-
بیوگرافی پابلو نرودا
ریكاردو نفتالی ریس باسوآلتو(پابلو نرودا) در دوازدهم ژوئیه سال 1904 در پارال شیلی به دنیاآمد. در اوت همان سال مادرش را ازدست داد. پدرش کارمند راه آهن ومادرش معلم بود. تحصیلات ابتدایی ودبیرستان اش را در رشته علوم انسانی به پایان برد. نرودا از 15 سالگی وارد عرصه ادبیات شد وازاین تاریخ به بعد بود که بی وقفه شعر سرود وزندگی پراز حادثه خود راپی گرفت.در همین سال بود که نام مستعار "پابلو نرودا" را به پاس یاد شاعر چک "یان نرودا" برای خود برگزید.
بدون شک نرودا یکی از برجسته ترین چهره های ادبیات جهان است.هرچند اوسراسر زندگی خود را در مبارزه سیاسی، بازداشت وتبعیدگذراند، ولی خلاقیت هنری وبیان شاعرانه اش بی تردید درعرصه تحول ساختارشعر اسپانیایی، به ویژه کاستیانا، تاثیر به سزای داشت.
نرودا درسال 1917 نخستین اثر خود را در روزنامه ی" لامان یانا" منتشر کرد.
درسال 1921 به سانتیاگو، پایتخت شیلی رفت ودر دانشسرای عالی آن شهر به تحصیل ادبیات فرانسه پرداخت.
پابلو بیست سال بیشتر نداشت که یکی از ارزنده ترین آثار شعری ادبیات جهان (بیست غزل عاشقانه وترانه ناامید) راسرود وبا انتشار آن راه نوینی راپیش روینهضت مدرنیسم در شعر جهان که با بحران روبه رو بود، بازگشود تا انجا که منتقد ومحقق مشهور(بالیرده) درکتاب خود(تاریخ ادبیات جهانی) مطالعه این کتاب را برای رسیدن به بلوغ تغزلی همه شاعران معاصر دنیا لازم می داند.
از 1927 تاسال1945 کنسول شیلی در کشورهای مختلف آمریکای جنوبی بود. نرودا به خوبی ضرورت بکارگیری شعر درعرصه مبارزه سیاسی مردم آمریکای لاتینرا دریافته بود. او به ویژه می دانست که سخن گفتن ازعشق به دوران تاریک سرکوب واختناق، آنگاه که شعله های جنگ زبانه می کشد، کارآسانی نیست.
در سال1945 به نمایندگی سنای شیلی انتخاب شد ورسما به حزب کمونیست شیلی پیوست. اودرهمین سال جایزه ملی ادبیات شیلی را دریافت کرد.
در ژانویه ی 1948 زیر عنوان "من متهم می کنم" در مجلس سنا سخنرانی کرد ودر سوم فوریه ی همان سال ازمقام سناتوری عزل وحکم بازداشتش صادر شد.
در24 فوریه ی1949 ازطریق کوه های آند ازشیلی خارج شد واز آن پس تمام تلاشش را درپیش برد صلح جهانی گذاشت.
در سال 1952 دولت شیلی حکم بازداشت اورا لغو کرد واو به سانتیاگو بازگشت وآثار جدید وقدیمش را در شیلی وچندین کشور دیگر چاپ کرد
او که همواره یک فعال سیاسی – ادبی بود درسال 1969 نامزد حزب کمونیست شیلی برای ریاست جمهوری شد که بعدها به نفع دکتر سالوادرآلنده ازاین نامزدی استعفا داد وتمام تلاشش راصرف حمایت از آلنده کرد.
پس از انتخاب آلنده به ریاست جمهوری توسط مردم شیلی ، نرودا به عنوان سفیر کشورش راهی پاریس شد و درسال1971 موفق به دریافت جایزه نوبل ادبی شد.
