بالا
لامپ رشد گیاه

 دانلود نمونه سوالات کارشناسی ارشد پیام نور با پاسخنامه

 دانلود نمونه سوالات فراگیر پیام نور

 فروشگاه پایان نامه و مقاله


 تایپ متن و مقاله و پایان نامه





 دانلود نمونه سوالات نیمسال دوم 93-94 پیام نور

 دانلود نمونه سوالات آزمونهای مختلف فراگیر پیام نور

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 3 از مجموع 3

موضوع: داستان-این عشق که می‌گویند چیست؟ نویسنده: آیزاک آسیموف ترجمه: حسین شهرابی

  1. #1
    غریب آشنا آواتار ها
    • 1,800
    • 2,343
    مدير بازنشسته

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته
    تاریخ عضویت
    Sep 2012
    محل تحصیل
    باشگاه دانشجویان پیام نور-طبقه ی اول-پلاک7
    راه های ارتباطی
    تشکر ها
    1,198
    پست های وبلاگ
    30

    new12 داستان-این عشق که می‌گویند چیست؟ نویسنده: آیزاک آسیموف ترجمه: حسین شهرابی


    این عشق که می‌گویند چیست؟

    نویسنده: آیزاک آسیموف
    ترجمه: حسین شهرابی


    ناخدا گارم که زل زده بود به موجوداتی که تازه از سیاره‌ی زیر پای‌شان آورده بودند گفت: «اما اینا که دو تا گونه هستن.» اندام بینایی‌اش، تا آن‌جا که می‌شد تصویر را کانونی کرد و بابت همین از جای خود بیرون زدند. لکه‌ی رنگی هم که بالای سرشان بود تندتند سوسو می‌زد.
    بوتاکس بعد از چند ماهِ آزگار که توی یک اتاقک جاسوسی جان کَنده بود تا از امواج صوتی‌ای که بومی‌های سیاره ساطع می‌کردند سر دربیاورد، حالا از این که می‌دید از نو با تغییرِ رنگ می‌تواند حرف بزند، عجیبْ احساس راحتی می‌کرد. اختلاط کردن با گوشت مثل آن بود که به اندازه‌ی بازوی برساووش از سیاره‌ی خودت دور باشی و احساس غریبی کنی. گفت: «نه! دو گونه نیستن. دو جور از یک گونه هستن.»
    «مزخرف نگو! سر تا پاشون با هم فرق داره. از دور شبیه پِرسه‌ای‌ها انگار هستن؛ ازلیّت رو شُکر! ظاهرشون اما اون‌قدرها منزجرکننده نیست. شکلِ معقولی دارن، دست و پاشون هم که معلومه. اما لکه‌ی رنگ ندارن. می‌تونن حرف بزنن؟»
    بوتاکس که باید از درِ مخالفت درمی‌آمد محتاطانه جواب داد: «بله، ناخدا گارم! جزییاتش رو توی گزارشم آوُردم. این موجودات، امواج صوتی با دهن و گلو می‌سازن، مثل یک‌جور سرفه کردنِ شدید می‌مونه. من خودم یاد گرفتم که این کار رو بکنم.» (انگار از این موضوع خیلی به خودش مغرور شده بود.) «کار سختیه.»
    «باید کارِ حال‌به‌هم‌زنی باشه! از اون چشم‌های تخت‌شون که کِش نمی‌آد معلومه. اگه با چشم‌ها نشه حرف زد، دیگه اون‌قدرا به کار نمی‌آن. بگذریم! تو چطور می‌گی اینا یک گونه هستن؟ اونی که سمتِ چپه کوچیک‌تره، زایده‌هاش یا هر چی که اسمش هست درازتره و تناسب اندامش هم فرق می‌کنه. تازه، برآمدگی هم داره. این برآمدگی‌ها زنده‌ن؟»
    «زنده‌ن! اما فعلاً هوشمند نیستند، ناخدا. ذهن‌شون رو دست‌کاری کردیم تا نترسن و بتونیم راحت مطالعه‌شون کنیم.»
    «اصلاً ارزش مطالعه دارن؟ از برنامه‌مون عقب افتادیم و دست‌کم پنج تا دنیای مهم‌تر از این مونده که باید سر به‌شون بزنیم. خبر داری که چقدر این واحدهای ‹ایستِ زمانی› خرج می‌برند؟ من باید سریع‌تر برشون گردونم و کارم رو ادامه بدم...»
    اما بدنِ مرطوب و دوکی‌شکلِ بوتاکس داشت از روی نگرانی آرام می‌لرزید. زبانِ لوله‌ای‌شکلِ او سریع بیرون آمد و به طرف بالا رفت و بینیِ تختش را لمس کرد و در همان حال چشم‌هایش به طرفِ داخل فرو رفتند. دستِ سه‌انگشتیِ زاویه‌دارش حالتِ انکار به خود گرفت و صحبت‌هایش ناگهان پر از شور و هیجان شد.
    «ازلیّت حفظ‌مان کند، ناخدا! چون که فعلاً هیچ دنیایی به اندازه‌ی این یکی برای ما مهم نیست. ممکنه با بحرانی به شدت خطرناک مواجه باشیم. این موجودات احتمالاً خطرناک‌ترین شکلِ حیات در کهکشان هستند، ناخدا! اون هم فقط به این دلیل که دو جنس دارند.»
    «با تو موافق نیستم!»
    «ناخدا! کارِ من بود که این دنیا رو مطالعه کنم و برای من این کار عجیب دشوار بود، چون این دنیا منحصربه‌فرد بود! چنان منحصربه‌فرد که هنوز نمی‌تونم ویژگی‌هاش رو بفهمم. مثلاً تقریباً همه‌جور حیات در این سیاره شامل دو ‹جنس› هست. هیچ کلمه‌ای برای توصیفش نیست، حتا هیچ مفهومی هم نمی‌تونه این کار رو بکنه. فقط می‌تونم به‌شون بگم جنس اول و جنس دوم. اگر هم بخوام به زبان خودشون بگم، اسم جنس کوچک هست ‹ماده› و جنس بزرگ که این‌جاست ‹نَر،› پس می‌بینید که خود این مخلوقات هم از این تفاوت آگاه اند.»
    گارم اخم کرد و گفت: «چه شیوه‌ی منزجرکننده‌ای برای ارتباط.»
