-
...دیوان اشعار امیر خسرو دهلوی...
گزیده اشعار
- ۱. انتخاب از غزلیات
- ۲. انتخاب از قصاید
- ۳. انتخاب از مثنویات
- ۴. گزیده از مطلع الانوار
- ۵. گزیده از خسرو و شیرین
- ۶. گزیده از مجنون و لیلی
- ۷. از آیینه سکندری
- ۸. از هشت بهشت
۱. انتخاب از غزلیات
بس که خوشدل با غم شبهای در خویش را
بس که خوشدل با غم شبهای در خویش را |
|
دوست میدارم چو طفل کور دل آدینه را |
□
تا نظر سوی دو چشم تست یاران ترا |
|
کی بود بیکاری آن مردم شکاران ترا |
□
ای طبیب از ما گذر درمان درد مام جوی |
|
تاکند جانان ما از لطف خود درمان ما |
□
دی خرامان در چمن ناگه گذشتی لاله گفت |
|
نیست مثل آن صنوبر در همه بستان ما |
...
ﭠۄﺁטּὧـعــر بلندےکهﺁرزۄ میکنم امضاے ﻣـנּ زیر ﺁטּ باشد!
-
04-01-2013 12:29 PM
# ADS
نشان دهنده تبلیغات
-
گم شدم در سر آن کوی مجویید مرا
گم شدم در سر آن کوی مجویید مرا |
|
او مراکشت شدم زنده مپو یید مرا |
بر درش مردم و آن خاک بر اعضای من است |
|
هم بدان خاک درآید و مشویید مرا |
عاشق و مستم و رسوایی خویشم هوس است |
|
هر چه خواهم که کنم هیچ مگویید مرا |
خسروم من : گلی ازخون دل خود رسته |
|
خون من هست جگر سوز مبویید مرا |
□
ترسم از بوی دل سوخته ناخوش گردد |
|
مرسانی به وی ای باد صبا بوی مرا |
□
برسرکوی تو فریاد که از راه وفا |
|
خاک ره گشتم و برمن گذری نیست ترا |
دارم آن سر که سرم در سر کار توشود |
|
با من دلشده هر چند سری نیست ترا |
دیگران گرچه دم از مهر و وفای تو زنند |
|
به وفای تو که چون من دگری نیست ترا |
...
ﭠۄﺁטּὧـعــر بلندےکهﺁرزۄ میکنم امضاے ﻣـנּ زیر ﺁטּ باشد!
-
خبرت هست ؟ که از خویش خبر نیست مرا
خبرت هست ؟ که از خویش خبر نیست مرا |
|
گذری کن که زغم راه گذر نیست مرا |
گر سرم در سر سو دات رود نیست عجب |
|
سرسوای تو دارم غم سرنیست مرا |
بیرخت اشک همی بارم و گل میکارم |
|
غیر ازین کار کنون کار دگر نیست مرا |
...
ﭠۄﺁטּὧـعــر بلندےکهﺁرزۄ میکنم امضاے ﻣـנּ زیر ﺁטּ باشد!
-
قدری بخند و ازرخ قمری نمای ما را!
قدری بخند و ازرخ قمری نمای ما را! |
|
سخنی بگوی و از لب شکری نمای مارا |
سخنی چو گوهر تر صدف لب تو دارد |
|
سخن صدف رها کن گهری نمای مارا |
منم اندرین تمنا که بینم ازتو مویی |
|
چو صبا خرامش کن کمری نمای مارا |
ز خیال طرهی تو چو شب ! ست روز عمرم |
|
بکر شمه خندهیی زن سحرنمای مارا |
بزبان خویش گفتی که گذر کنم بکویت |
|
مگذر ز گفتهی خود گذری مای ما را |
چو منت هزار عاشق بودای صنم ولیکن |
|
بهمه جان چو خسرو دگری نمای مارا |
□
نازنینا زین هوس مردم که خلق |
|
با تو روزی در سخن بیند مرا |
□
پیر شدی گوژ پشت دل بکش از دست نفس |
|
زانکه کمان کس نداد دشمن کین توز را |
چون تو شدی ازمیان از تو بروز دگر |
|
جمله فرامش کنند، یادکن آنروز را |
خود چو بدیدی که رفت عمر بسان پریر |
|
از پی فردا مدار حاصل امروز را |
□
دوش زیاد رخت اشک جگر سوز من |
|
شد به هوا پر بسوخت مرغ شب آهنگ را |
در طلب عاشقان گر قدم از سر کنند |
|
هیچ نپرسند با زمنزل و فرسنگ را |
□
دل که ز دعوای صبر لاف همی زد کنون |
|
بین که چه خوش میکشد هجر از وکینهها |
□
گر در شراب عشقم از تیغ میزنی حد |
|
ای مست محتسب کش حدیست این ستم را |
گفتی که غم همی خور من خود خورم ولیکن |
|
ای گنج شادمانی اندازه ییست غم را |
آن روی نازنین را یکدم بسوی من کن |
|
تا بیشتر نبینم نسرین وارغوان را |
...
ﭠۄﺁטּὧـعــر بلندےکهﺁرزۄ میکنم امضاے ﻣـנּ زیر ﺁטּ باشد!
-
جان برلب است عاشق بخت آزمای را
جان برلب است عاشق بخت آزمای را |
|
دستوریی خنده لب جانفزای را |
مطرب بزن رهی و مبین زهد من از انک |
|
بر سبحهی نست شرف چنگ و نای را |
نازک مگوی ساعد خوبان که خرد کرد |
|
چندین هزار بازروی زور آزمای را |
ای دوست عشق چون همه چشم است گوش نیست |
|
چه جای پند خسرو شوریده رای را |
...
