مه دود





ایتالو کالوینو


برگردان: شهریار وقفی‌پور








غذایم را در یکی از رستوران های خاص می‌خوردم که قیمت غذایشان ثابت بود. توی این شهر، این رستوران ها را خانواده های اهل توسکان اداره می‌کردند که همه شان هم با هم فامیل بودند، و همه ی دخترهای خدمتکار هم اهل شهری بودند به اسم آلتوپاسچیو، جوانی شان را آن جا گذرانده بودند و حالا هم نمی‌توانستند فکرش را از سرشان به در کنند، به همین خاطر هم با باقی شهر دمخور نمی‌شدند؛ غروب ها با پسرهای اهل آلتوپاسچیو می‌زدند بیرون. این پسرها همان جا توی آشپزخانه کار می‌کردند یا توی کارخانه؛ ولی طوری به رستوران می‌چسبیدند مثل این که یک قسمت دور افتاده ای از دهاتشان است؛ و ا ین پسرهاو دخترها با هم ازدواج می‌کردند و بعضی شان هم برمی‌گشتند آلتوپاسچیو ، بقیه همین جا می‌ماندند و توی رستوران های فامیل یا دوستا ن شهری شان کار می‌کردند، تا اینکه یک روزی برای خودشان رستورانی باز کنند.





مشتری این رستوران ها هم، همان هایی هستند که حدس می‌زنید: یک عده مسافر که همه اش در حال سفرند، مشتری های کنه که همان کارگرهای پایین دست مجرد هستند، حتا پیر دخترهای تایپیست، و چند تایی دانشجو و سرباز. بعد از مدتی، این مشتری ها با هم آشنا می‌شوند و میز به میز با هم گپ می‌زنند، بعد هم سر میز دیگر می‌نشینند: گروهی که اول یک دیگر را نمی‌شناختند، آخر سر به غذا خوردن با هم، معتاد می‌شوند.





همه شان با پیشخدمت های توسکانی، آشکارا شوخی های مهربانانه می‌کردند؛ از دوست پسرهاشان می‌پرسیدند، با همدیگر مزاح می‌کردند و وقتی هم که دیگر حرف هاشان ته می‌کشید، بند می‌کردند به تلویزیون، می‌گفتند که در آخرین برنامه هایی که دیده اند، چه کسی خوشگل بود و چه کسی غایب بود.





ولی من این طور نبودم، هیچ وقت چیزی جز سفارشم نمی‌گفتم، که آن هم البته همیشه یک چیز بود : اسپاگتی با کره ، گوشت گوساله ی پخته و سبزیجا ت؛ چون من رژیم داشتم ؛ هیچ وقت هم دخترها را به اسم صدا نکردم هر چند اسم هاشان را هم یادگرفته بودم ، ولی ترجیح میدادم همچنان «سینیورا» صداشان کنم تا هیچ اثری از آ شنایی در صحبتم نباشد. این رستوران را اتفاقی پیدا کرده بودم، خدا می‌داند چند وقت هر روز به آن جا سر می‌زدم، ولی می‌خواستم احساس کنم گذری هستم، امروز این جا هستم و فردا جای دیگر، و گر نه این جای خاص اعصابم را داغا ن می‌کرد.





اصلاً جای بدی نبود، بر عکس : هم غذایش خوب بود و هم مشتری های دائمش، آدم های خوبی بودند و من لذت می‌بردم که چنین فضای صمیمانه ای دورم را گرفته است؛ در واقع، اگر این طوری نبود احساس می‌کردم یک چیزی کم است، با این وجود ترجیح می‌دادم تماشاچی باشم و خودم را وارد این قضایا نکنم. با مردم وارد صحبت نمی‌شدم، حتا حال و احوال هم نمی‌کردم؛ چون، همان طور که همه می‌دانند، همین قدر کافی است تا بعضی ها سر آشنایی را باز کنند و آن وقت درگیر شده اید؛ یکی می‌گوید: « امروز چطوره؟» و آخر سر دارید با بقیه تلویزیون نگاه می‌کنید یا به سینما می‌روید؛ بعد از آ ن روز هم وارد جمعی شده اید که برایتان معنا و مفهومی‌ندارد ولی مجبورید در مورد شغلتا ن چرت و پرت بگویید و حرفهای بقیه را گوش کنید. سعی می‌کردم تنهایی پشت یک میز بنشینم و روزنامه ی صبح یا عصر را باز کنم، بعد از اول تا آخر بخوانمش (روزنامه را سرراهم به اداره می‌خریدم و تیترهایش را نگاهی می‌انداختم، ولی صبر می‌کردم وقتی توی رستوران هستم، روزنامه را بخوانم ) روزنامه کاربردهای زیادی برایم داشت! چون وقتی نمی‌شد یک میز خالی پیدا کرد و مجبور می‌شدم پشت یک میز، کنار چند نفر دیگر بنشینم، خودم را غرق خواندن می‌کردم و هیچ کس هم حرفی بهم نمی‌زد. ولی همیشه می‌خواستم یک میز خالی پیدا کنم و برای همین هم تا وقتی که ممکن بود، سفارش دادن را عقب می‌انداختم، به همین دلیل وقتی سر و کله ام توی رستوران پیدا می‌شد که بیشتر مشتری ها رفته بودند.





