PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده می باشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمی کنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : دگرگون شدن، بخار شدن، محو شدن



Fahime.M
07-20-2009, 08:39 PM
ژان بودریار _ ترجمه: مانی حقيقی



دگرگون شدن، بخار شدن، محو شدن

بخشي از: گفتگوي سيلور لوترانژه با ژان بودريار

س. ل: اين كيست كه اين گونه سرخوشانه منگ است؟ به وجد آمدن از محوشدن مان تجسمي ناسازگارانه تر ، و طغيان گر تر از ذهنيت است. پس از از بين بردن بار اضافه ي معنا ديگر چه باقي مي ماند؟
ژ. ب: آنچه باقي مي ماند بسيار ناچيز تر از آن است كه بخواهيم اقرار كنيم. ظاهرا همه نظام هاي ارزش ها در حال فروپاشيدن اند.
س. ل: اشتياق از آغار كار در تله بود. اين جنبه ي ارتجاعي همه تئوري هاست. يك پديده را در صورتي مي توان آشكار كرد كه پيشاپيش در حال محو شدن باشد.
ژ. ب: آشكار شدن و محو شدن همواره زير سلطه ي نشانه اي يگانه اند. اين نشانه بر هر دو حاكم است. در اين اثنا، ما فقط مي توانيم بر خودمان تكيه كنيم. ممكن است رخدادي رخ بدهد.
س. ل: شما همواره به خط سير ژيل دلوز و فليكس گتاري بر مي خوريد: با رها شدن از بازنمايي، رد كردن ديالكتيك، طرد كردن معنا و استعاره. ولي در گستره ي ذهنيت (سوبژكتيويته) از آنها فاصله مي گيريد: آنها سوژه را در سيلان قرار مي دهند، ولي شما آن را از بين مي بريد. آنها اشتياق را زيربناي شدن مي كنند ولي شما شدن را عامل انهدام اشتياق مي دانيد.
ژ. ب: من اشتياق را به هيچ مي گيرم. من نه مي خواهم آن را از ميان بردارم و نه مي خواهم درباره اش فكر كنم. ديگر نمي دانم بايد با آن چه كرد.
س. ل: اين دور از انتظار نيست. شما انرژي تان را از سقوط ارزش ها به دست مي آوريد. اشتياق را زيربناي نظام شمردن كار بي فايده اي است.
ژ. ب: چيزي كه مرا در مورد اشتياق آزار مي دهد، تصوير گونه اي انرژي در سرچشمه ي همه ي سيلان هاست. آيا اشتياق واقعا به اين سيلان ها مربوط است؟ اين دو، به نظر من ، كوچك ترين ربطي به هم ندارند.
س. ل : پس چه؟
ژ. ب: شما قبلا به سرخوردگي اشاره كرديد. آشكار است كه من از اشتياق سرخورده ام. اغواگري است كه جالب است. اشياء به خودي خود سبب رخدادها مي شوند، بدون هيچ گونه ميانجي گري، از راه گونه اي مبادله ي آني. ديگر استعاره اي وجود ندارد. تنها دگرگوني است كه باقي مي ماند. دگرگوني، استعاره را كه روال زبان است و امكان انتقال معنا، از بين مي برد. دگرگوني، نقطه ي ريشه اي (راديكال) نظام است. جايي كه نه قانوني وجود دارد و نه نظام نماديني. اين روندي است فاقد سوژه، فاقد مرگ، وراي اشتياق، كه تنها قاعده هاي بازي اشكال در آن نقش دارند.
س. ل: در نظام دگرگوني چه چيزي را مي توان معادل اين اسطوره شناسي دانست؟
ژ. ب: امكان تبديل شدن به چيزي ديگر: حيوان شدن، زن شدن. آنچه ژيل دلوز در اين باره مي گويد به نظر من كاملا به جاست.
ديگر نمي توان عشق را وابستگي اشتياق به يك فقدان دانست. عشق، برخلاف، گونه اي تبديل شدن ناخوداگاه به ديگري است. در اين ناخوداگاه دگرگون شونده هيچ چيز سركوب نمي شود. استعاره ناديده گرفته مي شود. و از سوي ديگر، در گستره مفهوم سرايت ـ ازدياد و تكثير پيكرها، فربهي، سرطان- نيز سوژه، متاسفانه، ديگر وجود ندارد. استعاره ديگر امكان وجود ندارد.
