام بدم..اميدوارم عملت موفقيت آميز باشه. (عاشقتم تا بينهايت)دختر نمی تونست باور کنه...اون این کارو کرده بود...اون قلبشو به دختر داده بود... آرام آرام اسم پسر رو صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد... و به خودش گفت چرا حرفشو باور نکردم ...

NIMA.N
07-29-2009, 10:52 PM
عشق واقعي:

چشمای مغرورش هیچوقت از یادم نمیره .رنگ چشاش آبی بود .رنگ آسمونی که ظهر تابستون داره . داغ داغ…وقتی موهای طلاییشو شونه می کرد دوست داشتم دستامو زیر موهاش بگیرم مبادا که یه تار مو از سرش کم بشه .دوستش داشتم .لباش همیشه سرخ بود .مثل گل سرخ حیاط . مثل یه غنچه …وقتی می خندید و دندونای سفیدش بیرون می زد اونقدرمعصوم و دوست داشتنی می شد که اشک توی چشمام جمع میشد.دوست داشتم فقط بهش نگاه کنم .دیوونم کرده بود .اونم دیوونه بود .مثل بچه ها هر کاری می خواست می کرد .دوست داشت من به لباش روژ لب بمالم .می دونست وقتی نگام می کنه دستام می لرزه .اونوقت دور لباش هم قرمز می شد .بعد می خندید . می خندید و…منم اشک تو چشام جمع میشد .صدای خنده اش آهنگ خاصی داشت .قدش یه کم از من کوتاه تر بود.وقتی می خواست بوسش کنم٫چشماشو میبست ٫سرشو بالا می گرفت٫لباشو غنچه میکرد٫دستاشو پشت سرش می گرفت و منتظر میموند .من نگاش می کردم .اونقدر نگاش می کردم تا چشاشو باز می کرد .تا می خواست لباشو باز کنه و حرفی بزنه ٫لبامو می ذاشتم روی لبش .داغ بود .وقتی می گم داغ بود یعنی خیلی داغ بود .می سوختم .همه تنم می سوخت .دوست داشت لباشو گاز بگیرم .من دلم نمیومد .اون لبامو گاز می گرفت .چشاش مثل یه چشمه زلال بود ٫صاف و ساده …وقتی در گوشش آروم زمزمه می کردم : دوستت دارم ٫نخودی می خندید و گوشمو لیس می زد .شبا سرشو می ذاشت رو سینمو صدای قلبمو گوش می داد .من هم موهاشو نوازش میکردم .عطر موهاش هیچوقت از یادم نمیره .شبای زمستون آغوشش از هر جایی گرم تر بود .دوست داشت وقتی بغلش می کردم فشارش بدم ٫لباشو می ذاشت روی بازوم و می مکید٫جاش که قرمز می شد می گفت :هر وقت دلت برام تنگ شد٫ اینجا رو بوس کن .منم روزی صد بار بازومو بوس می کردم .تا یک هفته جاش می موند .معاشقه من و اون همیشه طولانی بود .تموم زندگیمون معاشقه بود .نقطه نقطه بدنش برام تازه گی داشت .همیشه بعد از اینکه کلی برام میرقصید و خسته می شد ٫میومد و روی پام میشست .سینه هاش آروم بالا و پایین می رفت .دستمو می گرفت و می ذاشت روی قلبش ٫می گفت : میدونی قلبم چی می گه ؟می گفتم : نهمی گفت : میگه لاو لاو ٫ لاو لاو …بعد می خندید . می خندید ….منم اشک تو چشام جمع می شد .اندامش اونقدر متناسب بود که هر دختری حسرتشو بخوره .وقتی لخت جلوم وامیستاد ٫ صدای قلبمو می شنیدم .با شیطنت نگام می کرد .پستی و بلندی های بدنش بی نظیر بود .مثل مجسمه مرمر ونوس .تا نزدیکش می شدم از دستم فرار می کرد .مثل بچه ها .قایم می شد ٫ جیغ می زد ٫ می پرید ٫ می خندید …وقتی می گرفتمش گازم می گرفت .بعد یهو آروم می شد .به چشام نگاه می کرد .اصلا حالی به حالیم می کرد .دیوونه دیوونه …چشاشو می بست و لباشو میاورد جلو .لباش همیشه شیرین بود .مثل عسل …بیشتر شبا تا صبح بیدار بودم .نمی خواستم این فرصت ها رو از دست بدم .می خواستم فقط نگاش کنم .هیچ چیزبرام مهم نبود .فقط اون …من می دونستم (( بهار )) سرطان داره .خودش نمی دونست .نمی خواستم شادیشو ازش بگیرم .تا اینکه بلاخره بعد از یکسال سرطان علایم خودشو نشون داد .بهار پژمرد .هیچکس حال منو نمی فهمید .دو هفته کنارش بودم و اشک می ریختم .یه روز صبح از خواب بیدار شد ٫دستموگرفت ٫آروم برد روی قلبش ٫گفت : می دونی قلبم چی می گه؟بعد چشاشو بست.تنش سرد بود.دستمو روی سینه اش فشاردادم .هیچ تپشی نبود .داد زدم : خدا …بهارمرده بود .من هیچی نفهمیدم .ولو شدم رو زمین .هیچی نفهمیدم .هیچکس نمی فهمه من چی میگم .هنوز صدای خنده هاش تو گوشم می پیچه ٫هنوزم اشک توی چشام جمع می شه ٫هنوزم دیوونه ام.

NIMA.N
07-29-2009, 10:52 PM
چشمانش پر بود از نگرانی و ترس لبانش می لرزید گیسوانش آشفته بود و خودش آشفته تر - سلام کوچولو .... مامانت کجاست ؟نگاهش که گره خورد در نگاهم بغضش ترکید قطره های درشت اشکش , زلال و و بی پروا چکید روی گونه اش - ماماااا..نم .. ما..مااا نم ....صدایش می لرزید - ا .. چرا گریه می کنی عزیزم , گم شدی ؟ گریه امانش نمی داد که چیزی بگوید هق هق , گریه می کردآنطوری که من همیشه دلم می خواست گریه کنمآنگونه که انگار سالهاست گریه نکرده بودبا بازوی کوچکش مدام چشم هایش را از خیسی اشک پاک می کرددر چشم هایش چیزی بود که بغضم گرفت - ببین , ببین منم مامانمو گم کردم , ولی گریه نمی کنم که , الان باهم میریم مامانامونو پیداشون می کنیم , خب ؟این را که گفتم , دلم گرفت , دلم عجیب گرفتآدم یاد گم کرده های خودش که می افتد , عجیب دلش می گیردیاد دانه دانه گم کرده های خودم افتادم پدر بزرگ , مادربزرگ, پدر , مادر , برادر , خواهر , عمو ,کودکی هایم , همکلاسی های تمام سال های پشت میز نشستنم , غرورم , امیدم , عشقم , زندگی ام من اونقدر گم کرده داااارم , اونقدر زیاااد , ولی گریه نمی کنم که , ببین چشمامو ..دروغ می گفتم , دلم اندازه تمام وقت هایی که دلم می خواست گریه کنم , گریه می خواستحسودی می کردم به دخترک - تو هم ... تو هم .. مام .. مام .. مامانتو .. گمکردی ؟آرام تر شد قطره های اشکش کوچکتر شد احساس مشترک , نزدیک ترمان کرددست کوچکش را آرام گرفتم توی دستانمگرمای دستش , سردی دستانم را نوازش کرد احساس مشترک , یک حس خوب که بین من و او یک پل زده بود , تلخی گم کرده هامان را برای لحظه ای از ذهنمان زدود- آره گلم , آره قشنگم , منم هم مامانمو , هم یک عالمه چیز و کس دیگه رو با هم گم کردم , ولی گریه نمی کنم که ...هق هق اش ایستاد , سرش را تکان داد , با دستم , اشک های روی گونه اش را آهسته پاک کردمپوست صورتش آنقدر لطیف و نازک بود که یک لحظه از ترس اینکه مبادا صورتش بخراشد , دستم را کشیدم کنار- گریه نکن دیگه , خب ؟- خب ... زیبا بود , چشمانش درشت و سیاهبا لبانی عنابی و قلوه ای لطیف بود , لطیف و نو , مثل تولد , مثل گلبرگ های گل ارکیدهگیسوان آشفته و مشکی اش , بلند و مجعد , - اسمت چیه دخترکم ؟- سارا - به به , چه اسم قشنگی , چه دختر نازی او بغضش را شکسته بود و گریه اش را کرده بوداو, دستی را یافته بود برای نوازش گونه اش , و پناهی را جسته بود برای آسودنش امیدی را پیدا کرده بود برای یافتن گم کرده اش , و من , نه بغضم را شکسته بودم , که اگر می شکستم , کارهردو تامان خراب میشدو نه دستی یافته بودم و نه امیدی و پناهی...باید تحمل می کردم ,حداقل تا لحظه ای که مادر این دختر پیدا می شد و بعد باز می خزیدم در پسکوچه ای تنگ و اشک های خودم را با پک های دود , می فرستادم به آسمان باید صبر می کردم- خب , کجا مامانتو گم کردی ؟با ته مانده های هق هقش گفت :- هم .. هم .. همینجا .. نگاه کردم به دور و بربه آدم ها به شلوغی و دود و صداهای درهم و سیاهی های گذران و بی تفاوت همه چیز ترسناک بود از این پایین آدم ها , انگار نه انگار , می رفتند و می آمدند و می خندیدند و تف بر زمین می انداختند و به هم تنه می زدندبلند شدم و ایستادم حالا , خودم هم شده بودم درست , عین آدم ها دخترک دستم را محکم در دستش گرفته بود و من , محکم تر از او , دست او را - نمی دونی مامانت از کدوم طرف تر رفت ؟دوباره بغض گرفتش انگار , سرش را تکان داد که : نه منهم نمی دانستم حالا همه چیزمان عین هم شده بودنه من می دانستم گم کرده هایم کدام سرزمین رفته اند و نه ساراهر دو مان انگار , همین الان , از کره ای دیگر آمده بودیم روی این سیاره گرد و شلوغ- ببین سارا , ما هردوتامون فرشته ایم , من فرشته گنده سبیلو , توهم فرشته کوچولوی خوشگل برای اولین بار از لحظه ای آشناییمان , لبخند زد یک لبخند کوچک و زیر پوستی , و چقدر معصومانه و صادقانه و ساده قدم زدیم باهم قدم زدن مشترک , همیشه برایم دوست داشتنیست آنهم با یک نفر که حس مشترک داری با او , که دیگر محشر است حتی اگر حس مشترک , گم کردن عزیز ترین چیزها باشد ,هدفمان یکی بود , من , پیدا کردن گم کرده های او و او هم پیدا کردن گم کرده های خودش , - آدرس خونه تونو نداری ؟لبش را ورچید , ابروهایش را بالا انداخت- یه نشونه ای یه چیزی ... هیچی یادت نیست ؟- چرا , جای خونه مون یه گربه سیاهه که من ازش می ترسم , با یه آقاهه که .. ام .. ام ... آدامس و شوکولات میفروشهخنده ام گرفت بلند خندیدمو بعد خنده ام را کش دادم آدم یک احساس خوب و شاد که بهش دست میدهد , باید هی کشش بدهد , هی عمیقش کندسارا با تعجب نگاهم می کرد - بلدی خونه مونو ؟دستی کشیدم به سرش- راستش نه , ولی خونه ما هم همینچیزا رو داره ... هم گربه سیاه , هم آقاهه آدامس و شوکولات فروش لبخند زد بیشتر خودش را بمن چسبانید یک لحظه احساس عجیب و گرمی توی دلم شکفتکاش این دخترک , سارا , دختر من بود ...کاش میشد من با دخترم قدم بزنیم توی شهر , فارغ از دغدغه ها و شلوغی ها , همه آدم بزرگ ها را مسخره کنیم و قهقهه بزنیمکاش میشد من و ..دستم را کشید- جونم ؟نگاهش به ویترین یک مغازه مانده بود- ازون شوکولاتا خیلی دوست دارمخندیدم - ای شیطون , ... ازینا ؟- اوهوم ...- منم از اینا دوست دارم , الان واسه هردومون می خرم , خب ؟خندید , - خب , ازون قرمزاشا ...- چشم ...هردو , فارغ از حس مشترک تلخمان , شکلات قرمز شیرینمان را می مکیدیم و می رفتیم به یک مقصد نامعلوم سارا شیرین زبانی می کردانگار یخ های بی اعتمادی و فاصله را همین شکلات , آب کرده بود- تازه بابام یک ماشین گنده خوشگل داره , همش مارو میبره شمال , دریا , بازی می کنیم ...گوش می دادم به صدایش , و جان هم لذتی که می چشیدم , وصف ناشدنی بودسارا هم مثل یک شوکولات شیرین , روحم را تازه کرده بودساده , صادق , پر از شادی و شور و هیجان , تازه , شیرین و دوست داشتنی - خب .. خب ... که اینطور , پس یه عالمه بازی هم بلدی ؟- آآآآآره تازشم , عروسک بازی , قایم موشک , بعدشم امم گرگم به هوا .. ما دوست شده بودیم به همین سادگی سارا یادش رفته بود , گم کرده ای دارد و من هم یادم رفته بود , گم کرده هایم چقدر شیرین است وقتی آدم کسی را پیدا می کند که با او , دردهایش ناچیز می شود و غم هایش فراموش نفس عمیق می کشیدم و لبخند عمیق تر می زدم و گاهی بیخودی بلند می خندیدم و سارا هم , بلند , و مثل من بی دلیل ,می خندیدخوش بودیم با هم قد هردومان انگار یکی شده بود او کمی بلند ترو من کمی کوتاهترو سایه هامان هم , همقد هم , پشت سرمان , قدم میزدند و می خندیدند- ااا. ...مااامااانم ....... مامان .. مامان جووووووووون دستم را رها کردمثل نسیم مثل باددوید تا آمدم بفهمم چی شد , سارا را دیدم در آغوش مادرش سفت در آغوش هم , هر دو گریان و شاد , هردو انگار همه دنیا در آغوششان است مادر , صورتش سرخ و خیس , و سارا , اشک آلود و خندان با نیم نگاهی به من قدرت تکان خوردن نداشتم انگارحس بد و و خوبی در درونم جوشیدن گرفته بوداو گم کرده اش را یافته بود و شکلات درون دهان من انگار مزه قهوه تلخ , گرفته بودنمی دانم چرا , ولی اندازه او از پیدا کردن گم کرده اش خوشحال نبودم- ایناهاش , این آقاهه منو پیدا کرد , تازه برام شکولات و آدامس خرید , اینم مامانشو گم کرده ها ... مگه نه ؟صورت مادر سارا , روبروی من بودخیس از اشک و نگرانی , - آقا یک دنیا ممنونم ازتون , به خدا داشتم دیونه میشدم , فقط یه لحظه دستمو ول کرد , همش تقصیر خودمه , آقا من مدیون شمام- خانوم این چه حرفیه , سارا خیلی باهوشه , خودش به این طرف اومد , قدر دخترتونو بدونین , یه فرشته اسسارا خندید - تو هم فرشته ای , یه فرشته سبیلو , خودت گفتی ...هر سه خندیدیم خنده من تلخخنده سارا شیرین- به هر حال ممنونم ازتون آقا , محبتتون رو هیچوقت فراموش می کنم , سارا , تشکر کردی ازعمو ؟سارا آمد جلو , - می خوام بوست کنمخم شدملبان عنابی غنچه اش , آرام نشست روی گونه زبرمدلم نمی خواست بوسه اش تمام شودسرم همینطور خم بود که صدایش آمد- تموم شد دیگه و باز هر دو خندیدیم نگاهش کردم , توی چشمش پر بود از اعتماد و دوست داشتن- نمی خوای من باهات بیام تا تو هم مامانتو پیدا کنی ؟لبخند زدم , - نه عزیزم , خودم تنهایی پیداش می کنم, همین دور وبراست- پیداش کنیا - خب .... سارا دست مادرش را گرفت- خدافظ- آقا بازم ممنونم ازتون , خدانگهدار- خواهش می کنم , خیلی مواظب سارا باشید - چشم همینطور قدم به قدم دور شدندسارا برایم دست تکان داد سرش را برگردانده بود و لبخند می زدداد زد- خدافظ عمو سبیلوی بی سبیلانگار در راه رفتن مادرش بهش گفته بود که این آقاهه که سبیل نداشت کهخندیدم .....پیچیدم توی کوچه کوچه ای که بعدش پسکوچه بود یک لحظه یادم آمد که ای داد بیداد , آدرسشو نگرفتم که هراسان دویدم- سارا .. سار ... اکسی نبود , دویدم تا انتهای جایی که دیده بودمش - سارااااااااانبود , نه او , نه مادرش , نه سایه شان....رسیدم به پسکوچهبغضم ارام و ساکت شکست حلقه های دود سیگار , اشک هایم را می برد به آسمانسارا مادرش را پیدا کرده بود و من , گم کرده ای به تمامی گم کرده هایم افزوده بودمگم کرده ای که برایم , عزیزتر شده بود از تمامی شان....پس کوچه های بی خوابی من , انتهایی نداردباید همینطور قدم بزنم در تمامیشانخو گرفته ام به با خاطرات خوش بودنگم کرده های من , هیچ نشانه ای ندارندحتی گربه سیاه و آقای آدامس فروش هم , نزدیکشان نیستمن گم کرده هایم را توی همین کوچه پسکوچه های تنگ و تاریک گم کرده ام کوچه پس کوچه هایی که همه شان به هم راه دارند و , هیچوقت , تمام نمی شوندکوچه پس کوچه هایی که وقتی به بن بستش برسی ,خودت هم می شوی , جزو گم شده ها ....

NIMA.N
08-10-2009, 05:31 PM
کرگردن گفت : نه امکانه ندارد ، کرگدن ها نمی توانند با کسی دوست شوند.دم جنبانک گفت : اما پشت تو می خارد ، لای چینهای پوستت پر از حشره های ریز است یکی باید پشت تو را بخاراند . یکی باید حشره های تو رو بردارد .کرگدن گفت :اما من نمی توانم با کسی دوست شوم پوست من خیلی ........ است همه به من می گویند پوست ........ ...دم جنبانک گفت : اما دوست عزیز دوست داشتن به قلب مربوط میشود نه ، به پوست.کرگدن گفت : من که قلب ندارم من فقط پوست دارم .دم جنبانک گفت : این امکان ندارد همه قلب دارند .کرگدن گفت : کو ، کجاست ؟ من که قلب خودم را نمی بینم .دم جنبانک گفت : خوب چون از قلبت استفاده نمی کنی قلبت را نمی بینی ، ولی من مطمئنم که زیر این پوست ........ یه قلب نازک داری .کرگدن گفت : نه من قلب نازک ندارم ، من حتما یه قلب ........ دارم .دم جنبانک گفت : نه تو حتما یه قلب نازک داری چون بجای اینکه دم جنبانک را بترسانی بجای اینکه لگدش کنی بجای اینکه دهن گشاد و گنده ات را باز کنی و آن را بخوری داری با آن حرف می زنی .کرگدن گفت : خوب این یعنی چی ؟دم جنبانک گفت : وقتی یه کرگدن پوست ........ یک قلب نازک دارد یعنی چی ؟ یعنی اینکه می تواند دوست داشته باشد یعنی می تواند عاشق شود .کرگدن گفت : اینها که میگی یعنی چی؟دم جنبانک گفت : یعنی .... بزار روی پوست ........ و قشنگت بنشینم ..... بگذار...کرگدن چیزی نگفت یعنی داشت دنبال یه جمله مناسب می گشت . فکر کرد بهتر است همان جمله اولش را بگوید .اما دم جنبانک پشت کرگدن نشسته بود و داشت پشتت را می خاراند . داشت حشره های ریز لای چین پوستش را بر می داشت .کرگدن احساس کرد چقدر خوشش می آید ... اما نمی دانست از چی خوشش می آید !*کرگدن گفت : اسم این دوست داشتن است ؟ اسم اینکه من دلم می خواهد تو روی پشت من بمانی و مزاحم های کوچولوی پشتم را بخوری ؟دم جنبانک گفت : نه اسم این نیاز است من دارم به تو کمک می کنم و تو از اینکه نیازت بر طرف می شود احساس خوبی داری یعنی احساس رضایت میکنی اما دوست داشتن از این مهمتر است *کرگدن نفهمید که دم جنبانک چه می گوید .روزها گذشت روزها ، هفته ها ، و ماه ها و دم جنبانک هر روز می آمد و پشت کرگدن می نشست هر روز پشتش را می خاراند و حشره های کوچک و مزاحم را از لای پوستش ........ش بر می داشت و کرگدن هر روز احساس خوبی داشت .یک روز کرگدن به دم جنبانک گفت :به نظر تو این موضوع که کرگدنی از اینکه دم جنبانکی پشتش را می خاراند و حشره های مزاحمش را می خورد احساس خوبی دارد برای یک کرگدن کافی است ؟دم جنبانک گفت : نه کافی نیست .کرگدن گفت : درست است کافی نیست . چون من حس میکنم چیزهای دیگری هم دوست دارم راستش من بیشتر دوست دارم تو را تماشا کنم ....دم جنبانک چرخی زد و پرواز کرد چرخی زد و آواز خواند جلوی چشمهای کرگدن ، کرگدن تماشا کرد و تماشا کرد و تماشا کرد ...... اما سیر نشد .کرگدن می خواست همین طور تماشا کند . کرگدن با خودش فکر کرد این صحنه قشنگترین صحنه دنیاست و این دم جنبانک قشنگترین دم جنبانک دنیا و او خوشبخترین کرگدن توی دنیا . وقتی که کرگدن به اینجا رسید احساس کرد که یک چیز نازک از چشمش افتاد !کرگدن ترسید و گفت : دم جنبانک ، دم جنبانک عزیزم من قلبم را دیدم همان قلب نازکم را که می گفتی ! اما قلبم از چشمم افتاد حالا چه کنم ؟دم جنبانک برگشت و اشک های کرگدن را دید . آمد و روی سر او نشست و گفت : غصه نخور دوست عزیز ، تو یک عالم از این قلبهای نازک داری .کرگدن گفت : راستی اینکه کرگدن دوست دارد دم جنبانکی را تماشا کند و ، وقتی تماشایش می کند قلبش از چشمش می افتد یعنی چی ؟دم جنبانک چرخی زد و گفت : یعنی اینکه کرگردن ها هم عاشق می شوند !کرگدن گفت عاشق یعنی چی ؟دم جنبانک گفت : یعنی کسی که قلبش از چشمهایش می چکند .کرگدن باز هم منظور دم جنبانک را نفهمید ، اما دوست داشت دم جنبانک باز حرف بزند ، باز پرواز کند ، و باز او تماشایش کند و باز قلبش از چشمهایش بیفتند .کرگدن فکر کرد اگر قلبش همین طور از چشمهایش بریزد یک روز حتما قلبش تمام می شود .آن وقت لبخند زد و با خودش گفت : من که اصلا قلب نداشتم حالا که دم جنبانک به من قلب داد چه عیبی دارد ؟ بگذار تمام قلبم را برای او از چشمهایم بریزم ....http://pnu-club.com/imported/mising.jpghttp://pnu-club.com/imported/mising.jpg

NIMA.N
08-10-2009, 05:31 PM
چهار تا دوست که بیست سال بودهمدیگه رو ندیده بودند توی یه مهمونی همدیگه رو می بینند شروع می کنن در مورد زندگی هاشون برای همدیگه تعریف کنن ...بعد از مدتی یکی از اونا بلند میشه میره دستشویی. سه تای دیگه صحبت رو می کشونن به تعریف از فرزنداشون :
اولی :پسر من باعث افتخار و خوشحالی منه. اون توی یه کار عالی وارد شد و خیلی سریع پیشرفت کرد.پسرم درس اقتصاد خوند و توی یه شرکت بزرگ استخدام شد و پله های ترقی رو سریع بالا رفت . و حالا شده معاون رئیس و اونقدر پولدار شده که حتی برای تولد دوستش یه مرسدس بنز بهش هدیه داد .!!!!
دومی :جالبه. پسر من هم مایه ی افتخار و سرافرازی منه. توی یه شرکت هواپیمایی مشغول به کار شد و بعد دوره ی خلبانی رو گذروند . و سهامدار شرکت شد و الان اکثر سهام اون شرکت رو تصاحب کرده. پسرم اونقدر پولدار شد که برای صمیمیترین دوستش یه هواپیمای خصوصیبهش هدیه داد !!!
سومی :خیلی خوبه. پسر من هم باعث افتخار من شده ... . اون توی بهترین دانشگاه های جهان درس خوند و یه مهندس فوق العاده شد. الان یه شرکت ساختمانی بزرگ برای خودش تاسیس کرده و میلیونر شده. پسرم اونقدر وضعشخوب شده که برای تولد بهترین دوستش یه ویلای ۳۰۰۰ متری بهش هدیه داد !!!
هر سه تا داشتن به همدیگه تبریک میگفتند که دوست چهارم برگشتسر میز و پرسیداین تبریکات به خاطر چیه !!؟؟ سه تای دیگه گفتند : ما در مورد پسر هامون که باعث غرور و سربلندی ما شدن صحبت کردیم.راستی تو در مورد فرزندت چی داری تعریف کنی؟!چهارمی گفت : دختر من رقاس کاباره شده و شبها با دوستاش توی یه کلوپ مخصوص کار میکنه!سه تای دیگه گفتند : اوه مایه ی خجالته. چه افتضاحی!!!دوست چهارم گفت : نه! من ازش ناراضی نیستم. اون دختر منه و منم دوستش دارم. در ضمن زندگی بدی هم نداره.اتفاقا همین دو هفته ی پیش به مناسبت تولدش از سه تا از صمیمیترین دوست پسراش ،یه مرسدس بنز و یه هواپیمای خصوصی و یه ویلای ۳۰۰۰ متری هدیه گرفت...http://pnu-club.com/imported/mising.jpghttp://pnu-club.com/imported/mising.jpg

NIMA.N
08-10-2009, 05:32 PM
دختری هستم به ســــن ســــی و ســه.......فارغ از درس و کــــــلاس و مـــدرســه
مــــدرکـــــ لیــســـانـــس دارم در زبـــــان.......دارم از خود خانــــه و جـــــا ومکـــــان
مرغـــم و خــواهـــم زبــهـــر خــود خروس.......مانـــــده ام در حســــرت تاج عــروس
مبـل و اســباب و لـــــوازم هر چه هست.......پنکه و سرویس خواب و فرش وتخــت
هست مـوجود و جهازم کـــــــامل اسـت.......پول نقــد و زانـتـیـــا هم شامل است
هرچه گویی هست و تنها شوی نیست.......برســـرم گیسو و زُلف و مـوی نیست
ترسم از بــی شــــوهــــری گـــردم تلف.......بر دهــــــانــــم آیـــــد از انــدوه کـــــف
کاش جای این همــــــه پـــــول و پــــــله.......گـــــیر میکــــرد شوهری توی تــــله
میشـدم عبـــد و کنـــیز شــــوی خــــود.......می نمـــودم چـــــاره درد موی خـــود
گیســـوانی عاریت چون یــــــال اســب.......می نشاندم بر سَــــرَم بــــا زور چسب
زلــــــف خود را چون پریشــــان کردمی.......عیب زلف خویش پنهــــــــان کــردمـی
آنچـــنـــــان شــــوری زخود برپـــاکـــنم.......تاکـــه شــــاید در دلــــش ماًوا کـنـم
بارالــــها تو کـــــرم کــــــن شــــــوی را.......خود مرتـــب میکـــــــــنم این مــوی را

با عرض پوزش از خانومای محترمhttp://pnu-club.com/imported/mising.jpghttp://pnu-club.com/imported/mising.jpg

NIMA.N
08-10-2009, 05:32 PM
سر کلاس درس معلم پرسید:هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید .بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید وگفت:لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چیه؟لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت:عشق؟دوباره یه نیشخند زدو گفت:عشق... ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو دیدی که بهت بگه عشق چیه؟معلم مکث کردو جواب داد:خب نه ولی الان دارم از تو می پرسم لنا گفت:بچه ها بذارید یه داستانی رو از عشق براتون تعریف کنم تا عشق رو درک کنید نه معنی شفاهیشو حفظ کنید و ادامه داد:من شخصی رو دوست داشتم و دارم از وقتی که عاشقش شدم با خودم عهد بستم که تا وقتی که نفهمیدم از من متنفره بجز اون شخص دیگه ای رو توی دلم راه ندم برای یه دختر بچه خیلی سخته که به یه چنین عهدی عمل کنه. گریه های شبانه و دور از چشم بقیه به طوریکه بالشم خیس می شد اما دوسش داشتم بیشتر از هر چیز و هر کسی حاضر بودم هر کاری براش بکنم هر کاری...من تا مدتی پیش نمی دونستم که اونم منو دوست داره ولی یه مدت پیش فهمیدم اون حتی قبل ازینکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزای عشنگی بود sms بازی های شبانه صحبت های یواشکی ما باهم خیلی خوب بودیم عاشق هم دیگه بودیم از ته قلب همدیگرو دوست داشتیم و هر کاری برای هم می کردیم من چند بار دستشو گرفتم یعنی اون دست منو گرفت خیلی گرم بودن عشق یعنی توی سردترین هوا با گرمی وجود یکی گرم بشی عشق یعنی حاضر باشی همه چیزتو به خاطرش از دست بدی عشق یعنی از هر چیزو هز کسی به خاطرش بگذری اون زمان خانواده های ما زیاد باهم خوب نبودن اما عشق من بهم گفت که دیگه طاقت ندارم و به پدرم موضوع رو گفت پدرم ازین موضوع خیلی ناراحت شد فکر نمی کرد توی این مدت بین ما یه چنین احساسی پدید بیاد ولی اومده بود پدرم می خواست عشق منو بزنه ولی من طاقت نداشتم نمی تونستم ببینم پدرم عشق منو می زنه رفتم جلوی دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن خواهش می کنم بذار بره بعد بهش اشاره کردم که برو اون گفت لنا نه من نمی تونم بذارم که بجای من تورو بزنه من با یه لگد اونو به اونطرف تر پرتاب کردم و گفتم بخاطر من برو ... و اون رفت و پدرم منرو به رگبار کتک بست عشق یعنی حاضر باشی هر سختی رو بخاطر راححتیش تحمل کنی.بعد از این موضوع غشق من رفت ما بهم قول داده بودیم که کسی رو توی زندگیمون راه ندیم اون رفت و ازون به بعد هیچکس ازش خبری نداشت اون فقط یه نامه برام فرستاد که توش نوشته شده بود: لنای عزیز همیشه دوست داشتم و دارم من تا آخرین ثانیه ی عمر به عهدم وفا می کنم منتظرت می مونم شاید ما توی این دنیا بهم نرسیم ولی بدون عاشقا تو اون دنیا بهم می رسن پس من زودتر می رمو اونجا منتظرت می مونم خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش دوستدار تو (ب.ش) لنا که صورتش از اشک خیس بود نگاهی به معلم کردو گفت: خب خانم معلم گمان می کنم جوابم واضح بود معلم هم که به شدت گریه می کرد گفت:آره دخترم می تونی بشینی لنا به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گریه می کردن ناگهان در باز شد و ناظم مدرسه داخل شدو گفت: پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا برای مراسم ختم یکی از بستگان لنا بلند شد و گفت: چه کسی ؟ناظم جواب داد: نمی دونم یه پسر جوان دستهای لنا شروع کرد به لرزیدن پاهاش دیگه توان ایستادن نداشت ناگهان روی زمین افتادو دیگه هم بلند نشد آره لنای قصه ی ما رفته بود رفته بود پیش عشقش ومن مطمئنم اون دوتا توی اون دنیا بهم رسیدن...لنا همیشه این شعرو تکرار می کردhttp://pnu-club.com/imported/mising.jpghttp://pnu-club.com/imported/mising.jpg


خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟.......خواهان کسی باش که خواهان تو باشد
خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟.......آغاز کسی باش که پایان تو باشد

NIMA.N
08-10-2009, 05:33 PM
قد بالای 180، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و ...این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند.توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم .چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لا اقل از لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد .تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک کرده بودم ، همچون عکسی همه جا همراهم بود .تا اینکه دیدار محسن ، برادر مرجان – یکی از دوستان صمیمی ام به تصویر خیالم جان داد و آن را از قاب ذهنم بیرون کشید.از این بهتر نمیشد. محسن همانی بود که میخواستم ( البته با کمی اغماض!) ولی خودش بود . همان قدر زیبا ،با وقار ، قد بلند ، با شخصیت و ... در همان نگاه اول چنان مجذوبش شدم که انگار سالها عاشقش بوده ام و وقتی فردای آن روز مرجان قصه ی دلدادگی محسن به من را تعریف کرد ، فهمیدم که این عشق یکطرفه نیست.وای که آن روز ها چقدر دنیا زیباتر شده بود . رویاهایم به حقیقت پیوسته بود و دنیای واقعی در نظرم خیال انگیز مینمود.به اندازه یی که گاهی وقت ها میترسیدم نکند همه ی اینها خواب باشد .اما محسن از من مشتاق تر بود و به قدری در وصال مان عجله داشت که میخواست قبل از رفتن به سربازی به خواستگاری ام بیاید و با هم نامزد بشویم.ولی پدرم با این تعجیل مخالفت کرد و موضوع به بعد از اتمام دوران خدمت محسن موکول شد.محسن که به سربازی رفت ، پیوندمان محکم تر شد . چرا که داغ دوری ، آتش عشق را در وجودمان شعله ورتر کرده بود و اگر قبل از آن هفته یی یک بار با هم تماس داشتیم ، حالا هر روز محسن به من تلفن میکرد و مرتب برایم نامه مینوشت.هر بار که به مرخصی می آمد آن قدر برایم سوغاتی می آورد که حتی مرجان هم حسودی اش میشد !اما درست زمانی که چند روزی به پایان خدمت محسن نمانده بود و من از نزدیکی وصال مان در پوست خود نمیگنجیدم ، ناگهان حادثه یی ناگوار همه چیز را به هم ریخت .<< انفجار یک مین باز مانده از جنگ منجر به قطع یکی از پاهای محسن شد >>این خبر تلخ را مرجان برایم آورد همان کسی که اولین بار پیام آور عشق محسن بود .باورم نمیشد روزهای خوشی ام به این زودی به پایان رسیده باشند .چقدر زود آشیان آرزوهایم ویران شده بود و از همه مهمتر سوالاتی بود که مرا در برزخی وحشتناک گرفتار کرده بود . آیا من از شنیدن خبر معلولیت محسن برای خودش ناراحت بودم یا اینکه . . .آیا محسن معلول ، هنوز هم میتوانست مرد رویاهایم باشد ؟ آیا او هنوز هم در حد و اندازه های من بود ؟!من که آن قدر ظاهر زیبای شوهر آینده ام برایم اهمیت داشت .محسن را که آوردند هنوز پاسخ سوالاتم را نیافته بودم و با خودم در کشمکش بودم .برای همین تا مدتها به ملاقاتش نرفتم تا اینکه مرجان به سراغم آمد .آن روز مرجان در میان اشک و آه ، از بی وفایی من نالید و از غم محسن گفت . از اینکه او بیشتر از معلولیتش ، ناراحت این است که چرا من ، به ملاقاتش نرفته ام .مرجان از عشق محسن گفت از اینکه با وجود بی وفائی من ، هنوز هم دیوانه وار دوستم دارد و از هر کسی که به ملاقاتش می رود سراغم را میگیرد.هنگام خداحافظی ، مرجان بسته یی کادو پیچی شده جلویم گرفت و گفت:این آخرین هدیه یی است که محسن قبل از مجروحیتش برایت تهیه کرده بود . دقیقا نمیدونم توش چیه اما هر چی هست ، محسن برای تهیه ی اون ، به منطقه ی مین گذاری شده رفته بود و . . . این هم که می بینی روی کادوش خون ریخته ، برای اینه که موقع زخمی شدن ، کادو دستش بوده و به خاطر علاقه ی به تو ، حاضر نشده بود اون رو از خودش دور کنه .بعد نامه یی به من داد و گفت :این نامه رو محسن امروز برای تو نوشت و گفت که بهت بگم : (( نامه و هدیه رو با هم باز کنی ))مرجان رفت و ساعت ها آن کادوی خونین در دستم بود و مثل یک مجسمه به آن خیره مانده بودم .اما جرات باز کردنش را نداشتم .خون خشکیده ی روی آن بر سرم فریاد میزد و عشق محسن را به رخم میکشید و به طرز فکر پوچم ، میخندید.مدتی بعد یک روز که از دانشگاه بر میگشتم وقتی به مقابل خانه مان رسیدم ، طنین صدای آشنائی که از پشت سرم می آمد ، سر جایم میخکوبم کرد . سلام مژگان . . .خودش بود . محسن ، اما من جرات دیدنش را نداشتم .مخصوصا حالا که با بی وفائی به ملاقاتش نرفته بودم .چطور میتوانستم به صورتش نگاه کنم !مدتی به همین منوال گذشت تا اینکه دوباره صدایم کردو این بار شنیدن صدایش لرزه بر اندامم انداخت . منم محسن ، نمی خوای جواب سلامم رو بدی ؟در حالی که به نفس نفس افتاده بودم بدون اینکه به طرفش برگردم گفتم... س . . . . سلام . . . چرا صدات میلرزه ؟ چرا بر نمی گردی ! نکنه یکی از پاهای تو هم قطع شده که نمیتونی این کار رو بکنی ؟یا اینکه نکنه اونقدر از چشات افتادم که حتی نمی خواهی نگاهم کنی ! . . .این حرفها مثل پتک روی سرم فرود می آمدند . طوری که به زور خودم را سر پا نگه داشته بودم .حرفهایش که تمام شد . مدتی به سکوت گذشت و من هنوز پشت به او داشتم .تا وقتی که از چلق و چلق عصایش فهمیدم که دارد میرود .آرام به طرفش برگشتم و او را دیدم ، با یک پا و دو عصای زیر بغلی . . . کمی به رفتنش نگاه کردم ، ناگهان به طرفم برگشت و نگاهمان به هم گره خود .وای ! که چقدر دوست داشتم زمین دهان باز میکرد و مرا می بلعید تا مجبور نباشم آن نگاه سنگین را تحمل کنم .نگاهی که کم مانده بود ستون فقراتم را بشکند !چرایش را نمیدانم . اما انگار محکوم به تحمل آن شرایط شده بودم که حتی نمیتوانستم چشمهایم را ببندم .مدتی گذشت تا اینکه محسن لبخندی زد و رفت . . حس عجیبی از لبخند محسن برخاسته بود . سوار بر امواج نوری ، به دورن چشمهایم رخنه کرد و از آنجا در قلبم پیچید و همچون خون ، از طریق رگهایم به همه جای بدنم سرایت کرد .داخل خانه که شدم با قدمهای لرزان ، هر طور که بود خودم را به اتاقم رساندم و روی تختم ولو شدم . تمام بدنم خیس عرق شده بود . دستهایم می لرزید و چشمهایم سیاهی میرفت . اما قلبم . . .قلبم با تپش میگفت که این بار او میخواهد به مغزم یاری برساند و آن در حل معمائی که از حلش عاجز بودم کمک کند .بله ، من هنوز محسن را دوست داشتم و هنوز خانه ی قلبم از گرمای محبتش لبریز بود که چنین با دیدن محسن ، به تپش افتاده بود و بی قراری میکرد.ناخودآگاه به سراغ کادو رفتم و آن را گشودم . داخل آن چیزی نبود غیر از یک شاخه گلی خشکیده که بوی عشق میداد .به یاد نامه ی محسن افتادم و آن را هم گشودم . (( سلام مژگان ، میدانم الان که داری نامه را میخوانی من از چشمت افتاده ام ، اما دوست دارم چیز هائی در مورد آن شاخه گل خشکیده برایت بنویسم . تا بدانی زمانی که زیبائی آن گل مرا به هوس انداخت تا آن را برایت بچینم ، میدانستم گل در منطقه خطرناکی روییده ، اما چون تو را خیلی دوست داشتم و میخواستم قشنگترین چیز ها برای تو باشد . جلو رفتم و . . .بعد از مجروحیتم که تو به ملاقاتم نیامدی ، فکر کردم از دست دادن یک پا ، ارزش کندن آن گل را نداشته .اما حالا که درام این نامه را می نویسم به این نتیجه رسیده ام که من با دیدن آن گل ، نه فقط به خاطر تو ، که درواقع به خاطر عشق خطر کردم و جلو رفتم ، عشق ارزش از دست دادن جان را دارد ، چه برسد به یک پا و …گریه امانم نداد تا بقیه ی نامه را بخوانم . اما همین چند جمله محسن کافی بود ، تا به تفاوت درک عشق ، بین خودم و محسن پی ببرم و بفهمم که مقام عشق در نظر او چقدر والا است و در نظر من چقدر پست .چند روزی گذشت تا اینکه بر شرمم فایق آمدم . به ملاقات محسن رفتم و گفتم که ارزش عشق او برای من آن قدر زیاد است که از دست دادن یک پایش در برابر آن چیزی نیست و از او خواستم که مرا ببخشد.اکنون سالها است که محسن مرا بخشیده و ما درکنار یکدیگر زندگی شیرینی را تجربه میکنیم.ما ، هنوز آن کادوی خونین و آن شاخه گل خشکیده را به نشانه ی عشق مان نگه داشته ایم

NIMA.N
08-10-2009, 05:33 PM
روزی مرد جوانی وسط شهر ایستاده بود و ادعا میکرد زیباترین قلب را در تمام آن منطقه دارد. جمعیت زیادی جمع شدند. قلب او کاملا سالم بود و هیچ خدشه ای بر آن وارد نشده بود. پس همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تاکنون دیده اند. مرد جوان در کمال افتخار، با صدایی بلندتر به تعریف قلب خود پرداخت. ناگهان پیرمردی جلوی جمعیت آمد و گفت: اما قلب تو به زیبایی قلب من نیست. مرد جوان و بقیه جمعیت به قلب پیرمرد نگاه کردند. قلب او با قدرت تمام می تپید، اما پر از زخم بود. قسمتهایی از قلب او برداشته شده بود وتکه هایی جایگزین آنها شده بود؛ اما آنها به درستی جاهای خالی را پر نکرده بودند و گوشه هایی دندانه دندانه در قلب او دیده می شد. در بعضی نقاط شیارهای عمیقی وجود داشت که هیچ تکه ای آنها را پر نکرده بود. مردم با نگاهی خیره به او می نگریستند و با خود فکر می کردند که این پیرمرد چطور ادعا میکند که قلب زیباتری دارد. مرد جوان به قلب پیرمرد اشاره کرد و گفت: تو حتما شوخی می کنی... قلبت را با قلب من مقایسه کن. قلب تو، تنها مشتی زخم و خراش و بریدگی است. پیرمرد گفت: درست است، قلب تو سالم به نظر می رسد. اما من هرگز قلبم را با قلب تو عوض نمی کنم. میدانی، هر زخمی نشانگر انسانی است که من عشقم را به او داده ام؛ من بخشی از قلبم را جدا کرده ام و به او بخشیده ام. گاهی او بخشی از قلب خود را به من داده است که به جای آن تکه بخشیده شده قرار داده ام. اما چون این دو عین هم نبوده اند، گوشه هایی دندانه دندانه در قلب خود دارم که برایم عزیزند، چرا که یادآور عشق میان دو انسان هستند.بعضی وقتها بخشی از قلبم را به کسانی بخشیده ام، اما آنها چیزی از قلب خود به من نداده اند. اینها همین شیارهای عمیق هستند. گرچه دردآورند، اما یادآور عشقی هستند که داشته ام. امیدوارم که آنها هم روزی برگردند و آن شیاره های عمیق را با قطعه ای که من در انتظارش بوده ام، پر کنند. پس حالا می بینی که زیبایی واقعی چیست؟ مرد جوان بی هیچ سخنی ایستاد. در حالی که اشک از گونه هایش سرازیر می شد به سمت پیرمرد رفت. از قلب جوان و سالم خود قطعه ای بیرون آورد و با دستهای لرزان به پیرمرد تقدیم کرد. پیرمرد آن را گرفت ودر قلبش جا داد و بخشی از قلب پیر و زخمی خود را در جای زخم قلب مرد جوان گذاشت. مرد جان به قلبش نگاه کرد؛ سالم نبود، اما از همیشه زیبا تر بود.http://pnu-club.com/imported/mising.jpg

NIMA.N
08-10-2009, 05:33 PM
در دستانم دو جعبه دارم :که خدا آنها را به من هدیه داده است .او به من گفت :غمهایت را در جعبه سیاه و شادیهایت را در جعبه طلایی جمع کن .من نیز چنین کردم وغمهایم را در جعبه سیاه ریختم و شادیهایم را در جعبه طلایی !با وجود اینکه جعبه طلایی روز به روز سنگین تر می شداما از وزن جعبه سیاه کاسته می شد !در جعبه سیاه را باز کردم و با تعجب دیدم که ته آن سوراخ است !!!جعبه را به خدا نشان دادم و گفتم : پس غمهای من کجا هستند ؟!خداوند لبخندی زد و گفت : غمهای تو این جا هستند ، نزد من !از او پرسیدم : خدایا ،‌ چرا این جعبه ها را به من دادی ؟چرا این جعبه طلایی و این جعبه ی سیاه سوراخ را ؟و خدا فرمود :بنده ی عزیزم ، جعبه ی طلایی مال آنست که قدر شادیهایت رابدانی و جعبه سیاه ، تا غمهایت را رها کنی..http://pnu-club.com/imported/mising.jpg

NIMA.N
08-10-2009, 05:34 PM
مردی دیروقت؛خسته وعصبانی؛ازسرکار به خانه بازگشت.پسرپنج ساله اش رادیدکه درانتظاراوبود. بابا یک سوال ازشما بپرسم؟ بله؛حتماً.چه سوالی؟ باباشمابرای هرساعت کارچقدرپول می گیرید؟ 20دلار. پسرکوچک درحالی که سرش پایین بودآه کشید.سپس به مردنگاه کردوگفت: می شودلطفاً10دلاربه من قرض بدهید؟ مرد عصبانی شدوگفت:اگردلیلت برای پرسیدن این سوال این بودکه پولی برای خریدیک اسباب بازی مزخرف ازمن بگیری؛سریع به اتاقت برو؛فکرکن وببین که چراانقدرخودخواه هستی.من هرروزسخت کارمی کنم و برای چنین رفتارهای کودکانه ای وقت ندارم. پسرکوچک آرام به اتاقش رفت ودررابست.مردنشست وبازهم عصبانی ترشد:((چطوربه خودش اجازه می دهد برای گرفتن پول ازمن چنین سوالی بپرسد؟))بعدازحدودیک ساعت؛ مردآرام ترشدوفکرکردکه شایدباپسرکوچکش خیلی تندوخشن رفتارکرده است.شایدواقعاًچیزی بوده که اوبرای خریدش به 10دلار نیازداشته است.به خصوص اینکه خیلی کم پیش می آمدپسرک از پدرش درخواست پول کند. مردبه سمت اتاق پسررفت ودررابازکرد. خواب هستی پسرم؟ نه پدر؛بیدارم. فکرکردم شایدباتوخشن رفتارکرده ام.امروزکارم سخت وطولانی بودوهمه ی ناراحتی هایم راسرتو خالی کردم.بیا این 10 دلاری که خواسته بودی پسرکوچولونشست؛خندیدوفریاد زد:((متشکرم بابا))بعددستش را زیربالشش بردوچنداسکناس مچاله شده درآورد. مردوقتی دیدپسرکوچولوخودش هم پول داشته است؛دوباره عصبانی شدوغرولندکنان گفت:((بااینکه خودت پول داشتی؛چرابازهم پول خواستی؟)) پسرکوچولوپاسخ داد:((برای اینکه پولم کافی نبود.ولی الان هست. حالامن 20دلاردارم.می توانم یک ساعت ازکارشمارابخرم تافردا زودتربه خانه بیایید؟دوست دارم باشماشام بخورم..http://pnu-club.com/imported/mising.jpghttp://pnu-club.com/imported/mising.jpg

NIMA.N
08-10-2009, 05:34 PM
معلّم یک کودکستان به بچه‌های کلاس گفت که می‌خواهد با آن‌ها بازی کند. او به آن‌ها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن، به تعداد آدم‌هایی که از آن‌ها بدشان می‌آید، سیب‌زمینی بریزند و با خود به کودکستان بیاورند. فردا بچه‌ها با کیسه‌های پلاستیکی به کودکستان آمدند. در کیسه بعضی‌ها ٢، بعضی‌ها ٣، بعضی‌ها تا ٥ سیب‌زمینی بود. معلّم به بچه‌ها گفت تا یک هفته هر کجا که می‌روند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند. روزها به همین ترتیب گذشت و کم‌کم بچه‌ها شروع کردن به شکایت ازبوی ناخوش سیب‌زمینی ‌‌های گندیده. به علاوه، آن‌هایی که سیب‌زمینی بیشتری در کیسه خود داشتند از حمل این بار سنگین خسته شده بودند. پس از گذشت یک هفته، بازی بالاخره تمام شد و بچه‌ها راحت شدند. معلّم از بچه‌ها پرسید: «از این که سیب‌زمینی‌ها را با خود یک هفته حمل می‌کردید چه احساسی داشتید؟» بچه‌ها از این که مجبور بودند سیب‌زمینی‌های بدبو و سنگین را همه جا با خود ببرند شکایت داشتند. آنگاه معلّم منظور اصلی خود از این بازی را این چنین توضیح داد: «این درست شبیه وضعیتی است که شما کینه آدم‌هایی که دوستشان ندارید را در دل خود نگاه می‌دارید و همه جا با خود می‌برید. بوی بد کینه و نفرت، قلب شما را فاسد می‌کند و شما آن را همه جا همراه خود حمل می‌کنید. حالا که شما بوی بد سیب‌زمینی‌ها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید پس چطور می‌خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟» چطور می‌خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟

NIMA.N
08-10-2009, 05:34 PM
دربیمارستانی،دومردبیماردر یک اتاق بستری بودند.یکی ازبیماران اجازه داشت که هرروز بعداز ظهر یک ساعت روی تختش بنشیند.تخت او درکنارتنهاپنجره اطاق بود. امابیماردیگر مجبوربود هیچ تکانی نخورد وهمیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد.آنهاساعت هابایکدیگر صحبت می کردند؛ازهمسر،خوانواده،خان ه ،سربازی یاتعطیلاتشان باهم حرف می زدند.هرروزبعداز ظهر،بیماری که تختش کنارپنجره بود،کی نشست وتمام چیزهاییی که بیرون ازپنجره می دید،برای هم اتاقیش توصیف می کرد. بیماردیگردرمدت این یک ساعت،باشنیدن حال وهوای دنیای بیرون، جانی تازه می گرفت. این پنجره روبه یک پارک بودکه دریاچه ی زیبایی داشت.مرغابیهاو قوها دردریاچه هاشنامی کردندوکودکان باقاییق های تفریحی شان درآب سرگرم بودند.درختان کهن به منظره بیرون ،زیبایی خاصی بخشیده بودو تصویری زیباازشهردرافق دوردست دیده می شد.همانطورکه مرد کنارپنجره این جزئیات راتوصیف می کرد،هم اتاقیش چشمانش را می بست واین منظره رادرذهن خودمجسم می کرد. روزها وهفته هاسپری شد.یک روزصبح،پرستاری که برای شستشوی آن هاآب آورده بود،جسم بی جان مردکنارپنجره رادیدکه درخواب وآرامش ازدنیارفته بود. پرستار بسیار ناراحت شدوازمستخدمان بیمارستان خواست که آن مرد راازاتاق خارج کنند. مرددیگرخواهش کردکه تختش رابه کنارپنجره منتقل کنند.پرستار این کاررابارضایت انجام دادوپس ازاطمینان ازراحتی مرد،اتاق را ترک کرد. آن مردبه آرامی وبادردبسیار،خودرابه سمت پنجره کشاندتا اولین نگاهش رابه دنیای بیرون ازپنجره بیندازد.بالاخره اومی توانست این دنیاراباچشمان خودش ببیند. درعین ناباوری،اوبایک دیوارمواجه شد. مرد،پرستارراصدازدوباحیرت پرسیدکه چه چیزی هم اتاقیش را وادارمی کرده چنین مناظردل انگیزی رابرای اوتوصیف کند؟پرستار پاسخ داد:((شایداومی خواسته به توقوت قلب بدهد.آن مرداصلاًنابینابودوحتی نمی توانست دیوارراببیند.))

NIMA.N
08-10-2009, 05:35 PM
روزی روزگاری دختر و پسری بودن که به هم علاقه داشتنپسر به دختر پیشنهاد ازدواج داد. ولی دختر کور بود ولی دختر جواب رد دادبه پسر گفت اگر چشم داشتم باهات ازدواج می کردم. یه روز یه نفر پیدا می شه که چشماشو به دختر می ده.دختر چشماش خوب می شه ولی می بینه که پسر نابیناست... به پسر میگه من که چشمام سالمه چرا باید با تو که کور هستی ازدواج کنم؟
دختر میره... و پسر زیر لب می گه: (مواظب چشمای من باش...)http://pnu-club.com/imported/mising.jpghttp://pnu-club.com/imported/mising.jpg

NIMA.N
08-10-2009, 05:35 PM
درجزیره ای زیبا تمام حواس زندگی می کردند: شادی- غم- غرور-عشق و...روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر آب خواهد رفت.همه ساکنین جزیره قایقهایشان را آماده وجزیره را ترک می کردند.اما عشق می خواست تا آخرین لحظه بماند چون او عاشق جزیره بود.وقتی جزیره به زیر آب فرومی رفت عشق از ثروت که با قایق با شکوهی جزیره را ترک می کرد کمک خواست و به او گفت:"آیا می توانم با تو همسفر شوم؟"ثروت گفت:نه من مقدار زیادی طلا و نقره داخل قایقم دارم و دیگر جایی برای تو وجود ندارد."پس عشق از غرور که با یک کرجی زیبا راهی مکان امنی بود کمک خواست.غرور گفت:"نه نمی توانم تو را با خود ببرم چون تمام بدنت خیس و کثیف شده و قایق زیبای مرا کثیف خواهی کرد."غم در نزدیکی عشق بود.پس عشق به او گفت:اجازه بده تا من با تو بیایم!"غم با صدای حزن آلود گفت:"آه عشق من خیلی ناراحت هستم.احتیاج دارم تا تنها باشم."عشق این بار سراغ شادی رفت و او را صدا زد.اما او آنقدر غرق شادی بود که صدای او را نشنید.آب هر لحظه بالا و بالاتر می آمد و عشق دیگر ناامید شده بود که ناگهان صدایی سالخورده گفت:بیا عشق تو را خواهم برد."عشق آنقدر خوشحال شده بود که حتی فراموش کرد نام پیرمرد را بپرسد و سریع خود را داخل قایق انداخت و جزیره را ترک کرد.وقتی به خشکی رسیدند پیرمرد به راه خود رفت وعشق تازه متوجه شد کسی که جانش را نجات داده بود چقدر بر گردنش حق دارد.عشق نزد علم که مشغول حل مسئله ای روی شن های ساحل بود رفت و از او پرسید:آن پیر مرد که بود؟"علم پاسخ داد:زمان"عشق با تعجب پرسید:زمان؟ چرا او به من کمک کرد؟"علم لبخند خردمندانه ای زد و گفت:"زیرا تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است."http://pnu-club.com/imported/mising.jpg

NIMA.N
08-10-2009, 05:35 PM
یکی بود ، یکی نبود، چهار شمع به آهستگی می سوختندو در محیط آرامی صدای صخبت آن ها به گوش می رسید:شمع اول گفت: من صلح و آرامش هستم ، اما هیچ کسی نمی تواند شعله مرا روشن نگه دارد.من باور دارم که به زودی می میرم...سپس شعله صلح و آرامش ضعیف شد و به کلی خاموش شد.شمع دوم گفت: من ایمان هستم. برای بیشتر آدم ها دیگر در زندگی ضروری نیستم. پس دلیلی وجود ندارد که روشن بمانم...سپس با وزش نسیم ملایمی ، ایمان نیز خاموش شد.شمع سوم با ناراحتی گفت: من عشق هستم ولی توانایی آن را ندارم که دیگر روشن بمان.انسان ها من را در حاشیه زندگی خود قرار داده اند و اهمیت مرا درک نمی کنند . آن ها حتی فراموش کرده اند که به نزدیک ترین کسان خود عشق بورزند... طولی نکشید که عشق نیز خاموش شد.ناگهان کودکی وارد اتاق شد و سه شمع خاموش را دید.چرا شما خاموش شده اید، شما قاعدتا باید تا آخر رو.شن بمانید.سپس شروع به گریه کرد.آنگاه شمع چهارم گفت:نگران نباش تا زمانی که من وجود دارم ما می توانیم بقیه شمع ها را دوباره روشن کنیم.من امید هستم!با چشمانی که از اشک و شوق می درخشید، کودک شمع امید را برداشت و بقیه شمع ها را روشن کرد.http://pnu-club.com/imported/mising.jpghttp://pnu-club.com/imported/mising.jpg

NIMA.N
08-10-2009, 05:36 PM
پسر کوچکی برای مادر بزرگش توضیح می داد که چگونه همه چیز ایراد دارد: مدرسه خانواده دوستان و ...مادر بزرگ که در حال پخت کیک بود از پسر پرسید که کیک دوست دارد؟و پسر جواب داد البته خیلی.و پرسید روغن چی ؟-نه!تخم مرغ خام؟نه مادر بزرگارد چی ؟ از ارد خوشت می اید ؟ از جوش شیرین ؟نه مادر بزرگ!بله همه ی این چیزها به تنهایی بد به نظر می رسند . اما وقتی به درستس با هم مخلوط شوند یک کیک خوشمزه درست میشود.خداوند هم به همین ترتیب عمل می کند.خیلی از اوقات تعجب می کنیم که چرا خداون باید بگذارد ما چنین دوران سختی را بگذرانیم.اما او می داند که وقتی همه ی این سختی ها به درستی در کنار هم قرار دهیم نتیجه همیشه خوب است.ما تنها باید به او اعتماد کنیم در نهایت همه ی این پیشامد ها با هم به یک نتیجه فوق العاده میرسیم.

