-
10-21-2009, 05:29 PM
#711
خوابت آشفته مباد!
خوشترين هذيانها
خزه ي سبز لطيفي ست كه در بركه ي آرامش تو مي رويد.
خوابت آشفته مباد!
آنسوي پنجره ي ساكت و پر خنده ي تو
كاروان هايي از خون و جنون مي گذرد،
كاروان هاي ار آتش و برق و باروت.
سخن از صاعقه و دود چه زيبايي دارد
در زباني كه لب و عطر و نسيم،
يا شب و سايه و خواب،
مي توان چاشني زمزمه كرد؟
هرچه در جدول تن ديدي و تنهايي،
همه را پر كن،تا دختر همسايه ي تو
شعرهايت را در دفتر خويش
با گل و با پر طاووس بخواباند
تا شام بد.
خوابشان خرم باد!
سفر به خير
-"به كجا چنين چنين شتابان؟"
گون از نسيم پرسيد.
-" دل من گرفته زينجا،
هوس سفر نداري
زغبار اين بيابان؟"
-"همه آرزويم، اما
چه كنم كه بسته پايم..."
-"به كجا چنين شتابان؟"
-"به هر آن كجا كه باشد به جز اين سرا سرايم."
-"سفرت به خير! اما، تو و دوستي ، خدا را
چو از اين كوير وحشت به سلامتي گذشتي،
به شكوفه ها ، به باران،
برسان سلام ما را."
پاسخ
هيچ مي داني چرا، چون موج،
در گريز از خويشتن،پيوسته مي كاهم؟
-زآنكه بر اين پرده تاريك،
اين خاموشي نزديك،
آنچه مي خواهم نمي بينم،
و آنچه مي بينم نمي خواهم.
شفیعی کدکنی
2 کاربر پست mahdi271 عزیز را پسندیده اند .
ahoo, Fahime.M
-
10-21-2009 05:29 PM
# ADS
نشان دهنده تبلیغات
-
10-24-2009, 11:10 AM
#712
فریدون مشیری
حريق خزان بود
همه برگ ها آتش سرخ
همه شاخهها شعله زرد
درختان همه دود پيچان
به تاراج باد
و برگي که مي سوخت ميريخت مي مرد
و جامي ساوار چندين هزار آفرين
که بر سنگ مي خورد
من از جنگل شعله ها مي گذشتم
غبار غروب
به روي درختان فرو مي نشست
و باد غريب
عبوس از بر شاخه ها مي گذشت
و سر در پي برگ ها مي گذاشت
فضا را صداي غم آلود برگي که فرياد مي زد
و برگي که دشنام مي داد
و برگي که پيغام گنگي به لب داشت
لبريز مي کرد
و در چشم برگي که خاموش خاموش مي سوخت
نگاهي که نفرين به پاييز مي کرد
حريق خزان بود
من از جنگل شعلهها مي گذشتم
همه هستي ام جنگلي شعله ور بود
که توفان بي رحم اندوه
به هر سو که مي خواست مي تاخت
مي کوفت مي زد
به تاراج مي برد
و جاني که چون برگ
مي سوخت مي ريخت مي مرد
و جامي سزاوار نفرين که بر سنگ مي خورد
شب از جنگل شعله ها مي گذشت
حريق خزان بود و تاراج باد
من آهسته در دود شب رو نهفتم
و در گوش برگي که خاموش مي سوخت گفتم
مسوز اين چنين گرم در خود مسوز
مپيچ اين چنين تلخ بر خود مپيچ
که گر دست بيداد تقدير کور
ترا مي دواند به دنبال باد
مرا مي دواند به دنبال هيچ
کاربر مقابل پست Fahime.M عزیز را پسندیده است:
mahdi271
-
11-07-2009, 10:34 AM
#713
مِه
بيابان را، سراسر، مه گرفتهست.
چراغِ قريه پنهان است
موجی گرم در خونِ بيابان است
بيابان، خسته لببسته نفسبشکسته در هذيانِ گرمِ مه، عرقمیريزدش آهسته از هر بند.
«ــبيابان را سراسر مه گرفتهست. [میگويد به خود، عابر] سگانِ قريه خاموشاند. در شولایِ مه پنهان، به خانه میرسم. گُلکو نمیداند. مرا ناگاه در درگاه میبيند. به چشماش قطرهاشکی بر لباش لبخند، خواهد گفت:«ــبيابان را سراسر مه گرفتهست... با خود فکرمیکردم که مه گر همچنان تا صبح میپاييد مردانِ جسور از خفيهگاهِ خود به ديدارِ عزيزان بازمیگشتند.»
بيابان را سراسر مه گرفتهست.چراغِ قريه پنهان است، موجی گرم در خونِ بيابان است.