    «ناخدا! و نکته‌ی دیگه این که برای آوردن کودک، دو جنس باید همکاری کنند.»
    ناخدا که خم شده بود تا نمونه‌ها را دقیق و از نزدیک بررسی کند به حالتی که هم ناشی از کنجکاوی بود و هم تنفر، خود را صاف کرد و گفت: «همکاری؟ این مزخرفات یعنی چی؟ هیچ مشخصه‌ی حیات از این بنیادی‌تر نیست که هر موجود زنده، کودکش رو خودش در ارتباطی به شدت درونی با خودش بیاره. جز این چه چیزِ دیگه‌ای به زندگی ارزش و معنا می‌ده؟»
    «در این سیاره هم یکی از دو جنس، کودک رو می‌آره، اما جنسِ دیگه باید همکاری کنه.»
    «چطور؟»
    «دریافتنِ این مساله خیلی سخت بود. این مساله به شدت شخصی تلقی می‌شه و من در جستجوهام در انواعِ موجودِ ادبیات، هیچ توصیف دقیق و مشروحی پیدا نکردم. اما تونستم به استنتاجاتِ منطقی و معقولی برسم.»
    گارم سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت: «مسخره‌ست! شکوفایی، مقدس‌ترین و خصوصی‌ترین عملکردِ دنیاست. بر روی ده‌ها هزار دنیا، این مساله همین طوره و جز این نیست. نور-شاعرِ بزرگ، لِوولین می‌گه: ‹به هنگامِ شکوفایی، به هنگام شکوفایی، در آن وقتِ دل‌افروزِ خوشی‌آور، که...›»
    «ناخدا! شما متوجه نیستید! این همکاری بینِ دو جنس طوری رخ می‌ده (و من نمی‌دونم دقیقاً به چه صورت) که در اصل آمیختن و ترکیبِ دوباره‌ی ژن‌هاست. از این طریق، در هر نسل ترکیباتِ خصیصه‌های جدید به وجود می‌آد. اختلاف‌ها و تنوعِ گونه‌ها متکثر می‌شه؛ ژن‌های جهش‌یافته با سرعت حیرت‌انگیز به جلوه‌های جدید درمی‌آن. در حالی که در سیستمِ شکوفاییِ معمول، هزاره‌ها باید بگذره تا اولین جهش‌ها رخ بده.»
    «می‌خوای به من بگی ژن‌های یک شخص با ژن‌های نفر دیگه ادغام می‌شه؟ می‌فهمی بر طبقِ اصول فیزیولوژیِ سلولی چقدر حرفِ تو پرت و مسخره‌ست؟»
    بوتاکس که نگاه خیره‌ی چشم‌های بیرون‌زده‌ی ناخدا عصبی‌اش کرده بود گفت: «باید هم همین طور باشه. تکاملِ تسریع شده. این سیاره، شورش و آشوبِ گونه‌هاست. می‌گن نزدیک یک و نیم میلیون گونه‌ی مختلف وجود داره.»
    «احتمال قریب به یقین این طوره که ده-بیست تا گونه باشن. همه‌ی چیزی رو که در کتاب‌های بومیِ سیاره‌ها می‌خونی نباید باور کنی.»
    «من، خودم در یک منطقه‌ی بسیار کوچیک فقط ده-پانزده گونه‌ی به شدت متفاوت دیدم. ببینید کِی گفتم، ناخدا! به این موجودات، فضا-زمان کوچکی بدید تا این‌ها تبدیل بشن به قوه‌ی اِدراکی که اون‌قدر قدرت بگیره تا به ما مسلط بشه و کهکشان رو اداره کنه.»
    «بازرس! ثابت کن این همکاری که صحبتش رو کردی حقیقت داره و من هم مباحثات و ادعاهای تو رو مدّ نظر قرار می‌دم.»
    رنگ‌های بالای سرِ بوتاکس به زرد-قرمزی تند تبدیل شد و گفت: «اثبات می‌کنم. مخلوقاتِ این جهان از یک جهتِ دیگه هم بی‌همتا هستند. می‌تونند پیشرفت‌هایی رو که بهش نرسیدند پیش‌بینی کنند که اون هم احتمالاً به خاطر اعتقادشون به تغییراتِ سریعه که هر چی باشه همیشه شاهدش هستن. به همین خاطر از نوعی ادبیات لذت می‌برن در مورد سفرهای فضایی که البته هرگز به این سفرهای فضایی دست پیدا نکردن. من عبارتی رو که به این ادبیات اشاره می‌کنه به ‹علم-تخیل› ترجمه کرده‌ام. مدتیه که تمام مطالعات‌م رو متمرکز کردم روی همین علم-تخیل، چون که تصور می‌کنم این موجودات در رویاها و خیال‌پردازی‌هاشون خودشون رو و البته خطرشون رو برای ما بهتر نشون می‌دن. و از همین علم-تخیل بود که من روش همکاریِ بین‌جنسیِ اون‌ها رو استنتاج کردم.»
    «چطور این کار رو کردی؟»
    «مجله‌ای در این دنیا منتشر می‌شه که گاهی علم-تخیل چاپ می‌کنه و البته علم-تخیلِ این مجله منحصراً به جنبه‌های مختلفِ همکاری می‌پردازه. در واقع، اون‌قدرها آزادانه و بی‌قید و بند صحبت به میان نمی‌آره که خواننده رو آزار بده، بلکه اشاره‌های گذرا داره. ترجمه‌ی اسمش به زبانِ نور تقریباً می‌شه ‹پسرِ نشاط و بازی.› مخلوقی که در این سیاره به من کمک می‌کرد، من این طور استنباط کردم که به چیزی علاقه‌مند نیست، مگر همین همکاریِ میانْ‌جنسی؛ و با جدّیتی چنان سیستماتیک و علمی همه‌جا به دنبالش هست که ترس و حیرت من رو موجب شد. او لحظاتی از همکاری رو که در این علم-تخیل توصیف شده و می‌تونست من رو راهنمایی کنه گردآوری کرد. از این داستان‌ها تصورِ او بر این بود که من می‌تونم شیوه‌ی انجامش رو یاد بگیرم.
    «و ناخدا! تقاضا می‌کنم زمانی که همکاری انجام شد و کودک، جلوی چشمانِ خود شما آورده شد، دستور بدید که حتا یک اتم از این سیاره هم باقی نمونه و تماماً به عدم واصل بشه.»
    ناخدا از روی خستگی گفت: «باشه! اون‌ها رو به هوشیاری کامل بیار و هر کاری لازمه خیلی سریع انجام بده.»