نرودا سال 1973 به شیلی بازگشت وهمزمان با مرگ آزادی در جریان کودتای نظامی پینوشه، در بیمارستانی واقع در سانتیاگو، کمی دورتر از کاخ ریاست جمهوری شیلی که توسط تانک های کودتاگران گلوله باران می شد، در حالی که به دستور مستقیم دیکتاتور آینده شیلی تحت نظربود، در 23 سپتامبر 1973 چشم در جهان فروبست.
شعر نرودا نگاهی است به خلاء درونی انسان، آنچه کمترقلم وزبانی توان به تصویر کشیدنش را دارد.هم از این رو، نرودا را باید شاعر همه ی اعصار نامید، هم این که شعرش امروز به آخرین سنت های شعری زمان معاصر پیوسته است.
برخی از آثار نرودا: بلندی های ماچو پیچو، سرود همگانی ، صدغزل عاشقانه، انگیزه ی نیکسون کشی، جشن انقلاب شیلی ، ناآرام در آرامش
نرودا در خاطراتش می نویسد که در دوران جوانی و کمی پس ازآنکه مجموعه شفق را منتشر کرده بود همراه دوستانش به کلوپی در پایین شهر وارد می شود و اتفاقا ورودشان مصادف می شود با درگیری دو تن از اوباش برجسته محل ! ...کلوپ به هم می ریزد و نرودای جوان – شاید به واسطه همان سر پر باد جوانی !- فریادکشان برسر آن دو مرد تنومند، آنها را به ترک محل امر می کند ! ...یکی از این دو – که به قول نرودا قبل از چاقوکشی ،بکس باز حرفه ای بوده – به نرودا هجوم می آورد که مشت سنگین رقیب اوباشش او را نقش بر زمین می کند ! ...کلوپ دو باره آرام می شود و رقیب ازپا افتاده را بیرون می برند و رقیب پیروز به شادمانی جمع باز می گردد که نرودا او را نیز چنین خطاب می کند : «همه تان گم شوید !...شما هم دست کمی از او ندارید ! »...ساعتی بعد به وقت ترک محل در آستانه در خروجی مرد قوی هیکل مست را می بیند که در انتظار او ایستاده است !...دوستان آماده گریختنند و نرودای – به قول خودش پر وزن ! – بی دفاع در برابر حریفی نابرابر !...باقی را از زبان خود نرودا بشنوید با کمی تلخیص :
...و من فکر کردم چه بی فایده است در برابر این هیولا عرض اندام کردن .درست مثل ببری که با بچه گوزنی رو به رو شود ... همانطور که شاخ به شاخ بودیم ، ناگهان دیدم که سرش را به عقب کشید و چشمانش را از هم گشود و آن حالت سبعیت از دیدگانش محو شد و با شگفتی پرسید : شما پابلو نرودا هستید ؟!
« بله من خودم هستم »
بعد سر بزرگش را بین دو دست گرفت و گفت : من چه آدم احمقی هستم .اینجا با شاعری که او را ستایش می کنم روبه رو شده ام ، آنوقت باید از من عملی ناشایست سر بزند » و سرش را بین دو دست گرفت و خود را ملامت کرد : من چه آدم رذلی هستم ! ...درسته که ما همه از یک قماشیم ...ما تفاله های اجتماعیم ...اما به از شما نباشد ، در دنیا اگر یک آدم سالم باشد ، نامزد من است . ... نگاه کن دون پابلو ! این عکس اوست ...درست به قیافه اش نگاه کن ! ...من روز ی به او خواهم گفت که عکس تو در دست دون پابلو بوده است ...این او را خوشحال خواهد کرد ... »
و او عکس دخترکی خنده رو را که تبسمی کودکانه به لب داشت ، به دستم داد « نگاه کن دون پابلو ! ...شعر تو بود که واسطه عشق ما شد .... او مرا به خاطر شعر تو دوست دارد ، به خاطر شعر تو ، که هر دو با هم آنرا می خوانیم و از حفظ داریم »
و یکباره شروع کرد با صدای بلند به خواندن :« در آستانه قلب تو / پسرکی افسرده حال چونان من زانو زده است / با دیدکانی دوخته به نرگس شهلای تو /....»