بيابان، خسته لببسته نفسبشکسته در هذيانِ گرمِ مه عرقمیريزدش آهسته از هر بند
2 کاربر پست Fahime.M عزیز را پسندیده اند .
ahoo, mahdi271
-
11-09-2009, 10:46 PM
#714
----
شاعر شالیزار،اهل رامهرمز
خانه مان کجابود؟
به کجا زاده شدم؟
که کنون واماندم،
کنج پستوی زمستانی سرد ،
خلأیی بین دوفصل
وبه دل جوهری از سردی وغم می بارد.
رامهرمز شهرم
سخن ازگرمی وگرمای دگر می گویم
لیک باسینه سرد
وکلامی پردرد.
به شبی سرد وخموش،
مادرم بار سفر بسته ورفت.
پدرپیر کشاورزم ماند.
وزمینی می داشت
که درآن گندم دیمی می کاشت .
گاهی ازبی آبی
کشته اش می خشکید
گاهی هم می رویید،
ملخی می خوردش،
مالکی می بردش !
وزمانی دیگر
که نخشکیدو بسی خوشه بداشت ،
گرد بادی برسیدوهمه رااز جا کند.
ونمی برد ثمر،
پیر همسایه شهر،
وسه هم داشت خبر.
وچه فرقی می کرد،
خانه مان بود کجا،
پس آن باغ پرازمیوه تر،
یا به هر جای دیگر!
2 کاربر پست ahoo عزیز را پسندیده اند .
Fahime.M, mahdi271
-
11-12-2009, 12:59 PM
#715
هزار خواهش و آیا
هزار پرسش و اما
هزار چون و هزاران چرای بی زیرا ...
هزار بود و نبود
هزار شاید و باید
هزار باد و مباد ...
هزار کار نکرده
هزار کاش و اگر
هزار بار نبرده
هزار بوک و مگر
هزار حرف نگفته
هزار راه نرفته
هزار بار همیشه
هزار بار هنوز...
مگر تو ای همه هرگز!
مگر تو ای همه هیچ!
مگر تو نقطه ی پایان
بر این هزار خط ناتمام بگذاری!
مگر تو ای دم آخر
در این میانه تو
سنگ تمام بگذاری!
قیصر امین پور
2 کاربر پست Fahime.M عزیز را پسندیده اند .
ahoo, mahdi271
-
11-12-2009, 01:00 PM
#716
با تو ديشب تا كجا رفتم
تا خدا وانسوي صحراي خدا رفتم
من نمي گويم ملايك بال در بالم شنا كردند
من نمي گويم كه باران طلا آمد
ليك اي عطر سبز سايه پرورده
اي پري كه باد مي بردت
از چمنزار حرير پر گل پرده
تا حريم سايه هاي سبز
تا بهار سبزه هاي عطر
تا دياري كه غريبيهاش مي آمد به چشم آشنا ، رفتم
پا به پاي تو كه مي بردي مرا با خويش
همچنان كز خويش و بي خويشي
در ركاب تو كه مي رفتي
هم عنان با نور
در مجلل هودج سر و سرود و هوش و حيراني
سوي اقصامرزهاي دور
تو قصيل اسب بي آرام من ، تو چتر طاووس نر مستم
تو گراميتر تعلق ، زمردين زنجير زهر مهربان من
پا به پاي تو
تا تجرد تا رها رفتم
غرفه هاي خاطرم پر چشمك نور و نوازشها
موجساران زير پايم رامتر پل بود
شكرها بود و شكايتها
رازها بود و تأمل بود
با همه سنگيني بودن
و سبكبالي بخشودن
تا ترازويي كه يك سال بود در آفاق عدل او
عزت و عزل و عزا رفتم
چند و چونها در دلم مردند
كه به سوي بي چرا رفتم
شكر پر اشكم نثارت باد
خانه ات آباد اي ويراني سبز عزيز من
اي زبرجد گون نگين ، خاتمت بازيچه ي هر باد
تا كجا بردي مرا ديشب
با تو ديشب تا كجا رفتم
2 کاربر پست Fahime.M عزیز را پسندیده اند .