    مارج اسکیدموُر ناگهان از اطرافِ خود تماماً آگاه شد. زن، خیلی واضح و مشخص ایستگاه مرتفعِ قطار را در هوای گرگ و میشِ صبح به خاطر می‌آورد. ایستگاه تقریباً خالی بود؛ فقط یک مرد نزدیک او ایستاده بود و یکی دیگر هم در آن سرِ سکّو. قطاری که نزدیک می‌شد با صدایی محو و دوردست خود را نشان داد.
    همین موقع بود که چیزی جرقه زد و حسّی به او دست داد که انگار درون و بیرونش یکی می‌شود. بعد، نمایی نیمه‌معلوم از موجودی دوک‌شکل در نظرش آمد که ماده‌ی لزجی انگار از او می‌چکید و بعد هم شتاب به سمت بالا و حالا...
    زن که مشمئز شده بود و می‌لرزید گفت: «وای خدا! این که هنوز این‌جاست. تازه، یکی دیگه هم هست!»
    احساسِ تهوعِ بیمارگونه‌ای به او دست داده بود، اما ترسی به دلش نیفتاد. تقریباً از این موضوع به خود مغرور بود که احساس ترس ندارد. مردِ بغل‌دستیِ او، مثلِ خودش آرام بود، اما کلاهِ فدورایش انگار لِه شده بود؛ همان مردی بود که روی سکّو نزدیکش ایستاده بود.
    از مرد پرسید: «شما رو هم گرفتند؟ کسِ دیگری هم هست؟»
    چارلی گریموَو، که احساس کوفتگی می‌کرد، تقلا کرد تا دستش را بالا ببرد و کلاهش را بردارد و دسته‌ی مویَش را که بدْ حالت گرفته بود و فَرق سرش را نمی‌پوشاند مرتب کند؛ ولی متوجه شد که دستش را نمی‌تواند در برابر چیزی که کارش شبیه لاستیک بود و جلوی حرکت، مقاومت می‌کرد تکان بدهد. دستش را آورد پایین و با روی تُرش و عبوس رو به زنِ لاغراندام کرد که داشت او را می‌پایید. مرد پیش خودش به این نتیجه رسید که این زن خیلی مانده تا سی‌ساله بشود؛ موهای زیبایی هم داشت و لباس‌هایش به تنَش می‌آمد، اما در آن لحظه دلش می‌خواست جای دیگری باشد و حتا این که در این قضیه شریک داشته باشد هیچ کمکی به حالش نمی‌کرد، ولو شریکِ زن.
    گفت: «نمی‌دونم، خانم! من خیلی عادی روی سکّوی قطار ایستاده بودم.»
    «من هم همین‌طور!»
    «بعد جرقه‌ای دیدم. چیزی نشنیدم. حالا هم که این‌جام. حدس می‌زنم آدم‌کوچولوهای سیاره‌ی مریخ یا ناهید باشند، یا شاید هم یه سیاره‌ی دیگه!»
    مارج، سرش را محکم بالا و پایین تکان داد و گفت: «من هم همین‌طور فکر می‌کنم. بشقاب‌پرنده دارند؟ راستی، شما ترسیدید؟»
    «نه! ولی خیلی مسخره‌ست! به نظرم آدم این جور مواقع یا باید بزنه به سرش یا بترسه.»
    «قضیه‌ی بامزه‌ایه! من هم اصلاً نترسیدم. خدایا! یکی‌شون داره می‌آد این‌وَری. اگه به من دست بزنه، جیغ می‌کشم. به دستاش نگاه کن، چقدر پیچ و تاب داره. پوستِ چروک‌خورده‌ش رو نیگاه کن! اَی‌ی‌ی‌ی! همه‌جاش لیزه! حالم به هم خورد.»
    بوتاکس محتاطانه نزدیک شد و گفت: «مخلوقات!» صدایش در همان اولین بارِ شنیدن، مثل پنجول کشیدن روی فلز و جیغِ گوش‌خراش بود، اما همین صدا بهترین صدایی بود که می‌توانست با طنینِ مشابهِ این موجودات بسازد. ادامه داد: «ما به شما آسیب نمی‌زنیم. اما از شما می‌خواهیم که لطف کنید و همکاری را برای ما انجام بدهید!»
    چارلی گفت: «هِی! این حرف هم می‌زنه! منظورت چیه از همکاری؟»
    بوتاکس گفت: «هردوی شما! با هم‌دیگه!»
    چارلی رو به مارج کرد و گفت: «هَه؟ می‌فهمید این چی می‌گه؟»
    مارج خیلی آرام و با مناعت طبع جواب داد: «تو بگو یک کلمه سر درآورده باشم، درنیاوردم!»
    بوتاکس گفت: «منظورم چیزه...» و کلمه‌ای را گفت که زمانی جایی به عنوانِ مترادفِ فرآیندِ همکاری شنیده بود.


    منبع:
    http://faryad.epage.ir

    ...

    ﭠۄﺁטּὧـعــر بلندےکهﺁرزۄ میکنم امضاے ﻣـנּ زیر ﺁטּ باشد!