ﭠۄﺁטּὧـعــر بلندےکهﺁرزۄ میکنم امضاے ﻣـנּ زیر ﺁטּ باشد!
-
شفاعت آمدم ای دوست دیدهی خود را
شفاعت آمدم ای دوست دیدهی خود را |
|
کزو مپوش گل نو دمیدهی خود را |
رسید خیل غمت ورنه ایستد جانم |
|
کجا برم بدن غم رسیدهی خود را |
بگوش ره ندهی نالهی مرا چه کنم |
|
چه ناشنیده کند کس شنیدهی خود را |
چنین که من ز تولب میگزم کم ار گویی |
|
که مرهمی برسانم گزیدهی خود را |
به چاه شوق فرو ماندهام خداوندا |
|
فرو گذاشت مکن آفریدهی خود را |
...
ﭠۄﺁטּὧـعــر بلندےکهﺁرزۄ میکنم امضاے ﻣـנּ زیر ﺁטּ باشد!
-
بهار پرده بر انداخت روی نیکو را
بهار پرده بر انداخت روی نیکو را |
|
نمونه گشت جهان بوستان مینو را |
یکی در ابر بهاری نگر ز رشتهی صبح |
|
چگونه میگسلد دانههای لولو را |
سفر چگونه توان کرد در چنین وقتی |
|
ز دست چون بتوان داد روی نیکو را |
به باغ غرقهی خون است لاله دانی چیست |
|
ز تیغ کوه بریده است روزگار او را |
بیا که تا به چمن در رویم و بنشینیم |
|
ببوی گل بکف آریم جام گلبو را |
□
مخز به نیم جو آن صحبتی که باغرض است |
|
که راحتی نبود صحبت ریایی را |
□
چو خاک بر سر راه امید منتظرم |
|
کزان دیار رساند صبا نسیم وفا |
برای کس چو نگردد فلک بیتقدیر |
|
عنان خویش گذارم به اقتضای قضا |
میان صومعه و دیر گر چه فرقی نیست |
|
چو من به خویش نباشم چه اختیار مرا |
کسی که بر درمیخانه تکیه گاهی یافت |
|
چه التفات نماید به مسند دارا ؟ |
خوش آنکسی که درین دور میدهد دستش |
|
حریف جنس و می صاف و گوشهی تنها |
...
ﭠۄﺁטּὧـعــر بلندےکهﺁرزۄ میکنم امضاے ﻣـנּ زیر ﺁטּ باشد!
-
ای صبا بوسه زن ز من در او را
ای صبا بوسه زن ز من در او را |
|
ور نرنجد لب چو شکر او را |
چون کسی قلب بشکند که همه کس |
|
دل دهد طرهی دلاور او را |
رو سوی سر و تا فرو بنشیند |
|
زانکه بادیست هر زمان سر او را |
دل مده غمزه را به کشتن خلقی |
|
حاجت سنگ نیست خنجر او را |
چون بسی شب گذشت و خواب نیامد |
|
ای دل اکنون بجو برادر او را |
□
از درونم نمیروی بیرون |
|
که گرفتی درون و بیرون را |
نام لیلی بر آید اندر نقش |
|
گر ببیزند خاک مجنون را |
گریه کردم بخنده بگشا دی |
|
لب شکر فشان میگون را |
بیش شد از لب تو گریهی من |
|
شهد هر چند کم کند خون را |
هر دم الحمد میزنم به رخت |
|
زانکه خوانند برگل افسون را |
□
بتا نامسلمانیی میکنی |
|
که در کافرستان نباشد روا |
□
زین سان که بکشتی بشکر خنده جهانی |
|
خواهم که به دندان کشم از لعل تو کینها |
...
ﭠۄﺁטּὧـعــر بلندےکهﺁرزۄ میکنم امضاے ﻣـנּ زیر ﺁטּ باشد!
-
ای باد برقع برفگن آن روی آتشناک را
ای باد برقع برفگن آن روی آتشناک را |
|
وی دیده گر صفرا کنم آبی بزن این خاک را |
ریزی تو خون برآستان من شویم از اشک روان |
|
که آلوده دیده چون توان آن آستان پاک را |
زان غمزه عزم کین مکن تاراج عقل و دین مکن |
|
تاراج دین تلقین مکن آن هندوی بی باک را |
تا شمع حسن افروختی پروانه وارم سوختی |
|
پرده دری آموختی آن امن صد چاک را |
جانم چو رفت از تن برون و صلم چه کار آید کنون |
|
این زهر بگذشت از فسون ضایع مکن تریاک را |
گویی بر آمد گاه خواب اندر دل شب آفتاب |
|
آندم کز آه صبح تاب آتش زنم افلاک را |
خسرو کدامین خس بود کز شور عشق از پس بود |
|
یک ذره آتش بس بود صد خرمن خاشاک را |
□
جان ز نظاره خراب و ناز او ز اندازه بیش |
|
ما به بویی مست وساقی پر دهد پیمانه را |
حاجتم نبود که فرمایی به ترک ننگ و نام |
|
زان که رسوایی نیاموزد کسی دیوانه را |
خسرو است و سوز دل و ز ذوق عالم بیخبر |
|
مرغ آتش خواره کی لذت شناسد دانه را |
...
ﭠۄﺁטּὧـعــر بلندےکهﺁرزۄ میکنم امضاے ﻣـנּ زیر ﺁטּ باشد!