درست در همین زمان در باز شد و دوستانم با تجدید قوا باز گشتند : با قیافه های بر افروخته ، با مشتهای گره کرده و مهیا برای مقابله !
من با آرامی از در خارج شدم و ان مرد همچنان در جای خود ترانه ام را مترنم بود و در جذبه سکر سرود ...
نان را از من بگیر ، اگر میخواهی ،
هوا را از من بگیر ، اما ؛
خنده ات را نه .
گل سرخ را از من مگیر
سوسنی را كه میكاری ،
آبی را كه به ناگاه
در شادی تو سر ریز میكند ،
موجی ناگهانی از نقره را
كه در تو میزاید .
از پس ِ نبردی سخت باز میگردم
با چشمانی خسته
كه دنیا را دیده است
بی هیچ دگرگونی ،
اما خنده ات كه رها میشود
و پرواز كنان در آسمان مرا می جوید
تمامی درهای زندگی را
به رویم میگشاید .
عشق من ، خنده ی تو
در تاریكترین لحظه ها می شكفد
و اگر دیدی ، به ناگاه
خون من بر سنگفرش خیابان جاری است ،
بخند ، زیرا خنده ی تو
برای دستان من
شمشیری است آخته .
خنده ی تو ، در پاییز
در كناره ی دریا
موج كف آلوده اش را
باید برافروزد،
و در بهاران ، عشق من ،
خنده ات را میخواهم
چون گلی كه در انتظارش بودم .
بخند بر شب
بر روز ، بر ماه ،
بخند بر پیچاپیچ خیابان های جزیره ، بر این پسر بچه ی كمرو
كه دوستت دارد ،
اما آنگاه كه چشم میگشایم و میبندم،
آنگاه كه پاهایم میروند ، و باز میگردند
نان را ، هوا را ،
روشنی را ، بهار را ،
از من بگیر
اما خنده ات را هرگز !
تا چشم از دنیا نبندم
زندگی تفسیر سه کلمه است : خندیدن .... بخشیدن .... و فراموش کردن
.... پس.... بخند .... ببخش .... و فراموش کن
کاربر مقابل پست O M I D عزیز را پسندیده است:
Isooda
-
04-18-2013 05:39 PM
# ADS
نشان دهنده تبلیغات
-
نرودا در خاطراتش می نویسد که در دوران جوانی و کمی پس ازآنکه مجموعه شفق را منتشر کرده بود همراه دوستانش به کلوپی در پایین شهر وارد می شود و اتفاقا ورودشان مصادف می شود با درگیری دو تن از اوباش برجسته محل ! ...کلوپ به هم می ریزد و نرودای جوان – شاید به واسطه همان سر پر باد جوانی !- فریادکشان برسر آن دو مرد تنومند، آنها را به ترک محل امر می کند ! ...یکی از این دو – که به قول نرودا قبل از چاقوکشی ،بکس باز حرفه ای بوده – به نرودا هجوم می آورد که مشت سنگین رقیب اوباشش او را نقش بر زمین می کند ! ...کلوپ دو باره آرام می شود و رقیب ازپا افتاده را بیرون می برند و رقیب پیروز به شادمانی جمع باز می گردد که نرودا او را نیز چنین خطاب می کند : «همه تان گم شوید !...شما هم دست کمی از او ندارید ! »...ساعتی بعد به وقت ترک محل در آستانه در خروجی مرد قوی هیکل مست را می بیند که در انتظار او ایستاده است !...دوستان آماده گریختنند و نرودای – به قول خودش پر وزن ! – بی دفاع در برابر حریفی نابرابر !...باقی را از زبان خود نرودا بشنوید با کمی تلخیص :
...و من فکر کردم چه بی فایده است در برابر این هیولا عرض اندام کردن .درست مثل ببری که با بچه گوزنی رو به رو شود ... همانطور که شاخ به شاخ بودیم ، ناگهان دیدم که سرش را به عقب کشید و چشمانش را از هم گشود و آن حالت سبعیت از دیدگانش محو شد و با شگفتی پرسید : شما پابلو نرودا هستید ؟!