NIMA.N
08-10-2009, 05:36 PM
روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت .فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت " . می اید ، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد و سر انجامگنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.فرشتگان چشم به لبهایش دوختند،گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود :" با من بگو از انچه سنگینی سینه توست ." گنجشک گفت " لانه کوچکی داشتم ، ارامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام . تو همان را هم از من گرفتی . این توفان بی موقع چه بود ؟ چه می خواستی از لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود ؟ و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد . فرشتگان همه سر به زیر انداختند .خدا گفت " ماری در راه لانه ات بود . خواب بودی . باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند . انگاه تو از کمین مار پر گشودی . گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود .خدا گفت " و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی .اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود . ناگاه چیزی در درونش فرو ریخ ت. های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد.http://pnu-club.com/imported/mising.jpg

NIMA.N
08-10-2009, 05:37 PM
روزی کوهنوردی به کوه رفت برای صعود به قله .در میانه راه دچار حادثه شد و به دره پرتاب شد. ناگهان طنابی که به او وصل بود به شاخه درختی گیر کرد.کوهنورد همین طور که معلق بین زمین و اسمان بود خدا را صدا کرد و از خدا کمک خواست.ندایی از اسمان بلند شد که ای بنده من ایا به من اعتماد داری ؟کوهنورد گفت اره ای خدایی من . من با تمام وجو تو را دوست دارم.خدا گفت : پس طنابت را پاره کن.کوهنورد گفت اگه من طتاب را پاره کنم به دره پرت میشم من این کار را نمی کنم.فردای ان روز در روزنامه ها نوشتند که یک کوهنورد در حالی که 2 متر با زمین فاصله داشت مرد.http://pnu-club.com/imported/mising.jpg

NIMA.N
08-10-2009, 05:37 PM
شیطانی به شیطان دیگر گفت به آن مرد مقدس متواضع نگاه کن که در جاده راه می رود. در این فکرم که به سراغش بروم و روحش را در اختیار بگیرم.رفیقش گفت به حرفت گوش نمی دهد او تنها به چیزهای مقدس می اندیشد.اما شیطان اولی به همان روش همیشگی اش خود را به شکل ملک مقرب جبرئیل درآورد و در برابر مرد ظاهر شد و گفت آمده ام به تو کمک کنم مرد مقدس گفت باید مرا با شخص دیگری اشتباه گرفته باشی من در زندگی ام کاری نکرده ام که سزاوار توجه یک فرشته باشمhttp://pnu-club.com/imported/mising.jpgسپس به راه خود ادامه داد بدون آنکه بداند از چه چیزی گریخته است.http://pnu-club.com/imported/mising.jpghttp://pnu-club.com/imported/mising.jpg

NIMA.N
08-10-2009, 05:38 PM
استادی بزرگ و نگهبان وظیفهء مراقبت از یک صومعهء ذ ن را بین خود تقسیم کردند. یک روز نگهبان درگذشت و باید کس دیگری را جایگزین او می کردند.استاد بزرگ همهء شاگردها را جمع کرد تا مشخص کند افتخار کار در کنار او نصیب کدامیک از آنها خواهد شد.استاد بزرگ گفت:" مسئله ای مطرح می کنم. کسی که اول این مسئله را حل کند نگهبان جدید معبد خواهد بود."بعد نیمکتی در وسط تالار گذاشت.روی نیمکت گلدان سفالی گرانبهایی گذاشت که گل سرخی در آن قرار داشت.استاد گفت:مسئله این است."شاگردها حیران به گلدان نگاه کردند:به طرح های پیچیده و نادر روی سفال.به تازگی و زیبایی گل.منظور چه بود؟چه کار باید می کردند؟معما چه بود؟پس از چند دقیقه یکی از شاگردها برخاست. به استاد و شاگرد هایپیرامونش نگاه کرد و بعد مصممانه به طرف گلدان رفت و آن را روی زمین انداخت و شکست.استاد گفت:"تو نگهبان جدید مایی."وقتی شاگرد به جای خودش برگشت استاد بزرگ توضیح داد :"من خیلی واضح توضیح دادم:گفتم که مسئله ای پیش روی شما می گذارم.یک مسئله هر چه هم که زیبا و شگفت انگیز باشد باید از پیش رو برداشته شود.مشکل، مشکل است.می تواند یک گلدان سفالی بسیار کمیاب باشد.می تواند عشق زیبایی باشد که دیگر برای ما معنایی ندارد.می تواند راهی باشد که باید آن را ترک کنیم، اما اصرار داریم به راهمان ادامه بدهیم ،چون به ما آرامش می بخشد. تنها یک راه برای از میان برداشتن مشکل وجود دارد: حملهء مستقیم به آن.در این لحظه ، نمی توان دلسوزی کرد ،نباید بگذاریم که جنبه های زیبا و شگفت انگیز تعارضی که پیش روی ماست ، ما را وسوسه کند."

NIMA.N
08-10-2009, 05:38 PM
پدری همراه پسرش در جنگلی می رفتند. ناگهان پسرک زمین خورد و درد شدیدی احساس کرد.او فریاد کشید آه... در همین حال صدایی از کوه شنید که گفت: آه... پسرک با کنجکاوی فریاد زد «تو کی هستی؟» اما جوابی جز این نشنید «تو کی هستی؟» این موضوع او را عصبانی کرد.پس داد زد «تو ترسویی!» و صدا جواب داد «تو ترسویی!» به پدرش نگاه کرد و پرسید:«پدر چه اتفاقی دارد می افتد؟» پدر فریاد زد «من تو را تحسین می کنم» صدا پاسخ داد «من تو را تحسین می کنم» پدر دوباره فریاد کشید «تو شگفت انگیزی» و آن آوا پاسخ داد «تو شگفت انگیزی». پسرک متعجب بود ولی هنوز نفهمیده بود چه خبر است. پدر این اتفاق را برایش اینگونه توضیح داد: مردم این پدیده را «پژواک» می نامند. اما در حقیقت این «زندگی» است. زندگی هر چه را بدهی به تو برمی گرداند. زندگی آینه اعمال و کارهای نیک و بد توست. اگر عشق بیشتری می خواهی، عشق بیشتری بده. اگر مهربانی بیشتری می خواهی، بیشتر مهربان باش. اگر احترام و بزرگداشت را طالبی، درک کن و احترام بگذار. اگر می خواهی مردم نسبت به تو صبور و مؤدب باشند، صبر و ادب داشته باش!این قانون طبیعت است و در هر جنبه ای از زندگی ما اعمال می شود. زندگی هر چه را که بدهی به تو برمیگرداند. به هر کس خوبی کنی، در حق تو خوبی خواهد شد و به هر کس که بدی کنی، بدی هم خواهی دید. زندگی تو حاصل یک تصادف نیست. بلکه آینه ای است که انعکاس کارهای خودت را به تو بر می گرداند.پس هرگز یادمان نرود «که با هر دستی که بدهیم، با همان دست می گیریم و با هر دستی بزنیم، با همان دست هم می خوریم.http://pnu-club.com/imported/mising.jpg

NIMA.N
08-10-2009, 05:38 PM
مردی متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوائیش کم شده است. به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمیدانست این موضوع را چگونه با او در میان بگذارد. بدین خاطر، نزد دکتر خانوادگیشان رفت و مشکل را با او در میان گذاشت. دکتر گفت برای این که بتوانی دقیقتر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است آزمایش سادهای وجود دارد. این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو: «ابتدا در فاصله 4 متری او بایست و با صدای معمولی مطلبی را به او بگو. اگر نشنید همین کار را در فاصله 3 متری تکرار کن. بعد در 2 متری و به همین ترتیب تا بالاخره جواب دهد.» آن شب، همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در اتاق تلویزیون نشسته بود. مرد به خودش گفت الان فاصله ما حدود 4 متر است. بگذار امتحان کنم. سپس با صدای معمولی از همسرش پرسید: عزیزم شام چی داریم؟ جوابی نشنید. بعد بلند شد و یک متر جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و دوباره پرسید: عزیزم شام چی داریم؟ باز هم پاسخی نیامد. باز هم جلوتر رفت و از وسط هال که تقریباً 2 متر با آشپزخانه و همسرش فاصله داشت گفت: عزیزم شام چی داریم؟ باز هم جوابی نشنید. باز هم جلوتر رفت و به در آشپزخانه رسید. سوالش راتکرار کرد و باز هم جوابی نیامد. این بار جلوتر رفت و درست از پشت سر همسرش گفت: عزیزم شام چی داریم؟ زنش گفت: مگه کری؟ برای پنجمین بار میگم: خوراک مرغ .....نتیجه اخلاقی: مشکل ممکن است آنطور که ما همیشه فکر میکنیم در دیگران نباشد و شاید در خود ما باشدhttp://pnu-club.com/imported/mising.jpg

NIMA.N
08-10-2009, 05:38 PM
نامت چه بود؟ - آدم
فرزند؟ - من را نه مادری نه پدر بنویس اول یتیم عالم خلقت
محل تولد؟ - بهشت پاک
اینک محل سکونت؟ - زمین خاک
آن چیست بر گرده نهادی؟ - امانت است
قدت؟ - روزی چنان بلند که همسایه ی خدا اینک به قدر سایه ی بختم به روی خاک
اعضای خانواده؟ - حوای خوب و پاک قابیل خشمناک ها بیل زیر خاک
روز تولدت؟ - در روز جمعه ای به گمانم که روز عشق
رنگت؟ - اینک فقط سیاه ز شرم چنان گناه
چشمت؟ - رنگی به رنگ بارش باران که ببارد ز آسمان
وزنت؟ - نه آن چنان سبک که پرم در هوای دوست نه آن چنان وزین که نشینم بر این زمین
جنست؟ - نیمی مرا ز خاک نیم دگر خدا
شغلت؟ - در کار کشت امیدم به روی خاک
شاکی تو؟ - خدا
نام وکیل؟ - آن هم فقط خدا
جرمت؟ - یک سیب از درخت وسوسه
تنها همین؟ - همین!!!
حکمت؟ - تبعید در زمین
همدست در گناه؟ - حوای آشنا
ترسیده ای؟ - کمی
از چه؟ - که شوم من اسیر خاک
آیا کسی به ملاقاتت آمده ست؟ - بلی
که؟ - گاهی فقط خدا
داری گلایه ای؟ - دیگر گلایه نه ولی . . .
ولی که چه؟ - حکمی چنین آن هم به یک گناه!!؟
دلتنگ گشته ای؟ - زیاد
برای که؟ - تنها فقط خدا
آورده ای سند؟ - بلی
چه؟ - دو قطره اشک
داری تو ضامنی؟ - بلی
چه کس؟ - تنها کسم خدا
در آخرین دفاع؟ - می خوانمش چنان که ا جابت کند دعا

NIMA.N
08-10-2009, 05:38 PM
روی نیمکت پارک نشسته بود و به لباسهای کهنه فرزندش و تفاوت او با بچه های دیگر نگاه میکرد ، ماشین گران قیمتی جلو پارک ایستاد و مرد شیک پوشی از آن پیاده شد و با احترام در ماشین را برای همسرش که پسرکی در آغوش داشت باز کرد . با حسرت به آنها نگاه کرد و از ته دل آه کشید . آنها کودک را روی تاب گذاشتند . خدایا ! چه می دید ! پسرک عقب مانده ذهنی بود . با نگاه به جستجوی فرزندش پرداخت ، او را یافت که با شادی از پله های سرسره بالا می رفت . چشمانش را بست و از ته دل خدا را شکر کرد .

NIMA.N
08-10-2009, 05:39 PM
کوله ‌پشتی‌اش‌ را برداشت‌ و راه‌ افتاد. رفت‌ که‌ دنبال‌ خدا بگردد؛ و گفت: تا کوله‌ام‌ از خدا پر نشود برنخواهم‌ گشت.نهالی‌ رنجور و کوچک‌ کنار راه‌ ایستاده‌ بود.مسافر با خنده‌ای‌ رو به‌ درخت‌ گفت: چه‌ تلخ‌ است‌ کنار جاده‌ بودن‌ و نرفتن؛ و درخت‌ زیر لب‌ گفت:ولی‌تلخ‌ ترآن‌ است‌ که‌ بروی‌ و بی‌ رهاوردبرگردی.کاش‌ می‌دانستی‌ آن‌چه‌ در جست‌وجوی‌ آنی، همین‌جاست.مسافر رفت‌ و گفت: یک‌ درخت‌ از راه‌ چه‌ می‌داند، پاهایش‌ در گِل‌ است، او هیچ‌گاه‌ لذت‌ جست‌وجو را نخواهد یافت.و نشنید که‌ درخت‌ گفت:اما من‌ جست‌وجو را از خود آغاز کرده‌ام‌ و سفرم‌ را کسی‌ نخواهد دید؛ جز آن‌ که‌ باید.مسافر رفت‌ و کوله‌اش‌ سنگین‌ بود.هزار سال‌ گذشت، هزار سالِ‌ پر خم‌ و پیچ، هزار سالِ‌ بالا و پست. مسافر بازگشت. رنجور و ناامید. خدا را نیافته‌ بود، اما غرورش‌ را گم‌ کرده‌ بود. به‌ ابتدای‌ جاده‌ رسید. جاده‌ای‌ که‌ روزی‌ از آن‌ آغاز کرده‌ بود.درختی‌ هزار ساله، بالا بلند و سبز کنار جاده‌ بود. زیر سایه‌اش‌ نشست‌ تا لختی‌ بیاساید. مسافر درخت‌ را به‌ یاد نیاورد. اما درخت‌ او را می‌شناخت.درخت‌ گفت: سلام‌ مسافر، در کوله‌ات‌ چه‌ داری، مرا هم‌ میهمان‌ کن. مسافر گفت: بالا بلند تنومندم، شرمنده‌ام، کوله‌ام‌ خالی‌ است‌ و هیچ‌ چیز ندارم.درخت‌ گفت: چه‌ خوب، وقتی‌ هیچ‌ چیز نداری، همه‌ چیز داری. اما آن‌ روز که‌ می‌رفتی، در کوله‌ات‌ همه‌ چیز داشتی، غرور کمترینش‌ بود، جاده‌ آن‌ را از تو گرفت. حالا در کوله‌ات‌ جا برای‌ خدا هست. و قدری‌ از حقیقت‌ را در کوله‌ مسافر ریخت. دست‌های‌ مسافر از اشراق‌ پرشدوچشم‌هایش‌ از حیرت‌ درخشید و گفت: هزار سال‌ رفتم‌ و پیدا نکردم‌ و تو نرفته‌ای، این‌ همه‌ یافتی درخت‌ گفت: زیرا تو در جاده‌ رفتی‌ و من‌ در خودم. و پیمودن‌ خود، دشوارتر از پیمودن‌ جاده‌هاست.

NIMA.N
08-10-2009, 05:39 PM
نامه آبراهام لینکن به آموزگار پسرش
به پسرم اینگونه درس بدهید:او باید بداند که همه مردم عادل و همه آنها صادق نیستند. اما به پسرم بیاموزید که به ازاء هر شیاد، انسانهای درست و صدیق وجود دارند.به او بگویید به ازاء هر سیاستمدار خودخواه، رهبر با حمیتی هم وجود دارد.به او بیاموزید که به ازاء هر دشمن، دوستی هست.می دانم که وقت می گیرد، اما به او بیاموزید، اگر با کار و زحمت خودش، یک دلار کاسبی کند بهتر از این است که جایی روی زمین پنچ دلار پیدا کند.به او بیاموزید که از باختن پند بگیرد و از پیروز شدن لذت ببرد.او را از غبطه خوردن برحذر دارید.به او نقش و تاثیر مهم خندیدن را یادآور شوید.اگر می توانید، به او نقش مهم کتاب در زندگی را آموزش دهید.به او بگویید تعمق کند.به پرندگان در حال پرواز در دل آسمان دقیق شود. به گلهای درون باغچه،به زنبورهایی که در هوا پرواز می کنند، دقیق شود.به پسرم بیاموزید که در مدرسه بهتر این است که مردود شود، اما با تقلب به قبولی نرسد.به پسرم یاد بدهید با ملایم ها، ملایم و با گردن کشها، گردن کش باشد.به او بگویید به عقایدش ایمان داشته باشد، حتی اگر همه در جهت خلاف او حرف بزنند.به پسرم یاد بدهید که همه حرفها را بشنود و سخنی را که به نظرش درست می رسد انتخاب کند.ارزشهای زندگی را به پسرم آموزش دهیداگر می توانید به پسرم یاد بدهید که در اوج اندوه تبسم کند.به او بیاموزید که در اشک ریختن خجالتی وجود ندارد.به او بیاموزید که می تواند برای فکر و شعورش مبلغی تعیین کند. اما قیمت گذاری برای دل بی معناست.به او بگویید تسلیم هیاهو نشود و اگرخود را بر حق می داند پای سخنش بایستد وباتمام قوا بجنگد.درکار تدریس به پسرم ملایمت به خرج دهید اماازاویک نازپروده نسازید .بگذارید که شجاع باشد.به او بیاموزید که به مردم اعتقاد داشته باشد.توقع زیادی است اما ببینید که چه می توانید بکنید. پسرم کودک کم سال بسیار خوبیست.http://pnu-club.com/imported/mising.jpg

NIMA.N
08-10-2009, 05:41 PM
در زمان ها ی گذشته ، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت ازکنار تخته سنگ می گذشتند. بسیاری هم غرولند می کردندکه این چه شهری است که نظم ندارد. حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و ... با وجود این هیچ کس تخته سنگ را از وسط بر نمی داشت . نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود ، نزدیک سنگ شد. بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرارداد. ناگهان کیسه ای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود ، کیسه را باز کرد و داخل آن سکه های طلا و یک یادداشت پیدا کرد. پادشاه در ان یادداشت نوشته بود :هر سد و مانعی می تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد. http://pnu-club.com/imported/mising.jpg

NIMA.N
08-10-2009, 05:41 PM
هرچند می دونم خیلی هاتون اونو خوندین ولی بازو می گم چون خودم به شخصه کلی گریه کردم با خوندنش...خوندنش خالی از لطف نیست پس حتما بخوانید



(قسمت اول)

دخترك براي چندمين بار نگاهي به ساعت مچييش انداخت و زير لب غر غر كنان گفت: اه باز اين پسره احمق دير كرد انگار اصلا موقعيت منو درك نميكنه.. و بعد با حرص بسيار گوشي موبايلشو از كيفش بيرون اورد و شروع كرد به اس ام اس زدن : آخه تو كجايي من سه ساعته اينجا معطل تو هستم مثل اينكه فراموش كردي من بخاطر تو الان اينجا هستما من توي پارك ساعي رو به روي قفس طاووس منتطرت روي نيمكت نشستم بيا ديگه خفم كردي الان هوا تاريك ميشه و من هيچ جارو ندارم كه برم.در حال اس ام اس زدن بود كه دختري زيبا در كنارش نشست و با يك نيم نگاه سرتا پاي دخترك را نظاره كرد و گفت : سلام خانم خانما چقدر گوشيت قشنگه ميشه ببينمش من عاشق گوشياي سوني اريكسونم خيلي با كلاسه گوشيت.دخترك نگاهي به دختر زيبا انداخت و محو چهره نقاشي شده دختر شد كه در چهره اين دختر و آفرينش او خداوند از هيچ چيز در يغ نكرده بود يك روسري شالي كوتاه آبي با موهاي هايلايت استخواني مانتوي كوتاه مشكي تنگ و يك شلوار برمودا لي به تن داشت دخترك از اين كه مي ديد چنين دختر زيبايي در كنار او نشسته و باب صحبتو با او باز كرد ه خيلي خوشحال شد مخصوصا اينكه تحمل اين دقايق براي او سخت بود و دوست داشت با كسي صحبت كندگوشي موبايلش رابه طرف دختر دراز كرد و گفت قابل نداره دختر لبخند زبايي زد و گفت : من اسمم مانياست يا مارال ....... اصلا هر چي تو دوست داري صدام كن مي دوني چشماي خيلي قشنگ و معصومي داري معلومه سن و سال زيادي نداري اسم تو چيه؟دخترك گفت :اسم واقعي من سيما هست و هر دو با هم زدن زير خنده مارال گفت: منتظر كسي هسي انگار درسته؟سيما گفت :آره مارال گفت : خيلي وقته از دور داشتم ميپاييدمت خيلي استرس داري رنگت پريده معلومه كه بار اولته از خونه فرار ميكني سيما تعجب كرد يعني مارال از كجا فهميده بود او از خانه فرار كرده مارال با خونسردي بسته اي سيگار از توي كيفش در آورد و به سيما هم تعارف كرد ولي سيما دت او را رد كردمارال سيگار را روشن كرد و يكك پك عميق به سيگار زد و دودش را با مهارت زيادي از بيني خارج كردهر كس از كنار سيما و مارال رد ميشد به آنها نگاه ميكرد و زير لب چيزي ميگفتند گاهي چند گروه پسر از كنار آنها رد ميشدند و مارال خيلي صميمي با آنها سلام و احوال پرسي ميكرد انگار توي پارك همه او را ميشناختندپشت شمشادهاي پارك نزديك بوفه پارك چند پسر ايستاده بودند و به مارال خيره شده بودند و با هم در مورد او صحبت ميكردند انگار بر سر او شرط بندي ميكردندسيما به اطراف نگاه كرد و آهي كشيد و گفت : كاش من هم زيبايي شما را داشتم انوقت اين همه طرفدار داشتم مارال با صداي بلندي شروع كرد به خنديدن و حين خنده به سيما گفت : خيلي هنوز بچه هستي تا بتوني فرق نگاهها را از هم تشخيص بدي اتفاقا من آرزو داشتنم زشت بودم انقدر زشت كه هيچكس نگاهم هم نميكرد انوقت از نگاههاي حريص و هوس بازانه اين گرگها در امان بودم . سيما تو خيلي دختر ساده اي هستي درست مثل آب زلال پاكي و شفاف . چند سالته؟سيما از تعريف مارال احساس شعف كرد و با ذوق گفت :17 سال مارال يك نگاهي به ساعتش انداخت و گفت : مطمئني كه مياد دنبالت ؟سيما گفت : آره . امير حتما مياد تا حالا بدقول نبوده لابد كاري براش پيش اومده ما باهم نامزديم البته نامزد نامزد كه نه ولي قراره به زودي نامزد كنيم و بعد باهم ازدواج كنيم ولي پدر مادر ما مخالف ازدواج ما هستن مارال پوزخندي زد و گفت :پس به خاطر اون فرار كردي فكر ميكني ارزششو داره/سيما از كلام تند و بي رودر وايسي مارال دلخور شد و قيافش كمي در هم فرو رفت صداي موبايل مارال بلند شد و مارال از جاش بلند شد و كمي ان طرفتر شروع به صحبت كرد :الو بگو صداي تو مياد نه ستم الان نمي تونم برم همين دورو ورام ديگه بذار يك ساعت مال خودم باشم و به بدبختي خودم فكر كنم .صداي فرياد مارال بلند شد : غلط كرده اون عوضي گفته بود يك نفره ولي 3 نفر بودن حالا طلبكار هم شده به زور از دستشون خلاص شدم من ديگه پامو اونجا نمي زارم . نه نه اونجا نميام . باشه به كيان بگو باهاش تماس بگيره بگه يك ساعت ديگه دم در پارك ساعي بياد ولي تنها....و موبايلش رو قطع كرد لبخند تصنعي به لب اورد و گفت : چيه خوشگل خانم از من دلخور شدي؟بذار برم 2 تا بستني دبش بخرم تا باهم آشتي كنيماين دختر چه نگاه گيرا و چه نفوذ كلامي داشت شادي از حركاتش بر مي خواست و اونوقت پشت تلفن اون حرفها رو مي زد ......صداي خنده مارال بوفه را پر كرده بود كه داشت با يك پسر قد بلند صحبت ميكرد يواشكي از توي كفشش چيزي در اورد و به پسر قد بلند داد و باهم دست دادن و مارال به طرف سيما به راه افتادسيما گفت : بهت شماره داد ؟ دوست پسرت بود ؟مارال ددوباره خنديد و گفت : نه شازده كوچولو . دوست كجا بود من از تمام پسرا متنفرم از همشون حالم بهم ميخوره ولي خوب كارم ايجاب ميكنه كه با اين آدمها برخورد كنم . اصلا بگذريم اين آقا داماد جواب اس ام استو نداد ؟سيما گفت : نه ولي حتما تو راهه خيلي با مرام و آقاست مارال گفت : ناراحت نشيا ولي دلم برات ميسوزه چون سر كاري اون اگر ميخواست بياد تا حالا اومده بود همشون مثل همن.سيما در حالي كه در دلش بسيار احساس دلشوره ميكرد گفت : نه امير حتما ميادمارال دوبار ه سيگاري روشن كرد پكي زد و نقطه اي نا معلوم خيره شد و آهي از ته دل كشيد انگار غم بزرگي پشت اين چهره زيبا بودبا لحن بسيار دلنشيني شرو ع كرد به صحبت : من هم مثل تو فكر ميكردم از وقتي خيلي بچه بودم همه بخاطر زيبايم و شيرين زبونيم دور ورم بودن عمه و خاله و داييو ... همه منو عروس خودشون ميدونستن توي يه خانواده نسبتا مذهبي در شهرستان زندگي ميكرديم يك خانواده ابرومند وساده يك برادر بزرگتر از خودم داشتم .و پدر و مادري كه مثل جفت چشماشون به من اعتماد داشتن وقتي به سن راهنمايي رسيدم اكثر پسراي محلمون علاقه داشتن با من دوست بشن ولي من اصلا فكر اين چيزا نبودم مي خواستم درس بخونم و رشته عمران قبول بشم براي همين چادرمو مي كشيدم جلوتر و به سرعت از كنار پسراي مزاحم رد ميشدم گاهي وقتي به خونه مي رسيدم انقدر نفس نفس ميزدم كه مادرم ميگفت :مگه حولي خوب يكم ديرتر برس خونه سيما گفت: ولي اصلا به ظاهرت نمياد قبلا چادري بودي مارال گفت : اره و بودم ولي نه بخاطر علاقه قلبيم بلكه بخاطر احترام به پدر و مادرم . برادر و پدر خيلي غيرتي بودن وقتي به دبيرستان رفتم ديگه سر و كله خواستگارام پيدا شد مادر و پدر اصلا با ازدواج فاميلي موافق نبودن من هم اينقدر توي گوشم خونده بودن كه خوشگلم و مي تونم بهترين اقبالو د اشته باشم كه مي خواستم با كسي ازدواج كنم كه توي همه محل و فاميل زبانزد خاص و عام بشم از بين همه پسرايي كه به خواستگاريم مي اومدن يا پيشنهاد دوستي ميدادن هيچكدومو در سطح خودم نميديدم چند ماهي بود كه وقتي به دبيرستان مي رفتم سر راهم شركتي بود كه مدير عاملش يك پسر خيلي جذاب شيك پوش و پولدار بود . دقيقا همون مرد ارزوهاي من. دوستام مي گفتن اگر تو بخواي ميتوني مخشو بزني .من هم كم كم به او كه اسمش بهراد بود علاقمند شدم ولي بهراد برعكس همه به من توجهي نميكرد.ديگه حرصم گرفته بود كه چطور من نتونستم مخ بهرادو بزنم دوستام مي گفتن بخاطر چادري هست كه سرت ميكني از سرت دربيار اونوقت ببين چطوري عاشقت ميشه ولي من ميگفتم اگر دادشم ببينه من بي چادر هستم مي كشتم .ولي اينقدر عاشق بهراد شده بودم كه راضي شدم چادرمو از سرم در بيرم به پيشنهاد دوستام كمي هم آرايش كردم و يك روز بجاي مدرسه رفتم شركت بهراد و يك نامه نوشتم و در اون نوشته بودم كه دوستش دارم و مي خوام كه باهاش باشم به هر قيمتي كه شده وقتي وارد شركت شدم يك محيط خيلي شيك و تر تميز جلب توجه ميكرد به منشي گفتم با مدير عامل كار دارم از اون اصرا ر كه چه كاري داريد/؟ و از من انكار كه كار شخصي دارم بلاخره بعد ساعتها وارد اتاق شدم بهراد داشت با تلفن حرف ميزد و پشتش به من بود ولي وقت برگشت و من و ديد برق شيطنت مردانه اي در چشمانش در خشيد لبخندي زد و به استقبالم امدمن سرمو پايين انداخته بودم احساس ميكردم صداي تپشهاي قلبمو همه ميشنون پس خيلي سريع با لكنت گفتم :من اين نامه رو براي شما نوشتم ميشه بخونيد و الان جوابشو بهم بديد؟

NIMA.N
08-10-2009, 05:42 PM
(قسمت دوم)

بهراد شروع كرد به خواندن نامه ودرحين خواندن نامه لبخند ميزد بعد كه نامه تمام شد من نفسم را در سينه حبس كردم و منتظر جواب بهراد شدم بهراد گفت :آشنايي با شما دختر خانم خوشگل و دوست داشتني باعث افتخار منه . و شماره موبايلشو روي يك تكه كاغذ نوشت و خيلي مودبانه يك شاخه گل از توي گلدان گل روي ميزش در آورد و به طرف من دراز كرد و گفت :من منتظر تماس شما هستم نفهميدم چطوري خداحافظي كردم و با چه سرعتي خودمو به دوستام رسوندم كه توي پارك منتظرم بودند اون روز از خوشحالي توي پوست خودم نمي گنجيدم و همه دوستامو بستني مهمون كردم .از روز بعد من هر روز با بهراد تا تلفن عمومي تماس مي گرفتم ولي اون راغب نبود كه براي ديدنم از شركتش خارج بشه و كارهاش رو بهانه ميكرد و مي گفت چون شركت خودمه نميتونم بيام ولي خيلي مشتاق ديدارتم تو بيا شركت من اينطوري هم تو رو مي بينم هم به كارهام ميرسم.من حسابي عاشقش شده بودم و هر شب به يادش مي خوابيدم سال آخر دبيرستان بودم وبا روحيه اي كه پيدا كرده بودم حسابي در درسهام نمرات خوبي ميگرفتم . بعد از مدرسه ميرفتم دستشويي پارك چادرمو در ميآوردم ولي روسري كيپي سرم مي كردم و يك ر‍ژ لب دخترانه مي زدم و با يك شاخه گل به ديدن بهراد مي رفتم و به خانوادم. مي گفتم كه دبيرستان كلاس تست زني برامون گذاشتن. ولي در دلم احساس گناه مي كردم كه چرا دارم دروغ ميگم و احساس ميكردم رابطم با بهراد كه يك نامحرمه گناه محسوب ميشه دوستام ميگفتن :دختر امل بازي درنيار همه دخترا حسرت اينو مي خورن كه بهراد يك نيم نگاهي بهشون بندازه ولي اون عاشق تو شده تو به هر قيمتي شده بايد بهرادو مال خودت كني. هم پولداره هم خوشتيب ديگه چي ميخواي ؟حرفاي دوستام بيشتر تحريكم ميكرد و باعث ميشد ترسي كه از رفتن به شركت بهراد داشتم كمتر بشه بهراد هر روز حرفاي عاشقانه به من مي زد و خانمي من صدام ميكرد و مي گفت خانمي من ما مال همديگه هستيم پس از چي مي ترسي ولي احساس گناه يك لحظه راحتم نمي ذاشت . يه روز بعد از كلاس معارف رفتم پيش دبير معارفمون گفتم : خانم مي خواستم يك سوالي بپرسم خانم رحماني در حاليكه چونه مقنعه شو بالا مياورد تا حاظر بشه از كلاس بره بيرون يك لحظه ايستاد و گفت :بپرس عزيزم هر سوالي باشه من سعي ميكنم كمكت كنم پرسيدم :اگر دختر و پسري همديگرو دوست داشته باشن گناه داره؟خانم رحماني گفت : نه دخترم دوست داشتن يك نعمت الهي كه هيچكس منكرش نيست از عشقي زميني ادمها به عشق اهي ميرسن پرسيدم :اگر اين دختر و پسر با هم صحبت كنن و همديگرو ببينن چطور اونم گناه نيست ؟گفت : خوب اين بحثش جداست ولي اگر خانواده ها در جريان نباشن گناهه چون مممكنه شيطون سراغشون بياد و هر دوتا براي هم نامحرمن و اين كار گناهه گفتم :خوب در سن و سال ما ، دختر و پسرها دوست دارن با جنس مخالف صحبت كنن بيرون برن اين يك حقيقته و هيچكس نميتونه منكرش بشه درسته ؟گفت : عزيزم دختر و پسراي جوان به سن شما بايد سر خودشونو با درس و كار گرم كنن يا اگر اين نياز خيلي بهشون فشار اورد بايد ازدواج كنن نه اينكه با هم رابطه پنهاني داشته باشن پرسيدم : حالا اگر به قصد آشنايي قبل از ازدواج با هم باشن اين هم اشكال داره ؟گفت :اگر خانوادهه در جريان باشن نه پرسيدم : اگر نباشن چي ؟ يعني وقتي به تفاهم رسيدن بخوان به خانوادهاشون بگن چي؟ پس بايد چيكار كنن كه گناه محسوب نشه خانم رحماني گفت :خانم نعمتي گناه ، در هر حال گناهه ولي فقط يك راه داره كه گناه محسوب نشه و اون اينكه بايد با هم محرم بشن پرسيدم : يعني عقد كنن ؟ اينطوري كه همه خانواده مي فهمن خانم رحماني در حاليكه چادرشو سرش ميكرد گفت : نه منظورم اينه كه بايد صيغه محرميت بين خودشون بخونن زنگ تفريح تموم شده بود و خانم رحماني بايد سر كلاس ديگه اي مي رفت در حاليكه داشت مي رفت گفت بعدا بيشتر باهم صحبت مي كنيم در اين باره عزيزم از اون روز به بعد به اين فكر ميكردم كه ما بايد بين هم صيغه محرميت بخونيم توي كلي رساله و...... گشتم تا بالاخره ايه صيغه رو پيدا كردم ولي بهراد اين جيزارو قبول نداشت ميگفت محرميت به دل آدمهاست يك آيه هيچوقت نميتونه دوتا دل و به هم نزديك كنه يا از هم دور كنه .امتحاناتم شروع شده بود و احساس ميكردم روحيه سابق و ندارم كه به درس خوندنم ادامه بدم وقتي بهراد بي حوصلگي من و حتي توي روابطمون ديد قبول كرد و ما بين هم صيغه محرميت خونديم به مدت 3 ماه و مهرم و 14 تا حبه قند كرد ولي بدون شاهد بدون مدرك يك جمله اي بود كه بين خودمون خونديم و گفتيم :قبلت روابطمون خيلي صميمي شد و من فكر ميكردم كه بهراد ديگه شوهرمه و بالاخره انقدر بهراد توي گوشم خوند كه اون اتفاقي كه نبايد مي افتاد بالاخره افتاد..........ترس ووحشت ، از بي آبرويي تمام وجودمو پر كرده بود همش گريه ميكردم و هر روز ازش خواهش ميكردم كه زودتر بياد خواستگاريم ولي بهراد هر روز يك بهانه جديد مي اورد و مي گفت دير يا زود داره سوخت و سوز ندارهيك روز تابستاني با بهراد رفته بويدم ناهار بيرون كه يك دفعه سنگيني نگاهي رو پشت سرم احساس كردم برگشتم و تمام دنيا رو سرم خراب شد. برادرم علي بود كه زل زده بود به من و از شدت خشم سرخ شده بود بهراد متعجب يك نگاه به من ميكرد و يك نگاه به علي علي دستامو محكم گرفت و منو از سر جام بلند كرد همه توي رستوران داشتن نگاهمون ميكردن و من هر چي خواستم براي علي توضيح بدم فقط فرياد ميزد : خفه شو يك نگاه غضبناك به بهراد كرد و گفت: حال تو عوضي رو هم ميگيرم در طول راه هيچ حرفي با من نزد ميدانستم كه آخر عاقبت خوبي در انتظارم نيست با غيرتي كه توي اين مدت از علي ديده بودم هميشه از همين موضوع مي ترسيدم ولي از طرفي پيش وجدان خودم راحت بودم كه من گناهي نكردم و بهراد به من محرم بوده و قصدش هم ازدواجه و منوو ترك نميكنه وقتي به خونه رسيديم علي منو توي اتاقم هل داد و درو روم بست و از پشت درو قفل كردمن فرياد مي زدم :علي اشتباه ميكني بذار حرف بزنم و علي فرياد ميزد ميرم پيش آقا جون تا تكليفتو روشن كنه و درو به شدت بست و از خونه خارج شدمنم از تلفن اتاقم به بهراد زنگ زدم و با گريه شروع كردم به تعريف كردن ماجرابهراد دلداريم ميداد و با خونسردي گفت : خانمي من هيچ نگران نباش من تنهات نمي زارم تو مطمئن باش من و تو مال هميم و اگربرادر يا پدرت پيش من بيان من تو رو از اونها خواستگاري ميكنم . گل من قصه نخور حيف چشماي قشنگت نيست كه باروني بشن ؟وقتي گوشي رو قطع كردم احساس آرامش ميكردم برام فرقي نداشت كه چه اتفاقي برام مي افته چون احساس ميكردم بهراد پشتمو خالي نميكنه.نيم ساعت بعد علي همراه پدر آمدن خونه . پدرم از وقتي در خونه رو باز كرد شروع كرد به دادو بيداد و ميگفت : من فكر ميكردم مصطفي پسر احمد آقا چون از ما جواب منفي شنيده اون مزخرفاتو ميگفت كه مي گفت جلو دخترتو بگير حيف دختر نجيبت دست اون گرگ افتاده . منه احمق باورم نشدو با مصطفي كلي دعوا كردم و از مغازه بيرونش كردم واااااااااي خدايا منو ببخش به بنده خدا چقدر بدو بيراه گفتم حالا بايد با خفت هر چه تمامتر سرمو كج كنم و برم ازشون عذر خواهي؟؟؟؟؟؟ ااين دختره چشم سفيد از اطمينان ما سو استفاده كرد خير نبيني دختر كه برام آبرو نذاشتي اين ننگو چطوري تحمل كنم؟مادر از همه جا بي خبر وارد خونه شد و وقتي داد و بيداد پدر را شنيد گفت : چي شده مارال چيزيش شده؟علي گفت : كاش مرده بود و شروع كرد به تعريف كردن داستاني كه اتفاق افتاده بودمادر اشك مي ريخت و ميگفت : چطور تونست اين كارو بكنه ؟دختر آخه تو چي كم داشتي ؟تو اين شهر ديگه نمي تونيم سر بلند كنيم ديگه با چه رويي توي اين محله زندگي كنيم؟هر چي مادر ميگفت علي بيشتر حرص و جوشي ميشد بطرف در هجوم اورد و كمربند شروع كرد به كتك زدن من من جيغ و داد كردم فرياد كشيدم ولي فايده اي نداشت يك گوشه كز كرده بودم و زير مشت و لگد علي خرد شدن استخوانهامو احساس ميكردم من فرياد مي زدم : بخدا اون قصد بدي نداشت مي خواد با من ازدواج كنه علي گفت : خيلي بدبختي كه باورت بشه اون مرتيكه اگر ادم درست وحسابي بود مي اومد مثل ادم خواستگاريت دختري كه با پسري دوست بشه لايق زنده بودن نيست پدر بجاي اينكه جلوي علي رو بگيره صداي فريادش از اتاق بغلي مي اومد : بدبخت شديم مادر شيون كنان بطرف علي دويد و دستشو گرفت و گفت :تو رو امام حسين ولش كن شايد راست بگه اونوقت جواب خدارو چي ميدي؟شيرمو حلالت نميكنم اگر به حرفش گوش ندي . ادرس پسررو بگير برو ببين حرف حسابش چيه ؟تو اين بدبختو كشتي علي يك تكه جلوم انداخت و گفت فقط بخاطر عزيز اين كارو مي كنم يالا ادرسو بنويس ولي به ولاي علي اگر دروغ گفته باشي عزيزو به عزات ميشونم و با عجله ادرسو از دست من قاپيد و همراه پدر از خونه خارج شدند.
من اشك مي ريختم و تمام دهنم پر از خون شده بود بازو و كمرم به شدت درد ميكرد مادرم كمكم كرد تا از جام بلند شدم .احساس تنفر عجيبي نسبت به علي احساس ميكردم كه چطور به خودش اجازه داد كه بخاطر حرف مردم اينطوري به جون تنها خواهرش افتاد .مادرم اشك مي ريخت و به بدنم پماد مي ماليد و مي گفت :دستش بشكنه نگاه كن چه به روزش انداخته آخه دختر اين چه كاري بود كردي ؟من اما بيشتر از درد جسمم روحم و قلبم شكسته شده بود ميدانستم كه طبق قولي كه بهراد به من داده علي حتما از كارش پشيمان ميشه و اونوقت تا آخرعمرم هيچوقت نمي بخشمش دل توي دلم نبود و كنار پنجره منتظر علي و پدرم نشسته بود هر ثانيه برام يك ساعت ميگذشت تا بالاخره ساعت 9 شب به خانه آمدندپدر انگار در اين چند ساعت گرد پيري روي صورت و موهاش نشسته بود و تا به اون روز پدر بشاش و شادابمو اينقدر ناراحت و افتاده حال نديده بودم.مادر به حياط رفت به استقبال انها و با هم وارد خانه شدند مادر در حالي كه كت پدر را ميگرفت گفت : حاجي خسته نباشي چي شد ؟ كي مياد ؟پدر دست در جيب كتش كرد و نامه اي را بدست مادر دادمادر شروع به خواندن كرد يك نگاه به من ميكرد و يك نگاه به نامه و اشك از چشمانش جاري شده بود.پدر گفت :اين دختر امروز آبروي چندين ساله منو برد امروز تحقير شدم حتي جلوي اين پسره آخه دختر تو خانوادت چه كمو كاستي داشتي كه اينكارو كردي با بغض پرسيدم : مگه چي شده ؟ بهراد و نديدين ؟ چي گفت بهتون ؟علي با حالت خشم و غضب گفت : هيچي چي مي خواستي بگه با اون گندي كه تو زدي دوغرتونيمشم بالا بود . اقا بهراد شما اين نامه رو كه شما براش نوشته بودين داد به ما و گفت دختر شما به من پيشنهاد دوستي داده من قبول نمي كردم ولي اون اصرار داشت و هي مي اومد شركت من اگر باور ندارين از منشيم بپرسين . بهراد گفت من اصلا نامزد دارم و قصد ازدواج با دختر شمارو نداشتم وندارم دختر شما داشت زندگي من و نامزدمو بهم مي ريخت و اون روز من توي رستوران داشتم به دخترتون مي گفتم كه دست از سر من برداره .

NIMA.N
08-10-2009, 05:43 PM
(قسمت سوم)

باورم نمي شد بهراد اين حرفها رو زده باشه با بغض و فرياد گفتم : تو دروغ مي گي اصلا تو از من از بچه گي هم خوشت نمي اومد و به من حسادت ميكردي . اون به من قول داده هيچوقت نميتونه اين حرفارو زده باشه پدرم مثل اسپند روي آتيش از سر جاش پريد و يك سيلي محكم به صورتم زد طوري كه چند قدم به عقب كشيده شدم و گفت : خفه شو دختره چشم سفيد ديگه نمي خوام ببينمت تو باعث ننگ ما هستي ديگه دختري به اسم مارال ندارم تو نمي توني بفهمي چقدر براي يك پدر سخته وقتي بشينه و اين حرفارو از يك پسر نانجيب بشنوه كاش زمين دهن باز ميكرد و من و ميبرد همراه خودش كاش امشب بخوابم و فردا بيدار نشم من و با شدت هل داد توي اتاق و در رو به روم قفل كرد.مادر م از اون طرف شيون ميزد ولي كاري از دستش بر نمي اومد پدر اين دفعه به طرف مادر رفت و با پرخاش بسيار شروع كرد به مادرم بد وبيراه گفتن.تا اون زمان هيچوقت نديده بودم پدر و مادرم صداشونو روي هم بلند كنند و با بي احترامي با هم صحبت كنن ولي من باعث شده بودم اين حريم شكسته بشه .دنيا برام به آخر رسيده بود وقتي ياد حرفهاي بهراد مي افتادم به ياد قول وقرارهاش و به ياد نهايت نامردي كه در حق من كرده بود دوست داشتم آتيشش بزنم . ولي در اون شرايط چيكار ميتونستم بكنم ؟ تازه اگر مادر و پدر ميفهميدن كه دختر عزيز دردونشون چه به روز خودش اورده ديگه منو زنده نمي زاشتن.ولي با خودم فكر ميكردم مگه كشكه من و اون با هم محرم بوديم اون حكم شوهر منو داشته نميتونه زير همه چيز بزنه.دوست داشتم اون شب ، شب آخر زندگيم باشه و اي كاش پدرم يا علي زير شلاق اون روز منو ميكشتن اونوقت الان اوضاع و احوالم اينطوري نبود و مجبور نبودم دوريشونو تحمل كنم و به هر خفتي تن بدم.چند روز در اتاق حبس بودم مادرم برام غذا مي اورد ولي حتي يك كلام هم با من حرف نمي زد من هم به يك نقطه خيره شده بودم و لب به غذا نميزدم مادرم هم ظرف غذا را دست نخورده ميبرد بدون اينكه اصراري داشته باشه به غذا خوردنم . انگار توي اون عالم نبودم هر شب كابوس ميديدم و به فكر يك راه حل بودم ولي تمام راه حلها به بن بست ختم ميشد.
از فرط بي غذايي ضعيف شده بودم و يك روز به خودم آمدم ديدم كه در بيمارستانم و سرم به دستم وصل هست 3 روز بيمارستان بودم ولي در اين مدت نه پدر ونه علي به ديدنم نيامدن و فقط مادر سنگ صبورم شده بود و از شب تا صبح پاي جا نماز اشك مي ريخت و دعاي توسل مي خوند .هنوز چند روز از برگشتنم به خانه نگذشته بود كه يك روز قفل سكوت پدر شكست يك چادر سفيد به من داد و گفت : اينو سرت كن و يك كم به خودت برس امشب مهمان داريم .مهمان اون هم با اين اوضاع و احوال .......... فكر كردم شايد يكي از اقوام براي عيادتم مي آيندنزديك غروب مهمانها آمدند با دسته گل و شيريني ولي نه .........اي واي ........اون فرهاد بود خواستگار سابقم كه چندين بار تا بحال به خواستگاريم آمده بود و جو.ب رد شنيده بودمادر وارد اتاقم شد و گفت : اين دفعه ديگه حق نداري بيخودي بهانه بياوري . تا اين بي آبرويي به گوش همه نرسيده بايد زودتر ازدواج كني حالا چطور ميتونستم به خانوادم بفهمونم كه من جز با بهراد نميتونم با كسي ازدواج كنم يعني مجبور بودم ؟و اگر مي فهميدند من چطور ميتوانستم توي روي خانوادم نگاه كنم چادر سفيدمو سرم كردم و سيني چاي بدست وارد پذيرايي شدم تحسين همگان بلندشد ........ واي چه عروس خوشگلي .......واي چه عروس خوش قدوبالايي ماشاالله .خدا حفظش كنه براتون . نجابت از چهرش ميباره مادر ميگفت :شما لطف داريد كنيز شماست فرهاد پسر يكي از دوستان پدر بود پسري نجيب كه نجابت خودش و خانوادهش شهره شهر بود دانشجوي مكانيك بود از نظر خانوادگي بسيار مومن بودن كم حرف بود و در تمام مدت خواستگاري گلهاي قالي رو نگاه ميكردمن كه هميشه آرزوي يك همسر خوشتيپ و سروزبون دارو داشتم هيچوقت نتونسته بودم به فرهاد به عنوان يك همسر نگاه كنم براي همين هر دفعه جواب منفي داده بودم و پدرو مادرم هم بخاطر اينكه فكر ميكردند من دختر بسيار فهميده اي هستم اختيار تصميم گيري را به خودم داده بودند ولي حالا با اين شرايط نميتونستم روي حرفشون حرف بزنم .در همون جلسه خواستگاري قرار ومدار بله برون و عقدكنان را گذاشتند و من مات و مبهوت از اينكه چه داره بر سرم مياد بودم.پدرم ميگفت :تو باعث ننگ ما هستي ديگه نمي خوام توي اين خونه باشي و چشمم به چشمات بيفته علي در تمام اين مدت كلامي با من صحبت نمي كرد و مادرم با نگراني و درسكوت و خلوت خودش سر نماز برام دعا ميكرد و اشك مي ريخت .چطور مي تونستم از فكر بهراد بيرون بيام در حاليكه اينقدر ادعاي عاشقي ميكرد و از پشت به من خنجر زده بود فكر انتقام تمام ذهنم و به خودش مشغول كرده بودچطور مي تونستم با فرهاد كنار بيام و باهاش زندگي جديدي را شروع كنم ؟و از طرفي اگر مي فهميد اون دختر نجيبي كه از من در ذهنش خودش ساخته من نيستم ، چطور مي تونستم توي چشمام نگاه كنم . اگر خانوادم ميفهميدند كه من از اعتماد اونها سوء استفاده كردم و گذاشتم يك نامرد چه بلايي بر سرم بياره اونوقت يك لحظه هم من رو زنده نميذاشتن .تمام وجودم از عذاب وجدان پر شده بود بعد از چند هفته كه خيال پدر و مادرم راحت شد و دعواها فروكش كرد اجازه پيدا كردم كه چند ساعت به خانه دوستم برم تا يكمي روحيه ام عوض بشه .در راه خودمو به يك تلفن عمومي رسوندم و با موبايل بهراد تماس گرفتم مارال: الو سلام بهراد . منم مارال حالت خوبه؟بهراد : مارال......... بجا نميارم مارال : بهراد تو رو خدا جواب منو بده و من همه اميدم به تواه . بهراد منو دارن به زور شوهر ميدن خواهش ميكنم بيا خواستگاريم بهراد : خوب مباركه ايشالامارال : بهراد تو چرا اون دروغهارو به پدر و برادرم گفتي ؟بهراد : من .........من هيچوقت به هيچكس دروغ نگفتم و مگه دروغ گفتم كه نامه رو تو به من دادي ؟ مگه دروغ گفتم تو برام مزاحمت ايجاد ميكردي؟مارال با اشك : آخه بهراد چرا اينقدر بي انصافي . تو خودت ميگفتي ، خانمي من ، .ما بين هم صيغه خونديم بهراد :دست از اين بچه بازيها بردار يكم تو دنياي امروز زندگي كن ، از من به تو نصيحت راحت زندگي كن هيچي رو سخت نگير ... تازه كدوم دفتر خونه اي شاهد بوده ؟ كجا ثبت شده ؟ مي تو ني برو ثابت كن مارال : بهراد كنيزيتو ميكنم ولي خواهش ميكنم.......بهراد : من نه كنيز مي خوام نه زالويي مثل تو كه مي چسبه و ول كن نيست و گوشيشو با كمال بي رحمي روي من قطع كرد.وقتي به خونه دوستم رسيدم يك دل سير توي بغلش گريه كردم و باهاش دردودل كردم ولي روم نميشد به هيچكس بگم كه مشكل اصلي من چيه .جند روز بيشتر به مراسم عقد كنانم نمونده بود و من مستاصل بودم كه چه راه فراري داشتم ؟ هر روز بيشتر به بن بست ميخوردم و مي دونستم اگر حقيقت و بگم هيچكس ديگه نمي خواد تو صورتم نگاه كنه مرتب به خودم ميگفتم : بچگي كردي مارال حالا هم بايد تاوانشو پس بدي فرهاد پسر بدي نبود . اينقدر ساده بود و پاك كه تا بحال مستقيم توي چشمانم نگاه نكرده بود و منو مارال خانم صدا ميزد .وقتي فرهادو ميديم از خودم بدم مي آمد كه چطور ميتونم با زندگي جواني به اين پاكي بازي كنم ؟تا اينكه بالاخره تصميم نهايي مو گرفتم ....ساعت 5 صبح از كابوسي وحشتناك بيدار شدم خواب ديدم توي يك قبري هستم كه اطرافش پر از آتشه و فرهاد بر سر و صورت من سنگ مي انداخت و پدر و مادرم مي خنديدند كه خوب شد اين دختره مرد و اين ننگ و با خودش به گور بردوقتي از خواب پريدم با عجله به سمت كمد لباسهام رفتم و چمدتانم رو از لباسهام پر كردم كمي پول و شناسنامه و طلاهايي كه از دوران كودكي به عنوان هديه به من داده بودند رو در چمدانم ريختم .نامه اي نوشتم و از پدر و مادرم عذر خواهي كردم و نوشتم من براي شما دختر خوبي نبودم و ميدونم از اعتمادتون سوء استفاده كردم ومن ميرم ولي وقتي بر ميگردم كه حتما پدر به من افتخار كنه و باعث ننگش نباشم.چمدانم رابرداشتم و در سكوت از خانه خارج شدم در حاليكه اشك مي ريختم از كوچه و پس كوچه هاي شهرمون گذشتم و با تك تك خاطراتم وداع كردم.مجبور بودم تا ساعت 8 منتظر اتوبوس به مقصد تهران بمونم ولي اطمينان داشتم كه تا اون ساعت هيچكس متوجه غيبت من نمي شه .عقربه هاي ساعت به سرعت به ساعت 8 نزديك شدند و من با كوله باري از غم و تنهايي با اين اتوبوس داشتم پا به دنياي ناشناخته اي ميگذاشتم .

