-
نوبهار و رسم او ناپایدار است ای حکیم!
نوبهار و رسم او ناپایدار است ای حکیم! |
|
گلشن طبع تو جاویدان بهار است، ای حکیم! |
آن بهاری کاعتدالش ز آفتاب حکمت است |
|
از نسیم مهرگانی برکنار است، ای حکیم! |
نوبهار فرخ بلخ و بهارستان گنگ |
|
در بر گلخانهی طبع تو خار است، ای حکیم! |
نافهی چین است مشکین خامهات کثار وی |
|
مشکبیز و مشکریز و مشکبار است، ای حکیم! |
یا مگر دریاست با آب مدادت تعبیه |
|
کاین چین گفتار نغزت آبدار است؟ ای حکیم! |
حکمت ار میکرد فخر از روزگار بوعلی |
|
اینک آثار تو فخر روزگار است، ای حکیم! |
مدح این بیدولتان عار است دانا را ولیک |
|
چون تویی را مدح گفتن افتخار است، ای حکیم! |
...
ﭠۄﺁטּὧـعــر بلندےکهﺁرزۄ میکنم امضاے ﻣـנּ زیر ﺁטּ باشد!
-
02-19-2013 01:02 AM
# ADS
نشان دهنده تبلیغات
-
خوشا فصل بهار و رود کارون
خوشا فصل بهار و رود کارون |
|
افق از پرتو خورشید، گلگون |
ز عکس نخلها بر صفحهی آب |
|
نمایان صدهزاران نخل وارون |
دمنده کشتی کلگای زیبا |
|
به دریا چون موتور بر روی هامون |
قطار نخلها از هر دو ساحل |
|
نمایان گشته با ترتیب موزون |
چو دو لشکر که بندد خط زنجیر |
|
به قصد دشمن از بهر شبیخون |
...
ﭠۄﺁטּὧـعــر بلندےکهﺁرزۄ میکنم امضاے ﻣـנּ زیر ﺁטּ باشد!
-
قصاید
دگر باره خیاط باد صبا
دگر باره خیاط باد صبا |
|
بر اندام گل دوخت رنگین قبا |
یکی را به بر ارغوانی سلب |
|
یکی را به تن خسروانی ردا |
ز اصحاب بستان که یکسر بدند |
|
برهنه تن و مفلس و بینوا |
به دست یکی بست زیبا نگار |
|
به پای یکی بست رنگین حنا |
بیاراست بر پیکر سرو بن |
|
یکی سبز کسوت ز سر تا به پا |
برافکند بر دوش بید نگون |
|
ز پیروزه دراعهای پربها |
بسی ساخت بازیچه و پخش کرد |
|
به اطفال باغ از گل و از گیا |
به دست یکی پیکری خوب چهر |
|
به چنگ یکی لعبتی خوش لقا |
یکی بسته شکلی به رخ بلعجب |
|
یکی هشته تاجی به سر خوشنما |
یکی را به بر، طرفهای مشک بیز |
|
یکی را به کف حقهای عطر سا |
پس آن گه بسی عقد گوهر ز هم |
|
گسست و پراکندشان بر هوا |
درخت شکوفه ده انگشت خویش |
|
فرا پیش کرد و ربود آن عطا |
سیه ابر توفنده کز جیش دی |
|
جدا مانده در کوه جفت عنا |
بر آن شد که آید به یغمای باغ |
|
بتاراجد آن ایزدی حلهها |
برآمد خروشنده از کوهسار |
|
بپیچید از خشم چون اژدها |
که ناگاه باد صبا در رسید |
|
زدش چند سیلی همی بر قفا |
بنالید از آن درد ابر سیاه |
|
شد آفاق از نالهاش پر صدا |
تو گفتی سیه بندهای کرده جرم |
|
دهد خواجه اکنون مر او را جزا |
ببارد ز مژگان سرشک آن چنان |
|
کز آن تر شود باغ و صحن سرا |
گه از خشم دندان نماید همی |
|
بتابد ز دندانش نور و ضیا |
ببالد چمن ز آن خروش و غریو |
|
بخندد سمن ز آن فغان و بکا |
چنان کز خروشیدن کوس رزم |
|
بخندد همی لشکر پادشا |
...