    کاربر مقابل پست غریب آشنا عزیز را پسندیده است: sfx

  2. # ADS
    نشان دهنده تبلیغات
    تاریخ عضویت
    -
    محل سکونت
    -
    ارسال ها
    -

     دانلود نمونه سوالات نیمسال دوم 93-94 پیام نور با پاسخنامه تستی و تشریحی
     

  3. #2
    غریب آشنا آواتار ها
    • 1,800
    • 2,343
    مدير بازنشسته

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته
    تاریخ عضویت
    Sep 2012
    محل تحصیل
    باشگاه دانشجویان پیام نور-طبقه ی اول-پلاک7
    راه های ارتباطی
    تشکر ها
    1,198
    پست های وبلاگ
    30

    پیش فرض

    مارج سرخ شد و بلندترین جیغی را که می‌توانست کشید: «چی!؟!» بوتاکس و ناخدا گارم، دست‌های‌شان را روی نواحیِ میانیِ بدن‌شان گذاشتند تا اندام‌های شنوایی‌شان را که داشت در مقابل چند دسی‌بِل صدا می‌لرزید و درد می‌کشید بپوشانند.
    مارج فوراً حرفش را ادامه داد که تقریباً هم حرف‌های بی‌ربطی بود: «این دیگه چه وضعیه! من متاهل هستم! اگر ادواردِ عزیزم این‌جا بود، می‌دیدید چی کار می‌کرد! با تو اَم، مردِ رند!...» از میانِ همان لاستیک‌های کشسانِ مقاوم رو به چارلی کرد و ادامه داد: «هر کی می‌خوای باش؛ اگه خیال کردی می‌تونی...»
    چارلی از روی لاعلاجی و استیصال ناله زد: «خانم‌جان! خانم‌جان! کارِ من نیست. دور از جون من! کسرِ شانِ منه که بخوام خانم محترمی رو...بی‌عفت کنم! باور کنید خودِ من هم متاهلم! سه تا بچه دارم! گوش کنید...»
    ناخدا گارم گفت: «بازرس بوتاکس! چی شده؟ این صداهای ناهنجار اعصابِ من رو داغون می‌کنه.»
    بوتاکس، یک لکه‌ی ارغوانیِ نور که نشانه‌ی خجالت بود ساخت و گفت: «خب، راستش، مراسمِ پیچیده‌ایه! باید اولش قدری مخالفت کنند. باعث می‌شه نتیجه‌ی مطلوب‌تری به دست بیاد. بعد از این مرحله‌ی اولیه، باید پوشت‌شون رو کنار بزنند.»
    «باید پوست‌اندازی کنند؟»
    «پوست‌اندازی که نه! این‌ها پوستِ مصنوعیه که خیلی راحت و بدون درد جدا می‌شه و البته باید جدا بشه. خصوصاً در جنسِ ضعیف‌تر!»
    «خب، باشه! بگو پوست‌شون رو دربیارن. بوتاکس! ولی اصلاً به نظرم عملِ خوشایندی نیست.»
    «گمان نکنم کارِ خوبی باشه که به جنسِ ضعیف‌تر بگیم پوستش رو دربیاره. به نظرم بهتره دقیقاً به روالِ مراسم عمل کنیم. من بخش‌هایی از همان داستان‌های سفرهای فضایی رو دارم که ‹پسرِ نشاط و بازی› زیاد به اون بخش‌ها علاقه داره. در این داستان‌ها پوست رو به زور درمی‌آرن. برای مثال، در این قسمت، توصیفِ مطلوبی از حادثه هست: ‹...که لباسِ دخترک را خراب کرد و آن را تقریباً روی تنِ باریک‌اندامش شکاف داد. برای لحظه‌ای، سفتیِ گرمِ پستانِ نیمه‌عریانش را روی گونه‌هایش حس کرد...› و همین طور ادامه پیدا می‌کنه. می‌بینید؟ شکاف دادن، به زور درآوردن، به عنوان عاملِ محرّک استفاده می‌شه.»
    ناخدا گفت: «پستان؟ من، معنیِ این نور-کلمه رو که الان به کار بردی نفهمیدم.»
    «این نور رو خودم اختراع کردم تا معنیِ جدیدی رو برسونم. این کلمه به برآمدگی‌های نیم‌تنه‌ی بالایی در جنسِ ضعیف‌تر اشاره می‌کنه.»
    «فهمیدم؛ باشه! به جنسِ بزرگ‌تر بگو تا پوستِ جنسِ کوچک‌تر رو دربیاره. آخ که چقدر این کارها داره پریشانم می‌کنه!»
    بوتاکس رو به چارلی کرد و گفت: «آقا! لباسِ دختر رو روی تنِ باریک‌اندامش شکاف می‌دی؟ من برای این کار شما رو از میدانِ نیرو آزاد می‌کنم.»
    چشم‌های مارج از حدقه بیرون زد و خشمگین و بی تاب رو به چارلی چرخید و گفت: «اگه جرات داری این کار رو بکن! غلط می‌کنی دست بهم بزنی، آدمِ نَدید-بَدیدِ زن‌باز!»
    چارلی ناله‌کنان گفت: «من؟ گفتم که کارِ من نیست. خیال می‌کنی این ور و اون ور می‌رم و لباسِ زن‌های مردم رو جر می‌دم؟» بعد رو کرد به بوتاکس و گفت: «گوش کن! من، زن دارم و سه تا بچه. وای به حالم اگه بفهمه رفتم جایی و لباسِ زنی رو پاره کردم. تیکه بزرگم گوشَمه! هیچ خبر دارید فقط کافیه به یه زن نگاهِ بد بکنم!؟ پوستم کَنده‌ست! گوش کن...»