« بله من خودم هستم »
بعد سر بزرگش را بین دو دست گرفت و گفت : من چه آدم احمقی هستم .اینجا با شاعری که او را ستایش می کنم روبه رو شده ام ، آنوقت باید از من عملی ناشایست سر بزند » و سرش را بین دو دست گرفت و خود را ملامت کرد : من چه آدم رذلی هستم ! ...درسته که ما همه از یک قماشیم ...ما تفاله های اجتماعیم ...اما به از شما نباشد ، در دنیا اگر یک آدم سالم باشد ، نامزد من است . ... نگاه کن دون پابلو ! این عکس اوست ...درست به قیافه اش نگاه کن ! ...من روز ی به او خواهم گفت که عکس تو در دست دون پابلو بوده است ...این او را خوشحال خواهد کرد ... »
و او عکس دخترکی خنده رو را که تبسمی کودکانه به لب داشت ، به دستم داد « نگاه کن دون پابلو ! ...شعر تو بود که واسطه عشق ما شد .... او مرا به خاطر شعر تو دوست دارد ، به خاطر شعر تو ، که هر دو با هم آنرا می خوانیم و از حفظ داریم »
و یکباره شروع کرد با صدای بلند به خواندن :« در آستانه قلب تو / پسرکی افسرده حال چونان من زانو زده است / با دیدکانی دوخته به نرگس شهلای تو /....»
درست در همین زمان در باز شد و دوستانم با تجدید قوا باز گشتند : با قیافه های بر افروخته ، با مشتهای گره کرده و مهیا برای مقابله !
من با آرامی از در خارج شدم و ان مرد همچنان در جای خود ترانه ام را مترنم بود و در جذبه سکر سرود ...
پابلونرودا، شاعر، فعال سیاسی و انسان بیآلایش، در دوران زندگی خویش، به افسانه پیوست و بسیاری بر این باورند که او پس از مرگش، همچون شخصیتهای اسطورهای، نه تنها به حیات خود ادامه داد، بلکه بیش از پیش به الهامبخشِ تودههای مردم تبدیل شد. گابریا گارسیا مارکز، او را بزرگترین شاعر سدهی بیستم میخواند و در هندوستان، نرودا شاعری است که آثارش، بیش از شاعران دیگر زبانها، ترجمه شده و مورد استقبال قرار گرفته است. در واقع از سر تصادف نیست که در بسیاری از آثار داستانی و رمانهای نویسندگان آمریکای لاتین، پابلونرودا، چونان اسطوره و چهرهی آرمانی، پدیدار میشود. در یکی از آثار مارکز به نام «رویاهایم را میفروشم»1 که در مجموعهای تحت عنوان «داستانهای دوازده زائر»2 منتشر شده است؛ نرودا در قالب شخصیتی ظاهر میشود که با قاطعیتی کامل اعلام میکند که «تنها شعر است و نه چیز دیگر که با الهام و بصیرت ویژهی خود به آدمی اعطا میشود.» نرودا به قدرت اثرگذاری شعر، باوری شگرف داشت. هزاران بیت شعرهایی را که او سرود؛ تودههای مردم آمریکای لاتین، با جان و دل خواندند و به خاطر سپردند. او در خاطرات خود مینویسد: «وقتی نخستین مجموعههای شعریم منتشر میشد؛ هرگز به ذهنم خطور نمیکرد که روزی آنها را در میادین شهرها، خیابانها، کارخانهها، سالنهای همایش، تئآترها و بوستانها برای هزاران نفر خواهم خواند. من سراسر شیلی را زیر پا گذاشتهام و بذرهای شعرم را در میان مردم میهنم افشاندهام.» رمان «پستچی نرودا» اثر «آنتونیو اسکارمتا»3 (2001) حقیقتی را که نرودا به آن اشاره کرده؛ به زیباترین و رساترین شکلی به تصویر کشیده است. این رمان تخیلی این نکته را به خوبی خاطرنشان میکند که کمتر نویسنده یا شاعری قادر است چنین تأثیر ژرفی بر ادبیات جهان باقی بگذارد.