NIMA.N
08-10-2009, 05:43 PM
قسمت چهارم)

در تمام طول راه به حرفهاي اون روز خانم رحماني دبير معارفمون فكر ميكردم. و اي كاش به حرفش هيچوقت گوش نداده بودم اگر اون روز من به حرفهاي خانم رحماني عمل نكرده بودم ايا امروز مجبور به اين كار بودم ؟ اگر قول و قرارهاي بهراد و جدي نگرفته بودم باز هم سرنوشتم الان تنها نشستن توي اتوبوس و رفتن به تهران بود؟ چه سرنوشتي توي تقدير من نوشته شده؟ چرا من..... آخه چرا من........هميشه از مرگ مي ترسيدم در غير اينصورت حتما خودكشي ميكردم تا مجبور نباشم براي ادامه زندگيم بار سنگين اين خفت و روي دوش بكشم و مجبور باشم هميشه توي زندگيم با يك دروغ زندگي كنم از طرفي به اتفاقاتي كه بعد از رفتنم از خانه فكر ميكردم تمام وجودم به لرزش مي افتاد خرد شدن و شكستن پدر و مادرم جلوي خانواده فرهاد جلوي فاميل . .. خانوادم ديگه چطور ميتونستن توي اون شهر زندگي كنن؟گاهي فكر ميكردم دوباره برگردم به شهرمون ولي ديگه همه چيز تموم شده بود ساعت 3 بعد از ظهر بود و حتما تا حالا ديگه همه از فرار من باخبر شده بودند ديگه نميتونستم كتكهاي علي و تحقيرهاي پدرم رو تحمل كنم ولي دلم براي مادرم مي سوخت/.و بالاخره به تهران رسيدم شهري كه تا بحال نديده بودم و وقتي از كنارميدان آزادي ميگذشتيم انگار همه دردهامو فراموش كرده بودم و با يك حيرت غير قابل وصف به پنجره اتوبوس چسبيده بودم و اطراف و نگاه ميكردم هيچكس به هيچكس كاري نداشت و احساس ميكردم وارد يك شهر ازاد شدم وقتي از اتوبوس داشتم پياده ميشدم چادرمو گذاشتم روي صندليم و پياده شدم بعد از چند دقيقه شاگرد راننده فرياد زد : خانم خانم چادرتون يادتون رفت من هم گفتم : ديگه بهش احتياج ندارم مال خودت بده به مادر يا خواهرت و شاگرد راننده بهت زده به دور شدن من نگاه ميكرددلم مي خواست توي اين شهر كه هيچكس منو نمي شناخت طوري زندگي كنم كه دلم مي خواست . دوست داشتم اينجا درس بخونم دانشگاه برم آزاد زندگي كنم و به يك جايي برسم و برگردم شهرم و به پدرم ثابت كنم كه من باعث ننگشون نيستم و نبودم و قدردان زحماتشون بودم. ولي اينها آرزوهاي محال و دور از دسترسي بود كه من اون روز باهاشون دلخوش بودم.با علاقه زيادي به اطرافم نگاه ميكردم شلوغي ،فرياد ، آلودگي صداي فرياد رانند هاي تاكسي رستورانهاي بزرگ و دختر و پسرهايي كه خيلي راخت بدون اينكه كسي نگاهشون كنه دست در دست كنار هم راه مي رفتن و باهم صحبت ميكردن.حسابي جو گير شده بودم احساس ميكردم چقدر بد تيپ و ساده هستم در برابر ديگران.به دستشويي يك پارك رفتم و روسري كه مادر فرهاد برام خريده بود بر سر كردم و براي اولين بار بدون ترس و واهمه موهامو حسابي از جلو گذاشتم بيرون و با لوازم آرايشي كه طناز براي تولدم خريده بود و هيچوقت اجازه استفاده از اونهارو نداشتم ، شروع كردم به آرايش كردن وقتي در آينه خودمو ديدم به وجد اومدم و از قيلفه جديدم خيلي خوشم اومد احساس زيبايي عجيبي ميكردم و با خودم گفتم : بابا اي ولا داري مارال دست هر چي دختر سوسوله تهرانيه از پشت بستياز يك راننده تاكسي پرسيدم : آقا من اينجا مسافرم مي خواستم ببينم اينجاها رستوران خوب كجا هست ؟راننده كمي فكر كرد و گفت :چند تا رستوران عالي و شيك توي خيابون شريعتي هست اونجا ماشينهاي خطيش ايستاده . با فرياد و به زبان تركي به يك راننده ديگه چيزي گفت و هر دو باهم زدن زير خنده راننده دومي گفت : حاج خانم بيا سوار شو من مسيرم اون طرفيه نگاههاي راننده هاي تاكسي خيلي هوس بازانه بود و همين باعث شد خودمو كمي جكع و جور كنم و سوار تاكسي شدم .شهر تهران شهر بينهايت شلوغي بود ترافيك در همه جا غوغا ميكردراننده كنار يك رستوران بسيار شيك ايستاد و گفت: خانم همينجاست بفرماييد
يك رستوران خيلي شيك بود به هر طرف چشم مينداختم دختر و پسرهاي جوان كنار هم نشسته بودند و داشتن غذا مي خوردن به تنهايي سر يك ميز نشستم و براي خودم سفارش غذاي مخصوص رستوران و دادم خيلي از پسرها كه حتي با دختر هم آمده بودن زير زيركي نگاهم ميكردن و من معني نگاهاشونو نمي فهميدم از بين اين پسرها جوان بسيار شيك و مودبي پشت صندوق رستوران نشسته بود كه از بدو ورود منو زير نظر داشت ، غذا كه تموم شد صورتحسابو دادم و از رستوران خارج شدم هنوز چند قدمي بيشتر نرفته بودم كه صداي اون جوان منو در جاي خودم ميخكوب كردخانم خانم ميسه چند لحظه وقتتونو بگيرم؟گفتم:بله بفرماييد گفت :سلام من سيامك هستم مي خواستم جسارت كنم و ببينم ميشه بيشتر با شما آشنا بشم؟قند توي دلم آب شده بود كه هنوز يك روز از آمدنم نگذشته تونستم يه پسر تهروني رو تور كنم ولي نميدونستم چطور برخورد كنم از طرفي بعد از بهراد از مردها بدم مي امد ولي با خودم فكر كردم شمارشو ميگيرم براي روز مبادا خوبه توي اين شهر غريب از طرفي پسري كه توي اين رستوران كار ميكنه حتما خيلي وضع ماليش بايد خو ب باشه گفتم:من خيلي اينجا نميام ولي اگر دوست داريد ميتونيد شمارتونو بديد..شايد البته شايد ،باهاتون تماس بگيزم سيامك خيلي خوشحال شد و شماره موبايلشو نوشت روي يك تكه كاغذ و با ذوق بچه گانهاي گفت: ميشه امشب در خدمتتئن باشم ؟شما واقعا زيبا هستيد . نميشه يك لحظه چشم از شما برداشت از تعريف سيامك به خودم باليدن ولي حرفي نزدم پرسيد:اسمتون چيه؟ گفتم :اسمم......... اسمم كياناست .گفت :اسمتونم مثل خودتون زيباست . الان كجا مي خوايد بريد؟گفتم نميدونم ........شمال شهر شما كه اينقدر تعريف شيك بودنشو ميكنن كجاست ؟با تعجب پرسيد: شهرمون ؟ مگه شما ساكن تهران نيستيد داشتم حسابي سوتي ميدادم با دستپاچگي گفتم : اره ديگه شهرتون چون من سالهاست ايران نبودم سيامك احساس كرده بود كه چه فرد مناسبي رو پيدا كرده خواست به سوالاتش ادامه بده كه گفتم: بعدا باهاتون تماس ميگيرم و با هم بيشتر اشنا ميشيم حالا ميشه يه ماشين برام بگيريد من اينجا غريبم گفت :بله حتما باعث افتخار منه اگر كار نداشتم خودم ميبردمتون شهرو بهتون نشون ميدادم ولي پدر چند روزه كه سفرن و من نميتونم رستورانو ترك كنم ، شما شهر ما جردن . ميرداماد و شهرك غرب .تجريش........ حالا كجا ميريد؟گفتم : اره اره جردن ، شنيدم ميخوام برم بازار سرخه براي خريد اسمش يادم رفته بوديك ماشين دربست برام گرفت و پولشم حساب كرد و من با اكراه با سيامك دست دادم و خداحافظي كرديم در دلم ذوق كرده بودم كه چقدر زود تونستم مخ يه پسر تهروني رو بزنم ولي حالا بشينه كه بهش زنگ بزنم ولي عجب پسر لارجي بود كه كرايه تاكسي هم دربستي حساب كرد به راننده گفتم : اقا من ايران نبودم مي خوام چند تكه طلا بخرم لطفا منو جايي ببريد كه طلاهاي قشنگ و مناسبي داره بعد ميريم اون جايي كه اون اقا بهتون گفتن
و راننده به طرف تجريش رفت واي واقعا فوق العاده بود حرم امامزاده صالح و دو سبك مدرن و قديمي در كنار هم من محو تماشاي اطرافم شده بودم به يك طلا فروشي رفتم و تمام طلاهايي رو كه با خودم اورده بودم فروختم حدود 500 هزار تومان شداز ديدن مغازه ها سير نميشدم مخصوصا تيپ و قيافه دخترها و پسرها برام جالب بود
بعضي از پسرها با چشمان حريصشون سر تا پاي منو بر انداز ميكردن و هر از گاهي بهم متلك مي انداختن:چه خوشگي تو..بگو ماه درنياد وقتي تو هستي....جيگرتو ...خوش بحال دوست پسرت و.......چه تيپ املي داري توبرام خيلي جالب بود از شنيدن بعضيهاشون باد تو غبغبم مي انداختم و از شنيدن بعضي ديگه از شرم سرخ مي شدم وقتي برگشتم تاكسي دربستي كه سيامك برام گرفته بود رفته بود به ناچار دوباره يك دربستي گرفتم عقربه هاي ساعت ديگه ساعت 10 شب و نشون ميداد و در يك لحظه بخودم آمدم شب بايد كجا مي خوابيدم ؟ پدر و مادرم الان چيكار ميكننن؟ترس عجيبي تمام وجودمو پر كرده بود كم كم مغازه ها كركره ها رو پايين ميكشيدن هرچه زودتر بايد مي رفتم به يك هتل يا مسافر خونه ،يك احساس دلتنگي عجيبي وجودمو گرفت و افسوس از اينكه كاش فرار نكرده بودم از راننده خواهش كردم بايسته تا من از تلفن عمومي يك تماس بگيرم دلم براي صداي گرم مادرم تنگ شده بود بعد از چند تا زنگ علي گوشي رو برداشت با صداي گرفته و ناراحت :الو بفرماييد ...الو چرا حرف نميزني؟مادر از اون طرف فرياد ميزد حتما ماراله بده تو رو خدا باهاش حرف بزنم و گريه وشيون ميكردو صداي پدر را ميشنيدم كه ميگفت :بگو همون گوري كه رفته بمون و ديگه برنگرده من دختري به اسم مارال ندارم اصلا گوشي رو بده ببينم كه حرف حسابش چيه؟و من با اشك گوشي رو فورا قطع كردم و بحتل خودم زار زدم كه تا چند وقت پيش چقدر احساس خوشبختي ميكردم و حالا تنها توي اين شهر غريب چيكار بايد ميكردم؟راننده شاهد تمام اين صحنه ها بود اينه جلو را بر روي چهره من زوم كرده بود و از اينه با چشمان حريصش منو مي پاييدگفتم :آقا لطفا منو به يك هتل برسونيدراننده گفت : ابجي تنهايي؟يعني تنهايي مي خواي اتاق بگيري؟گفتم :آره ..يعني نه / همسرم امشب ميرسن راننده گفت : كدوم هتل برم ؟گفتم :هر هتلي كه به اينجا نزديكتره بوي سيگار تمام فضاي ماشينو پر كرده بودو يك نوار قديمي كه صداي دلخراشي داشت سپيده دم اومدو وقت رفتن .....حرفي نداشتيم ما براي گفتن به يك هتل رسيديم راننده گفت :آبجي ما اينجا منتظريم شايد جا نداشته باشه و يك لبخند بسيار زننده زد كه اون لحظه من معني لبخندشو نفهميدم رزوشن بسيار شيكي با سلام گفت :ميتونم كمكتون كنم
گفتم :يك اتاق مي خواستم آقا رزوشن گفت :لطفا شناسنامتون شناسنامه رو بهش نشون دادم كمي نگاه كرد و گفت :متاسفم خانم محترم ما از دادن اتاق به خانمهاي مجرد معذوريم گفتم :پس من توي اين شهر غريب چيكار كنم؟گفت :خانم من مامورم ومعذور متاسفم با دلخوري برگشتم و سوار تاكسي شدم راننده كاملا به طرف من برگشت :چي شد ابجي ؟گفتم :هيچي ميريم يك جاي ديگه چندين هتل و مسافرخانه رفتيم ولي هيچكدوم حاضر نبودن به دختر مجرد اتاق بدن كم كم روي راننده باز شد و فهميده بود كه من از خانه فرار كردم گفت: :يه مسافر خونه اشنا سراغ دارم براتون بريم اونجا ؟گفتم:واقعا لطف ميكنيد راننده گفت:آبجي ميگما اگر اقاتون امشب نيان ما در خدمتيم ما غريب نوازيم . و بلند بلند خنديد ترس از راننده كم كم تمام وجودمو پر كرده بود گفتم : نه حتما بياد گفت :خانم كوچولو پس چرا هيچ جا بهت اتاق ندادن؟مجردي نه؟ تو دختر فراري هستي براي اولين بار بود كه يك صحبت ساده منو تكون داد و فهميدم از امروز جامعه منو به چه عنواني ميشناسه فرياد زدم :نگه دار مي خوام پيده بشم راننده سرعتشو بيشتر ميكرد :ا ابجي حالا چرا ترش مردي ؟خوب امشب اقاتون پيشتون نيست من كه نمردم . خودم آقات ميشم اصلا اگر موافق باشي صيغه ات ميكنم اين كلمه منو به ياد خانم رحماني .. بهراد ....و اون اتفاق انداخت و تمام وجودم از نفرت پرشد فرياد ميزدم :نگه دار عوضي كجا منو ميبري ؟چندين بار سعي كردم در و باز كنم وخودمو پرت كنم بيرون ولي اون قفل مركزي رو زده بود داشتيم به سرعت از شهر دور ميشديم و وارد جاده هاي تاريك اطراف شهر.بجايي رسيديم كه بنظرم آخر دنيا بود به زور منو از ماشين بيرون اورد : بيا خوشگل من ........حيف نيست امشب و به كام خودت و من زهر ميكني ؟بيا عروسك من . خانمي من كلاماتش طرز صحبتش همه از يك اتفاق شوم ديگه خبر ميداد : ولم كن عوضي يك سيلي محكم به من زد كه شدت به زمين خوردم و خيلي وقيحانه گفت :اداي دختراي نجيبو واسه من درنيار اگر نجيب بودي الان اينجا چيكار ميكردي؟و با تمام قدرت منو هل داد صندلي عقب ماشين..................صبح وقتي بهوش اومدم تنهاي تنها وسط جاده خاكي رها شده بودم با لباسهاي پاره يك لحظه به ياذ چمدانم و پولهايم افتاده واي همه پولهامو و چمدانم رو راننده دزديده بود .......

NIMA.N
08-10-2009, 05:45 PM
(قسمت ششم )

توی مغزم كلمات و جملات را پشت سر هم میچیدم تا اگر دوباره سیامك ازم سوالی پرسید بتونم قانعش كنم دلم برای سیامك می سوخت ولی چاره ای نداشتم سكوت عمیقی بین ما حكمفرما شده بود سكوتی كه هرچقدر بیشتر كش پیدا میكرد بر دلشوره من اضافه میكرد سیامك پشت هم سیگار میكشید و معلوم بود خیلی از من دلخوره .فكر میكردم سیامك تصمیمشو گرفته و منو حتما از ماشینش پیاده میكنه و به همه دروغهام پی میبره ترجیح دادم بیشتر از این خودمو خرد نكنم در ماشینو باز كردم تا پیاده بشم رو به سیامك كردم و گفتم :" سیامك جان لازم نیست حرفی بزنی من خودم جوابمو میدونم از همه زحمتهایی كه امروز برام كشیدی ازت ممنونم . تو واقعا، واقعا .......بی نظیری خواستم پیاده بشم كه سیامك مچ دستمو گرفت و با كمی ملایمت گفت :" فقط چند روز می تونی تو آپارتمان من باشی بعد از اون باید یك فكر اساسی بكنی از خوشحالی نمیدونستم باید چیكار كنم پریدم در آغوش سیامك و از سیامك تشكر كردم و گفتم كه محبتشو هیچوقت فراموش نمیكنم.سیامك لبخند جذابی زد و گفت :"خیلی خوب خودتو لوس نكن ، می ریم آپارتمان من برو بالا لباسهاتو عوض كن بعد ناهار با هم میریم بیرون من با شیطنت دخترانه ای گفتم : چاكر شما هم هستیم .. اطاعت میشه قربان آپارتمان سیامك بسیار شیك و تمیز بود در منطقه زعفرانیه تهران . معلوم بود كه بینهایت به دكوراسیون و تمیزی خونه اش اهمیت میده چیزی كه بیش از همه توجه منو به خودش جلب كرد قاب عكسی بود كه در اتاق خوابش به دیوار زده بود عكس سیامك و همسرش در لباس عروس دلم هری ریخت پایین ، نكنه سیامك زن داره ؟ اصلا به صلاحم نبود كه به روی خودم بیارم لباسهامو پوشیدم و همراه با سیامك به رستوران رفتیم وقتی وارد رستوران شدیم همه سیامك و میشناختن و با احترام تمام بهش سلام میكردن سیامك بهم گفت كه پدرش از تاجرهای معروفه كه اكثرا ایران نیست چندین رستوران هم در تهران داره كه سیامك اكثرا نظارت بر رستورانهای پدرشو و كارای حساب كتاب رستورانها رو بر عهده داره سیامك یكبار ازدواج كرده بود و از همسرش جدا شده بود سیامك 2 خواهر داشت كه در آمریكا زندگی میكردند سیامك تر جیح میداد كه گاهی وقتا تنها باشه بخاطر همین خانه مجردی داشت ولی اكثرابه خانه پدریش می رفت مخصوصا زمانهایی كه پدرش در سفر بود و مادرش تنها بودتمام روز با هم در خیابانها ی تهران گشتیم و خرید كردیم .بودن با سیامك به من احساس قدرت میداد احساس میكردم چقدر خوش شانس بودم كه با سیامك آشنا شدم شب سیامك تا آپارتمانش رسوند و كلید رو به من داد و خودش به منزل مادرش رفت وقتی می خواستم پیاده بشم سیامك بهم گفت :" مارال ،تو خیلی زیبایی چشمان خیره كننده ای داری امروز به من خیلی خوش گذشت و من گفتم :" عزیزم تو چشات قشنگ میبینه . سیامك میشه یه خواهش كنم ازت گفت : آره بگوگفتم :" میشه هر چه زودتر برام یك كار پیدا كنی ؟ دوست دارم دستم توی جیب خودم باشه . من كه نمیتونم تا ابد توی آپارتمان تو باشم باید فكر یه سر پناه برای خودم باشم سیا مك گفت :" باشه حتما برات یه كار پیدا میكنم . فكر میكنم نامزد دوستم سعید برای مطب جدیدش دنبال یه منشی خوش تیپ و خوشگل میگرده مطمئن باش از حالا استخدامی ، می خوای فردا باهاش قرار بذارم و همه با هم آشنا بشیم ؟گفتم :" آره عالیه . سیامك جان ،محبتاتو هیچوقت فراموش نمیكنم تو بهترین مرد روی زمینی امروز بعد از اون همه بدبختی وسختی دوباره لذت خوشبخت بودنو احساس كردم ، بخاطر همه چیز ازت ممنونم سیامك لبخندی زد و كلید آپارتمانو به من داد و با هم خداحافظی كردیم.وقتی تنها وارد آپارتمان شدم احساس استقلال میكردم احساس میكردم كه هر كاری دلم میخواد میتونم انجام بدم همیشه دوست داشتم .احساس كردم چقدر بی كس و بدبختم ، به اون راننده تاكسی ..به پولهایی كه از دست دادم ... به مادرم به پدرم و.........فكر میكردم شاید خنده دار باشه ولی از اینكه مجبور نبودم كه دیگه خود واقعیمو و عقایدمو پشت اون چادر پنهان كنم و از اینكه میتونستم راحت باشم خوشحال بودم همیشه دوست داشتم مثل خیلی از دخترها شال سرم كنم و نصف موهام از پشت سرم معلوم بشه . دوست داشتم موهامو رنگ كنم آرایش كنم مانتوی تنگ بپوشم ووو دوست داشتم میتونستم آزادانه سیگار بكشم دوست داشتم در جمعهایی باشم كه همه به زیبایی من غبطه بخورن همینطور كه هجوم افكار مختلف به مغزم می اومد پشت هم از سیگارهای سیامك میكشیدم و احساس آرامش میكردم ولی ته دلم دلتنگ پدر و مادرم بخصوص مادرم بودم در این دو روز چه ها كه بر من نگذشته بود و میدونستم كه خانوادم تا حالا همه جارو دنبالم گشتن و تا حالا حتما نا امید شدن دیگه با ترس و لرز و تردید شماره دوستم سپیده رو گرفتم تا یك سر و گوشی آب بدم سپیده :" الو بفرمایید مارال :" الو سلام سپیده منم مارال سپیده :" مارال تویی ؟ كجایی دختر خانوادت همه جارو گشتن تا تو رو پیدا كنن . مادرت بنده خدا اصلا حالش خوب نیست ........مارال آدرستو بده تا پدر و مادرت از نگرانی در بیان از اون طرف خط صدای فریادهای مادر سپیده رو شنیدم كه با داد وبیداد گوشی رو از سپیده گرفت و با لحن بسیار تندی گفت :" دختره عوضی دیگه حق نداری اینجا زنگ بزنی تو بی آبرویی . دختری كه از سر سفره عقد فرار كنه معلومه چه جونوریه دیگه . با كی فرار كردی؟ تو لایق همچون خانواده ای نیستی تو لایق مردنی با اشك و بغض گوشی رو قطع كردم نمیتونستم دیگه این توهینهای مادر سپیده رو تحمل كنم ولی دلم عجیب برای مادرم شور میزد .ولی چاره ای نداشتم و هیچكاری از دستم برنمیامدتا صبح كابوس دیدم خواب میدیدم در چاهی هستم كه از زیر این چاه آتیش بلند میشد و من فریاد میزدم و كمك می خواستم ولی بهراد بالای چاه ایستاده بود و به من می خندید .صبح با صدای تلفن از خواب بیدار شدم سیامك بود می خواست تاكید كنه كه برای ناهار با دوستش سعید و نامزدش قرار گذاشته از من خواست شیكترین لباسهامو بپوشم و یه كمی به خودم برسم نزدیك ظهر لباسهایی كه سیامك برام خریده بود پوشیدم انگار آرزوهای كوچیك من داشتن بر آورده میشدن موهامو از پشت شالم گذاشتم بیرون و چندین بار آرایش میكردم و پاك میكردم اینقدر كه از این كار لذت میبردم و دوست داشتم چهرمو با آرایشهای مختلف ببینم وقتی سیامك اومد دنبالم با ذوق گفت : وای مارال چقدر زیبا وجذاب شدی . چقدر این لباسها بهت میاد من با حالت دلبرانه ای گفتم : ممنونم عزیزم ....چشمات قشنگ میبینه سعید دوست سیامك و رها نامزدش آدمهای خونگرمی بودند و خیلی بنظر زوج خوشبختی می اومدن . رها دختری كاملا امروزی سروزبون دار خوش تیپ بود و یك قیافه معمولی داشت كه تا منو دید گفت وای سعید ببین مارال چقدر خوشگله . سیامك شانس اوردی كه همچین ملكه زیبایی رو تور كردیا همه با هم خندیدیم و با این حرف رها من احساس نزدیكی بیشتری بهش كردم.میگفت اگر تو منشی من بشی حتما بیمارام بیشتر هم میشن چون نصفه شون برای دیدن تو هم كه شده حتما میان مطب .و من نمیدونستم كه در برابر این همه اظهار لطف رها چی باید بگم .از فردای اون روز توی مطب دندانپزشكی رها مشغول كار شدم.زمان به سرعت میگذشت اینقدر غرق در ظاهر و علایقم شده بودم كه كمتر احساس دلتنگی برای خانوادم میكردم .بعد از گذشت یكماه اصلا قابل تشخیص نبودم كه همون مارال ساده ای بودم كه با یك روسری 1500 تومانی و یك مانتوی 5000 تومانی از شهر ستان به تهران اومده بودم و از نظر ظاهر هم خیلی عوض شده بودم برای كارآموزی توی یك آرایشگاه مشغول شدم و عصرها به مطب رها میرفتم و اكثرا بعد از مطب با سیامك میرفتیم یه گشتی میزدیم یا با دوستهای جدیدم مشغول بودم سیامك از اینكه من هر روز خودمو به یك ریخت و قیافه در میاوردم ناراحت بود ولی به روی خودش نمیاورد ولی من مثل یك تشنه ای بودم كه انگار خیال سیر شدن هم نداشت .سعی میكردم با حرفام با بیان احساسات الكی دل سیامكو بدست بیارم سیامك تشنه محیت بود و عشق رو میشد در نگاه سیامك دید
رابطه من و سیامك هر روز بهتر میشد سیامك به من گفته بود كه از همسرش نوشین جدا شده چون با هم تفاهم اخلاقی نداشتن و نوشین از نظر سیامك یك بیمار روانی بود .سیامك از لحاظ مالی پشتوانه بینهایت خوبی برای من بود بطوری كه بعد از گذشت یكماه یك سیم كارت و گوشی موبال بسیار گرون برام خرید و هر دفعه برای لباس و لوازم آرایش می خرید چون فهمیده بود من به تنوع در تیپك بسیار علاقه دارم و اونم دوست داشت همیشه با ظاهری جدید جلوی دوستاش ظاهر بشم .در آرایشگاه با خانمهای مختلفی آشنا شدم ولی همیشه گرایش به افرادی پیدا میكردم كه با همه فرق داشته باشن .هم خوش پوش تر باشن هم یه جورایی مثل خودم باشن.با سار و شقایق در آرایشگاه اشنا شدم از اون دختر پولدارهای غرب تهران بودن كه خانه مجردی داشتن. ممن از اینكه احساس میكردم دوستای به این باحالی و شاد وشیطونی دارم خوشحال بودم و كم كم سعی میكردم من هم خیلی از رفتارها و تكه كلامهای اونهارو تقلید كنم اغلب آرایشگاه رو دودر میكردیم و میرفتیم استخر و سینما و فالگیر و......یك روز در مطب رها مشغول به كارم بودم كه احساس كردم اصلا حالم خوب نیست سرم گیج میرفت و دایما حالم بهم می خورد .رها متوجه این شد كه من حالم خوب نیست با سیامك تماس گرفت تا بیاد دنبالم .رها گفت :" مارال جان زنگ زدم به دوستم شادی كه پزشكه سفارشتو كردم الان كه سیامك اومد باهم برید اونجا. منم از احوال خودت با خبر كن حتما با من تماس بگیر عزیزم سیامك بعد از نیم ساعت هراسان اومد سیامك :" وای عزیزم چی شده ؟من صبح كه خواستم برسونمت آرایشگاه احساس كردم حالت خوب نیست باید استراحت میكردی .رها آدرس شادی رو به سیامك داد و به اتفاق به درمانگاهی كه دوست رها اونجا كار میكرد شادی كمی منو معاینه كرد و بهم یك سرم وصل كردن و ازم آزمایش خون گرفتنو سفارش كرد كه زود جواب آزمایش و بدن سیامك مدام قربون صدقم می رفت و موهامو نوازش میكرد .بعد از یكساعت شادی اومد تو اتاق و خواست كه با سیامك صحبت كنه سیامك پیشونی منو بوسید و از اتاق خارج شد ولی برگشتن سیامك خیلی طول كشید سرمم دیگه تموم شده بود ولی خبری از سیامك نبود از یكی از پرستارها پرسیدم :ببخشید این آقایی كه با من امده بودن اینجارو شما ندیدی؟پرستار كمی فكر كرد و گفت : همون آقایی كه پیراهن خاكستری تنشون بود ؟چرا .... ایشون با خانم دكتر صحبت كردن كردن . نمیدونم خانم دكتر چی بهشون گفتن كه خیلی ناراحت شدن و رفتن با تعجب پرسیدم : رفتن ؟من منتظرشم كه باهم بریم خونه .. میشه دكتر موسوی رو ببینم با سر علامت مثبت داد و من رفتم اتاق شادی تا ببینم چه اتفاقی افتاده پرسیدم : سیامك كجا رفته ؟ چی شده شادی جون ؟ مگه من چمه كه به سیامك گفتین ناراحت شده؟شادی لبخندی زد و جواب آزمایش و بطرفم دراز كرد و گفت : مباركه داری مادر میشی. فكر كنم شوهرت از بچه زیاد خوشش نمیاد چون وقتی شنید اینگار بهش شوك وارد شده . ولی خوشگل خانم حتما بچتم مثل خودت خوشگل میشها دنیا روی سرم خراب شده بود بیچاره سیامك . تنها مردی بود كه مثل یك برادر بامن برخورد كرد و اینقدر قابل اعتماد بود .. حالا باید این قضیه رو چطوری جمع و جور میكردم .....http://pnu-club.com/imported/mising.jpg

NIMA.N
08-10-2009, 05:45 PM
قسمت هفتم

یك ماشین دربست گرفتم و خودمو به خونه سیامك رسوندم ولی سیامك اونجا نبود دلم می خواست بهش زنگ بزنم وازش گله كنم كه چرا منو با اون حالم تو درمانگاه تنها رها كرد و رفت ولی دستم به طرف تلفن نمی رفت میدونستم كه اون برای این كارش دلیل داشته واتفاقا حق رو هم بهش میدادم نمیدونستم چطور میتونم این ماجرا رو جمع و جور كنم .تو این افكار بودم كه زنگ موبایلم به صدا دراومد ، رها بود .رها : الو مارال سلام منم رهامارال : سلام رها جان خوبی؟رها : آره خوبم ولی انگار تو بهتری . شنیدم داری مادر میشی مارال : تو از كجا خبردارشدی ؟رها :من زنگ زدم به درمانگاه خواستم احوالتو از شادی بپرسم شادی هم همه چیزو بهم گفت ..........مارال تو واقعا آدم پستی هستی !!!!!!!!!مارال : رها این چه طرز حرف زدنه می فهمی داری چی میگی؟رها : خیلی پررویی ، اصلا انگار نه انگار كه چیزی شده . بیچاره سیامك اون از وقتی از درمانگاه اومده رفته پیش سعید و زار زار داره گریه میكنه . من هیچوقت اونو به این حال و روز ندیده بودم مارال : آخه چرا ؟ مگه حالا چی شده ؟ بخاطر اینكه من باردارم ؟رها : یعنی تو نمیدونی چی شده یا می خوای خودتو به موش مردگی بزنی . سیامك اصلا بچه دار نمیشه بیچاره ، تو، تورتو بدجایی پهن كردی مارال : چی میخوای بگی رها ؟ متوجه هستی چه تهمتی داری به من میزنی رها :آره خوب میدونم ، تو یك آدم بی هویت فراری هستی بیچاره سیامك كه به تو جا ومكان داد اصلا تو میدونی چرا نوشین وسیامك از هم جدا شدن ؟ چون نوشین عاشق بچه بود و سیامك بچه دار نمیشد برای درمان به كشورهای خارجی هم رفتند ولی همه متفق القول گفتند كه احتمال بچه دار شدن سیامك صفره . نوشین هم از سیامك طلاقشو گرفت و با یك نفر دیگه ازدواج كرد . حالا بازم میخوای انكار كنی؟ من شرم دارم كه تو از جنس منی .. سیامك میگفت تو از مردها گریزانی و به هیچكدوم اعتماد نداری اون با رفتاراش میخواست به تو ثابت كنه هنوز مردانگی نمرده و همه مردها مثل هم نیستن بخاطر همین مثل یك برادر باتو رفتار میكرده و بعد از اینكه تو رفتی خونش همیشه خونه پدر ومادرش میمونده شبها و كلا اون خونه رو در اختیار تو گذاشته بود ولی تو ، مارال لیاقت عشق پاك اونو نداشتی و از آزادی كه در اختیارت گذاشت تو سو استفاده كردی.... تو لایق مردنی .........لایق مردن رها حرفهاشو زد و گوشی رو قطع كرد.
درها یكی یكی روم بسته میشد از این موجود نا خواسته كه در وجودم بود متنفر بودم . چقدر همیشه آرزوی مادر شدن داشتم چقدر تو رویاهام آرزوی یه دختر سفید و كپل و داشتم ..........و حالا تك تك آرزوهام مرده بودن برای بار دوم زندگی احساس خوشبخت بودن رو ازم گرفت به یاد اون راننده تاكسی افتادم و اون شب وحشتناك و حرفهای اون راننده كه شیطان رو میشد توی چشماش دید .باید همه جریانو برای سیامك تعریف میكردم باید بهش میگفتم كه از اعتمادش سواستفاده نكردم . در اون لحظه احساس میكردم چقدر به سیامك علاقه دارم و به حمایتش احتیاج دارم گوشی رو برداشتم و به موبایل سیامك زنگ زدممارال : الو سلام منم مارال . آقا سعید شمایید ؟میشه خواهش كنم گوشی رو بدید به سیامك سعید : سیامك حالش خوب نیست و نمی خواد با شما صحبت كنه مارال : آقا سعید تو رو به هركسی می پرستید گوشی رو بدید به سیامك من باید باهاش صحبت كنم و خیلی چیزارو براش تو ضیح بدم سعید قبول كرد ..بعد از یك سكوت طولانی سیامك گوشی رو از سعید گرفت با صدای گرفته كه میشد ناراحتی رو توش احساس كرد مارال :الو عزیزم . بخدا تو در مورد من اشتباه میكنی من عاشقتم و دوستت دارم من هیچوقت به تو خیانت نكردم من از اعتماد تو سو استفاده نكردم سیامك : ببین ، دیگه نمی خوام صداتو بشنوم تو در حق من خیلی بدی كردی جواب خوبیهای من این بود ؟مارال : به جون عزیزت اشتباه میكنی سیامك بذار برات توضیح بدم ، تو كه همیشه منطقی بودی عزیزم سیامك فریاد زد : بس كن دیگه ، اینقدر عزیزم عزیزم به من نگو .. دیگه چی رو میخوای توضیح بدی ؟میخوای بازم به اون دروغات ادامه بدی ؟تو یه دختر فراری هستی مارال ، اینو خیلی وقته میدونم وقتی عكستو جزء گمشده ها توی روزنامه دیدم ، ولی من احمق اینقدر عاشقت شده بودم كه راضی نشدم كه به كسی خبر بدم من چشمامو روی همه چیز بسته بودم ، من حتی می خواستم روز تولدم از تو خواستگاری كنم حالا هم از خدا ممنونم كه زودتر منو متوجه اشتباهم كرد تو یه آشغالی كه با فریب خودتو به من نزدیك كردی همین الان وسایلتو جمع میكنی و از خونه من میری بیرون تو لیاقت محبتهای منو نداشتی .. ازت متنفرم مارال ، متنفر ، تك تك وسایل خونمو میام چك میكنم كه چیزی ازش كم نشده باشه . صبح كه اومدم اونجا نمی خوای چشمم به ریختت بیافته و اگر هنوز اونجا بودی خودم تحویل پلیس میدمت . مارال : الو الو سیامك جان بذار برات توضیح بدم تو رو به كسی كه می پرستیش قطع نكن .گوشی رو گذاشتم و زار زار شروع به گریه كردم . خفت و خواری از این بیشتر؟من كه زمانی همه بهم نازكتر از گل نمیگفتن حالا چقدر بدبخت شده بودم . با صدای بلند بهراد و نفرین كردم و اون راننده تاكسی كه باعث بدبختی من شدن و آرزو كردم كاش هیچوقت یك زن نبودم .كاش یك مرد بودم كاش نذر ونیازهای پدرو مادرم هیچوقت برآورده نمیشد و خدا بهشون دختر نمیدادتمام طول شب راه رفتم ،بلند بلند گریه كردم و از خدا گله كردم به این فكر میكردم كه در این شرایط سخت باید چیكار كنم . از خدا كمك خواستم كه راهی رو جلوی پام قرار بده .اینقدر خسته و پریشان حال بودم كه بالاخره صبح ساعت 6 تازه خوابم بردساعت 11 صبح با صدای زنگ شقایق از خواب بیدار شدم . من فكر كردم كه سیامكه . با عجله پریدم روی گوشی و گفتم : الو سیامك جان میدونستم زنگ میزنی تمام دیشب منتظر تماست بودم شقایق از اون طرف خط بلند بلند زد زیر خنده گفت : بابا سیامك جان كیه ؟ منم شقایق جان....... آدممم اینقدر دوست پسر ذلیل نوبره .........پایی بریم استخر از اونورم با یه اكیپ توپ بریم دربند؟با بی حوصلگی گفتم : شقایق تویی ؟ اصلا امروز حسش نیست .. حالم خوب نیست شقایق گفت : چته ؟امروز میزون نیستی ..خیلی خوب الان من میام پیشت ببینم خانم خوشگل ما چشه ؟غم دنیا روی دلم سنگینی میكرد دلم می خواست تمام آنچه رو كه تا بحال برام اتفاق افتاده بود بی كم وكاست برای یكنفر تعریف میكردم دلم میخواست یك سنگ صبور داشته باشم دلم می خواست هر چی حرف دارمو برای یكنفر بزنم و خود واقعیمو لا اقل به یكنفر نشون بدم .یك ساعت بعد شقایق شاد وخوشحال مثل همیشه اومد پیش من .وقتی شقایق و دیدم ناخود آگاه پریدم بغلش و تا میتونستم گریه كردم شقایق بیچاره از همه جا بی خبر فقط می گفت چی شده ؟منم تمام اتفاقاتی رو كه این مدت برام افتاده بودو برای شقایق تعریف كردم شقایق مثل یك سنگ صبور خوب همه حرفامو گوش داد بدون اینكه بخاطر اتفاقاتی كه افتاده بود منو تحقیر م كنه یا منو مقصر بدونه .وقتی حرفام تموم شد شقایق لبخندی زد و گفت : پشو دختر جمعش كن حالا فكر كردم چی شده / چیزی كه زیاده پسرای امثال سیامكه مخصوصا برای تو كه اینقدر خوشگلی ، تازه این مشكلم كه گفتی حل شدنیه فقط یك كم خرج داره كه خودم برای اینكه از شر این كوچولو خلاص بشی خرجشم میدم . همه چیز مثل یك آب خوردن میمونه فقط كافیه اراده كنی . شقایقت كه هنوز نمرده كه تو زانوی غم بغل كردی وجود شقایق برام مثل یك فرشته نجات میموند حرفاش آرومم میكرد شقایق در حالیكه آیینه جیبیشو در آورده بود و داشت آرایششو تجدید میكرد یه نگاه به من كرد و گفت : ا نیگا دختره هنوز نشسته ، پشو پشو می خوام از این حال و احوال بیرونت بیارم دیگه هم اخماتو باز كن یادته اون پسر خوشگله توی گلستان بهت شماره داد هممون تو كفش مونده بودیم اونوقت تو مثل حالوها گفتی نه من بهش زنگ نمیزنم نمیتونم به سیامك خیانت كنم . یادته تو مهمونی فریبا روزبه خودشو كشت تا تو فقط بهش نیگا كنی ولیی تو مثل بغل العمر نشسته بودی میگفتی الان اگه سیامك زنگ بزنه بفهمه من اینجام ناراحت میشه ........اون زمان فكر اینجاهاشو نمیكردی ولی خوشگل خانم الانم دیر نشده برو وسایلتو جمع كن دیگه نمی خواد منت سیامك و بكشی اون وقتی حتی نذاشت تو حرفاتو بهش بزنی اصلا لایق این نیست كه بخوای بخاطرش یه قطره از اشكای قشنگتو بریزی .... این قیاف ماتمم به خودت نگیر بیا از این سیگار بكش آرومت میكنه حرفای شقایق بدجوری روم تاثیر گذاشته بود سیگارو ازش گرفتم و با ولع شروع كردم به كشیدن .شقایق می گفت : این مردا اصلا لیاقت هیچی رو ندارن حتی لیاقت عشقو ندارن نونه اش پدر من با تعجب پرسیدم : پدر تو!!!!!!!!!!!!!!!!گفت : آره تا حالا از خودت پرسیدی چرا من تنها زندگی میكنم در حالیكه پدرم توی تهران زندگی میكنه؟گفتم : راستش نه یك پكی به سیگار زد وگفت : بچه كه بودم شدیدا به مادرم وابسته بودم تك دختر بودم مادر وپدرم عاشق هم بودن زندگیشونو با عشق شروع كرده بودن و بدون رضایت خانوادهاشون10 سال پیش وقتی من 13 سالم بود پدر ومادرم برای فوت یكی از بستگانمون رفتن شمال و منو چون مدرسه داشتم گذاشتن پیش مادر بزرگم شقایق در حالیكه داشت تعریف میكرد چشماش پر از اشك شد و ادامه داد : توی راه برگشت ماشین پدر و مادرم تصادف میكنه و پدرم زخمی میشه و مادرم هم متاسفانه فوت میكنه در حالیكه مقصر پدر شناخته شدمن موندم و پدر و افسردگی شدید من از فوت مادرم پدرم برای شاد كردن من هر كاری میكرد ولی من نمیتونستم با غم از دست دادن مادرم كنار بیام و از طرفی نمیتونستم پدرمو ببخشم از پدرم متنفر شده بودم كه مادرمو ازم گرفت پدرم خیلی پولداره وقتی مادرم فوت شد دوستای بابا م اطرافشو گرفتن تا تسكین غم پدر باشن هر شب جشن ، هر شب مهمونی و پدر بدون در نظر گرفتن من اكثرا مست به خونه میامدكم كم با مراجعه به دكترای مختلف حالم بهتر شد ولی فهمیدم پدرم معتاد شده و محبت پدر روز به روز به من كمتر میشد و من هر چی بزرگتر میشدم بیشتر شبیه مادرم میشدم و پدرم دیگه دوست نداشت حتی منو ببینه فقط هر روز صبح یك دسته اسكناس میذاشت روی میز و از خونه میرفت بیرون و شب برمیگشت من می موندم با زهره خانم كلفتمون بودبعد از یه مدتی سر وكله سروناز توی زندگی بابام پیدا شد دختر 27 ساله ای كه منشی پدرم بود یك عقده ای پول ندیده كه حالا به یه مرد پولدار رسیده بود اونها با هم ازدواج كردن و سروناز خانم شدن خانم خونه ماوقتی دانشگاه قبول شدم درسمو بهونه كردم و گفتم مهمونیهای شما منو آزار میده و نمیتونم به درسام برسم پدرم هم از خدا خواسته یه خونه برام خرید تا تنها برم اونجا زندگی كنم و برای رفت و آمدم به دانشگاه هم برام یه ماشین شیك خرید و هر ماه پول هنگفتی به حسابم واریز میكرد. منم به عناوین مختلف از پدرم پول میكشیدم . دیگه پدرم كاری به كارم نداشت حتی گاهی وقتا یكماه یكماه هم همدیگرو نمیدیدم .اوایل تنهایی برام خیلی سخت بود ولی كم كم عادت كردم حالا هم اینقدر دوست ورفیق اطرافمو گرفتن كه اصلا احساس تنهایی نمیكنم احساس آزادی میكنم تا هر وقت دلم بخواد از خونه بیرون میمونم مهمونی میگیرم و بچه هارو دور هم جمع میكنم و خوش میگذرونیم ..........زندگی یعنی این مارال ، زندگی یعنی آزادی ، زندگی یعنی دم رو غنیمت شمردن و غصه روزهای رفته رو نخوردن.

NIMA.N
08-10-2009, 05:48 PM
قسمت هشتم

حرفهای شقایق آرومم میكرد فكر میكردم بالاخره یك نفرو كه مثل خودمه پیدا كردم وسایلمو جمع كردم گوشی موبایلی كه سیامك برام خریده بودو گذاشتم روی میز و كلید و زیر گلدون پشت در گذاشتم در حالیكه هنوز بغضی سنگین توی گلوم احساس میكردم .شقایق دختر بشاش و خنده رو و شادی بود هیچكس از ظاهر شاد شقایق نمی تونست به درون غمگین این دختر پی ببره . استقامت اون در برابر مشكلات باعث میشد بهش غبطه بخورم و از شقایق توی ذهنم یك اسطوره بسازم .شقایق هر چىزى رو كه اراده میكرد بدست می آورد . انرژی وصف ناشدنی داشت .شقایق پشت هم جوك می گفت می دونی اینجا كجاست ولیعصر...بذار یه جوك برات بگم..از یارو می پرسن چرا اسم این خیابون ولیعصر؟میگه چون صبح خبری نیست ، ظهرم خبری نیست ولیییییییی عصر ........و هر دو با هم خندیدیم كم كم حال و هوای من هم عوض شد و تا حدودی غمم و فراموش كردم شقایق گفت : مارال ، میخوای همین الان یه جایگزین توپ بجای سیامك برات پیدا كنم ؟گفتم : آخه چطوری ؟خندیدو گفت بزار به عهده شقایق همه فن حریفه.بیا این رژلب قیافتو درست کن انگار همین الان از عزا اومدی.فقط كافیه از هر كسی خوشت اومد یه لبخند بهش بزنی .. دختر چشمای تو جادو میكنه و تو از این موهبت الهی كه خدا بهت داده بیخبری .كمی به خودم رسیدم و شقایق شروع كرد به ویراژ دادن توی جاهایی كه به قول خودش پر از سوژه بود . جردن و ایران زمین و............جالب اینجاست كه در كمتر از چند دقیقه ماشین های پسر دنبالمون راه می افتادن و هی چراغ میزدن یا شروع میكردن به حرف زدن با ما .شقایق در حالیكه عینك آفتابیشو جابجا میكرد گفت : خوب خوشگله . حالا كدو می پسندین ؟ اون بی ام و آلبالویی یا اون سیلو نقره ای یا اون پرادو سفیدرو ؟ اون پسر مو سیخ سیخیرو نیگا چقدر با مزست . همین شوهر خوبی میشه برات مارال آینده دارها....... و هر دو با هم شروع كردیم به خندیدن شب وقتی به خونه بر گشتیم شقایق 6 ، 7 تا شماره از جیبش ریخت بیرون ، یكی روی كاغذ مچاله شمارشو نوشته بود یكی كارت ویزیت داده بود ، یكی شمارشو تایپ كرده بود و همراه آدرس ایمیلش روی كاغذ نوشته بود یكی روی قوطی كبریت و اون یكی روی بسته آدامس ریلكس شقایق در حالیكه مانتوشو در می اورد پوز خندی زد و گفت : تو رو خدا ببین ، اون پسر آخریه یادته ؟ اینقدر هول شده بود كه شمارشو روی یك اسكناس 2000 تومانی نوشته ، آخه بنظرت مارال جون اینارو نباید گذاشت سر كار ؟ توی این كوچه به تو شماره میدن و چند تا كوچه بالتر به یك صوفیا لورن دیگه..... ولی من به حرفهای شقایق گوش نمیدادم به یاد این موجود نا خواسته در وجودم افتاده بودم كه میدونستم روز به روز بزرگتر میشه و من نمیدونستم باید چیكار كنم ؟شقایق كه متوجه سكوت و ناراحتی من شد گفت : ای بابا سه ساعت دارم واسه كی روضه می خونم و نصیحت میكنم ؟ بیا این قرصو بخور آرومت میكنه فردا هم با مهشید دوستم تماس میگیرم حتما میتونه بهت كمك كنه اون برای این جور كارا آشنا زیاد داره ناراحت نباش خیلی زود از شر این مزاحم خلاص میشی .قرصو كه خوردم احساس آرامش عجیبی كردم و تا صبح به خواب رفتم و یك لچظه پلك باز نكردم .صبح با صدای بلند موسیقی از خواب بیدار شدم ، ساعت 2 بعد از ظهر بود ، با عجله از رختخوابم بلند شدم .سرا ، و مهشید اومده بودن خونه شقایق ، صدای هر هرو كركرشون تمام ساختمونو پر كرده بود . آبی به صورتم زدم موهامو مرتب كردم و به دیدن آنها رفتم .مهشید تا منو دید از روی مبل بلند شد و با لبخندی گفت : به به ، سیندرالایی كه می گفتی ایشونن ؟ خیلی خوشگل تر از اون چیزی كه فكرشو میكردم ماشالا تنهایی همه رو حریفه ، دو روز دیگه مارو میزاره تو جیب بغلش دستشو به سمتم دراز كرد و گفت : ببخشید سلام من مهشیدم از آشناییت خوشوقتم از طرز صحبت مهشید زیاد خوشم نیومد و منظورشو از این حرفش نفهمیدم به زور لبخندی تحویلش دادم و بهش دست دادم .سرا از اون طرف به مهشید چشم غره رفت و گفت : مهشید جون ، دوستمونو اذیت نكن مهشید ظاهرا از سرا و شقایق بزرگتر بود ولی از طرز نگاهش و طرز كلامش معلوم بود كه شدیدا معتاده و آدم سالمی نیست ، یه سیگار روشن كرد و یكی هم برای من روشن كرد و به سمتم دراز كرد یك پك به سیگار زد و گفت : ببین خوشگله ، شقایق در مورد تو و مشكلت با من صحبت كرده ، اگر بخوای همین امروز میریم پیش آشنای من كه یه دكتره و خلاصص ...به همین راحتی .. فقط بهت گفته باشم بعدا احساس مادریت و عذاب وجدانت گل نكنه كه حوصله این بچه بازیهارو اصلا ندارم .. اگر می خوای این لوس بازیها رو در بیاری برو بچه تو بدنیا بیار بشین یه گوشه بزرگش كن ولی از ما گفتن اونوقت بچه ات نه شناسنامه داره و نه دیگه حتی كسی نیگات میكنه یك كلا م ! یعنی تباه شدن امروزت و آیندت ....حالا خود دانی ....من واسطم پولمو میگیرم میرم پی كارم ..با كنجكاوی پرسیدم : خرجش چقدر میشه ؟مهشیدو گفت : خوشگله، ا تو عالم رفاقت با هم از این حرفا نداریم . ولی با شقایق حساب میكنم فكر كنم یه 600 تومنی براش آب بخوره حالا چی شده okay ؟سكوت كردم مهشید بلند شد و گفت : بسه دیگه بلند شید پای كوبی بسه ، عروس خانم بله رو داد ، پیش بسوی دكی جون خودمون .و همه با هم با خنده و شادی راه افتادیم بسمت دكتر در حالیكه من دل توی دلم نبود و ترس عجیبی تمام وجودمو گرفته بود ولی بچه ها در تمام طول راه باهم شوخی میكردن و می خندیدن .دكتری كه مهشید ازش تعریف میكر د توی یك خونه قدیمی در جنوب شهر بود یك خانم حدودا 50 ساله كه رفتار گرم وصمیمی داشت . مطب تر وتمیزی داشت ولی از تابلو خبری نبود.چاره ای نداشتم من حتی نمیدونستم آخر و عاقبت خودم چی میشه چطور میتونستم چنین موجود نازنینی و توی مشكلات خودم سهمیم كنم ؟ توی این فكرها بودم كه چشمام بسته شد و بیهوش شدم.وقتی چشمامو باز كردم خونه شقایق بودم احساس درد شدیدی میكردم .شقایق لبخندی زد وگفت : سلام ، دیگه از شرش خلاص شدی خیالت راحت همه چیز تموم شد .چند روز بعد حسابی حالم بهتر شد و حالا بیش از قبل با سرا و شقایق و مهشید احساس صمیمیت میكردم خودمو مدیون شقایق میدونستم و قرار شد كه كار كنم و به مرور پول شقایقو بهش بر گردونم .از بعد از این ماجرا گاهی شدیدا در خودم فرو می رفتم و به گذشتم فكر میكردم به اینكه میتونسم توی زندگیم كجا باشم و الان كجا هستم ، به پدرم و مادرم وبرادرم فكر میكردم و به روژان ، كوچولویی كه همیشه آرزوشو داشتم و حالا با دستای خودم حق حیاتو ازش گرفته بودم.چند دفعه كه شقایق و سرا منو در این حالت دیدن سیگاری بهم دادن كه بكشم كه بعد از مصرفش بینهایت احساس آرامش میكردم كم كم خودم ازشون در خواست میكردم كه اون سیگارو بهم بدن.چند ماه بعد شقایق از پدرش خواست تا براش یك آپارتمان اجاره كنه كه اونجارو آرایشگاه كنه و با هم مشغول كار بشیم. آرایشگاه بسیار شیك و زیبایی بود در بالا شهر .اوایل اكثر كسانیكه به آرابشگاه رفت و آمد داشتن دوستای شقایق و سرا بودن ومن كار میكردم و به تدریج بدهی شقایقو بهش میدادم.كم كم متوجه شدم كه بیش از اینكه مشتری داشته باشیم در آمد داریم و متوجه این شدم كه اینجا داره اتفاقاتی می افته كه از زیر چشم من پنهونه.... تصمیم گرفتم كمی كنجكاوی كنم و سر از كار شقایق و سرا در بیرم .به تدریج متوجه شدم خیلی روزها شقایق و سرا رفتار طبیعی ندارن و زیادی شادن و سر حال و بعضی از مشتریها كه می اومدن خیلی مشكوك بودن و شقایق یك بسته كوچیك بهشون میداد و ازشون پول میگرفت .دیگه حسابی كلافه شده بودم اونها فكر كرده بودن كه من یه بچه شهرستانیم و هیچی حالیم نیست باید بهشون ثابت میكردم كه من سر از كاراشون در اوردم .یك روز وقتی آرایشگاه خلوت بود رو به شقایق و سرا كردم و گفتم : بچه ها دوستیمون سر جاش و لی لطفا با من تصفیه حساب كنید من دیگه نمی خوام توی آرایشگاه شما كار كنم سرا با تعجب پرسید : چرا ؟ مگه چی شده ؟ اینجا كه در آمدت خوبه گفتم : من در آمدی كه از فروش مواد مخدر باشه نمی خوام . خودتون خوب میدونید چی میگم . مدتیه كه اكثر مشتریه كه میان آرایشگاه شاكی هستن كه پول و وسایل قیمتیشون تو آرایشگاه ما گم میشه . من خنگ اول فكر كردم كه لابد مشتریهای دیگه هستن كه اینكار و میكنن ولی حالا فهمیدم كه.............شقایق با عصبانیت گفت : فهمیدی كه چی ؟ كه ما دزدیم ؟ بدبخت من صدتای تورو می خرم و می فروشم.با عصبانیت فریاد زدم : آره ، آره دزدید شماها دزدید یادته دفعه پیش یك خانمی اومد گفت یك ملیون تومن ازش دزدیدن و شماها بهش گفتین حتما جایی جا گذاشته یا شاید مشتریسهای دیگه ازش دزدیدن .........من دیدم كه اون روز سرا پولو از توی كیف اون خانم برداشت بعد هم گذاشت توی كیف خودش .شقایق با تعجب به سرا نگاه كرد.سرا بطرف من حمله ور شد و یك سیلی محكم بصورتم زد و فریاد زد : دختره داهاتی تو غلط بیجا كردی كه كشیك منو كشیدی . تو فكر كردی كه كی هستی كه توی كار دیگران فضولی میكنی . بدبخت اگر من و شقایق نبودیم كه تو الان تو كوچه ها بودی و سر ووضعت اینطوری نبود ، حالا دم در اوردی ؟صدامو بلندتر كردم و گفتم : شماها دزدید و معتاد اینهمه در آمد آرایشگاه بخاطر اینه كه شماها مواد پخش میكنید .شقایق باچشمان غضب آلود كه توی این یك سال اینطوری ندیده بودمش بطرفم اومد و گفت : دفعه آخرت باشه با ما اینطوری حرف میزنی آرایشگاهمه اختیارشو دارم دوست داری برو لومون بده . ما كه از خونه فرار نكردیم اون كه از خونشون فرار كرده تویی اونوقت تو رو هم برمیگردونن خونه و لابد مادرت خیلی خوشحال میشه وقتی بفهمه داشته نوه دار میشده یا اینكه.............با بغض گفتم : اگر برگردم خونه بهتر از اینه كه پیش شما دو تا جونور باشم و در برابر كا راتون سكوت كنم.سرا با پوز خند گفت : آره حتما میتونی برگردی با این كارنامه درخشانی كه داری . تازه تو خودتم معتادی بیچاره اگر ما نبودیم از درد خماری تا حالا مرده بودی . كلی هم بدهی به شقایق داری كه تا بدهیتو صاف نكنی نمیتونی بری.با فریاد و اشك گفتم : گناه خودتونو به پای من ننویسیدالكی به من تهمت نزنید من مثل شما آشغالها نیستم من معتاد نیستم .شقایق با یك پوزخند گفت : فكر كردی زرت زرت سیگار می كشیدی دود میكردی تو هوا واقعا سیگار بود ؟ نه خوشگله فكر كردی اون قرصها كه هر شب می خوردی آسپرین بچه بود ؟ نه گاگول جون اونم مواد مخدر بود تو دیگه حتی نمیتونی یك روزم بدون اونها زندگی كنی . تا حالا من پول عملتو میدادم ، حالا به بعد برو خودت خرجتو در بیار ولی با این وضعی كه تو داری هیچ جا نمیتونی كار كنی . هنوز روز به شب نرسیده برمیگردی پیش خودمون مطمینم.........روسریمو سرم كردم مانتومو پوشیدم و از آرایشگاه زدم بیرون ، فضای اونجا حرفهای اونها دیگه داشت خفه ام میكرد باورم نمیشد حرفهای اونها حقیقت داشته باشه..........