    ناخدا که ناشکیبا شده بود گفت: «هنوز معترضه؟»
    بوتاکس جواب داد: «این طور که معلومه. می‌دونید؟ شاید محیطِ عجیب‌غریب باعثِ طولانی شدنِ این مرحله از همکاری شده. می‌دونم که برای شما خوشایند نیست بیشتر از این معطل بمونید؛ به همین دلیل، من این مرحله از مراسم رو خودم انجام می‌دم. در خیلی از داستان‌های سفرهای فضایی نوشته شده که یک گونه‌ی بیگانه این کار رو انجام می‌ده. برای مثال، در این‌جا...» یادداشت‌هایش را ورق زد و به صفحه‌ی مورد نظرش رسید. «در این داستان‌ها، این نژادها خیلی وحشتناک توصیف می‌شن. خب، مخلوقاتِ این سیاره تصوراتِ واهی و احمقانه‌ی زیادی دارند. هیچ وقت فضایی‌هایی متشخّص، مثل ما، رو نمی‌تونند به تصوّر دربیارن؛ فضایی‌هایی با پوششِ لزج و زیبا!»
    ناخدا گفت: «یالّا! کارِت رو بکن! تمامِ روز که وقت نداریم.»
    «بله، ناخدا! در این داستان می‌گه که موجودِ فرازمینی ‹به جایی آمد که دخترک ایستاده بود. دخترک که دیوانه‌وار جیغ می‌کشید در آغوشِ غولِ فضایی پیچ و تاب می‌خورد. چنگال‌های غول کورکورانه همه‌جای بدنش را خراش می‌داد و جامه‌ی او را تکه‌پاره می‌کرد.› می‌بینید؟ موجودِ بومیِ این سیاره در حالی که دارند پوستش رو درمیارن جیغ می‌کشه.»
    «پس عجله کن، بوتاکس! پوستش رو دربیار! فقط التماس می‌کنم نگذار جیغ بکشه. من تمامِ تنم داره با امواجِ صوتی می‌لرزه.»
    بوتاکس مودبانه به مارج گفت: «اگر اجازه بدید...»
    یکی از انگشتانِ قاشقی‌شکلش طوری جلو آمد که انگار می‌خواهد یقه‌ی پیراهن را چنگ بزند.
    مارج ناامیدانه تکانی به خود داد. «دست نزن! دست نزن به من! لجن‌مالی نکن پیرهنم رو. سی دلار بابت این پیرهن پول دادم؛ از فروشگاه اوهرباخ خریدمش. برو کنار، غولِ بی‌شاخ و دُم! چشماش رو نیگا!» به خاطر این که تقلا می‌کرد تا از دست‌های جستجوگرِ فرازمینی فرار کند به نفس‌نفس افتاده بود. «غولِ چشم‌ورقلمبیده‌ی لجن‌مالیده! گوش کن! خودم در می‌آرم! فقط، تو رو به خدا، با اون لجن‌ها و لعاب‌ها به من دست نزن!»
    دنبالِ زیپِ پشتِ پیراهن گشت و قبل از آن که بازش کند رو کرد به چارلی و تند و اخم‌آلود به او گفت: «نگاتو بدزد، چشم‌چرون!»
    چارلی چشم‌هایش را بست و به حالتِ تسلیم شانه بالا انداخت.
    مارج از میانِ پیراهنش درآمد و گفت: «خوبه؟ راضی شدید؟»
    ناخدا گارم، انگشت‌هایش را از روی نارضایتی در هم پیچید و گفت: «پستان، این‌هاست؟ چرا موجودِ دیگه سرش رو برگردونده؟»
    بوتاکس گفت: «احتمالاً از روی بی‌میلی؛ از اون گذشته، پستان هنوز هم پوشیده‌ست! پوست‌های دیگه هم باید برداشته بشن. زمانی که عریان بشه، پستانْ محرکِ بی‌نظیریه. همیشه در توصیفش می‌گن ‹سینه‌هایی هم‌چون عاج› یا ‹گوی‌های سپید درخشان› یا کلماتِ دیگری از همین نوع. من چند تایی طرح هم دارم، یعنی تصویرسازی‌های بصری، که از روی جلد مجلاتِ دیگه‌ی سفرهای فضایی برداشته‌ام. اگر به طرح‌ها نگاه کنید، می‌بینید که تقریباً در همه‌ی اون‌ها موجودی هست که پستانش کمابیش نمایان شده.»
    ناخدا که متفکرانه نگاهش را بین طرح مجله و مارج رد و بدل می‌کرد گفت: «عاج دیگه چیه؟»
    «این هم یک نور-کلمه‌ی دیگه‌ست که خودم ساختم. منظور از این کلمه، دندانِ نیشِ یکی از موجوداتِ عظیم‌الجثه‌ی زیر-هوشمندِ این سیاره است.»
    ناخدا گارم، رنگِ سبز روشنی را، به نشانه‌ی رضایت، از خود نشان داد و گفت: «آها! پس توضیحش معلوم شد. این مخلوقِ کوچیک، عضوِ دسته‌ی جنگجوهای این نژاده و اون‌ها هم دندانِ نیشِ دفاعی برای نابود کردنِ دشمنه.»
    «نه، نه! من پی بردم که اون‌ها خیلی هم نرم هستند.» بعد، بوتاکس دستِ قهوه‌ای و کوچکش را حرکت داد و به حدودِ تقریبیِ مقوله‌ی موردِ بحث بُرد که مارج جیغ زد و خود را کنار کشید.
    «پس چه کاربُردِ دیگه‌ای دارند؟»
    بوتاکس با تردیدِ بسیار گفت: «گمان کنم...گمان کنم برای تغذیه‌ی کودک استفاده می‌شن.»