«ریکاردو نفتالیرییز4 » (1904-1973) که به پابلونرودا شهرت یافت، 69 سال زیست که 55 سال آن با آفرینش شعر همراه بود. در این دوران، او هزاران شعر و آثار بسیاری بهصورت نثر خلق کرد. پدر و مادر نرودا که از میان تهیدستان برخاسته بودند؛ در شهر کوچکی به نام «تموکو»5 زندگی میکردند. تمام خاطرات دوران کودکی نرودا که در شعرهای او بازتاب یافته است؛ درواقع از همین شهر کوچک الهام گرفته است که چشماندازهای حیرتانگیز آن را، آداب و رسوم اجتماعی یا دینی یا آنچه آن را «پیشرفت تمدنی» مینامند تحت تأثیر قرار نداده بود. به همین خاطر، در شعرهای او از پیشداوریهای غرضآلود مکتبهای ادبی یا نظریهپردازیهای رایج در شهرها اثری نیست. آنچه در شعر او حضوری همواره دارد؛ همانا طبیعت شگفتانگیزی است که او در آن زیسته است. نرودا میگوید: در واقع شعر من با سخن گفتن دربارهی ماهها و سالهای کودکیم آغاز شد. از آن پس، باران برای من حضوری همیشگی یافت؛ آن بارانهای سهمناک جنوبی که چونان آبشار از آسمانهای کیپهورن6 بر سراسر سرزمین من میبارید. احتمالاً، آن حضور قاطع طبیعت و نیز شگفتیهای حیرتآور آن بود که زمینهی مناسب را برای آفرینش شعر در وجود نرودا پدید آورد. او نخستین شعرش را در سیزده سالگی سرود در شانزدهسالگی «تموکو» را به قصد سانتیاگو ترک کرد تا تحصیلات خود را ادامه دهد. در این شهر شلوغ و پر هیاهو، او خود را انسانی تنها یافت، اما شعر، همواره همراهش بود. نرودا نخستین مجموعهی شعر خود را تحت عنوان «بامدادان»7 در سال 1923 و مجموعهی «بیست شعر عاشقانه و یک ترانهی یأسآلود»8 را در سال 1924 منتشر کرد و از آن پس دیگر از گذشتهها گسست. میگویند که نرودا شاعری گوشهگیر بود که اشعارش را در تنهایی و عزلت میسرود. این سخن درست است زیرا که او در دورانهای گوناگون زندگی تنها زیست: در تموکو، در سمت کنسول در شرق دور، - و همانجا بود که مجموعهی «اقامت روی زمین»9 (1933-1947) را سرود- و سالهای بسیار طولانی در فعالیتهای زیرزمینی سیاسی و سرانجام در دوران تبعید.
بههر حال، مطالعهای دقیق در زندگی نرودا و آثارش بیانگر آن ایت که او انسان تنهایی بوده است که آگاهانه میکوشیده است تا خود را از این تنهایی نجات دهد. با گذشت زمان نرودا را حلقهای از دوستان فراوان فرا گرفت. «و.تلیلبویم»10 دوست دیرین و رفیق نرودا میگوید: بار سنگین تنهایی بر دوش نرودا فشار میآورد؛ به همین خاطر، جنوب را رها کرد و به سمت شمال رهسپار شد، باران را پشت سر گذاشت و به خورشید پناه آورد. در جستجوی شعر و در آرزوی کشف جهان، در جستجوی عشق و در آرزوی دوستی. نرودا در جستجوی خویش برای یافتن دوستی و عشق، میخواست کولهبار سنگین تنهایی خویش را بر زمین بگذارد و همگان را در عشق سرشار قلبش سهیم کند. با این وجود، پنج سال زندگی تنها و در انزوا در آسیا، اثر خود را بر او باقی گذاشت. او سالها از محیط آشنای اجتماعی و خانوادگی خود دور افتاد و رابطهاش حتا با زبان مادریش از هم گسست. این دوران، تنها دورانی است که در اشعار نرودا، اندوه و یأس سایه میافکند و بهگونهای باور اگزیستانسیالیستی در او ریشه میگیرد. شاعر در نامهای که از رینگون11 به دوستش ویکتوراندی مینویسد؛ یادآور میشود که: «اشعارم مملو از یکنواختی و کسالت است؛ همه تکراری، پر از رمز و راز و سراسر اندوه.»