NIMA.N
08-10-2009, 05:49 PM
(قسمت نهم)

تا شب در خیابانها پرسه زدم و به خودم و به آخر عاقبتم فكر میكردم.تصمیمم رو گرفتم تهرون با این آدمهای رنگارنگش جای من نبود .از وقتی پامو توی این شهر گذاشته بودم چقدر نیرنگ و فریب دیده بودم.باید برمیگشتم شهرستان پیش خانوادم و به پاشون می افتادم تا منو ببخشن . حرفهای سرا وشقایق و در مورد اعتیادم باور نكرده بودم رفتم ترمینال متصدی مربوط گفت كه ساعت 12 شب اتوبوس حركت میكنه ب لیط و خریدم .هنوز تا ساعت 12 خیلی مونده بود و من مجبور بودم خودمو مشغول كنم .تنهایی رفتم سینما فیلم زندان زنان . بعد از سینما هم رفتم رستوران و دلی از عزا در اوردم ولی كم كم احساس ضعیفی بر من چیره میشد اول فكر كردم بخاطر گرسنگیه ولی دیدم هر چی غذا می خورم فایده ای نداره و حالم داره بدتر میشه .به هر زحمتی بود خودمو به ترمینال رسوندم و روی صندلی كه برای انتظار مسافرها بودنشستم . به نفس نفس افتاده بود م و احساس خفگی میكردم عرق سردی روی صورتم نشسته بود .
هر كس از كنارم رد میشد با دلسوزی نگاهم میكردن یاد حرفهای سرا و شقایق افتادم كه می گفتن تو نمیتونی شهرستان برای و هر جا بری شب نشده باید بر گردی پیش خودمون .هر لحظه حالم بد تر میشد و من با حقیقت تلخی روبه رو میشدم در مورد خودم كه باورش برام بینهایت سخت بود . از درد به خودم می پیچیدم توی عالم خودم بودم كه خانمی حدودا 40 ساله اومد كنارم نشست یه سیگار كشید و یكی هم برای من روشن كرد : بیا اینو بكش حالت بهتر میشه ......... چند وقته معتادی ؟ چی میكشی ؟نیم نگاهی بهش كردم ظاهر جالبی نداشت تیپ شلخته ای داشت و یك آرایش زننده ای كرده بود سیگار و پس زدم و گره روسریشو گرفتم وگفتم : من معتاد نیستم عوضی ، اشتباه گرفتی ، برو ******** تا تحویل انتظاماتت ندادم پوزخندی زد و گفت : تو كه قیافت تابلو ... تا چند ساعت دیگه خود انتظامات از اینجا میندازنت بیرون . اگر دیر به خودت برسی تلف میشی ... .. معلومه بچه مایه داریم میكشیدیا ..... آخه تو دیگه دردت چی بود كه خودتو به این روز انداختی ؟ .........نگاه تاسف باری به من انداخت و گفت : معلومه فراری هستی ..ولی به حال من فرقی نداره من پاتوقم تو همین پارك كنار ترمیناله به هر كسی بگی ( مگی ملوسه ) منو می شناسه ... اگرم نبودم این شماره موبایلمه .شماره موبایلشو روی یك تكه كاغذ سیگار نوشت و بهم داد و رفت هر ثانیه برام ساعتها می گذشت هر چی می رفتم آب به صورتم می زدم فایده ای نداشت حقیقتا احساس كردم روحم داره از بدنم خارج میشه .از تلفن ترمینال با شقایق تماس گرفتم مارال : الو سلام شقایق منم مارال صدای موزیك خیلی بلند بو د و به سختی میشد صدای شقایق و شنید صدای هم همه و خنده های دختر و پسرهایی هم به گوش میرسیدشقایق : گفتی كی هستی ؟ مهدی ؟/ مهدی پشو بیا اینحا همه جمیم خیلی خوش میگذره مارال : الو شقایق منم مارال شقایق : اه تویی .......... بازم كه آویزونی .. گفتیم رفتی از شرت خلاص شدیم .. اینقدر بی عرضه بودی نتونستی واسه خودت امشب یه جا پیدا كنی بكپی ؟ اینقدر بی عرضه بودی چرا از دهاتت اومدی تهران ؟آهان فهمیدم موادت ته كشیده آره ؟ حالا باورت شد معتادی؟؟؟؟؟؟؟؟و بلند بلند شروع كرد به خندیدن مارال : شقایق میتونم الان بیام اونجا.... من حالم خیلی بده !!شقایق : برو پی كارت دیگه پاتو اینجا نمیذاری فهمیدی؟ اگر پاتو بذاری اینجا قلم پاتو میشكنم ... چیزیم كه زیاد ریخته تو كوچه مواد فروشه ..........برو خودت پیداشون كن وگوشی رو قطع كرد وای ی اگر خانوادم می فهمیدن كه دخترشون از تهرون چه سوغاتی براشون اورده و دختر ناز پروردشون معتاد شده حتما دق میكردن .از ترمینال زدم بیرون و با سرعت رفتم توی پار ك كنار ترمینال پیدا كردن اون زن اصلا كار سختی نبود با چند تا مرد روی نیمكت پارك نشسته بود و در حالا خندیدن بود تا منو دید بلند شد و بطرفم اومد و گفت : دیدی خوشگله خوب شناختمت من موهامو توی این راه سفید كردم كراك میكشی نه ؟گفتم : نمیدونم گاهی یه سیگار میدادن بهم كه نمیدونم چی توش بود . میگن گاهی هم قرص ولی نمیدونم چه قرصی!!!!!!!!بلند بلند شروع كرد به خندیدن : میگن ؟ تو نمیدونستی چی میخوری یا چی میكشی ؟گفتم : نه نمیدونستم گفت : خودتی كوچولو ...من الاغ نیستم ..بیا اینو بگیر میزونت میكنه ایكی ثانیه حالتو خوب میكنه . جای خوابم خواستی یه هتل توپ برات سراغ دارم .موادو از دستش قاپیدم و پول زیادی رو بهش دادم .با كشیدن اون مواد احساس انرژی زیادی كردم ولی از اینكه میدیدم اینقدر محتاج و خوار شدم از خودم بدم اومده بود . حالا علاوه بر اینكه یك دختر فراری بودم ، معتاد هم شده بودم .ساعت حوالی یك نصف شب بود از رفتن به شهرستان كاملا پشیمون شدم.باید دوباره سراغ شقایق می رفتم و ازش میخواستم كه منو ببخشه ، چاره ای نداشتم یه ماشین دربست گرفتم و آدرس خونه شقایق و دادم ...در بین راه همش فكر میكردم كه چطور میتونم شقایق و سرا رو راضی كنم تا دوباره باهاشون زندگی كنم؟وقتی به سر كوچه ای كه خانه شقایق در آن كوچه بود رسیدیم شلوغی عجیبی بود چند تا ماشین پلیس و یك آمبولانس در خونه شقایق ایستاده بودبا عجله نگرانی از ماشین پیاده شدم و به سرعت خودمو به جمعیت رسوندم سرا روی زمین افتاده بودو چند تاپرستار سعی میكردن بلندش كنن ودیگری یك پارچه سفیدروی سرا میكشید شقایق به همراه چند تا پسر و دختر دیگه از آپارتمان خارج شدن در حالیكه پلیس همشونو گرفته بودشقایق تا جنازه سرا رو دید خودشو از دست اون پلیس خلاص كرد و انداخت روی جسد بی جان سرا و بلند بلند شروع به جیغ زدن و گریه و زاری كرد .به زور شقایق و بلند كردن و راهنماییش كردن به طرف مینی بوس نیروی انتظامی..باور این صحنه هایی كه میدیدم برام غیر ممكن بود زبونم بند اومده بود و قادر به حرف زدن نبودم.ازدحام و شلوغی هر لحظه بیشتر میشد و هر كس از لابه لای جمعیت چیزی می گفت
یكی میگفت : از سر شب تا حالا كوچه رو گذاشته بودن رو سرشون اینقدر كه سر و صدا راه انداخته بودن.اون یكی میگفت : بیچاره دختر طفل معصوم ، می گن اینقدر كشیده بوده كه اوردوز كرده و در جا تموم كرده ، بیچاره خانوادش دیگری میگفت : همون بهتر شر همچین كسایی از روی زمین كنده بشه والا ما پسر جون داریم تو خونه.............مارال در حالیكه داستان زندگیشو تعریف میكرد اشك از چشمانش سرازیر بودمكث كوتاهی كرد و ادامه داد : بیچاره سرا ، دختر بذله گو و شادی بود باورم نمیشد كه به همین راحتی مرده باشه .....دختر با استعدادی بود كه توی دانشگاه از لحاظ هوش و استعداد زبانزد همه بودسرا اصالتا شهرستانی بود در یك خانواده پر جمعیت زندگی میكرد.وقتی تهران دانشگاه قبول میشه خانوادش بهش میگن یا حق نداری بری دانشگاه یا اگر رفتی خرج خودتو ، خودت باید در بیاری و باید هر ماه مبلغی هم برای ما بفرستی.سرا هم بخاطر علاقه شدیدی كه به درس خوندن داشته قبول میكنه و میاد تهران .در دانشگاه تهران در رشته مكانیك مشغول درس خوندن میشه و توی شركت پدر شقایق به عنوان منشی استخدام میشه شقایق كم كم با سرا آشنا میشه و بهش پیشنهاد در آمد بیشتری میده و سرا هم از شركت پدر شقایق میاد بیرون.و از اون به بعد میشن دوتا دوست خیلی صممیمی با اون همه زحمتی كه سرا اینجا میكشید فوق لیسانس هم قبول شد یادمه وقتی فوق قبول شد شقایق براش چه جشنی گرفت .سرا فقط 25 سالش بود كه با زندگی برای همیشه خداحافظی كرد .وقتی آمبولانس رفت جمعیت كم كم متلاشی شد و من بهت زده ، ناباورانه به اتفاقات صبح فكر میكردم و بغضی سنگین در گلوم احساس میكردم.وقتی به خودم اومدم ساعتها بود كه روی پله های یه خونه نشسته بودم و اینقدر اشك ریخته بودم كه تمام روسری و مانتوم خیس اشك بود .یكی از خانمهای همسایه آرام اومد كنارم نشست و یك دستمال كاغذی بهم داد و گفت : كمی آب بخور ، حالتو بهتر میكنه ، ساعتهاست كه تنها نشستی اینجا و داری گریه میكنی . اون دختره دوستت بود ؟ خدا بیامرزتش.... هرچند نمیدونم همچین آدمهایی آمرزیده هستن یا نه ؟ میگن كراك میكشیدن همشون ..... دختر نگون بخت ، حتی نمیشه جنازه همچین افرتدی هم شست................تحمل شنیدن حرفهاشو نداشتم به زحمت دستمو به دیوار گرفتم و تلو تلو خوران رفتم به طرف سرنوشت نامعلوم خودم...نگاهی به ساعت مچیم كردم ، ساعت 3 نصفه شب بود اینقدر بی هدف رفتم تا به یك پارك رسیدم خوشبختانه در دستشویی پار ك باز بود خودمو به اونجا رسوندم صورتمو شستم وقتی توی آیینه خودمو نگاه كردم بغضم دوباره تركید ، آیا من هم عاقبتی مثل سرا انتظارمو میكشید ؟ با یك تصمیم بچگانه چه به روز خودم آورده بودم سوز سردی می آمد ، اینقدر كه تمام تنم می لرزید .صبح با لگدهای سنگین مسئول نظافت دستشویی از خواب بیدار شدم كه بلند بلند غر میزدمعلوم نیست از كدوم جهنم دره ای در رفته اومده تو این خراب شده ، قیافشو نیگا ، همین شماها هستین كه شوهر های مردمو اغفال میكنین ، یه لبخند و یه ناز و كرشمه ، میاد واسه مرداو از را هبدرشون میكنین ، بیچاره نصرت خانم چه شوهر رام و سربزیری داشت یه عوضی مثل تو زیر پای شوهرش تشست هر چی شوهر بنده خداش خواست از شر این جونور ، زالو راحت بشه مگه گذاشت... چه بی آبرو گری كه در نیورد .تازه شوهر نصرت خانم اهل خدا و پیغمبر و حلال و حرام بود ببین شماها چه میكنید با زندگی مردم ... خدا ازتون نگذره ایشالا..حرفهای زن نظافت چی عجیب می رفت تو مخم از طرفی بد جور از خواب پریده بودم و داشتم توی تب می سوختم و تحمل اینهمه توهینو نداشتم.
بلند شدم و با خشم بسیار بطرفش پریدم و یقه شو گرفتم : بس میكنی زنیكه عوضی یا خفت كنم با دستام ؟ شوهرتو بچسب اتیغه ،تا از ما بهترون ندزدنش ،تو چطور بخودت اجازه میدی هر اراجیفی دم دهنت اومد به من ببندی ... تو خودت فكر كردی كی هستی ؟اون نصرت خانم شما اگر یكم عرضه داشت و یكم ناز و كرش.مه بلد بود خودش برای شوهرش بریزه كه نمیقاپیدنش.... حالا هم خفه ، برو به كارت برس............زن بیچاره رنگش پریده بود و به لكنت افتاده بود لباسشو مرتب كرد و رفت به نظافتش مشغول شد.از زور تب داشتم می سوختم از دسشتویی رفتم بیرون آفتاب قشنگی طلوع كرده بودو سوز سردی صورتمو نوازش میكرد. دوباره یك روز جدید شروع شده بود انگار نه انگار كه دیروز چه اتفاق وحشتناكی افتاده بود .. یك روز عاشقانه برای دختر و پسری كه دست در دست هم راه می رفتن . پیرمردهایی كه لنگ لنگان با عصا پیاده روی می كردند و یك گروه خانمهای میانسال كه در یكسوی پارك مشغول ورزش صبحگاهی بودن . و من بیش از قبل احساس تنهایی میكردم........

NIMA.N
08-10-2009, 05:49 PM
قسمت دهم

تمام بدنم یخ كرده بود و احساس سرمای شدیدی میكردم .چند تا خانم كه از كنار من عبور میكردن متوجه حال نذارم شدن و كمكم كردن تا روی یك نیمكت توی پار ك نشستم .یكی از اون خانمها با مهربونی دستشو گذاشت روی پیشونیم و گفت : طفلكم ، تو كه تب داری حالت اصلا خوب نیست ، دهنتو باز كن ببینم گلوتم چرك كرده یا نه ؟دیگری گفت : سوری جون اینجا كه مطبت نیست دست بردارخانم دكتر چشم غره ای به اون خانم كرد و گفت : عاطفه ، انسانیت حكم میكنه كه این بنده خدارو با این حال نذارش تنها بذاریم؟ در حالیكه میتونیم كمكش كنیم بعد رو به من كرد و گفت : خوشگلم ، گلوت عفونت كرده لباساتم كه خیسه ، كجا میرفتی ؟ بیا من ماشین دارم میرسونمت خونتون.كمی من من كردم و گفت : شما لطف دارید ولی داشتم میرفتم دانشگاه همراه خانم دكتر كه خانم میانسال و با كلاسی میبرد گفت : وای.. قربونت برم مگه دانشگاه حلوا خیر میكنن كه با این تبت می خوای بری دانشگاه؟ اینا .. آخرش میشی یكی مثل این خانم دكتر ما عوض اینكه الان دور ورش كلی شلوغ باشه و هر روز با نوه و نتیجش بره پارك ، چسبید به درس خوندنو شوهر نكرد .... حالا صبح به صبح مجبوره عوضه اینكه با شوهر جونش بیاد پارك با من بیاد ...... دختر بجای درس خوندن برو سر زندگیت خانم دكتر با لبخند گفت : عاطفه بس میكنی یا نه .... تو هم كه به هركسی میرسی می خوای یا شوهرش بدی یا می خوای پسرارو زن بدی ....بعد رو به من كرد و گفت : پشو پشو خوشگلم میرسونمت خونه ، سر راه هم از داروخانه دواهاتو میگیریم گفتم : نه باور كنین حالم خوبه ، خودم میرم خونه گفت : چقدر تعارف میكنی دختر . برای ما هیچ زحمتی نیست باور كن .به اتفاق سوار ماشین خانم دكتر شدیم و به راه افتادیم از توی آینه به من نگاه كرد و گفت : گفتی خونتون كجاست ؟یك مكث طولانی كردم و ناخودآگاه آدرس خونه سیامك و دادم عاطفه خانم گفت : ا ... چه جالب خونه سوری هم چند كوچه بالاتره . .... كوچه ایمان پلاك 20 بلدی؟گفتم : نه ....آخه میدونید ما تازه اومدیم این محله خانم دكتر دم یك داروخانه ترمز كرد و رفت چند دارو گرفت .. وقتی برگشت داروهارو به سمتم دراز كرد و گفت : بیا عزیزم ، این كپسولهارو هر 8 ساعت بخور استامینوفن هم همینطورگفتم : وای ......... خانم دكتر واقعا شما امروز به من خیلی لطف كردید . كاش همه مثل شما بودن از گفتن این حرفم پشیمون شدم ولی حرفی بود كه دیگه زده بودم خانم دكتر و عاطفه خانم نگاهی به هم كردن عاطفه خانم گفت : اسمت چیه عزیزم :گفتم : شهره اسمم و تكرار كرد و گفت : هم اسم دختر من هستی الان 15 ساله ندیدمش .. كانادا زندگی میكنه شهره جون منظورت از اون حرفت چی بود؟ ما میتونیم بهت كمك كنیم؟از ته دلم آهی كشیدم و گفتم : شاید یه زمانی كسی میتونست بهم كمك كنه ....اما اما ... حالا دیگه هیچكس نمیتونه به من كمك كنه دیگه به خونه سیامك رسیده بودیم گفتم : من محبتتونو هیچوقت فراموش نمیكنم .چند تا خونه بالتر از خونه سیامك پیاده شدم و با خانم دكتر و عاطفه خانم خداحافظی كردم .این خونه برای من پر از خاطرات شیرین بود سیامك با تمام مهربونیهاش و با تمام مردانگی كه در حق من كرده بود هیچوقت نمیتونستم فراموشش كنم اگر سیامك دركنارم بود و بخاطر اون سوء تفاهم منمو اونطوری رها نمیكرد هیچوقت الان حال و روزم این نبود ولی اینو خوب میدونستم كه من لیاقت سیامك و عشق پاكشو نداشتم .در این افكار غرق بودم كه در آپارتمان سیامك باز شد و خانمی زیبا از خونه بیرون اومد در حالیكه داشت توی كیفشو میگشت ، انگار چیزی گم كرده بود .زنگ آیفونو زد و گفت : سیامك جان من موبایلمو بالا جا گذاشتم لطف كن برام بیارش عزیزم .قلبم فرو ریخت ، یعنی سیامك ازدواج كرده بود ؟ خیلی كنجكاو شدم و دوست داشتم بدونم واقعا این خانم كیه كه اینقدر صمیمانه با سیامك صحبت میكنه ؟رفتم به طرف اون خانم و گفتم : سلام خانم شما مال این ساختمونید/گفت : بله فرمایشی داشتید /؟كمی من من كردم وگفتم : راستش به من گفتن طبقه دوم این ساخنتمونو برای اجاره گذاشتن ............تعجب كرد و گفت : نه ، طبقه دوم كه من و همسرم زندگی میكنیم ، قصد اجاره هم نداریم ، مطمینید آدرسو درست اومدید ؟با عجله نگاهی به پلاك كردم و گفتم : اااا...... اینجا پلاك 93 هست ؟ شرمنده خانم مزاحمتون شدم انگار آدرسو اشتباه اومدم .در حالیكه هنوز بهت زده به من خیره شده بود به سرعت از كنارش دور شدم.بغضی در گلوم سنگینی میكرد به اون دختر حسادت میكردم و آرزوم در اون لحظه این بود كه بجای ون دختر من همسر سیامك بودم ولی این حقیقتو باید قبول میكردم كه من نمیتونستم خوشبختش كنم خواستم از دور بیاستم و سیامك و ببینم ولی حتی جرات اینو نداشتم كه بخوام از دور ببینمش .به یك فروشگاه رفتم وآب معدنی خریدم و قرصهایی كه خانم دكتر برام تجویز كرده بودنو خوردم .توی این فكر بودم كه كجا میتونم چند ساعت راحت بخوابم تا حالم كی بهتر بشه كه به فكر آرایشگاه شقایق افتادم چون كلید آرایشگاه را داشتم .سوار تاكسی شدم و خودمو به آرایشگاه رسوندم و با عجله پله هارو یكی بعد از دیگری طی كردم همین كه خواستم كلید بندازم و در و باز كنم تازه متوجه شدم كه در آرایشگاه پلمپ شده و یك كاغذ زده بودن كه (این مكان به علت تخلف تا اطلاع ثانوی تعطیل میباشد )مستاصل و درمانده شده بودم نمیدونستم باید كجا برم روی زمین پشت در آرایشگاه نشستم چندتا روزنامه انداختم و دراز كشیدم و به خواب رفتم.وقتی از خواب بیدار شدم ساعت 2 بعد از ظهر بود و به شدت احساس گرسنگی میكردم.از سر جام بلند شدم كمی خودمو مرتب كردم و آینه رو از توی كیفم در آوردم و كمی آرایش كردم و از پله ها پایین رفتم تا به یك رستوران برم و ناهار بخورم .توی افكار خودم غرق بودم و می خواستم از یك سمت خیابون به سمت دیگه برم كه متوجه شدم چند ماشین ائل از كنارم با ملایمت رد میشن بعد پاشونو میزارن روی ترمز و برای من می ایستن.تصمیم گرفتم اتو زدن رو هم تجربه كنم.و آرام و با تمانینه از كنار ماشینهایی كه برام ایستاده بودن عبور كردم و سوار شیكترین ماشینی شدم كه برام ایستاده بود.كمی احساس ترس میكردم و تا سوار شدم بدون اینكه به راننده نگاه كنم گفتم : زودتر از اینجا برو و راننده هم پاشو گذاشت روی گاز و بدون معطلی رفت.كمی كه دور شدیم نگاهی به راننده انداختم.بدون اغراق اندازه پدر من سنش بود چاق بود و كمی هم جلوی موهاش كم پشت بود ولی كت شلوار كتان شیكی پوشیده بود و كراوت زده بود.و بوی ادكلنش تمام فضای ماشینو پر كرده بود.نیم نگاهی به من انداخت ولی عمیق و موشكافانه لبخنده مسخره ای زد و گفت : شما واقعا به من افتخار دادید كه از بین اونهمه طرفدارتون كه براتون ایستاده بودن من حقیرو انتخاب كردید ، از آشنایتون خوشوقتم ، من كوروش هستم و دستشو به طرف من دراز كرد و دستای منو به گرمی و محكم فشرد.و ادامه داد: اسم شما چیه ؟ بانوی جذاب و زیبا از طرز كلامش خندم گرفته بود و توی دلم میگفتم ( ای مارال بیچاره همه رو برق میگیره منو چراغ نفتی .. نیگا چه عتیقه ای به تورم خورده )لبخندی زدم و گفتم : افسون ، من اسمم افسون هست گفت : واقعا هم اسم برازنده ای دارید چون آدمو واقعا افسون میكنید. كجا تشریف میبردید افسون خانم آیا مقصد مشخصی داشتید؟گفتم : نه ، داشتم قدم میزدم گفت : عالیه ، پس من میتونم نهار در خدمتتتون باشم ؟من كه از بی حالی و ضعف دیگه داشتم پس می افتادم گفتم : باشه ، مشكلی نیست ، ولی من می خواستم برم بعد از قدم زدن خرید گفت : مساله ای نیست . بازهم در خدمتتون هستم . ولی بهتره اول بریم به یك رستوران و نهار بخوریم و بعد شروع كرد از خودش تعریف كردن و تمام طول راه حرف زد و جوك گفت.با خودم میگفتم : سر پیری چه روحیه ای داره دستان منو توی دستاش گرفته بود و گاهی كه دیگه از حد میگذروند دستش و روی پاهام میذاشت احساس چندش آوری داشتم و دوست داشتم یك تو د هنی محكم بهش بزنم و پیاده بشم ولی تمام طول راه به این فكر میكردم كه چطور میتونم حال این پیر پاتال هوس رانو بگیرم كه دیگه از این غلطا نكنه ؟پاكت سیگاری روی داشبرد بود سیگاری از پاكت برداشتم و با ولع شروع كردم به كشیدن .كوروش زیر چشمی نگاهی به من كرد و گفت : شما هم خیلی شیطونید هم خیلی جذاب .و... من عاشق خانمهای شیطونم . افسون خانم جسارت نباشه شما چند سالتونه؟با گستاخی گفتم : فكر میكنم هم سن و سال دختر شما باید باشم . شاید هم چند سال كوچیكتركوروش از این حرف من كمی جا خورد ولی به روی خودش نیورد و بلند بلند شروع كرد به خندیدن.حین خنده گفت : نه ، من راجع به شما اشتباه نكردم خیلی شیطونید و حاضر جواب .. ببخشید سوالم احمقانه بود چون خانمها هیچوقت دوست ندارن سنشونو بگن ولی عزیزم . اون چیزی كه برای یك مرد مهمه و هر زنی رو میتونه جذب خودش كنه سن و سال و قیافش نیست پولشه عزیزم .. پولش همونطور كه شما اول جذب زیبایی و قیمت ماشین من شدید و بعد تازه متوجه سن وسال من تازه هر چی سن مرد بالاتر بره پخته تر و با تجربه تر میشه و چی بهتر از این برای شما خانمها..؟یك هیچ به نفع من افسون خانم سعی كردم اهانتشو به روی خودم نیوردم سكوت سنگینی بین ما حكمفرما شد و من ازعصبانیت پشت هم سیگار میكشیدم و توی دلم می گفتم : بخند خیكی .... شب دراز هست و قلندر بیداربعد از چند دقیقه كوروش نگاهی به من كرد و گفت : دلخور شدی ؟ ببخشید من یه ذره ركم دیگه ... حالا به رستوران كه رسیدیم حسابی از دلت درمیارم لبخندی زدمو گفتم : نه عزیزم اصلا ، من عادت ندارم از حرفای دیگران ناراحت بشم شما اینقدر منطقی صحبت میكنید كه آدم چاره ای جز سكوت در برابر حرفاتون نداره ... من از رك بودن شما خیلی خوشم اومد.لبخندی زد و دستهای منو بوسید و چشمكی به من زد.در حالیكه كه من دوست داشتم دو دستی خفه اش كنم.به رستوران كه رسیدیم دستهای كوروش و محكم گرفتم و پیاده شدیم و به اتفاق به یك رستوان بسیار شیك رفتیم .چندین مدل غذا و دسر سفلرش داد و میز مفصلی برامون چیدن.با لبخند گفتم :كوروش جان ، اینهمه غذا برای 2 نفر خیلی زیاده.گفت : نه عزیزم . دوست دارم امروزو جشن بگیرم كه با همچین فرشته ای آشنا شدم ..لبخندی زدم و شروع كردیم به غذا خوردن .چند دقیقه بعد موبایل كوروش زنگ زد .--- الو سلا م عزیزم . حالت چطوره ؟ كجایی ؟ وای ببخش عزیزم ... الان یك جلسه مهم توی شركت هستم حتی نرسیدم نهار بخورم ... شب حتما بهت سر میزنم .نه نه دلخور نشو باشه . بای از طرز صحبت كوروش فهیدم آن طرف خط یك زن بود .ولی كوروش خیلی خونسردانه گفت : بچه خواهرم بود . خیلی دوست داشتنیه.لبخندی زدم و غذا خوردنمو ادامه دادم.وقتی غذام تموم شد گفتم : كوروش جان از غذا مممنونم.گل از گلش شكفت و گفت : عزیزم خوشحالم كه از غذا خوشت اومد.با لحن جدی گفتم : من گفتم خوشم اومد ؟ فقط ادب حكم میكرد كه ازت تشكر كنم همین ، مگرنه من نه باقالی پلو دوست دارم و نه چلو كباب برگ .... فقط چون دیدم ممكنه بهت بر بخوره و اگر نخورم ناراحت بشی ، غذاهارو خوردم.انگار آب یخ روش ریخته باشن لبخند به روی لباش خشك شد .صورت حسابو حساب كرد و باهم سوار ماشین شدیم در حالیكه معلوم بود اونم توی ذهنش داره نقشه میكشه.گفتم : كوروش جان انگار ناراحت شدی !!!!!!!! ببخش من یه ذره ركم دیگه.گفت : نه عزیزم ، چیزی كه عوض داره گله نداره .نوار تكنوی بلندی گذاشت و با موسیقی شروع به خوندن كرد و یك تیك آف آنچنانی زد و به راه افتادیم.گفت : حالا كه از این غذا خوشت نیومد من حتما باید از خجالتت در بیام . تو تاحالا دست پخت منو نخوردی . زبون با سس قارچ عالی درست میكنم ... مطمینم كه از این یكی خوشت میاد.گفتم : ا ... چه جالب .. مگه شما آشپزی هم بلدین؟گفت : آره ، بخاطر اینكه سالها خارج تنها زندگی میكردم .لبخندی زد و دوباره گرمای چندش آور دستاشو احساس كردم میدونستم كه حرفاش دروغه و طرز نگاهش و حركاتش میفهمیدم كه چی توی فكرشه.توی ذهنم دنبال یك راه فرار میگشتم و در عین حال دوست نداشتم همچین شكاری رو راحت رها كنم دیگه مثل چند سال پیش كه تازه به تهران اومده بودم اینقدر ضعیف نبودم كه بزنم زیر گریه و التماسش كنم كه نقشه شومشو اجرا نكنه . تنها زندگی كردن هیچ مزیتی كه برام نداشت لااقل این مزیتو داشت كه به من دل و جرات داده بود .از كوچه پس كوچه ها به سرعت می گذشت شور و شوق غیر قابل وصفی داشت .تا اینكه بالاخره به یك خانه ویلایی رسیدیم و تر مز كردگفت :خوب اینجا هم كلبه حقیر منه.مقدم شما گلباران افسون خانم ببخشیدنمیدونستم مگرنه گاوی.گوسفندی جلوی پاتون میكشتم..... فقط چند لحظه شما تو ماشین باشید من ببینم هم وسایل برای حاضر كردن غذا رو دارم یا نه .. اگر نداشتم اول بریم بخریم بعد بیایم خونه.لبخندی زدم و گفتم : برو عزیزم منتظرتم .دستمو بوسید و گفت : ببخشید ا تنهات میذارم .حسابی دست و پاشو گم كرده بود مثل ماهیگیری بود كه مروارید صید كرده توی دلم گفتم : نگاه كن خرس گنده خجالتم میكشه.چند دقیقه از رفتنش نگذشته بود كه گفتم مارال بجنب مگرنه فاتحه ات خوندست .وقتی داشتیم میرفتیم رستوران كوروش یك دسته اسكناس از داشبرد برداشته بود و گذاشته بود توی جیبش و من متوجه شده بودم چند دسته اسكناس دیگه هم در داشبرد هست.در داشبردو باز كردم 2 دسته اسكناس 2000 تومانی همراه یك تراول 50000 تومانی بود با عجله پولهارو برد اشتم و گذاشتم توی كیفم .خواستم پیاده بشم كه چشمم به گوشی موبایلش افتاد.یك پوزخندی زدم و گفتم : خیكی ، زیادی با موبایلت پوز میدادی ، دلم نمیاد ازت یه یادگاری نداشته باشم .موبایل هم برداشتم و گذاشتم توی كیفم و از ماشین پیاده شدم و آرام در را بستم.و بعد كیفمو زدم زیر بغلم و شروع كردم به دویدن 2 تا كوچه دویدم كه به یك خیابان اصلی رسیدم .جلوی یك تاكسی رو گرفتم و سوار تاكسی شدم.تصور قیافه كوروش خیلی برام خنده دار بود .
بیچاره چه صابونی به دلش زده بود .بی اختیار لبخند زدم و احساس پیروزی كردم و گفتم : تا اون باشه كه حال منو نخواد بگیره.......

NIMA.N
08-10-2009, 05:50 PM
قسمت يازدهم

هنوز ده دقيقه از اون ماجرا نگذشته بود كه موبايل كوروش زنگ زد .از راننده تاكسي خواستم كه نگه داره تا پياده بشم ، كرايه رو حساب كردم و پياده شدم .گوشي مرتب زنگ مي خورد نميدونستم بايد جواب بدم يا نه؟ تصميم و گرفتم دكمه پاسخگويي رو زدم ولي حرفي نزدم ، از اونطرف خط صداي زن جواني ميامد._ الو چرا جواب نميدي.؟ قربونت بشم من الهي ، لابد تا حالا بخاطر من نهار نخوردي . ببخشيد ظهر باهات تند حرف زدم . كپل خودمي ........ با من قهري ؟ چرا حرف نميزني؟ آشتي ديگه .. خوب؟خيلي جدي گفتم : من كپلت نيستم ...شما/؟كمي جا خورد و گفت : تو كي هستي؟ سينا كجاست ؟گوشيش دست تو چيكار ميكنه؟گفتم : من كه معلوم هست كيم ولي تو كي هستي؟گفت :« به تو چه ربطي داره ايكبيري كه .من كيم . معلومه ديگه من زنشم .گفتم : ااااااا.......اگه زنشي كپلت الان پيش من چيكار ميكرد ؟ تو چه زني هستي كه نميدوني شوهرت كجاست ؟ منم زنشم گفت : ميام چشاتو از كاسه در ميارما سينا كجاست ؟ تو نميتوني زنش باشي چون زنش چند روز پيش رفته سفر خودم راهيش كردم آمريكانكنه!!!!!!!گفتم : حرص نخور عزيزم .... پس بيشتر بسوز چون آقاتون الان نهارشو خورده و مثل يك خرس خوابيده . باهم نهار خورديم موبايلشم داده به من هر وقت كاري داشتم بهش زنگ بزنم يا اينكه اون بهم زنگ بزنه ....آخه ميدوني دلش مثل يه گنجيشك كوچيكه زود زود دلش برام تنگ ميشه... ديگه هم مزاحمم نشو شايد پشت خط باشه نمي خوام معطل بشه..مي خواست چيزي بگه كه گوشي رو قطع كردم.و بلند بلند شروع كردم به خنديدن .حقت بود خرس چاق ، حالا برو اين خانمو قانع كن.گوشي موبايل مرتب زنگ مي خورد . اين كار برام هيجان داشت . توي يه پارك نشسته بودم و تماسهارو جواب ميدادم.اينبار كوروش بود- الو ، واسه چي اون گوشي و برداشتي ، من بيشتر از جونم اون گوشي و دوست دارم كلي مي ارزه . پولامو نمي خوام ولي اون گوشيو بر گردون.گفتم : خوراك زبون با سس قارچ چطور بود ؟ بازم هوس ميكني سر راهت اتو سوار كني ؟ حيف شد بيشتر پول تو داشبردت نبود.گوشي و كه گذاشتم بلافاصله دوباره زنگ خورد .گفتم : آه ، خسته ام كردين ديگه ، شيطونه ميگه گوشيو پرت كنم تو جوب دوباره همون خانمي بود كه اول زنگ زده بود .گفتم : چيه ؟ چي ميگي ؟گفت : ببين اگه راست ميگي الان سينا كجاست ؟گفتم : اين آقاي شما چند تا اسم داره ؟ بهت ميگم ولي ديگه زرت زرت زنگ نزن چون جواب نميدم . گفت : باشه قول ميدم فقط تو بگو .گفتم : يه خونه ويلايي تو شهر ك غرب توي كوچه..با صداي بلند گفت : الاغ ، خيكي ، يعني تو رو برده بوده خونه من ؟ اين آدرس كه خونه منه بعد با جيغ بلند و كلي فحش گفت : تو دروغ ميگي اصلا بگو ببينم تو كي هستي ؟ چرا بايد حرفاي تو رو باور كنم ؟با خونسردي گفتم : دوباره شروع كردي ؟ ببين ديگه داري حوصله منو سر ميبري ....و گوشيو قطع كردم و سيم كارتو از گوشي در آوردم و به شكستم و در سطل آشغال انداختم .با خودم گفتم : عجب جونوري بود اين كوروش ، كاش بيشتر ازش كف رفته بودم .حوالي عصر شده بود و باز بايد فكر يك جاي خواب براي شب ميبودم .تصميم گرفتم به يك آژانس مسكن برم و ببينم ميتونم با اين پولي كه دارم يك سوئيت اجاره كنم يا نه وارد آژانس كه شدم اينقدر شلوغ بود كه هيچكس متوجه ورودم نشد .كمي خودمو جمع و جور كردم و به سمت قسمتي رفتم كه مربوط به اجاره بود .يك آقاي خوش برخوردو مسن مسئول اون قسمت بود به من خوش آمد گفت و گفت : عرضي داشتيد ؟ ميتونم كمكتون كنم ؟گفتم : بله ، من دنبال يك سوئيت كو چيك هستم براي اجاره گفت: شما دانشجوييد ؟گفتم : بله بله ، از شهرستان اومدم متاسفانه نتونستم خوابگاه بگيرم .گفت : بله متوجه هستم ، اين روزها دانشگاه هم شده يك معضل ... چقدر پول پيش ميتونيد بديد ؟گفتم : پول پيش ؟كمي تعجب كرد و گفت : بله ديگه دخترم ، پول پيش ، اگر پول پيش نداريد چقدر ميتونيد هر ماه اجاره بديد ؟گفتم : 200 تا 300 تومان ،پوزخندي زد وگفت : اين مبلغ كه خيلي كمه دخترم يك سوئيت خيلي شيك و مبله براتون سراغ دارم پول پيش نميخواد ولي ماهي 700 تومن اجارشه .گفتم : نه نميتونم اجارشو بدم نا اميد از سر جام بلند شدم و تشكر كردم و بيرون اومدم .داشتم با خودم فكر ميكردم كه الان 450000 تومان پول دارم اگر توي يك آرايشگاه هم كار كنم شايد بتونم ماهي 200 تومن اجاره بدم ولي اونوقت چي بخورم ؟ خرج موادمكو از كجا بيارم .در همين افكار غرق بودم كه ديدم از پشت سرم كسي منو صدا ميكنه- خانم خانم- برگشتم و ديدم يك پسر مو فرفري قد بلند و سبزه هست كه حدودا 28 ساله هست .گفت : سلام خانم ، من ميتونم كمكتون كنم ، من توي همين بنگاهي كار ميكنم كه الان شما اونجا بوديد صحبتاتونو با آقاي سلامي شنيدم .خوشحال شدم و گفتم : راست ميگيد ؟ خيلي لطف ميكنيد ولي من پول زيادي ندارما ...لبخندي زد و گفت : ميدونم . قبلانم اينو گفته بوديد . مي خواين باهم بريم سوئيت و ببينيد ؟گفتم : آره ، آره حتمابه اتفاق سوار ماشين پرايد اون آقا شديم و براي ديدن اون سوييت راهي شديم .يك آپارتمان 6 طبقه بود كه طبقه همكف و پاركينگ بصورت دو تا سوئيت كوچيك و جمع و جور وشيك بود .با هيجان گفتم : اينجا خيلي قشنگه . آقاي؟؟؟؟؟؟؟گفت : من سعيد هستم ، خوشحالم كه خوشتون اومده راستش اين آپارتمان كلا براي خاله من است و خالم ايران زندگي نميكنن من آپارتمانهارو براشون اجاره ميدم و پولشو براشون ميفرستم .سويئت روبه رو هم خودم زندگي ميكنم . از اينكه همسايه من بشيد خيلي خوشحال ميشم .پرسيدم : چرا توي بنگاه نگفتيد كه اينجارو سراغ داريد ؟گفت : راستش اگر اونجا معامله ميكرديم تا حدود زيادي حق من خورده ميشد يعني حق دلاليم . اينطوري خيلي بهتره هم براي من هم براي شما . در ضمن با اين مبلغي كه شما گفتيد اصلا نميتونيد خونه پيدا كنيد ولي چون من خيلي از شما خوشم اومده دوست دارم اينجارو به شما اجاره بدم .گفتم : ولي من پول حق دلالي و اين جور چيزارو ندارما . خيلي هنر كنم بتونم پول اجاره خونه رو بدم .لبخندي زدو گفت : گفتم كه باهم كنار ميايم . ولي اجاره اين ماه و ماه ديگه رو پيش ميگيرم .عوضش.گفتم : ايرادي نداره ولي چند روز طول ميكشه تا پولتونو جور كنم .خيلي زود همه چيز جور شد و من از خوشحالي روي پاهام بند نبودم از اينكه تونسته بودم يك جايي پيدا كنم كه شب توش بخوابم بينهايت خوشحال بودم ...راه مي رفتم وميگفتم ....باورم نميشه اينجا خونه منه از فرداي اون روز شروع كردم بدنبال كار گشتن توي آرايشگاههاولي فايده اي نداشت . چون همشون مدرك ميخواستن و مدرك من پيش شقايق بود .همه وسايلم هم خونه شقايق بود و بناچار مجبور شدم براي برداشتن وسايلم برم خونه شقايق ، خوشبختانه شقايق از كليد خونه اش يكي به من يدكي داده بود.وقتي وارد خونه شقايق شدم تك تك خاطراتي كه باهم داشتيم برام زنده شد .و به ياد سرا افتادم با اون خنده هاي شيرينش اشك در چشمانم جمع شد و بعد به ياد بلايي افتادم كه سرا وشقايق به سرم آورده بودن .به ياد اين افتادم كه براي اينكه مواد بهم برسه بايد منت هر كس و ناكسي رو ميكشيدم .و به ياد اين افتادم كه آخرين بار كه چند روز پيش بود وقتي از درد خماري تمام بدنم درد ميكردم و پولي نداشتم تا باهاش مواد بخرم مجبور شدم تن به چه خفتي بدم .به ياد نگاههاي هرزه اون مواد فروش افتادم كه بعد از اينكه خواسته شومشو اجاره كرد بهم گفت خوشگل خانم از اين به بعد هر وقت مواد خواستي فقط يه زنگ بهم بزن هر جاباشم خودمو فورا بهت ميرسونم ..در صورتي كه تا چند ساعت قبلش داشت مثل يك زباله با من برخورد ميكرد.دلم گرفت و احساس كردم چقدر حقيير شدم و اختيار خودم و جسمم و دادم دست مواد.وقتي چشمم به قاب عكس شقايق روي ميز افتاد بلند كردم و با تمام حرصم كوبيدمش به ديوار . و بلند بلند گريه كردم .يك چمدان برداشتم و همه لباسهامو جمع كردم و چندتا از لباسهاي شقايق و كه هميشه دوست داشتم توي چمدانم گذاشتم ، مدرك آرايشگري هم برداشتم . توي كمدها مقداري پول پيدا كردم كه ميشد باهاش لااقل اجاره خو نه رو بدم و خرج چند هفته رو داشته باشم . پولهارو توي كيفم گذاشتم .و يك آژانس گرفتم و راهي خونه كوچيك خودم شدم.با سعيد كم كم صميمي شدم پسر ساده و بيشيله پيله اي بود و از هر كمكي به من دريغ نميكرد .توي يك آرايشگاه كار پيدا كرد م و مشغول كار شدم .يه روز كه حسابي خمار بودم بعد از كارم رفتم سراغ ابراهيم ( مواد فروش ) وقتي جنسو از ش گرفتم يه دربست گرفتم و رفتم خونه كه ديدم دم در خونه يك خانم نشسته .نزديكتر رفتم و گفتم : بفرماييد . اينجا با كسي كار داريداز چهره دختر معلوم بود كه بشدت كتك خورده يك عينك آفتابيهم زده بود تا چشمان كبودش معلوم نشه گفت : سلام خانم ، من با آقا سعيد كار دارم ولي انگار خونه نيستن كمي تعجب كردم و گفتم : باهاشون چيكار دارين ؟گفت : من خواهرش هستم گفتم : ا.... ببخشيد بجا نيوردم شمارو ... آقا سعيد رفتن سفر نميدونم كي برميگردن با نااميدي روي زمين نشست و گفت : واي چقدر بد شد پس حالا من كجا برم ؟با لبخند گفتم : من در خدمتتون هستم ، من همسايه آقا سعيدم اسمم ماراله ، ميتونيد بيايد پيش من ، من تنها زندگي ميكنم .تشكر كرد و از خدا خواسته با من وارد خونه ام شد ولي انگار اصلا متوجه اطرافش نبود .من كه ديگه داشت حسابي حالم بد ميشد خودموبه آشپزخونه رسوندم و شروع كردم به كشيدن همش خدا خدا ميكرد كه اين دختر نياد و منو در اون حال نبينه ولي اصلا انگار توي اين عالم نبود.بعد از اينكه كارم تمو م شد اومدم پيشش ، ديدم عينكشو در آورده و اشك ميريزه و زير چشماش كبود و خونمرده شده بود .با تعجب نگاهش كردم و گفتم : چشمات چي شدن ؟سكوت كرد وهيچ چيز نگفت . بلند شدم و يك ليوان شربت براش اوردم كمي شونه هاشو ماليدم وگفتم : نمي خواي اسمتو بهم بگي؟با صداي غمگيني گفت : اسمم سانازه سكوت سنگيني بين ما حكمفرما بود و اين سكوتو هيچ جور نميشد شكست . شب كه شد منتظر بودم كه خداحافظي كنه و بره ولي انگار خيال رفتن نداشت.گفت : مارال خانم ببخشيد مزاحم شماهم شدم ، من اينجا جز برادرم كسي و ندارم اونم كه نيست ميشه امشب پيش شما بمونم؟من كه ديگه از تنهايي خسته شده بودم گفتم : آره عزيزم ... حتما .. اتفاقا خيلي هم خوشحال ميشم .گفت : خوش بحالت مارال خانم چه زندگي آرومي داري ، برعكس زندگي من .نشستم كنارش و گفتم : كي اين بلارو سرت اورده ؟ كي اينطوري كتكت زده ؟بغضش دوباره تركيد و گفت : عشقم ، شوهرم با تعجب گفتم : اگر عشقته پس چرا اينطوري كتكت زده ؟گفت : قصه اش مفصله . نمي خوام ناراحتت كنم گفتم : نه بگو خيلي كنجكاو شدم دستامو توي دستاي گرم و مهربونش گرفت و گفت : 8 سال پيش توي دانشگاه عاشق يكي از همكلاسيام شدم اسمش رضا بود . رضا پسر خيلي فعالي بود و توي هر زمينه اي تخصص داشت توي دانشگاه چشم خيلي لز دخترها دنبالش بود . اون زمان من اصلا توجهي به رضا نداشتم ولي اون تو جه زيادي به من داشت و بدون اينكه بدونم همه جا مثل سايه دنبالم بود . چندين بار بهم پيشنهاد دوستي داد .اينقدر دوستام توي گوشم خوندن كه من براي اولين بار در زندگيم با يك پسر دوست شدم . اوايل دوستي خيلي ساد ه اي داشتيم . من روز به روز علاقه ام به رضا بيشتر ميشد و اينو رضا فهميد وقتي فهميد من در حد مرگ دوستش دارم كم كم رابطه اش باهام سرد شد ديگه دوست نداشت بامن بيرون بره يا هر وقت بهش زنگ ميزدم يجورايي منو مي پيچوند . در حالي كه احساس ميكردم با يك دختر ديگه در ارتباطه .خيلي كنجكاو شدم وتلفنهاشو كنترل كردم و ايميلهاشو كنترل كردم و ديدم بله ..تحمل اين قضيه برام خيلي سخت بود كه ببينم يك رقيب پيدا كردم به رضا جريانو گفتم ولي اون انكار كرد و گفت كه عاشق منه و به هيچ قيمتي راضي نيست منو از دست بده . ولي من تصميم و گرفته بودم. ازش جدا شدم.4سال دوستي يك عمر خاطره بود براي من . خاطرات شيريني كه نميتونستم فراموششون كنم كارم به قرص اعصاب كشيد .جدايي من ازرضا دو سال طول كشيد توي اين دوسال هر كس يه چيزي ميگفت . يكي ميگفت بايد يه جايگزين براش پيدا كني . يكي ميگفت دختر سنت رفت بالا برو ازدواج كن خاطرات اونو فراموش كن و................توي اين دوسال حتي حالي از منم نپرسيد ولي من هر روز نامه هاي روز هاي شادمونو مي خوندم و گريه ميكردم و ساعتها زول ميزدم به عكسش و باهاش حرف ميزدم .يه روز گوشي تلفونو برداشتم و بهش زنگ زدم از اين مدت گفتم كه چه بر من گذشته و خواستم ازش كه باهم باشيم و منو ترك نكنه رضا خيلي گرم و صميمي به حرفام گوش داد و دوباره رابطه ما شروع شد ولي اين دفعه با گرما و حرارت بيشتر . ديگه هيچ چيزي از رضا دريغ نميكردم و براي اينكه طرف دختر ديگه اي نره تك تك نيازهاشو برآورد ه ميكردم . رضا هم بهم ابراز عشق و علاقه ميكرد و ميگفت تو تنها دختري هستي كه من اينقدر دوستت دارم .رابطه ما اينقدر صميمي شده بود كه در حد يك زن و شوهر بوديم.ولي دوباره اخلاق رضا برگشت و اينبار تحقيرم ميكرد و گاهي هم كه باهم حرفمون ميشد منو به باد كتك ميگرفت و ميزد .ولي وجود پدر و برادر غيرتيم نميزاشت كه از رضا جدا بشم . چون ديگه كاملا قضيه مارو فهميده بودن و ميدونستم اگر رضا با من ازدواج نكنه ديگه بايد يك عمر با سر افكندگي زندگي ميكردم .به رضا فشار آوردم ....از ش خواهش كردم كه بياد باهم ازدواج كنيم ..... ولي اون زير بار نميرفت بالاخره يكي از دوستهاي مشتركمون واسطه شد و رضا به زور راضي شد كه ما با هم ازدواج كنيم ولي من هميشه احساس ميكردم كه رضا دلش بحال من سوخته كه اينكارو كرد .همه چيز خيلي زود پيش رفت و فاصله خواستگاري تا عقد يك هفته بيشتر طول نكشيد .ولي رضا در تمام اين مدت با من خيلي سر وسنگين بود و هيچوقت احساس نميكردم نو عروسم .باز هم تماسهاي مشكوكش شروع شد و دير آمدن به خانه .برادر و پدرم با اين ازدواج مخالف بودن ولي به اصرار من قبول كردن .راهي برگشتي نداشتم ..... پدرم كه فوت كرد احساس كردم بي پشت و پناه شدم سايه مادر هم كه از بچه گي بالاي سرم نبود سعيد هم كه پي كارهاي خودش بود .اول سعي كردم به زندگيم گرما ببخشم ولي تحقير پشت تحقير...بهم ميگفت : ساناز تو خيلي خنگي .... اصلا هيچ چيزي نمي فهمي ، ساناز تو واقعا خودتو به من انداختي ..... من دلم برات سوخت كه تورو گرفتم چون ديگه كسي با تو ازدواج نميكرد با اون وضعي كه داشتي.بهش مي گفتم : آخه بي انصاف ، تو خودت اون بلا رو سر من اوردي ، حالا چرا بخاطر كاري كه خودت مسببش بودي بايد اينقدر تحقيرم كني ؟مي گفت : دختري كه قبل ازدواج با پسري رابطه جنسي داشته باشه بايد بره بميره ، حالا ببين من چه مردانگي داشتم كه با تو ازدواج كردم ... اصلا از كجا معلوم با كس ديگه اي رابطه نداشتي ؟بحث بالا ميگرفت و با كمر بند به جونم مي افتاد در صورتيكه خدا شاهده من تو ي عمرم جز اون به هيچكس ديگه اي فكر نكردم آخرين بار افتاد بجونم اينقدر زدم كه همسايه ها از زير مشت و لگد منو كشيدن بيرون . بهش ميگم طلاقم بده ..... ميگه مهرتو ببخش .....برو هر جهنمي كه مي خواي بري...... حالا هم چند روزه يه دختر رو اورده خونه ميگه اين زنمه .....و منو با وقاحت جلوي اون دختره از خونه انداخته بيرون.با خودم فكر كردم عجب دختر زجر كشيه شايد اگر من هم با بهراد مي موندم آخر و عاقبتم همين بود دلم به حال ساناز خيلي سوخت . گذشته ساناز منو به ياد گذشته خودم مي انداخت ....شب وقتي ساناز خوابيده بود به چهره معصوم و زيباش نگاه مي كردم و با خودم ميگفتم ما زنها تا به كي بايد تاوان احساسمونو بديم ؟ساناز بلند بلند توي خواب جيغ ميزد و گريه ميكرد ....تا صبح راه رفتم و سيگار كشيدم و فكر كردم من اگر انتقامم و از بهراد نگرفته بودم ولي ميتونستم انتقام اين دختر مظلومو از رضا بگيرم...با اين فكر به نزديكهاي صبح بود كه به خواب رفتم....

NIMA.N
08-10-2009, 05:51 PM
قسمت دوازدهم

صبح با صداي بسيار وحشتناكي از خواب بيدار شدم با عجله و سراسيمه خودمو به پذيرايي رسوندم دلم عجيب شور ميزد . فكر كردم شايد براي ساناز اتفاقي افتاده باشه . ساناز در پذيرايي نبود خودمو به سرعت به دستشويي رسوندم و با صحنه وحشتناكي مواجه شدم .ساناز غرق در خون روي زمين افتاده بود و كاسه دستشويي هم در اثر برخورد ساناز با اون شكسته بود و روي سرش افتاده بود . اينقدر ترسيده بود م كه شروع به جيغ زدن كردن .با صداي جيغ من همسايه ها خودشونو هراسون به آپارتمانم رسوندم . به هر زور و زحمتي بود ساناز از دستشويي كشيديمك بيرون ، ساناز همچنان بيهوش افتاده بود و . ........ ساناز رگ دستشو زده بود و خودكشي كرده بود.بعد از چند دقيقه آمبولانس امد و پيكر نيمه جان ساناز به بيمارستان انتقال پيدا كرد .هم دلم براي ساناز مي سوخت و هم از ش دلخور و عصباني شده بودم كه چرا بايد اينقدر ضعيف باشه كه نتونه در برابر مشكلات طاقت بياره و بخواد خودكشي كنه ؟در بخش اورژانس بيمارستان ول وله اي برپا بود پرستارها و دكترها با عجله از يك اتاق به اتاق ديگه ميرفتن .حسابي دست و پامو گم كرده بودم در آن شرايط سخت واقعا احتياج به يك همراه داشتم . كاش سعيد تهران بود.دكتر شيفت از اتاقي كه ساناز در آن بود با عجله بيرون اومد و شروع كرد به دادن يكسري سفارشات به يك پرستار خودمو به دكتر رسوندم وگفتم : آقاي دكتر منهمراه اون مريض هستم ، حالش خيلي وخيمه ؟دكتر نيم نگاهي به من كرد و گفت : اون خانم خودكشي كردن ما تونستيم جلوي خونريزي رو بگيريم ولي متاسفانه بعلت ضربه محكم اون سنگ به سرشون خون ريزي مغزي كردن و سريعا بايد عمل بشن ، لطفا بريد و فرم مربوطه رو پر كنيد .در حاليكه اشك از چشمانم سرازير بود گفتم : آقاي دكتر جاي اميدواري هست ؟ زنده مي مونه ؟دكتر كمي عينكشو جابجا كرد و گفت : به خدا تو كل كنيد . اميدوارم خدا كمكش كنه .و رفت بطرف اتاق عمل .آروم رفتم و روي يك نيمكت در گوشه راهرو نشستم و به فكر فرو رفتم و حرفهاي دكتر رو در ذهنم مرور كردم ( بخدا توكل كن ) چه واژه غريبي ، سالها بود ديگه حتي خدا رو هم فراموش كرده بودم . چقدر سرنوشت ساناز شبيه من بود .چطور در اين دنياي پيشرفته هنوز افرادي پيدا ميشن كه به خودشون اجازه ميدن كه با يك دختر معصوم اينطور برخورد كننه ؟چقدر دلم مي خواست رضا شوهر ساناز و از نزديك ببينم و ببينم اين مرد خودخواه ، مغرور به چي در وجودش اينقدر فخر ميفروشه كه با رفتارها و تحقيرهاش حق حيات و از زني كه عاشق بودش ميگيره ، اشتباه بزرگ ساناز در زندگيش عاشق همچين مردي شدن بود . اشتباهي كه من هم مرتكب شدم و زندگيمو به باد فنا دادم . فرم مربوط به رضايت عملو امضا كردم و ساناز خيلي زود منتقل شد به اتاق عمل .انتظار پشت درهاي بسته اتاق عمل واقعا كشنده بود . بعد از 2 ساعت عمل تموم شد و ساناز و از اتاق بيرون آوردن .با نگراني به سمت دكتر جراح رفتم و جوياي احوال ساناز شدم ، دكتر سري به علامت تاسف تكان داد و گفت : عمل خوبي بود ولي .با نگراني پرسيدم : ولي چي آقاي دكتر ؟گفت : دوستتون متاسفانه به كما فرو رفته نميدنم كي از اين حالت بيرون مياد شايد امروز ، شايد فردا شايدم.........هيچوقت شما بايد هر چه زودتر خانواده اين خانمو خبر كنيد . شايد فردا خيلي دير باشه ساناز در اون اتاق با مرگ در حال جدال بود و حال و روز امروز ساناز فقط بخاطر يك احساس پاك دخترونه ، يك عشق بي ريا و عميق بود كه امروز در سينه ساناز خفه شده بود . آه اي خدا نفرين بر هر چي عشقه .احساس ميكردم خيلي كار دارم تهيه خرج عمل ، تماس گرفتن با سعيد .....با كوله باري از غم به سمت خانه به راه افتادم چهره معصوم و رنگ پريده ساناز و حرفهاي شب قبلش توي گوشم زنگ ميزد .وقتي به خانه رسيدم همسايه ها جوياي احوالش شدن و من با اشك پاسخ هر كدومو ميدادم .به سمت تلفن رفتم و مي خواستم با سعيد تماس بگيرم كه چشمم به يك تكه كاغذ افتاد كه ساناز كنار تلفن گذاشته بود و نامه اي برام نوشته بود با اين مزمون :خانم مارال سلام مردن از تحمل اين زندگي پر از تحقير و خواري براي من بهتر است ديگه آرزويي جز مگ ندارم كاش هيچوقت عاشق رضا نشده بودم كاش خام اون حرفهاي قشنگ روزهاي اولش نشده بودم ، خام اون دوست داشتن گفتنهاي دروغينش ...من در برزطخ زندگي ميكردم و حالا خوشحالم كه دارم براي هميشه با اين دنيا خداحافظي ميكنم .خواهش ميكنم به رضا حتي خبر هم ندين نمي خوام حتي اون زير جنازه ام رو بگيره .مارال خانم ، عشق براي همه خوشبختي رو به ارمغان مياره ولي براي من مرگ رو به ارمغان آورد .حالا كه اين نامه رو مي خوني دستم از اين دنيا كوتاهه و بار گناهم سنگين ، گناه پايان دادن به اين زندگي .فقط ازتون مي خوام برام دعا كنيد كه خدا گناهمو ببخشه ولي خوشحالم كه ديگه مجبور نيستم توي چشمهاي پر غرور سعيد نگاه كنم و زخمهايي كه هر روز بر قلبم و وجودم ميزنه رو تحمل كنم مارال من سالهاست كه آرزو ميكردم : كاش هيچوقت يك زن آفريده نشده بودم :بدرود تا قيامت سانازبا خواندن نامه ساناز غم سنگيني رو در دلم احساس كردم بغضي گلويم را بهم ميفشرد و فكر ميكردم از عشق تا نفرت چه فاصله كوتاهيه .گوشي تلفن و برداشتم و شماره موبايل سعيد و گرفتم بعد از چند تا بوق ارتبط برقرار شدمارال :الئ سلام سعيد ..سعيد : بههههههههه سلام مارال خانم معلومه كجايي از صبح هر چي زنگ ميزنم به گوشيت در دسترس نيستي . حالت چطوره ؟ چه خبرا ؟مارال : سعيد كي بر ميگردي تهران ؟سعيد با شيطنت خاصي گفت : چيه دلت برام تنگ شده ؟ چند روز عكسامو نگاه كن تا برگردم احتمالا 3 يا 4 روز ديگه كارم تموم ميشه و بر ميگردم .مارال : سعيد نميشه زودتر برگردي ؟سعيد كمي نگران شد و گفت : حالت خوبه مارال ؟ صدات بنظرم خيلي گرفته است اتفاقي افتاده ؟مارال : اتفاقي كه نه .......... حالا نميشه امشب بياي تهران سعيد با يك پرسش زد تو خال : براي ساناز اتفاقي افتاده ؟سكوت كردم يك سكوت طولاني و سنگين سعيد با فرياد پرسيد : مارال با توام ، ساناز حالش خوبه ؟مارال : سعيد زودتر بيا حالا ساناز اصلا حالش خوب نيست .و بغضم تركيد و اشكهام جاري شد از پشت خط صداي گريه سعيد رو مي شنيدم .گوشي رو گذاشتم و زار زار شروع كردم به گريه كردن .نميتونستم در اون شرايط سخت منتظر سعيد بنشينم ميدونستم كه سعيد هم پوله زيادي نداره بايد پول عمل ساناز و هر چه زودتر به حساب بيمارستان مي ريختم لباسهامو عوض كردم و راهي آرايشگاه شدم .اتفاق تلخي كه افتاده بودو براي همكارهام تعريف كردم و ازشون خواستم تا كمي بهم پول غرض بدن . حقوق 2 ماه هم پيش گرفتم و مرخصي گرفتم و به طرف بيمارستان رفتم .حال ساناز هيچگونه تغييري نكرده بود هنوز در كما بود و نبضش به كندي ميزد و ملاقات ممنوع بود .نتونسته بودم پول عمل و بستري شدن ساناز و كلا تهيه كنم . به اين فكر افتادم كه الن وظيفه رضا شوهر سانازه كه مخارج بيمارستانو بپردازه ولي ساناز توي نامه اش از من خواسته بود كه اصلا به سراغ رضا نرم .ولي چاره اي نداشتم . شماره رضا رو از توي موبايل ساناز پيدا كردم و دادم به يكي از پرستارها كه باهاش تماس بگيره .بعد از چند دقيقه اون پرستار بطرفم اومد . از سر جام بلند شدم و بسمتش رفتم و پرسيدم : چي شد تماس گرفتيد ؟سرشو تكون داد و گفت : آره تماس گرفتم ولي توي عمرم مرد به اين نامردي نديده بودم.گفتم : چطور ؟ مگه چي گفت .پرستار ركي بود . گفت : مرتيكه عوضي بهش ميگم خانمتون توي بيمارستان بستري هستن . حتي نپرسيد كدوم بيمارستان . بهش گفتم آقاي محترم خانمتون خودكشي كردن و در كما هستن . با خونسردي جوابمو داد كه اهههههههههه اين دختره هنوز از اين عشق و عاشقيش دست بر نميداره ،بعدم با داد و بيداد گفت : من دوستش ندارم آخه به چه زبوني بگم برام فرقي نداره مردش يا زندش فرقي نداره .در حاليكه سرشو به علامت تعجب تكون ميداد و ميرفت زير لب مي گفت : خاك تو سر ما زنها كنن كه عاشق همچين جونورهايي ميشيم . نيگا زنش داره ميميره اونوقت چي جواب منو ميده ؟چاره اي نداشتم ، ساناز راست مي گفت شوهرش مرد بي عاطفه اي بود كه اصلا نميشد روش حساب كردكيفمو برداشتم و از بيمارستان اومدم بيرون . چه روز سختي رو پشت سر گذاشته بودم . احساس خماري شديدي ميكردم .يه ماشين در بست گرفتم و رفتم خونه آقا ابراهيم ( مواد فروش ) تا منو ديد : چيه امروز تو لكي / چته ؟ بدخواده مدخواه داري عكس بده سر بريده تحويل بگيربه زور لبخندي زدم و گفتم : نه چيزيم نيست فقط خمارم . امروز پول ندارم بذار به حساب .يك لحظه چشمهاي هيزشو ازم بر نميداشت خودشو كمي بهم نزديك كرد و دستامو توي دستاش گرفت ، گرماي نفسهاشو كه بوي گند مشروب ميداد مشاممو آزار ميداد با لحن زنند هاي گفت : نازدار خانم ، اونوقت مجبور ميشي يه جور ديگه بدهيتو بدي . مثل دفعه پيش ، به من كه خيلي خوش گذشت تر جيح ميدم هر دفعه بجاي اينكه پول بدي جور ديگه با هم حساب كنيم.با نفرت زيادي ابراهيم و به عقب پس زدم و گفتم : خفه ميشي عوضي يا نه ؟ من اصلا حال و حوصله ندارما ......يه وقت ديدي الان زد به سرم با ناخنهام چشاتو چشاتو از كاسه در اوردما.دوباره به سمتم اومد و بازوهامو محكم توي دستاش گرفت طوري كه نتونم حركت كنم و با خشم گفت : ببين جوجه ، از مادر زاده نشده كسي بخواد با من اينجوري حرف بزنه حالا مواد بهت نميدم برو ببينم تا صبح زنده مي موني ؟درد كم كم داشت همه بدنمو ميگرفت با لحن ملتمسانه اي گفتم : آقا ابراهيم امروز خيلي بد ا.وردم . حالم خوب نيست ..... باشه بدن هر طور شما خواستيد با هم حساب ميكنيم .يك بسته كوچيك از توي جيبش در اورد و به يك طرف حياط پرت كرد با عجله بسته رو برداشتم و بطرف انباري قديمي خونه آقا ابراهيم رفتم چندين معتاد در حال كشيدن مواد بودن و هر كدوم در حال چرت بودن . بدون توجه به اونها گوشه اي نشستم و مشغول كشيدن شدم .وقتي به خودم اومدم شب از نيمه گذشته بود و من هنوز در اون انبار در كنار يك مشت مرد معتاد حشيشي بودم .از انبار اومدم بيرون و مي خواستم از در خارج بشم كه ابراهيم با اون صداي خشن و مردونه اش گفت : بي خداحافظي ميري خانم خانما؟برگشتم وگفتم : خيلي دير شده آقا ابراهيم زودتر بايد برگردم خونه .گفت : ا..... از كي تا حالا دختر پاستوريزه اي شدي ؟ اون از غروبت اون هم از حالات !!!!!!!! نمي خواد تنها بري خودم مي رسونمت گمي من من كردم ولي تر جيح ميدادم اونوقت شب يك مرد باهم باشه هر چند كه اون مرد آقا ابراهيم مواد فروش باشه ولي از طرفي دوست نداشتم خونه مو ياد بگيره .بناچار آدرس خونه شقايق و دادم و ابراهيم منو تا خونه شقايق رسوند .خواستم پياده بشم كه گفت : برو تو خونه من اينجا هستم ، هر وقت ديدم رفتي تو خونه من هم مي رم..كليد و از كيفم در آوردم و پياده شدم ولي هر چي سعي كردم در اصلي رو باز كنم باز نشد انگار همسايه ها قفل اصلي آپارتمانو عوض كرده بودن .ابراهيم از توي ماشين شاهد تلاش مزبوهانه من براي باز كردن در بود ، از ماشين پياده شد و بطرفم اومد و گفت : حالا ديگه مي خواي منو دور بزني جوجه دو روز ه؟با ترس و لرز گفتم : نه آقا ابراهيم باور كنيد فكر كنم قفلو عوض كردن .بطرف ماشين هولم داد و منو بزور سوار ماشين كرد و گفت : فكر كردي من اينقدر ببو گلابيم كه خونتو بلد نباشم ؟سوار ماسشين شديم و در حاليكه از شدت عصبانيت پشت سر هم سيگار ميكشيد منو در خو نه ام رسوندموهامو تو دستاش گرفت و در حاليكه محكم ميكشيد گفت : دفعه آخرت باشه از اين غلطا ميكني . ******** پايين .بدون معطلي پياده شدم و به سمت آپارتمانم دويدم.و در و باز كردم .از ترس زبونم بند اومده بود از پشت در و بستم و وقتي صداي دور شدن ماشين ابراهيم آقارو شنيدم نفس راحتي كشيدم .چراغ سوييت سعيد روشن بود بي صدا و آروم وارد آپارتمانم شدم و روي كاناپه ولو شدم و با لباس به خواب رفتم.صبح با صداي زنگ در از خواب پريدم . سعيد بو د ، پريشان حال با چشمهاي پف كرده گفتم : سلام سعيد رسيدن بخير كي اومدي . بيا توگفت : نه وقت ندارم كار دارم مي خوام برم .گفتم : نمي خواي ديدن ساناز بري ؟ بذار حاظر بشم باهم بريم .چشمهاي غمگينشو به زمين دوخت و گفت : از اولم ميدونستم اون نامرد لايق خواهر عزيز دردونه من نيست . هيچكس به ساناز حتي جرات نميكرد بگه بالاي چشمت ابروه اونوقت اين مردك........ اون اين بلارو سرش اورده آره ؟ كتكش زده ؟با كمي مكث گفتم: ساناز خودكشي كرده ....... سعيد ، رضا سانازو از خونه بيرون كرده بود ...... الان ساناز تو كماست .سعيد زل زد به چشمام و اشك از چشمهاي آبيش جاري شد .مي تونستم احساس كنم كه سعيد داره زير بار اين غم ميشكنه .وقتي بخودش اومد اشكاشو پاك كرد و با حالت عصبي به سوييتش رفت ومن متعجب داشتم نگاه ميكردم كه سعيد مي خواد چيكار كنه ؟با يك دبه زرد رنگ بيرون آمد و رو به من كرد و گفت : حالا ميدونم چيكارش كنم نامردو..........به سمتش دويدم و گفتم : سعيد صبر كن ، سعيد چند لحظه به حرفهاي من گوش بده ..ولي گوشش بدهكار نبود با عجله به طرف ماشينش رفت ، خواست حركت كنه كه با عجله در جلو رو باز كردم و گفتم : تا جهنمم بري ، باهات ميام .احساس ميكردم در اون لحظه سعيد اينقدر عصباني بود كه حرفهاي منو نميشنيد هر چقدر سعي كردم آرومش كنم موفق نشدم . فقط روبه رو نگاه ميكرد و با سرعت سر سام آوري رانندگي ميكرد .تا بلاخره جلوي يك شركت بزرگ چند طبقه بسيار شيك ترمز كرد و پياده شد . دبه زرد رنگ و از پشت صندوق عقب برداشت و در گوشه اي ايستاد من از ماشين پياده شدم و فرياد زدم : سعيد اين كار خريته ... مي خواي هم خودتو بدبخت كني هم سانازو ؟ سعيد تو رو ارواح خاك پدر و مادرت بيا بشين از اينجا بريم .سعيد به سرعت بطرفم اومد و در وباز كرد و گفت : بشين تو ماشين . حقم نداري بياي بيرون سوييچو از روي ماشين برداشت و قفل مركزي رو زد ودر وبروم قفل كرد .هر چي تلاش كردم نتونستم از توي ماشين بيام بيرون سعيد همچنان در كنار درختي منتظر ايستاده بود و پشت هم سيگار ميكشيد و ساعتشو نگاه ميكرد .بعد از حدود نيم ساعت جلوي در شركت ماشيني پارك كرد و مرد و زن جواني در حاليكه از خنده ريسه رفته بودن از ماشين پياده شدن و دست در دست هم از پله ها داشتم بالا مي رفتن تا وارد شركت بشن .سعيد با ديدن اونها مثل جرقه از سر جاش پريد و سيگارشو زير پاهاش خاموش كرد و دبه رو برداشت و بسمت ماشين رضا رفت .رضا و اون زن در حال خنديدن بودن و اصلا متوجه اتفاقات اطرافشون نبودن من جيغ مي زدم و محكم به شيشه ماشين مي كوبيدم ولي انگار صداي منو هيچكس نمي شنيد .سعيد اون دبه زرد رنگ باز كرد و بوي بنزين در تمام فضا پخش شد و شرو ع كرد به ريختم روي ماشين رضا.كمي عقبتر رفت و كبريت وكشيد و در يك لحظه جهنمو با چشمام ديدم . شعله هاي آتشي بود كه بالا ميرفت...