    ناخدا، آشکارا با تغیّرِ شدید گفت: «کودک، این‌ها رو می‌خوره؟»
    «نه دقیقاً! این اندام‌ها، مایعی رو تولید می‌کنند که کودک مصرف می‌کنه.»
    «مصرفِ مایع از بدنِ موجودِ زنده؟ اوُوُوُغ‌غ‌غ‌!» ناخدا، سرش را با هر سه دستش پوشاند؛ در اصل، برای این کار مجبور شد دستِ اضافیِ سومش را از پوششِ مخصوصش برای استفاده دربیاورد و این کار را چنان سریع انجام داد که انگار می‌خواهد بوتاکس را بزند.
    مارج گفت: «یه غولِ چشم‌ورقلمبیده‌ی لجن‌مالیده‌ی سه‌دست!»
    چارلی گفت: «آره!»
    «اوهوی! فقط هوای چشم‌هات رو داشته باش. بندازشون پایین.»
    «ببینید، خانم! من سعی می‌کنم نگاه نکنم.»
    بوتاکس دوباره آمد نزدیک‌شان. «خانم! می‌شه بقیه‌ش رو هم دربیارید؟»
    مارج، طوری خودش را حرکت داد که انگار می‌تواند از چنگِ میدانی گیرش انداخته بود در برود. «هرگز!»
    «اگر این طور نمی‌پسندید، من برای شما درمی‌آورم.»
    «دست نزن! تو رو به خدا، دست نزن! به لجن‌های روی بدنش نگاه کن! اَاَاَی‌ی‌ی! باشه؛ خودم درمی‌آورم!» زیرِ لب غرولند می‌کرد و همان طور که کارش را انجام می‌داد خشمگین سمتِ چارلی را نگاه می‌کرد.
    ناخدا که سخت ناراضی بود گفت: «هیچ اتفاقی نمی‌افته؛ من می‌دونم. این نمونه‌ها هم که ناقص به نظر میان.»
    بوتاکس، این تهمت را به خود گرفت و گفت: «من دو نمونه‌ی کامل آوردم. مگه مشکلِ این مخلوقات چیه؟»
    «این پستان‌ها، گوی ندارند. من می‌دونم گوی چیه و در این تصویرها هم که نشانم دادی، خیلی خوب مشخص هستند. اما در این مخلوق، چیزی به جز زایده‌ی آویزان و کوچک از جنسِ گوشتِ نیمه‌خشک نیست. رنگ‌شون هم پریده‌ست، تقریباً.»
    بوتاکس گفت: «حرف شما معنا نداره. شما باید برای واریاسیون‌های طبیعی هم حدّی رو در نظر بگیرید. من، قضاوت رو به خود مخلوق می‌سپرم.» بعد رو کرد به مارج و گفت: «خانم! آیا پستان‌های شما ناقصه؟»
    مارج، دهانش از تعجب باز ماند. چند لحظه بیهوده، بدون آن که کاری به جز بریده‌بریده نفس کشیدن، انجام بدهد با خودش کلنجار رفت. بالاخره به خودش فائق آمد و گفت: «واقعاً؟ شاید به خوبیِ جینا لولوبریجیدا یا آنیتا اِکبِرگ نباشه! اما من کاملاً بی‌نقص هستم و متشکرم از توجه‌تون به این نکته. آی اگه ادواردِ عزیزم این‌جا بود!» بعد رو کرد به چارلی و ادامه داد: «هِی، گوش کن! به این چشم-ورقلمبیده‌ی لجن‌مال بگو رشدِ من مشکلی نداشته.»
    چارلی خیلی آرام گفت: «خانم! من که نگاه نمی‌کنم؛ خاطرتون هست؟»
    «آها! آره که نیگا نمی‌کنی، ارواح شیکمت! به اندازه‌ی کافی، زیرچشمی، هیزبازی درآوردی که دیگه عیب نداشته باشه چشمای ایکبیری‌ت رو باز کنی و بالاخواهِ یه خانم محترم دربیای. اقلاً اگه یه جو غیرت داری، که خیال نکنم داشته باشی، این کار رو بکن!»
    چارلی از پهلو مارج را نگاه می‌کرد و مارج هم فرصت را غنیمت شمرد تا شانه‌هایش را موقعیت بهتری بدهد. چارلی گفت: «خب، راستش اون‌قدرها دلم نمی‌خواد خودم رو قاطیِ مسایلِ ظریفی مثلِ این بکنم، اما تا جایی که حدس می‌زنم، خوب هستند.»
    «حدس می‌زنی؟ نمی‌خواید بیشتر لطف کنید، ها؟ اگه خبر ندارین، ملتفت باشید که یه زمانی من نفرِ دومِ مسابقه‌ی دخترِ شایسته‌ی بروکلین شدم. و تنها امتیازی که کم آوردم اندازه‌ی دورِ کمرم بود، نه اندازه‌ی...»
    چارلی گفت: «باشه، باشه! واقعاً خوب هستند. بی‌رودربایستی می‌گم.» خیلی جدّی و محکم، سرش را طرفِ بوتاکس تکان داد و گفت: «خیلی خوب هستند! راستش رو بگم من اون‌قدرها خِبره نیستم، اما به نظر من که خوبه.»
    مارج، نفسی به آسودگی کشید.
    بوتاکس هم کمی آرام شد. بعد رو به گارم کرد و گفت: «جنسِ بزرگ‌تر داره علاقه نشون می‌ده، ناخدا! تحریک داره جواب می‌ده. حالا نوبت به مرحله‌ی نهایی رسیده.»
    «چیه مرحله‌ی آخر؟»
    «هیچ نور-کلمه‌ای براش وجود نداره، ناخدا! این مرحله اساساً شاملِ قرار دادنِ عضوِ کلامی-خوراکیِ یکی بر روی عضوِ متناظر در جنسِ دیگه هست. من برای این روند هم نور-کلمه ساختم: بوسه.»

