-
داستان کوتاه
در شهر کوچکی ، آرایشگری زندگی میکرد که سالها بچه دار نمیشد . او نذر کرد که اگر بچه دار شود ، تا یک ماه سر همه مشتریان رابه رایگان اصلاح کند .
بالاخره خدا خواست و او بچه دار شد !
روز اول یک شیرینی فروش وارد مغازه شد . پس از پایان کار ، هنگامیکه قناد خواست پول بدهد ، آرایشگر ماجرا را به او گفت : فردای آن روز وقتی آرایشگر خواست مغازه اش را باز کند ، یک جعبه بزرگ شیرینی و یک کارت تبریک و تشکر از طرف قناد دم در بود .
روز دوم . . .
اطلسATLAS ( از القاب حضرت عباس به معنی بسیار شجاع )
کاربر مقابل پست javad jan عزیز را پسندیده است:
*مائده*
-
02-28-2013 12:38 PM
# ADS
نشان دهنده تبلیغات
-
ادامه ...
. . . روزدوم یک گل فروش به او مراجعه کرد و هنگامی که خواست حساب کند ، آرایشگر ماجرا را به او گفت . . . فردای آن روز وقتی آرایشگر خواست مغازه اش را باز کند ، یک دسته گل بزرگ و یک کارت تبریک و تشکر از طرف گل فروش دم در بود .
روز سوم . . .
اطلسATLAS ( از القاب حضرت عباس به معنی بسیار شجاع )
کاربر مقابل پست javad jan عزیز را پسندیده است:
*مائده*
-
-
گذشته را فراموش کنید و به جلو نگاه کنیدپیری برای جمعی سخن میراند.
لطیفه ای برای حضار تعریف کرد همه دیوانه وار خندیدند.
بعد از لحظه ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضار خندیدند.
او مجدد لطیفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید.
او لبخندی زد و گفت:
وقتی که نمیتوانید بارها و بارها به لطیفه ای یکسان بخندید،
پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردن در مورد مسئله ای مشابه ادامه میدهید؟
گذشته را فراموش کنید و به جلو نگاه کنید
2 کاربر پست s.afra عزیز را پسندیده اند .
*مائده*, javad jan
-
سنگتراش
روزی، سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگـانی رد می شد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد.
در یک لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمند تر است، تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان. مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر می شدم!
در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم می کردند. احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است.
او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند.
پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است، و تبدیل به ابری بزرگ شد.
کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این بارآرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد.
همان طور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خرد می شود. نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است!
کاربر مقابل پست *مائده* عزیز را پسندیده است:
javad jan
-
جالب بود
گشت و گشت تا بداند در جای که ایستاده بود به جا بود و آز و چشم داشت به آنچه از هویتش آگاه نیستی ما را به جایی نمیرساند.
کاربر مقابل پست elya tarlan عزیز را پسندیده است:
javad jan