NIMA.N
08-10-2009, 05:52 PM
سيزدهم

سعيد فرياد ميزد : نامرد ، عوضي خواهر بيچاره من داره روي تخت بيمارستان با مرگ دست و پنجه نرم ميكنه اونوقت تو داري با اين خانم ميگي و ميخندي ؟ خواهر من از زيبايي خانه داري و محبت و... چه كم داشت كه بدنبال هوا و هوست راه افتادي دنبال اينجور زنها ؟ از اولم ميدونستم كه تو نميتوني خوشبختش كني تو لياقت اونو نداري ، من مثل ساناز نيستم كه مظلو مانه بذارم هر غلطي مي خواي بكني . بي كس و كار گير اوردي خواهر بدبخت منو ؟ زندگيتو به آتيش ميكشم زني كه همراه رضا بود يك گوشه ايستاده بود و معلوم بود كه بشدت ترسيده .پشت سر هم جيغ ميزد و شلوغ بازي در مياورد.سعيد سعي داشت باقي مانده اون دبه بنزين و روي رضا بريزه ولي افرادي كه از سر و صدا به كوچه ريخته بودن ، سعي ميكردن جلوي رضا رو بگيرن .صداي فريادها ، صداي آتش نشاني و صداي آژير ماشين پليس ، شلوغي و تكاپو زبونه من رو هم بند آورده بود.همه هراسان از يك سو به سوي ديگر ميدويدن و سعي داشتن قبل از انفجار ماشين ، آتش رو مهار كنند.سعيد و رضا بشدت با هم مشغول دعوا بودن و مشت و لگدهايي بود كه نثار هم ميكردن از شركت با نيروي انتظامي تماس گرفته بودند و پليس به زور سعيد و رضا رو از هم جدا كردن و سوار ماشين نيروي انتظامي شدند.صورت رضا غرق در خون شده بود و لباسهاي رضا پاره شده بود.بالاخره يكي از عابرها متوجه من شد كه در ماشين محبوس شدم ، به هر زبوني بود بهش حالي كردم كه من در ماشين گير افتادم و سوييچ همراهه سعيده . او هم از چند نفر ديگه كمك گرفت و در ماشين وباز كردن .من به محض آزاد شئن از توي ماشين به سمت رضا دويدم ولي به دستهاش زنجير زده بودن و داشتن ميبردنش .پس از يكساعت دعوا كاملا خاتمه پيدا كرد و رضا وسعيد به كلانتري منتقل شدن در حليكه ميدونستم جرم سعيد خيلي سنگينه و حالا حالاها آزاد نميشه و رضا هم به هيچوجه رضايت نميده تا سعيد از زندان آزاد بشه .وقتي به خونه برگشتم صحنه هاي صبح . آتش سوزي ، پيت نفت ، چهره خونين سعيد جلوي چشمانم بود . احساس ميكردم تنها شدم خيلي تنها . ساناز در كما در بيمارستان و سعيد در زندان و من با كوله باري از مسئوليت درمانده شده بودم شديدا به يك آرامش فكري احتياج داشتم .چند تا قرص خوردم و به خواب رفتم . از شدت گرسنگي از خواب پريدم ساعت 12 شب بود بطرفم يخچالم رفتم ولي خالي خالي بود فقط يك بسته چيپس داشتم با نون . با اشتهاي بسيار چيپسهارو با نان لقمه گرفتم و خوردم .مشغول خوردن بودم كه چشمم به كيف ساناز افتاد كه در گوشه كاناپه افتاده بود بطرف كيف رفتم و وسايل توي كيف را روي زمين ريختم كيف و وسايل داخلش نشون ميداد كه چه دختر ساده و مرتبي صاحب اين كيف هست .كيف پول ساناز و باز كردم عكس عروسي ساناز و رضا در گوشه كيف پول توجه منو به خودش جلب كردچقدر ساناز در اون لباس ساده عروس با وقار و زيبا شده بود ولي آيا فكر ميكرد زندگي با اين مرد اونو به ورطه جنون بكوشونه ؟يك دفتر خاطرات با يك جلد چرمي بسيار زيبا جزئ وسايل كيف بود .دفتر و باز كردم و شروع به خواندن كردم . ساناز همه خاطراتش را با رضا از دوران نامزدي در آن دفترچه نوشته بود هر چه بيشتر پيش ميرفتم بيشتر به معصوميت ساناز پي ميبردم و فهميدم كه چقدر اين دختر در طول زندگي مشتركش زجر كشيده .همينطور كه صفحه ها را ورق ميزدم و مي خواندم اشك از چشمانم سرازير شد در بعضي از صفحه ها عكسهاي رضا رو چسبانده بود و در بعضي صفحات هم عكسي كه يكديگر رو با مهر در آغوش كشيده بودن .وقتي به صفحه هاي آخر دفتر خاطرات رسيدم ديگه سپيده زده بود .آخرين صفحه از دفتر خاطراتش را در خانه من و شب قبل از خودكشي نوشته بود در حاليكه از نوشته هاش معلوم بود كه كاملا از ادامه زندگيش نا اميده و همه درها رو ، به روي خودش بسته ميديد از زندگيش بريده بود و همه آرزوش اين بود كه ميتونست انتقام روزهاي قشنگ بر بادرفته زندگيشو از رضا بگيره و در آخر اين شعر را نوشته بود :ما كه رفتيم ولي يادت باشه ديونه بوديم واسه تو يه عمر اسير تو كنج اين خونه بوديم واسه توما كه رفتيم تو بمون با هر كسي دوستش داري با اوني كه پنهموني سر روي شونش ميزاري ما كه رفتيم ولي اين رسم وفاداري نبود قصه چشاي تو ، واسه ي ماتكراري نبود ما كه رفتيم ولي مزد دستاي من اين نبود دل من لايق اينكه بندازيش زمين نبود ما كه رفتيم ولي قدر تو رو دونسته بوديم بيشترم خواسته بوديم ، ولي نتونسته بوديم ما كه رفتيم تو برو دنبال طالع خودت ببينم سال ديگه كسي مياد تولدت ؟ما كه رفتيم ، تو بمون با اون كه از راه اومده اون كه با اومدنش خنجر به قلب من زده ما كه رفتيم دل نديم ديگه به عشق كاغذي لااقل مي اومدي پيشم ، واسه ي خداحافظي سانازچشمهامو بستم و بعد از مدتها به درگاه خدا دعا كردم و سلامتي ساناز و از خدا خواستم...همه چيز خيليبد پيش ميرفت ، حال و روز ساناز هيچ تغييري نكرده بود ، سعيد به جرم آتش زدن ماشين و همينطور سوء قصد بجان رضا به 10 سال زندان محكوم شد و خرج و مخارج بيمارستان براي من واقعا كمر شكن بود.مجبور شدم از سعيد وكالت بگيرم و ماشينشو بفروشم و پولشو به بيمارستان دادم ولي باز هم بدهي به بيمارستان داشتم . هر چي مي خواستم خودمو راضي كنم كه با رضا (شوهر ساناز ) تماس بگيرم و بگم دادن خرج بيمارستان وظيفه اونه ولي يلد برخوردش مي افتادم كه چطور اون روز جواب سر بالا به پرستاري كه باهاش تماس گرفته بود ، داد .ساناز به يك عمل مجدد احتياج داشت و من از لحاظ مالي در وضعيت خيلي بدي بودم مجبور شدم براي غرض كردن پول پيش آقا ابراهيم (مواد فروش ) برم . بعد از گرفتن كلي سفته ومنت گذاشتن مبلغي پول بهم غرض داد و گفت اگر در پس دادنش تاخير كني يا ميفرستمت زندان يا اينكه مجبوري برام كار كني.....بعد از خواندن دفتر خاطرات ساناز بيش از قبل بهش علاقمند شده بودم و مي خواستم نهايت تلاشمو براي زنده بودنش بكنم . بخاطر همين پيشنهاد آقا ابراهيم و قبول كرد م.غيبتهاي متمادي من از آرايشگاه باعث شد از كارم اخراجم كنن .و من مسبب اين همه سختي را فقط يكنفر ميدونستم ! رضا فكر انتقام از رضا مثل خوره افتاده بود بجونم ، ساعتها در تنهايي خودم فكر ميكردم كه چطور ميتونم حال اين مرد مغرورو و بي عاطفه رو بگيرم .و بالاخره تصميم رو گرفتم.صبح زود بيدار شدم و رفتم آرايشگاه يكي از دوستام و كمي بخودم رسيدم هايلايت خيلي قشنگي كردم كه تحسين اطرافيانمو بر انگيخت و همه از زيباتر شدن من تعريف ميكردن . ابروهامو تاتو كردم و ارايش زيبايي كردم .سهيلا دوستم بعد از اتمام كار يك نگاهي به من كرد وگفت: ماه شدي ...ماه......حالا راستشو بگو شيطون ايندفعه مي خواي مخ چه كسي رو بذاري تو فرقون؟لبخندي زدم و گفتم : مي خوام بانكمو عوض كنم ... بانك قبليم ور شكست شد و هر دو با هم خنديدم سوار تاكسي شدم و خودمو به شركت رضا رسوندم .ساعت 5 بود و ميدونستم الان ديگه ساعت كاري شركت رضا تموم ميشه سر كوچه شركت منتظر ايستادم ولي از شانس بد من رضا جلسه داشت و مجبور شدم 2 ساعت منتظر بايستم .تا اينكه بالاخره انتظارم به سررسيذ.رضا شاداب و خوشحال و خوشتيب در حاليكه سوت ميزد سوار ماشين جديدش شد انگار نه انگار كه اون زن معصوم توي بيمارستان بخاطر رفتار غير انساني داره ميميره و سعيد در گوشه زندان داره براي ازادي و ديدن خواهرش لحظه شماري ميكنه .گوشي موبايلمو گرفتم دم گوشم و الكي شروع كردم به صحبت كردن با موبايل و صورتمو به عكس جهت حركت ماشين چرخوندم و شروع كردم به عبور كردن از يك سمت خيابان به سمت ديگه مثل كسي كه غرق در حرف زدن با موبايلشه و حواسش به ماشيني كه از روبه رو مياد نيست.با اين تفاوت كه من تمام حواسم به اين بود كه بموقع از خيابان عبور كنم كه با ماشين رضا برخورد كنم.يك ترمز شديد و...........من نقش بر زمين شدم.و گوشي موبايلمو به سمت مخالف پرتاپ كردم.رضا هراسان و با عجله از ماشين پياده شد.رضا :خانم محترم ، واقعا شرمندم ببخشيد حالتون چطوره ؟ جايتون آسيب ديده ؟با فرياد گفتم : آقا حواست كجاست ؟ شرمندگي شما به چه درد من مي خوره ؟ خوبه خيابون فرعيه اين همه سرعت براي چيه آخه ؟به سمتم اومد و سعي داشت بازومو بگيره تا منو از روي زمين بلند كنه ،دستشو پس زدم و با عصبانيت گفتم : لازم نيست آقا خودم بلند ميشم ...گوشي .... گوشي موبايلم كجاست ؟ فكر كنم از دستم پرت شده و افتاده رضا : واقعا نميدونم به چه زبوني عذر خواهي كنم ازتون همين الان ميگردم و گوشيتونو براتون پيدا ميكنم .و مشغول گشتن شد در حاليكه من پامو گرفته بودم و آهو ناله ميكردم.بعد از چند دقيقه گشتن . گوشيمو پيدا كرد و گفت: اين گوشي شماست ؟از دستش گرفتم و گفتم : وااااااااااي خداي من.... ببينيد چي كار كرديد ! اين كه خوردو خاكه شير شده اينو از آمريكا آورده بودم لنگش توي ايران پيدا نميشه ..... يادگار دوستم بود با لحن محزوني گفت : حتما خسارتشو ميدم اجازه ميديد به يك درمانگاه برسونمتون /گفتم : نه ، لازم نيست منو تا منزلم برسونيدگفت : بله . بله حتما هر جور شما مايليدلنگ لنگان سوار ماشين شدم رضا هم سوار ماشين شد كه حركت كنه كه انگار تازه منو ديد. و با حالتي بهت زده به من خيره شد.يكدفعه بند دلم پاره شد احساس كردم ضربان قلبم دوبرابر شده : نكنه چهره من به يادش اومده و منو شناخته ؟آخه چطور ممكن بود وسط اون دعوا چهره من به خاطرش مونده باشه با لكنت گفتم : چرا حركت نميكنيد؟ چيزي شده؟چرا زل زديد به من؟گفت : نه نه فقطبنظرم چهرتون چقدر آشناست برام گفتم : چهره من؟ ولي من فكر نميكنم قبلا شمارو جايي ديده باشم . لطفا زودتر حركت كنيد خيلي سرم درد گرفته.كمي در چشمام خيره شد و گفت : آهان فهميدم ...........باترس گفتم : چي رو ؟گفت : بنظرم شما خيلي شبيه اون خواننده لبناني هيفا هستيد آره واقعا شبيه هستيد نفس راحتي كشيدم و لبخند سردي تحويلش دادم و به راه افتاد...

NIMA.N
08-10-2009, 05:54 PM
قسمت چهاردهم

رضا در طول راه خيلي اصرار ميكرد كه منو به يك درمانگاه برسونه ولي من مانع اينكار شدم .رضا كمي از خودش برام گفت كه توي همون كوچه اي كه باهم تصادف كرديم شركت بزرگ واردات صادرات قطعات كامپيوتر داره . فوق ليسانس الكترونيك هست و..........من در سكوت به حرفهاي رضا گوش ميدادم در حاليكه احساس درد شديدي در ناحيه كمرم ميكردم ولي سعي ميكردم خودمو خونسرد جلوه بدم به خونه ام كه رسيديم رضا رو به من كرد و گفت : در تمام طول راه من صحبت كردم و شما ساكت بودين ميشه لااقل بهم بگين اسمتون چيه ؟با بي تفاوتي گفتم : من از شما نخواسته بودم كه برام صحبت كنيد و خودتونو معرفي كنيد ... اسم من براي شما چه فرقي ميكنه ؟ شما انگار مي خوايد از آب گل آلود ماهي بگيريدا !!!!!!!!گفت : نه ، منظور بدي نداشتم فكر نميكردم ناراحتتون كنم با حرفام .....بعد با كمي من من گفت : من حتما يك گوشي ، مدل همين گوشيتون كه افتاد زمين براتون مي خرم و ميارم .با لحن خشك و خشني گفتم : مطمينم نميتونيد نمونه اش رو پيدا كنيد .... بهر حال اسم من كتي هست درو كوبيدم بهم و پياده شدم در حاليكه سنگيني نگاههاي رضا رو از پشت سرم احساس ميكردم.به خونه ام كه رسيدم يك ليوان مشروب براي خودم ريختم و روي كاناپه دراز كشيدم و شرو ع كردم به سيگار كشيدن . اين كار آرامش عجيبي بهم ميداد به اين فكر ميكردم چقدر همه مردها مثل هم هستند .زير لب زمزمه كردم : تا وقتي براي يك مرد دست نيافتني باشي برگ برنده دست تو ئه و داراي ارزش و احترامي و هر وقت راحت دست يافتني بشي فاتحه ات خوندست درست مثل بهراد كه وقتي فهميد من دوستش دارم و راحت خودمو در اختيارش گذاشتم ازم دور شدم و رفتار يك حيوانو با من كرد مثل ساناز و رضا توي افكار خودم غرق بودم كه تلفن زنگ زد آقا ابراهيم بود ابراهيم : الو ، چرا موبايل صاب مردتو جواب نميدي ؟ كدوم قبرستون بودي ؟مارال : به تو چه ؟ حالا فرمايش ابراهيم : امشب دارم ميرم يه مهموني كه خيلي پول توشه كلي مشتريهام اونجان . ساغيشون منم . تو هم بايد با من بياي. ساعنت 8 شب ميام دنبالت يكم به خودت برس و اون قيلفه نكبتي رو مثل دفعه قبل به خودت نگير .مارال : آقا ابراهيم . اصلا حسش نيست امروز و بيخيال من شو ابراهيم : باشه ، پس همين امشب بدهي منو بده يا سفته هاتو ميزارم اجرا ، من كه پو لمو از توي جوب پيدا نكرده بودم براش زحمت كشيدم .كل كل كردن با آقا ابراهيم فايده اي نداشت قبول كردم .وقتي گوشي رو قطع كردم زير لب زمزمه كردم : چندين برابر اين پولو از حلقت ميكشم بيرون آقا رضا حالا ببين ..چند روز بعد وقتي از بيمارستان برميگشتم ديدم رضا پشت در آپارتمان منتظرم ايستاده با يك دسته گل .به سمتم اومد و با لحن مودبانه اي گفت : سلام عرض شد كتي خانم . من خيلي وقته منتظرتونم اينجا گفتم : سلام . كاري داشتين؟دسته گلو به سمتم دراز كرد و گفت : من هنوزم بخاطر جريان اون روز شرمنده شما هستم بفرماييد قابل شمارو نداره .با بي تفاوتي دسته گلو گرفتم و كليدو توي در اصلي آپارتمان انداختم تا داخل بشم .رضا خودشو نزديكتر كرد به من و گفت : ميشه چند لحظه داخل منزل مزاحمتون بشم يه عرض كو چيكي داشتم .؟با بي حوصلگي گفتم : اگر كاري داريد همين جا بگيد من كار دارم مي خوام برم .گفت : فكر ميكنم هنوزم ازم دلخوريد يك بسته كه با سليقه بسيار زيادي كادو شده بود به سمتم دراز كرد و گفت : متاسفانه نتونستم مدل گوشيتونو پيدا كنم ولي اين گوشي كه براتون خريدم هم جديدتره هم امكانات بيشتري داره و هم گرونتره گوشي رو از دستش گرفتم و توي چشماش زل زدم و گفتم : مگه من گفتم گرونشو بخريد برام ؟از لحن گستاخانه من لبخند روي لبهاش خشك شد و من من كنان گفت : نه اصلا منظور بدي نداشتم من بهتون خسارت زده بودم و بايد جبران ميكردم .گفتم : خيلي خوب ، حالا ممنون . ديگه امري نداريد ؟گفت : اينجا تنها زندگي ميكنيد ؟گفتم : فكر نميكنم مساله شخصي من به شما ربطي داشته باشه .گفت : امروز انگار حالتون خوب نيست من در يك فرصت مناسبتر مزاحمتون ميشم ، اين شماره موبايل و محل كارمه خوشحال ميشم با من تماس بگيريد .با اكراه كارتو ازش گرفتم .با خوندن نوشته هاي ساناز خيلي خوب به شخصيت رضا پي برده بودم . او شخصي بود كه خيلي دوست داشت موقعيت اجتماعيش و پولشو به رخ ديگران بكشه زبون چرب و نرمي داشت كه به راحتي ميتونست مخ هر كسي رو كه اراده كنه بزنه .رضا هر روز به عناوين مختلف يا باهم تماس ميگرفت يا ميومد در خونم . يك روز به رستوران دعوتم ميكرد و يك روز به تاتر و...... ولي من به هيچكدام از پيشنهاداتش پاسخ مثبت نميدادم . واحساس ميكردم هر چقدر خودمو براي رضا بيشتر بگيرم اون براي رسيدن به من تلاششو مضاعف ميكنه .هر روز چندين بار با من تماس ميگرفت و با برخورد سرد من مواجه ميشد ولي رضا مايوس نميشد و هر روز به اين كارش ادامه ميداد .يك روز وقتي براي ديدار ساناز به بيمارستان رفته بودم با تخت خالي ساناز مواجه شدم . قلبم به شدت شروع به تپش كرد و شور عجيبي در دلم احساس ميكردم .و دستانم به وضوح ميلرزيد . خدا خدا ميكردم كه اي كاش ساناز بهوش اومده باشه و منتقلش كرده باشن به بخش.با عجله خودمو به بخش پرستاري رسوندم.مارال : خانم ببخشيد مريض ما توي اتاقش نيستن شما خبر دارين كجا هستن ؟پرستار نيم نگاهي به من انداخت و گفت : شما همراه خانم مومني هستيد ؟گفتم : بله ، بله ..اتفاقي افتاده براشون ؟سري به علامت تاسف تكان داد و گفت : متاسفم ايشون حدود نيم ساعت پيش فوت شدن .بهتون تسليت ميگم.دنيا پيش چشمام تيره و تار شد.بالاخره ساناز مهربون بعد از 2 ماه جدال با زندگي با دنيا براي هميشه خداحافظي كرد .با همه تلاشهايي كه كردم نتونستم به ساناز كمك كنم . بغض چندين ماهه ام بالاخره تركيد و با صداي بلند شرو ع كردم به گريه كردن.ميخواستم بنا به وصيت ساناز نذارم دست رضا به جنازه ساناز برسه ولي بيمارستان فقط جنازه را تحويل فانيل درجه يك ميدادن.به شركت رضا هر چي تماس گرفتم گفتن رفته دبي . به موبايلشم كه تماس ميگرفتم خاموش بود.ولي با رفت و آمدها و پيگيريهاي متعددم تونستم براي يك نصفه روز ، براي سعيدمرخصي بگيرم تا از زندان براي خاكسپاري خواهرش بياد و جنازه سانازو ازبيمارستان تحويل بگيره.وقتي سعيدرو با دستهاي بسته و قيافه در هم شكسته و تكيده ديدم ناخود آگاه اشك از چشمام سرازير شد . سعيد مثل بهت زدهها شده بود و حتي كلامي حرف نميزد .تشييع جنازه ساناز با حضور چند تا از دوستان و همسايهاي سعيد و من برگزار شد ساده ، سرد و مظلومانه وقتي همه از سر خاك ساناز پراكنده شدن به روي خاك ساناز افتادم و بلند بلند گريه كردم ، براي غريب وار مردن اين دختر نگون بخت ، براي بدبختي خودم كه ميدونستم اگر بميرم حتي اين چند نفر هم بالاي قبرم نميان .براي چيزهايي كه ميتونستم داشته باشم و خودم با حماقتم خوشبختي رو از خودم دريغ كرده بودم.وقتي بلند شدم و آماده رفتن شدم ، متوجه خانمي شدم كه از دور ايستاده بود و اشك ميريخت مثل اينكه منتظر بود تا من برم وسر مزار ساناز بياد .عينك آفتابي زده بود و مانتو و روسري مشكي بر سر داشت .به سمتش رفتم و پرسيدم : شما دوست ساناز هستيد ؟به چشمان من زل زد و خودشو در آغوشم انداخت و بلند بلند شروع كرد به گريه كردن .شونه هاشو نوازش كردم .و گفتم : ساناز براي همه ما يك فرشته بود . حيفش بود كه اينقدر زود با اين دنيا خداحافظي كنه .سر شو از روي شونه هام بلند كرد و گفت : من باعث مرگ ساناز هستم . هيچوقت خودمو نميبخشم .خيره خيره نگاهش كردم و گفتم : شما كي هستيد ؟سرشو زير انداخت و گفت : من پريسا هستم ، همسر صيغه اي رضا شوهر ساناز ، هموني كه باعث شد رضا ، سانازو از خونه اش بيرون كنه و باعث مرگ ساناز شد .خودشو رويخاك ساناز انداخت و بي پروا شرو ع كرد به گريه كردن و عذر خواهي از ساناز .بعد از چند دقيقه پريسا رو از روي خاك بلند كردم و گفتم : پس رضا كجاست ؟گفت : نميدونم ، چند هفته اي ميشه كه از هم جدا شديم . لابد توي يكي از كشورها ي عربي داره خوش ميگذرونه .گفتم : تو از كجا فهميدي ساناز فوت شده ؟گفت : از بيمارستان تماس گرفتن با شركت پريسا گفت : نميدونم چطور بايد جبران كنم بخدا اصلا نمي خواستم اينطوري بشه ........پريسا به من تعارف كرد كه تا تهران منو برسونه من هم پذيرفتم و سوار ماشين شديم پريسا گفت : شما خواهر ساناز هستيد ؟ از دور شاهد بودم كه چقدر ناراحت بوديد و چقدر گريه كرديدگفتم : نه من دوست ساناز بودم اسمم ماراله پريسا گفت : راستش مدتي بود كه به عنوان منشي توي شركت رضا كار ميكردم . ميديدم كه اطراف رضا رو دخترها و زنهاي بسياري گرفتن كه براي رسيدن به رضا باهم رقابت ميكردن. رضا پولدار و خوشتيپ و اجتماعي بود و با خانمها طرز برخورد خوبي داشت . خصوصياتي كه هر زني از مرد ايده آلش توي ذهنشه . 2 سالي ميشد كه از همسر سابقم طلاق جدا شده بودم خيلي احساس تنهايي ميكردم . كم كم احساس كردم به رضا علاقمند شدم هر روز براي به شركت اومدنش لحظه شماري ميكردم سعي ميكردم هر روز يك تيپ جديد بزنم تا مورد توجه رضا قرار بگيرم .ساناز هر روز چندين بار با شركت تماس ميگرفت تا با رضا صحبت كنه ولي رضا به من سفارش ميكرد كه يه جوري دست به سرش كنم و اگر هم با ساناز صحبت ميكرد من گوشي رو برميداشتم و استراق سمع ميكردم ، رضا با لحن بسيار سرد وخشكي با ساناز برخورد ميكرد ولي ساناز مرتبا سعي ميكرد دل رضا رو به دست بياره .ساناز دختر با وقار و با شخصيتي بود كه همه در ظاهر براش ارزش و احترام خاصي قايل بودن ولي در واقع هر كدام به نوعي ميخواستن خواستن خودشونو به ساناز نزديك كنن كه از طريق ساناز با رضا راحتتر ارتباط برقرار كنن . و ساناز اينو خوب فهميده بود و سعي ميكرد با دختراي شركت زياد صميمي نشه .من هم مثل كارمنداي ديگه هرروز تلاشمو براي نزديك شدن به رضا بيشتر ميكردم . حتي بيشتر سعي ميكردم رابطه ساناز و رضا رو بهم بزنم .صبح ها قبل از اومدن رضا به شركت براش دسته گل مريم ميخريدم كه از طريق ساناز فهميده بودم خيلي دوست داره ، و روي ميزش ميگذاشتم .و يا به بهانه هاي مختلف براش هديه ميخريدم و نامه هاي عاشقانه براش مينوشتم .بالاخره بعد از 4 ماه تلاشهاي من نتيجه بخشيد و تونستم رابطمو با رضا جديتر كنم .سعي ميكردم هر جور شده سانازو از چشم رضا بندازم و رضا هم شديدا زمينه اينكارو داشت و خيلي زود موفق شد .بعد از چند ماه ساناز متوجه رابطه من و رضا شد و توي يك كافي شاپ با من قرار گذاشت و خيلي محترمانه از من خواست كه پامو از زندگي شوهرش بكشم بيرون ولي من در جوابش گفتم : همه توي شركت ميدونن رضا به تو علاقه اي نداره و حتي توي شركت حلقه شو دستش نميكنه . تو اگر زن بودي هيچوقت نميزاشتي شوهرت هوايي بشه .و بهش گفتم كه رضا خودش به سمت من اومده و اصرار داره باهم ازدواج كنيم .ساناز معصومانه نگاهم كرد و من احساس كردم با حرفام سانازو خورد كردم .....ولي من هم به رضا علاقه داشتم و نميتونستم عشقمو با يك نفر ديگه تقسيم كنم .هر روز فشارمو به رضا بيشتر كردم كه با هم ازدواج كنيم و و بالاخره من ورضا در يك محضر صيغه هم شديم و من با فخر به همه دختراي شركت پز ميدادم كه در اين رقابت من برنده شدم .رضا پول كافي داشت تا براي من يك خونه مستقل بخره ولي 1سال توي خونه دوستش كه رفته بود خارج و به رضا سپرده بود زندگي ميكردم ولي ديگه تحمل اينو نداشتم كه هر از گاهي رضا به من سر بزنه من رضارو فقط براي خودم مي خواستم ... فقط خودم اينقدر زير گوش رضا خوندم كه از اين وضعيت خسته شدم و شروع كردم به بدگويي از ساناز . و اينكه ساناز اصلا بچه دار نميشه براي چي ميخواهيش ؟ ساناز دم به ساعت به شركت زنگ ميزنه تا تورو چك كنه..........اون لايق تو نيست .....تو خيلي باشخصيتتر از اوني و اون لايق تو نيست ..........تا اينكه يك روز .و بهم گفت : وسايلتو جمع كن توي اون خونه ديگه جاي اون زن نيست . زني كه بخواد براي من تعيين تكليف كنه و دم به ساعت منو چك كنه بايد از خونه بندازمش بيرون .گفت كه خودشم از اين وضعيت خسته شده و ديگه نميتونه به اين قايم موشك بازي ادامه بده.وسايلمو جمع كردم و همراه با رضا راهي خونه رضا و ساناز شديم .ساناز لباس شيكي پوشيده بود و ارايش زيبايي كرده بود كه بسيار زيبا و جذاب شده بود به استقبال رضا اومد ولي وقتي منو همراه با رضا و دست در دست رضا ديد مات و مبهوت به من و رضا خيره شد .بعد از چند ثانيه كه ساناز به خودش اومد به سرعت به سمتم اومد و يك سيلي محكم به صورتم زد .و بهم گفت : من از ت خواهش كردم عشقمو و زندگيمو از من نگير . از زندگي من چي ميخواي تو ؟؟؟؟؟؟؟؟حالا اومدي كنارمن كه با من زندگي كني؟رضا تا اين صحنه رو ديد ساناز هول داد به سمت ديوار و شروع كرد به كتك زدن ساناز.من در گوشه خانهشاهد اين رفتار حيواني رضا بودم ولي كوچكترين تلاشي نكردم تا جلوي رضارو بگيرم حتي در دلم احساس خوشحالي هم ميكردم كه چقدر تونسته بودم سانازو از چشم رضا بندازم.رضا با بي رحمي تمام چند دست لباسهاي سانازو ريخت توي يك چمدان و چمدانو گذاشت پشت در و بعد هم مانتو و روسري سانازو انداخت جلو ش و گفت : ديگه تا آخر عمرم نمي خوام ببينمت .مارال كه تا اون لحظه در سكوت به حرفهاي پريسا گوش ميداد كنجكاوانه پرسيد ؟ ساناز چيكار كرد ؟پريسا : هيچي در سكوت لباسهاشو پوشيد در حاليكه اشك ميريخت فقط يك جمله به من گفت ، به من گفت اميدوارم روي خوشي رو توي زندگيت نبيني.مارال خانم حق من مردن بود نه اون طفل معصوم من در حقش خيلي نامردي كردم من مستحق بدترين عذابها هستم .مارال: خوب بعدش چي شد ؟پريسا : روز بعد وقتي مي خواستم برم شركت ساناز و ديدم كه از خونه همسايه شون اومد بيرون متوجه شدم شب اونجا مونده بوده دلم براش سوخت . دلم مي خواست يكجري كمكش كنم.وقتي از همسايه پرس و جو كردم متوجه شدم كه توي تهران فقط يك برادر داره كه سربازه و نميتونه پيش اون بره و چند تا فاميل توي شهرستان داره و ساناز هم براي چند روز رفته شهرستان پيش فاميلش.مارال: خوب به آرزوت رسيده بودي ديگه آره ؟ ديگه خانم خونه شده بودي و رضا جونت فقط مال خودت بود پس چي شد آقا رضات به تو هم وفا نكرد ؟پريسا : نه اين فقط يك خيال باطل بود . چون رضا اكثرا به سفرهاي خارجي ميرفت و ميدونستم كه اونجا بهش بدنميگذره ولي من هر چي اصرار ميكردم كه منو با خودش ببره اصلا به حرفم اهميت نميداد . و از طرفي وقتي هم ايران بود هر روز با يك دختر جديد آشنا ميشد و من اوايل با دخترا خيلي دعوا ميكردم و فكر و انرژيمو براي اين گذاشته بودم كه سر از كارهاي رضا در بيارم ولي در اخر به اين نتيجه رسيدم كه كاري از دستم ساخته نيست و مجبورم به روي خودم نيارم چند ماه بعد ساناز ازشهرستان برگشت فكر ميكردم كه اومده تا طلاقشو از رضا بگيره ولي دركمال ناباوري ديدم كه به رضا التماس ميكرد كه با هم دوباره زندگي كنن و طاقت دوري از رضا رو نداره .حتي رااضي شده بود كه با من و رضا توي يك خونه زندگي كنه ولي رضا زير بار نرفت رضا ميگفت : تو آبروي منو جلوي فاميل و همسايه ها بردي حالا برگشتي كه چي بشه ؟ تو لايق من نيستي از ساناز اصرار و از رضا انكار ............... و دوباره كار به مشاجره و زد و خورد كشيد رضا اون روز مست بود و اصلا نمي فهميد داره چي كار ميكنه ساناز كتك مفصلي از رضا خورده بود و بي حال به گوشه اي از خونه افتاده بود و رضا هم بعد از اينكه حسابي عقدشو خالي كرد درو محكم بست و از خانه خارج شد .من پا به پاي ساناز گريه كردم و كمك كردم تا از سر جاش بلند بشه و سر وصورتشو بشوره .وقتي ساناز حالش بهتر شد آدرس خونه برادرشو داد تا اونو برسونم اونجا در طول راه كلامي با من صحبت نكرد وفقط به يك گوشه خيره شده بود و اشك مي ريخت .دلم خيلي براي ساناز مي سوخت به رضا ميگفتم : تو داري در حق اين زن نامردي ميكني لااقل طلاقش بده تا اونم تكليف خودشو بدونه و رضا ميگفت : به تو ربطي نداره تو زندگي خودتو بچسب تو كه خونه و زندگيشو ازش گرفتي حالا ديگه چرا طرفداريشو ميكني ؟و براش دل ميسوزوني؟رضا ميدونست كه ساناز خيلي دوستش داره و بخاطر همين هم نميره دادگاه شكايت كنه يا تقاضاي طلاق بده . رضا واقعا از زجر دادن ساناز لذت ميبرد .وقتي رفتارهاي رضا با سانازو ميديدم ميدونستم كه من هم مهمون امروز و فرداي خونه رضا هستم .و بالاخره هم همينطور شد .يك روز رضا اومد خونه و يك جعبه زيبا تزيين شده بهم داد با شوق و ذوق بازش كردم . 5 تا سكه بود با اشتياق پريدم در آغوش رضا و بوسيدمش و گفتم : عزيزم خيلي ممنون وليمناسبتش چيه ؟رضا منو با سردي از خودش پس زد و گفت : برو صيغه نامه رو بخون . مهرت 5 تا سكه بود ......اين مهرته گفتم : يعني چي ؟ خوب الان چه عجله اي بود ؟ مگه من مهرمو خواستم ؟رضا : يعني همين ديگه . مهرتو دادم .... حالا هم آزادي ......... صيغه من و تو مدتش تموم شده .....حالا ميتوني بري تورتو واسه يكي ديگه باز كني .پريسا : رضا ولي من تورو دوست دارم رضا : دوست داري كه دوست داري به من چه ... شما زنها هم كه علاقتون تو آستينتونه ...اصلا ميدوني چيه ؟ ديگه نمي تونم ريختتو تحمل كنم هر چي زودتر وسايلتو جمع ميكني و از خونه من مي ري بيرون . ساناز كه ساناز بود و ميدونستم واقعا دوستم داره از خونه انداختمش بيرون بخاطر تو آشغال .....تو كه ديگه رقمي نيستي. همين الان ميتونم بندازمت بيرون....

NIMA.N
08-10-2009, 05:55 PM
قسمت پانزدهم

من و پريسا گرم صحبت بوديم كه موبايلم شروع به زنگ زدن كرد .با بي حوصلگي گوشي رو برداشتم و شماره اي رو كه افتاده بود نگاه كردم ...رضا بود . بعد از يك مكث طولاني دكمه پاسخگويي رو زدم .مارال : بله رضا : سلام كتي جان ، حالت چطوره ؟ چند باز زنگ زدم خونه نبودي نگران شدم با عصبانيت گفتم : نميدونستم هر جا بخوام برم بايد از شما اجازه بگيرم.رضا : منظور بدي نداشتم . ببخشيد اگر ناراحتت كردم . امروز وقت داري ناهار با هم باشيم.؟در دلم به اين فكر ميكردم كه معلوم نيست تا حالا كجا بوده كه حتي براي خاكسپاري ساناز هم نيومد و حالا داره منت منو ميكشه .با سردي گفتم : رضا اصلا امروز حوصله ندارم . نه حوصله تو رو و نه حوصله هيچكس ديگه اي رو ....باشه براي يك روز ديگه و گوشي رو بدون اينكه منتظر پاسخ رضا بشم قطع كردم .بعد به پريسا خيره شدم ..توي افكارم بدنبال يك جمله مناسب بودم كه به پريسا بگم .ولي نميدونستم چي ميتونم به همچين زني بگم ؟ پريسا زندگي سانازو تباه كرده بود .ولي با خودم فكر كردم شايد جاي پريسا يك زن ديگه در مسير زندگي رضا قرار ميگرفت ...و مطمين بودم رضا اينقدر بي اراده بود كه به سمت اون زن كشيده ميشد .وقتي به خانه ام رسيدم پريسا عينك آفتابيشو در آورد تا منو ببوسه و از هم خداحافظي كنيم . چشمتنش ورم كرده بود و به شدت قرمز شده بود . من ندامتو در چشمان باراني پرريسا ديدم پريسا نميتونست در چشمان من نگاه كنه سرشو زير انداخت و گفت : نمي خواي چيزي بهم بگي ؟ نمي خواي لااقل يك سيلي بهم بزني ؟اين سكوتت برام خيلي كشنده است ... كاش منو زير مشت و لگدت ميكشتي ولياينطور سكوت نميكردي .اشكهايي كه از صورت پريسا جاري بود رو پاك كردم و گفتم : اين وسط زندگي خيليها از هم پاشيد ... رضا بايد به سزاي اعمالش برسه .........پريسا حاضري توي راهي كه شروع كردم كمكم كني ؟پريسا سرشو بالا اورد و به چشمانم خيره شد و گفت :هر كمكي از من بربياد دريغ نميكنم شماره موبايل و منزلمو به پريسا دادم و از ماشين پياده شدم .وقتي وارد خونه شدم احساس ميكردم غم از در وديوار خونه ام ميباره انگار ساناز با رفتنش روح زندگي من رو هم با خودش برده بود .از اون روز به بعد ، رضا نهايت سعيشو ميكرد تا به من نزديكتر بشه و من رفتار عجيبي رو باهاش پيش گرفته بودم يك روز به شدت بهش ابراز علاقه ميكردم و روز ديگه رفتار سرد و خشك وخشني رو باهاش داشتم.رضا اصلا نميتونست اخلاق اون روز منو پيش بيني كنه و من از اينكه رضا رو معلق در هوا نگه داشته بودم لذت ميبردم .رضا مي گفت : من از اين طرز برخوردت خيلي خوشم مياد وجه تمايز تو با ديگران در همينه كه منو به سمتت جذب ميكنه .
وقتي فهميدم رضا دلبسته من شده به عناوين مختلف از رضا پول ميگرفتم .يك روز حوالي ظهر بود كه رفتم شركت رضا . منشي رضا گفت كه از صبح اصلا حالشون خوب نيست . بعد از يك تماس تلفني كاملا بهم ريختن و به من هم گفتن هيچ تلفني رو براشون وصل نكنم و نمي خوان كسي رو هم ببينن .ولي من با اصرار وارد اتاق رضا شدم .دود همه جا رو گرفته بود . رضا در ميان غباري از دود وسط اتاق نشسته بود و به گوشه اي خيره شده بود و سيگار ميكشيد .رضا اصلا متوجه حضور من نشده بود نزديكتر رفتم و چندين بار صداش كردم ولي باز در عالم خودش بود و متوجه من نشد . چشماشو با دستام گرفتم و با حالت شيطنت باري گفتم : نبينم آقاي من غصه دار باشه .!!!!!وقتي رضا به سمت من برگشت چشمانش غرق در اشك بود و به وضوح ميشد لرزش دستانش و ديد .دستان رضا رو توي دستام گرفتم و با حالت مضطربي گفتم : چي شده رضا /؟ حالت خوبه ؟هيچوقت فكر نميكردم كه رضاي مغرور و بي عاطفه جلوي يك زن بي محابا گريه كنه ولي رضا خودشو در آغوش من انداخت و بلند بلند شروع كرد به گريه كردن .تا به اون روز ، گريه هيچ مردي رو نديده بودم . هميشه با خودم فكر ميكردم آيا مردها هم گريه ميكنن ؟ مردها چطوري غم درونيشونو بروز ميدن /؟و اون لحظه ياد حرفهاي پدرم افتادم كه ميگفت : اگر يك مرد گريه كرد ، بدون اون مرد از درون شكسته و بدون با ر غمش اينقدر سنگين بوده كه تحملش براش خيلي سخت بوده .با دلسوزي گفتم : رضا تو رو خدا بگو چي شده ؟ تو كه منو دق مرگ كردي .گفت : ساناز.............ساناز .........ساناز مرده .رضا رو از آغوشم پس زدم و چند قدم عقب رفتم .ديدن عكس العمل رضا در مورد فوت ساناز واقعا برام تعجب آور بود .رضايي كه اينقدر دم از نفرت و عدم علاقه به ساناز ميكرد . حالا چطور براي مردن كسي كه اينقدر شكنجه روحي داده بودش زار زار گريه ميكرد ؟ياد اون روز افتادم كه از بيمارستان با رضا تماس گرفتن و بهش گفتن همسرت توي اي سي يو هست ...........و عكس العمل غير انساني اون روز رضا !!!!!!!!!ياد خاطرات ساناز افتادم و زجرهايي كه به ساناز داده بو د.سيگاري از توي كيفم درآوردم و شروع كردم به كشيدن . نميدونستم بايد به رضا در اون لحظه چي بگم .بطرف در رفتم و از اتاق خارج شدم و اصلا متوجه نگاههاي متعجب منشي و ساير كارمندها نبودم .پياده و بي هدف راه افتادم در حاليكه در افكار خودم غرق شده بودم .. احساس ميكردم توي يك تكه از پازل ذهنيم گم شده .ميخواستم از دكه روزنامه فروشي يك بسته سيگار بخرم ..تمام كيفمو زيرورو كردم ولي فقط يك اسكناس هزار توماني داشتم .يك لحظه چهره ساناز از جلوي چشمام دور نميشد .... حرفهاي روز آخرش مثل زنگ توي گوشم صدا ميكرد .روي يك نيمكت توي پارك نشستم و شروع كردم به فكر كردن .. آيا راهي كه من داشتم ميرفتم درست بود ؟ آيا رضا واقعا سانازو دوست داشته ؟ اگر دوست نداشته پس چرا اينطوري در آغوش من زجه ميزد ؟ياد حرفهاي پريسا افتادم كه چطور رضا سانازو از خونه بيرون كرده بود و چطور با كمربند به جون اون زن بيگناه افتاده بود و زده بودش .تصميمو گرفتم .از سر جام بلند شدم و دوباره برگشتم شركت .........بايد جيب خاليمو يه جوري پر ميكردم ....... ديگه نمي خواستم دست نياز به سمت آقا ابراهيم دراز كنم ..........تا وقتي رضا رو داشتم بايد نهايت سوء استفاده رو ازش ميكردم .رضا هنوز در همون حالت گيج و منگي در اتاق نشسته بود .با عجله پنجره هارو باز كردم تا دود از اتاق خارج بشه .ليوان مشروبو از رضا گرفتم و بوسيدمش و گفتم : عشق من خودتو خفه كردي ...بسه ديگه ....بيا با هم بريم يه دوري بزنيم و آب و هوايي عوض كني .كتشو از آويز برداشتم و به سمتش دراز كردم و گفتم : پشو ، پشو پسر خوب اين قيافه غم بادم ديگه به خودت نگير ....تو كه گفته بودي دوستش نداري مگه نه؟از حرفي كه زدم پشيمون شدم ولي انگار رضا متوجه جمله آخرم نشده بود چون گفت : نه كتي جان حوصله ندارم .كنار رضا نشستم و گفتم : بيا باهم بريم دربند از اون طرفم ميريم فشم ويلاي تو چطوره ؟ ;كلي خوش ميگذره يك پك عميق به سيگارش زد و از سر جاش بلند شد و بطرف ميزش رفت و يك دسته اسكناس گذاشت جلوم و گفت :يه زحمتي برات داشتم . اگر ميشه برو هر غذايي كه دوست داري بخر و بيا شركت تا نهار با هم باشيم . نمي خوام تنها باشم ...وجود تو آرومم ميكنه . اينم پول ...و اينم س.ييچ ماشين .پولو پس زدم وگفتم : نه پول همراهم هست .به زور پولو گذاشت توي كيفم و گفت : نه ، بيا اين پول همراهت باشه .. لازمت ميشه .وقتي رضا داشت صحبت ميكرد روي صندلي كنار كتش نشته بودم و كيف پولش كه از جيب كتش زده بود بيرون توجهمو به خودش جلب كرد .در حاليكه نگاهم به رضا بود دستم توي جيب كت رضا بود كيفشو آروم برداشتم و بلافاصله گذاشتم توي كيف خودم .با كلي تعارف دسته اسكناس و سوويچو از رضا گرفتم وشركت خارج شدم .مدتها بود كه آرزو داشتم پشت ماشين بشينم و رانندگي كنم . از همون زماني كه برادرم پشت ماشين مينشست و رانندگي رو به من ياد داد از همون زماني كه براي بار اول سوييچ ماشين برادرمو شبانه برداشتم و ساعتها رفتم توي شهر گشتم و وقتي برادرم فهميد يك كتك مفصل به من زد .به ياد روزهايي كه باشقايق سوار ماشينش مي شديم و توي خيابان ايران زمين ويراژ ميداديم افتادم .صداي موزيكو تا انتها بلند كردم و يك دستي فرمونو گرفتم و شروع كردم به راندن ماشين ...هيچ چيز جالبتر و هيجان انگيزتر از رانندگي با سرعت بالا با نوار بلند توي يك اتوبان خلوت و كورس گذاشتم با ماشينهاي پسري كه خيلي ادعاشون ميشه نيست .ناگهان متوجه گوشي موبايل رضا شدم كه توي ماشينش جا مونده بود . كه همينطور چشمك ميزد و ميلرزيد .صداي موزيكو كم كرد م و گوشي رو از روي صندلي بغل راننده برداشتم .روي صفحه موبايل عكس يك دختر 23 يا 24 ساله افتاده بود و بعد گوشي رفت روي منشي .__ الو رضا جونممممممممم ! نيستي قربونت برم ؟ امشب با كيانوشو آذين و فرشيد دور هم جمعيم ساعت 8 ميام دنبالت .. اون كت شلوار كرمتو بپوش آخه با اون خيلي جيگرميشي ....... ميبوسمت از همين جا ...بوس بوس بوس و تماس قطع شد .با بي تفاوتي صداي موزيكو بلند كردم و گفتم : دختره لجن ..بوس بوس .......... ايكبيري خجالتم نميكشه ... واقعا كه رضا هم يه جونوره مثل اوناي ديگه نگاه كن چه اشك تمساحي ميريخت .چند دقيقه بعد دوباره موبايل شروع كرد به لرزيدن ..ايندفعه تصوير يك پسر روي مانيتور موبايل افتاد.__ چطوري خوشتيپ؟ فردا چي كاريه اي ؟ با بچه ها داريم ميريم شمال .. اگر تو هم پايي جيبتو پر پول كن ساعت 6 صبح بيا دم خونه آرين اينا ......... بي دختر ميريم .... حوصله كلانتري ملانتري رو ندارم ..........اونجا يه ويلا با ژيلا گير مياريم و بلند بلند شروع كرد به خنديدن و تماسو قطع كرد .گوشي موبايل رضا رو خاموش كرد و انداختم يه گوشه .حالا ميفهميدم كه ساناز چه صبر و تحملي داشته و زندگي با همچين ادمي چقدر سخته .كيف پول رضا رو باز كردم و شروع كردم به گشتن توي كيف .از خوشحالي داشتم شاخ در مياوردم ...يك سوت طولاني زدم و گفتم : به اين ميگن شانس ...آقا رضا دمت گرم.تراولهارو شمردم 3 مليون تومان تراول صاف و بدون تا خوردگي .با اين پول ميتونستم بدهيمو به آقا ابراهيم بدم و تمام سفته هامو از ش پس بگيرم . ديگه مجبور نبودم حرفها ي و رفتار چندش آور آقا ابراهيم و تحمل كنم .راهمو كج كردم و بطرف پاتوق آقا ابراهيم رفتم .يك قهوه خونه قديمي توي جنوب شهر كه پاتوق يك مشت دزد و قاچاقچي بود .وقتي وارد قهوه خونه شدم سنگيني نگاههاي همه رو احساس ميكردم و تكه هاي چندش آورشونو ميشنيدم و سعي ميكردم به روي خودم نيارم .از بين مشتريها آقا ابراهيم از سر جاش بلند شد و به سمت من اومد و به طرف بيرون قهوه خونه هدايتم كرد .آقا ابراهيم وقتي ماشين و سر و وضع منو ديد گفت : چيه ؟ باز مخ كدوم ملياردريرو زدي بچه زرنگ ؟لبخندي زدم و گفتم : ما اينيم ديگه .......پولو به سمتش دراز كردم و گفتم :اومدم باهات تصفيه حساب كنم . اينم بدهي من به شما...با تعجب پولهارو از دستم گرفت و شمرد و گفت : نه انگار جدي جدي بانك زدي ؟ يا حسابي مخ طرفو زدي كه همچين پوليرو بهت داده ؟ولي اين كه فقط پول اوليه است كه بهت غرض دادم پس سودش چي ؟گفتم : تو به من نگفتي سودم بايد بدم بهت پوزخدي زد و گفت : اگر صدي ، ده هم حساب كنم بازم خيلي بهم بدهكاري .. مگه عاشق چشم و ابروت بودم كه الكي اونقدر پول بي زبونو بهت بدم ؟ بلاخره منم بايد از يه جا نون بخورم يا نه ؟ ............الانم فقط نصف سفته هاتو ميتونم پس بدم بقيه شم باشه واسه وقتي كه باقي پولو اوردي خوشگل خانم زرنگ ..سفته هارو از آقا ابراهيم گرفتم در حاليكه توي دلم مرتب بهش بد و بيراه ميگفتم . چند تا جنسم بهم داد به همراه آدرس چندتا از مشتريهاش كه بهشون برسونم .با بي ميلي و دلخوري آدرسها رو گرفتم و سوار ماشين شدم و به راه افتادم .كيف پول رضا رو توي يك جوب آب نزديك شركت پارك كردم و 2 تا غذا از رستوران گرفتم و برگشتم شركت .رضا كمي حالش بهتر شده بود و پشت ميزش مشغول رسيدگي به كارهاش بود .با هيجان وارد اتاق شدم و غذاهارو روي ميز گذاشتم و شاخه گل رزي رو كه براي رضا خريده بودمو به سمتش دراز كردم وگفتم : تقديم با عشق .... واييييييي رضا چه ماشين باحالي داري .. سوارش كه شدم احساس كردم دارم پرواز ميكنم منم عينن اين عقده ايها هي ويراژ دادم هي ويراژ دادم .... 2 بار هم جريمه شدم ولي خيلي لذت بخش بود جات خيلي خالي بود عشق من.... وقتي به خودم اومدم ديدم يه 2 ساعتي ميشه دارم يه كله ميرونم .... تو رو خدا منو ببخش عزيزم كه دير كردم .دسته اسكناسي كه رضا بهم داده بودو همراه يك فاكتور از رستوران از توي كيفم در آوردم و جلوي رضا گذاشتم و گفتم : اين فاكتور غذا ، اينم باقي مانده پولتون .رضا با تعجب نگاهم كرد و گفت : كتي اين چه كاريه كه ميكني ؟ من به اعتماد صد در صد دارم چرا براي من فاكتور آوردي ؟ چرا بقيه پولو برميگردوني ؟در حاليكه داشتم غذاهارو باز ميكردم گفتم : مي خوام بهت ثابت كنم كه خوش حسابم ... بيا بيا كه غذا سرد شد........ واي امروز چه روز قشنگيه رضا از اينكه در كنارتم بينهايت خوشحالم .رضا باقي مانده دسته اسكناس و توي كيفم گذاشت و گفت : اين حق پاته ...تو زحمت خريد كدنو كشيدي اينم انعامته لبخندي زدم و ديگه چيزي نگفتم.در حتل خوردن غذا بوديم كه به رضا گفتم : راستي رضا ماشينتو بايد به يه تعميرگاه نشون بدي خيلي زود جوش مياره.رضا به علامت تاييد سرشو تكون داد و گفت : آره آره خوب شد يادم انداختي .از روي صندلي بلند شد و رفت به سمت كتش و مشغول جستجو توي جيبهاي كتش شد در حاليكه قيافه رضا هر لحظه بيشتر اخموتر و گرفته تر ميشد.به رضا گفتم : چي شده دنبال چي ميگردي؟گفت : دنبال كيف پولم ميگردم كارت تعميرگاه توي كيفم بود ولي هر چي ميگردم كيف پولم نيست.گفتم : شايد كيفتو جاي ديگه اي گذاشتي .وقتي كه از گشتن نااميد شد دوباره روي صندلي نشست و گفت : نه مطمئنم كه توي جيب كتم بوده . 3 مليون تومن پول تو كيفم بود كه ميخواستم بخوابونم به حسابم ولي وقتي خبر مرگ ساناز و شنيدم ديگه يادم رفت . فكر كنم كيف پولمو گم كردم يا شايدم ازم دزدين .در حاليكه مشغول غذا خوردن بودم گفتم : مي خواي به پليس خبر بديم ؟رضا مشغول بازي كردن با غذا شد و گفت : نه لازم نيست تو فكر ميكني مثلا پليس چيكار ميكنه ؟بعد كمي مكث كرد و گفت : اگر اون آشغال توي زندان نبود فكر ميكردم حتما كار اونه .گفتم : اون آشغال ؟ منظورت كيه ؟گفت : سعيد ، دادش سانازگفتم : خوب آخه چه ربطي به اون داره كه بخواد از ت بدزده ؟ اصلا براي چي زندانه ؟و بعد رضا برام تعريف كرد كه سعيد بخاطر اينكه رضا خواهرشو طلاق داده عصباني شده و و ماشين رضا رو آتيش زده و مي خواسته رضا رو هم آتش بزنه كه ديگران با مداخلشون مانع اينكار شدن .با حرفهاي رضا من تازه بياد سعيد افتادم .سعيد علاوه بر اينكه خواهرشو از دست داده بود مجبور بود 10 سال هم در زندان بمونه ... اين يعني فنا شدن آيندش و جونيش.به اين فكر افتادم كه من تنها كسي هستم كه ميتونم به سعيد كمك كنم . بايد هر طور شده رضايت رضا رو ميگرفتم تا سعيد از زندان آزاد بشه.....