    منبع:http://faryad.epage.ir

    ...

    ﭠۄﺁטּὧـعــر بلندےکهﺁرزۄ میکنم امضاے ﻣـנּ زیر ﺁטּ باشد!



    کاربر مقابل پست غریب آشنا عزیز را پسندیده است: sfx

  4. #3
    غریب آشنا آواتار ها
    • 1,800
    • 2,343
    مدير بازنشسته

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته
    تاریخ عضویت
    Sep 2012
    محل تحصیل
    باشگاه دانشجویان پیام نور-طبقه ی اول-پلاک7
    راه های ارتباطی
    تشکر ها
    1,198
    پست های وبلاگ
    30

    پیش فرض



    ناخدا شکایت کرد که: «کِی این حال به هم زدن‌ها می‌خواد تموم بشه؟»
    «اوجِ فرآیند همین‌جاست. در تمامِ قصه‌ها، بعد از این که پوست رو به زور کَندند، هم‌دیگه رو با دست‌ها می‌فشارن و دیوانه‌وار مشغول به بوسه‌های آتشین می‌شن؛ دست‌کم این تعبیر از بوسه نزدیک‌ترین برابریابی برای عبارتی بود که معمولاً استفاده می‌کنند. یک مثال با خودم آوردم، فقط یکی که بر حسب تصادف انتخاب کردم: ‹دختر را در بغل فشار داد و لب‌هایش را باز کرد و بر روی لبانِ او قرار داد.›»
    ناخدا گفت: «شاید یکی از مخلوقات اون یکی رو می‌بلعه.»
    بوتاکس که بی‌طاقت شده بود گفت: «اصلاً! فقط بوسه‌های آتشین است و بس!»
    «منظورت چیه که می‌گی آتشین؟ اشتعال رخ می‌ده؟»
    «گمان نکنم منظور به طور تحت‌اللفظی همین باشه. تصور می‌کنم یک جور شیوه‌ی بیانِ این باشه که دما می‌ره بالا. گمان کنم هر چقدر دما بالاتر بره، عمل‌آوریِ کودک موفقیت‌آمیزتر باشه. حالا که جنسِ بزرگ‌تر تحریک شده، فقط باید دهانش رو بر روی دهانِ جنسِ ضعیف‌تر قرار بده تا کودک پدید بیاد. بدونِ این مرحله کودک به وجود نمی‌آد. این همکاری که می‌گفتم منظورم همین بود.»
    «همین؟ فقط این...» دست‌های ناخدا به طرفِ هم‌دیگر حرکت کرد، اما طاقت نداشت منظورش را به کلمه نور بیان کند.
    بوتاکس گفت: «فقط همین! در هیچ کدام از قصه‌ها، حتا در ‹پسرِ نشاط و بازی›، من توصیفی پیدا نکردم مبنی بر این که فعالیتِ جسمانیِ دیگه‌ای مرتبط با کودک‌آوری لازمه. گاهی بعد از بوسه، یک سطر ستاره‌ی کوچک می‌گذارند، اما من گمان کنم این کار فقط به معنیِ بوسه‌های بیشتره. یک بوسه، به ازای هر ستاره؛ البته برای مواقعی که می‌خون چند تا کودک داشته باشند.»
    «خواهش می‌کنم، فقط یکی باشه. همین الان!»
    «السّاعه، ناخدا!»
    بوتاکس، واضح و شمرده گفت: «آقا! می‌شه خانم رو ببوسید؟»
    چارلی گفت: «ببین! من نمی‌تونم از جام تکون بخورم.»
    «البته من شما رو قبلش آزاد می‌کنم.»
    «احتمالاً خانم خوش‌شون نمی‌آد.»
    مارج اخم‌آلود نگاه کرد و گفت: «تو از جات تکون نمی‌خوری. وایسا همون‌جا که هستی.»
    «من هم دلم می‌خواد تکون نخورم، خانم؛ ولی اگر این کار رو نکنم چی کار می‌کنند؟ ببینید، خانم! من نمی‌خوام عصبانی‌شون کنم. راستش، به نظرم ما بتونیم یه ماچِ کوچولو رد و بدل کنیم.»
    زن که هشدارِ مرد را پیشِ خودش تایید کرد دچار تردید شد و گفت: «باشه! اما مسخره‌بازی نداریم ها! می‌دونی؟ من آدمی نیستم که هر جا می‌رسم، جلوی هر کس و ناکسی این طوری بگردم.»
    «می‌دونم خانم! باور کنید تقصیرِ من نیست. باید این حرفم رو قبول کنید!»
    مارج با عصبانیت غرولند کرد و گفت: «یک‌مُشت غولِ لجن‌مال! این طور که به آدم دستور می‌دن انگار خیال می‌کنند برای خودشون خدا هستند. خداهای لجن‌مال! آره، همین که گفتم!»
    چارلی به او نزدیک شد. «حالا اگه اجازه بدید خانم...» حرکتی نامشخص کرد، انگار که بخواهد کلاهش را یک‌بَری کند. اما بعد دستانش را ناشیانه روی شانه‌های برهنه‌ی زن گذاشت و با کمرویی خود را به او نزدیک کرد.
    مارج، عضلاتِ سرش را سفت کرد، طوری که پوستِ گردنش چروک برداشت. لب‌های‌شان به هم رسید.
    ناخدا گارم که آزرده شده بود گفت: «من که احساس نمی‌کنم دما بالا رفته باشه.» زایده‌ی گرماسنجِ بدنش با حالتِ کشیدگیِ کامل بالای سرش آمده بود و همان‌جا داشت آرام می‌لرزید.
    بوتاکس که نسبتاً گیج شده بود گفت: «من هم چیزی حس نمی‌کنم. اما ما این کار رو همون طور که توی داستان‌های سفرهای فضایی اومده بود انجام دادیم. به گمانم دست‌هاش باید کشیده‌تر بشه...آها! مثلِ همین حالا! به نظرم داره جواب می‌ده.»
    دست‌های چارلی، تقریباً ناخواسته، دورِ بالاتنه‌ی نرم و عریانِ مارج پیچید. لحظه‌ای به نظر رسید که مارج دارد به او تکیه می‌دهد، اما بعد ناغافل داخلِ میدانی که هنوز او را نسبتاً محکم گرفته بود خود را پیچ و تاب داد.
    میانِ فشارِ لبِ چارلی با صدای خفه گفت: «تمومش کن!» و ناگهان گاز گرفت که باعث شد چارلی با فریادِ بلندی به عقب بپرد. بعد لبش را گرفت و انگشت‌هایش را نگاه کرد ببیند خون آمده یا نه.
    ناله‌کنان پرسید: «چی شد مگه، خانم؟»
    مارج گفت: «ما قرار گذاشتیم یه ماچ کوچولو فقط! داشتی چی کار می‌کردی؟ تو هم جزوِ مردهای عیّاشی؟ من امروز با کی‌ها سر و کله می‌زنم؟ با مرد عیاش و خدایانِ لجن‌مالیده؟»
    ناخدا گارم تغییراتِ رنگیِ سریعی از زرد و آبی از خود نشان داد: «تموم شد؟ چقدر حالا باید صبر کنیم؟»