ﭠۄﺁטּὧـعــر بلندےکهﺁرزۄ میکنم امضاے ﻣـנּ زیر ﺁטּ باشد!
-
از من گرفت گیتی یارم را
از من گرفت گیتی یارم را |
|
وز چنگ من ربود نگارم را |
ویرانه ساخت یکسره کاخم را |
|
آشفته کرد یکسره کارم را |
ز اشک روان و خاک به سر کردن |
|
در پیش دیده کند مزارم را |
یک سو سرشک و یکسو داغ دل |
|
پر باغ لاله ساخت کنارم را |
گر باغ لاله داد به من، پس چون |
|
از من گرفت لاله عذارم را؟ |
در خاک کرد عشق و شبابم را |
|
بر باد داد صبر و قرارم را |
بر گور مرده ریخت شرابم را |
|
در کام سگ فکند شکارم را |
جام میام فکند ز کف و آن گاه |
|
اندر سرم شکست خمارم را |
بس زار ناله کردم و پاسخ داد |
|
با زهر خند، نالهی زارم را |
گفتم بهار عشق دمید اما |
|
گیتی خزان نمود بهارم را |
گیتی گنه نکرد و گنه دل کرد |
|
کاین گونه کرد سنگین بارم را |
باری، بر آن سرم که از این سینه |
|
بیرون کنم دل بزهکارم را |
...
ﭠۄﺁטּὧـعــر بلندےکهﺁرزۄ میکنم امضاے ﻣـנּ زیر ﺁטּ باشد!
-
کند از جا عاقبت سیلاب چشم تر مرا
کند از جا عاقبت سیلاب چشم تر مرا |
|
همتی یاران! که بگذشته است آب از سر مرا |
آتشی سوزاندهام وین گیتی آتش پرست |
|
هر زمان پنهان کند در زیر خاکستر مرا |
گر نکردی جامه و کفش و کله سنگین تنم |
|
چون گیاه خشک برکندی ز جا صرصر مرا |
کاشکی یک روز برکندی ز جا این تند باد |
|
و اندر افکندی درون خانهی دلبر مرا |
خوی با نسرین و سیسنبر گرفتم کاین دو یار |
|
میکنند از روی و از مویت حکایت مر مرا |
سوی من بوی تو باد آورد، زین حسرت رقیب |
|
حیله سازد تا درافتد کار با داور مرا |
یافتم گنجی وز آن ترسم که روز داوری |
|
جنگ با داور فتد زین گنج باد آور مرا |
بر سر من گر نبودی از خیالت نیتی |
|
اندر این بیغوله جان میآمدی بر سر مرا |
دوستان رفتند از این کشور، رقیبان! همتی |
|
تا مگر بیرون کند سلطان از این کشور مرا |
هر کجا گیرم قلم در دست و بگشایم زبان |
|
چون سخن گیرند دانایان ز یکدیگر مرا |
تا زبان پارسی زنده است، من هم زندهام |
|
ور به خنجر حاسد دون بر درد حنجر مرا |
بس که در میدان آزادی کمیتم تند راند |
|
گیتی کجرو به زندان میدهد کیفر مرا |
بس که بدخواهان بدم گفتند نزد شهریار |
|
قیمتم بشکست و کرد از خاک ره کمتر مرا |
در حق من مرگ تدریجی مگر قایل شدند؟ |
|
کاین چنین دارند در زندان به غم همبر مرا |
مردم از این مرگ تدریجی و طول احتضار |
|
کاش در یکدم شدی پیراهن از خون تر مرا |
ای دریغا مرگ آنی کز چنین طول ممات |
|
هر سر مویی همی بر تن زند نشتر مرا |
چون به یاد کودکان از دیده بگشایم سرشک |
|
کودکان اشک درگیرند، گرد اندر مرا |
رنج حبس و دوری یاران و فکر کودکان |
|
با تهیدستی و بیبرگی کند مضطر مرا |
با چنین درویشی اکنون سخت خرسندم، بهار! |
|
اختر کجرو نرنجاند دمادم گر مرا |
...