NIMA.N
08-10-2009, 05:57 PM
(قسمت آخر)

رابطه من و رضا روزبه روز صميمي تر ميشد و تونسته بودم اعتماد رضا رو نسبت به خودم بسيار زياد جلب كنم طوري كه گاهي چكهاي رضا رو نقد ميكردم و يا پولهاشو به بانك واريز ميكردم ... ولي من گاهي وقتا بدون اينكه رضا متوجه بشه به حسابهاش ناخنكي ميزدم .بارها و بارها با رضا در مورد سعيد صحبت كردم تا رضايت بده و از زندان زاد بشه ولي ميگفت : بايد براش درس ادب بشه تا ديگه گنده لات بازي در نياره . از طرفي اگر از زندان آزاد بشه مطمئنم دوباره مياد سراغم و بهم آسيب ميرسونه .بعد از گذشت 6 ماه هنوز نتونسته بودم در اين مقوله رضا رو راضي كنم .رضا به غير از اون روز ديگه هيچ حرفي از ساناز نميزد ولي من هدف اصليمو فراموش نكرده بودم كه براي چي به رضا نزديك شدم ....هر شب جمعه با پريسا سر مزار ساناز ميرفتيم و سكوت و آرامش قبرستان . منو به ياد خودم وگرفتاريهام مي انداخت . ميدونستم كه با اين رويه كه من پيش گرفتم و مصرف بالاي مواد دير يا زود جام كنار سانازه ولي چاره اي نداشتم از درون آب ميشدم ولي حتي اراده اينو نداشتم كه بخوام چند ساعت بدون مواد سر كنم و درد رو تحمل كنم ... چه برسه به ترك مواد .... شايد اگر سعيد زندان نبود به من كمك ميكرد تا هر چه زودتر ترك كنم ولي رضا هم مثل من بود ولي من سعي ميكردم به روي خودم نيارم شبهاي جمعه و جمعه ها اكثرا با دوستاش دور هم جمع ميشدن و بساط منقل و عيش و نوششون به راه بود .من در جند تا از اين مجالس و مهمانيهاشون شركت كردم و با وجود اينكه با رضا به مهماني ميرفتم با زير ذره بين و نگاههاي حريص و هوس باز مرداني بودم كه تا خرخره مشروب مي خوردند و حتي تعادل راه رفتن هم نداشتند .در يكي از اين مهمانيها رضا اينقدر مشروب خورده بود كه نه رفتاري و نه گفتاري تعادل نداشت و اينقدر حالش بود بود كه من مجبور شدم با لباسهاي تنش در همون مهموني بندازمش توي استخر ...... كه وقتي رضا به خودش اومد ديد كه همه اطراف استخر جمع شدن و دارن به رضا ميخندن .رضا هم خشمگين از استخر بيرون اومد و نگاه غضبناكي به من انداخت و منو در مهماني تنها گذاشت و برگشت به خانه اش .اين رفتار رضا براي من خيلي سنگين تموم شد چون وقتي مردهاي مست و لاقيد ديگه شاهد اين بودن كه رضا منو تنها گذاشت و رفت هر كدام به نوعي سعي ميكردن خودشونو به من نزديك كنن .ج. مهماني اينقدر برايم سنگين بود كه براي رهايي از اون وضعيت در گوشه اي از حياط نشستم و مشغول سيگار كشيدن شدم . آنقدر در افكار خودم غرق بودم كه اصلا متوجه حضور مرد ي در كنارم در تاريكي شب نشدم .وقتي به خودم آمدم كه گرماي دستاي مردانه اي را روي بازوهايم احساس كردم كه موهايم را به آرامي نوازش ميكرد .جيغ بلندي زدم و او را به سمتي حول داد م و به اتاق رفتم و فورا لباسهايم را عوض كرد م و يك آژانس گر فتم و به خانه ام رفتم .رضا متوجه اشتباهش شده بود مرتب با من تماس ميگرفت و هر چي سعي ميكرد كه اين كدورتو از دل من بيرون بياره موفق نميشدچند روز بعد از اين جريان رضا با گل و شيريني اومد خونه ي من .وقتي در را باز كردم اخمهام در هم گره خورده بود نيم نگاهي به رضا كردم .رضا با لبخند و خوشرويي گفت : خانم . خانما .. گل خانم من ... ماه من ...تعارف نميكني بيام داخل ؟ براي امر خير مزاحمتون شدم .حرف رضا رو به شوخي گرفتم . كمي خودمو از كنار در كنار كشيدم تا رضا وارد بشه .بطرف آشپز خاه رفتم تا براي رضا نوشيدني بيارم . رضا گل و شيريني را بطرفم تعارف كرد و گفت : اينها براي شماست عروس خانم . ميشه بنشيني . كار مهمي باهات دارم .كمي دست وپامو گم كرده بودم گفتم : بذار برات يه چيزي بيارم . بعد ميام پيشت ميشينم .رضا منو با فشار دستش سر جام نشوند در چشمهام خيره شد و گفت : كتي من خيلي به تو و حمايتهاي تو احتياج دارم . تو با همه دختراي ديگه فرق داري . تو تنها كسي هستي كه در شرايط سخت بدون هيچ توقعي كنارم بودي ...تو بعد از ساناز تنها كسي هستي كه منو بخاطر پولم نمي خواد ... از ت مي خوام كه منو تنها نزاري و با هم و در كنار هم زندگي كنيم .پوزخندي زدم و گفتم : چيه /؟ دنبال زن صيغه اي ميگردي ؟گفت : چه فرقي ميكننه ... مهم اينه اين كه تو خانم خونه من ميشي و منو از تنهايي در مياري .... كتي من برات همه امكاناتي فراهم ميكنم ... خونه ، ماشين گفتم : من از اينكه بصورت عاريه زن كسي باشم متنفرم كه بعد از اينكه مهلت صيغه ام تموم شد بندازيم از خونه ات بيرون ... من از كلمه صيغه هم بند بند وجودم ميلرزه ... من بخاطر تجربه تلخي كه در گذشته ام داشتم از شما مردها دل خوشي ندارم و بهتون اصمينان ندارم .دستاي منو توي دستاش گرفت و گفت : تو اشتباه ميكني عزيزم . اين چه طرز فكريه كه راجع به من داري ؟ من با همه مردهاي ديگه فرق دارم . من هيچوقت تنهات نميزارم .به ياد حرفهاي بهراد افتادم احساس ميكردم رضا يي كه الان روبه روي من نشسته يك بهراد ديگه است به ياد 7 سال پيش افتادم .و حرفهاي احمقانه دبير معارفمون كه منو تشويق به صيغه كرد و باعث اين همه اتفاقات شد . به ياد ساناز بيچاره افتادم كه چطور عاشق رضا بود و حالا همسرش دستاي منو توي دستاش گرفته بود و از آينده اي مشترك با من حرف ميزد .مثل اسپند روي آتيش از سر جام بلند شدم .با عصبانيت گل و شيريني رو برداشتم و بطرف رضا دراز كردم و گفتم : اگر دنبال زن صيغه اي هستي كنار خيابان ريخته ... لازم هم نيست اينقدر براشون زبون بريزي يا خرج كني ..... حتي هستند زنهاييكه خرج تو رو هم بدن تا تو صيغه شون كني .... ولي من از اونهاش نيستم .... گل و شيرينيتو بردار و زود از خونه ي من بزن به چاك ...رضا در حاليكه بهت زده به من خيره شده بود و از طرز برخورد من متعجب شده بود دسته گل و شيريني رو از من گرفت و از روي كاناپه بلند شد . خواست حرفي بزنه كه من با فرياد گفتم : صداتو نشنوم ديگه ... برو بيرون وقتي صداي محكم بسته شدن در رو شنيدم زير لب گفتم : احمق ... واقعا كه ذليل زنهايي از بعد از اون اتفاق رضا مرتب به موبايلم زنگ ميزد ولي من تماسهاشو جواب نميدادم .شبها از فكر و خيال خوابم نميبرد . من كه منتظر همچون لحظه اي بودم نميدونم چرا حالا اينطور بهم ريخته بودم ؟ ساناز و چهره خونينش حين خودكشي و پيكر لاغر و نحيفش حين خاكسپاري يك لحظه از جلوي چشمام دور نميشد .بيكاري سخت منو بهم ريخته بود آقا ابراهيم يك كار بي دردسر و پر در آمد به من پيشنهاد داد .بردن جنس براي مشتريها ي آقا ابراهيم .نمي خواستم اين پيشنهادو قبول كنم ولي وقتي آقا ابراهيم دوباره بدهكاريمو ياد آوريم كرد ترجيح دادم كه براي مدت كوتاهي به اين كاردوباره مشغول بشم اينقدر بريز و به پاش داشتم كه علي رغم اينكه ماهانه از رضا پول قابل توجهي ميگرفتم باز هم نتونسته بودم بدهيمو با آقا ابراهيم صاف كنم .اوايل از انجام اين كار احساس عذاب وجدان ميكردم ولي وقتي به ياد خماري خودم مي افتادم با خودم فكر ميكردم كه چرا فقط من بايد اينهمه بدبختي بكشن ؟ و اگر من اين مواد و به مشتريها نرسونم يكي ديگه ميرسونه .يك شب وقتي خسته از يك مهماني كه آقا ابراهيم ترتيب داده بود بر گشتم ديدم رضا توي ماشينش دم خونه من منتظر نشسته .جلوتر رفتم و زدم به شيشه ماشينش .رضا در وباز كرد و پياده شد .گفت : سلام ، من خيلي وقته اينجا منتظرتم .. ميشه باهات صحبت كنم ؟خميازه اي كشيدم و گفتم : بيا تو اينجا جاي مناسبي براي حرف زدن نيست اين وقت شب .و راهنماييش كردم به داخل منزل .رضا بي مقدمه گفت : . من روي حرفهاي تو خيلي فكر كردم تو راست ميگي .. من براي بدست آوردن تو حاظرم هر چيزي رو كه تو بگي قبول كنم .لبخندي زدم و گفتم : هر كاري ؟گفت : آره ، هر كاري كه تو بگي قبوله ..... حتي راضيم به عقد دايم خودم در بيارمت با ملايمت گفتم : رضا ف من توي زندگي قبليم وضع خوبي نداشتم . دلم امنيت مي خواد .. دوست دارم يك پشتوانه داشته باشم .... براي همين ...رضا به تندي گفت : خوب من تكيه گاه و پشتوانه ات ميشم سكوت كردم در حاليكه احساس ميكردم در اون لحظه قلبم داره از سينه ام بيرون ميزنه.بعد از يك مكث طولاني رضا به چشمام خيره شد و گفت : فرشته زيباييها ... با من ازدواج ميكني؟از روي كاناپه بلند شدم و يك سيگار روشن كردم و گفتم : بايد فكر كنم رضا يك لحظه نگاه ملتمسانه شو از روي من بر نميداشت خوشحال شد وگفت : پس جاي اميدواري هست كه بانوي من جواب مثبت بدن .. خيلي خوشحالم ..........ديروقته ديگه مزاحمت نميشم
و مثل بچه ها منو در آغوش گرفت و بوسيد و رفت .و من متعجب از حرفهاي رضا، در دلم احساس شعف ميكردم در دلم وسوسه عجيبي احساس ميكردم از يك طرف دوست داشتم از اين وضعيت زندگيم رها بشم و يك پشت وپناهي داشته باشم . از طرفي ميدونستم رضا فرد مناسبي نيست و به ياد ساناز مي افتادم كه چطور رضا باعث مرگ ساناز شده بود.هر شب كابوس ميديدم . خواب ميديدم سانازبا لاي سر يك جنازه نشسته و گريه ميكنه . نزديكتر كه ميرفتم ، جنازه خودمو ميديدم
و سراسيمه از خواب مي پريدم .يك شب وقتي بعد از اون كابوس وحشتناك از خواب بيدار شدم . دفتر خاطرات سانازو باز كردم و دوباره شروع كردم به خواندن .ساناز واقعا رضا رو مي پرستيد و رضا در حق ساناز چقدر بدي كرده بود . هر روز با يك زن جديد . هر روز تحقير . توهين وقتي سپيده صبح زد ، دفتر خاطراتو بستم ....... از ترديد و دودلي در آمده بود وتصميمو گرفته بودم .حوالي ظهر با رضا توي يك رستوران قرار گذاشتم .رضا قبل از من به رستوران رسيده بود . از دور شاهد بودم كه چطور دل توي دلش نيست و ساعتشو نگاه ميكنه .به طرف رضا رفتم و سلام و احوال پرسي كردم با رضا .رضا به چشمهاي من خيره شد و گفت : تصميمتو گرفتي عزيزم ؟گفتم : آره ، ولي قبلش مي خوام بهت يه حقيقتي رو بگم .رضا متعجب به من خيره شد و گفت : بگوگفتم : من اسممو به تو دروغ گفتم . اسم من ماراله.رضا يك سيگار روشن كرد و يك پك عميق به سيگار زد و گفت : چرا دروغ گفتي ؟سرمو زير انداختم و گفتم : راستش فكر نميكردم قضيه ما جدي بشه ... بعد هم هر چي سعي كردم راستشو بهت بگم ديگه روم نميشد . من بايد راستشو بهت مي گفتم رضا جان..... حالا از ازدواج با من منصرف شدي؟لبخندي زد وگفت : مارال. كتي ....يا هر اسم ديگه ....براي من تو مهم هستي نه اسمت .....معلومه كه پشيمون نشدم دستاشو توي دستام گرفتم و گفتم : رضا جان تو خيلي خوبي ....ولي بايد به من حق بدي كه از آيندم بترسم ..من 2 تا شرط دارم تا باهات ازدوا ج كنم .كنجكاوانه گفت : هر چي باشه قبول.گفتم : اول اينكه مي خوام رضايت بدي تا سعيد از زندان آزاد بشه . چون من شديدا عذاب وجدان ميكنم و نميتونم ببينم يك جوان بيگناه 10 سال توي زندان باشه .رضا كمي تعجب كرد و گفت : شرط دومت چيه ؟از طرز برخورد كمي جا خوردم ولي خودمو جمع و جور كردم و ادامه دادم : يادته كه بارها بهت گفتم من توي زندگي مشترك يك پشتوانه و امنيت مي خوام ......كمي مكث كردم و گفتم : مي خوام مهريه ام يك آپارتمان باشه كه قبل از اين كه با هم عقد كنيم به نام من كني ..... بعد هم باهم ميريم اونجا زندگي ميكنيم .معلوم بود رضا از شرايطي كه من براش گذاشتم تعجب كرده .چون سكوت سنگيني بين ما حكمفرما شد .وقتي سنگيني نگاههاي رضا و اين سكوت و احساس كردم صلاح نديدم كه ديگه اونجا بنشينم . كيفمو برداشتم و از روي صندلي بلند شدم و رو به رضا كردم و گفتم : از سكوتت جوابمو گرفتم ، پس اون ابراز علاقه هات همش الكي بود ....و خواستم از رستوران خارج بشم كه رضا بدنبالم اومد بند كيفمو گرفت تا بايستم و لبخندي زد و گفت : هر دو شرطتت قبوله .... خانه هم هديه من به تو هست نه مهريه ات .از فرداي اون روز دنبال رضايت دادن و كارهاي آزادي سعید بوديم ....و عصرها هم به دنبال خانه مي گشتيم .سعي ميكردم به رضا خيلي محبت كنم كه احساس كنه در انتخاب من اشتباه نكرده .بعد از چند روز خانه اي به دلخواه و سليقه من در شمال شهر خريديم ...... خانه اي كه به سليقه من بود و هيچكس نميتونست اونوازم بگيره ، خانه اي با كف سراميك سفيد و شومينه و آشپزخانه ي اوپن..... چيزي كه از دوران نوجوانيم آرزوشو داشتم و هميشه توي ذهنم تجسمش ميكردم و حالا آرزوهام واقعيت پيدا كرده بود .ولي توي ذهنم هميشه همسري مثل سعيدو تجسم ميكردم. آرزوم اين بود كه همسر يك مرد غيرتي مثل سعيد بشم . براي آزاد شدن سعيد لحظه شماري ميكردم از اينكه ميديدم تونستم رضا رو متقاعد كنم تا رضايت بده و سعيد آزاد بشه از خوشحالي در پوست خودم نمي گنجيدم .يك شب پريسا به خانه من امده بود و يك جشن دو نفره براي پيروزيمون گرفته بوديم.كه صداي آيفون خانه بلند شدم ....گوشي رو برداشتم و پرسيدم : بله رضا بانشاط گفت : خانم خانما مهمون نمي خواي ؟آيفون و گذاشتم و رو به پريسا كردم و گفتم : رضا ست پريسا بيدرنگ از سرجاش بلند شد و گفت : من ميرم توي حمام ....رضا اگر بفهمه من و تو باهم دوستيم خيلي بد ميشه .و سراسيمه خودشو به حمام رسوند .من در خانه رو باز كردم در حالي كه سعي ميكردم خودمو خونسرد نشون بدم .رضا دسته گل زيبايي خريده بود به سمتم دراز كرد و گفت : تقديم با عشق دسته گلو از رضا گرفتم و بوسيدمش و دعوتش كردم كه داخل بشه .رضا با تعجب كمي اطرافو نگاه كرد و گفت :مهمون داشتي؟كمي هول شدم و گفتم : نه ....يعني آره ....دوستم بود الان پيش پاي تو رفت .و مشغول جمع كردن وسايل شدم .رضا به سراغ يخچالم رفت و گفت : از اون مشروب خوشمزه هاي هميشگيت داري ؟گفتم: آره ....همون پايينه .شيشه مشروب و برداشت و ريخت توي يك ليوان و شروع كرد به خوردن ليوان و بالا گرفت و گفت : به سلامتي مارالم كه خوشگلترين زن روي زمينه احساس ميكردم رضا حالت طبيعي نداره ...ولي لبخندي تحويلش دادم و گفتم : تو هميشه به من لطف داري رضا از يك بسته خيلي زيبا رو به سمتم دراز كرد و گفت : اين پيراهنو براي تو خريدم . مي خوام الان برام بپوشيش.هديه رو باز كردم ...پيراهن بسيار زيبا و شيكي بود ........به اتاق رفتم تا پيراهنو بپوشم .واقعا در اون پيراهن زيباييم صد چندان شده بود ...موهامو پشت سرم جمع كردم و وارد پذيرايي شدم ولي يكدفعه سر جام ايستادم .يادم رفته بود كه دفتر خاطرات سانازو از زير ميز تلويزيوني بردارم و رضا هم متو جه دفتر خاطرات ساناز شده بود .اينجا پايان بازي بود .....ومن نميتونستم هيچ جوري اين قضيه رو جمع و جور كنم .رضا بدون توجه به ورود من داشت دفتر خاطراتو ورق ميزد و عكسهاي لابه لاي دفترو ميديد .بعد از چند دقيقه متوجه حضور من شد با حالت غضب آلودي گفت : تو با ساناز دوست بودي ؟به سمت رضا اومدم و گفتم : نه . ساناز به من پناه اورده بود ....ولي اينقدر افسرده شده بود كه خودكشي كرد رضا بلند بلند شروع كرد به خنديدن و گفت : اينقدر كه بي جنبه بود ، خوب از خونه انداختمش بيرون ....ديگه خودكشي كردن نداشت .در حاليكه رضا دوباره ليوانشو از مشروب پر ميكرد گفت : حالا اين دست تو چيكار ميكنه ؟دفتر و از دستش كشيدم و گفتم : بيا ببين صفحه آخر اين دفتر رو بخون . اينو شب آخر كه خونه من بود خطاب به تو نوشته . براي توا نامرد كه وقتي فهميدي بيمارستانه حتي راضي نشدي به ديدنش بياي يا هزينه بيمارستانشو پرداخت كني .چشمان رضا از شدت عصبانيت سرخ شده بود فرياد زد : خوب به تو چه ؟تو چيكاريه ؟ نكنه ميخواستي انتقام سانازو از من بگيري ؟مثل اينكه يك جرقه در ذهنش زده شده باشه از سر جاش پريد و به سمتم اومد و منو پرت كرد به سمت ديوار و گلومو با دستاي سنگين و مردونش شروع كرد به فشار دادن و فرياد ميزد : يعني همه اين كارات و عشق و عاشقيات الكي بود ؟ تو با من بازي كردي مارال.........احساس خفگي ميكردم ....راه تنفسم بند آمده بود و به سختي نفس ميكشيدم فقط به زحمت تونستم چند كلمه بگم : كمك ، كمك ، من دارم خفه ميشم ولي رضا همچنان با چشمهاي خشمگينش به حرف زدنش ادامه ميداد و گلوي منو بيشتر ميفشارد.ديگه داشتم از هوش ميرفتم كه ناگهان صداي پريسا رو از پشت سر رضا شنيدم پريسا به سمت رضا هجوم آورد و شروع كرد با كنار كشيدن رضا از پيكر بي جان من پريسا فرياد ميزد : ولش كن عوضي ...كشتيش..........يه نفر بستت نبود مي خواي اين يكي هم بكشي رضا انگار تازه متوجه حضور پريسا شده بود كه گلوي منو رها كرد و چند قدم عقب عقب رفت و انگار كه زبونش بند آمده باشه بريده بريده به من و پريسا اشاره كرد و گفت : شماها شريك شيطونيد ............تو اينجا چيكار ميكني ؟.........شما دوتا باهم نقشه كشيديد تا منو نابود كنيد و تلو تلو خورون خودشو به كاناپه رسوند و روي كاناپه نشست در حاليكه از شدت خشم ميلرزيد .پريسا هراسان بسمت من دويد ....من سرفه ميكردم ولي از اينكه در اون شرايط پريسا كنارم بود احساس دلگرمي ميكردم .رضا از روي كاناپه بلند شد و شروع كرد به تند تند قدم زدن .مثل يك شير زخم خورده به خود ميپيچيد .ناگهان شروع كرد به بلند بلند خنديدن .من و پريسا به رضا خيره شديم در حاليكه ترس عجيبي در دلمون رخنه كرده بود .رضا حين خنديدن ميگفت : از مادر زاده نشده كسي كه به من رودست بزنه .......شما دوتا بدبخت ضعيفه فكر كرديد تونستيد منو از پا دربيارين ...نه بيچارهها ....اوني كه از پا در اومد و بدبخت شد من نبودم شما دوتا بوديد .پريسا گفت : چي ميگي رضا .؟ گم شو از خونه برو بيرون وگرنه پليس خبر ميكنم .رضا گفت : باشه ميرم ولي قبلش مي خوام يه حقيقتو بهتون بگم ..من وپريسا متعجب به هم خيره شديم رضا خودشو به من و پريسا نزديك كرد و موهاي من وپريسا رو در دستاش گرفت و شروع به كشيدن كرد و گفت : شما هردوتاتون ايدز داريد .من شروع كردم به خنديدن و گفتم : خيلي بچه اي رضا .... دروغ مسخره اي بود .رضا به سمت كتش رفت و يك جواب آزمايش از توي جيبش در آورد و به سمت من وپريسا انداخت و گفت : بياين نگاه كنيد ... من ايدز داشتم و دارم پس در نتيجه تو و پريسا و حتي ساناز و خيليهاي ديگه از من ايدز گرفتن .و شروع كرد بلند بلند به خنديدن .پريسا آزما يشو برداشت در حالي كه ناباورانه سرشو تكان ميداد گفت : اين امكان نداره ...دروغه ...دروغه من جواب آزمايشو از دست پريسا گرفتم و شروع كردم به ورق زدن صفحه هاي آزمايش ...روي برگه اول با خط قرمز نوشته شده بود ..اچ آي وي مثبت رضا دستاشو بالا آورد و گفت : خوب ديگه باي باي بانووان گرامي ... به من كه خيلي خوش گذشت . ديگه مزاحمتون نميشم .خوش باشيد و تلوتلو خورون از در رفت بيرون .منو پريسا سعي ميكرديم تا صبح همديگررو دلداري بديم وفكر ميكرديم شايد در آزمايش رضا اشتباهي رخ داده يا اينكه من و پريسا اصلا مبتلا نباشيم ولي پريسا اصلا روحيه خوبي نداشت و مرتب گريه ميكرد قرار بر اين گذاشتيم كه فردا . اول وقت بريم و هردو آزمايش ايدز بديم تا مطمين بشيم.دل تو دل من و پريسا نبود پشت در آزمايشگاه نشسته بوديم و منتظر جواب متصدي آزمايشگاه هر چي ميگفت جوايب چند روز ديگه حاضره ما اصرار كرديم و گفتيم اورژانسيه .من و پريسا جرات نميكرديم حتي كلامي با هم صحبت كنيم .و بالاخره بعد از 3 ساعت جواب حاضر شد .متصدي آزمايشگاه از اتاق بيرون اومد ما به سمتش دويديم و گفتيم : خانم نتيجه چي شد .؟برگه هارو به سمتمون دراز كرد و گفت : نتيجه ها حاضره بفرماييد . جواب مثبته با من من ولكنت گفتم : يعني هر دوتامون ايدز داريم؟سري به علامت تاسف تكان داد و گفت : متاسفانه بله ... ولي ايدز پايان زندگي نيست شما ميتونيد مثل آدمهاي عادي زندگي كنيد و......ديگه حرفهاي متصدي آزمايشگاههو نميشنيدم دنيا دور سرم مي چرخيد. پريسا با شنيدن اين خبر از هوش رفت و مسوولان آزمايشگاه سعي ميكردن كه بهش آب قند بدن . و من روي صندلي آزمايشگاه نشستم و براي سرنوشت نكبت بارم زار زدم .بعد از چند ساعت سعي كردم به خودم مسلط بشم ..پريسا رو به خونه اش رسوندم و خودم برگشتم به خانه ام .فردا سعيد از زندان آزاد ميشد و من كه براي آزادي رضا لحظه شماري ميكردم حالا دوست داشتم فردا هيچگاه فرا نميرسيد .تا صبح مشروب خوردم وسيگار كشيدم و اشك ريختم و وقتي از خواب بيدار شدم 1 ساعت به آزادي سعيد بيشتر نمونده بود .با عجله لباسهامو عوض كردم و توي آيينه خودمو نگاه كردم . چشمهاي سرخ و ورم كرده ..موهاي ژوليده و انگار چندين سال پيرتر شده بودم .تمام طول راه به آرزوهايي كه در سر داشتم فكر ميكردم . به خونه قشنگي كه هميشه آرزوشو داشتم . به سعيد كه دوست داشتم باهاش ازدواج ميكردم و توي اون خونه زندگي ميكردم ولي همه چيز ديگه تموم شده بود .با دسته گل روي به روي در زندان منتظر رضا شدم ...با نگاه اول رضا رو نشناختم چقدر شكسته شده بود محاسن و ريشهاي بلند و چند تار موي سفيد كه در لابه لاي موهاي قشنگش به چشم مي خورد .بيدرنگ در آغوش رضا پريدم و بغضم تركيد و شروع كردم به گريه كردن ...ديگه حتي نميتونستم شونه هاي مردونه سعيد و كه هميشه آرزوشو داشتم براي هميشه براي خودم داشته باشم .رضا دستي روي سرم كشيد و منو نوازش كرد و گفت : عزيزم ف مارالم ديگه همه چيز تموم شد . ديگه نميزارم تنهايي رو احساس كني ....دختر كوچولو من همه دارن نگاهمون ميكنن ...من خيلي گشنه ام بيا بريم يه رستوران كه من مدتهاست كه دلم لك زده براي يك چلو كباب مشت .لبخندي زدم و با هم به سمت رستوران به راه افتاديم .در طول راه سعيد مرتب از خا طرات زندان برام ميگفت ولي من انگار هيچ چيز نميشنيدم در افكار خودم غرق بودم .در رستوران سعيد به چهره من خيره شده بود و لحظه اي چشم از من بر نميداشت مي گفت : مارال مي خوام قد تمام روز هاييكه در كنارت نبودم نگاهت كنم .. ميدونم اگر تو نبودي من حالا كنار زندان بودم ...من تا آخر عمرم مديون تو هستم و حاضرم زندگيمو به پات بريزم .و من لبخند تلخي زدم ونقطه نا معلومي خيره شدم .سعيد ادامه داد : ميدونم توي اين مدت خيلي سختي كشيدي . من ديگه نميزارم حتي غم كنج دل كوچيك تو لونه كنه ...وبعد روي صندلي بغل من نشست و بيدرنگ گفت : مارال ، با من ازدواج ميكني ؟از حرف سعيد يكه خوردم كمي خودمو جمع و جور كردم . من كه هميشه آرزوي اين لحظه رو داشتم حالا حتي نميدونستم بايد جواب سعيد چي بدم اين بيماري لعنتي به زودي تمام وجودمو ميگرفت و من ميدونستم كه با وجود من در زندگي سعيد ، سعيد نميتونه روي خوشبختي رو ببينه .بايد به سعيد حقيقتو ميگفتم ولي چطور ميتونستم توي چشمهاي پاك و معصوم سعيد خيره بشم و اين حقيقت تلخو بهش بگم .به چشمان سعيد زل زدم و گفتم : سعيد ، من اون مارالي نيستم كه تو ، توي ذهنت از من براي خودت ساختي .... من نميتونم با تو ازدواج كنم .سعيد مات و مبهوت به من خيره شده بود .اشكهاي گرمم بي در نگ از چشمام سرازير شدن و من نميتونستم مانع ريختن اشكهام بشم .از سر جام بلند شدم و از رستوران با عجله خارج شدم .يك وانت گرفتم و رفتم خونه و كمتر از يكساعت همه وسايلمو جمع كردم و بار وانت كردم . نميتونستم ديگه حتي يك لحظه توي چشماي معصوم سعيد نگاه كنم . مي خواستم جايي برم كه سعيد ديگه پيدام نكنه .وسايلمو منتقل كردم به خانه اي كه رضا برام خريده بود .وقتي خسته از كار اسباب كشي روي كاناپه ولو شدم و مي خواستم يك سيگار بكشم . موبايلم شروع به زنگ زدن كرد.خواستم جواب ندم كه ديدم شماره پريسا افتاده .با عجله دكهمه پاسخگويي رو زدم.مارال : سلام پريسا جان ... حالت چطوره؟ ببخش من بايد حالتو ميپرسيدم ولي بخدا فرصت نشداز اون طرف خط صداي گرفته پريسا به گوش رسيد كه با لحن خاصي گفت : مارال من بازي رو تموم كردم .... من كشتمش با نگراني پرسيدم : پريسا حالت خوبه ؟چي داري ميگي ؟ كي رو كشتي ؟ تو الان كجايي؟صداي پريسا هر لحظه كمتر به گوش ميرسيد با كلام منقطعي گفت : اون حق زندگي رو از من گرفت ...من زندگيمو دوست داشتم ..و ارتباط تلفني قطع شد نگران و مضطراب شده بودم .هر چقدرسعي ميكردم با موبايل پريسا تماس بگيرم در دسترس نبود .ياد رضا افتادم . شايد پريسا پيش رضا بود ...به موبايل رضا هم تماس گرفتم ولي دستگاه خاموش بود .حرفهاي پريسا به طرز عجيبي نگرانم كرده بود . احساس ميكردم اتفاق بدي افتاده .يك آژانس گرفتم و خودمو به شركت رضا رسوندم ولي نه پريسا و نه رضا شركت نبودن ..به خانه پريسا رفتم ولي اونجا هم نبود.درمونده شده بودم و نميدونستم بايد كجا برم كه ياد خانه رضا افتادم .آدرس خانه رضا رو به راننده آژانس دادم .ولي.........وقتي رسيدم كه ديگه خيلي دير شده بود .امبولانسي در منزل رضا ايستاده بود و دو جنازه كه ملحفه سفيد روشون كشيده بودن وسط خيابان بود .ازدحام جمعيت را كنار زدم و به هر زحمتي بود خودمو جلو رسوندم .تپشهاي قلبم دوبرابر شده بود ...اين صحنه ها برام تداعي مرگ سرا بود .خودمو به بالاي جنازه هايي كه غرق در خون بودن رسوندم و ملحفه رو از روشون كنار زدم .و جيغ بلندي كشيدم .پريسا و رضا در درگيري باهم هر دو كشته شده بودن .مارال كمي روي نيمكت پارك جابجا شد چشمهاي زيبا و آسمونيش خيس اشك شده بود از توي كيفش يك دانه سيگار در آورد و مشغول كشيدن شد .دخترك مبهوت به مارال خيره شده بود . باور آن چيزهاييكه شنيده بود و حلاجي انها براش سخت و دشوار بود .مارال به نقطه نامعلومي خيره شد و گفت : من بخاطر يك تصميم احمقانه همه زندگي و آيندمو از دست دادم . روزي صد بار آرزوي مرگ ميكنم ولي افسوس كه هنوز زنده ام .من بخاطر غيرت و تعصب بيجاي برادر و پدرم الان اينجام . من بخاطر رفتار غير انساني بهراد الان اينجام وبخاطر حماقت خودم.مردن وزنده بودن من ، براي هيچكس فرقي نداره .اما تو پدر داري . مادر داري و خانواده كه الان همه نگرانتن .اگر من الان بميرم يك انگل از جامعه كم ميشه ولي تو خيلي حيفي كه بخواي به روزگار من دچار بشي .من اگر بميرم حتي يكنفررو ندارم كه سر قبرم بياد و برام فاتحه بخونه .اينقدر گناهكارم كه ميدونم حتي خدا هم منو به خودم واگذاشته.چند پسر جوان دوان دوان بطرف مارال و دخترك آمدن در حاليكه فرياد ميزدن : مارال پاشو مارال بدو بدو ...مامورها ... بالاتر هم گلريزو گرفتن .مارال هراسان ازروي نيمكت بلند شد اينقدر هراسان بود كه فراموش كرد كوله پشتيشو با خودش ببره.مارال با عجله شروع كرد به دويدن و فرار كردن .و به دنبال مارال چند مامور نيروي انتظامي هم ميدوند .بعد از چند دقيقه دخترك به خود ش آمد و متوجه كوله پشتي مارال شد .ولي دودل بود كه بدنبالش برود يا نه .از روي نيمكت بلند شد نگاهي به ساعتش كرد . ساعت 9 شب بود . لابد تا آن موقع خانواده اش متوجه غيبت او شده بودن .دخترك تصميمش را گرفت كوله پشتي را برداشت و گامهايش رااستوار برداشت .وقتي از پله هاي پارك بالا رفت وبه خيابان اصلي رسيد ازدحام جمعيت توجه او را بخودش جلب كرد .تصادف سختي شده بود و انگار يك نفر فوت شده بود .
دخترك كمي نزديك جمعيت شد . هر كس چيزي ميگفت- بيچاره دختر ه سر ضرب مرد ديگه آمدن آمبولانس هم فايده اي نداره ديگري ميگفت : حالاببين خانوادش چي ميكشن و پسري با قامت بلند ميگفت : انگار دختر فراري بوده . مامورا دنبالش بودن . دختره هم داشته فرار ميكرده كه تصادف ميكنه و درجا ميميره دخترك از شنيد حرفهاي مردم احساس ترس عجيبي كرد .خودش را به بالاي جنازه رسانده .و از ديدن پيكر بي جان مارال كه غرق در خون در گوشه اي از خيابان افتاده بود و عابران اطرافش پول مي ريختند ... شوكه شد .تلو تلو خوران خودشو به گوشه اي رساند و كوله پشتي مارال را باز كرد .يك دفتر چه خاطرات زيبا را از درون كيف بيرون آورد و آن را باز كرد .صفحه اول دفتر با قلم درشت و خط زيبايي نوشته شده بود :



((كاش يك زن نبودم))

NIMA.N
08-10-2009, 05:58 PM
روزي مردي به سفر ميرود و به محض ورود به اتاق هتل ، متوجه ميشود که هتل به کامپيوتر مجهز است. تصميم ميگيرد به همسرش ايميل بزند. نامه را مينويسد اما در تايپ ادرس دچار اشتباه ميشود و بدون اينکه متوجه شود نامه را ميفرستد.در اين ضمن در گوشه اي ديگر از اين کره خاکي ، زني که تازه از مراسم خاک سپاري همسرش به خانه باز گشته بود با اين فکر که شايد تسليتي از دوستان يا اشنايان داشته باشه به سراغ کامپيوتر ميرود تا ايميل هاي خود را چک کند.اما پس از خواندن اولين نامه غش ميکند و بر زمين مي افتد . پسر او با هول و هراس به سمت اتاق مادرش ميرود و مادرش را بر نقش زمين ميبيند و در همان حال چشمش به صفحه مانيتور مي افتد:
گيرنده : همسر عزيزم
موضوع : من رسيدم
ميدونم که از گرفتن اين نامه حسابي غافلگير شدي . راستش انها اينجا کامپيوتر دارند و هر کس به اينجا ميآد ميتونه براي عزيزانش نامه بفرسته.من همين الان رسيدم و همه چيز را چک کردم. همه چيز براي ورود تو رو به راهه. فردا ميبينمت. اميدوارم سفر تو هم مثل سفر من بي خطر باشه. واي چه قدر اينجا گرمه!!http://pnu-club.com/imported/mising.jpg

NIMA.N
08-10-2009, 05:58 PM
هزارتا علت وجود داره كه آدم نمیرسه درس بخونه و توو كنكور قبول شه،چرا که سال فقط 365 روزه. در حالی که:

1) در سال 52 جمعه داریم و میدانید که جمعه ها فقط برای استراحت است به این ترتیب 313 روز باقی میماند.

2) حداقل 50 روز مربوط به تعطیلات تابستانی است که به دلیل گرمای هوا مطالعه ی دقیق برای یک فرد نرمال مشکل است. بنابراین۲۶۳ روز دیگر باقی میماند.

3) در هر روز 8 ساعت خواب برای بدن لازم است که جمعا” 122 روز میشود. بنابراین 141 روز باقی میماند.

4) اما سلامتی جسم و روح روزانه 1 ساعت تفریح را میطلبد که جمعا” 15 روز میشود. پس 126 در روز باقی میماند.

5) طبیعتا” 2 ساعت در روز برای خوردن غذا لازم است که در کل 30 روز میشود. پس 96 روز باقی میماند.

6) 1 ساعت در روز برای گفتگو و تبادل افکار به صورت تلفنی لازم است. چرا که انسان موجودی اجتماعی است. این خود 15 روز است. پس 81 روز باقی میماند.

7) روزهای امتحان 35 روز از سال را به خود اختصاص میدهند. پس 46 روز باقی میماند.

8) تعطیلات نوروز و اعیاد مختلف دست کم 30 روز در سال هستند. پس 16 روز باقی میماند.

9) در سال شما 10 روز را به بازی میگذرانید. پس 6 روز باقی میماند.

10) در سال حداقل 3 روز به بیماری طی میشود و 3 روز دیگر باقی است .

11) سینما رفتن و سایر امور شخصی هم 2 روز را در بر میگیرند. پس 1 روز باقی میماند.

12) 1 روز باقی مانده همان روز تولد شماست. چگونه میتوان در آن روز درس خواند؟!!http://pnu-club.com/imported/mising.jpg

NIMA.N
08-10-2009, 05:58 PM
میگن یه روز جبرئیل میره پیش خدا گلایه میکنه که: آخه خدا، این چه وضعیه آخه؟ ما یک مشت ایرونی داریم توی بهشت که فکر میکنن اومدن خونه باباشون! به جای لباس و ردای سفید، همه شون لباس های مارک دار و آنچنانی میخوان! هیچ کدومشون از بالهاشون استفاده نمیکنن، میگن بدون ‘بنز’ و ‘ب ام و’ جایی نمیرن! اون بوق و کرنای من هم گم شده… یکی از همین ها دو ماه پیش قرض گرفت و رفت دیگه ازش خبری نشد! آقا من خسته شدم از بس جلوی دروازه بهشت رو جارو زدم… امروز تمیز میکنم، فردا دوباره پر از پوست تخمه و هسته هندونه و پوست خربزه است! من حتی دیدم بعضیهاشون کاسبی هم میکنن و حلقه های بالای سرشون رو به بقیه میفروشن .خدا میگه: ای جبرئیل! ایرانیان هم مثل بقیه، فرزندان من هستند و بهشت به همه فرزندان من تعلق داره. اینها هم که گفتی، خیلی بد نسیت! برو یک زنگی به شیطان بزن تا بفهمی درد سر واقعی یعنی چی!!!جبرئیل میره زنگ میزنه به جناب شیطان… دو سه بار میره روی پیغامگیر تا بالاخره شیطان نفس نفس زنان جواب میده: جهنم، بفرمایید؟جبرئیل میگه: آقا سرت خیلی شلوغه انگار؟شیطان آهی میکشه و میگه: نگو که دلم خونه… این ایرونیها اشک منو در آوردن به خدا! شب و روز برام نگذاشتن! تا روم رو میکنم این طرف، اون طرف یه آتیشی به پا میکنن! تا دو ماه پیش که اینجا هر روز چهارشنبه سوری بود و آتیش بازی!… حالا هم که… ای داد!!! آقا نکن! بهت میگم نکن!!! جبرئیل جان، من برم …. اینها دارن آتیش جهنم رو خاموش میکنن که جاش کولر گازی نصب کننhttp://pnu-club.com/imported/mising.jpg

NIMA.N
08-10-2009, 08:30 PM
روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد.از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد.روزی متوجه شد که تنها یک سکه 10 سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد.تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد.دختر جوان و زیبائی در را باز کرد.پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و بجای غذا ، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود بجای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد.پسر با تمانینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت : «چقدر باید به شما بپردازم؟ » .دختر پاسخ داد: « چیزی نباید بپردازی.مادر به ما آموخته که نیکی ما به ازائی ندارد.» پسرک گفت: « پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاری می کنم»سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد.پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز ، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند.دکتر هوارد کلی ، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد.هنگامیکه متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید.بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بیمار حرکت کرد.لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد.در اولین نگاه اورا شناخت.سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام کند.از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری ، پیروزی ازآن دکتر کلی گردید.آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود.به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد.گوشه صورتحساب چیزی نوشت.آنرا درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت.مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد.سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد.چیزی توجه اش را جلب کرد.چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود.آهسته انرا خواند:بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است.

NIMA.N
08-10-2009, 08:31 PM
یک روز سر کلاس فلسفه ، استاد ظرف بزرگ شیشه ای را روی میز قرار داد و اون رو پر از توپ های بیلیارد کرد ، سپس از شاگردان پرسید آیا این شیشه پر شده ؟ شاگردان پاسخ دادند : بله سپس استاد تعدادی تیله را توی شیشه ریخت ، تیله ها بین توپ ها جا گرفتند ، استاد پرسید آیا شیشه پر است ؟ شاگردان جواب دادند : بله بعد استاد ظرف را با ماسه پر کرد ، ماسه ها تمام فضای خالی را اشغال کردند ، استاد پرسید آیا ظرف پر شده است ؟ شاگردان جواب دادند : بله استاد گفت زندگی مانند این شیشه است ، مسایل اصلی زندگی مانند توپ بیلیارد ،‌مسایل تقریبا مهم مثل تیله و مسایل جزئی مثل ماسه ، اگه شیشه رو با ماسه پر کنید جایی برای تیله ها و توپ ها نمیمونه . این فلسفه و راز زندگی است http://pnu-club.com/imported/mising.jpg

NIMA.N
08-10-2009, 08:32 PM
یک روز بعد ازظهر وقتی که جو با ماشین پونتیاکش می‌کوبید که بره خونه زن مسنی رودید که اونو متوقف کرد. ماشین مرسدسش پنچر بود.جو می‌تونست ببینه که اون زن ترسیده و بیرون توی برفها ایستاده تا اینکه بهش گفت: " منجو هستم و اومدم که کمکتون کنم." زن گفت:" من از سن لوئیز میام و از اینجا رد می شدم. بایستی صدتا ماشین دیده باشم کهاز کنارم رد شدن و این واقعا لطف شما بود."وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده شد که بره،زن پرسید:" من چقدر باید بپردازم؟" و جو به زن چنین گفت:شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده‌ام و روزی یکنفر هم به من کمک کرد همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا می‌خواهی که بدهیت رو بهمن بپردازی باید این کار رو بکنی. نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!))چند مایل جلوتر، زن کافه کوچکی رو دید و رفت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده. ولی نتونست بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که می‌بایست هشت ماهه باردارباشه و از خستگی روی پا بند نبود.او داستان زندگیپیشخدمت رو نمی‌دانست و احتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید. وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلار شو بیاره زن از در بیرون رفته بود. درحالیکه روی دستمال سفره این یادداشت رو باقی گذاشت. اشک در چشمان پیشخدمت جمع شده بود، وقتیکه نوشته زن رو می‌خوند:شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده‌ام و روزی یکنفر هم بهمن کمک کرد همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت روبه من بپردازی، باید این کار رو بکنی. نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!"اونشب وقتی که زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت، به تختخواب رفت در حالیکه بهاون پول و یادداشت زن فکر می کرد.وقتی که شوهرش دراز کشید تا بخوابه به آرومی و نرمی به گوشش گفت: همه چیز داره درست میشه. دوستت دارم، جو!"http://pnu-club.com/imported/mising.jpg

NIMA.N
08-10-2009, 08:33 PM
دختری از پسری پرسید :آیا منو قشنگ می دونی ؟ پسر جواب داد : نه ! پرسید : آیا دلت می خواد تا ابد با من بمونی؟ گفت :نه ! سپس پرسید : اگر ترکت کنم گریه می کنی ؟ و بار دیگر تکرار کرد : نه ! دختر خیلی ناراحت شد .... وقتی برای آخرین لحظه با چشمانی که پر از اشک بود به پسر نگاه کرد ..... پسر دست هایش را گرفت و گفت : تو قشنگ نیستی بلکه زیبایی .... من نمی خواهم تا ابد با تو باشم بلکه من نیاز دارم که تا ابد با تو باشم و اگر تو روزی مرا ترک کنی ... گریه نمی کنم .. می میرمhttp://pnu-club.com/imported/mising.jpghttp://pnu-club.com/imported/mising.jpg

NIMA.N
08-10-2009, 08:33 PM
سارا هشت ساله بود که از صحبت پدر و مادرش فهمید برادر کوچکش سخت مریض است و پولی هم برای مداوای آن ندارند. پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمیتوانست هزینهء جراحی پر خرج برادرش را بپردازد. سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت فقط معجزه می تواند پسرمان را نجات دهد سارا با ناراحتی به اتاقش رفت و از زیر تخت قلک کوچکش را درآورد. قلکراشکست. سکه ها رو رو تخت ریخت و آنها رو شمرد .فقط پنج دلار. بعد آهسته از در عقبی خارج شد و چند کوچه رفت بالاتر به داروخانه رفت. جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند ولی داروساز سرش به مشتریان گرم بود بالاخره سارا حوصلش سر رفت وسکه ها رو محکم رو شیشه پیشخوان ریخت. داروساز جاخورد و گفت چه میخواهی؟ دخترک جواب داد برادرم خیلی مریضِ می خوام معجزه بخرم قیمتش چقدراست؟ دارو ساز با تعجب پرسید چی بخری عزیزم!!؟ دخترک توضیح داد برادر کوچکش چیزی در سرش رفته و بابام می گوید فقط معجزه میتواند او را نجات دهد من هم می خواهم معجزه بخرم قیمتش چقدر است. داروساز گفت: متاسفم دختر جان ولی ما اینجا معجره نمی فروشیم. چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت شما رو به خدا برادرم خیلی مریض ِو بابام پول ندارد و این همهء پول من است. من از کـــــجــا می توانم معجزه بخرم؟؟؟؟ مردی که گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت از دخترک پرسید:چقدر پول داری؟ دخترک پولها را کف دستش ریخت و به مرد نشان داد.مرد لبخندی زد و گفت: آه چه جالب!!! فکر میکنم این پول برای خرید معجزه کافی باشه.بعد به آرامی دست او را گرفت و گفت من میخوام برادر و والدینت را ببینم فکر میکنم معجزهء برادرت پیش من باشه ان مرد دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شیکاگو بود.فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت. پس از جراحی پدر نزد دکتر رفت و گفت از شما متشکرم نجات پسرم یک معجزه واقعی بود،می خواهم بدانم بابت هزینهء عمل جراحی چقدر باید پرداخت کنم؟ دکتر لبخندی زد و گفت فقط 5 دلار.

NIMA.N
08-10-2009, 08:33 PM
در رؤیاهایم دیدم که با خدا گفتگو می‌کنم خدا پرسید:" پس تو می‌خواهی با من گفتگو کنی؟" من در پاسخش گفتم : " اگر وقت دارید" خدا خندید : " وقت من بی‌نهایت است... در ذهنت چیست که می‌خواهی از من بپرسی؟" پرسیدم : " چه چیز بشر شما را سخت متعجّب می سازد ؟ خدا پاسخ داد: "کودکی‌شان، اینکه از کودکی خود خسته می‌شوند، عجله دارند بزرگ شوند، و بعد دوباره پس از مدّت‌ها، آرزو می‌کنند که کودک باشند، اینکه آن‌ها سلامتی خود را از دست می‌دهند تا پول به دست آوردند و بعد پولشان را از دست می‌دهند تا دوباره سلامتی خود را به دست آورند. اینکه با اضطراب به آینده می‌نگرند و حال را فراموش می‌کنند و بنابراین نه در حال رندگی می‌کنند و نه در آینده اینکه آن‌ها به گونه‌ای رندگی می‌کنند که گویی هرگز نمی‌میرند، و به گونه‌ایمی‌میرند که گویی هرگز زندگی نکرده‌اند." دست‌های خدا دستانم را گرفت برای مدتی سکوت کردیم و من دوباره پرسیدم: "به عنوان یک پدر، می‌خواهی کدام درس‌های زندگی را فرزندانت بیاموزند؟" او گفت : "بیاموزند که آن‌ها نمی‌توانند کسی را وادار کنند که عاشقشان باشد، همه‌ی کاری که آن‌ها می‌توانند بکنند این است که اجازه دهند که خودشان دوست داشته باشند.بیاموزند که درست نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند، بیاموزند که فقط چند ثانیه طول می‌کشد تا زخم‌های عمیقی در قلب آنان که دوستشان داریم، ایجاد کنیم امّا سال‌ها طول می‌کشدتا آن زخم‌ها را التیام بخشیم. بیاموزند ثروتمند کسی نیست که بیشترین‌ها را دارد، کسی است که به کمترین‌ها نیاز دارد. بیاموزند که آدم‌هایی هستند که آن‌ها را دوست دارند، فقط نمی‌دانند که چگونه احساساتشان را نشان دهند بیاموزند که دو نفر می‌توانند با هم به یک نقطه نگاه کنند، و آن را متفاوت ببینند. بیاموزند که کافی نیست فقط آن‌ها دیگران را ببخشند، بلکه آن‌ها باید خود را نیز ببخشند." من با خضوع گفتم: از شما به خاطر این گفتگو متشکرم. آیا چیزی دیگری هست که دوست دارید فرزندانتان بدانند؟" خداوند لبخند زد و گفت: فقط این‌که بدانند من این‌جا هستم". "همیشه"

NIMA.N
08-10-2009, 08:33 PM
بام خانه مکانی برای شور بازی کودکانه شده بود ، کودکان هر سمت مشغول بازی بودند که در این زمان کودکی از سر شیطنت سر بر آورد و گفت : بیایید رسم پریدن را از این بام تا بام همسایه بیازماییم ، کودکان دیگر گفتند : فاصله بسیار است و ما توان خود را در انجام این کار نخواهیم دید اما کودکی در این میان گفت : چرا از این بام تا بام همسایه ؟ بیایید از اینجا تا آنسوی آسمان بپریم . ثانیه ای از این حرفش نگذشته بود که ناگاه ناپدید شد ، همه مشوش و مضطرب شدند و به سمت خانه های خود دویدند تا پدران و مادرانشان را خبر سازند که همبازی ما ناپدید شده است ، اما دیر زمانی نپایید که کودک دوبار به سقف باز گشته بود . از او پرسیدند که تو را چه پیش آمده است ؟ و کودک با لحنی متعجبانه گفت : با تمام شدن حرفم چند نفر را با لباس های بلند سبز رنگ در کنار خود دیدم و آنها دست مرا گرفتند و مرا به آن سوی آسمان بردند تا آنجا را ببینم ...نام این کودک (( مولانا )) بود

NIMA.N
08-10-2009, 08:34 PM
کوربه ,یکی از نقاشان سبک رئالیسم ,در این مورد می گوید :من نمی توانم یک فرشته را نقاشی کنم ,چون هرگز یک فرشته ندیده ام . اما من به عنوان یک مربی نقاشی هرگز با این گفته موافق نبودهام . و به همین خاطر سر کلاس هایم بارها از بچه ها خواستم که تصویر یک فرشته زیبا را برایم نقاشی کنند.ان روز نیز از هنرجوهایم همین راخواستم و بچه ها شروع کردن به نقاشی کردن . روژین ,یکی از آنها بود که روحیه بسیار لطیف و در عین حال پر جراتی داشت ,او از معدود بچه هایی بود که شخصیت مستقل داشت و به ندرت از من راهنمایی می خواست . آن روز هم قبل از این که گفته های من تمام شود روژین مداد رنگی هایش را بیرون آورد و کارش را شروع کرد .پس از چند دقیقه بالای سر هرکدام از بچه ها رفتم و سوال هایشان را پاسخ دادم . بیشتر فرشته های آنروز دختران زیبا رویی که با یک جفت بال سفید در آسمان پرواز میکردند . اما نقاشی روژین با همه نقاشی ها فرق داشت ,با خود گفتم : شاید این بار هم روژین موضوع دیگری را برای نقاشی در نظر گرفته است ,بنابراین برای پی بردن به آن منتظر تکمیل نقاشی اش شدم . رفته رفته برگه نقاشی روژین با قلب هایی به رنگ قرمز که میان نقاط رنگی شناور بودند ,پرشد . به آرامی پرسیدم : روژین میشه بگی چه چیزی کشیدی ؟ با تعجب نگاهم کرد گفت : خب این ها فرشته اند دیگه !!آن روز من درس بزرگی از روژین 9 ساله گرفتم ,او به من آموخت که قلب هایی اطرافمان هستند که همگی فرشته اند , قلب هایی خالص , پاک و زیبا که موهبت خدایند و هرگاه به آن ها نیاز داشته باشی ,همراه تواند و به یاریند می آیند , و بر خلاف گفته کوربه به راحتی می توانی آن ها را ببینی ,فقط کافی است اندکی تحمل کنید!!!