    «به نظرم باید ناگهانی اتفاق بیفته. در تمامِ عالَم زمانی که باید شکوفا بشید می‌رسه و شکوفا می‌شید؛ همین! نباید انتظاری در کار باشه.»
    «نباید؟ حالا که دارم به این همه رسومِ احمقانه‌ای که تو از این مردم توصیف کردی فکر می‌کنم گمون کنم دیگه هیچ‌وقت شکوفا نشم. لطفاً تمومش کن.»
    «چند دقیقه اجازه بفرمایید درست می‌شه.»
    اما چندین دقیقه گذشت و نورهای ناخدا کم‌کم به نارنجیِ تیره بدل شد، و در همان حال، نورهای بوتاکس تقریباً رو به خاموشی گذاشت.
    بوتاکس بالاخره مرددانه پرسید: «ببخشید، خانم! کِی شما شکوفا می‌شید؟»
    «من کِی چی‌چی می‌شم؟»
    «کودک می‌آرید؟»
    «من بچه دارم.»
    «منظورم حالا بچه‌دار می‌شید؟»
    «در جوابِ شما عرض می‌کنم که خیر! من آمادگیِ یه بچه‌ی دیگه رو ندارم.»
    ناخدا پرسید: «چی گفت؟ چی گفت؟ چی می‌گه؟»
    بوتاکس جواب داد: «به نظر می‌رسه قصد نداره فعلاً بچه بیاره.»
    لکه‌ی نورِ ناخدا یک‌دفعه روشن شد. «می‌دونید من چه خیالی می‌کنم، بازرس؟ که شما ذهنی بیمار و منحرف دارید! هیچ اتفاقی برای این موجودات نیفتاده. هیچ همکاری و تعاملی بینِ اون‌ها نیست و هیچ کودکی به دنیا نمی‌آد. به نظرم اون‌ها دو گونه‌ی مختلف اند و شما من رو واردِ بازیِ احمقانه‌ای کردید.»
    «اما، ناخدا...»
    گارم گفت: «‹امّا ناخدا› بی ‹امّا ناخدا›! به قدرِ لازم دیدم. من رو پریشان‌احوال کردید، وضعِ مزاجی‌م رو ریختید به هم، من رو به تهوع انداختید، من رو از کلِ موضوعِ شکوفایی منزجر کردید و وقتم تلف شد. حالا این موجودات رو به حالِ خودشون بگذار. پوستِ اون رو بهش برگردون و بگذارشون همون‌جا که پیداشون کردی! باید هزینه‌ی کاملِ این ایستِ زمانی رو از حقوقِ تو کم کنم.»
    «اما ناخدا...»
    «گفتم که برگردند! اون‌ها رو بگذار همون جا که بودند و درست در همون زمان که بودند. می‌خوام که این سیاره دست‌نخورده باقی بمونه و مطمئنم که همین طور هم می‌شه!» نگاهِ خشمناکِ دیگری به بوتاکس انداخت و گفت: «یک گونه، دو جنس، پستان، بوسه، همکاری...وای! وای! تو دیوانه‌ای، بازرس! و همین طور هم ابله! و از همه بیشتر، بیمار، بیمار، بیمار!»
    بحثِ دیگری در کار نبود. بوتاکس که دست و پایش می‌لرزید کارِ برگرداندنِ موجودات را شروع کرد.
    چند لحظه بعد، آن‌ها همان‌جا در ایستگاهِ مرتفع ایستاده بودند و هاج و واج دور و برشان را تماشا می‌کردند. هوا، گرگ و میش بود و قطاری که داشت نزدیک می‌شد فقط صدایی ضعیف بود از دوردست.
    مارج، مردد، پرسید: «آقا! این چیزها واقعاً اتفاق افتاد؟»
    چارلی سری به تصدیق تکان داد و گفت: «من که یادم می‌آد.»
    مارج گفت: «نمی‌شه برای کسی تعریف کنیم.»
    «مسلماً نمی‌تونیم! می‌گن زده به سرمون. می‌فهمی که منظورم چیه؟»
    «آره! خوب می‌فهمم.» بعد قدری خود را کنار کشید.
    چارلی گفت: «ببین! شرمنده‌م که اون‌طور خجالت‌زده شدی. ولی تقصیرِ من نبود.»
    «مهم نیست. می‌دونم.» نگاهِ مارج، پایین، رو به سکوی چوبی افتاد. صدای قطار بلندتر شده بود.
    «منظورم اینه که...می‌دونی، خانم؟ تو اصلاً بد نبودی. راستش، خیلی خشگل به چشم می‌آی، اما من اون‌جا یه‌جورایی نمی‌تونستم بگم...خجالت می‌کشیدم!!!»
    زن ناگهان خندید و گفت: «مشکلی نیست!»
    «می‌خوای یه فنجون قهوه بخوریم تا قدری آروم‌ت کنه؟ همسرم، راستش، خونه نیست.»
    «خوبه! ادوارد هم آخرِ هفته خارج از شهره و کسی خونه‌ی ما نیست. پسرِ کوچیکم هم رفته خونه‌ی مادرم.»
    «پس بریم. هم‌دیگه رو قبلاً شناختیم، نه؟»
    زن خندید و گفت: «چه جورم!»
    قطار به ایستگاه رسید، اما آن‌ها چرخیدند و پلکانِ باریک را رد کردند تا به خیابان برسند.
    راستش، آن‌ها چندین لیوان نوشیدنی با هم خوردند و بعد که مارج خواست برود خانه‌ی خودش، چارلی نمی‌توانست اجازه بدهد آن وقتِ شب او تنها برود، پس تا دمِ خانه‌شان او را رساند. طبعاً، مارج هم مقیّد بود که او را چند دقیقه‌ای به داخل دعوت کند.
    در این بین، در سفینه‌ی فضایی، بوتاکسِ مایوس و از همه جا رانده، داشت آخرین تلاشش را می‌کرد تا حرفش را اثبات کند. در همان حال که گارم داشت سفینه را برای عزیمت آماده می‌کرد بوتاکس عجولانه اشعه‌ی نفوذیش را به کار انداخت تا آخرین بار نمونه‌هایش را بررسی کند. روی مارج و چارلی که در آپارتمانِ مارج بودند زوم کرد. ناگهان، اندامش سفت شد و رنگین‌کمانی از رنگ‌های درخشان را از خود ساطع کرد. «ناخدا گارم! ناخدا گارم! ببینید حالا دارن چی کار می‌کنند!» اما در همان لحظه، سفینه از ایستِ زمانی خارج شد.

    منبع:http://faryad.epage.ir

    ...

    ﭠۄﺁטּὧـعــر بلندےکهﺁرزۄ میکنم امضاے ﻣـנּ زیر ﺁטּ باشد!



    کاربر مقابل پست غریب آشنا عزیز را پسندیده است: sfx

برچسب برای این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمی توانید موضوع جدید ارسال کنید
  • شما نمی توانید به پست ها پاسخ دهید
  • شما نمی توانید فایل پیوست ضمیمه کنید
  • شما نمی توانید پست های خود را ویرایش کنید
  •