ﭠۄﺁטּὧـعــر بلندےکهﺁرزۄ میکنم امضاے ﻣـנּ زیر ﺁטּ باشد!
-
بگرفت شب ز چهرهی انجم نقابها
بگرفت شب ز چهرهی انجم نقابها |
|
آشفته شد به دیدهی عشاق خوابها |
استارگان تافته بر چرخ لاجورد |
|
چونان که اندر آب ز باران حبابها |
اکنون که آفتاب به مغرب نهفته روی |
|
از باده برفروز به بزم آفتابها |
مجلس بساز با صنمی نغز و دلفریب |
|
افکنده در دو زلف سیه پیچ و تاب ها |
ساقی به پای خاسته چون سرو سیمتن |
|
و انباشته به ساغر زرین شرابها |
در گوش مشتری شده آواز چنگها |
|
بر چرخ زهره خاسته بانگ ربابها |
فصلی خوش و شبی خوش و جشنی مبارک است |
|
وز کف برون شده است طرب را حسابها |
بستند باب انده و تیمار و رنج و غم |
|
وز شادی و نشاط گشادند بابها |
رنگین کند به باده کنون دامن سپید |
|
زاهد که بودش از می سرخ اجتنابها |
گویند: « می منوش و مخور باده، ز آنکه هست |
|
میخواره را گناه و گنه را عقابها» |
در باده گر گناه فزون است، هم بود |
|
در آستان حجت یزدان ثوابها |
شمسالشموس، شاه ولایت که کردهاند |
|
شمس و قمر ز خاک درش اکتسابها |
بهر مقر و منکر او ایزد آفرید |
|
انعامها به خلد و به دوزخ عذابها |
خواهی اگر نوشت یکی جزوش از مدیح |
|
در پیش نه ز برگ درختان کتابها |
اکنون به شادی شب جشن ولادتش |
|
گردون نهاده بر کف انجم خضابها |
جشنی است خسروانه و بزمی است دلفروز |
|
گویی گرفتهاند ز جنت حجابها |
آن آتشین درخت چو زر بفت خیمه است |
|
و آن تیرهای جسته، چو زرین طنابها |
...
ﭠۄﺁטּὧـعــر بلندےکهﺁرزۄ میکنم امضاے ﻣـנּ زیر ﺁטּ باشد!
-
سحابی قیرگون بر شد ز دریا
سحابی قیرگون بر شد ز دریا |
|
که قیر اندود زو روی دنیا |
خلیج فارس گفتی کز مغاکی |
|
به دوزخ رخنه کرد و ریخت آنجا |
به ناگه چون بخاری تیره و تار |
|
از آن چاه سیه سر زد به بالا |
علم زد بر فراز بام اهواز |
|
خروشان قلزمی جوشان و دروا |
نهنگان در چه دوزخ فتادند |
|
وز ایشان رعد سان برخاست هرا |
هزاران اژدهای کوه پیکر |
|
به گردون تاختند از سطح غبرا |
بجست از کام آنان آتش و دود |
|
وز آن شد روشن و تاریک صحرا |
هزیمت شد سپهر از هول و افتاد |
|
ز جیبش مهرهی خورشید رخشا |
تو گفتی کز نهان اهریمن زشت |
|
شبیخون زد به یزدان توانا |
برون پرید روز از روزن مهر |
|
نهان شد در پس دیوار فردا |
شب تاری درآمد لرز لرزان |
|
چو کور بیعصا در سخت سرما |
ز برق او را به کف شمعی که هر دم |
|
فرو مرد از نهیب باد نکبا |
طبیعت خنده زد چون خندهی شیر |
|
زمانه نعره زد چون غول کانا |
زمین پنهان شد اندر موج باران |
|
که از هر سو درآمد بی محابا |
خروشان و شتابان رود کارون |
|
در افزوده به بالا و به پهنا |
رخ سرخش غبار آلود و تیره |
|
چو روی مرد جنگی روز هیجا |
ز هر سو موجها انگیخت چون کوه |
|
که شد کوه از نهیبش زیر و بالا |
به تیغ موجهایش کف نشسته |
|
چو برف دی مهی بر کوه خارا |
...
ﭠۄﺁטּὧـعــر بلندےکهﺁرزۄ میکنم امضاے ﻣـנּ زیر ﺁטּ باشد!