ahoo, mahdi271
-
11-25-2009, 06:40 PM
#717
[
بز ملاحسن اثر نیما یوشیج
بز ملا حسن مسئله گو
چو به ده از رمه می کردی رو
داشت همواره به همره پس افت
تا سوی خانه ، ز بزها ، دو سه جفت
بز همسایه ،بز مردم ده
همه پر
شیر و همه نافع و مفت
شاد ملا پی دوشیدنشان
جستی از جای و به تحسین می گفت
مرحبا بز بزک زیرک من
که کند سود من افزون به نهفت
روزی آمد ز قصا بز گم شد
بز ملا به سوی مردم شد
جست ملا ، کسل و سرگردان
همه ده ، خانه ی این خانه ی آن
زیر هر چاله
و هر دهلیزی
کنج هر بیشه ،به هر کوهستان
دید هر چیز و بز خویش ندید
سخت آشفت و به خود عهد کنان
گفت : اگر یافتم این بد گوهر
کنمش خرد سراسر استخوان
ناگهان دید فراز کمری
بز خود را از پی بوته چری
رفت و بستش به رسن ،زد به عصا
بی مروت
بز بی شرم و حیا
این همه آب و علف دادن من
عاقبت از توام این بود جزا
که خورد شیر تو را مرده ده ؟
بزک افتاد و بر او داد ندا
شیر صد روز بزان دگر
شیر یک روز مرا نیست بها ؟
یا مخور حق کسی کز تو جداست
یا بخور با دگران آنچه تراست
کاربر مقابل پست ahoo عزیز را پسندیده است:
Fahime.M
-
11-25-2009, 06:42 PM
#718
[
منت دونان نیما
زدن یا مژه بر مویی گره ها
به ناخن آهن تفته بریدن
ز روح فاسد پیران نادان حجاب جهل ظلمانی دریدن
به گوش کر شده مدهوش گشته
صدای پای صوری را
شنیدن
به چشم کور از راهی بسی دور
به خوبی پشه ی پرنده دیدن
به جسم خود بدون پا و بی پر
به جوف صخره ی سختی پریدن
گرفتن شر ز شیری را در آغوش
میان آتش سوزان خزیدن
کشیدن قله ی الوند بر پشت
پس آنگه روی خار و خس دویدن
مرا آسان تر و خوش تر
بود زان
که بار منت دونان کشیدن
کاربر مقابل پست ahoo عزیز را پسندیده است:
Fahime.M
-
11-25-2009, 06:44 PM
#719
[
ای شب اثر نیما
هان ای شب شوم وحشت انگیز
تا چند زنی به جانم آتش ؟
یا چشم مرا ز جای برکن
یا پرده ز روی خود فروکش
یا بازگذار تا بمیرم
کز دیدن روزگار سیرم
دیری ست
که در زمانه ی دون
از دیده همیشه اشکبارم
عمری به کدورت و الم رفت
تا باقی عمر چون سپارم
نه بخت بد مراست سامان
و ای شب ،نه توراست هیچ پایان
چندین چه کنی مرا ستیزه
بس نیست مرا غم زمانه ؟
دل می بری و قرار از من
هر لحظه به یک ره
و فسانه
بس بس که شدی تو فتنه ای سخت
سرمایه ی درد و دشمن بخت
این قصه که می کنی تو با من
زین خوبتر ایچ قصه ایچ نیست
خوبست ولیک باید از درد
نالان شد و زار زار بگریست
بشکست دلم ز بی قراری
کوتاه کن این فسانه ،باری
آنجا که ز شاخ گل
فروریخت
آنجا که بکوفت باد بر در
و آنجا که بریخت آب مواج
تابید بر او مه منور
ای تیره شب دراز دانی
کانجا چه نهفته بد نهانی ؟
بودست دلی ز درد خونین
بودست رخی ز غم مکدر
بودست بسی سر پر امید
یاری که گرفته یار در بر
کو آنهمه
بانگ و ناله ی زار
کو ناله ی عاشقان غمخوار ؟
در سایه ی آن درخت ها چیست
کز دیده ی عالمی نهان است ؟
عجز بشر است این فجایع
یا آنکه حقیقت جهان است ؟
در سیر تو طاقتم بفرسود
زین منظره چیست عاقبت سود ؟
تو چیستی ای شب غم انگیز
در جست و
جوی چه کاری آخر ؟
بس وقت گذشت و تو همانطور
استاده به شکل خوف آور
تاریخچه ی گذشتگانی
یا رازگشای مردگانی؟
تو آینه دار روزگاری
یا در ره عشق پرده داری ؟
یا شدمن جان من شدستی ؟
ای شب بنه این شگفتکاری
بگذار مرا به حالت خویش
با جان
فسرده و دل ریش
بگذار فرو بگیرد دم خواب
کز هر طرفی همی وزد باد
وقتی ست خوش و زمانه خاموش
مرغ سحری کشید فریاد
شد محو یکان یکان ستاره
تا چند کنم به تو نظاره ؟
بگذار بخواب اندر آیم
کز شومی گردش زمانه
یکدم کمتر به یاد آرم
و
آزاد شوم ز هر فسانه
بگذار که چشم ها ببندد
کمتر به من این جهان بخندد
کاربر مقابل پست ahoo عزیز را پسندیده است:
Fahime.M
-
04-14-2010, 02:02 PM
#720
عروس شالیزار.نثر.امین آزاد
یک مشت عطرشالیزارتقدیم توکه ازپشت شالیهای جوان به آهنگ بادمیرقصی.
یک پیاله پرازدریابرای من تاازاین همه آبی مست شوم.
شکوفه های صورتی وسپیدرامیبافم بردستهای مهربانت
تازایش زمین رادربلوغ تابستان مادری کنی.
ازمهتابی خانه ی تو
تاآفتابی پنجره های باز
پاورچین پاورچین فاصله ها رامیدوم
تاپروازراجزء من وتوخدایی نباشد.
پیچک تنهایی من درخودنمایی شب بوها
دل به نیلوفری بست که وارث قصه های مادربزرگ بود
همان مادری که هنوزباچشمهای آبیش دوستم دارد.