نرودا شاعری بود که از حس نیرومند انتقاد از خود و واکنش نسبت به خود برخوردار بود. او بدون لحظهای تردید، دیدگاههای نادرست گذشتهی خود را نقد و رد میکرد و اندیشههای نو و تصحیح شده را میپذیرفت. همین حس بود که سرانجام به نرودا کمک کرد تا در شخصیت و آثار خود تغییری بنیادین ایجاد کند. به همین دلیل منتقدان آثار او، زندگی شاعر را به دو دوره تقسیم کردهاند؛ دورهای که اشعار «دیگری» میسرود و دورانی که به سرودن اشعار سیاسی متعهدانه روی آورد. اما من با این تقسیمبندی موافق نیستم. گفتهاند که سیاست تنها یکی از جنبههای شخصیت انسان است؛ اما به باور من باید به این گفته این نظر را هم افزود که هیچ تجربهی انسانی بدون این جنبه- یعنی جنبهی سیاسی- قابل توضیح نیست. این تقسیمبندی در واقع، آنچه را که انسانی است نفی میکند. نرودا در آثار شعری خود به جنگ و ماشین پرداخته است او دربارهی شهر، خانه، دربارهی عشق و شراب و دربارهی مرگ و آزادی، قضاوت زیبایی را آفریده است.
بنابراین جدا کردن اخلاق و آرمان نرودا از اصول زیباشناسی که او به آن اعتقاد داشت؛ به معنای آن است که نرودا را به عنوان انسان از شعرش جدا کنیم. به باور نرودا، آنانی که شعر سیاسی را از دیگر انواع شعر جدا میکنند؛ دشمنان شعرند. این سخن نرودا، درواقع، برآمده از تجربیاتی است که او در زندگی گذرانده بود.
در سال 1936 آتش جنگ داخلی اسپانیا شعلهور شد. مردم این کشور به مقاومت قهرمانانهای در برابر یورش نیروهای فاشیستی دست زدند. در این شرایط نرودا نمیتوانست بیتفاوت باشد. شاعر که در این زمان سمت کنسول شیلی در اسپانیا را بهعهده داشت؛ به کمک مبارزانی شتافت که جان آنها در خطر بود و امکان مهاجرت از اسپانیا را برای آنان فراهم آورد. نرودا را به خاطر این مبارزه از سمت خود برکنار کردند. پس از این رویداد، نرودا، به شاعری تبدیل شد که با بانگ بلند علیه جنایتهای فاشیستها، که اینک در اسپانیا آشکارا به آن دست میزدند؛ خروشید. به تدریج در مادرید خود را در کنار شاعرانی دید که با تودههای عادی خلق پیوند داشتند. او همنشین و همسخن لورکا، آلبرتی، میگوئل هرناندز، لوئیس سرنودا، لئون فیلیپ و... شد و هم اینان بودند که او را برای نخستین بار با دنیای سیاست آشنا کردند. دوستی با رافائل آلبرتی که خانهاش را در سال 1934، نیروهای فاشیستی که هر روز قدرتمندتر میشدند؛ به آتش کشیده بودند و لورکا که اندکی پس از شعلهور شدن جنگ داخلی، در سال 1936 به قتل رسید؛ در اشعار نرودا، به ویژه در مجموعهای تحت عنوان «اسپانیا در قلب من»12 (1936)؛ بازتاب یافت. خشم بیپایان او نسبت به جنایتها و بیرحمیهای ارتش فاشیست اسپانیا، الهامبخش سرودن مشهورترین اثر او «من چند چیز را توضیح میدهم»13 شد. این شعرها آنچنان ساده و رسا و از آن چنان «قدرت کلامی» برخوردار بودند که بهزودی به ترجیعبند خلق برای مقاومت در جتگ داخلی تبدیل شدند. میتوان انتظار داشت که در این زمان، شاعر درمییابد که باید دایرهی اندیشههای شعری خود را از محدودهی کوچک فردی، به دنیای پهناور جمعی سوق دهد. ناگهان مخاطبان شعر نرودا، اساساً تغییر کردند و مضمون و سبک آثار او کاملاً متحول شدند. جینفرانکو14 میگوید: شعرهای او دیگر واژگانی نبودند که بر جان کاغذ آرام میگیرند؛ بلکه فریاد و خروشی بودند که خلق را به واکنش برمیانگیختند. این تحول به نرودا یاری کرد تا دریابد که شعر به خودی خود واکنشی فردی نیست بلکه شکلی از اشکال سخن است که به حیطهی جمع تعلق دارد.