اما دردسرِ خرده ریزه های غذا هم بود. اغلب مجبور بودم پشت میزی بنشینم، که تازه مشتریِ دیگری خالی اش کرده بود و میز هم پر شده بود از خرده ریز؛ تا پیشخدمت نمی‌آمد و میز را از بشقاب ها و لیوان های کثیف خالی نمی‌کرد، امکان نداشت به پایین نگاه کنم، تازه باید همه ی بقایای غذا را جمع می‌کرد و رو میزی ها را عوض می‌کرد. عموماً این کار را با عجله انجام می‌دادند و بین پارچه های روی میز خرد ههای نان می‌ماند و همین اعصابم را خرد می‌کرد.





بهترین چیز، مثلاً وقت ناهار، کشفِ ساعتی بود که پیشخدمت ها می‌دانستند دیگر کسی نمی‌آید، همه چیز را خیلی خوب تمیز می‌کردند و میزها را برای عصر آماده می‌کردند؛ بعد همه ی اعضای رستوران، صاحبان، پیشخدمت ها، آشپزها و ظرفشوها میز بزرگی درست می‌کردند و پشتش می‌نشستند تا خودشان غذا بخورند. در همان لحظه می‌رسیدم و می‌گفتم:





«آخ ، مثل این که دیر رسیدم ! امکانش هست برای من چیزی بیاورید؟»





«چرا که نه ؟ هر جا که دوست دارید بنشینید! لیزا، به آقا برس.»








پشت یکی از آن میزهای خوشگل تمیز می‌نشستم، یک آشپز برمی‌گشت توی آشپزخانه، من روزنامه ام را می‌خواندم، به آرامی‌غذا می‌خوردم، و به خنده، جوک گفتن و داستان هاشان در مورد آلتوپاسچیو گوش می‌کردم . مجبور می‌شدم بینِ دو تا سفارش، صبر کنم حتا مثلاً یک ربع، چون پیشخدمت ها نشسته بودند و داشتند غذا می‌خوردند و گپ می‌زدند، و آخر کار می‌خواستم بگویم که » سینیورا، یک دانه پرتقال لطفاً «... و آنها هم می‌گفتند: « همین حالا آقا! آنا، بدو. آخ لیزا » ولی همین وضعیت را دوست داشتم، شاد بودم.





غذایم را تمام می‌کردم، روزنامه خواندن را تمام می‌کردم، و بیرون می‌آمدم در حالی که روزنامه را توی دستم لوله کرده بودم، می‌رفتم خانه، بالا می‌رفتم توی اتاقم، روزنامه را می‌انداختم روی تخت و دست هایم را می‌شستم. سینیورا مارگارتی حواسش راجمع می‌کرد که ببیند کی می‌آیم و می‌روم، چون همین که می‌رفتم بیرون، می‌آمد وروزنامه را برمی‌داشت. جرات نمی‌کرد خودش روزنامه را از من بخواهد، پس یواشکی می‌آمد ورش می‌داشت و یواشکی هم قبل از این که برگردم، می‌گذاشتش روی تخت. مثل این که از این کنجکاوی بی معنی خجالت می‌کشید؛ در واقع او فقط یک چیز میخواند: آگهی های ترحیم.











یک بار وقتی آمدم خانه و روزنامه را دستش دیدم، دستپاچه شد و خجالت کشید، احساس کرد مجبور است توضیح دهد: «بعضی وقت ها قرضش می‌گیرم ببینم کی مرده، آخر، ببخشید، ولی، بعضی وقت ها، می‌فهمید که ، یک ارتباطی با این مرده ها داشته ام...»





برای عقب انداختن وقت غذا، مثلاً غروب می‌رفتم سینما و دیروقت می‌آمدم بیرون، سرم یک کمی‌گیج می‌رفت وقتی می‌دیدم تاریکی اعلان های نئون را در برگرفته و مهِ پاییزی شهر را فلاکت زده تر کرده است. به ساعت نگاه می‌کردم و با خودم می‌گفتم که دیگر حالا نمی‌شود تو ی این رستورا نهای کوچک غذایی پیدا کرد، یا اصلاً قضیه این بود که از برنامه ی معمولم خارج شده بودم و نمی‌توانستم به آن برگردم، پس تصمیم می‌گرفتم بروم آبجوفروشیِ اوربانوراتازی که زیرِ اتاقم بود. می‌خواستم یک کمی‌آن جا بایستم.





از تو ی آن خیابان به آن جا رفتن ، فقط گذر از تاریکی به نور نبود : کلِ دنیا عو ض می‌شد. بیرون همه چیز بی شکل، نامطمئن وپراکنده بود، و این جا پر بود از اشکال سخت، از احجامی‌ک