NIMA.N
08-10-2009, 08:34 PM
یادم باشد حرفی نزنم که به کسی بر بخوردنگاهی نکنم که دل کسی بلرزدخطی ننویسم که آزار دهد کسی رایادم باشد که روز و روزگار خوش استوتنها دل ما دل نیستیادم باشد جواب کین را با کمتر از مهر و جوابدو رنگی را با کمتر از صداقت ندهمیادم باشد باید در برابر فریادها سکوت کنم\و برای سیاهی ها نور بپاشمیادم باشد از چشمه درسِِ خروش بگیرمو از آسمان درسِ پـاک زیستنیادم باشد سنگ خیلی تنهاست ...یادم باشد باید با سنگ هم لطیف رفتار کنم مبادا دل تنگش بشکندیادم باشد برای درس گرفتن و درس دادن به دنیا آمده ام ... نه برای تکراراشتباهات گذشتگانیادم باشد زندگی را دوست دارمیادم باشد هر گاه ارزش زندگی یادم رفت در چشمان حیوان بی زبانی که به سویقربانگاه می رود زل بزنم تا به مفهوم بودن پی ببرمیادم باشد می توان با گوش سپردن به آواز شبانه ی دوره گردی که از سازشعشق می بارد به اسرار عشق پی برد و زنده شدیادم باشد معجزه قاصدکها را باور داشته باشمیادم باشد گره تنهایی و دلتنگی هر کس فقط به دست دل خودش باز می شودیادم باشد هیچگاه لرزیدن دلم را پنهان نکنم تا تنها نمانمیادم باشد هیچگاه از راستی نترسم و نترسانمیادم باشد از بچه ها میتوان خیلی چیزها آموختیادم باشد پاکی کودکیم را از دست ندهمیادم باشد زمان بهترین استاد استیادم باشد قبل از هر کار با انگشت به پیشانیم بزنم تا بعدا با مشت برفرقم نکوبمیادم باشد با کسی انقدر صمیمی نشوم شاید روزی دشمنم شودیادم باشد با کسی دشمنی نکنم شاید روزی دوستم شود یادم باشد قلب کسی را نشکنمیادم باشد زندگی ارزش غصه خوردن نداردیادم باشد پلهای پشت سرم را ویران نکنمیادم باشد امید کسی را از او نگیرم شاید تنها چیزیست که داردیادم باشد که عشق کیمیای زندگیستیادم باشد که ادمها همه ارزشمند اند و همه می توانند مهربان و دلسوز باشندیادم باشد زنده ام و اشرف مخلوقات...

NIMA.N
08-10-2009, 08:35 PM
مردی دختر سه ساله اش را بسیار دوست میداشت . دخترک به بیماری سختی مبتلا شد ، پدر به هر دری زد تا کودک سلامتی اش را دوباره به دست آورد ، هرچه پول داشت برای درمان او خرج کرد ولی بیماری جان دخترک را گرفت و او مرد . پدر در خانه اش را بست و گوشه گیر شد . با هیچکس صحبت نمی کرد و سرکار نمی رفت . دوستان و آشنایانش خیلی سعی کردند تا او را به زندگی عادی برگردانند ولی موفق نشدند . شبی پدر رویای عجیبی دید . دید که در بهشت است و صف منظمی از فرشتگان کوچک در جاده ای طلایی به سوی کاخی مجلل در حرکت هستند . هر فرشته شمعی در دست داشت و شمع همه فرشتگان بجز یکی روشن بود . مرد وقتی جلوتر رفت و دید که فرشته ای که شمعش خاموش است ، همان دختر خودش است . پدر فرشته غمگینش را در آغوش گرفت و او را نوازش داد ، از او پرسید : دلبندم ، چرا غمگینی ؟ چرا شمع تو خاموش است ؟ دخترک به پدرش گفت : بابا جان ، هر وقت شمع من روشن می شود ، اشکهای تو آن را خاموش می کند و هر وقت تو دلتنگ می شوی ، من هم غمگین می شوم . پدر در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود ، از خواب پرید

NIMA.N
08-10-2009, 08:35 PM
مردی خدمت امام حسین علیه السلام رسید، و عرض کردکه شخص ‍ گنه کاری هستم و نمی توانم خود را از معصیت نگهدارم ، لذا نیازمند نصایحآن حضرت می باشم . امام علیه السلام فرمودند:پنج کار را انجام بده ، بعد هرگناهی می خواهی بکن !
اول : روزی خدا را نخور، هر گناهی مایلی بکن !
دوم : ازولایت خدا خارج شو، هر گناهی می خواهی بکن !
سوم : جایی را پیدا کن که خدا تو رانبیند، سپس هر گناهی می خواهی بکن !
چهارم : وقتی ملک الموت برای قبض روح تو آمداگر توانستی او را از خودت دور کن و بعد هر گناهی می خواهی بکن !
پنجم : وقتی مالک دوزخ تو را داخل جهنم کرد، اگر امکان داشت داخل نشو و آن گاه هر گناهی مایلی انجام بده.

NIMA.N
08-10-2009, 08:35 PM
در روز اول سال تحصیلی، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبتهای اولیه، مطابق معمول به دانش‌آموزان گفت که همه آن‌ها را به یک اندازه دوست دارد و فرقی بین آن‌ها قائل نیست. البته او دروغ می‌گفت و چنین چیزی امکان نداشت. مخصوصاً این که پسر کوچکی در ردیف جلوی کلاس روی صندلی لم داده بود به نام تدی استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشی از او نداشت. تدی سال قبل نیز دانش‌آموز همین کلاس بود. همیشه لباس‌های کثیف به تن داشت، با بچه‌های دیگر نمی‌جوشید و به درسش هم نمی‌رسید. او واقعاً دانش‌آموز نامرتبی بود و خانم تامپسون از دست او بسیار ناراضی بود و سرانجام هم به او نمره قبولی نداد و او را رفوزه کرد .امسال که دوباره تدی در کلاس پنجم حضور می‌یافت، خانم تامپسون تصمیم گرفت به پرونده تحصیلی سال‌های قبل او نگاهی بیاندازد تا شاید به علّت درس نخواندن او پی‌ببرد و بتواند کمکش کند .معلّم کلاس اول تدی در پرونده‌اش نوشته بود: «تدی دانش‌آموز باهوش، شاد و با استعدادی است. تکالیفش را خیلی خوب انجام می‌دهد و رفتار خوبی دارد. رضایت کامل».معلّم کلاس دوم او در پرونده‌اش نوشته بود: « تدی دانش‌آموز فوق‌العاده‌ای است. همکلاسیهایش دوستش دارند ولی او به خاطر بیماری درمان‌ناپذیر مادرش که در خانه بستری است دچار مشکل روحی است .»معلّم کلاس سوم او در پرونده‌اش نوشته بود: «مرگ مادر برای تدی بسیار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را برای درس‌خواندن می‌کند ولی پدرش به درس و مشق او علاقه‌ای ندارد. اگر شرایط محیطی او در خانه تغییر نکند او به زودی با مشکل روبرو خواهد شد .»معلّم کلاس چهارم تدی در پرونده‌اش نوشته بود: «تدی درس خواندن را رها کرده و علاقه‌ای به مدرسه نشان نمی‌دهد. دوستان زیادی ندارد و گاهی در کلاس خوابش می‌برد.»خانم تامپسون با مطالعه پرونده‌های تدی به مشکل او پی برد و از این که دیر به فکر افتاده بود خود را نکوهش کرد. تصادفاً فردای آن روز، روز معلّم بود و همه دانش‌آموزان هدایایی برای او آوردند. هدایای بچه‌ها همه در کاغذ کادوهای زیبا و نوارهای رنگارنگ پیچیده شده بود، بجز هدیه تدی که داخل یک کاغذ معمولی و به شکل نامناسبی بسته‌بندی شده بود. خانم تامپسون هدیه‌ها را سرکلاس باز کرد. وقتی بسته تدی را باز کرد یک دستبند کهنه که چند نگینش افتاده بود و یک شیشه عطر که سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود. این امر باعث خنده بچه‌های کلاس شد امّا خانم تامپسون فوراً خنده بچه‌ها را قطع کرد و شروع به تعریف از زیبایی دستبند کرد. سپس آن را همانجا به دست کرد و مقداری از آن عطر را نیز به خود زد. تدی آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتی بیرون مدرسه صبر کرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد . سپس نزد او رفت و به او گفت: «خانم تامپسون، شما امروز بوی مادرم را می‌دادید.»خانم تامپسون، بعد از رفتن تدی، داخل ماشینش رفت و برای دقایقی طولانی گریه کرد. از آن روز به بعد، او آدم دیگری شد و در کنار تدریس خواندن، نوشتن، ریاضیات و علوم، به آموزش زندگی و عشق به همنوع به بچه‌ها پرداخت و البته توجه ویژه‌ای نیز به تدی می‌کرد.پس از مدتی، ذهن تدی دوباره زنده شد. هرچه خانم تامپسون او را بیشتر تشویق می‌کرد او هم سریعتر پاسخ می‌داد. به سرعت او یکی از با هوش‌ترین بچه‌های کلاس شد و خانم تامپسون با وجودی که به دروغ گفته بود که همه را به یک اندازه دوست دارد، امّا حالا تدی دانش‌آموز محبوبش شده بود.یکسال بعد، خانم تامپسون یادداشتی از تدی دریافت کرد که در آن نوشته بود شما بهترین معلّمی هستید که من در عمرم داشته‌ام.شش سال بعد، یادداشت دیگری از تدی به خانم تامپسون رسید. او نوشته بود که دبیرستان را تمام کرده و شاگرد سوم شده است و باز هم افزوده بود که شما همچنان بهترین معلمی هستید که در تمام عمرم داشته‌ام.چهار سال بعد، خانم تامپسون نامه دیگری دریافت کرد که در آن تدی نوشته بود با وجودی که روزگار سختی داشته امّا دانشکده را رها نکرده و به زودی از دانشگاه با رتبه عالی فارغ‌التحصیل می‌شود. بازهم تأکید کرده بود که تامپسون بهترین معلم دوران زندگیش بوده است.چهار سال دیگر هم گذشت و باز نامه‌ای دیگر رسید. این بار تدی توضیحی داده بود که پس از دریافت لیسانس تصمیم ‌گرفته به تحصیل ادامه دهد و این کار را کرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترین و بهترین معلم دوران عمرش خطاب کرده بود. امّا این بار، نام تدی در پایان‌نامه کمی طولانی‌تر شده بود: دکتر تئودور استودارد.ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامه دیگری رسید. تدی در این نامه گفته بود که با دختری آشنا شده و می‌خواهند با هم ازدواج کنند. او توضیحی داده بود که پدرش چند سال پیش فوت شده و از خانم تامپسون خواهش کرده بود اگر موافقت کند در مراسم عروسی در کلیسا، در محلی که معمولاً برای نشستن مادر داماد در نظر گرفته می‌شود بنشیند. خانم تامپسون بدون معطلی پذیرفت و حالا حدس بزنید چکار کرد؟ او دستبند مادر تدی را با همان جاهای خالی نگین‌ها به دست کرد و علاوه بر آن، یک شیشه از همان عطری که تدی برایش آورده بود خرید و روز عروسی به خودش زد.تدی وقتی در کلیسا خانم تامپسون را دید او را به گرمی هرچه تمامتر در آغوش فشرد و در گوشش گفت: «خانم تامپسون از این که به من اعتماد کردید از شما متشکرم. به خاطر این که باعث شدید من احساس کنم آدم مهمی هستم و از همه بالاتر به خاطر این که به من نشان دادید که می‌توانم تغییر کنم از شما متشکرم .»خانم تامپسون که اشک در چشم داشت در گوش او پاسخ داد: « تدی، تو اشتباه می‌کنی. این تو بودی که به من آموختی که می‌توانم تغییر کنم. من قبل از آن روزی که تو بیرون مدرسه با من صحبت کردی، بلد نبودم چگونه تدریس کنم .»بد نیست بدانید که تدی استودارد هم اکنون در دانشگاه آیوا استاد برجسته پزشکی است و بخش سرطان دانشکده پزشکی دانشگاه نیز به نام او نامگذاری شده است .همین امروز گرمابخش قلب یکنفر شوید ... وجود فرشته‌ها را باور داشته باشید، و مطمئن باشید که محبت شما به خودتان باز خواهد گشت.حتی اگر بسیار نحیف و ناتوانی، باز هم می توانی درهای بهشت را باز کنی. حتی اگر بی نهایت کوچک و ناچیزی، باز هم می توانی به ملکوت آسمان برسی. حتی اگر فقط یک روز فرصت داشته باشی، باز هم می توانی کاری بزرگ کنی، آنقدر بزرگ که هرگز کسی فراموشش نکند. اینها را پشه ای می گفت که روی برگی سبز بر بلندترین شاخه درختی در بهشت نشسته بود.پشه می گفت: آدم ها فکر می کنند تنها آنها می توانند به بهشت بیایند. اما اشتباه می کنند و نمی دانند که مورچه ها هم می توانند به بهشت بیایند. نهنگ های غول پیکر و کلاغ های سیاه ، گوسفندها و گرگ ها هم همینطور.یک عصای قدیمی، یک چاقوی زنگ زده، یک قالیچه نخ نما هم می تواند به بهشت بیاید، به شرط آنکه کاری کند، به شرط آنکه خدا را در چیزی یاری کند.پشه ها زود به دنیا می آیند و زود از دنیا می روند. مهلت بودنشان خیلی کم است. من ولی دلم می خواست در همین مهلت کوتاه با همین بال های نازک و کوچک تا جاودانگی پر بزنم. این محال بود و من به محال ایمان داشتم.سه روز از زندگی ام گذشته بود و من کاری نکرده بودم. دلم می خواست پشه ای باشم؛ مثل همه پشه ها. دلم نمی خواست دور آدم ها بچرخم و آواز بخوانم و از کلافگی شان لذت ببرم. دلم نمی خواست شب ها شبیخون بزنم و خواب را از چشم ها بگیرم. هرگز کسی را نیش نزدم و هرگز خونی را نخوردم و هرگز...دلم می خواست کاری کنم، به کسی کمکی کنم، جهان را بهتر کنم. اما همه به من می خندیدند، بادهای تند و تیز به من می خندیدند.تنها خدا بود که به من نمی خندید.و من دعا می کردم و تنها او را صدا می کردم.تا آن روز که خدا جوابم را داد و گفت: درود بر تو، پشه پرهیزگارم. می خواهی کاری کنی، باشد، بیا و به پیامبرم کمک کن. نامش ابراهیم است.گفتم: خدایا! کاش می توانستم کمکش کنم. ولی ببین چقدر کوچکم، زوری ندارم. اما... اما چقدر دلم می خواست می توانستم روزی روی آستین پیامبرت بنشینم.خدا گفت: تو می توانی کمکش کنی. تو سلحشور ظریف ملکوتی. جنگجوی کوچک خداوند.و آن وقت خدا از نمرود برایم گفت و نشانی قصرش را به من داد.من به آنجا رفتم و کوچکتر از آن بودم که نگهبانان مانع رفتنم شوند. ضعیفتر از آن بودم که سربازان به رویم شمشیر بکشند و ناچیزتر از آنکه هیچ جاسوسی آمدنم را گزارش کند.آدم ها هرگز گمان نمی کنند که پیشه ای بتواند مامور خدا باشد و دستیار پیامبر.نمرود را دیدم، بی خیال بود و سرگرم. چنان تیز بر او تاختم و چنان تند بر سوراخ بینی اش وارد شدم که فرصت نکرد دستش را حتی بجنباند.
سه روز و سه شب یک نفس در آن حفره تاریک جنگیدم. با همه تاب و توانم، برای خدا و پیامبری که ندیده بودمش.و می شنیدم که نمرود نعره می زد و کمک می خواست. و می شنیدم که بیرون همهمه بود و غوغا بود. و می دانستم که هیچ کس نمی تواند به او کمک کند. و آن زمان که آرام گرفتم، نه بالی داشتم و نه تنی و نه نیشی.و نمرود ساعت ها بود که از پای درآمده بود.من مرده بودم و دیدم که فرشته ای برای بردنم آمد.فرشته مرا در دست های لطیفش گذاشت و گفت: تو را به بهشت می بریم، ای پشه پارسا. تو جنگجوی کوچک خدا بودی، سلحشور ظریف ملکوت.و حالا قرن هاست که من در بهشتم. و پاداشم این است که هر وقت بخواهم می توانم بر آستین پیامبر خدا بنشینم

NIMA.N
08-10-2009, 08:35 PM
ما اینجاییم وخدا آنجا و بین ما آتش . آتش نمیگذارددستمان به خدا برسدما اینجاییم و خدا آنجا و بین ما دریا . دریا نمیگذارددستمان به خدا برسد.گاهی اما برای رسیدن به او نه اطاعت به کار می ‌آید،نهعبادت ، نه ذکر و نه دعا،نه التماس و نه استغفارتنها بی‌باکی است‌که بکار می‌آید. بی‌باکی عبور از آ و بی‌باکی گذشتن از آتشگذشتن از آتش، اما نه به امید آن که آتش گلستان شود وتو ابراهیمگذشتن از دریا، اما نه به امید آنکه دریا شکافته شود وتو موسیآتش را به امید سوختن گذشتن و دریا را به امید غرق شدن جاده ایمان خطرناک است پر آب و پر آتش. مسافرانی بیپروا می‌خواهد. آنقدر بی‌پروا که‌ پا بر سر همه چیز بگذارند و از سر همه چیزبگذرند.از سر دنیا وآخرت،از سر بهشت و جهنم. آنان که میترسنداز لغزیدن و می ترسند از افتادن به راه ایمان نمی‌مانند.ایمان را به جسارت باید پیمود نه به ترس.زیرا خداوندآن سوی جسارت ‌است نه این سوی تردید و ترس

NIMA.N
08-10-2009, 08:36 PM
روزی الاغ یک مزرعه دار داخل چاهی افتاد و شروع کرد به سرو صدا کردن. صاحب الاغ که نمی‌دانست چگونه الاغ را از چاه بیرون بکشد، بعد از مدتی فکر کردن با خود گفت: « چاه که آب ندارد و در نهایت باید پر شود: الاغ هم که پیر است بنابر این بیرون آوردن الاغ هیچ سودی ندارد». صاحب الاغ تصمیم خود را گرفته بود، از جا بلند شد و به سراغ همسایگانش رفت و از آنها خواست تا در پر کردن چاه به او کمک کنند تا الاغ بیچاره بیشتر از آن عذاب نکشد. هر کدام از همسایگان نیز با بیلی در دست شروع به ریختن خاک به درون چاه کردند. با ریخته شدن خاک به درون چاه الاغ شروع به بی‌قراری کرد و خود را به دیواره‌های چاه می‌زد و با صدای بلندی عر و عر می‌کرد.اما بعد از مدتی دیگر صدایی از الاغ نیامد. چه اتفاقی افتاده بود، آیا الاغ بیچاره واقعاً زنده به گور شده بود یا قضیه چیز دیگری بود.. صاحب الاغ وقتی دیگر صدای الاغش را نشنید به درون چاه نگاه کرد و در کمال تعجب دید هر بار که خاک به چاه ریخته می‌شود الاغ خاک را از پشت خود می‌تکاند و روی آن می‌ایستد. با این کار الاغ توانست با تکاندن خاک از روی خود و ایستادن روی لایه‌های جدید خاک به دهانهء چاه برسد و موجب شگفتی صاحب خود و همسایگان شود.انسان هم در زندگی با مشکلات و مسایل (همان خاکی که روی الاغ ریخته می‌شد) زیادی روبرو می‌شود. اما کسی از این مشکلات سربلند و پیروز بیرون می‌آید که نگذارد آنها او را از پای درآورند و زندگی را برای او مختل کنند. انسانی پیروز است که از مشکلات به نفع خود استفاده کند و با غلبه بر مشکلات (ایستادن روی خاک) راه نجات خود را پیدا کند.

NIMA.N
08-10-2009, 08:36 PM
مردی در جهنم بود که فرشته ای برای کمک به او آمدو گفت من تورا نجات می دهم برای اینکه تو روزی کاری نیک انجام داده ای فکرکن ببین آن را به خاطر می آوری یا نه؟او فکر کرد و به یادش آمد که روزی در راهی که می رفت عنکبوتی را دید امابرای آنکه او را له نکند راهش را کج کرد و از سمت دیگری عبور کردفرشته لبخند زد و بعد ناگهان تار عنکبوتی پایین آمد و فرشته گفت تارعنکبوت را بگیر و بالا برو تا به بهشت بروی.مرد تار عنکبوت را گرفت درهمین هنگام جهنمیان دیگر هم که فرصتی برای نجات خود یافتند به سمت تار عنکبوت دست دراز کردند تا بالا بروند اما مرد دست آنها را پس زد تامبادا تار عنکبوت پاره شود و خود بیفتد. که ناگهان تار عنکبوت پاره شد و مرد دوباره به سمت جهنم پرت شد فرشته با ناراحتی گفت تو تنها راه نجاتی را که داشتی با(فکر کردن به خود و فراموش کردن دیگران)از دست دادی .دیگر راه نجاتی برای تو نیست و بعد فرشته ناپدید شد

NIMA.N
08-10-2009, 08:36 PM
زمانی روستایی فقیری بود که از مال دنیا دو چیز داشت، پسری 16 ساله و اسبی خاکستری و زیبا. مرد روستایی این دو را بیش از هر چیز در دنیا دوست داشت. روزی اسبش ناپدید شد. مرد روستایی دچار غم و ناراحتی بسیاری شد. هیچ کس نمی توانست او را تسلی دهد تا اینکه سه روز بعد اسبش مراجعه کرد، همراه با یک اسب نر سیاه و زیبای عربی. مرد که از دیدن اسب بیش از اندازه خوشحال شده بود او را بغل گرفت و زین کرد.پسرش با شوق از او خواست که سوار اسب وحشی شود و چون پدر نمی خواست که به پسرش جواب نه بدهد، با درخواست او موافقت کرد. یک ساعت بعد به او خبر رسید که پسرش از اسب به زیر افتاده و به شدت مجروح شده است. پسر را با حالتی زار درحالی که دو جای پایش شکسته بود، خونین به خانه آوردند. با مشاهده پسر، شادی پدر دوباره به غم تبدیل شد.او در مقابل کلبه نشست و به گریه و زاری پرداخت. در همین زمان گروهی از سربازان پادشاه از آن جا عبور می کردند. جنگ نزدیک بود و ارتشیان آمده بودند تا سربازانی را از دهکده جمع کنند. آن ها با بی رحمی هر که را به سن 15 سالگی رسیده بود می گرفتند. وقتی به در خانه مرد روستایی رسیدند و پسرش را مجروح دیدند از بردنش منصرف شدند. اشک های پدر دوباره به شادی تبدیل شد و از صمیم قلب از خدا تشکر کرد

NIMA.N
08-10-2009, 08:37 PM
پدر در حال ردشدن از کنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب دید که تخت خواب کاملاًمرتب و همه چیز جمع وجور شده. یک پاکت هم به روی بالش گذاشته شده و روش نوشته بود پدر. با بدترین پیش داوری های ذهنی پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه روخوند :پدرعزیزم،با اندوه و افسوس فراوان برایت می نویسم. من مجبوربودم با دوست دختر جدیدم فرار کنم، چون می خواستم جلوی یک رویارویی بامادر و تو روبگیرم. من احساسات واقعی رو با Stacy پیدا کردم، او واقعاً معرکه است، اما میدونستم که تو اونرو نخواهی پذیرفت، به خاطر تیزبینی هاش، خالکوبی هاش ، لباسهای تنگ موتور سواریش و به خاطر اینکه سنش از من خیلی بیشتره. اما فقط احساسات نیست،پدر. اون حامله است. Stacy به من گفت ما می تونیم شاد و خوشبخت بشیم. اون یک تریلی توی جنگل داره و کُلی هیزم برای تمام زمستون. مایک رؤیای مشترک داریم برای داشتنتعداد زیادی بچه. Stacy چشمان من رو به روی حقیقت باز کرد که ماریجوانا واقعاً به کسی صدمه نمی زنه. ما اون رو برای خودمون می کاریم، و برای تجارت باکمک آدمای دیگهای که توی مزرعه هستن، برای تمام کوکائینها و اکستازیهایی که می خوایم. در ضمن،دعامی کنیم که علم بتونه درمانی برای ایدز پیدا کنه، و Stacy بهتر بشه. اون لیاقتش روداره. نگران نباش پدر، من 15 سالمه، و می دونم چطور از خودم مراقبت کنم. یک روز،مطمئنم که برای دیدارتون بر می گردیم، اونوقت تومی تونی نوه های زیادت روببینی.باعشق،پسرت،John
پاورقی : پدر، هیچ کدوم از جریانات بالاواقعی نیست، من بالا هستم توخونه Tommy. فقط می خواستم بهت یادآوری کنم که در دنیاچیزهای بدتری هم هست نسبت به کارنامه مدرسه که روی میزمه. دوست دارم! هروقت برای اومدن به خونه امن بود،بهم زنگ بزن

NIMA.N
08-10-2009, 08:37 PM
از لحظه ای که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه بی پایانی را ادامه می دادند. زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند. از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است. در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم. یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش تا خوک و یک گاو است. در راه روی بیمارستان یک تلفن همگانی هست. هر شب، مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زند. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کند: "گاو و خوک را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می شود. به زودی بر می گردیم...." چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آن که وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و در حالی که گریه می کرد گفت: عزیزم، اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش... مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: "این قدر پر چانگی نکن" اما من احساس کردم که چهره اش کمی در هم رفت. بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود، پرستاران زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و وقتی همه چیز رو به راه شد، بیرون رفت و شب دیر وقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی هوش بود. صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که نقاب اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می خواست او همان جا بماند. همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می زد. همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار می شد. روزی در راهرو قدم می زدم. وقتی از کنار مرد می گذشتم داشت می گفت: "گاو و خوک ها چطورند؟ یادتان نرود! به شان برسید. حال مادر به زودی خوب می شود و ما برمی گردیم." نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. مرد در حالی که اشاره می کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: خواهش می کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و خوک ها را قبلا برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام. برای این که نگران آینده مان نشود، وانمود می کنم که دارم با تلفن حرف می زنم. در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می کرد.عشقی که باعث شده بود این زن و مرد در خوشی و ناخوشی در کنار هم بمانند

NIMA.N
08-10-2009, 08:37 PM
روزی روزگاری، عابد خداپرستی بود که در عبادتکده ای در دل کوه راز و نیاز خدا میکرد، آنقدر مقام و منزلتش پیش خدا زیاد شده بود که خدا هر شب به فرشتگانش امر میکرد تا از طعام بهشتی، برای او ببرند... و او را بدینگونه سیر نمایند. بعد از 70 سال عبادت ، روزی خدا به فرشتگانش گفت: امشب برای او طعام نبرید، بگذارید امتحانش کنیم آن شب عابد هر چه منتظر غذا شد، خبری نشد، تا جایی که گرسنگی بر او غالب شد. طاقتش تمام شد و از کوه پایین آمد و به خانه آتش پرستی که در دامنه کوه منزل داشت رفت و از او طلب نان کرد، آتش پرست 3 قرص نان به او داد و او بسمت عبادتگاه خود حرکت کرد.سگ نگهبان خانه آتش پرست به دنبال او راه افتاد، جلوی راه او را گرفت... مرد عابد یک قرص نان را جلوی او انداخت تا برگردد و بگذارد او براهش ادامه دهد، سگ نان را خورد و دوباره راه او را گرفت، مرد قرص دوم نان را نیز جلوی او انداخت و خواست برود اما سگ دست بردار نبود و نمی گذاشت مرد به راهش ادامه دهد. مرد عابد با عصبانیت قرص سوم را نیز جلوی او انداخت و گفت : ای حیوان تو چه بی حیایی! صاحبت قرص نانی به من داد اما تو نگذاشتی آنرا ببرم؟به اذن خدای عز و جلٌ ، سگ به سخن آمد و گفت: من بی حیا نیستم، من سالهای سال سگ در خانه مردی هستم، شبهایی که به من غذا داد پیشش ماندم ، شبهایی هم که غذا نداد باز هم پیشش ماندم، شبهایی که مرا از خانه اش راند، پشت در خانه اش تا صبح نشستم... تو بی حیایی، تو که عمری خدایت هر شب غذای شبت را برایت فرستاد و هر چه خواستی عطایت کرد، یک شب که غذایی نرسید، فراموشش کردی و از او بریدی و برای رفع گرسنگی ات به در خانه یک آتش پرست آمدی و طلب نان کردی...مرد با شنیدن این سخنان منقلب شد و به عبادتگاه خویش بازگشت و توبه کرد.

NIMA.N
08-13-2009, 05:34 PM
مردی دختر سه ساله اش را بسیار دوست میداشت . دخترک به بیماری سختی مبتلا شد ، پدر به هر دری زد تا کودک سلامتی اش را دوباره به دست آورد ، هرچه پول داشت برای درمان او خرج کرد ولی بیماری جان دخترک را گرفت و او مرد . پدر در خانه اش را بست و گوشه گیر شد . با هیچکس صحبت نمی کرد و سرکار نمی رفت . دوستان و آشنایانش خیلی سعی کردند تا او را به زندگی عادی برگردانند ولی موفق نشدند . شبی پدر رویای عجیبی دید . دید که در بهشت است و صف منظمی از فرشتگان کوچک در جاده ای طلایی به سوی کاخی مجلل در حرکت هستند . هر فرشته شمعی در دست داشت و شمع همه فرشتگان بجز یکی روشن بود . مرد وقتی جلوتر رفت و دید که فرشته ای که شمعش خاموش است ، همان دختر خودش است . پدر فرشته غمگینش را در آغوش گرفت و او را نوازش داد ، از او پرسید : دلبندم ، چرا غمگینی ؟ چرا شمع تو خاموش است ؟ دخترک به پدرش گفت : بابا جان ، هر وقت شمع من روشن می شود ، اشکهای تو آن را خاموش می کند و هر وقت تو دلتنگ می شوی ، من هم غمگین می شوم . پدر در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود ، از خواب پرید

NIMA.N
08-13-2009, 05:36 PM
مردی خدمت امام حسین علیه السلام رسید، و عرض کردکه شخص ‍ گنه کاری هستم و نمی توانم خود را از معصیت نگهدارم ، لذا نیازمند نصایحآن حضرت می باشم . امام علیه السلام فرمودند:پنج کار را انجام بده ، بعد هرگناهی می خواهی بکن !
اول : روزی خدا را نخور، هر گناهی مایلی بکن !
دوم : ازولایت خدا خارج شو، هر گناهی می خواهی بکن !
سوم : جایی را پیدا کن که خدا تو رانبیند، سپس هر گناهی می خواهی بکن !
چهارم : وقتی ملک الموت برای قبض روح تو آمداگر توانستی او را از خودت دور کن و بعد هر گناهی می خواهی بکن !
پنجم : وقتی مالک دوزخ تو را داخل جهنم کرد، اگر امکان داشت داخل نشو و آن گاه هر گناهی مایلی انجام بده

NIMA.N
08-13-2009, 05:36 PM
در روز اول سال تحصیلی، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبتهای اولیه، مطابق معمول به دانش‌آموزان گفت که همه آن‌ها را به یک اندازه دوست دارد و فرقی بین آن‌ها قائل نیست. البته او دروغ می‌گفت و چنین چیزی امکان نداشت. مخصوصاً این که پسر کوچکی در ردیف جلوی کلاس روی صندلی لم داده بود به نام تدی استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشی از او نداشت. تدی سال قبل نیز دانش‌آموز همین کلاس بود. همیشه لباس‌های کثیف به تن داشت، با بچه‌های دیگر نمی‌جوشید و به درسش هم نمی‌رسید. او واقعاً دانش‌آموز نامرتبی بود و خانم تامپسون از دست او بسیار ناراضی بود و سرانجام هم به او نمره قبولی نداد و او را رفوزه کرد .امسال که دوباره تدی در کلاس پنجم حضور می‌یافت، خانم تامپسون تصمیم گرفت به پرونده تحصیلی سال‌های قبل او نگاهی بیاندازد تا شاید به علّت درس نخواندن او پی‌ببرد و بتواند کمکش کند .معلّم کلاس اول تدی در پرونده‌اش نوشته بود: «تدی دانش‌آموز باهوش، شاد و با استعدادی است. تکالیفش را خیلی خوب انجام می‌دهد و رفتار خوبی دارد. رضایت کامل».معلّم کلاس دوم او در پرونده‌اش نوشته بود: « تدی دانش‌آموز فوق‌العاده‌ای است. همکلاسیهایش دوستش دارند ولی او به خاطر بیماری درمان‌ناپذیر مادرش که در خانه بستری است دچار مشکل روحی است .»معلّم کلاس سوم او در پرونده‌اش نوشته بود: «مرگ مادر برای تدی بسیار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را برای درس‌خواندن می‌کند ولی پدرش به درس و مشق او علاقه‌ای ندارد. اگر شرایط محیطی او در خانه تغییر نکند او به زودی با مشکل روبرو خواهد شد .»معلّم کلاس چهارم تدی در پرونده‌اش نوشته بود: «تدی درس خواندن را رها کرده و علاقه‌ای به مدرسه نشان نمی‌دهد. دوستان زیادی ندارد و گاهی در کلاس خوابش می‌برد.»خانم تامپسون با مطالعه پرونده‌های تدی به مشکل او پی برد و از این که دیر به فکر افتاده بود خود را نکوهش کرد. تصادفاً فردای آن روز، روز معلّم بود و همه دانش‌آموزان هدایایی برای او آوردند. هدایای بچه‌ها همه در کاغذ کادوهای زیبا و نوارهای رنگارنگ پیچیده شده بود، بجز هدیه تدی که داخل یک کاغذ معمولی و به شکل نامناسبی بسته‌بندی شده بود. خانم تامپسون هدیه‌ها را سرکلاس باز کرد. وقتی بسته تدی را باز کرد یک دستبند کهنه که چند نگینش افتاده بود و یک شیشه عطر که سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود. این امر باعث خنده بچه‌های کلاس شد امّا خانم تامپسون فوراً خنده بچه‌ها را قطع کرد و شروع به تعریف از زیبایی دستبند کرد. سپس آن را همانجا به دست کرد و مقداری از آن عطر را نیز به خود زد. تدی آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتی بیرون مدرسه صبر کرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد . سپس نزد او رفت و به او گفت: «خانم تامپسون، شما امروز بوی مادرم را می‌دادید.»خانم تامپسون، بعد از رفتن تدی، داخل ماشینش رفت و برای دقایقی طولانی گریه کرد. از آن روز به بعد، او آدم دیگری شد و در کنار تدریس خواندن، نوشتن، ریاضیات و علوم، به آموزش زندگی و عشق به همنوع به بچه‌ها پرداخت و البته توجه ویژه‌ای نیز به تدی می‌کرد.پس از مدتی، ذهن تدی دوباره زنده شد. هرچه خانم تامپسون او را بیشتر تشویق می‌کرد او هم سریعتر پاسخ می‌داد. به سرعت او یکی از با هوش‌ترین بچه‌های کلاس شد و خانم تامپسون با وجودی که به دروغ گفته بود که همه را به یک اندازه دوست دارد، امّا حالا تدی دانش‌آموز محبوبش شده بود.یکسال بعد، خانم تامپسون یادداشتی از تدی دریافت کرد که در آن نوشته بود شما بهترین معلّمی هستید که من در عمرم داشته‌ام.شش سال بعد، یادداشت دیگری از تدی به خانم تامپسون رسید. او نوشته بود که دبیرستان را تمام کرده و شاگرد سوم شده است و باز هم افزوده بود که شما همچنان بهترین معلمی هستید که در تمام عمرم داشته‌ام.چهار سال بعد، خانم تامپسون نامه دیگری دریافت کرد که در آن تدی نوشته بود با وجودی که روزگار سختی داشته امّا دانشکده را رها نکرده و به زودی از دانشگاه با رتبه عالی فارغ‌التحصیل می‌شود. بازهم تأکید کرده بود که تامپسون بهترین معلم دوران زندگیش بوده است.چهار سال دیگر هم گذشت و باز نامه‌ای دیگر رسید. این بار تدی توضیحی داده بود که پس از دریافت لیسانس تصمیم ‌گرفته به تحصیل ادامه دهد و این کار را کرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترین و بهترین معلم دوران عمرش خطاب کرده بود. امّا این بار، نام تدی در پایان‌نامه کمی طولانی‌تر شده بود: دکتر تئودور استودارد.ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامه دیگری رسید. تدی در این نامه گفته بود که با دختری آشنا شده و می‌خواهند با هم ازدواج کنند. او توضیحی داده بود که پدرش چند سال پیش فوت شده و از خانم تامپسون خواهش کرده بود اگر موافقت کند در مراسم عروسی در کلیسا، در محلی که معمولاً برای نشستن مادر داماد در نظر گرفته می‌شود بنشیند. خانم تامپسون بدون معطلی پذیرفت و حالا حدس بزنید چکار کرد؟ او دستبند مادر تدی را با همان جاهای خالی نگین‌ها به دست کرد و علاوه بر آن، یک شیشه از همان عطری که تدی برایش آورده بود خرید و روز عروسی به خودش زد.تدی وقتی در کلیسا خانم تامپسون را دید او را به گرمی هرچه تمامتر در آغوش فشرد و در گوشش گفت: «خانم تامپسون از این که به من اعتماد کردید از شما متشکرم. به خاطر این که باعث شدید من احساس کنم آدم مهمی هستم و از همه بالاتر به خاطر این که به من نشان دادید که می‌توانم تغییر کنم از شما متشکرم .»خانم تامپسون که اشک در چشم داشت در گوش او پاسخ داد: « تدی، تو اشتباه می‌کنی. این تو بودی که به من آموختی که می‌توانم تغییر کنم. من قبل از آن روزی که تو بیرون مدرسه با من صحبت کردی، بلد نبودم چگونه تدریس کنم .»بد نیست بدانید که تدی استودارد هم اکنون در دانشگاه آیوا استاد برجسته پزشکی است و بخش سرطان دانشکده پزشکی دانشگاه نیز به نام او نامگذاری شده است .همین امروز گرمابخش قلب یکنفر شوید ... وجود فرشته‌ها را باور داشته باشید، و مطمئن باشید که محبت شما به خودتان باز خواهد گشت.حتی اگر بسیار نحیف و ناتوانی، باز هم می توانی درهای بهشت را باز کنی. حتی اگر بی نهایت کوچک و ناچیزی، باز هم می توانی به ملکوت آسمان برسی. حتی اگر فقط یک روز فرصت داشته باشی، باز هم می توانی کاری بزرگ کنی، آنقدر بزرگ که هرگز کسی فراموشش نکند. اینها را پشه ای می گفت که روی برگی سبز بر بلندترین شاخه درختی در بهشت نشسته بود.پشه می گفت: آدم ها فکر می کنند تنها آنها می توانند به بهشت بیایند. اما اشتباه می کنند و نمی دانند که مورچه ها هم می توانند به بهشت بیایند. نهنگ های غول پیکر و کلاغ های سیاه ، گوسفندها و گرگ ها هم همینطور.یک عصای قدیمی، یک چاقوی زنگ زده، یک قالیچه نخ نما هم می تواند به بهشت بیاید، به شرط آنکه کاری کند، به شرط آنکه خدا را در چیزی یاری کند.پشه ها زود به دنیا می آیند و زود از دنیا می روند. مهلت بودنشان خیلی کم است. من ولی دلم می خواست در همین مهلت کوتاه با همین بال های نازک و کوچک تا جاودانگی پر بزنم. این محال بود و من به محال ایمان داشتم.سه روز از زندگی ام گذشته بود و من کاری نکرده بودم. دلم می خواست پشه ای باشم؛ مثل همه پشه ها. دلم نمی خواست دور آدم ها بچرخم و آواز بخوانم و از کلافگی شان لذت ببرم. دلم نمی خواست شب ها شبیخون بزنم و خواب را از چشم ها بگیرم. هرگز کسی را نیش نزدم و هرگز خونی را نخوردم و هرگز...دلم می خواست کاری کنم، به کسی کمکی کنم، جهان را بهتر کنم. اما همه به من می خندیدند، بادهای تند و تیز به من می خندیدند.تنها خدا بود که به من نمی خندید.و من دعا می کردم و تنها او را صدا می کردم.تا آن روز که خدا جوابم را داد و گفت: درود بر تو، پشه پرهیزگارم. می خواهی کاری کنی، باشد، بیا و به پیامبرم کمک کن. نامش ابراهیم است.گفتم: خدایا! کاش می توانستم کمکش کنم. ولی ببین چقدر کوچکم، زوری ندارم. اما... اما چقدر دلم می خواست می توانستم روزی روی آستین پیامبرت بنشینم.خدا گفت: تو می توانی کمکش کنی. تو سلحشور ظریف ملکوتی. جنگجوی کوچک خداوند.و آن وقت خدا از نمرود برایم گفت و نشانی قصرش را به من داد.من به آنجا رفتم و کوچکتر از آن بودم که نگهبانان مانع رفتنم شوند. ضعیفتر از آن بودم که سربازان به رویم شمشیر بکشند و ناچیزتر از آنکه هیچ جاسوسی آمدنم را گزارش کند.آدم ها هرگز گمان نمی کنند که پیشه ای بتواند مامور خدا باشد و دستیار پیامبر.نمرود را دیدم، بی خیال بود و سرگرم. چنان تیز بر او تاختم و چنان تند بر سوراخ بینی اش وارد شدم که فرصت نکرد دستش را حتی بجنباند.
سه روز و سه شب یک نفس در آن حفره تاریک جنگیدم. با همه تاب و توانم، برای خدا و پیامبری که ندیده بودمش.و می شنیدم که نمرود نعره می زد و کمک می خواست. و می شنیدم که بیرون همهمه بود و غوغا بود. و می دانستم که هیچ کس نمی تواند به او کمک کند. و آن زمان که آرام گرفتم، نه بالی داشتم و نه تنی و نه نیشی.و نمرود ساعت ها بود که از پای درآمده بود.من مرده بودم و دیدم که فرشته ای برای بردنم آمد.فرشته مرا در دست های لطیفش گذاشت و گفت: تو را به بهشت می بریم، ای پشه پارسا. تو جنگجوی کوچک خدا بودی، سلحشور ظریف ملکوت.و حالا قرن هاست که من در بهشتم. و پاداشم این است که هر وقت بخواهم می توانم بر آستین پیامبر خدا بنشینم.

NIMA.N
08-13-2009, 05:37 PM
ما اینجاییم وخدا آنجا و بین ما آتش . آتش نمیگذارددستمان به خدا برسدما اینجاییم و خدا آنجا و بین ما دریا . دریا نمیگذارددستمان به خدا برسد.گاهی اما برای رسیدن به او نه اطاعت به کار می ‌آید،نهعبادت ، نه ذکر و نه دعا،نه التماس و نه استغفارتنها بی‌باکی است‌که بکار می‌آید. بی‌باکی عبور از آ و بی‌باکی گذشتن از آتشگذشتن از آتش، اما نه به امید آن که آتش گلستان شود وتو ابراهیمگذشتن از دریا، اما نه به امید آنکه دریا شکافته شود وتو موسیآتش را به امید سوختن گذشتن و دریا را به امید غرق شدن جاده ایمان خطرناک است پر آب و پر آتش. مسافرانی بیپروا می‌خواهد. آنقدر بی‌پروا که‌ پا بر سر همه چیز بگذارند و از سر همه چیزبگذرند.از سر دنیا وآخرت،از سر بهشت و جهنم. آنان که میترسنداز لغزیدن و می ترسند از افتادن به راه ایمان نمی‌مانند.ایمان را به جسارت باید پیمود نه به ترس.زیرا خداوندآن سوی جسارت ‌است نه این سوی تردید و ترس

NIMA.N
08-13-2009, 05:38 PM
مردی در جهنم بود که فرشته ای برای کمک به او آمدو گفت من تورا نجات می دهم برای اینکه تو روزی کاری نیک انجام داده ای فکرکن ببین آن را به خاطر می آوری یا نه؟او فکر کرد و به یادش آمد که روزی در راهی که می رفت عنکبوتی را دید امابرای آنکه او را له نکند راهش را کج کرد و از سمت دیگری عبور کردفرشته لبخند زد و بعد ناگهان تار عنکبوتی پایین آمد و فرشته گفت تارعنکبوت را بگیر و بالا برو تا به بهشت بروی.مرد تار عنکبوت را گرفت درهمین هنگام جهنمیان دیگر هم که فرصتی برای نجات خود یافتند به سمت تار عنکبوت دست دراز کردند تا بالا بروند اما مرد دست آنها را پس زد تامبادا تار عنکبوت پاره شود و خود بیفتد. که ناگهان تار عنکبوت پاره شد و مرد دوباره به سمت جهنم پرت شد فرشته با ناراحتی گفت تو تنها راه نجاتی را که داشتی با(فکر کردن به خود و فراموش کردن دیگران)از دست دادی .دیگر راه نجاتی برای تو نیست و بعد فرشته ناپدید شد

NIMA.N
08-13-2009, 05:39 PM
زمانی روستایی فقیری بود که از مال دنیا دو چیز داشت، پسری 16 ساله و اسبی خاکستری و زیبا. مرد روستایی این دو را بیش از هر چیز در دنیا دوست داشت. روزی اسبش ناپدید شد. مرد روستایی دچار غم و ناراحتی بسیاری شد. هیچ کس نمی توانست او را تسلی دهد تا اینکه سه روز بعد اسبش مراجعه کرد، همراه با یک اسب نر سیاه و زیبای عربی. مرد که از دیدن اسب بیش از اندازه خوشحال شده بود او را بغل گرفت و زین کرد.پسرش با شوق از او خواست که سوار اسب وحشی شود و چون پدر نمی خواست که به پسرش جواب نه بدهد، با درخواست او موافقت کرد. یک ساعت بعد به او خبر رسید که پسرش از اسب به زیر افتاده و به شدت مجروح شده است. پسر را با حالتی زار درحالی که دو جای پایش شکسته بود، خونین به خانه آوردند. با مشاهده پسر، شادی پدر دوباره به غم تبدیل شد.او در مقابل کلبه نشست و به گریه و زاری پرداخت. در همین زمان گروهی از سربازان پادشاه از آن جا عبور می کردند. جنگ نزدیک بود و ارتشیان آمده بودند تا سربازانی را از دهکده جمع کنند. آن ها با بی رحمی هر که را به سن 15 سالگی رسیده بود می گرفتند. وقتی به در خانه مرد روستایی رسیدند و پسرش را مجروح دیدند از بردنش منصرف شدند. اشک های پدر دوباره به شادی تبدیل شد و از صمیم قلب از خدا تشکر کرد

NIMA.N
08-13-2009, 05:39 PM
پدر در حال ردشدن از کنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب دید که تخت خواب کاملاًمرتب و همه چیز جمع وجور شده. یک پاکت هم به روی بالش گذاشته شده و روش نوشته بود پدر. با بدترین پیش داوری های ذهنی پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه روخوند :پدرعزیزم،با اندوه و افسوس فراوان برایت می نویسم. من مجبوربودم با دوست دختر جدیدم فرار کنم، چون می خواستم جلوی یک رویارویی بامادر و تو روبگیرم. من احساسات واقعی رو با Stacy پیدا کردم، او واقعاً معرکه است، اما میدونستم که تو اونرو نخواهی پذیرفت، به خاطر تیزبینی هاش، خالکوبی هاش ، لباسهای تنگ موتور سواریش و به خاطر اینکه سنش از من خیلی بیشتره. اما فقط احساسات نیست،پدر. اون حامله است. Stacy به من گفت ما می تونیم شاد و خوشبخت بشیم. اون یک تریلی توی جنگل داره و کُلی هیزم برای تمام زمستون. مایک رؤیای مشترک داریم برای داشتنتعداد زیادی بچه. Stacy چشمان من رو به روی حقیقت باز کرد که ماریجوانا واقعاً به کسی صدمه نمی زنه. ما اون رو برای خودمون می کاریم، و برای تجارت باکمک آدمای دیگهای که توی مزرعه هستن، برای تمام کوکائینها و اکستازیهایی که می خوایم. در ضمن،دعامی کنیم که علم بتونه درمانی برای ایدز پیدا کنه، و Stacy بهتر بشه. اون لیاقتش روداره. نگران نباش پدر، من 15 سالمه، و می دونم چطور از خودم مراقبت کنم. یک روز،مطمئنم که برای دیدارتون بر می گردیم، اونوقت تومی تونی نوه های زیادت روببینی.باعشق،پسرت،John
پاورقی : پدر، هیچ کدوم از جریانات بالاواقعی نیست، من بالا هستم توخونه Tommy. فقط می خواستم بهت یادآوری کنم که در دنیاچیزهای بدتری هم هست نسبت به کارنامه مدرسه که روی میزمه. دوست دارم! هروقت برای اومدن به خونه امن بود،بهم زنگ بزن

NIMA.N
08-13-2009, 05:39 PM
از لحظه ای که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه بی پایانی را ادامه می دادند. زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند. از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است. در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم. یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش تا خوک و یک گاو است. در راه روی بیمارستان یک تلفن همگانی هست. هر شب، مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زند. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کند: "گاو و خوک را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می شود. به زودی بر می گردیم...." چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آن که وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و در حالی که گریه می کرد گفت: عزیزم، اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش... مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: "این قدر پر چانگی نکن" اما من احساس کردم که چهره اش کمی در هم رفت. بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود، پرستاران زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و وقتی همه چیز رو به راه شد، بیرون رفت و شب دیر وقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی هوش بود. صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که نقاب اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می خواست او همان جا بماند. همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می زد. همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار می شد. روزی در راهرو قدم می زدم. وقتی از کنار مرد می گذشتم داشت می گفت: "گاو و خوک ها چطورند؟ یادتان نرود! به شان برسید. حال مادر به زودی خوب می شود و ما برمی گردیم." نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. مرد در حالی که اشاره می کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: خواهش می کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و خوک ها را قبلا برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام. برای این که نگران آینده مان نشود، وانمود می کنم که دارم با تلفن حرف می زنم. در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می کرد.عشقی که باعث شده بود این زن و مرد در خوشی و ناخوشی در کنار هم بمانند

NIMA.N
08-13-2009, 05:40 PM
روزی روزگاری، عابد خداپرستی بود که در عبادتکده ای در دل کوه راز و نیاز خدا میکرد، آنقدر مقام و منزلتش پیش خدا زیاد شده بود که خدا هر شب به فرشتگانش امر میکرد تا از طعام بهشتی، برای او ببرند... و او را بدینگونه سیر نمایند. بعد از 70 سال عبادت ، روزی خدا به فرشتگانش گفت: امشب برای او طعام نبرید، بگذارید امتحانش کنیم آن شب عابد هر چه منتظر غذا شد، خبری نشد، تا جایی که گرسنگی بر او غالب شد. طاقتش تمام شد و از کوه پایین آمد و به خانه آتش پرستی که در دامنه کوه منزل داشت رفت و از او طلب نان کرد، آتش پرست 3 قرص نان به او داد و او بسمت عبادتگاه خود حرکت کرد.سگ نگهبان خانه آتش پرست به دنبال او راه افتاد، جلوی راه او را گرفت... مرد عابد یک قرص نان را جلوی او انداخت تا برگردد و بگذارد او براهش ادامه دهد، سگ نان را خورد و دوباره راه او را گرفت، مرد قرص دوم نان را نیز جلوی او انداخت و خواست برود اما سگ دست بردار نبود و نمی گذاشت مرد به راهش ادامه دهد. مرد عابد با عصبانیت قرص سوم را نیز جلوی او انداخت و گفت : ای حیوان تو چه بی حیایی! صاحبت قرص نانی به من داد اما تو نگذاشتی آنرا ببرم؟به اذن خدای عز و جلٌ ، سگ به سخن آمد و گفت: من بی حیا نیستم، من سالهای سال سگ در خانه مردی هستم، شبهایی که به من غذا داد پیشش ماندم ، شبهایی هم که غذا نداد باز هم پیشش ماندم، شبهایی که مرا از خانه اش راند، پشت در خانه اش تا صبح نشستم... تو بی حیایی، تو که عمری خدایت هر شب غذای شبت را برایت فرستاد و هر چه خواستی عطایت کرد، یک شب که غذایی نرسید، فراموشش کردی و از او بریدی و برای رفع گرسنگی ات به در خانه یک آتش پرست آمدی و طلب نان کردی...مرد با شنیدن این سخنان منقلب شد و به عبادتگاه خویش بازگشت و توبه کرد.

NIMA.N
08-13-2009, 05:41 PM
مردی کهنسال در مزرعه‌ای واقع در منطقه‌ای کوهستانی در کنتاکی می‌زیست. نوهء خردسالش نیز با او بود. هر بامداد، مرد برمی‌خاست و سر میز آشپزخانه می‌نشست و کتاب مقدّسش را که بس مندرس و کهنه شده بود می‌خواند. نوه‌اش میل داشت درست مانند پدربزرگ شود و بنابراین به هر طریقی که می‌توانست سعی می‌کرد از او تقلید کند.یک روز پسرک به پدربزرگ گفت بابابزرگ، سعی کردم مثل شما کتاب مقدّس بخوانم، امّا به محض این که کتاب را می‌بندم، هرچه خوانده‌ام فراموش می‌کنم. پس خواندن کتاب مقدّس چه فایده‌ای دارد؟"پدربزرگ که زغال در بخاری می‌گذاشت، به طرف او برگشت و سبد خالی حمل زغال را به او داد و گفت، "این سبد زغالی را کنار رودخانه ببر و یک سبد آب برایم بیاور." پسرک همان کار را کرد که به او گفته شد، گو این که قبل از آن که به منزل برسد، تمام آب از سوراخ‌های سبد ریخته بود. پدربزرگ خندید و گفت، "دفعهء بعد باید قدری تندتر حرکت کنی،" و او را دوباره با سبد فرستاد تا مجدّداً سعی کند.این دفعه پسرک تندتر دوید، امّا باز هم قبل از رسیدنش به خانه، سبد خالی شده بود. پسرک، نفس نفس زنان به پدربزرگش گفت، "آوردن آب با سبد امکان ندارد،" و رفت که به جای سبد، سطل بردارد.پیرمرد گفت، "من یک سطل آب نمی‌خواهم؛ من یک سبد آب می‌خواهم. تو می‌توانی این کار را انجام دهی. فقط به اندازهء کافی سعی نمی‌کنی،" و دیگربار پسرک را فرستاد و خودش هم دم در رفت تا تلاش دوبارهء او را ناظر باشد.این دفعه، پسرک با این که می‌دانست این کار محال است، امّا می‌خواست به پدربزرگش نشان دهد که حتـّی اگر خیلی تند هم بدود، قبل از آن که زیاد از رودخانه دور شود، سبد کاملاً خالی خواهد شد. او سبد را از آب پر کرد، امّا وقتی به پدربزرگ رسید، سبد باز هم خالی شده بود.پسرک، از نفس افتاده بود. به پدربزرگ گفت، "دیدی بابابزرگ؛ بی‌فایده است."پیرمرد گفت، "پس فکر می‌کنی بی‌فایده است؟ نگاهی به سبد بینداز."پسرک نگاهی به سبد انداخت و برای اوّلین بار متوجّه شد شکل سبد متفاوت است؛ دیگر اثری از ذرّات زغال در آن نیست؛ سبد زغالی کهنه، پاک و سفید شده بود. تمیز تمیز بود.پیرمرد گفت، "پسرم؛ وقتی کتاب مقدّس می‌خوانی همین اتـّفاق می‌افتد. ممکن است همه چیز را نفهمی یا به خاطر نسپاری، امّا وقتی این کتاب خدا را می‌خوانی، درون تو را تغییر می‌دهد؛در تو تحوّل ایجاد می‌کند. این کار خدا در زندگی ما است. یعنی تغییر دادن ما از درون به بیرون و تدریجاً متحوّل کردن ما."