تحول او در گزینش مخاطبان جدید و نیز ارتباط و پیوند با خلق را میتوان به خوبی در مجموعهی شعر او تحت عنوان «شعر مردم» یافت. این مجموعهی شعری را معمولاً «شعر حماسی شیلی» مینامند. این کتاب که در پانزده بخش است و در سال 1950 منتشر شده، در واقع مهمترین شعرهای او را شامل میشود. مضمون این شعرها را زندگی مردم عادی آمریکای لاتین تشکیل میدهد. این شعرها در طول دوازده سالی سروده شدهاند که نرودا به مبارزه سرسختانهای دست یازیده بود. نرودا به مبارزهی دشوار کارگران معدن شیلی پیوست و در مبارزات انتخاباتی استانهای «تارپاکا» و «آنتوفگستا»16 که به خاطر مبارزات پر شور اتحادیههای کارگری زبانزد بودند؛ شرکت کرد و سرانجام در سال 1945 بهعنوان «سناتور» برگزیده شد. در همین زمان به عضویت حزب کمونیست شیلی درآمد. شاعر هرچه بیشتر با دشواریهای زندگی عادی مردم شیلی آشنا میشد، به همان اندازه با خشم بیشتری به انتقاد از حزب حاکم کشور که تحت رهبری دیکتاتوری به نام گنزالس ویدلا بود؛17 میپرداخت. سرانجام دادگاه عالی شیلی نرودا را به خاطر سخنرانیای که در ژانویهی 1948 در مجلس ملی کشور ایراد کرده بود- و متن آنها بعدها تحت عنوان «من متهم میکنم» منتشر شد- ؛ از مقام سناتوری برکنار کرد و دستور بازداشت او را صادر نمود. شاعر مجبور شد به مبارزهی مخفی روی آورد. در این دوران است که کارگران به یاریش میشتابند و همراه دهقانان انقلابی، او را از خانهای به خانهی دیگر منتقل و از چشم دشمن پنهان میدارند. به همین دلیل است که اکثر شعرهای مجموعهی «شعر مردم» به کارگران و دهقانانی تقدیم شده است که شاعر را در خانهها و تجربههای خود شریک کردهاند. هنگامیکه این اشعار را میخوانید، احساس میکنید که این خلق شیلی است که کلام خود را به شاعر وام داده است. در این شعرها، نرودا، داستان سرکوب و استثمار زحمتکشان توسط فاتحان و دیکتاتورها را باز میگوید. این مجموعهی شعرها با اشعاری که به زندگی خود شاعر باز میگردند؛ خاتمه مییابد.