-
ای آفتاب گردون! تاری شو و متاب
ای آفتاب گردون! تاری شو و متاب |
|
کز برج دین بتافت یکی روشن آفتاب |
بنمود جلوهای و ز دانش فروخت نور |
|
بگشود چهرهای و ز بینش گشود باب |
شمس رسل محمد مرسل که در ازل |
|
از ما سوی الله آمده ذات وی انتخاب |
تابنده بد ز روز ازل نور ذات او |
|
با پرتو و تجلی بی پرده و نقاب |
لیکن جهان به چشم خود اندر حجاب داشت |
|
امروز شد گرفته ز چشم جهان، حجاب |
تا دید بیحجاب رخی را که کردگار |
|
بر او بخواند آیت والشمس در کتاب |
رویی که آفتاب فلک پیش نور او |
|
باشد چنان که کتان در پیش ماهتاب |
شاهی که چون فراشت لوای پیمبری |
|
بگسسته شد ز خیمهی پیغمبران، طناب |
با مهر اوست جنت و با حب او نعیم |
|
با قهر اوست دوزخ و با بغض او عذاب |
با مهر او بود به گناه اندرون، نوید |
|
با قهر او بود به صواب اندرون، عقاب |
شیطان به صلب آدم گر نور او بدید |
|
چندین چرا نمود ز یک سجده اجتناب؟ |
ز آن شد چنین ز قرب خداوندگار، دور |
|
کاندر ستوده گوهر او داشت ارتیاب |
مقرون به قرب حضرت بیچون شد آن که او |
|
سلمان صفت نمود به وصل وی اقتراب |
امروز جلوهای به نخستین نمود و گشت |
|
زین جلوه، چشم گیتی انگیخته ز خواب |
یرلیغی آمدش به دوم جلوه از خدای |
|
کای دوست! سوی دوست بیکره عنان بتاب |
پس برد مرکبیش خرامانتر از تذرو |
|
جبریل، در شبیش سیهگونتر از غراب |
چندان برفت کش رهیان و ملازمان |
|
گشتند بیتوان و بماندند بیشتاب |
و آن گه به قاب قوسین اندر نهاد رخت |
|
وآمد ز پاک یزدان او را بسی خطاب |
چون یافت قرب وصل، دگر باره بازگشت |
|
سوی زمین ز نه فلک سیمگون قباب |
اندر ذهاب، خوابگه خود نهاد گرم |
|
هم خوابگاه خویش چنان یافت در ایاب |
از فر پاک مقدمش امروز گشتهاند |
|
احباب در تنعم و اعدا در اضطراب |
جشنی بود ز مقدم او در نه آسمان |
|
جشنی دگر به درگه فرزند بوتراب |
...
ﭠۄﺁטּὧـعــر بلندےکهﺁرزۄ میکنم امضاے ﻣـנּ زیر ﺁטּ باشد!
-
ماندهام در شکنج رنج و تعب
ماندهام در شکنج رنج و تعب |
|
زین بلا وارهان مرا، یارب! |
دلم آمد در این خرابه به جان |
|
جانم آمد در این مغاک به لب |
شد چنان سخت زندگی که مدام |
|
شدهام از خدای مرگ طلب |
ای دریغا لباس علم و هنر |
|
ای دریغا متاع فضل و ادب |
که شد آوردگاه طنز و فسوس |
|
که شد آماجگاه رنج و تعب |
آه غبنا و اندها! که گذشت |
|
عمر در راه مسلک و مذهب |
غم فرزندگان و اهل و عیال |
|
روز عیشم سیه نموده چو شب |
با قناعت کجا توان دادن |
|
پاسخ پنج بچهی مکتب ؟ |
بخت بد بین که با چنین حالی |
|
پادشا هم نموده است غضب |
کیستم ؟ شاعری قصیده سرای |
|
چیستم ؟ کاتبی بهار لقب |
چیست جرمم که اندر این زندان |
|
درد باید کشید و گرم و کرب ؟ |
به یکی تنگنای مانده درون |
|
چون به دیوار، درشده مثقب |
روز، محروم دیدن خورشید |
|
شام، ممنوع ریت کوکب |
از یکی روزنک همی بینم |
|
پارهای ز آسمان به روز و به شب |
شب نبینم همی از آن روزن |
|
جز سر تیر و جز دم عقرب |
دزد آزاد و اهل خانه به بند |
|
داوری کردنی است سخت عجب |
...