س. ل: و به نظر شما، همگام با محو شدن سوبژكتيويته ( ذهنيت) ، چه چيزي شكل مي گيرد؟
ژ. ب: چيزي كمابيش ناسازگارانه. محو شدن به سهخ روال صورت مي گيرد. سوژه مي تواند درون نظام تكثيري محو شود و مرگ را از ميان بردارد. اين لطفي ندارد، چرا كه بي اندازه شباهت به انهدامي دارد كه به محو شدن ديگري، شكل سرايتي تكثير شونده مي دهد. با اينكه مي توان محو شدن را به مثابه ي مرگ گرفت كه شكل استعاره ي سوژه است. و با محو شدن به عنوان يك بازي، هنر محو شدن.
س. ل: چرا در كنار اين سه روال، يعني محو شدن مكانيكي (تكثير)، آلي (مرگ)، و آئيني (بازي)، روالي سرزنده تر را براي محو شدن تصور نكنيم؟ امكان نقش بازي كردن بدون يكي انگاشتن خود با نقش. محو شدن را مي پذيريم، اما فقط به اين دليل كه مي خواهيم مثل قوم هاي ايلياتي، از جايي ديگر سردربياوريم. جايي كه هيچ كس انتظارمان را ندارد.
ژ. ب: همگام با دلوز، من اين گونه محو شدن را، يه گونه اي تجريدي، به مثابه يك سيلان تصور مي كنم. ولي همچنين، به عنوان يك شفافيت مطلق. اين يعني از كف دادن واقعيت. فاصله مطلق واقعيت. ديگر نمي توان اشياء را لمس كرد.
س. ل: به نظر مي آيد كه تنها شكلي از واقعيت كه باقي مي ماند گونه اي جابجا شدن در ميان اشياء است. وگرنه فلج مي شوي. بخار مي شوي. فلج گونه اي استغاثه ي سراسيمه براي هويت است. گونه اي روان نژندي است: در گوشش در راه انسجام بخشيدن به آنچه به هر سو مي گريزد خود را به انتهاي از پا افتادگي كشاندن. بخار شدن همراه همان كلروفورم يا اثير است. محو شدن بدون هيچ نشانه اي . تا مغز استخوانت را مي لرزاند. بيهوشت هم مي كند. آيا ارزشش را دارد كه براي محافظت از خودمان در مقابل وحشت، سوبژكتيويته را به كلي كنار بگذاريم؟
ژ. ب: ما ديگر جائي در نظام هاي دستاوردهاي واقعي نداريم. امروزه اين نظام ها لزوما ممكن اند و نه واقعي. با اين امتياز كه افزون بر اين، پرمخاطره و هولناك هم هستند. ذهنيت زدايي اشياء.
س. ل: اگر سوبژكتيويته به كلي از ميان رفته، ديگر چه چيز پرمخاطره اي باقي مي ماند؟
ژ. ب: ما به فرايندهاي منگي محكوم شده ايم. ديگر هيچ لذتي، علاقه اي، وجود ندارد. تنها چيزي كه باقي مانده گونه اي سرگيجه است. سرگيجه اي كه نتيجه اتصالات و مبادلاتي است كه سوژه در آنها گم مي شود. مي توناي تا جايي كه بخواهي در اينها دست ببري، بدون هيچ گونه هدفي. با اين حال با گونه اي منگي اتفاقي رودررو خواهي شد كه فرايند نظامي ممكن است. نظامي كه هر چيزي مي تواند در آن رخ دهد.
س. ل: شما هول را به وحشت ترجيح مي دهيد.
ژ. ب: هول لزوما غم انگيز نيست. به نظر م هول يعني وجد. هول صرفا گونه اي ترويج از راه نزديكي است، مثل سرايت بيماري، ولي سريع تر. اين روند پيامدها در غياب علت هايشان شكل فوق العاده اي است از گسترش.
منگي سرخوش. هول، همچنين، مي تواند تورم رخداد در دست رسانه هاي عمومي باشد. مي بايد درباره ي همه فرضيه هاي ارتباطات همگاني تجديد نظر كرد. حتي فرضيه هاي خود من، كه بيش از اندازه با معني اند. مردم ديگر علاقه اي به صاحب شدن يا حتي از بين بردن اشياء ندارند.