NIMA.N
08-13-2009, 05:42 PM
خانمی‌ از منزل‌ خارج‌ شد و در جلوی‌ در حیاط با سه‌پیرمرد مواجه‌ شد. زن‌ گفت‌: شماها رانمی‌شناسم‌ ولی‌ باید گرسنه‌ باشید لطفا به‌داخل‌ بیایید و چیزی‌ بخورید. پیرمردان‌ پرسیدند: آیا شوهرت‌منزل‌ است‌؟ زن‌ گفت‌: خیر، سرکار است‌. آنها گفتند: ما نمی‌توانیم‌ داخل‌ شویم‌. بعد از ظهر که‌ شوهرآن‌زن‌ به‌ خانه‌ بازگشت‌ همسرش‌ تمام‌ ماجرا را برایش‌ تعریف‌ کرد. مرد گفت‌: حالابرو به‌ آنها بگو که‌ من‌ درخانه‌ هستم‌ و آنها را دعوت‌ کن‌. سپس‌ زن‌ آنها را به‌داخل‌ خانه‌ راهنمایی‌ کرد ولی‌ آنها گفتند: ما نمی‌توانیم‌با هم‌ داخل‌ شویم‌. زن‌علت‌ را پرسید و یکی‌ از آنها توضیح‌ داد که‌: اسم‌ من‌ ثروت‌ است‌ و به‌ یکی‌دیگرازدوستانش‌ اشاره‌ کرد و گفت‌ او موفقیت‌ و دیگری‌ عشق‌ است‌. حالا برو ومسئله‌ را با همسرت‌ در میان‌بگذار و تصمیم‌ بگیرید طالب‌ کدامیک‌ از ما هستید! زن‌ماجرا را برای‌ شوهرش‌ تعریف‌ کرد. شوهر که‌بسیار خوشحال‌ شده‌ بود با هیجان‌ خاص‌گفت‌: بیا ثروت‌ را دعوت‌ کنیم‌ و منزلمان‌ را مملو از دارایی‌نماییم‌. اما زن‌ بااو مخالفت‌ کرد و گفت‌: عزیزم‌ چرا موفقیت‌ را نپذیریم‌! در این‌ میان‌ دخترشان‌که‌ تا این‌لحظه‌ شاهد گفت‌ و گوی‌ آنها بود گفت‌: بهتر نیست‌ عشق‌ را دعوت‌ کنیم‌و منزلمان‌ را سرشار از عشق‌کنیم‌؟ سپس‌ شوهر به‌ زن‌ نگاه‌ کرد و گفت‌: بیا به‌حرف‌ دخترمان‌ گوش‌ دهیم‌، برو و عشق‌ را به‌ داخل‌دعوت‌ کن‌، سپس‌ زن‌ نزدپیرمردان‌ رفت‌ و پرسید کدامیک‌ از شما عشق‌ هستید؟ لطفا داخل‌ شوید ومهمان‌ ماباشید. در این‌ لحظه‌ عشق‌ برخاست‌ و قدم‌ زنان‌ به‌ طرف‌ خانه‌ راه‌ افتاد. سپس‌آن‌ دو نفر هم‌ بلندشده‌ و وی‌ را همراهی‌ کردند. زن‌ با تعجب‌ به‌ موفقیت‌ و ثروت‌گفت‌: من‌ فقط عشق‌ را دعوت‌ کردم‌! دراین‌ بین‌ عشق‌ گفت‌: اگر شما ثروت‌ یاموفقیت‌ را دعوت‌ می‌کردید دو نفر از ما مجبور بودند تا بیرون‌منتظر بمانند امازمانی‌ که‌ شما عشق‌ را دعوت‌ کردید، هر جا که‌ من‌ بروم‌ آنها نیز همراه‌ من‌می‌آیند.هر کجا عشق‌ باشد در آنجا ثروت‌ و موفقیت‌ نیز حضور دارد.

NIMA.N
08-13-2009, 05:42 PM
روزی پیر معرفتی، یکی از شاگردانش را دید که زانوی غم بغل گرفته و گوشه ای غمگین نشسته است. نزد او رفت و جویای حالش شد. شاگرد لب به سخن گشود و از بی وفایی یار صحبت کرد و این که دختر مورد علاقه اش به او جواب منفی داده و پیشنهاد ازدواج دیگری را پذیرفته است. شاگرد گفت که سالهای متمادی عشق دختر را در قلب خود حفظ کرده بود و با رفتن دختر به خانه مرد دیگر او احساس می کند باید برای همیشه با عشقش خداحافظی کند.استاد پیر با تبسم گفت : اما عشق تو به دخترک چه ربطی به او دارد ؟شاگرد با حیرت گفت : ولی اگر او نبود این عشق و شور و هیجان هم در وجود من نبود ؟!استاد پیر با لبخند گفت : چه کسی چنین گفته است. تو اهل دل و عشق ورزیدن هستی و به همین دلیل آتش عشق و شوریدگی دل تو را هدف قرار داده است. این ربطی به دخترک ندارد. هرکس دیگر هم جای دختر بود تو این آتش عشق را به سمت او می فرستادی. بگذار دخترک برود! این عشق را به سوی دختر دیگری بفرست . مهم این است که شعله این عشق را در دلت خاموش نکنی. معشوق فرقی نمی کند چه کسی باشد ! دخترک اگر رفت، با رفتنش پیغام داد که لیاقت این آتش ارزشمند را ندارد.چه بهتر ! بگذار او برود تا صاحب واقعی این شور و هیجان فرصت جلوه گری و ظهور پیدا کند ! به همین سادگی

NIMA.N
08-13-2009, 05:43 PM
گروهی از فارغ التحصیلان پس از گذشت جند سال و تشکیل زندگی و رسیدن به موقعیت های خوب کاری و اجتماعی طبق قرار قبلی به دیدن یکی از اساتید مجربدانشگاه خود رفتند . بحث جمعی آنها خیلی زود به گله شکایت از استرس های ناشی از کار زندکی کشیده شد . استاد برای پذیرایی از میهمانان به آشپزخانه رفت و با یک قوری قهوه و تعدادی از انواع قهوه خوریها ی سرامیکی , پلاستیکی و کریستال که برخی ساده و برخی کران قیمت بودند با زگشت ; سینی راروی میز گذاشت و از میهمانهن خواست که از خود پذیرایی کنند . پس از آنکه همه برای خود قهوه ریختند استاد گفت : اگر دقت کرده باشید همه متوجه شدهاید که همه قهوه خوریهای گران قیمت و زیبا را برداشته اید و آنها که ساده ارزان قیمت بودند در سینی باقی مانده اند , البته این امر برای شما ساده بدیهیاست ! سر چشمه همه مشکلات و استرس های شما هم همین است : شما فقط بهترین را برای خود می خواهید . قصد اصلی همه شما نوشیدن قهوه بود اماآگاهانه قهوه خوریهای بهتر را انتخاب کردید و البته در این حین به آنچه دیگری بر می داشت نیز توجه داشتید . به این ترتیب اگر زندگی قهوه باشد , شغل , پول , موقعیت اجتماعی و ... همان قهوه خوریهای متعدد هستنند . آنها فقط ابزاری برای حفظ نگهداری زندگی اند , اما کیفیت زندگی در آنها فرقی نخواهد داشت . *گاهی,آن قدرحواس ما ما متوجه قهوه خوریهاست که اصلا طعم و مزه قهوه موجود در آن را نمی فهمیم

NIMA.N
08-13-2009, 05:43 PM
شخصی از مردی طلبکا ر بود ودائما برای گرفتن طلب خودبه در خانه او می رفت . آن شخص نیز حاشا می کر د. روزی طلب کار تصمیم گرفت باعده ای برای طلب خود به منزل آن شخص برود . مرد هنگام دیدن آن عده پا به فرارگذاشت و از طریق پشت بام خود را به حیا ط همسایه انداخت از بخت ب,مرد روی پیر مردیافتاد که مریض بود و بستگان وی دور او را احاطه کرده بودند. پیر مرد بر اثر افتادنمر د از دنیا رفت . خویشان پیر مرد همانند دیگران به تعقیب مرد بدهکار پیوستند .مرد به بیا بان رسید دید اسبی افسار رها کرده و فرار می کند . عدهای که درتعقیب اسب بودند فریاد می زدند . مرد فورا سنگی برداشت تا جلوی اسب را بگیرد . همینکه سنگ را پرتاب کرد به یکی از چشمان اسب خورد و چشم او را کور کرد . صاحبان اسبنیز به تعقیب وی پرداختند . مرد همچنان که فرار می کرد به مجلسی رسید . دید خری رویزمین افتاده گروهی در صدد هستند تا او را بلند کنند مردم از مرد کمک خواستند . مردخود را به آنان رساند و دم خر را گرفت که بلند کند . ناگهان دم خر کنده شد ,صاحب خرنیز به تعقیب او پرداخت با لاخره مر د را گرفتند و نزد قا ضی بردنددر لحظهورود به حکمه قاضی ,مرد به قاضی گفت اگر به نفع من قضاوت کنی نانت در روغن است . قاضی تا آخر قضیه را گرفتاولی گفت : جناب قاضی این مرد مبلغی به من بدهکار استنمی دهد .قاضی گفت سند داری ؟ مرد گفت : سند ندارم . قاضی گفت پس ادعای بی موردیمیکنی ! مرد بدهکار از دادگاه خارج شد . دومی گفت : جناب قاضی پدر ما مریض بود واین شخص خود را از پشت بام به روی او انداخت و پدرمان از دنیا رفت ,اکنون ما از اودیه می خواهیم . قاضی گفت : پدر شما چند سال داشت؟ گفتند : هفتاد سال . قاضی گفت : این مرد سی سال دارد ,چهل سال خرج او را بدهید تا به هفتاد سال برسد آن وقت دیه پدرتان را از او بگیرید. نوبت به صاحب اسب رسید او نیز ماجرا را گفت وطلب غرامت کرد .قا ضی گفت باید اسب را نصف کنیم,آن نصفی که چشم سالم دارد هر چه قیمت داشت با نصفدیگر مقایسه می کنیم ,بعد غرامت هر چه شد این مرد میدهدآنها حرف خود را پسگرفتند . همین که نوبت به صا حب خر رسید ,گفت جناب قاضی خر ما از کرگی دم نداشت

NIMA.N
08-13-2009, 05:43 PM
پسر کوچکی در مزرعه ای دور دست زندگی می کرد هر روز صبح قبل از طلوع خورشید از خواب برمی خواست وتا شب به کارهای سخت روزانه مشغول بودهم زمان با طلوع خورشید از نردها بالا می رفت تا کمی استراحت کند در دور دست ها خانه ای با پنجرهایی طلایی همواره نظرش را جلب می کرد و با خود فکر می کرد چقدر زندگی در آن خانه با آن وسایل شیک و مدرنی که باید داشته باشد لذت بخش و عالی خواهد بود . با خود می گفت : " اگر آنها قادرند پنجره های خود را از طلا بسازند پس سایر اسباب خانه حتما زیبا خواهد بود . بالاخره یک روز به آنجا می روم و از نزدیک آن را می بینم "یک روز پدر به پسرش گفت به جای او کارها را انجام می دهد و او می تواند در خانه بماند . پسر هم که فرصت را مناسب دید غذایی برداشت و به طرف آنخانه و پنجره های طلایی رهسپار شد .راه بسیار طولانی تر از آن بود که تصورش را می کرد . بعد از ظهر بود که به آن جا رسید و با نزدیک شدن به خانه متوجه شد که از پنجره های طلایی خبری نیست و در عوض خانه ای رنگ و رو رفته و با نرده های شکسته دید . به سمت در قدیمی رفت و آن را به صدا در آورد . پسر بچه ای هم سن خودش در را گشود . سوال کرد که آیا او خانه پنجره طلایی را دیده است یا خیر ؟ پسرک پاسخ مثبت داد و او را به سمت ایوان برد . در حالی که آنجا می نشستند نگاهی به عقب انداختند و در انتهای همان مسیری که طی کرده بود و هم زمان با غروب آفتاب , خانه خودشان را دید که با پنجره های طلایی می درخشید.

NIMA.N
08-13-2009, 05:44 PM
توی یه شب پر از ستاره که غم بی نهایت غربت و هجران این دیار به دلم سنگینی می کرد و از بی مهری آدمها یی که اصل و ریشه ی خودشونو فراموش می کنن و اصلا یادشون میره برای چی خلق شدن و برای چی به دنیا اومدن بغض کرده بودم یه مرتبه یه فرشته صدام کرد و یه چیزی گفت:خدا انسان را از هیچ آفرید و به او هستی بخشید-اما انسان هیچ را برگزید و هستی را فراموش کرد.خدا عشق را آفرید تا با نور آننفرت را به انسان بشناساند و از آن برحذرش دارداما انسان نفرت را برگزید و از عشق بر حذر ماند.خدا نور را آفرید تا ظلمت را از زندگی انسان جدا سازداما انسان در ظلمت خزید و از نور جدا ماند.آن گاه خدا انسان را مواخذه کرد و انسان تنهایی را بهانه قرار داد.خدا انسان را دو نیمه کرد.نیمی به شایستگی هایی ونیمی به بایستگی هایی تا دیگر انسان تنها نباشداما انسان دوباره هستی را فراموش کرد و از عشق برحذر ماند و در ظلمت خزید ومواخذه شد و یکنواخت بودن را بهانه قرار داد.خدا نیمه ها رامتفاوت کرد.هر نیمه به رنگی هر نیمه به شکلی هر نیمه به صدایی وبدینسان رنگ را و شکل را و صدا را آفرید.اما انسان باز هم هیچ را برگزید و از عشق برحذر ماند و در ظلمت خزید و تنها ماندو مواخذه شد و سختی انتخاب و جستجوی نیمه را بهانه قرار داد.آن زمان خدا دل را و احساس را آفرید.و از آن پسهر روز دلها شکستند و احساسها له شدند و انسان هیچ برگزیده ی دور مانده از عشق در ظلمت خزیده ی تنها مانده دل شکسته هر روز گریه کرد

NIMA.N
08-13-2009, 05:45 PM
دیروز شیطان را دیدمدر حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود؛ فریب می‌فروختمردم دورش جمع شده‌ بودند،‌ هیاهو می‌کردند و هول می‌زدند و بیشتر می‌خواستند توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص،‌دروغ و خیانت،‌ جاه‌طلبی و ...هر کس چیزی می‌خرید و در ازایش چیزی می‌داد بعضی‌ها تکه‌ای از قلبشان را می‌دادند و بعضی‌ پاره‌ای از روحشان رابعضی‌ها ایمانشان رامی‌دادند و بعضی آزادگیشان راشیطان می‌خندید

NIMA.N
08-13-2009, 05:46 PM
روزی دروغ به حقیقت گفت : مــــیل داری با هم به دریـــا برویم و شنـــا کنیم ، حقیقــت ساده لــوح پذیرفت و گول خورد . آن دو با هم به کنار ساحل رفتند ، وقتی به ساحل رسیدند حقیقت لباسهایش را در آورد . دروغ حیلــــه گـــر لباسهای او را پوشید و رفت .از آن روز همیشه حقیقت عــــریان و زشت است ، اما دروغ در لبــــــاس حقیقت با ظاهری آراسته نمایان می شود

NIMA.N
08-13-2009, 05:47 PM
زنی می رفت ، مردی او را دید و دنبال او روان شد . زن پرسید که چرا پس من می آیی؟مرد گفت : برتو عاشق شده ام . زن گفت : برمن چه عاشق شده ای ، خواهر من از من خوبتر است و از پس من می آید ، برو و بر او عاشق شو . مرد از آنجا برگشت و زنی بدصورت دید ، بسیار ناخوش گردید و باز نزد زن رفت و گفت : چرا دروغ گفتی ؟ زن گفت : تو راست نگفتی . اگر عاشق من بودی ، پیش دیگری چرا می رفتی ؟ مرد شرمنده شد و رفت

NIMA.N
08-13-2009, 05:48 PM
اون شب وقتی به خونه رسیدم دیدم همسرم مشغول آماده کردن شام است, دست شو گرفتم و گفتم: باید راجع به یک موضوعی باهات صحبت کنم. اون هم آروم نشست و منتظر شنیدن حرف های من شد. دوباره سایه رنجش و غم رو توی چشماش دیدم.اصلا نمی دونستم چه طوری باید بهش بگم, انگار دهنم باز نمی شد. هرطور بود باید بهش می گفتم و راجع به چیزی که ذهنم رو مشغول کرده بود, باهاش صحبت می کردم. موضوع اصلی این بود که من می خواستم از اون جدا بشم. بالاخره هرطور که بود موضوع رو پیش کشیدم, از من پرسید چرا؟! اما وقتی از جواب دادن طفره رفتم خشمگین شد و در حالی که از اتاق غذاخوری خارج می شد فریاد می زد: تو مرد نیستی.اون شب دیگه هیچ صحبتی نکردیم و اون دایم گریه می کرد و مثل باران اشک می ریخت, می دونستم که می خواست بدونه که چه بلایی بر سر عشق مون اومده و چرا؟ اما به سختی می تونستم جواب قانع کننده ای براش پیدا کنم, چرا که من دلباخته یک دختر جوان به اسم"دوی" شده بودم و دیگه نسبت به همسرم احساسی نداشتم.من و اون مدت ها بود که با هم غریبه شده بودیم من فقط نسبت به اون احساس ترحم داشتم. بالاخره با احساس گناه فراوان موافقت نامه طلاق رو گرفتم, خونه, 30درصد شرکت و ماشین رو به اون دادم. اما اون یک نگاه به برگه ها کرد و بعد همه رو پاره کرد.زنی که بیش از 10 سال باهاش زندگی کرده بودم تبدیل به یک غریبه شده بود و من واقعا متاسف بودم و می دونستم که اون 10 سال از عمرش رو برای من تلف کرده و تمام انرژی و جوانی اش رو صرف من و زندگی با من کرده, اما دیگه خیلی دیر شده بود و من عاشق شده بودم.بالاخره اون با صدای بلند شروع به گریه کرد, چیزی که انتظارش رو داشتم. به نظر من این گریه یک تخلیه هیجانی بود.بلاخره مسئله طلاق کم کم داشت براش جا می افتاد. فردای اون روز خیلی دیر به خونه اومدم و دیدم که یک نامه روی میز گذاشته! به اون توجهی نکردم و رفتم توی رختخواب و به خواب عمیقی فرو رفتم. وقتی بیدار شدم دیدم اون نامه هنوز هم همون جاست, وقتی اون رو خوندم دیدم شرایط طلاق رو نوشته.اون هیچ چیز از من نمی خواست به جز این که در این مدت یک ماه که از طلاق ما باقی مونده بهش توجه کنم.اون درخواست کرده بودکه در این مدت یک ماه تا جایی که ممکنه هر دومون به صورت عادی کنار هم زندگی کنیم, دلیلش هم ساده و قابل قبول بود: پسرمون در ماه آینده امتحان مهمی داشت و همسرم نمی خواست که جدایی ما پسرمون رو دچار مشکل بکنه!این مسئله برای من قابل قبول بود, اما اون یک درخواست دیگه هم داشت: از من خواسته بود که بیاد بیارم که روز عروسی مون من اون رو روی دست هام گرفته بودم و به خانه اوردم و درخواست کرده بود که در یک ماه باقی مونده از زندگی مشترکمون هر روز صبح اون رو از اتاق خواب تا دم در به همون صورت روی دست هام بگیرمو راه ببرم. خیلی درخواست عجیبی بود, با خودم فکر کردم حتما داره دیونه می شه. اما برای این که اخرین درخواستش رو رد نکرده باشم موافقت کردم. وقتی این درخواست عجیب و غریب رو برای زن آینده ام "دوی"تعریف کردم اون با صدای بلند خندید گفت: به هر باید با مسئله طلاق روبرو می شد, مهم نیست داره چه حقه ای به کار می بره. مدت ها بود که من و همسرم هیچ تماسی با هم نداشتیم تا روزی که طبق شرایط طلاق که همسرم تعین کرده بود من اون رو بلند کردم و در میان دست هام گرفتم. هر دومون مثل آدم های دست و پاچلفتی رفتار می کردیم و معذب بودیم.پسرمون پشت ما راه می رفت و دست می زد و می گفت: بابا مامان رو تو بغل گرفته راه می بره. جملات پسرم دردی رو در وجودم زنده می کرد, از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و از اون جا تا در ورودی حدود 10متر مسافت رو طی کردیم. اون چشم هاشو بست و به آرومی گفت: راجع به طلاق تا روز آخر به پسرمون هیچی نگو!نمی دونم یک دفعه چرا این قدر دلم گرفت و احساس غم کردم. بالاخره دم در اون رو زمین گذاشتم, رفت و سوار اتوبوس شد و به طرف محل کارش رفت, من هم تنها سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم.روز دوم هر دومون کمی راحت تر شده بودیم, می تونستم بوی عطرشو اسشمام کنم. عطری که مدتها بود از یادم رفته بود. با خودم فکر کردم من مدتهاست که به همسرم به حد کافی توجه نکرده بودم. انگار سالهاست که ندیدمش, من از اون مراقبت نکرده بودم. متوجه شدم که اثار گذر زمان بر چهره اش نشسته, چندتا چروک کوچک گوشه چماش نشسته بود,لابه لای موهاش چند تا تار خاکستری ظاهر شده بود! برای لحظه ای با خودم فکر کردم: خدایا من با او چه کار کردم؟! روز چهارم وقتی اون رو روی دست هام گرفتم حس نزدیکی و صمیمیت رو دوباره احساس کردم. این زن, زنی بود که 10 سال از عمر و زندگی اش رو با من سهیم شده بود. روز پنجم و ششم احساس کردم, صیمیت داره بیشتر وبیشتر می شه, انگار دوباره این حس زنده شده و دوباره داره شاخ و برگ می گیره. من راجع به این موضوع به "دوی" هیچی نگفتم. هر روز که می گذشت برام آسون تر و راحت تر می شد که همسرم رو روی دست هام حمل کنم و راه ببرم, با خودم گفتم حتما عضله هام قوی تر شده. همسرم هر روز با دقت لباسش رو انتخاب می کرد. یک روز در حالی که چند دست لباس رو در دست گرفته بود احساس کرد که هیچ کدوم مناسب و اندازه نیستند.با صدای آروم گفت: لباسهام همگی گشاد شدند. و من ناگهان متوجه شدم که اون توی این مدت چه قدر لاغر و نحیف شده و به همین خاطر بود که من اون رو راحت حمل می کردم, انگار وجودش داشت ذره ذره آب می شد.گویی ضربه ای به من وارد شد, ضربه ای که تا عمق وجودم رو لرزوند. توی این مدت کوتاه اون چقدر درد و رنج رو تحمل کرده بود, انگار جسم و قلبش ذره ذره آب می شد.ناخوداگاه بلند شدم و سرش رو نوازش کردم. پسرم این منظره که پدرش , مادرش رو در اغوش بگیره و راه ببره تبدیل به یک جزء شیرین زندگی اش شده بود.همسرم به پسرم اشاره کرد که بیاد جلو و به نرمی و با تمام احساس اون رو در آغوش فشرد.من روم رو برگردوندم, ترسیدم نکنه که در روزهای آخر تصمیم رو عوض کنم. بعد اون رو در آغوش گرفتم و حرکت کردم. همون مسیر هر روز, از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و در ورودی.دستهای اون دور گردن من حلقه شده بود و من به نرمی اون رو حمل می کردم, درست مثل اولین روز ازدواج مون.روز آخر وقتی اون رو در اغوش گرفتم به سختی می تونستم قدم های آخر رو بردارم. انگار ته دلم یک چیزی می گفت: ای کاش این مسیر هیچ وقت تموم نمی شد. پسرمون رفته بود مدرسه, من در حالی که همسرم در اغوشم بود با خودم گفتم: من در تمام این سالها هیچ وقت به فقدان صمیمیت و نزدیکی در زندگی مون توجه نکرده بودم. اون روز به سرعت به طرف محل کارم رانندگی کردم, وقتی رسیدم بدون این که در ماشین رو قفل کنم ماشین رو رها کردم, نمی خواستم حتی یک لحظه در تصمیمی که گرفتم, تردید کنم. "دوی" در رو باز کرد, و من بهش گفتم که متاسفم, من نمی خوام از همسرم جدا بشم! اون حیرت زده به من نگاه می کرد, به پیشانیم دست زد و گفت: ببینم فکر نمی کنی تب داشته باشی؟ من دستشو کنار زدم و گفتم: نه! متاسفم, من جدایی رو نمی خوام, این منم که نمی خوام از همسرم جدا بشم. به هیچ وجه نمی خوام اون رو از دست بدم. زندگی مشترک من خسته کننده شده بود, چون نه من و نه اون تا یک ماه گذشته هیچ کدوم ارزش جزییات و نکات ظریف رو در زندگی مشترکمون نمی دونستیم. زندگی مشترکمون خسته کننده شده بود نه به خاطر این که عاشق هم نبودیم بلکه به این خاطر که اون رو از یاد برده بودیم. من حالا متوجه شدم که از همون روز اول ازدواج مون که همسرم رو در آغوش گرفتم و پا به خانه گذاشتم موظفم که تا لحظه مرگ همون طور اون رو در آغوش حمایت خودم داشته باشم."دوی" انگار تازه از خواب بیدار شده باشه در حالی که فریاد می زد در رو محکم کوبید و رفت. من از پله ها پایین اومدم سوار ماشین شدم و به گل فروشی رفتم. یک سبد گل زیبا و معطر برای همسرم سفارش دادم. دختر گل فروش پرسید: چه متنی روی سبد گل تون می نویسید؟و من در حالی که لبخند می زدم نوشتم: از امروز صبح, تو رو در آغوش مهرم می گیرم و حمل می کنم, تو روبا پاهای عشق راه می برم, تا زمانی که مرگ, ما دو نفر رو از هم جدا کنه.درسته, جزئیات ظریفی توی زندگی ما هست که از اهمیت فوق العلاده ای برخورداره, مسائل و نکاتی که برای تداوم و یک رابطه, مهم و ارزشمندند. این مسایل خانه مجلل, پول, ماشین و مسایلی از این قبیل نیست. این ها هیچ کدوم به تنهایی و به خودی خود شادی افرین نیستند. پس در زندگی سعی کنید زمانی رو صرف پیدا کردن شیرینی ها و لذت های ساده زندگی تون کنید. چیزهایی رو که از یاد بردید, یادآوری و تکرار کنید و هر کاری رو که باعث ایجاد حس صمیمیت و نزدیکی بیشتر و بیشتر بین شما و همسرتون می شه, انجام بدید. زندگی خود به خود دوام پیدا نمی کنه. این شما هستید که باید باعث تداوم زندگی تون بشید.

NIMA.N
08-13-2009, 05:48 PM
در تاریخ مشرق زمین شیوانا را استاد عشق و معرفت و دانایی می دانند، اما در عین حال کشاورز ماهری هم بود و باغ سیب بزرگی را اداره می کرد. درآمد حاصل از این باغ صرف مخارج مدرسه و هزینه زندگی شاگردان و مردم فقیر و درمانده می شد. درختان سیب باغ شیوانا هر سال نسبت به سال قبل بارور تر و شاداب تر می شدند و مردم برای خرید سراغ او می آمدند. یک سال تعداد سیب های برداشت شده بسیار زیادتر از از قبل بود و همه شاگردان نگران خراب شدن میوه‌های بودند. در دهکده ای دور کاهن یک معبد بود که به دلیل محبوبیت بیش از حد شیوانا، دائم پشت سر او بد می گفت و مردم را از خرید سیب های او بر حذر می داشت. چندین بار شاگردان از شیوانا خواستند تا کاهن معبد را گوش‌مالی دهند و او را جلوی معبد رسوا کنند، اما شیوانا دائما" آنها را به صبر و تحمل دعوت می کرد و از شاگردان می‌خواست تا صبور باشند و از دشمنی کاهن به نفع خود استفاده کنند. وقتی به شیوانا گفتند که تعداد سیب‌های برداشت شده امسال بیشتر از قبل است و بیم خراب شدن میوه‌های می‌رود٬ شیوانا به چند نفر از شاگردانش گفت که بخشی از سیب ها را با خود ببرند و به مردم ده به قیمت بالا بفروشند، در عین حال به شاگردان خود گفت که هر جا رسیدند درسهای رایگان شیوانا را برای مردم ده بازگو کنند و در مورد مسیر تفکر و روش معرفتی شیوانا نیز صحبت کنند. هفته بعد وقتی شاگردان برگشتند با تعجب گفتند که مردم ده نه تنها سیب های برده شده را خریدند بلکه سیب های اضافی را نیز پیش خرید کردند. یکی از شاگردان با حیرت پرسید: "اما استاد سوالی که برای ما پیش آمده این است که چرا مردم آن ده با وجود اینکه سال ها از زبان امین معبدشان بدگویی شیوانا را شنیده بودند ولی تا این حد برای خرید سیب های شیوانا سر و دست می‌شکستند؟" شیوانا پاسخ داد: جناب کاهن ناخواسته نام شیوانا را در اذهان مردم زنده نگه داشته بود، شما وقتی درباره مطالب معرفتی و درسهای شیوانا برای مردم ده صحبت کردید، آنها چیزی خلاف آنچه از زبان کاهن شنیده بودند را مشاهده کردند، به همین خاطر این تفاوت را به سیب ها هم عمومیت دادند و روی کیفت سیب های شما هم دقیق شدند و عالی بودن آنها را هم تشخیص دادند. ما سود امسال را مدیون بدگویی های آن کاهن بد زبان هستیم. او باعث شد مردم ده با ذوق و شوق و علاقه و کنجکاوی بیشتری به درس های معرفت روی آودند و در عین حال کاهن خود را بهتر بشناسند! پیشنهاد می کنم به او میدان دهید و بگذارید باز هم بدگویی و بد زبانی اش را بیشتر کند. به همین ترتیب همیشه می توان روی مردم این ده به عنوان خریدار های تضمینی میوه های خود حساب کنید. هر وقت فردی مقابل شما قد علم کرد و روی دشمنی با شما اصرار ورزید. اصلاً مقابلش نایستید، به او اجازه دهید تا یکطرفه در میدان دشمنی یکه تازی کند. زمان که بگذرد سکوت باعث محبوب تر شدن شما و دشمنی او باعث شکست خودش می شود. در این حالت همیشه به خود بگویید، قدرت من بیشتر است چرا که او هیچ تاثیری روی من ندارد و من هرگز به او فکر نمی کنم و بر عکس من باعث می شوم تا به طور دائم در ذهن او جولان دهم و او را وادار به واکنش نمایم، این جور مواقع سکوت نشانه قدرت است

NIMA.N
08-13-2009, 05:49 PM
پدر روزنامه می خواند .اما پسر کوچکش مدام مزاحمش می شد.و حوصله ی پدر سر رفت و صفحه ای از روزنامه را-که نقشه ی جهان را نمایش می داد- جدا و قطعه قطعه کرد و به پسرش داد. بیا ! کاری برایت دارم . یک نقشه ی دنیا به تو می دهم .ببینم می توانی آن را دقیقا همان طور که هست بچینی ؟" و دوباره سراغ روزنامه اش رفت.می دانست پسرش تمام روز گرفتار این کار است.اما یک ربع ساعت بعد پسرک با نقشه ی کامل برگشت. پدر با تعجب پرسید:"مادرت به تو جغرافی یاد داده؟" پسرجواب داد:"جغرافی دیگر چیست؟" پدر پرسید:"پس چگونه توانستی این نقشه ی دنیا را بچینی؟" پسر گفت:" اتفاقا پشت همین صفحه تصویری از یک آدم بود .وقتی توانستم آن آدم را دوباره بسازم دنیا را هم دوباره ساختم

NIMA.N
08-13-2009, 05:49 PM
تاجری پسرش را برای آموختن «راز خوشبختی» نزد خردمندی فرستاد. پسر جوان چهل روز تمام در صحرا راه رفت تا اینکه سرانجام به قصری زیبا بر فراز قله کوهی رسید. مرد خردمندی که او در جستجویش بود آنجا زندگی می‌کرد.به جای اینکه با یک مرد مقدس روبه رو شود وارد تالاری شد که جنب و جوش بسیاری در آن به چشم می‌خورد، فروشندگان وارد و خارج می‌شدند، مردم در گوشه‌ای گفتگو می‌کردند، ارکستر کوچکی موسیقی لطیفی می‌نواخت و روی یک میز انواع و اقسام خوراکی‌ها لذیذ چیده شده بود. خردمند با این و آن در گفتگو بود و جوان ناچار شد دو ساعت صبر کند تا نوبتش فرا رسد.خردمند با دقت به سخنان مرد جوان که دلیل ملاقاتش را توضیح می‌داد گوش کرد اما به او گفت که فعلأ وقت ندارد که «راز خوشبختی» را برایش فاش کند. پس به او پیشنهاد کرد که گردشی در قصر بکند و حدود دو ساعت دیگر به نزد او بازگردد.مرد خردمند اضافه کرد: اما از شما خواهشی دارم. آنگاه یک قاشق کوچک به دست پسر جوان داد و دو قطره روغن در آن ریخت و گفت: در تمام مدت گردش این قشق را در دست داشته باشید و کاری کنید که روغن آن نریزد.مرد جوان شروع کرد به بالا و پایین کردن پله‌ها، در حالیکه چشم از قاشق بر نمی‌داشت. دو ساعت بعد نزد خردمند بازگشت.مرد خردمند از او پرسید:«آیا فرش‌های ایرانی اتاق نهارخوری را دیدید؟ آیا باغی که استاد باغبان ده سال صرف آراستن آن کرده است دیدید؟ آیا اسناد و مدارک ارزشمند مرا که روی پوست آهو نگاشته شده دیدید؟»جوان با شرمساری اعتراف کرد که هیچ چیز ندیده، تنها فکر او این بوده که قطرات روغنی را که خردمند به او سپرده بود حفظ کند.خردمند گفت: «خب، پس برگرد و شگفتی‌های دنیای من را بشناس. آدم نمی‌تواند به کسی اعتماد کند، مگر اینکه خانه‌ای را که در آن سکونت دارد بشناسد.»مرد جوان این‌بار به گردش در کاخ پرداخت، در حالیکه همچنان قاشق را به دست داشت، با دقت و توجه کامل آثار هنری را که زینت بخش دیوارها و سقف‌ها بود می‌نگریست. او باغ‌ها را دید و کوهستان ‌های اطراف را، ظرافت گل‌ها و دقتی را که در نصب آثار هنری در جای مطلوب به کار رفته بود تحسین کرد. وقتی به نزد خردمند بازگشت همه چیز را با جزئیات برای او توصیف کرد.خردمند پرسید: «پس آن دو قطره روغنی را که به تو سپردم کجاست؟»مرد جوان قاشق را نگاه کرد و متوجه شد که آنها را ریخته است.آن وقت مرد خردمند به او گفت:راز خوشبختی این است که همه شگفتی‌های جهان را بنگری بدون اینکه دو قطره روغن داخل قاشق را فراموش کنی»

NIMA.N
08-13-2009, 05:50 PM
مردی در جنگل می دود، تلاش دارد از شیری فرار کند که در تعقیب اوست. به پرتگاهی می رسد. راهی برای رفتن وجود ندارد، پس می ایستد. برای یک لحظه نمی داند چه کند. به پایین نگاه می کند، یک دره و پرتگاه بسیار عمیق و بی انتهاست. اگر بپرد، رفته است. ولی با این وجود یک امکان برایش هست ، معجزات رخ می دهند. پس او عمیق تر به پایین نگاه می کند و می بیند که دو شیر دیگر نیز ایستاده و به بالا نگاه می کنند. پس آن امکان تمام است.شیر نزدیک می شود، غرش می کند: مرد می تواند صدای غرش او را بشنود. تنها امکان فرار او این است که از ریشه های درختی که لب پرتگاه است آویزان شود. او نه می تواند پایین بپرد و نه می تواند آنجا لب پرتگاه بایستد، پس به ریشه ی آن درخت آویزان می شود. ریشه ها بسیار شکننده هستند و او می ترسد که هر لحظه شکسته شوند. نه تنها این، بلکه شبی بسیار سرد است و دست هایش چنان سرد شده که می ترسد شاید نتواند برای مدت زیاد آویزان بماند. ریشه ها در دستانش لیز می خورند. دست هایش یخ زده اند. مرگ قطعی است. مرگ هرلحظه در آنجاست.سپس به بالا نگاه می کند: دو موش مشغول جویدن ریشه های آن درخت هستند. یکی از موش ها سفید است و دیگری سیاه، نماد روز و شب، نماد زمان. زمان از دست می رود و آن دو موش مشغول جویدن ریشه ها هستند و واقعاً کارشان را عالی انجام می دهند آن ها تقریباً به آخرش رسیده اند، نزدیک است که تمامش را بجوند ، شب شده و موش ها نیز باید استراحت کنند، بنابراین با شتاب تمامش می کنند. هرلحظه ریشه از تنه جدا خواهد شد. مرد باردیگر به بالا نگاه می کند و در آنجا کندوی عسلی هست که از آن عسل می چکد. همه چیز را از یاد می برد و می کوشد قطره ای از آن عسل را به زبانش بگیرد و موفق می شود. و آن طعم واقعاً شیرین است!حالا این تمثیل معانی زیاد دارد. یک شیر از گذشته می آمده و دوشیر در آینده منتظر هستند، زمان به سرعت می گذرد، مرگ همچون همیشه بسیار نزدیک است، آن دو موش ریشه ی خود زندگی را قطع می کنند. ولی اگر بتوانی در زمان حال زندگی کنی، آن طعمی واقعاً شیرین است! واقعاً زیباست.آن مرد در لحظه زندگی کرد و همه چیز را فراموش کرد. در آن لحظه مرگی وجود نداشت، شیری وجود نداشت، زمان نبود، هیچ چیز وجود نداشت ، فقط آن طعم اسرارآمیز عسل روی زبانش.راه زندگی کردن همین است، این تنها راه زندگی کردن است ، وگرنه زندگی نخواهی کرد. هر لحظه.... اوضاع چنین است.تو آن شخصی هستی که از آن ریشه ی درخت آویزانی و مرگ از هر طرف دربرت گرفته است و زمان از دست می رود. هرلحظه به مرگ فرو می افتی و ناپدید می شوی. حالا چه باید کرد؟ نگران گذشته باشی؟ نگران آینده باشی؟ نگران مرگ باشی؟ نگران زمان باشی؟ یا از لحظه لذت ببری؟به فردافکر نکردن یعنی به این لحظه اجازه دادن تا قطره ای عسل شیرین روی زبانت شود. با وجودی که مرگ وجود دارد، زندگی زیباست. باوجودی که گذشته زیاد خوب نبود و کسی از آینده چیزی نمی داند، امید بستن به آن مایه ی ناامیدی است، ولی این لحظه زیباست. بگذار قطره ای عسل روی زبانت شود. همین لحظه بسیار زیباست. چه چیزی کسر است؟ در همین لحظه باش.

NIMA.N
08-13-2009, 05:51 PM
یک روز مردی مداد بسیار زیبایی را ساخت تا به بازار برده و بفروشد . اما قبل از فروش مداد به او چند نصیحت کرد او به مداد گفت پنج چیز وجود دارد که تو باید از آن ها مطلع باشی تا بتوانی یک مداد خوب و زیبا باقی بمانی اول آنکه شاید توانی خیلی از کلمات را بنویسی اما فقط باید چیزهایی را بنویسی که صاحبت از تو میخواهد. دوم قطعا هر از گاهی تو را میتراشند و درد زیادی به جانت می افتد اما باید صبور باشی بدانی تنها در این صورت میتوانی به مداد بودنت ادامه بدهی.سوم شاید بعضی از کلمات را اشتباه بنویسی اما باید بعدا آنها را تصحیح کنی چهارم مبادا از نوک تیزت برای آزار دادن دیگران استفاده کنی چون در این صورت قطعا مورد نفرت همه قرار میگیری پس بهتر است از نوکت در جهت خوب استفاده کنی . پنجم به ظاهر زیبایت مقرور نشو و فقط به فکر نوشتن کلمات پر معنا و نیکو باش پون فقط از تو به یادگار میمانند و جسمت تا آخر تراشیده میشود

NIMA.N
08-13-2009, 05:51 PM
گذاشت و سفرش را آغاز کرد .هنوز راه درازی نرفته بود که در پارک چشمش به پیرزنی افتاد که روی صندلی نشسته بود و خیره به پرندگان نگاه می کرد . پسرک کنار پیرزن نشست و چمدانش را باز کرد . می خواست چیزی بنوشد که متوجه گرسنگی پیرزن شد و کلوچه ای به او داد . پیرزن با حس سرشار از قدر شناسی آن را گرفت و لبخندی نثار پسرک کرد . لبخندش آن قدر زیبا بود که پسرک خواست برای دیدن دوباره آن مقداری نوشیدنی نیز به او بدهد . لبخندهای پیرزن پسرک را غرق در لذت کرد . آن دو تمام بعداز ظهر را به خوردن و نوشیدن گذراندند بی آنکه که کلمهای بین آنها رد وبدل شوند .با تاریک شدن هوا پسرک متوجه شد که چقدر خسته است و برای برگشتن به خانه از جا برخاست . اما هنوز چند قدمی بر نداشته بود که با سرعت به طرف پیرزن بازگشت و او را در آغوش کشید و بار دیگر نظاره گر عمیق ترین لبخند پیرزن شد . مادر پسرک که با ورود او اوج لذت را در چهره وی تشخیص داد علت شادی او را جویا شد . پسرک نیز در پاسخ گفت : من امروز با خدا ناهار خوردم و قبل از اینکه مادر چیزی بگوید اضافه کرد : و لبخند او زیباترین لبخندی بود که تا به حال دیده ام.پیرزن نیز سرشار از شادی به خانه بر گشت و در پاسخ پسرش که از حالات عجیب مادر شگفت زده شده بود گفت : * امروز با خدا در پارک کلوچه خوردم . او بسیار جوان تر از آن است که انتظار داشتم

NIMA.N
08-13-2009, 05:51 PM
مردی که تنها باز مانده کشتی طوفان زده بود به جزیره ای خالی از سکنه رسید هر روز به درگاه خدا دعا میکرد که نجات یابد بعد از سالی روزی که از شکار بر گشت دیدکلبه اش در آتش می سوزد ناراحت رو به آسمان کردو گفت خدایا چگونه رازی شدی این کار را با من کنی مرد که دیگر نایی نداشت به خواب رفت وبا صدای کشتی از خواب بیدار شد که برای نجات او آمده بودند از ایشان پرسید چگونه مرا یافتید گفتند از علائمی که با دود میدادی

NIMA.N
08-13-2009, 05:51 PM
ميگن يه روز ليلي واسه مجنون پيغام فرستاد که انگار خيلي دوست داري منو ببيني ؟ اگه نيمه شب بياي بيرون شهر ، کنار فلان باغ ، منم مي يام تا ببينمت . مجنون که شيفته ديدار ليلي بود ، چندين ساعت قبل از موعد مقرر رفت و در محل قرار نشست . ولي مدتي که گذشت خوابش برد ... نيمه شب ليلي اومد و وقتي اونو تو خواب عميق ديد ، از کيسه اي که به همراه داشت ، چند مشت گردو برداشت و ريخت تو جيبهاي مجنون و رفت . مجنون وقتي چشم باز کرد ،خورشيد طلوع کرده بود ، آهي کشيد و گفت :اي دل غافل يار آمد و ما در خواب بوديم . افسرده و پريشون برگشت به شهر . در راه يکي از دوستانش اونو ديد و پرسيد : چرا اينقدر ناراحتي ؟!و وقتي جريان را شنيد با خوشحالي گفت : اين که عاليه ! آخه نشونه اينه که ليلي به دو دليل تو رو خيلي دوست داره ! دليل اول اين که : خواب بودي و بيدارت نکرده ! و به طورحتم به خودش گفته : اون عزيز دل من که تو خواب نازه ، پس چرا بيدارش کنم ؟ و دليل دوم اينکه : وقتي بيدار مي شدي ، گرسنه بودي و ليلي طاقت اين رو نداشت ، پس برات گردو گذاشته تا بشکني و بخوري ! مجنون سري تکان داد و گفت : نه ! اون مي خواسته بگه : تو عاشق نيستي ! اگه عاشق بودي که خوابت نميبرد ! تو رو چه به عاشقي؟ بهتره بري گردو بازي کني !

NIMA.N
08-13-2009, 05:52 PM
بر سر گور كشيشي در كليساي سنت مينستر نوشته شده بود:كود ك كه بودم ميخواستم دنيا رو تغيير دهم بزرگتر كه شدم فهميدم دنيا خيلي بزرگ است وبايد انگلستان را تغيير دهم بعد ها انگلستان را بزرگ ديدم و خواستم شهرم را تغيير دهم در سالخوردگي تصميم گرفتم خانواده ام را تغيير دهم اما حالا كه در آستانه مرگم.. ميفهمم كه اگر خودم را تغيير داده بودم شايد ميتونستم دنيا را هم تغيير دهم

NIMA.N
08-13-2009, 05:53 PM
هـیرتا فـرزند سـورنا مدتها بودکه درکاخ بزرگ ییلاقی پدرش زندگی میکرد. چند سـالی بود که زن اولش مرده بود و چون از او فـرزندی نداشـت در سـال اخیر با دخـتر جوان 21 سـاله که اتفاقاً دریک دهـکده با او آشـنا شـده بود عـروسی کرد. هـیرتا هـنگامیکه از شـکار بر می گشـت نزدیک دهـکده به ماندانا برخورد. ماندانا کوزهء آب بزرکی بردوش گرفـته و از چشـمه بخانه آب می برد، از وی آب خواسـت نامش را پرسـید و همان شـب اورا از پدر پیرش خواسـتگاری کرده و روز بعـد ماندانا را به قـصر خود آورد.
ماندانا دخـتر زیبا و بلند قـد و خوش اندام بود و با چشـم های دشـت و سـیاه، گیسـوان بلند، صدای دلکش و آرزوها بزرگ در قصر بزرگ هـیرتا وارد شـد. هـیرتا بیشـتر اوقات خودرا به سـرکشی املاک دور دسـت خود و شـکار می گذزانید و کمتر به دلخوشی ماندانای جوان و زیبا می پرداخـت. روزها و هـفـته های اول به ماندانا بد نگذشـت. ولی پس از چندی زندگی برای ماندانا دوزخی شـد و کاخ بزرگ و با شـکوه هـیرتا برای او زندانی شـد بود، هـیرتا جوان نبود و بیش از دو برابر سـن ماندانا داشـت.
زندگی یک دخـتر جوان پر عـشق با یک مردیکه با او اختلاف سـنی زیادی دارد چه میتواند باشــد؟ ماندانا به نوازش و سـرود های دیوانه جوانی احتیاج داشـت و هـیرتا با کار های زیادی که داشـت نمی توانسـت نیازمندیهای روح پرشـور اورا برآورد.
باین جهت ماندانا رنج می برد و کم کم زرد و افـسـرده مثل گل سـرخ درشـت و پر آبی که نا گهان در برابر خورشـید سـوزانی قـرار میگیرد، پژمرده میگشـت. هـیرتا که زن جوانش را بخوبی می پایید، فـهمید که اگر برای نجات او نیندیشـد ماندانا را از دسـت خواهـد داد. با او دلبسـتگی زیادی داشـت و زنش را مانند بهـترین چهره ها و گرانبها ترین جـواهـر هـا دوسـت میـداشــت . یکــروز ظهــر کـه میخواسـتند نهار بخورند ماندانا مثل هفته اخیر میل نیافـت که چیزی بخورد، گیلاس شـرابش را برداشـت لبش را تر کرد و سـپس بی آنکه اندکی ازآن بنوشـد آنرا برجای گذاشـت، بانگاه غبار آلود و ترحم آوری یک آن به هـیرتا نگریسـت و بعـد سـرش را پائین انداخـت؛ هـیرتا با صدای گرفـته گفـت: ماندانای عزیزم میدانم که بتو خیلی بد میگذرد ولی من برای تفـریح و سـرگرمی تو فـکر خوبی کرده ام...
با اینکه این سـخن برای ماندانا تازگی داشـت سـرش را بلند نکرده و نگاه دیگری به شـوهرش نیفگند، هـیرتا دوباره گفـت:
ــ ماندانای عزیز من خوب گوش کن، همین امروز جوانی به کاخ ما خواهـد آمد، او سـوار کار خوبی اسـت. و در تیر اندازی و چوگان بازی مهارت دارد. ازاو خواسـته ام که در قـصر ما بماند، و بتو اسـپ سـواری و هـنر های چوگان را بیاموزد او در هـنر های بسـیاری بلد اسـت و اورا از پاریس خواسـته ام. شـب و روز مثل یک نفر از بسـتگان نزدیک ما با ما زندگی خواهد کرد، با ما بگردش خواهد رفـت و با ما غذایش را خواهـد خورد...
بیخود قـلب مـانـدانـا میزد " اسـپ ســواری " " چـوگان بـازی"، " مدتی در قصر ما خواهد ماند"، " شـب و روز با ما زندگی خواهد گرد "، در گوش او مثل صدای ناقوس بزرگ دنگ، دنگ آوا انداخـته بود مثل این بود که درین زندگی رقـت بار و بدبختانه اش فـروغ نوینی میدرخـشـد.
عصر همان روز هـنگامیکه در کنار یکی از باغچه های بزرگ پرگل کاخ ماندانا و هـیرتا گردش میکردند یکی از چاکران خبر داد: مهمانی که بایسـتی بیاید آمده اسـت. مهمان جوان لاغـر اندام سـی سـاله با موهای فراوان، چابک و خندان مثل تازه دامادی دلشـاد نزد آنان آمد، کارد کوچکی به کمرش بسـته بـود و در نـگاه هـایـش بـرق تـیـزی بـودکـه بـردل می نشـسـت.
ماندانا قلب و دیدگانش از دیدن مهیار میدرخشـید و از آمدن او بی اندازه دردل خرسـند و شـادمان شـده بود . گاهی زیر چشمی به او نگاه میکرد و به حرفـهای او به دقـت گوش میداد. مهیار از مسافرت خود رنج راه صحبت میکرد و از تماشـای کاخ هـیرتا تمجـید می نمـود و بـه هـیرتا گفـت آقای من کاخ و بـاغ شــما خیـلی بـا شــکـوه و زیباسـت، در باغهای « اکباتان» گلهای زیبا ودلفـریبی پیدا میشـود... و وقتی این حرف را گفـت برگشـته و به ماندانا نگریسـت و بلا فاصله افـــزود: ولی با نوای من! در پارس هم گلهای سـرخ خوش بو و جانفزا زیاد اسـت.
از آن شـب که مهیار در قصر هـیرتا جای گرفـت، در قلب ماندانا نیز جای بزرگی برای خود پیدا کرد؛ ماندانا عوض شـده بود، مثل کودکی که بازیچه قـشـنگی برایش آورده باشـند شـادی میکرد و آواز می خواند. مهیار نیز دلخوشی بزرگی یافـته بود، هرروز یکی دوسـاعـت با ماندانا اسـپ سـواری میکرد، گوی و جوگان به او میاموخت و کم کم به ماندانا می فـهمانید، گاهی هم که دو بدو به گردش میرفـتند دزدیده پشـت گردن و یا بازو و دسـت ماندانا را میبوسـید و یا صورت اش را به گیسـوان خوشـرنگ و خوش بوی ماندانا می چسـپانید، تا یک روز بلاخره در پـشت گلبن سـرخ بزرگی ماندانا و مهیار بازوان شـان را به گردن هم انداخـته و لبهایشـان بی اختیار زمانی بهم چسـپید...
چند روز بعـد که هـیرتا از گردش اسـپ سواری صبحانه خود به خانه آمد در حالی که لباس اش را عوض میکرد از ماندانا پرسـید:
ــ ماندانای عزیزمن ، بگو ببینم از مهیار راضی هسـتی ؟ ماندانا پاسـخ داد: آری راضی هـسـتم او خیلی چیز ها بمن آموخـته اسـت، اکنون میتوانم از نهرهای بزرگ سـوار بپرم در گوی بازی هم پیشـرفت کرده ام ولی هـنوز کار دارد چوگان باز قابلی بشـوم. هـیرنا پرسـید: گمان میکنی تا چند ماه دیگر خوب یاد بگیری؟
ــ نمیدانم ... خود او میگوید با اسـتعـدادی که از خود نشـان میدهم چهار ماه دیگر چوگان باز خوبی خواهم شـد و تمام هـنر های آنرا به خوبی خواهم آموخـت و لی مهیار شـتاب ندارد و میگوید با آهـسـتگی باید پیش رفـت.
هـیرتا گفـت: را سـت میگوید، بهـتر اسـت همه چیز را به آهـسـتگی یاد بگیری... سـپس اندکی خاموش شـده ولی ناگهان پرسـید: خوب ماندانای عزیز من! حالا راسـت بگو او را چقـدر دوسـت داری؟ آیا مهیار را بیشـتر از من دوسـت داری؟
قـلب ماندانا ناگهان فـروریخـت و لی خودش را گم نکرده وگفـت:
هـیرتا، هـیرتا! تو شـوهـر من و آقای من هـستی او فقط سـوار کار خوبی اسـت...
هـیرتا به ماندانا نزدیک شـده دسـتهایش را در دسـت گرفـته نوازش کردو بوسـید: ماندانا من به تو اجـازه میـدهم که با او خوش باشی گردش بروی بازی کنی .. من یقـین دارم که هـیچوقـت به خودت اجازه نخواهی داد که کاری برخلاف شـرافـت من انجام بدهی...
از این روز ماندانا آزادی بیشـتری داشـت که با مهیار خوش باشـد، باو بیشـتر بوسـه میداد از او بوسـه بیشـتری میگرفـت و هـر زمان که در چمن زار ها و علف های دور دسـت میرفـتند و با او در میان سـبزه ها بیشـتر می غلطید، ولی هـروقـت که دسـت مهیار گسـتاخ میشـد، ماندانا از دسـت او می گریخـت.
چه سـاعـت ها شـیرینی که با او میگذرانید اما نمی گذاشـت کاری که شـرافـت هیرتا را لکه دار سـازد وقوع یابد. مهیار سـخت دیوانه عـشـق ماندانا شـده بودو تشـنه و بی تاب وصال او بود تا یک روز بلاخره به ماندانا گفـت:
ــ ماندانای شـیرین من! بگو بدانم کی از آن من خواهی شـد، چرا دلدارت را اینقـدر اذیت میکنی؟ مگر تو مرا دوسـت نداری ؟ ماندانا جواب داد:
ــ چرا، چرا مهیار من ترا بیحد دوسـت دارم ولی تو نمیدانی چه اشـکال بزرگی درکار من اسـت بدبخـتانه من حالا نمی توانم خودم را بتو بدهم، اما قلبم مال توسـت، روحم مال توسـت، همه احسـاسـاتم مال توسـت. مهیار ناله ای کشـید و پرسـید:
ــ پس کی؟ ماندانای من ماندانای عزیزمن تو نگذار که من اینقـدر بسـوزم، میدانی دو نفـر که اینقـدر و به اندازه ای که ما هـمدیگر را دوسـت میداریم، دوسـت میدارند هـیچ اشـکالی نمیتواند وجود داشـته باشـد حتی اگر کوهـهای اشـکال باشـد باید هـمه آب بشـوند...
ــ تو راسـت میگویی، من میتوانم اشـکالات را رفع کنم ولی می ترسـم به قیمت بزرگی تمام شـود. مهیار صورت اش را به سـینه او فـشـار داده و گفـت بهـر قـیمت که باشـد ماندانا، بهـر قـیمت میخواهـد تمام شــود من حاضرم جانـم را نـثـار تـو کنم که از آن من بشـوی.
سـپس ماندانا یک زمان خاموش شـد، دیدگانش را بربسـت و آرام مثل آنکه در خواب حرف میزند گفـت: باشـد مهیار، باشـد هفـته دیگر هر روز که هیرتا به سـرکشی رفـت من مال تو.
دورازه روز بعـد هیرتا با همراهانش بسرکشی رفـت، آنروز مهیار و ماندانا هردو بسـیار شـاد بودند پیش از ظهر بعـد از چوگان بازی سـواره تاخـتند و دریک سـبزه زاری کمرکش کوه از اسـپ پیاده شـدند و جای آرام و زیبایی روی علف های نرم و سـبز نشـسـتند. ماندانا با چشـم های پراز نوازش و مهیار با دیدگان پر از آتش خیره بهم نگریسـتند چه شـعـر و زیبایی در برق دیدگان آنها پنهان بود، سـخن نمی گفـتند ولی بوسـه ها و نوازش ها بهـترین واژه بیان کننده احسـاسـات آنها بود، زمانی همانجا روی سـبزه ها غلطیدند...!
آنروز ها و روز های دیگر به آنها بی اندازه خوش گذشـت چه سـاعـت های شـیرین که بر آنها میگذشـت، چقـدر شـیرین و لذیذ اسـت دوسـت داشـتن. ماندانا به مهیار گفـته بود هـنگامیکه باهم نهار یا شـام خوردند در نگاهها و حرکات خود دقـت کند و کاری نکند که کوچکتری شـکی دردل هیرتا پیداشـود.
ولی دلدادگان هـرچه بیشـتر دقـت کنند، چشـمهای بیگانگان چیزی را که باید ببیند می بیند، و شـوهـرانی که زنان شـان را می پایند، بهتر از هرکس، اولین کسی هـسـتند که به بیوفایی زنانشـان پی می برند.
هـیرتا تا چند روز بعـد ازاینکه از سـرکشی املاکش برگشـت فـهمیده بود که ماندانا برخلاف پیمان، عهدش را شـکسـته اسـت. بروی او نیاورد و هـمین یکی دو روز بایسـتی انتقامش را بگیرد.
امشـب که ماندانا سـر میز شـام رفـت جای مهیار خالی بود، بعـد از ظهر با هم اسـپ سواری کرده و گوشـه و بخی در آغوش او لذت را چشـیده بود ولی بعـد از اینکه از اسـپ سـواری برگشـتند و مهیار اسـپ ها را باخود برد تا کنون او را ندیده، به گمانـش که گوشـهء رفـته اسـت، چون ماندانا به جای خالی مهیار مینگریسـت و نگران شـده بود هـیرتا گفـت: تشـویش نداشـته باش عزیزم من اورا به همین ده نزدیک فرسـتاده ام تا کره اسـپ سـفیدی را که به من هـدیه شـده بیاورد، گمان میکنم فردا بعـد از ظهر نزدما باشـد.
ماندانا به غذا خوردن مشـغول شـد بیادش آمد زمانی که درمیان سـبزه ها و زمانی در آغـوش مهیار خفـته بود. برای آنکه لذت خودرا پنهان کند شـرابش را تا ته نوشـید هـیرتا دوباره در گیلاس او شـراب ریخـت خدمتگاران خوراک آوردند و جلو هـیرتا و بانو ماندانا گذاشـتند، جام شـراب به ماندانا اشـتها داده بود و با لذتی فراوان بشـقابش را تمام کرد، یکی دو دقیقه بعـد سـیبش را پوسـت کنده و میخورد، هـیرتا پرسـید:
ــ مانـدانـا از خـوراکی کـه خوردی خیلی خوشـت آمـــــــــــد؟
ماندانا جواب داد: آری خیلی خـوشـم آمــــد.
هـیـرتا پرسـید: میدانی این خوراک از چه درسـت شـــده بـــود؟
ماندانا گفـت: نمی دانم.
سـپس هـیرتا آرام گفـت: نوش جان ..... این جگر مهیار بود!... جگر او بود که خوردی!...
سـیب و کارد از دسـت ماندانا افـتاد، رنگش پرید، تمام اندامش سـرد شـد ناگهان فـریاد وحشـتناکی کشـید از جای برخاسـت مثل دیوانه یی جیغ میکشـید، دوید و خودش را از پنجره بباغ پرتاب کـــــــــــــرد!...
این است بهای عشق و خیانت ...