مجموعهی «شعر مردم» بدون تردید، مهمترین اثر شعری هنرمند است که بیانگر آرزوهای شاعر و مبارزات او برای تحقق آنهاست. این آرزوها و آرمانها هم در زمینهی جهان بینی معین هنرمند و هم در دیدگاههای زیبا شناختی اوست. در شعرهایی چون «ارتفاعات مچوبیکو17 »، «کاشفان شیلی18 »، «قلب مگلانز19 »، حیوانها20 ، برای شاعر، خودِ شعر است که اصل است. گرچه در این شعرها، هنرمند درپی ارتباط و انتقال پیام است؛ اما از مضمون فارغ است و برای آن نیست که شعر میسراید. او فرمالیست نیست زیرا نمیکوشد بر پیچیدگی عناصر زبانی چیزی بیافزاید. پیامهای نرودا تنها بیانگر واقعیتها نبودند، بلکه میکوشیدند که چگونگی درک واقعیتها را کشف کنند. در این زمان، نگارش تاریخ روزشمار آمریکا را آغاز میکند.در این اثر، او نقاط مثبت این تاریخ را میستاید اما بر نقاط منفی آن سخت میتازد. او توضیح میدهد که تاریخ آمریکا مشمول از مبارزات همیشگی سرکوبگران و آزادیخواهان بوده است. شعر «ارتفاعات مچوپیچو» که شعر بسیار مهمی در مجموعهی «دوازده ترانه» است؛ در واقع توصیف روشن و صریح رنج و آلام انسان است.
نرودا پس از مجموعهی شعر «شعر مردم» بیش از پیش به زبان خود توجه میکند و بهخوبی درمییابد که اگر او به عنوان فعال سیاسی میخواهد با تودههای عادی مردم که عموماً بیسواد و ناآگاه هستند، ارتباط برقرار کند، لازم است که کوتاه، ساده و روشن سخن بگوید. این دریافت شاعر به خلق اثری منجر شد به نام «تفاوتهای بنیادین»21 (1957) که در آن شعرها کوتاهند و مسألهی اصلی آنها در درجهی اول انسان است و شرایط او. این مجموعهی شعر، بیانگر آن است که شاعر از شعرهای بلند و توصیفی که ویژگی مجموعههای پیشین اوست؛ با قاطعیت عبور میکند و به شعر ساده و کوتاه میرسد. نرودا در عرصهی ادبیات به هیچ مرز انسانی اعتقاد نداشت. نوآوری در آغاز هر کتاب او هویدا بود و نیز پایانی شگفت. شاعر در خاطرات خود مینویسد:
شعر من و زندگی من مانند رودخانههای آمریکا همیشه در جریان است. شعر من مانند امواج این رودخانهها در قلب گرم کوههای جنوب متولد میشود و با به حرکت درآوردن آب، آنها را به سوی دریاها میراند. در این مسیر هیچ چیز را رد نمیکند. عشق را میپذیرد، از رمز و راز دوری میکند و راه وخویش را به سوی قلبهای سادهترین مردم باز میکند. من میباید تحمل میکردم و به مبارزه دست میزدم، باید عشق میورزیدم و سرود سر میدادم، من سهم خود را از پیروزیها و شکستهای جهان بهچنگ آوردهام. من هم طعم گواری نان را چشیدهام و هم طعم گس و تلخ خون را. و مگر یک شاعر چه میخواهد؟ در شعر همه چیز هست: اشک، بوسه، عزلت و تنهایی و برادری و همبستگی انسانی. اینها نه تنها در شعر من خانه دارند، بلکه بخشهای مهم آنند. زیرا من برای شعرم زیستهام و شعر من بوده است که مرا در مبارزات خود، یاری داده است.
پابلو نرودا تا آخرین روز زندگی یعنی تا 23 سپتامبر 1973 از آفرینش دست نکشید. نه روز پیش از مرگش و هفتاد و دو ساعت پس از کودتای فاشیستی، آخرین بخش از خاطرات خود را نوشت و در آن کودتای پینوشه را کودتای فاشیستی نافرجام علیه مردم شیلی خواند. مراسم بدرود با نرودا، به تظاهرات گستردهی مردم سانتیاگو علیه دیکتاتور نظامی تبدیل شد.
منبع hanimuaser
زندگی تفسیر سه کلمه است : خندیدن .... بخشیدن .... و فراموش کردن
.... پس.... بخند .... ببخش .... و فراموش کن
کاربر مقابل پست O M I D عزیز را پسندیده است:
Isooda