ﭠۄﺁטּὧـعــر بلندےکهﺁرزۄ میکنم امضاے ﻣـנּ زیر ﺁטּ باشد!
-
سخن بزرگ شود چون درست باشد و راست
سخن بزرگ شود چون درست باشد و راست |
|
کس ار بزرگ شد از گفتهی بزرگ، رواست |
چه جد، چه هزل، درآید به آزمایش کج |
|
هر آن سخن که نپیوست با معانی راست |
شنیدهای که به یک بیت فتنهای بنشست |
|
شنیدهای که ز یک شعر کینهای برخاست |
سخن گر از دل دانا نخاست، زیبا نیست |
|
گرش قوافی مطبوع و لفظها زیباست |
کمال هر شعر اندر کمال شاعر اوست |
|
صنیع دانا انگارهی دل داناست |
چو مرد گشت دنی، قولهای اوست دنی |
|
چو مرد والا شد، گفتههای او والاست |
سخاوت آرد گفتار شاعری که سخی است |
|
گدایی آرد اشعار شاعری که گداست |
کلام هر قوم انگارهی سرایر اوست |
|
اگر فریسهی کبر است یا شکار ریاست |
نشان سیرت شاعر ز شعر شاعر جوی |
|
که فضل گلبن، در فضل آب و خاک و هواست |
نشان خوی دقیقی و خوی فردوسی است |
|
تفاوتی که به شهنامهها ببینی راست |
جلال و رفعت گفتارهای شاهانه |
|
نشان همت فردوسی است، بیکم و کاست |
عتابهای غیورانه و شجاعتها |
|
دلیل مردی گوینده است و فخر او راست |
محاورات حکیمانه و درایتهاش |
|
گواه شاعر در عقل و رای حکمتزاست |
صریح گوید گفتارهای او کاین مرد |
|
به غیرت از امرا و به حکمت از حکماست |
کجا تواند یک تن دو گونه کردن فکر ؟ |
|
جز آنکه گویی دو روح در تنی تنهاست |
به صد نشان هنر اندیشه کرده فردوسی |
|
نعوذ بالله پیغمبر است اگر نه خداست |
درون صحنهی بازی، یکی نمایشگر |
|
اگر دو گونه نمایش دهد، بسی والاست |
یکی به صحنهی شهنامه بین که فردوسی |
|
به صد لباس مخالف به بازی آمده راست |
امیر کشور گیر است و گرد لشکر کش |
|
وزیر روشن رای است و شاعری شیداست |
مکالمات ملوک و محاوارت رجال |
|
همه قریحهی فردوسی سخن آراست |
برون پرده جهانی ز حکمت است و هنر |
|
درون پرده یکی شاعر ستوده لقاست |
به تخت ملک فریدون، به پیش صف رستم |
|
به احتشام سکندر، به مکرمت داراست |
به گاه پوزش خاک و به گاه کوشش آب |
|
به وقت هیبت آتش، به وقت لطف هواست |
عتابهاش چو سیل دمان، نهنگ اوبار |
|
خطابهاش چو باد بزان، جهان پیماست |
به گاه رقت، چون کودکی نکرده گناه |
|
به وقت خشیت، چون نره دیو خورده قفاست |
به وقت رای زدن، به ز صد هزار وزیر |
|
که هر وزیری دارای صد هزار دهاست |
به بزمسازی، مانند باده نوش ندیم |
|
به پارسایی، چون مرد مستجاب دعاست |
به گاه خوف مراقب، به گاه کین بیدار |
|
گه ثبات چو کوه و گه عطا دریاست |
به حسب حال، کجا بشمرد حکایت خویش؟ |
|
حدیثهای صریحش تهی ز روی و ریاست |
...
ﭠۄﺁטּὧـعــر بلندےکهﺁرزۄ میکنم امضاے ﻣـנּ زیر ﺁטּ باشد!